امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#31
اسپم ها پاک شدند!
لطفا به جای خوب بود،ادامه بده و... از دکمه ی سپاس استفاده کنین
فقط در صورت داشتن نقد یا پیشنهاد برای نویسنده نظر بذارین
پیشنهاد به نویسنده گرامی
روزها و برنامه ی آپ تون رو اول داستان بنویسین تا خوانندگان از زمان داستان مورد علاقه شون آگاه بشن
پاسخ
آگهی
#32
--گوش کن آرزو...شاید یک صدم چیزایی که میگی درست باشه...ولی ما مجبور به انجام کاری نیستیم.
-گفتم که تو نیستی.
--نه هیچ کودوممون نیستیم.
-سعید الکی دلخوشم نکن...
بغض کرده بودم.میدونستم که حرفایی که سعید داره میزنه امید واهیه.اینکه مجبور نیستیم و میتونیم این کارو نکنیم...اینکه آذر و علی حاضر میشن بی خیال این ازدواج اجباری بشن...اینا همش دروغه...کذب محضه.
-من میدونم مجبورم سعید...از همون شبی که آذر بهم گفت باید بری خونه خالت،از همون شبی که حرفای علی و آذرو راجع به رفتنم از خونه شنیدم،از همون شبی که پاهامو تو شکمم جمع کردم تا صبش زار زدم...از همون شب فهمیدم...از همون شبا فهمیدم...
--ببین چی میگم؛حرفات درسته خب...میدونم این مدت برای تو هم خیلی سخت گذشته ولی این دلیلی برای نا امیدی نیست.
-امید؟!...هه...کودوم امید؟امید من همون روزی که خبر فوت مامان و بابارو دادن همراهشون رفت زیر خاک...رفت...
هق زدم:رفت بهشت زهرا...
کم کم اشکام مسیرشونو روی گونه ام پیدا میکردن.نمیخواستم گریه کنم ولی نمی تونستم جلوشونو بگیرم.این همه وقت خواستم نبارم مگه شد؟مگه گذاشتن؟مگه این روزگار نامرد میزاره؟
سعید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.نمیدونم چند دقیقه گذشت که غرق در سکوتی نسبی که با هق هقای من یکم بهم ریخته بود،شده بودیم که با سوال سعید بخودم اومدم.
--اسمش چیه؟
جواب ندادم.حدس میزدم منظورش کیه ولی بازم جواب ندادم.
--اسمش چیه؟
تکرار سوالش باعث شد منم بپرسم:کی؟
--همونی که دوسش داری...
با جدیت جواب دادم:سهیل.
من سر سهیل هیچوقت با هیچ کس شوخی نداشتم.
دستشو برد تو جیبش و گوشیشو بیرون کشید و یکم بعد سمتم گرفت.به عکسی که روی صفحه نمایشگر خودنمایی میکرد خیره شدم.عکس یه دختر با پوست سفید و صورت پر و لبخند خیلی قشنگ در کنار سعید...این دختر دیگه کی بود؟تاحالا ندیدمش.
-این کیه؟
--گوشیشو دوباره گذاشت تو جیبش:سارا.
-آشناس؟
--ایشا... آشنا هم میشه.
به چشاش خیره شدم:دوست دخترته؟
لبخند کمرنگی زد:بگی نگی...ولی مهم اینه که عاشقشم...
به سمتم برگشت:همونطور که تو عاشق سهیلی.
با تعجب نگاهش کردم.فکر نمیکردم سعید اهل این حرفا باشه.ینی بهش نمی اومد؛بس که آروم و سر به زیر بود.تازه داشتم معنی حرفای سعید و از مجبور نبودن می فهمیدم.اونم عاشق بود؛عاشق یکی دیگه و این ینی ما هردو یه هدف مشترک از بیرون اومدن از این مصیبت داشتیم.
-پس...پس تو ام...
--منم عاشقم...منم یکیو دارم که باید برای بدست اوردنش بجنگم.
به موهاش چنگ زد:یکی که دوسش دارم...
جملشو تکرار کردم :یکی که دوسش دارم...اما چطوری؟
سهیل خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد.از کیفم کشیدمش بیرون.حدسم درست بود...آذر بود.پوزخندی زدم.
--جواب نمیدی؟
-آذره.
--خودم فهمیدم.
نگاش کردم.
--خب چیه دخترخالمو می شناسم.
-دوست ندارم جوابشو بدم.
--پس بده من جوابشو بدم.
-تو؟دیگه بدتر...
گوشیو از دستم گرفت:چرا بدتر؟گفتم که درستش میکنم آرزو...نمیزارم کارشونو بکنن...پس فقط بهم اعتماد کن.باشه؟
به لبخند روی لبش نگاه کردم.چاره چیه؟مجبورم اعتماد کنم...مثل همیشه مجبورم.
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، ناتاشا1 ، _leιтo_
#33
به لبخند روی لبش نگاه کردم.چاره چیه؟مجبورم اعتماد کنم...مثل همیشه مجبورم.
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم.لبخند زد و دکمه تماسو فشار داد:الو...سلام دخترخاله...ممنون شما خوبی؟...آره یاسمنو گذاشتیم جشن...آرزو؟
خنده رو به سمت من برگشت:اخه مامان یکم خرید داشت با ارزو اومدیم فروشگاه کیفش مونده دست من...چشم بهش میگم زود تمومش کنه؛ببخشید تقصیر من شد...خواهش میکنم نه بابا چه زحمتی؛وظیفه بود...بالاخره ما دوتا دختر خاله که بیشتر نداریم...
دستشو آروم روی فرمون می کشید:چشم...زود میایم نگران نباشین...سلام برسونین به علی آقا...
با شنیدن اسم علی اخمام توهم رفت...لقب آقا خیلی براش زیادی بود...بالاخره سعید خداحافظی کرد و گوشیشو گذاشت کنار.
--این آذرم خیلی نگرانه ها!
-تو که میشناسیش...
نمیدونم متوجه کنایه تو حرفم شد یا نه ولی خودشو جمع و جور کرد:آره...میشناسمش.
-نمیخوای نقشه تو بگی؟
نفس عمیقی کشید:باید یه بهونه ای بیاریم که بیخیال ازدواج مادوتا بشن.
چه بهونه ای مثلا میتونیم بیاریم؟
--گوش کن آرزو؛یه مدت وانمود میکنیم از هم خوشمون میاد،یکم رفت و آمدا رو بیشتر میکنیم،بعدش با یه آزمایش جعلی یا شایدم به احتمال خیلی خیلی کم حقیقی،بهشون میگیم که ما خونمون بهم نمیخوره و مجبوریم بهم بزنیم وگرنه برای بچه هامون مشکل پیش میاد.نگران جور کردن آزمایش و ایناشم نباش.خودم فکرشو کردم.رفیق زیاد دارم که بتونن این یه قلمو برامون درست کنن.بعدشم ادای ادمای شکست عشقی خورده هارو در میاریم که شک نکنن که از اول برنامه ای تو کار بوده.هان؟نظرت چیه؟خوبه؟
تو فکر رفتم...ایده بدی هم نبود...بهونه مناسبی هم بود...کسی شک نمیکرد...البته آذر و علی خیلی تیزن ولی خب...چاره ی دیگه ای هم نداشتیم.
--اوکیه؟
-بد نیس...ولی میدونم که آذر و شوهرش به این سادگی کوتاه نمیان.علی خیلی اصرار داره که من از اون خونه برم،انگار که یه موجود آزاردهنده و خسته کننده تو خونشه که با وجودش داره اعصابشو بهم میریزه.
--اینجوری نگو آرزو...اونم آدم بدی نیست...شاید اصلا اینجوری که تو فکر میکنی نباشه.
خواستم دوباره از اول حرفامو تکرار کنم،از اول اول...ولی جلوی خودمو گرفتم.چه دلیلی داشت دوباره همه چیزو براش تعریف کنم؟همون بار اول شنیده...فهمیده...میدونم میخواد ارومم کنه ولی اندازه غم من بزرگتر از اینه که با این حرفا تسکین پیدا کنه.اون مادر داشت،پدر داشت،جدا از همن ولی هستن،برادر و خواهری داره که همیشه پشتشن نه روبه روش.صدای سعید منو از فکارم بیرون کشید.
--چیشد آرزو؟قبوله؟هستی؟
دستمو بردم جلو:هستم.
سعید نگاهی به دستم انداخت.لپاش یه کوچولو به سرخی میزد.میدونستم دست نمیده؛هیچوقت نمیداد.لبخندی زدم و دستمو عقب کشیدم:خجالت نکش پسرخاله،خواستم سر به سرت بزارم یکم.
اونم لبخندی زد:شیطون شدیا آرزو...
دوتا لیوان قهوه رو برداشت:اینان که دیگه خورده نمیشن...برم بندازمشون بیانم.
سری تکون دادم و به مسیر رفت و برگشت سعید خیره شدم ولی فکرم پیش سهیل بود.ینی میشد که درست بشه؟میشد که این مشکل منم حل بشه؟میشد که یقین پیدا کنم که سهیل مال من میشه؟میشد ینی؟
خداجونم؛خدای مهربونم...
همین یه بار بشه...
همین یه بار...
@@@@@@@@
-خوابی یا بیدار؟
آروم خندیدم و گوشیو به دهنم چسبوندم:خواب خواب...دارم خواب میبینم.
-خواب کیو؟
--خواب یه آدم مهربونو تو زندگیم.

**********
پ ن:علت فعال بودن این روزها بیماریه...برام دعا کنین تو این شبا
پای سفره سحر؛دم افطار خدا
پ ن:یادش بخیر...اولین باری که عضو این انجمن شدم هفت سال پیش بود.اینجا هنوزم همونجای هفت سال پیشه و من...چقدر زود عمر میگذره

پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1 ، Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
#34

-خوابی یا بیدار؟
آروم خندیدم و گوشیو به دهنم چسبوندم:خواب خواب...دارم خواب میبینم.
-خواب کیو؟
--خواب یه آدم مهربونو تو زندگیم.
جدی شد:این خواب نیست.بیداریه.
--خدا کنه.
-منظورت چیه؟
متوجه سوتی که داده بودم شدم.البته چندان هم سوتی نبود ولی بازم می ترسیدم که سهیل شک کنه.
--هیچی...کلا گفتم.
-چیزی شده؟
میدونستم...سهیل خیلی تیز تر از این حرفا بود.نباید جلوش کوچکترین اشتباهی کنم
--نه...یکم دلم برات تنگ شده.
خندید:همش یکم؟
لبخند زدم:یکم بیشتر از یکم.
صدای تقه در باعث شد از جام بپرم:آرزو؟
آذر بود.دوست نداشتم باهاش هم صحبت بشم ولی چاره ای نبود.این قراری بود که با سعید گذاشته بودم و باید بهش پایبند میموندم.
دوباره صدای آذر بلند شد:میتونم بیام داخل ارزو؟
-باز چی شده؟
--سهیل خواهرمه...بعدا بهت زنگ میزنم.
-اهان باشه باشه.فعلا
گوشیو گذاشتم تو کشو کنار تخت:آره.بیا تو.
آذر آروم درو باز کرد و وارد اتاق شد.به چشمای متعجب و تاحدی خوشحالش خیره شدم.به چه مناسبت بود این خوشحالی؟یه صدایی تو دلم میگفت برای رابطه توئه بدبخت با سعید خوشحاله دیگه ابله.
پوزخند محوی زدم که متوجهش نشد.
سرد گفتم:بفرمایید.
آذر سردی کلاممو فهمید ولی سعی کرد به روی خودش نیاره:اممم...امشب...امشب خوب بود؟
ابروهامو بالا انداختم:مگه قرار بود بد باشه؟
---نه منظورم اینه که...سعید امشب...ینی با سعید رفتین خرید؟
هه...چه سوالای احمقانه ای می پرسید.چرا یه راست نمیری سر اصل مطلب خواهر عزیزم؟نفرتت از منو ابراز کن...بگو برا چی اینقدر خوشحالی...بگو چرا امشب زنگ زدی به شوهرت و اونم برگشت خونه...بگو آذر خانوم،با من راحت باش.
نفس عمیقی کشیدم:آره.
---خوب بود؟
--خرید باید بد باشه؟
آذر متوجه منظورم شد و سعی گرد خودشو جمع و جور کنه:اینقدر تلخ نباش آرزو...
لحنش غم داشت. یه غم بزرگ وسط یه خوشحالی کوچیک...مشخص بود که غمش بزرگتر از اون برق اول تو نگاهش بود؛شایدم این برداشت آرزوی بخت برگشته است که دلش میخواد بی رحمی خواهرشو قبول نکنه.
آذر دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون.من مونده بودم و یه عذاب وجدان خفیف که به مرور شدیدتر میشد.
لعنت به من که دلم زود میسوزه...
لعنت به من...
@@@@@@@@@@
سهیل ماشینو جلو دفتر مادرش پارک کرد:تو همینجا باش من زود برمیگردم.
-سهیل؟
--جان سهیل؟
-یادته گفتی دفتر مادرت نزدیک مدرسه منه و واسه همینم تونستی منو پیدا کنی؟
--آره...یادمه.
-خب اینجا که خیلی دورتر از دفتر مامانته.
سهیل با تعجب ساختگی به اینود و اونور نگاه کرد:نه...کجاش دوره؟
-دوره دیگه.
مثل بچه ها نچی کرد:نخیرشم...اصلنشم دور نیست.
خندم گرفت:دوره.
--نیست.
-دوره.
--نیییییست.
-دووووره.
--نیییست.
دیگه از بحث کردن باهاش خسته شدم:باشه بابا...لوس.
سهیل قهقهه ای زد:چه زود خانومم ناراحت میشه.
با عشق نگاش کردم.چه قدر خوشم میومد وقتی بهم میگفت خانومم.
--گربه ملوس بازی در نیار دیگه...
دستشو آورد جلو و لپمو کشید.اخم ساختگی رو پیشونیم نشوندم و دستمو روی لپم گذاشتم:آی...
سهیل لبخندی زد:میدونی که خیلی میخوامت دیگه؟
با کف دستم لپمو مالیدم:من فقط برات یه لپ بودم...
سهیل دوباره خندید و من دوباره دلم براش ضعف رفت.از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمون شیکی رفت که از ظاهرش میشد فهمید ادمایی که توشن چه وضع مالی اوکیی دارن.یه لحظه خونه آذر یادم اومد...یه لحظه خونه خاله و...یه لحظه هم خونه خودمون.جایی که مدتهاست پامو توش نذاشتم.جایی که میدونم اگر یک لحظه،فقط یک لحظه از کنارش رد بشم همه جای دنیا میشن مامان بابا...غافل از اینکه دیگه نه مامان هست نه بابا...همون خونه ای که گرچه متراژش کمی داشت ولی خاطره های زیادی توش جا مونده بودن.همون خونه ای که هر وقت بوی آش مامان آذین ازش بلند میشد همه همسایه ها خبردار میشدن که قراره یه کاسه آش خوشمزه واسه ناهار نصیبشون بشه.مامان من این بود...مامان خوشگل من این بود.دوباره اون بغض قدیمی راشو به گلوم پیدا کرد و چقدر سعی من برای رد گم کنی بیهموده بود...جلوی یسری چیزا رو نمیشه گرفت...
با صدای تقه ای که به شیشه خورد از جا پریدم.فکر کردم سهیله که با لبخند برگشتم سمتش و اماده بودم که بگم چه زود برگشتی ولی با دیدن کسی که پشت شیشه دیدم جا خوردم.یه بدل چشم رنگی از سهیل با لبخند از پشت بهم خیره شده بود.به چشماش دقت کردم.عسلی بود؛همون رنگ مورد علاقه ام.صورتش از صورت سهیل گردتر بود و کشیدگی بینیش از سهیل کمتر.انگار تازه داشتم متوجه تفاوتهای این چهره با سهیل میشدم.با تقه ی بعدیش به خودم اومد.با لبخند به شیشه اشاره زد که بکشمش پایین.مردد بودم.این پسر کی بود؟

پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، Sirvan10_a ، ناتاشا1 ، _leιтo_
#35
Big Grin 
.با تقه ی بعدیش به خودم اومد.با لبخند به شیشه اشاره زد که بکشمش پایین.مردد بودم.این پسر کی بود؟بالاخره دستم رفت سمت دکمه شیشه و کشیدمش پایین.
---سلام.خوب هستین؟
ابروهامو بالا انداختم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم:شما؟
لبخندی زد:جواب سلام برادر شوهر واجبه ها!
چشام گرد شد...برادر شوهر؟ینی این...پس این...
--چیکار میکنی سهند؟!
سهند بود...سهیل خودش جواب سوالمو داد.با قدمای تندش به سمت سهند و اونو از ماشین جدا کرد:داشتی چه غلطی میکردی؟
از حرکات تند و عصبی سهیل وحشت کردم...تا حالا سهیل و اینجوری ندیده بودم.سفیدی چشماش پر از رگه های سرخ بود و رگ گردن و دستهاش بخصوص مچ دستای سفیدش بشدت برجسته شده بودن؛جوری که حس میکردم الان پوستشو میشکافن و از بدنش میزنن بیرون.سهند ولی بزعکس من چندان نترسیده بود:کاری نکردم داداش بزرگه...حق نداشتم بیام زن داداشمو ببینم؟
سهیل از بین دندونای بهم فشرده اش غرید:من اصلا برادر تو نیستم فهمیدی؟قبلنم گفته بودم بهت فکر نمیکردم نیاز به یاد آوری باشه.
دستای قوی سهیل یقه سهند محکم گرفته بود و بشدت تکونش میداد:فهمیدی یا نه؟
----چی شده اقا سهند؟چرا اینجوری....
صدای غریبی بود.
---شما بفرمایید چیزی نیست.ایشون برادرم هستن.
سهیل هندو به شدت تکون داد:د میگم من برادرت نیستم نمیفهمی؟
دیگه طاقت نیاوردم و لب باز کردم:سهیل ولش کن اون...
سهیل نذاشت جملمو کامل کنم.نذاشت که بگم "اون کاریم نداشت".فقط غرید:خفه شو.
یه لحظه جا خوردم و بعدش...یه قطره اشک از روی گونه ام چکید...کاملا بی اراده...سهیل بود که به من میگفت خفه شو؟اونم جلوی برادرش؟مگه من چی گفتم؟مگه من چیکار کردم که باید خفه شم؟چرا سهیل اینجوری میکنه؟سهیل مهربون من...چرا اینجوری میکنه؟بغض بدجوری گلومو چنگ مینداخت.
---سهیل این بنده خدا تقصیری نداره...چرا اینجوری میکنی؟
همون لحظه از سهند بدم اومد...اونم داشت بهم ترحم میکرد.خواستم از ماشین پیاده شم که سهیل گفت:بتمرگ سر جات.
با نگاه خیسم بهش خیره شدم. این سهیل،سهیل من بود؟نبود...بخدا نبود...
--سهند خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم.
خواستم دوباره بلند شم که ایندفه سهیل داد زد:مگه نمیگم بتمرگ سرجات؟چرا نمیفهمی تو ها؟
از صدای دادش رعشه به جونم افتاد.دستم از دستگیره رها شد و تمرگیدم سرجام...درست همون جوری که اون میخواست.
--همون روزی که بابا گفت من پسرش نیستم،همون روز بهت گفتم من برادرت نیستم...گفتم دور و بر من نپلک...گفتم یا نه؟
---گفتی...ولی من نگفتم که اینکارو میکنم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، ناتاشا1 ، syeran.2001 ، _leιтo_
#36

به اون دوتا هیکل که روبه روی هم قد علم کرده بودن خیره شدم.سهیل ده سانتی از سهند بلند تر بود.قد اون حدودا ۱۹۰ میشد و قد سهند تو حدودای ۱۸۰.در هرحال جفتشون هیکلای بزرگی داشتن.به دستای مردونه سهیل که همچنان لباس سهند و به سمت بالا میکشید نگاه کردم.این دستارو هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودم.چرا به سهند میگه که برادرش نیست؟اگه ازش خوشش نمیاد چرا پس گفت برادری به این اسم داره؟
--با من لج نکن سهند.
سهند دیگه صبرش تموم شد و دستای سهیلو با خشونت پس زد:من؟من دارم با خودم لج میکنم؟این تویی که داری با خودت لج میکنی...چرا نمیخوای بفهمی سهیل؟ما خونوادتیم.دروغ که نمیگیم بهت.تو نیاز به...
--من نیاز به هیچ چیز و هیچ کس ندارم.اگر یک کلمه دیگه چرت و پرت بگی به خدا قسم دیگه هیچی حالیم نیست میزنم لهت میکنم.
سهند دهن باز کرد که چیزی بگه ولی منصرف شد.نگاه سریعی به من انداخت و بعدش لباسشو با عصبانیت مرتب کرد و رفت.قبل از اینکه خیلی دور بشه سهیل داد زد:یبار دیگم تورو دور و بر نامزدم ببینم من میدونم و تو.
سهیل سوار ماشین شد و با خشم روشنش کرد.منم آروم سرمو به شیشه تکیه داده بودمو اشک می ریختم اما اون متوجه گریه های من نمیشد.با خودم آروم یه آهنگ زمزمه میکردم و همراهش اشک میریختم:

آخر راه اومدن با روزگار
گره گوریه که بخت منه
که تموم اتفاقای بدش
شاهد زندگی سخت منه
شاید این زخمی که از تو خوردمو
از حرارتش زبونه میکشم
یا تموم بی کسی هامو فقط
دارم از دست زمونه میکشم...

کجایی مامانم؟کجایی؟کجایی ببینی که دخترت داره تو چه باتلاقی دست و پا میزنه؟کجایی ببینی آروزت داره جلو چشم همه این ادمای سنگدل پرپر میزنه و حتی کسی عاشقش بوده هم به دادش نمیرسه؟کجایی مامان؟کجایی که سرمو بزارم رو شونه هات و تو دستتو بزاری رو سرم و موهامو نوازش کنی؟کجایی مامان آذینم؟کجایی؟
با ترمز ماشین به خودم اومدم.اینجا کجا بود؟پارک بود؟تا حالا اینجا نیومده بودم.
--پیاده شو.
صدای نیمه عصبی سهیل باعث شد بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شم؛در وقع توان حرف زدنو نداشتم.اونم همراهم پیاده شد و دستمو محکم تو دست قوی و مردونش گرفت.انگشتای خوش فرمش که لابه لای انگشتای نحیف من قفل شده بودن،حس خوبی بهم میدادن ولی تلخی سهیل اوقات منو هم تلخ کرده بود.رفتیم داخل فضای پارک و یه گوشه ای نشستیم.یه گوشه دور از ادما...پوزخندی زدم...همه ی دنیای من تو دوری از ادما خلاصه میشد.سهیل کنارم نشسته بود و هیچی نمی گفت.فقط چشماشو بست بود و یه دستشو مدام روی پیشونیش میکشید...این حرکتو قبلا ازش ندیده بودم...شاید مخصوص مواقع عصبانیتش بود.با خودم فکر کردم"ینی من تا حالا سهیلمو عصبانی ندیده بودم؟"...جواب این سوال احتمالا آره بود...تاجایی که حافظه ام یاری میکرد نه؛ندیده بودم.
--امروز چی دیدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم:چی؟
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد.اثری از اون ارامش همیشگی نبود:گفتم امروز چی دیدی؟
-خب...امروز...تو...تو و داداشت...
--من و داداشم؟...بگو منتظرم.
-خب...خب...من...
ترسیده بودم.نمیتونستم درست جواب بدم.اصلا ینی چی که من چی دیده بودم؟این سوال مسخره چی بود دیگه؟
-نمیدونم...
--نمیدونی؟...
نفس عمیقی کشید و دنباله حرفشو گرفت:ببین آرزو،هرچی که امروز دیدی رو خوب تو خاطرت نگه دار.اینکه امروز من با سهند چطور برخورد کردمو خوب تو خاطرت نگه دار و اینکه...
چشماشو ریز کرد و صورتشو جلو اورد.با تعجب امیخته به ترس خودمو عقب کشیدم.
--و اینکه هیچوقت دور و بر سهند نرو.
-چی؟!من؟
--آره تو...
-من که دور و برش نرفتم...اصلا منکه نمیشناسمش...
--ولی اون دور و بر تو میاد...اون میخواد تو رو،آرزومو از من بدزده...میزاری اینجوری بشه آرزوی من؟...




و اینک سهند Big Grin او کیست؟ایا موجودی بدجنس Dodgy Smile
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، ناتاشا1 ، Sirvan10_a ، saba 3 ، _leιтo_
آگهی
#37
ابروهام از شدت تعجب رفتن بالا:چی؟آخه سهند که اصلا منو نمیشناسه...
--منو که میشناسه...اون میخواد هر چی مال منه رو بگیره...
و با نگاهی که غم به وضوح توش مشخص بود گفت:نزار آرزومو ازم بگیره...نزار از دیدن اون دو تا ماه رو صورتت محروم بشم...نزار آرزوجان من...جان من نزار...
حرفای سهیل بیشتر و بیشتر منو متعجب میکردن.اخه چرا سهند باید بخواد همچین کاری کنه؟نتونستم طاقت بیارم و عین این سوالو از سهیل پرسیدم:اخه چرا سهند باید بخواد همچین کاری کنه؟
--بخاطر بابام آرزو...بخاطر بابا...
-یعنی چی؟
با درموندگی ادامه دادم:تورو خدا سهیل تورو خدا واضح بگو...
سرمو انداختم پایین:داری میترسونیم سهیل...
--قصد من ترسوندنت نیست...تو باید بدونی که برادر من چجور ادمیه...از همون روزی که من با بابا مخالفت کردم و رامو ازش جدا کردم و یه خونه جدا گرفتم،از همون روز که بابا گفت"تو هم مثل سینا ناامیدم کردی."از همون روزی که گفت"دیگه پسری به اسم سهیل ندارم."از همون روز که رفتم پس کار و زندگی خودم و سهند شد عزیز دردونه بابا...از همون روز سهند شد دشمن من...کسی که همیشه میخواد بهم اسیب بزنه به هر روشی که شده...کسی که اسمش برادره ولی خودش نه.کسی که...
-صبر کن سهیل...
سهیل با تعجب بهم نگاه کرد:چرا؟
--اگه سهند این ادمیه که میگی...پس چرا...پس چرا اون روز تو کافیشاپ راجبش بهم گفتی؟پس چرا گفتی که برادری به اسم سهند داری؟
سهیل نفس عمیقی کشید.سرشو انداخت پایین و به نقطه ای مجهول روی زمین خیره شد:چون نمیخواستم چیزیو ازت پنهون کنم.
این حرفش مثل یه پتک توی مغز سرم فرود اومد...صداش توی سرم اکو میشد"چون نمیخواستم چیزیو ازت پنهون کنم."نمیدونستم چی باید بگم...نمیدونستم چی میشه گفت که به زبون بیارم...فقط خجالت کشیدم...از اینکه سهیل حتی از ادمی مث سهند که برادر خودش نمیدونه برام گفته و من نمیتونم بگم که مجبورم تا یه مدت نقش نامزد سعید و بازی کنم...الان چجوری تو چشمای شبرنگش نگاه کنم؟چجوری روم میشه به اون صورت ماهش خیره بشم؟چجوری دیگه میتونم به لبخندش زل بزنم و کیف کنم از خنده های دلچسب و شیرینش؟چجوری میتونم؟...اه...بازم گند زدی آرزو،گند...تو لیاقت کسی مثل سهیلو نداری...ولی نمیتونم از دستش بدم...اخه اون همه زندگی منه...همه امید من برای بودن.
-ارزو؟ارزو؟
با تکونای بدنم توسط دستای قوی سهیلبه خودم اومدم.خدایا...چی کار کنم؟بگم بش؟
-کجایی دختر؟
به چشمای وحشیش خیره شدم که بند بند وجودمو پاره میکردن...سرمو انداختم پایین...نه...نمیتونم بگم.
--سهیل...
-جان سهیل؟حالت خوب نیس؟بیا بریم تو ماشین من می رسونمت خونه...بیا بریم...
بدون مخالفتی از جام بلند شدم.سهیل از شونه هام گرفته بود و مراقبم بود زمین نخورم...باز نگاه های ترحم برانگیز ادما روی من بود...باز همه حس میکردن که من نیاز به دلسوزی اونا دارم...ولی این بار نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم...حالم واقعا بد بود...بد...
@@@@@@@
-بهتر شدی؟
کولمو تو دستم فشار دادم:ممنون.
خواستم از ماشین پیاده شم که قرار گرفتن دست سهیل روی شونه هام مانع شد:صبر کن...
با نگرانی برگشتم سمتش...نکنه فهمیده که من دارم یچیزی رو قایم میکنم؟
--چیه؟
-یه چیزی یادت نرفته؟
دستام یخ کرد.به تته پته افتادم:چی...
که قرار گرفتن لبای سهیل روی لبهام منو وادار به سکوت کرد...این دیگه خیلی شک بزرگی بود تو این موقعیت...سهیل چشماشو بسته بود و من با چشمای از حدقه در اومده خیره به مژه های پرپشتش و موهای پریشون روی پیشونیش مونده بودم...این حس...این حس فوق العاده بود...اروم اروم منم چشمامو بستم...کسی توی اون کوچه خلوت نبود...اگرم بود مهم نبود...حتی اگر سعید یا آذر این صحنه رو میدیدن بازم مهم نبود...
دیگه هیچی مهم نبود...
هیچی...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، لــــــــــⓘلی ، saba 3
#38

@@@@@@@
-صابخونه؟کسی خونه نیست؟
آذر با قیافه متعجب از توی اشپزخونه سرشو به ثمت راهرو خم کرد:سلام...خوبی آرزو؟
اونقدر ذوق و شوق توی صدام بود که نه تنها آذر،حتی اگر یک غریبه هم صدای منو میشنید متوجه میشد که حتما اتفاق خوبی افتاده.مهم نبود...بذار بفهمن...بذار همه دنیا بفهمن چقدر زندگیم داره قشنگ میشه...بزار همه بفهمن دنیا داره روی خوششو به آرزو نظامی،دختر آذین و یاسر نشون میده...بزار بفهمن.
علی آقا روی مبل ولو بود و با دیدن من،یکم خودشو جمع و جور کرد:سلام.
با همون لحن شادم جواب سلامشو دادم که باعث شد اونم مثل زنش متعجب نگام کنه.نگاهی که میشد توش خوند"حتما یه خبریه."دیگه معنی نگاهای علیو خوب یادگرفته بودم.زیر چشمی دیدم که با تعجب به آذر نگاه میکرد و این یعنی این که "چی شده؟"و آذرم شونه بالا انداخت:"نمی دونم".همه چیز در نظرم ساده شده یود.معنی رفتار ها،زبان بدن آدما...
با خوشحالی وارد اتاق یاسمن شدم و صداش زدم.یاسمن با دیدن من گل از گلش شکفت و به سمتم دوید:سلام خاله آرزو...
روی دو زانو نشستم و آغوشمو به سمتش باز کردم:جان خاله؟بدو بیا بغلم جون خاله...
وقتی که یاسمنو در آغوش کشیدم،یک لحظه تمام اون حس های قشنگ ضربدر هزار شد.چقدر خوب بود که این دختر شبیه پدرو مادرش نیست...حداقل الان نیست...و البته امیدوارم هیچوقتم نشه...
--آرزو؟
دلم نمیخواست صدای آذر منو از این موجود کوچیک دوست داشتنی جدا کنه.در همون حالت جوابشو دادم:جان؟
حتی با وجود اینکه پشتم به آذر بود متوجه جا خوردنش شدم...چند وقتی میشد که دیگه از آرزوی مهربون و بامحبت گذشته خبری نبود...نه اینکه نبوده باشه ها،فقط واسه یه سریا گذاشته شده بود کنار...دنیا گذاشته بودش کنار ولی حالا دلم میخواست ازدنیا پسش بگیرم.
--خاله زهرا زنگ زد امروز...یه لحظه بیا اینجا...
با شنیدن اسم خاله نا خودآگاه یاسمنو از آغوشم جدا کردم.میدونستم خاله واسه چی زنگ زده...حتما سعید تا الان کار خودشو کرده بود.
یاسمن با لبخند نگام کرد:خاله؟میای نقاشیمو ببینی؟
خیلی دوست داشتم بین این مادر و دختر،جواب یاسمنو بدم ولی میدونستم که باید این نقش لیلی و مجنون وار منو سعید درست از اب در بیاد تا بتونیم هم خودمونو هم سهیل و سارا رو از این باتلاق نجات بدیم.
-زودی میام خاله جان.
یاسمن سرشو کج کرد:خواهش دیگه خاله.
اینبار صدای آذرم بلند شد:بزارش بعد دیگه یاسمن...الان خاله کار داره.
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، Sirvan10_a ، _leιтo_
#39
خاله کار داره.
هه...کار داره؟از نظر کی داره حرف میزنه؟من یا خودش؟به چشمای معصوم و ملتمس یاسمن نگاه کردم.لعنت به اون کاری که بخاطرش باسد دلت تورو بشکنم.یاسمنو جلو کشیدم و پیشونیشو بوسیدم:زود میام عزیز دل خاله.
لبای یاسمن اویزون شد ولی دیگه اصراری نکرد.میدونست تو این موقعیت توان مقابله با مادرشو نداره.زیر لب چشمی گفت و به سمت دفتر نقاشیش رفت.یه لحظه قلبم فشرده شد.از اینکه که دیگه نمیتونستم هر روز یاسمنمو ببینم یه بغض پنهونی به گلوم چنگ انداخت.جای پنجه هاشو به وضوح توی نفس هام حس میکردم.
از جا بلند شدم و با اذر چشم تو چشم.
-من در خدمتم.
اذر نگاهی به سرتاپام انداختم و بعدش جلو اومد و منو بغل کرد.از تعجب حتی توان حرکت نداشتم.
-چیزی شده اذر؟
حس کردم اذر اصلا صدامو نشنیده.خواستم بلند تر بگم که به حرف اومد:مبارکه...
چشمام با تعجب از حدقه زدن بیرون.نه ارزو نه...الان که وقت تعجب نیس...اصلا چرا تعجب؟قرارتون همین بود دیگه...قرارتون این بود یه مدت فیلم بازی کنین و بعدشم بزنین زیر همه چی...صدایی تو سرم پرسید:ولی...ولی اگه سعید قولشو فراموش کرد چی؟اگه این وصلت سر گرفت چی؟
یه لحظه از خریتی که کرده بودم پشیمون شدم ولی خب چاره ای نبود.یبرای رسیدن به خوشبختی باید بهای سنگینی میدادم.باید این اوضاع رو تحمل میکردم.به زحمت دستامو بالا اوردم و رو کمر اذر گذاشتم ولی نتونستم درست بغلش کنم.چون نمیخواستم...چون این وضعیت حالمو بدتر میکرد...چون داشتم تن به یه رابطه اجباری میدادم...چون اذر شده بود همون خواهر ناتنی های سیندرلا که نمیخواستن اون خوشبخت بشه فقط برای خودخواهی خودشون...چون من شده بودم یه موجود بی پناه که نه میتونستم به سعید اعتماد کامل داشته باشم و نه میتونستم به سهیل بگم دارم چه غلطی میکنم...چون من تو برزخی گیر کرده بوده بودم که عزیزترین ادمای زندگیم منو توش انداختن...خاله زهرا،آذر،علی...چرا...چرا سرنوشت اینقدر بدنوشته برا من؟چرا خدا؟چرا؟
-اذر...
از اغوشم جدا شد:جون اذر؟عزیز خواهر...بالاخره تو ام داری خانم میشی برا خودت...
از حرفاش بدم میومد ولی حیف...حیف که نمیشد این نفرتو ابراز کرد.
اذر با هیجان دستمو به سمت اشپزخونه کشید:بیا امروز ببین چی پختم...همون غذایی که دوست داری...
وارد اشپزخونه شدم و اهی کشیدم.نگاهم رفت روی علی که با لبخند داشت نگامون میکرد.با تندی سرمو برگردوندم که این ادم خودخواهو نبینم...بخاطر راحتی اون اینده من باید تباه میشد؟هه...نمیذارم...مگه مرده باشم که علی اون روزو ببینه...
سر میز ناهار اذر یه بند از سعید و خاله حرف زد.از اینکه سعید به خاله گفته که ارزو رو خیلی وقته دوست دارم و اونم منو میخواد...از اینکه چقدر خاله پشت تلفن از این ازدواج میمون خوشحال بوده...از اینکه چقد ارزو داشته که ارزو بشه عروسش...از اینکه چقدر منو سعید بهم میایم...از اینکه کی بریم خرید عقد و حلقه و از این چیزای مسخره...اذر یه بند حرف میزد و علی تایید میکرد و من نگاه...
من فقط نگاه میکردم...
نگاه...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، _leιтo_
#40
کولمو روی شونم مرتب کردم و به فضای بیرون از مدرسه نگاه میکردم.استرس داشتم.میترسیدم. امروز به اصرار آذر قرار بود سعید بیاد دنبالم.گرچه قبلا با سعید هماهنگ کرده بودم که دنبالم نیاد و نزدیکای خونه آذر وایسته تا سهیل منو برسونه اونجا و بعد از اونجا بریم خونه تا کسی شک نکنه ولی بازم میترسیدم.همش حس میکردم سهیل بلافاصله بعد دیدنم میفهمه اوضاع از چه قراره و من دیگه نمیتونم این افتضاحو جمعش کنم.از طرفی هم خیالم کاملا از جانب سعید راحت نبود.همش می ترسیدم هول باشه و وسط کار بزنه زیر قولش.میترسیدم بخاطر خاله و آذر منو بدبخت کنه.میترسیدم از اینکه قضیه سهیل خوب پیش بره ولی خواهرم و خاله از نمایش من و سعید با خبر بشن.من میترسیدم و می ترسیدم...از همه چیز و همه کس...از حرفای سعید،از کارای سهیل،از نگاه های عجیب و غریب علی...دیشب موقع حرف زدن من با سهیل یه لحظه صدام بلند شد و بدون اینکه متوجه باشم در اتاقم یکم باز بود و احتمالا صدا رفته بود بیرون...بعد هم که خواستم درو ببندم متوجه نگاه خیره علی شدم که با دیدن من سعی کرد حواسشو به تلویزیون خاموش پرت کنه...نمیدونم اینکارو از عمد کرد که بهم بفهمونه حواسش هست یا اینکه واقعا متوجه نبود تلویزیون خاموشه...نمیدونم این گردابی که منومیکشه تو خودشو چجوری میتونم پشت سر بذارم؛ولی همینقدر میدونم که اگه سهیلو از دست بدم دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم.صدای چرخای ماشینی منو بخودش اورد.اول فکر کردم سهیله اما نه...این ماشین ماشین سهیل نبود.یه ماشین سفید شاسی بلند و گرون قیمت که اسمشم بلد نبودم جلوی مدرسه پارک کرد.به اطراف نگاه کردم.به داخل مدرسه هم همینطور...کسی نبود...من بودم و این ماشین و صاحب ناشناسش...یاد همون روزی افتادم که برای اولین بار سهیلو دیدم.اون روزم جلو در مدرسه تنها مونده بودم.اون روزم یه ماشبن سفید غریبه جلو در مدرسه پارک کرد و اون روزم مثل امروز عصبی بودم...همه چیز شبیه اون روز بود ولی در حقیقت هیچ چیزی شبیه اون روز نبود...در ماشین باز شد و من یه لحظه یه چهره اشنا دیدم...یه چهره غریبه ولی اشنا...هر قدر که بهم نزدیکتر میشد من چیزای بیشتری ازش بخاطر می اوردم تا اینکه یادم اومد اون کیه...
-سلام.
همون غریب اشنایی که سهیل در موردش بهم هشدار داده بود.
-شناختی؟
سهند...
بدون اینکه نگاش کنم به داخل مدرسه پناه بردم.چقدر این فضای خالی از دانش اموز و مدیر و معلم رعب آور بود...همونایی که هیچوقت حوصلشونو نداشتم الان آرزو میکردم کاش همشون اینجا بودن تا من میونشون گم میشدم...تو این اشفتگی بی حد و حصر ذهنم توان مقابله با سهند و نداشتم...نمیتونستم به این فکر کنم که اگه الان سهیل سر برسه چی میشه...نمیخواستم و نمیتونستم...
-از من فرار نکن آرزو...
از حرکت ایستادم...اسممو از کجا فهمیده بود؟با تردید و ترس به سمتش چرخیدم ولی نزدیکش نشدم.یه تیشرت سفید با جین زرشکی تیره پوشیده بود و به من نگاه میکرد.تو نگاهش چیزی بود شبیه حس بقیه ادمای دور و برم...حداقل بیشترشون...ترحم...همین چیزی بود که نفرتمو از این موجود ناشناخته بیشتر میکرد.گاهی اوقات چندان عجیب نیست که از کسی که نمیشناسیش متنفر باشی ولی فعلا من معضل مهمتری از فکر کردم به نفرتم داشتم...آرزو...به من گفته بود آرزو...
-میدونم که شناختیم.
--چرا اومدی اینجا؟
سهند نگاهی به بیرون مدرسه انداخت:کاملا تنهایی.
ترس بند بند وجودمو پاره کرد...شل شدم...میترسیدم پاهام تحمل وزنمو نداشته باشن و بخورم زمین...
-منتظر سهیلی؟
جوابی ندادم...نه اینکه نخوام جواب بدم؛اتفاقا میخوام تو روش داد بزنم به تو چه...ولی نشد...نتونستم...
-منتظرش نباش...نمیاد...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط DøKhTaRaK MaH


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان