امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#11
اول اینکه مرسی از همه کسایی که رمانو دنبال میکنن Heart
دوم اینکه شرمنده بابت کند بودنم.یه ذره گرفتارم این روزا؛ایشا...مشکلم حل بشه بیشتر و سریعتر میزارم.در مورد روند داستانم یکم صبور باشین.من سعی کردم تا جایی که ممکنه ایده رمان قوی باشه برای همین همه شخصیتهایی که تو رمان ازشون نام برده میشه تو کل داستان تاثیر دارن32
..................

خاله زهرا سفره بلند بالای قرمز رنگ رو که گلای زرد و سفید ریز داشت رو پهن کرد و همه رو به نشستن سر سفره دعوت کرد.با مهربونی نگاه به چهره تپلش کردم.شباهتی به مادر خدابیامرزم نداشت.
با همین خوش اخلاقی خاص خودش رو به من کرد:ارزو جان،میدونم عاشق باقالی پلویی خاله.امشب مخصوص تو درستش کردم.
لبخند زدم:ممنون.راضی به زحمت نبودم خاله جان.
همه دور اون سفره قدیمی که یادگاری مادربزرگ خدابیامرزم بود نشستیم.پسر خاله بزرگترم که برادر سعید بود یعنی امیر هم با زن و بچش اومده بود.زن امیر با لبخند نگام کرد:آرزو جان خاله زهرات خیلی هواتو داره ها.
به زحمت سعی کردم لبخند بزنم.ازین حرفش خوشم نیومد.حس میکردم بعد از اون تصادف کوفتی همشون به دید ترحم به من و آذر،خصوصا من نگاه میکنن.چشمم به سعید افتاد که بزور خودشو کشید سر سفره.نمیدونستم امشب چش شده.اصلا تو حال خودش نبود.هر از چندگاهیی بهم خیره میشد و اهی می کشید.هی گوشیشو از تو جیبش در میاورد و دوباره میذاشت سرجاش.خیلی بی قرار بنظر میرسید اما سعی میکرد خودشو کنترل کنه.سرشو اورد بالا که باهم چشم تو چشم شدیم.با اخم نگامو ازش گرفتم.نمیدونم چرا ولی این رفتارای امشبش بدجور منو می‌ترسوندن.هنوز نگاه خیره اش روم بود.حس میکردم ته نگاهش همون ترحم مزخرف همیشگیه.ازش دلخور شدم.چرا اینجوری میکنی پسر خاله؟چرا؟تو این هفت سال نشونتون ندادم که میتونم رو پای خودم بایستم؟که ترحمتونو نمیخوام؟حس میکردم همه اونشب یه جوری بودن.سعید تنها نبود.خاله از همیشه مهربونتر شده بود.زن امیر با اشتیاق نگام میکرد و امیرم برخلاف شوخ طبعی های همشگیش که سربه سرم میذاشت،خیلی تحویلم میگرفت.آذر از حالت عصبی هر روزش دورتر شده بود.انگار فقط یاسمن و درسا،دختر خاله ده ساله ام چیزی از جو عجیب اونشب بهشون سرایت نکرده بود.داشتم برای خودم سالاد میریختم که خاله به سعید گفت:سعیدجان اون سسو بده به آرزو.سعید دست از بازی کردن با غذای نخورده اش برداشت.دو سه قاشق بیشتر نخورده بود.عجیب بود که خاله اصراری به خوردن بیشتر غذاش نداشت.انگار همه از حال سعید باخبر بودن جز من.ظرف سس ازم دور نبود ولی سعید اونو به سمتم گرفت.اینقدر حواسم پی غذاش بود که یادم رفت بگم خودم سسو برمیدارم.اصلا چرا باید سعید بهم میداد؟ما تقریبا روبه روی هم بودیم و فاصله هردومون از ظرف سس یکی بود...نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه ازش تشکر کنم ظرفو گرفتم...دیگه داشتم زیادی حساس میشدم...خاله با لبخند رو به من کرد:راستی ارزو جان،وقت داری هفته دو بار بیای به درسا ریاضی درش بدی؟
دستم از حرکت موند:من؟
-اره دیگه خاله جان.مثل یه معلم خصوصی...فقط هفته ای دوبار تا امتحانا...بخدا زیاد وقت نمیگیره خاله.
--نه اخه موضوع این نیست...من...
آذر هم حرف خاله رو تایید کرد:اره اتفاقا...حتما میاد...اینجوری درس خودشم بهتر میشه.
با تعجب به اذر نگاه کردم.درس من با ریاضی چهارم ابتدایی بهتر میشه؟علی هم حرف زنشو تایید کرد.هاج و واج به این زنجیره تاییدی مزخرف نگاه میکردم.این نمایش مسخره دیگه چی بود.خاله نمیدونست درس من چه اوضاع افتصاحی داره اینا که میدونستن...اذر که میدونست...علی که میدونست...نمیدونست؟چرا میدونست...نگاهم به سعید افتاد که همچنان با غذاش بازی میکرد.حالش اصلا خوش نبود.متوجه نگاه خیره ام شد و سر بلند کرد و بی مقدمه گفت:اره خیلیم خوبه...منم نمی رسم که با درسا درس کار کنم.
با ناباوری به سعید زل زدم.نگام نمیکرد.سرشو باز انداخته بود پایین.اینو میخواست سر شب بهم بگه؟این چیزی بود که بخاطرش من و من میکرد؟عصبی بودم.خیلی عصبی بودم.از دست همه شون عصبی بودم.به زور خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم...تا حرف بدی نزنم.نفسمو پر صدا بیرون فرستادم:نه خاله،شرمنده ام،نمیتونم بیام.
خاله سالادو جلوی سعید گذاشت و معنادار نگاش کرد:هفته ای یه بار چی عزیزم؟ها؟
-هفته ای یه بار؟وقتی من نمیتونم اینکارو انجام بدم چه فرقی میکنه اخه.
اذر بی توجه به لحن عصبانی من به خاله گفت:میاد خاله جان.
بیشتر عصبی شدم:نه خاله...نمیتونم.
سعید اینبار سرشو بلند کرد و با صدای مصمم تری حرف مادرشو ادامه داد:هفته ای یه بار بیا دیگه،همش یه ماه بیا.
خاله لبخند زد.انگار از حرف پسر خیلی خوشش اومده بود.برق رضایت رو تو چشمای اذر و علی هم میشد دید.نمیدونم...شایدم من خیالاتی شده بودم.
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86 ، لــــــــــⓘلی ، میا
آگهی
#12
بودم.چشمم به درسا خورد که خیلی زودتر از همه از سر سفره بلند شده بود و اصلا فارغ از جریان بحث یه گوشه نشسته بود و کارتون نگاه میکرد.پورخندی زدم که از چشم دیگران دور نموند.این بچه میخواد باعث تقویت ریاضی من بشه؟
-باشه؛بزارین راجبش فکر کنم خاله.منم درسام سنگینه،باید ببینم با برنامم جور در میاد یا نه.
خاله لبخندی زد و سری تکون داد.امشب چه شب عجیبی بود...

@@@@
برخلاف تصورم اذر راحت قبول کرده بود که امروز پیاده برم خونه.بدون هیچ غر و حرفی.عجیب بود برام.نمیدونستم داره تو فکرش چی میگذره.دیشب کلی با شوهرش اصرار کرده بودن که پیشنهاد خاله رو قبول کنم.منم کلی دلیل اوردم که نمیشه و دیشب از سر ناچاری گفتم فکر میکنم وگرنه جوابم منفی بود.حسابی اعصابمو بهم ریخته بودن.هم اونا،هم سعیو و خاله،هم این پسره که امروز نیومده بود.بخاطر اون خواستم پیاده برم که یکم بیشتر ببینمش.ازش بپرسم منطور حرفاش چی بوده.بعدش تا خونه یه تفس میدوییدم تا شک‌نکنن که معطل کردم.گرچه فکر نکنم هیشکی حواشش به بیس سی دقیقه دیر رسیدن من باشه.با دیدن النود سفید رنگ قلبم تو سینم محکم تپید.شدت ضربان قلبمو از زیر فرمم هم حس میکردم.اومد...بالاخره اومد.
با لبخند به منی نگاه کرد که هنوز منتطر بودم.ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمتم اومد.
-سلام.خوبی؟بازم نیومدن دنبالت.
--سلام.ممنون.امروزقراره پیاده برم.
ابروهاشو بالا فرستاد.حواسم رفت به چشمای خوشحال و مشکی رنگش.بنظرم جداب تر از همیشه بودن.
-چرا نرفتی پس؟
--منتظر کسی بودم.
-کی؟
همه توانمو جمع کردم تا بگم تو و وقتی گفتم سرمو انداختم پایین:تو.
نمیدونم تعجب کرد یا نه.ولی لحنش تعجبی رو نشون نمی داد:چرا منتظر من؟
یه لحظه از حرفم پشیمون شدم.چرا گفتم منتظر تو بودم؟حالا چی جواب بدم.راستشو میگم دیگه.میگم که میخواستم معنی حرفاشو بفهمم.همین دلیل کافی بود؟حتما بود.
--میخواستم معنی حرفاتو بدونم.
-چه حرفی؟
--همینکه گفتی از بین بچه ها فقط منو میشناسی...ینی چی این حرف؟اینکه هر روز میای اینجا ولی با هیچکودوم از بچه ها نسبتی نداری...اینکه همیشه وقتی میای که من تنهام...ینی چی اینا؟
-فکر میکردم واضحه.
قلبم محکمتر کوبید به درو دیوار سینم.چی واضحه؟خدایا چی واضحه.فکرمو به زبون اوردم:چی واضحه؟
_دلیل اومدنم.
--خب چیه؟
-تویی.
______________________________
اگر دوست داشتین تا اینجا سپاس بدین و نظراتتونم بگین Heart ممنون
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی ، byun._.nazi ، میا ، _leιтo_
#13
یه لحظه انگار زمان ایستاد.قلبم از تپیدن ایستاد.دنیا ایستاد.نفهمیدم چی گفت.یعنی چی منم؟من؟چرا من؟
--چ...چی؟!
لکنتم باعث خندش شد.اخ لعنتی نخند.نخند اینجوری...
-بیا تو ماشین باهم حرف بزنیم.
تو ماشین؟چرا تو ماشین؟اخم کردم:نخیر...همینجا بگو.
به داخل مدرسه اشاره ای زد:اینجا؟الان ابدارچی تون بیاد مارو اینجا ببینه با خودش نمیگه اینا چی دارن بهم میگن؟اصلا باهم چیکار دارن؟
با اومدن اسم ابدارچی به ذهنم رسید که اون روز که داشت باهاش حرف میزد چی بهش میگفت؟دلم میخواست این سوالو بپرسم ولی فعلا سوالات مهمتری داشتم.با احتیاط به اطراف مدرسه و داخل حیاط نگاهی انداختم.کسی نبود.نگاهم رفت سمت ماشینش.سوار بشم یعنی؟اشکالی نداره؟بلایی سرم نیاره یه وقت...با این فکر چشمام به سمت شیشه های دودی رنگ ماشین کشیده شد.شیشه هاش چرا دودین؟اگه سوار بشم راشو بکشه یه جای دیگه چیکار کنم؟انگار از تو چشمای نگرانم فکرمو خوند:نترس بابا...فقط میخوام باهات حرف بزنم.دوست نداری بدونی کیم؟هوم؟نگران نباش بعدش میبرم خونتون.
چشمک زد:ادرسشو بلدم.
ابروهام از تعجب بالا رفت:بلدی؟
خندید...بازم خندید:پس چی؟
دیگه سرم داشت از شدت تعجب و کنجکاوی منفجر میشد.باید بفهمم این پسره کیه یا نه؟
-باشه.میام...فقط نزدیک خونمون پیادم کن نرو سر کوچه.
خندید:اوکیه.
@@@@@





از وقتی که راه افتاده بودیم یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط با یه لبخند کوچیک به جلو و گاهی هم به من نگاه میکرد.کلافه از سکوتش گفتم:نمیخوای خودتو معرفی کنی حداقل؟
با لبخند جا خوش کرده رو لبش جوابمو داد:بزار بریم یه کافی شاپ خوب..اونجا خودمو...
جا خوردم:چی؟کافیشاپ؟ولی قرار ما این بود که تو ماشین حرف ب...
اینبار اون وسط حرفم پرید:تو ماشین که نمیشه دختر خوب...من هم رانندگی کنم هم حرفای مهم بزنم؟
اضطراب همه وجودمو گرفت.خدایا عجب خریتی کردم سوار این ماشین شدم:بیخیال...نگه دار...
-جوش میاری چرا؟
--میگم نگه دار.
-خیلی خب...میگم...بزار ماشینو یه جای خوب پارک کنم.
با چشمای ریز شده به خیابون نگاه کردم.نه تنها اطراف خونمون نبود،حتی دورتر هم شده بودیم:کجا داری میری؟
جوابی نداد و ماشینو یه گوشه پارک کرد.
--میگم کجا داری میری؟
-یکم اروم باش...نمی خورمت که.
--منو این همه راه تا اینجا نیاوردی که بپیچونی بحثو...جواب یه سوالمو خواستم...تو کی هستی؟ با من چیکاری داری؟منو از کجا میشناسی؟
خندید:اینا یه سواله؟
خندم گرفت ولی به سختی خودمو کنترل کردم.اونم متوجه شد:بخند راحت باش...
--نمیگی؟
-چرا...میگم...
دستی به صورتش کشید:یه دو سه هفته ای بود که داشتم از این مسیر رد میشم،از جلو در مدرستون،یه دختری رو میدیدم که تنها وایستاده کنار در...از دور که دیدمش به دلم نشست...دلم خواست که بیشتر بهش نزدیک بشم...این شد که هروز اومدم جلو در مدرسه به بهانه اینکه از اشناهای دانش اموزامو و دیر میرسمو اینا...همیشه هم به موقع میومدم،به موقع یعنی وقتی که اون دختر بود،یعنی وقتی که تو بودی.وقتی باهات حرف میزدم میدیدم که چقدر فکرم راجع بهت درست بوده؛دختر تو دل برویی هستی،خوشم اومد ازت،واسه همین خواستم دیروز همه چیو بهت بگم و شمارمو بدم بهت...ولی نشد.با اون نگاهی که مادرت بهم انداخت با خودم گفتم از امروز دیگه محاله ببینمش...بازم اومدم ولی...
بهم نگاه کرد:شانسم زد و بودی...منتظر من بودی...
دستپاچه شدم.خجالت کشیدم.خواستم بگم منتظرتو نبودم ولی به موقع جلوی دهنمو گرفتم.من خودم گفتم که منتظرشم...
-حالا پایه ای؟
--چی؟
-بیشتر باهم اشنا بشیم؟
قلبم به تپش افتاد.واقعا یه همچین پسری به من پیشنهاد دوستی داده بود؟ به من؟چرا من؟یعنی واقعا اینقدر تو دل برو ام؟دستی بصورتم کشیدم...شاید بودم و خودم خبر نداشتم..من که قبل اون با کسی نبودم که راجع به قیافم نظری داده باشه...شاید بودم...با دیدن کارتی که به سمتم گرفته بود از فکر اومدم بیرون...
-بگیرش.
کارت سفید رنگی که روش فقط یه شماره نوشته شده بود.
--کی وقت کردی بنویسی؟
لبخند زد:اماده بود از قبل.
کارتو ازش گرفتم:از قبل اماده بود یعنی...
-یعنی فقط واسه تو اماده بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط میا
#14
من فکر کردم الان میاد میگه تو کلی ثروت داریو از این حرفا
بدجور خورد تو پرم Huh
من مغرور نیستم
ولی دلیلی نمیبینم با همه گرم بگیرم
پاسخ
#15
از خجالت سرخ شدم.چقدر بی ملاحظه اس...میدونه دفه اولمه که سوار ماشین یه پسر غریبه میشم و ازش شماره میگیرم؟میدونه؟اصلا چی از من میدونه؟به فکر جمله اش افتادم"بیشتر باهم اشنا بشیم".
-خب حالا کجا بریم؟
به ساعتم نگاه کردم.وای...اصلا حواسم به زمان نبود.خیلی دیر کرده بودم...
--باید برم خونه.
-بیرون نمیای با من؟
نگاش کردم.با همون چشمای سیاه پر از مهربونی نگام کرد.نگاهم رو اجزای صورتش چرخید...خدایا یعنی واقعا این پسر از من خوشش اومده بود؟حتما اومده بود دیگه...
-چی شد؟مورد پسند واقع شدم؟
به خودم اومدم و نگامو دزدیدم.
خندید:میگم به دل میشینی که.
ماشینو روشن کرد.سرمو بالا اوردم:برو خونه مون.ممنون.
با لبخند جوابمو داد:وظیفه است.
انگار که چیزی یادم اومده باشه به سمتش چرخیدم:راستی؟
-جان؟
--اون خواهرم بود نه مادرم...من...مادر ندارم...
لحنش ناراحت شد:خدا بیامرزتشون...
@@@@@@
تو اینه به خودم نگاه میکردم.چشمهای درشت مشکی و ابروهای کم پشت مشکی،بینی متوسط استخوانی،لبای معمولی و نسبتا گوشتی و پوست سفید...یه قیافه معمولی داشتم...شایدم نه...بیشتر به خودم دقیق شدم...از خیلیا سرتر بودم...به پوست صورتم متمرکز شدم و سرمو به اینه نزدیک تر کردم...اجزای مختلف صورتمو با دقت نگاه کردم...خوب بودم...خیلی خوشگل نه ولی خوب بودم...از معمولی بالاتر بودم...بقول سهیل قیافم به دل میشینه...البته اون نگفت قیافم گفت کلا به دل میشینم...خب با چی به دلش نشستم؟اونکه شناخت قبلی روی من نداشت...شایدم داشت و به من نمی گفت...پوفی کردم و خواستم از حموم بیام بیرون که سروصداهای بیرون توجه مو جلب کرد...صدای جروبحث میومد...صدای عصبی اذر و علی...
اذر:خواهرمه علی...میفهمی؟خواهرمه...بندازمش بیرون؟
علی:من گفتم بندازش بیرون؟میگم اون الان هفده سالشه...یه دختر جوونه تو این خونه...خوبیت نداره که داره با ما زندگی میکنه.
اذر:چرا همون موقع ها چیزی نگفتی؟تو این هفت سال لال که نبودی...همون موقع که ازت پرسیدم قبول میکنی ارزو با ما زندگی کنه و تو گفتی اره...یادته علی؟یادت رفته که یادت بیارم...
علی:من یادمه،خوبم یادمه...ولی دیگه قرار نیست تا اخر عمرش پیش ما باشه که...اون موقع اول زندگیمون بود،منم داغ بودم به این روزاش فکر نکردم...به اینکه ارزو وقتی بزرگ شد باید چیکار کنیم.
اذر:تو که نقشتو عملی کردی دیگه حرفت چیه؟
نقشه؟نقشه چیه؟
علی:کودوم نقشه اذر؟اون که هنوز...صدای چی بود؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_
#16
علی:کودوم نقشه اذر؟اون که هنوز...صدای چی بود؟
وای...حواسم نبود پشت سرم روشوره...همینطوری که به حرفشون گوش میدادم عقب رفتم و خوردم به جا مسواکی و همش ریخت پایین...
تق...
دیگه صدایی از علی و اذر به گوشم نرسید...
در دستشویی کوبیده شد:ارزو...
اذر بود...چرا صدام میکرد؟چرا کسیو که میخوان از دستش خلاص بشنو صدا میکرد؟چرا؟ با پشت دست اشکامو پاک کردم...یعنی بودن من اینقدر برای علی سخت بود؟از چی می ترسید؟از من؟من یا خودش؟جوون بودن من برای اون بد بود؟اونو از راه به در میکرد؟
-ارزو؟ارزو جان...جواب بده...چیزیت شد؟
اشکامو به سختی پاک کردم...فایده نداشت...بازم گونه هام خیس خیس بود...
صدای اروم اذرو شنیدم که بنظر داشت به شوهرش میگفت:فک کنم شنیده...
تو همون حال پوزخندی زدم...براشون مهم بود که من شنیدم؟مهم بود که این ادم اضافی شنیده؟این سربار شنیده؟این مزاحم شنیده؟با پاهای لرزون دوباره به سمت حموم رفتم...یه حکمتی بوده که امروز زودتر از همیشه از حموم اومده بودم بیرون...گرچه خودم میخواستم که زودتر بیام بیرون تا به سهیل پیام بدم ولی مثل اینکه خداچیز دیگه ای واسم نوشته بود...
خودمو کنار دیوار میکشیدم تا به حموم برم...نمیخواستم بفهمن که شنیدم...من نشنیده بودم...بزار فک کنن نشنیده بودم...
@@@@@@
اذر میز شاموچید:چقدر دیر از حموم اومدی بیرون...
-اره...دیر اومدم.
تو حموم تا تونستم گریه کردم...زار زدم...زیاد طولش دادم تا شک نکنن که گریه کردم...شک نکنن که حرفاشونو شنیدم...نمیدونستم موضع درست چیه برای همین ترجیح میدادم فعلا سکوت کنم و خودمو به نشنیدن بزنم.اذرلبخند زد.از لبخندش خوشم نیومد...یعنی دیگه خوشم نمی اومد...با چه رویی بعد اون چیزایی که پشت سرم گفته بودن هنوز با لبخند بهم نگاه میکرد؟به علی اقا نگاهی انداختم که با اخم مشغول تکوندن روزنامه تو دستش بود...پوزخند محوی زدم...چرا هیچوقت به زنش تو چیدن میز غذا کمک نمیکرد؟چرا؟آذر نوکرش بود؟اون فقط دستور میده تو این خونه چی درسته چی غلط؟علی اقا متوجه من شد ولی به روی خودش نیاورد...منم به سمت اتاق رفتم:برای من‌زیاد نکش ابجی...
اذر به سمتم برنگشت...چیزیم نگفت...بنظرهیچ کس تو این خونه دل و دماغ حرف زدن نداشت...
@@@@@

دو دل بودم...پیام بدم یا ندم؟چشمامو بستم و انگشت اشاره دوتا دستمو به سمت هم اوردم:پیام بدم،ندم،بدم،ندم...انگشتام بهم رسید.ینی ندم؟چیکار کنم؟تو همین فکرا بودم که صدای در از جا پروندم:آرزو؟
دندونامو روهم ساییدم.اذر بود.با چه رویی باز اومده سراغم؟
-میتونم بیام تو؟
نفس عمیقی کشیدم.خودتو کنترل کن ارزو...نزار فک کنن ضعیفی:اره...
صدام ضعیف بود اونقدر که به گوش خودمم نرسید.
-نمیتونم؟
سعی کردم صدامو بالا ببرم:بیا
آذر وارد اتاق شد.
سرمو پایین انداخته بودم.
-خوبی ارزو؟
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتونستم.بیشتر شبیه آویزون کردن لبهام بود تا لبخند:اره.
صدای ضعیفم به گوش خودمم نرسید.
-چیزی شده؟چرا جواب نمیدی؟
حس کردم که تخت تکون خورد.ارزو با فاصله از من رو لبه تخت نشسته بودم.ای کاش صدامو میشنید تا مجبور نشم دوباره جوابمو تکرار کنم.به سختی بغضممو خوردم:آره.
آذر دستشو گذاشت نزدیکم.خودمو بیشتر تو خودم مچاله کردم.
-مطمئنی؟
بازم سوال...چرا نمی فهمید که الان وقت سوال پرسیدن نیست؟
دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم.یک قطره اشک چکید رو ملافه.نمیدونم  اذر دیدش یا نه.میخواست چیزی بگه که گوشیم لرزید.
تو دلم خدا خدا میکردم که سهیل باشه.خودش پیام داده باشه و منو ازین سردرگمی در بیاره.اسمشو روی همون کارت سفید نوشته بود.سهیل محبی هستم...این تنها جمله حک شده روی کارت همراه یه شماره یازده رقمی بود که الان همه امیدم به دیدن همون شماره بود....بیحرکت سر جام مونده بودم.آذر کلافه از سکوتم آهی کشید و به سمت در رفت.قبل این از اتاق بره بیرون مکث کرد:از فردا باید بری خونه خاله.
سرمو جوری بالا آوردم که صداش به گوش اذر هم رسید:چی؟منکه گفته بودم نمیرم.
- باید بری.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم:یعنی چی؟زوریه؟
آذر همون طور که درو اتاق رو می بست جواب داد:اره...زوریه.
با تعجب و عصبانیت درو باز کردم:به همین خیال باش که برم.


پ ن:دیگه اینم دومین پست امروز Big Grin

(02-04-2020، 2:30)پایدارتاپای دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامه نمدی

چرا ادامه‌ مدم=)))
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1 ، پایدارتاپای دار ، لــــــــــⓘلی ، میا
آگهی
#17
صداشو شنیدم:میری...باید بری...
اشک تو چشام جمع شد.چرا خدا؟چرا اینجوری شدن؟چرا ادمات اینجوری شدن؟
@@@@@@@@@@
دو ساعتی از رفتن آذر و علی می گذشت و من همچنان رو تختم، دراز کشیده بودم.تمام دیشبو نخوابیده بودم.تمام دیشبو گریه کرده بودم.تمام دیشب و به خودم و بخت نحسم لعنت فرستاده بودم.دیشب یک شب نبود...هزار و یک شب بود...قصه منم شده بود غصه های هزارویک شب...رو تخت غلط زدم و به سقف خیره شدم...امروز مدرسه نرفته بودم.آذر هم هر چی پرسید چی شده جواب ندادم.تهش با یه "به درک"بدرقه ام کرد سمت دنیای تنهاییم.
دیشب گوشیمو خاموش کرده بودم.بدون اینکه به پیامی که برام اومده بود نگاهی بندازم.
بعد از روشن کردن گوشیم،با ۵۲تا پیام مواجه شدم از یک شماره ناشناس.
-سلام.خوبی؟
-شناختی؟
بجز این دوتا پیام بقیه پشت سر هم ارسال شده بودن.
-الو؟چرا جواب نمیدی؟
-مگه قرار نبود زنگ بزنی؟
-خواهرت نمیذاره؟پیام که میتونی بفرستی؟
-ارزو جان؟ارزو خانم؟
-از من خوشت نیومد؟
-کم کم دارم نگران میشما...هستی اصلا؟میخونی و جواب نمیدی؟
رسیدم به پیام اخر:ازم خوشت نمیاد زودتر میگفتی...باشه دیگه پیام نمیدم...
خدای من...این چقدر زود به اخرش رسید.مطمئن بودم که همه پیاما از طرف سهیلن. با اینکه خودشو معرفی نکرده بود اما میتونستم بفهمم.فقط درک نمیکردم اونکه از اول شمارمو داشت چرا شمارشو بهم داد؟ینی دوست داشته اول من پیش قدم بشم؟اصلا شمارمو از کجا اورده بود؟سعی کردم اروم باشم و بی استرس زنگ بزنم و بهش توضیح بدم و متقابلا توضیح بخوام.یواش از اتاق اومد بیرون و مطمئن شدم که حلما،خواهر زاده چهارساله م خواب باشه.دکمه تماس و زدم.هنوز یکی دو تا بوق گذشته بود که سهیل جواب داد:سلام.خوبی؟چرا گوشیت دیشب خاموش بود؟میدونی چقدر نگرانت شدم دختر؟
از شنیدن صداش بغض کردم.دوباره یاد دیشب افتادم.چه شب مزخرف و بدی بود...
-جوابمو نمیدی ارزو؟چیزی شده؟
--سلام.
-سلام عزیزم...بخدا نگرانت شدم خانومی.
--خوبی؟
- من خوبم...تو خوب باشی منم خوبم.
چقدر حرفاش حس خوبی بهم میدادن.انگار که وسط یه دریا غصه باشی و یکی بیاد تورو ازش بکشه بیرون...یکی که نذاره غرق بشی...
--ببخشید...دیشب...
با چکیدن اولین قطره اشکم رو گونم،فهمیدم که دیگه نمیتونم بغضمو پنهان کنم.دوست داشتم بهش بگم.دوست داشتم باهاش حرف بزنم.
-دیشب چی؟چیزی شده؟به من بگو...شاید تونستم کمکت کنم.
اشکام راه صحبتو بسته بودن.حرفام جرئت بیرون اومدن از دلمو نداشتن.بدنم مرتعش شده بود.می لرزیدم.نه از سرما،از خشم...از عصبانیت...از غصه...از تنهایی...بی کسی...بی پناهی...حتی یه لحظه،از ترس از دست دادن سهیل...که هنوز درستش نیاورده بودم.
-ارزو؟خوبی؟چرا جواب نمیدی؟
--سهیل...
-جان سهیل...نفس سهیل داری گریه میکنی؟به من بگو چی شده عزیزم؟چرا آرزوی من داره گریه میکنه؟
--نمیتونم...
-چرا نتونی؟
نفسم بالا نمی اومد.صدام در نمی اومد که بگم میخوام بهت بگم ولی نمیتونم.
-الان میام دنبالت بریم بیرون...مدرسه ام که نرفتی امروز...خواهرت خونه است؟
--نه...
-خب پس میام دنبالت.
دو دل نبودم.واقعا میخواستم که بیاد دنبالم.بزار بیاد...اصلا بزار آذر هم ببینش...میدونم خیلی حساسه رو این مسائل ولی وقتی میخواد منو از خونه بندازه بیرون...پس بزار منم کارشو راحت کنم.بزار بهونه دستش بیفته.
--فقط سر کوچه نیا...میام خیابون اصلی.
خندید.دلم ضعف رفت براش.
-چشم خانوم. شما جون بخواه.
--بی بلا...
دوباره خندید.این دفه منم باهاش خندیدم.میون اون همه اشک خندیدم.بی تردید و ترس خندیدم.اگه همین الان آذر از در میومد تو و منو اینجوری میدید برام مهم نبود.بازم میخندیدم.میخندیدیم...
@@@@@

پ ن:سومین پست امروز

از اینجا به بعد سهیل خان هم وارد می شود Big Grin او کیست؟ایا فرشته نجات آرزوهای آرزو؟یا...
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_
#18
@ناتاشا1
@"sirvan.."

در صورت مشاهده دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اسپم اخطار دریافت می کنید .
پاسخ
 سپاس شده توسط byun._.nazi
#19
من ناگزیر به بودنم
من ناگزیر به ماندنم
اما تو جان جان من؛
جان من اینجا نمان...

@@@@@
دوست داشتم بهترین مانتومو بپوشم ولی سهیل گفته بود چون خواهرت ممکنه گیر بده فرم مدرسه رو بپوش.ولی با این حساب مطمئن بودم که آذر شک میکنه.تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم و بگم که میرم مدرسه...یا نه؛بگم اصلا دلم میخواد برم بیرون حال و هوام عوض شه...یعنی ممکن زنگ بزنه مدرسه و بپرسه که من واقعا اونجا بودم یا نه؟!نفس عمیقی کشیدم و عمیقتر دادمش بیرون.چه بدبختی گیر کرده بودم.اگه مامان و بابا الان پیشم بودن بازم اینجوری میشد؟بازم آذر این همه گیر میداد بهم؟علی جرئت میکرد منو از خونه بیرون کنه؟اشک تو چشام جمع شد.گوشیم روی تخت لرزید.احتمالا سهیل بود.رسیده.حالا باید چیکار میکردم.رفتم رو تخت و جواب پیامشو دادم.
-اماده شدی؟من تو خیابون اصلی ام با همون ماشینی که میومدم جلو مدرسه.
با یاد آوری جلو در مدرسه موندناش و حرفایی که باهم میزدیم لبخند رو لبم اومد.گرچه حرفامون کوتاه بودنو بی راه...ولی مثل کور سوی امید شدن تو شب سیاه...
یه لحظه یادم اومد که موقعی که سهیل اومد حتما ازش بپرسم که شمارمو از کجا اورده.مکث کردم.واقعا از کجا اورده؟...مانتوی مدرسمو از کمد کشیدم بیرون و به این فکر کردم که باید به ارزو چی بگم.به ساعت نگاه کردم.عقربه بزرگ روی نه بود و همتای کوچکترشم نزدیک نه.کلی وقت بود تا ساعت دو ظهر.همون موقعی که مدرسه من و کار آذر همزمان تموم میشد.شوهرشم حدود چهار می رسید خونه.لبخند زدم.خدا کنه نقشم جواب بده.
گوشی رو برداشتم و شماره اذرو گرفتم.
-بله؟
--سلام آبجی.خوبی؟
-سلام.ممنون...تو چطوری؟
صداش بی حوصله بود.یجورایی کلافه...یعنی از دست من ناراحته؟
--ازم ناراحتی؟
- نه...فقط...
--فقط چی؟
-بیام خونه بهت میگم.
--نگران شدم آبجی.من کاری کردم؟از دست من دلخوری؟
--نه آرزو نه...
-پس چی؟
--قول میدی فعلا به کسی چیزی نگی؟
-قول میدم.
نفس عمیقی کشید:من باردارم آرزو.
جیغ خفیفی زدم و با خوشحالی گفتم:واقعا؟اینکه خیلی خوبه ابجی.مبارکه.
-اره خوبه.ولی فعلا کسی چیزی ندونه بهتره.
صداش خیلی خسته بود.انگار اصلا از دوباره مادر شدنش خوشحال نبود.
-برای چی زنگ زدی؟
-ها؟
دومین نفس عمیقش رو محکمتر بیرون داد:میگم چرا زنگ زدی؟تورو خدا ارزو...زودتر قطع کن اینجا هزارتا کار دارم.
-اهان چیز...زنگ زدم بگم من مدرسه میرم.
--صبح که نرفتی؟
-اره...یکم صبح سرم درد میکرد.
-باشه برو...فقط سر راه حلما رو بزار مهد.
--باشه...کاری ند...
میون حرفم پرید:برگشتنی برو خونه خاله.شب میام دنبالت.
اخمام رفت تو هم.خونه خاله چه خبر بود باز؟باز یه نمایش مسخره دیگه قرار بود اجرا بشه؟
--نمیرم.میام خونه.
-حرف گوش کن ارزو...امروز و برو...
--فکر کنم قبلا هزار بار گفتم که دوست ندارم معلم خصوصی کسی باشم.
-برای اون نمیگم.
--پس برای چیه؟
عصبی شد:با من بحث نکن ارزو...برو ینی برو.
بعدشم صدای بوق اشغال بود که توی گوشم پیچید.واسه چند ثانیه شکه به پاهام خیره شدم.
آذر ناراحت بود...از من یا باردار شدنش؟چرا گفت به کسی نگم؟دستی به صورتم کشیدم.
این افکار اخرش خون مغزمو میکشیدن...
امان از افکار...




پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، byun._.nazi ، میا ، _leιтo_
#20
دلم میخواست شیشه ماشینو بدم پایین اما روم نمیشد.اولین قرارمون بود و یکم خجالت می کشیدم.هنوز حرفا و رفتارای آذر ولم نمیکردن.نمیدونستم چرا باید برای بارداریش ناراحت باشه...نمیدونستم چرا اینحد اصرار داره واسه اینکه برم خونه خالم...نمیدونستم امروز بعد از ظهر تو خونه چه خبره که گفته من نباشم...یاد دیشب افتادم...نیاز نبود که خبری باشه...جای من دیگه تو اون خونه نبود.من یه موجود اضافی بودم که باید دممو میذاشتم رو کولمو خودم با پاهای خودم از اون خراب شده میرفتم.
-کجایی عمو؟
با صدای مردونه اش به خودم اومدم.
--همینجا.
نچ نچی کرد:نه نه نه...اینجا نبودی...تو فکر خواهر زادتی؟اسمش چی بود؟یسنا؟
لبخند زدم:نه؛یاسمن.
-اهان یاسمن...خیلی دختر با نمکی بود...حیف بیدار نبود تا عمو سهیلو ببینه.
قبل از اینکه بخوایم تصمیم بگیریم کجا بریم،یاسمن رو گذاشتیم مهد...یعنی گذاشتم مهد....حواسم بودکه کسی از مربیا سهیلو همراه من نبینه...چون مهد خیلی نزدیک خونه بود...یعنی نزدیک خونه آذر بود.درو همسایه درست حسابیم که نداشتیم...یعنی آذر نداشت...
--از کجا فهمیدی با نمکه؟
-از قیافش که به خالش رفته.
--یه ذره هم شبیه من نیست.
-هست.
--نیست.
-میگم هست یعنی هست دیگه خانوم.
--میگم نیست یعنی نیست دیگه آقا.
به خنده افتاد:خوب جواب میدیدیا.
بر عکس؛اصلا حاضر جواب نبودم.انگار که بودن کنار سهیل بهم خیلی جسارت داده بود.جسارت دروغ گفتن به خواهرم،دروغ گفتن به مدرسه،بیرون رفتن با یه پسر غریبه...نمیدونم ولی انگار دیگه مهم نبود چی میشه.بزار همین مسیر بره تا اخرش.
-واسه پیچوندن مدرسه چیکار کردی؟
--هیچی.به خواهرم گفتم میرم مدرسه بعدش به دوستم زنگ زدم گفتم به دفتر خبر بده که اومدم مدرسه.
-دوستات گوشی میبرن مدرسه؟
--بعضیاشون.
-شک نمی کنن؟
--به چی؟
-نبودنت؟
--مثل اینکه خیلی دوست داشتی برما.
خندید.هی میخندید و هی دلم برای خنده هاش ضعف میکرد.حس میکردم تو این دنیایی که کسی منو نمیخواد،خدا یه فرشته برام فرستاده...یه فرشته مهربون...
-نه دوست نداشتم که بری...ولی نگرانم که برات دردسرشه خانم گل.
خانم گل...چقدر وقتی صدام میزنی همه چیز یجور دیگه میشه...بهتر میشه...قشنگتر میشه...
--نه...حواسش هست.
خندید.خندیدم...باهم خندیدیم...
@@@@@@@
چشم چرخوندم و دور و برمو نگاه کردم.کافیشاپ باکلاسی بود.خوب شد که فرم مدرسمو نپوشیدم و گذاشتم تو کوله ام وگرنه خیلی تو همچین محیطی ضایع بودم.
-چی میخوری؟
--من؟
سهیل نگاهی به دور و برش کرد:مگه با کس دیگه ای هم من حرف زدم؟
لبخند زدم:هر چی تو میخوری.
-نه دیگه نشد...تو قراراول که ازین حرفا نداریم.چی میخوری آرزوی من؟
صدام که میزنی اسمم چقدر قشنگتره...آرزو دارم این صدا تا ابد یادم نره...
بالاخره سفارش دادیم و اخرشم سهیل قبول کرد که هرچی خودش میخوره برای منم همونو بگیره...یادم اومد که میخواستم یه چیزی ازش بپرسم...چی بود؟
-خب...
سرمو بالا اوردم...چی بود؟
-چیزی شده؟
یادم اومد.
--سهیل؟
-جانم؟
--شمارمو از کجا اوردی؟
از سوال بی مقدمم جا خورد و ابروهاشو بالا فرستاد.من با نگاه منتظرم ازش جواب میخواستم و اون با چشمای مبهمش انتظارمو کشدارتر میکرد.
-خب...مهمه؟
این دفه من جاخوردم.قرار بود مهم نباشه؟
--اره...خب...میخوام بدونم توکه از اول داشتی چرا باز شماره دادی و منتظر زنگ من بودی؟
دستی به مو های پرپشتش کشید.به فنجون قهوه اش خیره شد:اگه بگم...یه قولی بهم میدی؟
یکم ته دلم خالی شد.
--قول؟چه قولی؟
-قول بده نظرت راجع بهم عوض نشه.
سکوت کردم.این دیگه چجور قولی بود؟چرا باید نظرم عوض بشه؟...
-نه نمیشه...
نفس عمیقی کشیدم:قول میدم.
دستشو جلو اورد:مردو مردونه؟
به دستش خیره شدم.تا حالا دست یه پسر غریبه رو نگرفته بودم.حتی دستای پسرای فامیلو...نه اینکه ادم مقیدی باشم،خوشم نمیومد باهاشون صمیمی بشم البته بجز سعید...اون همیشه پسرخاله خوبی بود.همینکه کاری به کار کسی نداشتو دوست داشتم...ولی با رفتار اون شبش...نمیدونم...شاید من اشتباه میکنم...
دستشو تکون داد:قول نمیدی آرزوی من؟
قلبم به تپش افتاد...منکه قول داده بودم...مگه سهیل چیکار کرده بود که اینجوری میکرد؟دستمو جلو بردم.دست لرزونمو جلو بردم.قبل از اینکه دستامون با هم مماس بشن،دستمو گرفت.حس قشنگی بود.انگار خونی که تو رگهای اون جریان داشت،به وجود من تزریق میشد...واسه منی که دیگه کسیو تو این دنیا ندارم،این دستا و صاحبشون،همه کسن...
با صدایی اروم و لرزون از هیجان،جوابشو دادم:دختر و دخترونه...
لبخند زد.دستامون از هم جدا شد و سرشو پایین انداخت:بذار قبلش یه چیزایی بهت بگم.هنوز خودمو کامل معرفی نکردم.
چشمکی زد:تو هم همینطور...
سعی کردم نگران معرفی خودم نباشم.یه دختر بی کس که دیگه معرفی نمیخواست...
-من اسمم سهیله.سهیل محبی ...۲۲ سالمه،لیسانس کامپیوتر دارم.از بچگی عاشق کامپیوتر و هرچیزی بودم که بهش مربوط باشه.واسه همین رفتم این رشته.بابام شرکت حمل و نقل داره.خیلی اصرار داشت که من برم پیشش کار کنم.ولی خب من سرکش تر از این حرفا بودم؛به قول خودش البته...خلاصه از اول دانشگاه رفتنم رابطم با بابام شکرآبه.مامانم روانشناسه،فوق لیسانس داره تو این رشته،اتفاقا دفترشم نزدیک مدرسته،اصلا اولین باری که دیدمت داشتم از پیش مامان برمیگشتم...رابطم باهاش بد نیس هرچی باشه بهتر از باباس...منطقی تره...
تمام مدتی که سهیل داشت از پدر و مادرش حرف میزد،من به فنجون پر قهوه ام نگاه میکردم...خوشبحالش...میتونست از پدر و مادرش حرف بزنه،از شغلشون،اخلاقیاتشون حتی رابطش با اونا...من چی باید بگم؟من چی دارم که بگم...یه بغض کهنه اومد اومد تو گلوم،جا خوش وسط شاهراه تنفسم...غریبه نیست...رفیق قدیمیه...این بغض هفت ساله که مهمون وجود من شده...از وقتی اون تصادف کوفتی اتفاق افتاد...از همون شبی که خواهرم منو از خواب بیدار کرد و همراه شوهرش رفتیم بیمارستان تا...تا...تا خبر رفتنشونو بشنویم...
-ارزو؟ارزو؟حواست هست؟
--اره اره...بگو...
با لبخند ادامه داد:دو تا داداش دارم،یکی بزرگتر یکی کوچیکتر...
منم میتونستم بگم منم یه خواهر دارم...میتونستم بگم؟اینو میتونستم بگم؟خواهری که میخواد منو از خونش بندازه بیرون...
-اسم بزرگه سیناعه...۲۸...چارسالی میشه که دیگه از ایران رفته...با جون کندن تونست بره...الانم فرانسه اس...نمیدونیم قراره بمونه یا بیاد.کوچیکه ام سهنده...۲۰سالشه...اون بچه خوب و حرف گوش کن باباس...از وقتی دیپلم گرفته،مونده پیشش و کار میکنه.
بعدم تک خنده ای کرد و ادامه داد:فک کنم کل ارثیه من و سینا میرسه به سهند...بابا ازهردومون ناراحته خصوصا من...
به سمت در ورودی اشاره زد:اون ماشینم که دیدی مال خودمه...خود خودم...با پول خودم خریدمش...یه زمینی بود که از بابا بزرگم رسیده بودبه بابام...خیلی درندشت بود...بابام بین ما سه تا تقسیم کرد.سینا که همون اول سهمشو فروخت و رفت...منم فروختم و یه خونه خریدم...جاش خوبه،متراژشم خوبه.البته ناگفته نمونه که مامانمم کلی زیر زیرکی کمکمون میکردا...
خندید:مادر شوهر خوبی میشه.
متوجه منظورش شدموو سرمو پایین انداختم.
-این روی خجالتیتونم دیدنیه خانوم.
به خنده افتادم.
-و شغل خودمم خدمات امنیتیه...البته این بیشتر کارم تو اینترنته وگرنه شغل اصلیم مربوط به یه شرکت برنامه و نرم افزاره...
دستاشو بهم قلاب کرد:و جواب سوال شما...
با نگاه منتظرم به چشمای مشکیش خیره شدم...مشکی مشکی بود...از اون اصلاش!
-میدونی...من...من...
نفس عمیقی کشید:من یه هکرم.
با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه کردم.خدایا چی میشنیدم؟سهیل هکره؟اصلا بهش نمیخورد.
--هک..هکری؟ینی چی؟
لبخند زد:ینی هکرم دیگه خانوم گل.
--پس منو Hک کردی؟
سکوت کرد.
--اره؟
همچنان ساکت بود.خودمو به سمتش کشیدم:تورو خدا جواب بده...منکه قول دادم نظرم راجع بهت عوض نمیشه...بگو فقط راستشو بگو به من.
-اره هکت کردم.
اینبار من بودم که سکوت کردم.بیشتر از دلخوری تعجب کرده بودم.هکم کرده بود؟کی؟چجوری؟کجا؟چیو Hک کرده بود؟اصلا چرا باید هکم میکرد؟
سعی کردم سوالامو به زبون بیارم کلی زبونم قفل شده بود.سهیل خودش متوجه نیتم شد و پیش دستی کرد:اولین باری که دیدمت،بهت گفتم؛به دلم نشستی.اون روز که با مستخدم مدرستون حرف میزدم گفتم داییتم.اونم چون منو کنارت دیده بود باور کرد.متوجه شد تو قبل من رفتی ولی بازم قبول کرد.از زیر زبونش یسری امارو کشیدم بیرون.تونستم به بهونه جا موندن وسایلت برم دفتر مدرسه.
--وسایل من تو دفتر جا میمونن؟!
به خنده افتاد:خب من راضیش کردم دیگه.
با جدیت ادامه دادم:خب...بقیش؟
متوجه دلخوریم شد.خندشو جمع و جور کرد:خب بعد با همون چیزایی که ازت فهمیده بودم،مثل اسمت که از مستخدمتون شنیدم و یسری چیزای دیگه تونستم وارد اکانت اینستات بشم...کار سختی نبود با همون اطلاعات راحت رمزگشایی میشد...حتی اگه هکرم نبودم بازم احتمال موفقیتم بالا بود.خلاصه اونجا شمارتو برداشتم.بخدا فقط شماره نه هیچ چیز دیگه ای.بعدشم اومدم بیرون و دیگه نرفتم.اولین و اخرین بارم بود که اومدم تو اکانتت.دودل بودم که زنگ بزنم یا نه...بعدش با خودم گفتم بزار اول با خودش حرف بزنم.شاید اصلا موافق نباشه...شاید اصلا ازم خوشش نیاد...بالاخره اون روز دست سرنوشت یکاری کرد که ما شمارو زیارت کنیم.
لبخند زدم.چقدر لحن حرف زدنشو دوست داشتم.
-حالا اشتی؟
نگاش کردم.مگه میتونستم به این نگاه نه بگم؟
--اشتی.
خندید.هر دفه که میخندید یچیزی ته دلم تکون میخورد.نمیدونم ...شاید قلبم بود که هربار از تو سینم میزد بیرون.
-خب...نوبت کیه حالا؟
نگرانیم از همینجا بود...از اینکه نوبتم بشه.ینی حالا باید من میگفتن که کیم؟
-دیدی چیشد؟قهوه یادمون رفت کلا!
و به فنجون قهوه ام اشاره ای زد:بخور...اینجا همه چیش معرکه اس.
چشمک زد:خصوصا مشتریاش.
لبخند زد و سعی کرد لرزش دستمو با سفت گرفتن فنجون قهوه پنهان کنم.ولی خب مگه قهوه خوردن چقدر طول میکشید که بتونم از گفتن گذشته ام فرار کنم...برای من حال سهیل بود...اینده سهیل بود...فقط یه گذشته داشتم واسه گفتن...که ایکاش اونم نداشتم.
به دستای مردونش و ساعت مچی فلزیش خیره شدم.تو راه میگفت که از اسمارت واچ خوشش نمیاد.دوست داره همیشه فلزی ببنده.بنظر منم کار خوبی میکرد.این ساعت شیک و گرون برازنده همچین دستی بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم:خب...من اسمم آرزوئه...۱۷ سالمه..دانش اموز رشته ریاضی ام.من نمیخواستم برم ریاضی ولی خب خواهرم اصرار داشت که یه رشته نظری بخونم...گفت از پس هزینه هنرستان برنمیاد...هفت سال پیش...
صدام بریده شد.انگار نفس نمی کشیدم...هفت سال پیش...از کجاش باید بگم؟از کودوم قسمتش شروع کنم که از قسمت بعدیش بدتر نباشه؟
سهیل متوجه حال خرابم شد:ارزو جانم؟خوبی؟دوست نداری نگو عزیزم.
یه لحظه همه وجودم اروم شد.قبلا هم بهم عزیزم گفته بود اما ایندفه خیلی به موقع بود.خیلی خیلی به موقع...
همه توانمو جمع کردم و ریختم تو صدام:میگم...اگه الان نتونم بگم...دیگه نمیتونم...
دستامو تو دستش گرفت:مجبور نیستی عزیزم...من فقط میخواستم یکم همدیگرو بهتر بشناسیم...قصد اذیت کردنتو ندارم بخدا.
دستامو اروم از بین دستاش بیرون کشیدم.این تماس هایی که سلولای پوستمون باهم داشتن مثل مسکن بودن...
-میگم...بزار بگم...
نفس عمیقی کشید:باشه...ولی قول بده هروقت حس کردی داری اذیت میشی بیخیالش بشی،باشه خانمم؟
خانمم؟تاحالا اینو نگفته بود.لبخند زدم.چقدر خوبه که هستی سهیل...چقدر خوبه...
--بابا و مامان من اهل اینجا نبودن،بابام مشهدی بود و مامانم از یکی از روستاهای همون طرفا...بابام راننده بود.یبار تو راه ماشینش خراب میشه،نزدیک یه روستای سرسبز و قشنگ...مجبور میشه شب بمونه خونه یکی از اهالی مهمون نواز اون روستا تا فردا که بیان کمکش کنن.همونجا تو یه نگاه عاشق دختر صابخونه میشه و بعدشم تو تقدیرشون مینویسن که بشن مامان و بابای من و خواهرم...یکی دوسالی مشهد زندگی میکنن و بعد میان اینجا...مامانم ترک بود؛ترک خراسان...بابامم فارس بود ولی از مامانم ترکی یاد گرفته بود.مامانم همیشه بهم میگفت تو چشمات مثل ماه میمونن...قشنگن...
سهیل لبخندی زد:راست گفته.
به چشمای مشتاقش نگاه کردم که منتظر شنیدن ادامه حرفام بودن.منم متعاقبا لبخندی زدم:لطف داری...
-چقدر قشنگ بوده آشناییشون...
اره قشنگ بود.ولی حیف پایان قشنگی نداشت.
--مامانم میگفت تو دوتا ماه تو صورتت داری.ماه به ترکی میشه آی...بیشتر وقتا صدام میزد نازلی(نازلو) آیُم...میدونی معنیش چیه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد:نه...ولی هرچی هست قشنگه...
لبخند زدم:معنیش میشه ماه نازم...
چشمک زد انگشت اشاره دستی که زیر چونه اش گذاشته بود رو به سمتم گرفت:دیدی گفتم قشنگه.
--خلاصه میان اینجا و دوسه سال بعدشونم خالم اینا میان اینجا...زندگی‌مون خوب بود تا اینکه یه روز تابستونی قرار شد بریم یه سر به فامیلا بزنیم و بعدش بریم زیارت.اوایل قرار بود هر پنج نفرمون باهم بریم...من و خواهرم و شوهرش...راستی راجع به خواهرم...اسمش آذره..بیست و شیش سالشه...اون موقع که میخواستیم بریم سفر،برای شوهرش کار پیش اومد نتونستن بیان.بعدشم که کلا قرار شد فقط خودشون دوتایی برن و من پیش آذرشون بمونم...قرار بود فقط هفت روز پیش آذر باشم ولی الان هفت ساله که توی خونه اون زندگی میکنم.سرپرستیم با اونه.خلاصه مامان و بابا رفتن و...
سعی کردم بغضمو پس بزنم.صدام می لرزید.دستام می لرزید.نگام می لرزید...رعشه تو بند بند وجودم پیله کرده بود.سعی کردم خودمو کنترل کنم...آخرش که چی؟باید با این موضوع کنار بیام...تو این دنیا یه من برا خودم مونده...یه من...ایکاش سهیل این من تنهارو قبول کنه...کاش...به سختی بغضمو خوردم:رفتن و دیگه برنگشتن...اون روزی که رفتن قبل از اینکه حتی بتونن نزدیک مشهد بشن،وسط جاده با یه ماشین دیگه تصادف میکنن... تصادف این قدر فجیع بود که اون خونواده سه نفره هم درجا از دنیا میرن...مقصر تصادف هردو طرف بودن...هردو به علت خوابالودگی...یه دقه چشماشون رو هم رفت و یک عمره که من...
اشکام طاقت نیاوردن روی گونه ام چکیدن.لرزش صدام واضح تر از اونی بود که بتونم حاشا کنمش...
--یک عمره که من نتونستم راحت چشم رو هم بزارم...تا پنج سال پیش بیشتر شبا کابوس میدیدم...بیشتر شبا از خواب میپریدم و با این کارم همه رو میترسوندم...اون موقع ها اذر باردار بود...
سکوت کردم...یادم اومد که الانم اذر بارداره...بیچاره اذر...هیچکودوم از بارداریاش تو دوران خوبی اتفاق نیفتن...بیچاره اذر...بیچاره من که از اذرم بیچاره ترم...بیچاره من...به سهیل میگفتم خواهرم بارداره یا اونم جز همون کسایی که نباید بدونن؟...بگم...نگم...تصمیممو گرفتم.میگم...
--الانم بارداره.
سهیل از نگاه غمزده اش کمی فاصله گرفت:چه خوب...باز داری خاله میشی...
--سهیل...
-جانم؟خوبی خانوم؟اون اشکای خوشگلت دیگه خوابیدن؟گفتم که اذیت شدی نباید ادامه بدی...چرا حرف گوش نمیدی ارزوی من؟
--نمیشد...باید میگفتم...
-حتما خواهرت خیلی روت حساسه نه؟
--اره خیلی.
گوشیم لرزید...شماره خونه خاله روش بود...یادم رفته بود که بعد از ظهر باید برم خونشون.باید؟نه...بایدی در کار نیست...من خودم انتخاب میکنم کجا برم...
-جواب نمیدی؟
--نه...خالمه.
-خب جواب بده.
--نه...بهتره جوابشو ندم...
-هرجور راحتی...
--ام...سهیل؟
-جان؟چیزی دیگه ای هست که میخوای بگی؟
اره...هست...خیلی چیزای دیگه هست که میخوام بگم...
سرمو پایین انداختم:جونت بی بلا...
سهیل نگاهی به ساعتش انداخت:ساعت نزدیک یازدهه...دیرت که نشده؟
--هنوزم ساعت تعطیل شدن مدرسمو بلد نیستی.
لبخندی زد:نه دیگه بلدم...از خانم شکرایی پرسیدم.
خانم شکرایی مستخدم مدرسمون بود.یه خانم ساده و خوش قلب...سهیلم احتمالا از همین سادگیش بود که امار منو در اورده بود...گرچه،بنظرم کار خوبی هم کرده بود...خوب کرده بود که سهیلو یک قدم به من نزدیکتر کرده بود...سهیلی که حالا درست کنار منه...روبه روی من...
--میخواستم بگم از خواهرم دلخور نباشی یه وقت...اون از وقتی که سرپرستیمو به عهده گرفته خیلی روم حساس شده.خیلی حواسش هست...البته گاهی زیاده روی میکنه مثل اینکه برام سرویس نمیگیره با اینکه خودش خیلی وقتها نمیرسه بیاد دنبالم...کلا میترسه من سوار ماشین دیگه ای بشم...بخاطر همون تصادف.
-نه عزیزم به دل نگرفتم که...خواهرت حق داره...باید مواظب جواهری مثل تو باشه.
لبخند زدم.چقدر خوبه که منو درک میکنی سهیل...چقدر خوبه...
-ارزو؟حالا میشه من یه چیز بپرسم؟
-جانم؟
لبخندش رنگ گرفت:جونت بی بلا عزیزدلم...صبح چرا گریه میکردی؟
--صبح؟
-اره صبح...واسه دیشب بود؟
اره واسه دیشب بود...زبونم نمیچرخه بهت بگم سهیلم...نمیچرخه...
‐-نه صبح یکم...یکم سرم درد میکرد.
-الان بهتری؟
--اره بابا...دو تا مسکن خوردم خوب شدم...
-خب خدارو شکر.
گوشیم دوباره لرزید...دوباره بی توجه بهش به سهیل نگاه کردم.سهیلم دیگه راجع بهش چیزی نگفت.لبخند زدم و تماسو رد کردم.
@@@@@@@@@
-اینجاس.
--اینجا؟!
با تعجب و حیرت به ساختمون شیک روبه روم نگاه کردم.اینجا مرکز مشاوره مامانش بود؟پس حتما خیلی وضعشون خوبه...به خودم نهیب زدم...معلومه که خوبه...باباش شرکت حمل و نقل داره...مامانش تو یکی از بهترین جاها مرکز مشاوره داره،داداشش فرانسه اس...یه لحظه ته دلم یجوری شد...یه ترس یا یه نگرانی مبهم بند بند وجودمو لرزوند...یه همچین پسری،که نه خودش چیزی کم داره نه خونوادش،چرا افتاده دنبال من؟
-واقعا دوست داشتی محل کار مامانمو ببینی؟
آره...دوست داشتم ببینم تا یه وقت برای تو ازش بگیرم ببینم مخ پسرش تاب داره یا نه...حتما تاب داره که با من قرار میذاره دیگه.
--اره...محل کار خودت و مامانت و بابات...همه رو دوست داشتم ببینم.
خندید:همون روز اول گفتم به دل میشینیا...‌ببین چه کارایی میکنی.
با تعجب نگاش کردم:چیکار کردم مگه؟
-جای پارک و تفریح و پارتی ببین کجاها دوس داری بری.
--خب...دوست داشتم محل کارِ...محل کارِ...
محل کار کی؟مادر و پدر دوست پسرم؟
-همسر ایندتو ببینی.
یه لحظه مغزم سوت کشید.هنوز ذهنم گنجایش اینحد پیشروی تو رابطه مونو نداشت.هنوز نمیدونستم که اصلا چرا با یه پسر غریبه که اشناییمون به هفته نکشیده اومدم تو محله ای که تاحالا توش پا نذاشته بودم...ولی این حرفش...این حرفش انگار مغزمو اب و جارو کرد...همسر ایندش...یعنی واقعا حسش بهم اینه؟واقعا اینقدر دوسم داره؟حتما داره دیگه...حتما داره...اره...حتما داره...
سرمو انداختم پایین:خیلی جلو رفتی.
سهیل همون طور که دنده عقب گرفته بود تا وارد خیابون اصلی شه گفت:جلو هستیم...
از لحن قاطعش خوشم اومد.خیلی وقت بود که نیاز داشتم یه نفر اینجوری پشتم باشه.آذر که تو تموم این سالا با گیرای گاه و بیگاهش مغز منو متلاشی کرده بود.شوهرشم با اینکه جلو من چیزی نمیگفت ولی چندباری غرغراش به گوشم رسیده بود...البته هیچوقت به اندازه اون شب جدی و محکم با آذر سر من بحث نکرده بود...اونم نه سر کارای من؛سر بودن من...سر موندن من...
-خب حالا کجا بریم؟
--محل کار بابات رو نرفتیم هنوز.
-محل کار بابارو بیخیال...گفتم که رابطه اش باهام اوکی نیست.
--خب بریم محل کار داداشت.
خنده اش گرفت:شیطونیا...اونم که میشه همون محل کار بابام...
--واقعا؟جدا یادم رفته بود.
گوشیم برای بار نمیدونم چندم لرزید...همه تماسها از خالم بود...از یه طرف نمیخواستم گوشی رو خاموش کنم چون هنوز خیالم بابت مدرسه کاملا راحت نبود.از یه طرفم تماسای خاله ام اعصابمو بهم ریخته بود.همه میدونستن که من مدرسه گوشی میبرم.آذرم با اینهمه گیردادنش نتونسته بود جلومو بگیره.با این بهونه ها که اگه نبرم ممکنه کاری پیش بیاد،اگه تو دیر کنی اونوقت با تاکسی میام،راضیش کرده بودم.البته راضی که نه قانعش کرده بودم.چون آذر اصلا اجازه نمی داد من سوار هیچ ماشین دیگه ای بشم...می ترسید...می ترسید منم از دست بده...
-جواب بده.
--بیخیال بابا.
-خب شاید کار مهمی دارن باهات.
--ندارن.
سهیل نفس عمیقی کشید.انگار صدای گوشی رو اعصابش رفته بود.حق داشت.رو اعصاب منم رفته بود. واسه اینکه دلخور نشه دستم رو دکمه تماس لغزید:جواب میدم.
با سردی گفتم:بله؟
صدای سرحال خاله تو گوشی پیچید:سلام آرزو جان خوبی؟
-بله ممنون.شما خوبین؟
--خاله جان چرا جواب نمیدی عزیز دلم؟
-مدرسه ام خب خاله.
سهیل خنده ای کرد.به طرفش برگشتم و با لبخند چشمکی زدم.
با صدای آرومی گفت:توام که عجب مدرسه ای ها!
--آخ ببخشید خاله جان اصلا حواسم نبود.خب خاموش کن خاله دورت بگردم بعدا زنگ میزنم.
-نه نه قطع نکن خاله...همین الان خوبه بگین چی کارم داشتین؟
--نه دیگه خاله نمیشه...ناظمتون میاد دعوات میکنه.
به خنده افتادم.چرا خاله جان من یادش نمیموند که ما ناظم نداریم.
-نه خاله دعوا نمی کنن...شما بگو.
--راستش خاله زنگ زدم بگم ناهار بیا خونه ما.
اخم کمرنگی رو پیشونیم نشست.خونه خاله چه خبره که همه منو حواله میکنن اونجا؟
-چرا خاله؟
خاله به من و من افتاد:چیز...همینجوری بیا دور هم باشیم.مگه آذر بهت نگفته خاله؟
-چیو؟
سهیل نگاهی کوتاه بهم انداخت و با دست اشاره زد که چی شده؟منم دستمو به نشانه "صبر کن" بالا بردم.
--همینکه...همینکه امروز بیای اینجا؟
-برای اون قضیه معلم و اینا؟
--نه نه خاله...اون فدا سرت هر وقت خواستی بیا...امروز بیا ناهار اینجا دیگه عزیزم...روی خالتو زمین ننداز باشه؟
میدونستم اخلاق خاله چه جوریه.اینکه زود دلخور میشه رو میدونستم ولی اینم میدونستم که خالمو هیچوقت پنهونکار خوبی نیست...ساده تر از این حرفاست.
-باشه خاله میام...فقط چیزی شده خاله؟
سهیل با نگاه پرسشگرش مدام ازم جواب میخواست و من خودم منتظر جواب خاله بودم.
--نه خاله جان چی بشه...فقط بیا اینجا دیگه...سعیدم هست...همه دور همیم.
ابروهامو بالا بردم...چرا خاله فکر میکنه بودن سعید برای من اهمیتی داره؟
-باشه خاله میام.
--قربونت برم خاله جان...پس منتظرما...
-چشم...میام.
--کاری نداری خاله؟
-نه ممنون.
--خداحافظ عزیز دلم،خداحافظ.
و قبل از قطع کردن لب زدم:خداحافظ...
بلافاصله بعد قطع کردن گوشی سهیل ازم پرسید که کی پشت خط بود و چیکارت داشت.منم گفتم ناهار خونه خاله دعوتم و سعی کردم قضیه رو تا همینجا ببندم.دوست نداشتم سهیل چیزی از روزگار آشفته ام بدونه...یعنی دوست نداشتم بیشتر از این بدونه...میترسم از اینکه بفهمه تنها کس و کار من و آذر تو این شهر،همین خاله ای که این روزا با رفتاراش داره منو گیج و وحشت زده میکنه...میترسم...از از دست دادن سهیل میترسم...از جدایی از آذر میترسم...از نتیجه رفتارای خاله میترسم...از اینکه تهش میخواد به چی برسه و چی بگه میترسم...میدونم دعوت امروز یه دلیلی داره...حال خراب آذر یه دلیلی داره...حتی بنظرم اینکه خاله اسم سعیدو هم آورد دلیلی داره...با یادآوری رفتار اونشبش اخمامو توهم کشیدم...اینکه سعید تو خودش بود اونشب...اونم...اونم یه دلیلی داره؟...شاید داره.
@@@@@@@@@
در ماشینو بهم زدم و به اطراف نگاه کردم.
-میگم این فرمو رو مانتو پوشیدی تابلوئه ها!
خندم گرفت:نخیز نیست.
خندید:هی من میگم هست هی تو بگو نیست.این شکلی میخوای بری خونه خالت؟
بعد انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت:اصلا اینجا که خونه خودتونه...خالت نزدیک شماست؟
نه نزدیک نبود.اصلا نزدیک نبود:نه...ام...یچیزی خونه جا گذاشتم میرم برش دارم بیام.
-خواهرت الان خونه است؟
به ساعت نگاه کردم.احتمالا نه...نباید الان خونه باشه:نه نیست.
--منم بیام؟
سرمو اوردم بالا و باتعجب نگاهش کردم.کجا بیاد؟بیاد خونه؟از نگاه متعجبم خندش گرفت.داشت سر به سرم میذاشت.از یه طرف عاشق خندیدنش بودم از یه طرفم دوست نداشتم اینهمه بخنده...دوست نداشتم کس دیگه ای هم خنده هاشو ببینه...اون خنده های انحصاری بودن...فقط برای من...هه...چقدر زود حکم مالکیت کسی مثل سهیلو صادر کردم.کسی که اینقدر زود خودشو وارد قلبم کرد و همونجا وایستاد...دوست نداشتم بدونه که الان برای چی برگشتم خونه...دوست نداشتم بدونه که میخوام قبل رفتن به خونه خاله چند تا قرص بندازم بالا و تا شب بخوابم به بهانه سردرد...دوست نداشتم بدونه اینقدر بدبختم و بی اختیار و بی کسم...دوست نداشتم از دستش بدم...
--دوست داری بیا.
اینبار نوبت اون بود که ابروهاشو بفرسته بالا و با ته خنده ای نگام کنه:جدا؟تعارف اومد نیومد داره ها...
--میدونم...تو بیا اگه خواهرم اومد خونه و تورو دید دیگه با خودت.
-میگی ایشون کی باشن؟
--میگم دزده.
بازم خندید:اخه کودوم دزدی تو روز روشن میره دزدی؟
--دزد دل...
با بهت و مهربونی نگام کرد...چه بی پروا شده بودم...اینا همش بخاطر اون بود...بخاطر وجودش...
خواستم خداحافظی کنم که سرشو جلو اورد.
-چی کا...
سرجام خشک شدم.احساس پوست لبش روی گونه ام باعث شد داغ بشم.دوست داشتم این لحظه رو ولی...ولی...یکم زود بود...برای منی که با هیچ پسری تو رابطه نبودم یکم زود بود.صورتشو عقب کشید و با لبخند نگام کرد:می ترسیدم بوس خداحافظی یادت بره.
با بهت نگاش کردم.گر گرفتم.سرخ شده بودم.از خجالت سرمو انداختم پایین.توان اینکه ازش دلخور بشمو نداشتم.اصلا چرا دلخور بشم؟خیلی هم خوب بود.به خیابون خلوت نگاهی انداختم.
-کسی ندید خیالت راحت.
بدون اینکه سرمو بالا بیام به فکر جمله ناتمومم افتادم"چی کار میکنی".خوب شد که نگفتمش...
--من دیگه برم.
و دویدم سمت کوچه.خوب شد که نگفتمش.
@@@@@@@
با تعجب به ماشین آذر نگاه کردم.طبیعتا نباید این وقت روز خونه میبود.با قدم هایی محتاط به سمت خونه رفتم.نکنه فهمیده باشه که مدرسه رو پیچوندم.خب...خب اصلا فهمیده باشه...چی میشه مگه؟چرا باید بخاطرش بهش جواب پس بدم؟اونکه منو زوری میفرسته خونه خاله،دیگه مدرسه رو باید تخفیف بده.ای کاش سهیل کنارم بود.ای کاش الان با همون لبخند همیشگیش پشت سرم وایستاده بود و بهم قوت قلب میداد.حتی الانم لباشو رو گونه ام حس میکردم.قوی تر از هر ولتاژی بهم برق تزریق کرد.کلید و از تو کیفم کشیدم بیرون.هنوز مطمئن نبودم که اوضاع چه جوریاس.نمیتونستم با زدن زنگ ریسک کنم.با احتیاط در حیاطو باز کردم.خونه اذر یه حالت ال مانند داشت برای همین رفتم پشت قسمت کوچیکتر ایستادم و خیلی اروم و بی سرو صدا به سروصدای داخل خونه گوش دادم.هم صدای آذر میمود هم صدای علی.ینی هردوشون این موقع روز خونه بودن؟وای خدایا...نکنه فهمیدن که مدرسه رو پیچوندم.
-باید بره آذر باید بره.
--بیخود بیخود حرف نزن...کجا باید بره؟پیش کی باید بره اخه؟
-منم میخوام تو خونه خوبدم راحت باشم آذر...نمیشه اینجوری که...
--اونم دلش میخواد راحت باشه...ولی مجبوره که این اوضاع رو...
-چه اجباری آذر؟ها؟اون دیگه یه دختر بالغه...
گویا دعوا دوباره سر من بود...عجیبه...آذر به شوهرش نگفته که بارداره؟چطور شوهرش اینجوری داد و بیداد میکنه در حالیکه زنش...
--حتی بهش دروغ گفتم.
از جام تکون خوردم...دروغ؟
--گفتم باردارم.
شل شدم...پاهام از اولین قسمت تماسشون با زمین تا بالا تنم بی حس شدن...پس بارداری آذر یه دروغه...وای خدای من...یه دروغه...
-بد که نگفتی...بالاخره تو این خونه بازم صدای بچه میاد.
چرا باید خواهرم دروغ گفته باشه اخه؟چرا خدا جونم؟چرا؟
--ولی این جزء نقشه ات نبود علی...
-ولی باید میگفتی...اینجوری ارزو خودشم میفهمه که...
باید برم.
-...باید بره
هه...فکرم دقیقا درست بود...دقیقا همون حرفی رو زد که منتظر شنیدنش بودم...باید بره...باید...
-با خاله زهرا هماهنگ کردی؟
آذر بنظر نفس عمیقی کشید:آره.
چیو هماهنگ کرده بودن؟چیو؟خاله زهرا...خاله مهربونم...توهم تو تیم اونایی؟توام؟یادگار آبجی آذینت دیگه مهم نیست؟دیگه اضافیه؟
--اصلا شاید نخواستش.
-چرا نخواد؟پسر به این خوبی...
پسر...کودوم پسر؟خدایا این حرفای عجیب و غریب چیه که دارم میشنوم؟پسر کیه؟قضیه چیه؟یکی به من بگه اینجا چه خبره...بگه این حرفایی که میشنوم همش خواب و خیاله...من کیو باید بخوام؟...اصلا کی کیو باید بخواد؟پسر کیه؟چرا آذر دروغ گفت؟چرا دروغ گفت که بارداره؟که من خودم از بودنم خجالت بکشم و بگم آخی خواهرم از پس خرج سه تا بچه برنمیاد؟بگم چون من تو خونه ام جا واسه بچه هاش کمه؟درسته که موقع به دنیا اومدن یاسمن اوضاع روحیم نامساعد بود ولی بازم کمکش بودم...بازم بودم...بازم...
بغض اجازه نداد که فکر کنم...که دیگه گذشته خاکستریمو یادآوری کنم...من باید حجالت میکشیدم و میرفتم...خواهرم برای بیرون کردن من داره دست به هرکاری میزنه...دروغ...اجبار...خاله مهربونم داره یکارایی میکنه که منو از این خونه بکنه...پای یه پسر هم در میون هست این وسط...پسری که فک کنم قراره بزور منو بدن بهش...با این فکر تنم لرزید...نه خدایا این دیگه نه...من نمیتونم از سهیل بگذرم...سهیل جای همه بدا خوبه...جای همه نامردا مرده...سهیلو ازم نگیر خدا...حالا که یبارم بخت با من یار شده...ازم نگیرش...خیلی اروم از دیوار فاصله گرفتم و با پاهای لرزون خودمو کشیدم سمت در...دیگه برام مهم نبود که دیده باشنم یا نه...این همه سال جلو چشمشون بودم این شد نتیجه اش...اینقدر نفرت و بیزاری علی از من جای تعجب نداشت...خونشه...اختیارشو داره...داره خرج منو میده...بایدم دلخور باشه...از من بدش بیاد...
تا خیابون اصلی دویدم...نمیدونم به کودوم مقصد...دنبال النود سفید رنگی میگشتم که دقیقا حکم همون اسب سفید ارزوهارو داشت...کاش نرفته باشی سهیل...
با دیدن همون ماشین و همون پلاک اشنا به سمتش دویدم. سهیل با دیدنم از ماشین پیاده شد:آرزو...
بدون اینکه موقعیتمو بفهمم خودمو انداختم تو آغوش مردونش...دستای سهیل دو طرفم معلق مونده بودن...
-چیشده آرزوی من؟
هق هقم راه زبونمو گرفته بود...نپرس سهیل من؛نپرس...آرزوت درگیر یه کابوس سیاه شده که هرکاریم میکنه دست از سرش برنمیداره...
-آرزو جان؛بیا بریم تو ماشین...اینجا یکی میبینه...شاید الان خواهرت بیاد...

























(04-04-2020، 18:51)ناتاشا1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(04-04-2020، 18:46)Z_m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من ناگزیر به بودنم
من ناگزیر به ماندنم
اما تو جان جان من؛
جان من اینجا نمان...

ادامه رومانو کی میزاری Huh

گذاشتم عزیزم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، پایدارتاپای دار ، لــــــــــⓘلی ، میا ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان