امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همه چی راجب وینسنت ولنتاین

#1
Heart 
Vincent valentineهمه چیز درباره وینسنت ولنتاین
معرفی شخصیت Vincent Valentine



چشمانی قرمز، موهایی به رنگ شب و بار سنگینی از غم بر دوش. مردی با کوله باری از خاطرات فراموش نشده عشق و نفرت سال‌های دور زندگیش. او هیچ انتخابی ندارد. سرنوشت او از قبل رقم خورده است. سرنوشتی سرتاسر رنج و عذاب ...
و من مردم....
Vincent Valentine (با تلفظ Vincento Varentain) نام یکی از شخصیت‌های مخفی هفتمین شماره از سری FF یعنی FFVII می‌باشد. وینسنت همچنین به عنوان شخصیت اصلی در بازی Dirge of Cerberus حضور داشته است.
وینسنت با گذشته تلخ و مرموز خود جذاب و محبوب ترین Undead بازی‌های رایانه‌ای به حساب می‌رود.
● گمشده در خاطرات
مرد با دستانی گره کرده بر روی زانوانش روی تخت نشسته بود. باز هم حجوم بی وقفه خاطرات ملالت بار سال‌های گذشته و یادآوری آن‌ها او را غمگین و درمانده کرده بود. خاطراتی دست نیافتنی و محال که از نظر او متعلق به نیمه دیگری از زندگیش بود، نیمه‌ای که احساس می‌کرد اکنون سال‌های سال با آن فاصله دارد.
ـ چرا؟ چرا من تنها کسی هستم که باید ملامت بشه؟
...نزدیک بیست سالم بود که به نیرو‌های Turks پیوستم. یک گروه از محافظین درجه یک Shin-Ra که چند سال قبل از تولد من شکل گرفته بود. گفتم تولد من اما من هیچی از تولدم نمیدونم!. پدرم پروفسور Grimoire Valentine یکی از بهترین محقیقن شینرا بود که خودش رو وقف کارش کرده بود. ان قصد داشت با پیدا کردن یه سرنخی از Ancient ها یا بهتر بگم لوح مخصوص آن‌ها به مکان Promise Land دست پیدا کنه و تبدیل به "بهترین" بشه. اه که چقدر از این اسم انشنت‌ها متنفرم! از وقتی یادم هست پدرم فقط در رابطه با این نژاد لعنتی صحبت می‌کرد. پیدا کردن این لوح مخصوص شده بود رویای خواب و بیداریش. فکر کنم ان‌ها رو حتی بیشتر از من دوست داشت!
این نژاد جذابیت‌های خاصی واسه همه محقیقن شینرا داشت چون ان‌ها رو به سمت Promise Land و جایی که توش Mako تموم نشدنی وجود داشت، هدایت می‌کرد. سران شینرا حتی از محقیقنشون هم بهتر می‌دونستن که تا ابد نمی‌تونن با راکتورهاشون از زمین ماکو استخراج کنن چون در هر صورت بالاخره یک روزی این ماکو تموم می‌شد و شینرا رو هم از اوج به پایین می‌کشوند. خوب یادمه که پدرم تو اندکی اوقاتی که با من می‌گذروند همش در رابطه با ان لوح صحبت می‌کرد. همش می‌گفت مطمئن هست که Ancient ها راز رسیدن به سرزمین موعودشون رو بعد از "بحران اصلی" توی یک لوح حفظ کردن. البته ان اشتباه می‌کرد چون ان Ancient های لعنتی تصمیم گرفته بودن به جای آدرس سرزمین موعودشون چیز هولناک تری از خودشون به یادگار بزارن!
کودکی من محصور شده بود به آزمایشگاه های شینرا، راکتور های شینرا، کمپ های شینرا و هر چیزی که بالاخره یه جوری به شنیرا وصل می‌شد! واسه همین هم بود که به نیروهای Turks پیوستم چون هم می‌تونستم نیازهام رو ارضا کنم و هم به بهانه های مختلف از شینرا خارج بشم.
همون وقت ها بود که پدرم بالاخره به آرزوش رسید و تونست به لوح مخصوص Ancient ها دست پیدا کنه اما افسوس که سرنوشت بهش اجازه نداد بیشتر زنده بمونه و کشف خودش رو کامل کنه. پدرم ان لوح مخصوص رو از بقایای نسل منقرض شده Cetra ها پیدا کرد، البته باید بگم که با دیدن لوح خیلی سرخورده شد، چون توی ان لوح هیچ نشانه‌ای از "سرزمین موعود" نبود. ان لوح فقط در مورد دو هیولای خطرناک به نام های Omega و Chaos خبر می‌داد که اگه با هم ترکیب می‌شدن می‌تونستن کل دنیا رو نابود کنن! البته پدرم امیدش رو از دست نداد و همچنان اصرار کرد که راز رسیدن به "سرزمین موعود" توی ان لوح نهفته شده! واسه همین شینرا هم هر امکاناتی رو که می‌خواست در اختیارش قرار داد تا به تحقیقاتش ادامه بده.
پدرم با تلاش زیادی که کرد تونست با کمک یکی از دستیارهاش به یک مکان مخفی که بر طبق گفته ها، هیولای Chaos از داخل ان بلند می‌شد، دست پیدا کنه. البته ان تو خبری از Chaos نبود اما در عوض یه چیز ارزشمندتری توش بود. Protomateria. ماده بنیادی نیرومندی که بعدها به بهترین سلاح شینرا واسه پرورش سربازهاش تبدیل شد. متاسفانه پدرم هیچ وقت نتونست کشف های پی در پیش رو کامل کنه، چون بالاخره آزمایش‌های فوق خطرناکش ان رو به کشتن داد! من ان زمان ها واسه انجام ماموریتی برای شینرا از پدرم خداحافظی کرده بودم و پیشش نبودم، واسه همین بعد از مرگش پیشش رسیدم. پدرم وقتی داشت روی ماده سیاهی به نام G Substance تحقیق می‌کرد بر اثر تماس با ان ماده مرگ آور مجروح و چند روز بعدش کشته شد.
این حادثه تلخ تاثیری بدی روی من گذاشت و منو گوشه گیر تر از قبل کرد. درست همین وقت بود که Lucresia وارد زندگیم شد. یک محقق جوان و جذاب که من هم محافظ شخصیش بودم و هم دوستش داشتم. لوکرسیا خیلی زود خاطره تلخ مرگ پدرم رو از ذهنم بیرون کرد و خودش جای ان رو گرفت. من با اینکه خیلی دوستش داشتم اما به هیچ وجه جرات نداشتم باهاش حرف بزنم چون هر وقت منو می‌دید حالت چهرش تغییر می کرد و صورتش رنگ پریده تز از قبل می‌شد. یک جور حس گناه توی صورتش بود که با دیدن من شدت می‌گرفت. یک روز بالاخره ترس هام رو کنار گذاشتم و سعی کردم حرف دلم رو باهاش بزنم اما ان انقدر از بودن با من واهمه داشت که بیشتر از چند ثانیه در حظور من نمی‌موند. آخر سر هم فکر کنم اصلا نفهمید که من اونو دوست داشتم!
در هر صورت لوکرسیا به من توجهی نشون نداد و در عوض من یک محقق دیگه از شینرا رو که اسمش Hojo بود انتخاب و باهاش ازدواج کرد. ازدواج شومی که حاصلش تبدیل به موجود پلیدی به اسم Sephiroth شد!! وقتی لوکرسیا با هوجو ازدواج کرد من تازه فهمیدم که لوکرسیا چرا با دیدن من اینقدر معذب می‌شد! ان همون دستیار جوانی بود که با پدرم کار می‌کرد و بر اثر اشتباه لوکرسیا بود که پدرم با ماده G آلوده و کشته شد! لوکرسیا به خاطر مرگ پدرم خودش رو مقصر می‌دونست، واسه همین هم از من دوری می‌کرد. لوکرسیا در این مورد که خودش رو به خاطر مرگ پدرم مقصر می‌دونست کاملا حق داشت چون حماقت محض ان باعث مرگ پدرم شده بود اما در مورد برخورد من با این قضیه کاملا اشتباه می کرد!! این جور مساول بخشی از زندگی هر دانشمندی هست و در هر صورت منم عاشق ان بودم...
پروفسور هوجو یک دیوانه محض بود! همون وقت هم میدونستم که هوجو دیوونه قدرته اما نه تا این اندازه که به پسر خودشم رحم نکنه! هوجو که معلوم نبود اصلا چی تو کلشه DNA های یک موجود پلید رو به بدن جنین داخل شکم لوکرسیا تزریق کرده بود! شاید با این کارش باعث مرگ لوکرسیا می‌شد؟ من هنوز لوکرسیا رو دوست داشتم و احمق هم بودم واسه همین با هوجو درگیر شدم اما ان به من تیر اتدازی کرد و...
● ...و من مردم....
...اما باز زنده شدم! هوجو منو به یک موش آزمایشگاهی تبدیل کرد و با استفاده از کشفیات جدیدش تونست منو بار دیگه به زندگی برگردونه، اما زندگی که من هیچ وقت نه اونو می‌خواستم و نه آرزوش رو داشتم. اما لوکرسیا از این آزمایش وحشتناک شوهر دیوانش باخبر شد و سعی کرد منو نجات بده، شاید می‌خواست مرگ پدرم رو تلافی کرده باشه اما فقط باعث زجر دیدن بیشتر من شد. ان منو با ژن های Chaos آلوده کرد و باعث شد به یک هیولا تمام عیار تبدیل بشم. هیولایی که در مواقع خشم و عصبانیتم از درون من آزاد می‌شد و منو به یک آدم کش درجه یک تبدیل می‌کرد! بعدش Protomateria ای که به همراه پدرم کشف کرده بود رو به من منتقل کرد و باعث ثبات نیروی Chaos تو بدنم شد.
من از مرگ فرار کرده بودم و بار دیگه به زندگی برگشته بودم. زندگی جاودانه که بر اثر تماس با Protomateria بدست می‌امد اما من این زندگی رو نمی‌خواستم. مرگ بهتر از ان بود...واسه همین با امید به مرگ، مرگی که هیچ وقت سراغم نمیاد، به عمارت شینرا توی Nibelheim رفتم و توی یک تابوت مخفی به خواب رفتم....
در تمام این سال‌ها که جسمم به خواب رفته بود مرگ به سراغم نیومد و زنده سلامت باقی موندم تا اینکه دوباره بیدار شدم. درست همونجایی که خوابیده بودم. یک پسر جوون به اسم Cloud Strife به همراه چند نفر از دوستانش منو از خواب بیدار کردن. بیداری دوباره و مطلع شدن از جریاناتی که در این سال‌هایی که من به خواب رفته بودم اتفاق افتاده بود اصلا خوش آیند نبود. وضع به کلی فرق کرده بود، شینرا فاسد تر از گذشته شده بود و سایه خطری که دنیا رو تحدید می‌کرد سنگین تر.
بچه لوکرسیا و هوجو بدنیا امده بود و همونطور که من حدس میزدم به یک شر مطلق تبدیل شده بود. موجود آزمایشگاهی که محصول آزمایش های هوجو بود. شینرا هم قدرت سابقش رو از دست داده بود و الان در حراس حمله سفیروث بود چون سفیروث قصد داشت با احظار یک شهاب سنگ کل زمین رو نابود کنه!! از همه بدتر هم لوکرسیا مرده بود، انم مثل پدرم موقع آزمایش هاش مرد.
ان پسره Cloud و دوستانش میخواستن جلوی سفیروث و شینرا رو بگیرن چون هر کدوم به طریقی داشتن زمین رو نابود میکردن، سفیروث با احظار شهاب سنگش و شینرا هم با استخراج بیش از اندازه ماکو!. من خودم رو به نوعی مسوول این اتفاق ها میدونستم چون اگه انقدر ضعف نشون نمی‌دادم و ... شاید اصلا نمی‌ذاشتم که همچین اتفاق هایی بیفته. در هر صورت منم به ان‌ها پیوستم و فعالیت های خودم رو علیه سفیروث و شینرا آغاز کردم. کار سختی بود اما بالاخره با فداکاری یک دختر به اسم Aerith تونستیم جلوی سفیروث رو بگیریم.
بعد از رفتن سفیروث اوضاع Midgar هنوز هم بهم ریخته بود، بقایای شهاب سنگ Meteor با رنگ سرخی توی آسمون دیده می‌شد. من و Yuffie داوطلب شده بودیم تا به پاکسازی میدگار از کثافت های شینرا کمک کنیم. کل ساختمون شینرا رو گشته بودیم اما من به یوفی گفتم که بازم "تصفیه خانه‌های ماکو" شینرا رو چک کنه، من دنبال هوجو بودم و می‌خواستم هر جور که شده پیداش کنم و اگه دیر نشده بود بکشمش! یوفی بعد از اسکن کل ساختمون به من گفت که هنوز یک موجود زنده توی ساختمون هست، من دیگه معطل نکردم و سریع به محلی که یوفی گفت رفتم...مردی که این زندگی رو به من داده بود، کسی که عشقم رو ازم دزدیده بود، جلوی روم با دستانی باز روی میزش افتاده بود. با تمام نفرت تفنگم رو به سمتش نشونه گرفتم اما در همون لحظه آزمایشگاه به همراه هوجو منفجر شد. من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از انجا فرار کنم.
سفیروث مرد، شهاب سنگشم نابود شد اما اتفاق هولناک تری در انتظار زمین بود. بعد از متلاشی شدن شهاب سنگ Meteor ژن های Jenova توی هوا پخش شد و با ورودش به جسم انسان ها یک بیماری جدید و مرگ آور رو بوجود آورد. بیماری "زخم کیهانی". این اسمی بود که مردم روش گذاشته بودن چون هر چی باشه همه این مصیبت هارو Jenova از یک سیاره دیگه با خودش آورده بود.
دو سال از شروع این دردسر جدید می‌گذشت، من دیگه جایی واسه موندن نداشتم. کاری هم واسه درمان این بیماری نمیتونستم بکنم. همه این دردسر ها با ورود Jenova به زمین شروع شده بود. اسم جایی که Jenova توش با زمین برخورد کرده بود رو مردم از گذشته "آتشفشان شمالی" گذاشته بودن. همونجا هم بود که با سفیروث مبارزه کردیم و شکستش دادیم. پس بهتر بود من یک بار دیگه به همون منطقه می‌رفتم، شاید می‌تونستم انجا چیزی پیدا کنم که بشه باهاش بیماری "زخم کیهانی" رو درمان کرد. از طرف دیگه یک حس خیلی بدی نسبت به انجا داشتم، به نظر می‌رسید سفیروث دوباره داره از انجا بیرون می‌یاد!!
وقتی انجا رسیدم فهمیدم تمام حدس هام درست بود! بقایای یک درگیری مسلحانه که به تازگی رخ داده بود قشنگ به چشم می‌خورد، اما از همه مهم تر بدن بی‌جون Tsung و Elena، دو تن از اعضای نیروهای Turks، بود که بی‌هوش روی زمین افتاده بود. جفتشون به شدت زخمی شده بودن، اگه یه زره دیر تر رسیده بودم حتما کشته می‌شدن. در هر صورت من جفتشون رو از انجا بیرون آوردم و جونشون رو نجات دادم. حالا واسه گرفتن اطلاعات و یا به خاطر اینکه خودمم یک روزی عضو همین گروه بودم...
اخبار انها از اتفاقی که واسشون افتاده بود شوم تر بود، تی‌سونگ و النا به همراه بقیه اعضا گروهشون به ان منطقه رفته بودن تا آخرین باقی مونده های ژن های Jenova رو بردارن، اما توسط یک گروهی که همونجا از تو "جریان زندگی" بیرون امده بودن مورد حمله قرار گرفته بودن. یک گروه سه نفره چپ دست با موهای نقره، یعنی دقیقا همون مشخصاتی که سفیروث داشت! پس حدث های من اشتباه نبود، باید هرچه زودتر کلود و بقیه اعضا گروه قدیمیمون رو پیدا می‌کردم...
کلود رو توی Forgotten City پیدا کردم. داشت با همون گروه سه نفره مبارزه می‌کرد و اگه یک زره دیر تر رسیده بودم توسط رییسشون Kadaj کشته شده بود. کلود توسط گروه Turks از ماجرا با خبر شده بود و قبول کرده بود که به ان‌ها و در واقع به همه کمک کنه، واسه همین هم برای نجات جون بچه هایی که کاداج دزدیده بود به "شهر فراموش شده" امده بود. صحبت کردن با کلود اصلا به من آرامش نمی‌داد چون هم فهمیدم که کلود هم دچار بیماری شده و هم اینکه به شدت امیدش رو از دست داده. البته باید بگم که تونستم متقاعدش کنم که باید با این گروه به طور جدی مقابله کرد چون در غیر این صورت خطر جدی تر یعنی خود سفیروث وارد عمل می‌شه.
هر چند ما برای مقابله با کاداج و افرادش تقریبا به موقع اقدام کردیم اما حماقت Rufus، رییس فعلی شینرا و گروه Turks باعث شد تا ژن ها Jenova که ان‌ها از آتش فشان شمالی بدست اورده بودن به دست کاداج بیفته و با تزریق ان به خودش شرایط رو واسه تسخیر بدنش توسط سفیروث مهیا کنه. سفیروث بار دیگه به قدرت رسید اما کلود بازم باهاش مبارزه کرد و شکستش داد. بعد مرگ سفیروث زمین با کمک جریان زندگی بار دیگه به کمک فرزندانش امد و با مقابله با نیروی بیگانه بیماری زخم کیهانی رو درمان کرد. کار من دیگه تموم شده بود...
Vincent درون غاری که ورودی آن توسط یک آبشار بلند پوشیده شده بود، با حالتی در مانده بر روی زمین نشسته بود. درون غار پوشیده از کریستال های سبز رنگی بود که در فضای تیره غار به زیبایی می‌درخشیدند.
ـ بازم... بازم ما همدیگه رو ملاقات کردیم. لوکرسیا!!
روح لوکرسیا درون بزرگترین کریستال که در مرکز غار و در وسط یک یک حوزچه کوچک قرار گرفته بود، خاموش و درخشان آرمیده بود. صدایی محو از اعماق کریستال سبز رنگ به گوش می‌رسید:
ـ وینسنت. من متاسفم...
● شروع آشوب
وینسنت با صدای زنگ تلفن همراهش که کنار یک لیوان پر از شرابی سرخ رنگ، بر روی میز قرار داشت از خاطرات سال های گذشته بیرون آمد. حوصله پاسخ دادن به تلفن را نداشت، برای همین بدون حرکت بر روی جای خود ماند. زنگ تلفن او را از اعماق خاطراتش بیرون آورده بود و اکنون به وضوح صدای تلویزیون را که در حال پخش اخبار شهر بود، می‌شنید. صدای گوینده مرد که با ترس در حال خواندن متن خبر بود وینسنت را به خودش آورد:
ـ ما هنوز نمی‌دانیم آن‌ها کجا ناپدید شده‌اند!
ـ هم اکنون نزدیک به سه هفته می‌باشد که گذارشگرهایمان را در Midgar از دست دادیم!
ـ اما دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ لطفا به آخرین گذارش خبرنگاران ما، که قبل از ناپدید شدن از محل وقوع حادثه فرستاده بودند، گوش دهید:
صدای زن جوانی که با سرعت پشت سر نیروهای پلیس رو به دوربین خود در حال حرکت بود به گوش می‌رسید:
ـ درهای ورودی که به مدت سه روز بسته شده بودن بالاخره باز شدند.
ـ این درها ورودی یک مکان مخفی و مرموز در زیرزمین های ساختمان اصلی شینرا است که تا کنون هیچ کس از مکان آن‌ها مطلع نبود.
ـ با توجه به اطلاعات بدست آمده این مکان شاهدی بر انجام آزمایش‌های متعددی است که در گذشته بر روی ده ها هزار نفر صورت گرفته است!
ـ ما معتقدیم کشف این مکان تاییدی بر شایعات موجود در رابطه با آزمایش های شینرا بر روی انسان هاست!
ـ منتظر شنیدن آخرین اخبار از تیم داوطلب تحقیق از ساختمان شینرا باشید...
اخبار پخش شده وینسنت را به شدت نگران کرده بود، او به خوبی می‌دانست که هوجو سال‌ها پیش برای خلق Soldier های آزمایشهای وحشتناکی را بر روی انسان‌ها آغاز کرده بود اما این قضیه متعلق به سال‌ها پیش بود! این مکان مخفی نشان می‌داد که هوجو برای خلق سربازان ویژه تا چه حد پیش رفته است! اگر این خبر حقیقت داشت نشان می‌داد که سربازانی بسیار نیرومند تر از بهترین Soldier ها نیز توسط هوجو ساخته شده اند!. همه چیز حقیقت داشت! مرگ گذارشگران و نیروهای پلیس همه چیز را اثبات می‌کرد!
صدای جشن و شادی مردم از پنجره نیمه باز اتاق به داخل می‌رسید اما وینسنت هیچ علاقه ای برای پیوستن به جشن نداشت، جشنی که به مناسبت سومین سال نابودی Meteor برپا شده بود. در میان فریاد شادی مردم شهر ناگهان صدایی که شبیه به انفجاری مهیب بود به گوش رسید، این صدا به هیچ وجه نمی‌توانست متعلق به وسایل آتش بازی باشد! وینسنت با سرعت به سمت پنجره اتاق خود رفت تا محلی که انفجار در آن رخ داده بود را شناسایی. کشتی‌های هوایی نظامی متعددی که بر روی آسمان شهر در حال پرواز بودند، هزاران سرباز مسلح و موجودات وحشی خطرناکی را بر روی سر مردم شهر می‌ریختند. سربازان تمام مردم شهر را به رگبار گرفته و از سر راه خود بر می‌داشتند. مردم که تا چند دقیقه پیش مشغول شادی و رقص بودند هراسان برای نجات جان خود به این سو و آن سو پراکنده می‌شدند..
خشم سرتاسر وجود وینسنت را فرا گرفته بود، او و همراه همشیگیش Cerberus آماده بودند تا به تنهایی در مقابل نیروهای متجاوز ایستادگی کنند. وینسنت با جستی بلند از بالای یک کشتی‌های هوایی که به سمت او در حال نزدیک شدن بود پریده و با چند شلیک کوتاه آن را به آتش کشید. خیلی دیر شده بود، وینسنت به تنهایی توان مقابله با همه آن‌ها را نداشت، گذشته از آن سربازان دشمن تمام مردم شهر را جمع آوری کرده و در حال خروج از شهر بودند.
اگرچه برای کمک به مردم شهر بسیار دیر شده بود اما وینسنت برای شکار نیروهای دشمن کماکان در محوطه شهر در حال گردش بود، باید متوجه می‌شد که این سربازان وابسته به کدام گروه و یا فرد هستند.
چهره دختر کوچک اندامی از پشت مانیتورهایی که در اطرافش قرار داشت، پیدا بود. بر روی همه مانیتور ها تصویر وینسنت به همراه کلمات:
▪ نام: وینسنت ولنتاین
▪ جنسیت: مرد
▪ گروه خونی: A
نقش بسته بود. دختر جوان دستگاه عجیبی را بر روی سرش گذاشته بود و به نظر می‌رسید در حال پیدا کردن چیز یا شخصی خاص در درون آن است. دختر جوان در حالی که سرگرم کار خود بود گفت:
ـ پیدات کردم!
وینسنت مشغول گشتن در خرابه های شهر بود. او باید هرچه سریعتر Reeve Tuesti فرمانده نیروهای WRO (World Regenesis Organization) را پیدا می‌کرد، اما چگونه؟ نیروهای دشمن از هر سو به سوی او حمله ور شده و در نهایت به خاک می‌افتادند اما وینسنت هنوز موفق به یافتن سرنخی از ماجرا نشده بود.
دختر کوچک اندامی همراه با مرد قوی هیکلی که در کنارش ایستاده بود از بالای خرابه های شهر مشغول برانداز کردن وینسنت بودند. دختر جوان کلاه عجیب خود را از سربرداشته و گفت:
ـ وینسنت ولنتاین.
با گفتن این جمله ناگهان رنگ آبی چشمان دختر به رنگ نارنجی روشنی شروع به درخشیدن کرد.
ـ ما پیدات کردیم!
درخشش مرموز چشمان دختر رو به خاموشی گذاشته و بار دیگر به رنگ آبی خود. در همین حال مرد درشت اندام با لحن کنایه آمیزی از همراهش پرسید:
ـ این همونه؟
ـ آره!
مرد غریبه به همراه دختر جوان به سوی وینسنت گام برداشته و در مقابل او ایستاد. دختر رو به وینسنت گفت:
ـ Protomateria، بگو ان کجاست!
چشمان دختر باز هم به رنگ نارنجی روشن شروع به درخشیدن کرده بود اما وینسنت بدون توجه به آن تنها به چهره آن‌ها چشم دوخته بود.
همراه دختر که به نظر می‌رسید علاقه ای به این سکوت وینسنت ندارد با صدای بلندی فریاد کشید:
ـ Hail Wiess!
سربازی که در اطراف وینسنت قرار داشتند با شنیدن این نام یک صدا آن را فریاد کشیده و به سوی وینسنت حمله ور شدن اما وینسنت بار دیگر همه آن‌ها را شکست داد. در همین حین ناگهان دختر جوان بیهوش بر روی زمین افتاد. مرد درشت هیکل با دیدن وضعیت همراهش دست از نبرد کشیده و به سوی او روانه شد و اورا از زمین بلند کرد. او در حالی که به همراه دختر در حال فرار از منطقه بود رو به وینسنت گفت:
ـ ایندفعه رو شانس آوردی اما به من میگن Azul! ما همدیگرو باز هم خواهیم دید!
ـ اینجا چه خبره؟
نیروهایی WRO با سرعت در حال نزدیک شدن به وینسنت بودند. ریو نیز با لباس بلند سفید رنگی همراه آن‌ها بود. ریو با نگرانی و اضطراب گفت:
ـ وینسنت! حالت خوبه؟
ـ از دیدنت خیلی خوشحالم اما با این حال اصلا از تجهیزاتت خوشم نیومد!
ریو که از این حرف به خنده افتاده بود گفت:
ـ به من اجازه بده تا ببینم واسه امروز باید چه تغییراتی رو داشته باشیم! اما بیا فعلا شوخی رو کنار بزاریم. ان سربازهایی که بهت حمله کردن کیا بودن؟
ـ نمیدونم اما ان گندهه خودش رو ازل معرفی کرد.
ـ ازل آبی رنگ؟ این تنها میتونه به معنیه...
وینسنت می‌خواست از ریو درباره این گروه مرموز سوال کند اما با دیدن سربازان دشمن که بار دیگر آن‌ها را محاصره کرده بودند از سوال خود منصرف شد. ریو نیز با دیدن نیروهای دشمن رو به وینسنت گفت:
ـ بعدا در این مورد صحبت می‌کنیم! همه نیروها آماده حمله! وینسنت ما به کمک تو احتیاج داریم!
ریو بعد از صدور فرمانش در حال حرکت به سمت سربازان بود.
ـ ریو!
ریو از حرکت باز ایستاد و باردیگر رو به وینسنت برگشت.
ـ من نمیدونم تو اینجا چیکار می‌کنی اما در هر صورت کارهای تو به من ربطی نداره!
ـ اما... تو سه سال پیش به همراه ما جنگیدی! ما باز هم به کمک تو احتیا...
برخورد گلوله ای به شکم ریو باعث شد تا او بر روی زمین بیافتد. وینسنت با دیدن این صحنه به سوی ریو دوید اما او ریو واقعی نبود! بلکه یکی از ربات های مخصوص ریو بود که با ظاهری کاملا شبیه ریو اصلی ساخته شده بود.
ـ من هیچ وقت مبارز خوبی نبودم! البته خوشبختانه می‌تونم از خودم به خوبی مواظبت بکنم! میبینی که؟! تو که رفیق نیمه راه نیستی؟ هستی؟ تو وانمود میکنی به مساله علاقه مند نیستی اما من میدونم که تو تا آخرش با ما خواهی موند!
ـ باشه، اما می‌خوای من برات چیکار کنم؟
ـ خوبه! ما باید به Edge بریم. خیلی از حقایق انجا روشن میشه!
● Edge خاموش
وینسنت به همراه ریو و نیروهای WRO سوار بر کامیونی بزرگ در حال حرکت به سوی شهر Edge بودند. هزاران سوال بی‌پاسخ در ذهن وینسنت انباشته شده بود و به نظر می‌رسید ریو حقیقی می‌تواند به همه و یا اکثر آن‌ها پاسخ دهد، از این رو وینسنت رو به ریو گفت:
ـ این افرادی که میگی تو Edge هستن کین؟
ـ سربازان زیرزمینی!
ـ زیرزمینی؟
ـ بله. سایه های شینرا، نیروهایی ویژه‌ای که به دستور موسس شینرا ساخته شدن اما برای حفظ آرامش دنیا مخفی نگه داشته شدن.
ـ ساخته شده؟
ـ آن‌ها هدفشون این بود که سوپر انسان هایی رو خلق کنن که احساسات براشون اصلا معنی نداشته باشه. ان سربازی که قبلا باهاش ملاقات کردی، ازل، انم جزو همین نیروها بود! کل این تشکیلات به صورت مخفی نگه داشته شده و اطلاعات کمی ازش موجود هست، البته من به جز این هم انتظاری نداشتم.
ـ یعنی حتی کسی با موقعیت تو هم از این تشکیلات اطلاعاتی نداره؟
ـ نه! به غیر از خود رییس شینرا تنها کسانی که از این پروژه خبر داشتن عالی تران سران شینرا یعنی Heidegger و Scarlet و محقق ارشد پروژه، هوجو بودن! بعد از مرگ رییس شینرا قدرت و اختیارات شرکت به پسرش منتقل شد. البته من شک دارم که ان‌ها اصلا Rufus رو از این قضیه مطلع کرده باشن! من هم همین اطلاعات مختصر رو از روی بررسی فایل های شخصی اسکارلت بدست آوردم.
ریو ناگهان به چشمان وینسنت ذل زده و گفت:
ـ از جریان ناپدید شدن مردم تو Junon خبر داری؟
ـ آره، یادمه گذارش رسیده بود که چیزی حدود ۲۰ یا ۳۰ نفر از مردم ناپدید شده بودن.
ـ گذارشی که تو دوست داری باورش کنی! ان روز چیزی نزدیک به ۱۲۰۰ نفر بدون گذاشتن کوچک ترین ردی از خودشون ناپدید شدن! بعد از این واقعه نیروهای WRO به سرعت وارد عمل شدن و وظیفه تحقیق و بررسی رو به عهده گرفتن البته با دست خالی! چون تنها اطلاعاتی که ما داشتیم شایعاتی بود که از مردم شنیده می‌شد. زمانی که ان واقعه اتفاق افتاد مردم Edge داخل شهر بودن. ان‌ها می‌گفتن که اواسط شب بوده که یک هو صدای جیغ و وحشت از داخل Midgar میاد. آیا این فقط صدای باد بوده؟ بزار من ازت سوال کنم، باد میتونه صدای هزاران انسان رو در بیاره؟
ـ قربان! یک شخص مرموزی تصویر خودش رو روی همه فرکانس ها ما انداخته و می‌خواد با شما صحبت کنه!
وینسنت و ریو با صدای ان مرد از جای خود پریده و در مقابل تلویزیون مخصوص قرار گرفتند. مردی که صورتش داخل نور مخفی شده بود تکیه زده بر صندلی بزرگی رو به آن‌ها بود:
ـ بالاخره زمان پاک سازی دنیا رسید! زمان ان رسیده که نژادهای پست نابود بشن! بالاخره زمان پاک سازی دنیا رسیده.
در حالی که صدای خنده های بلند مرد از داخل تلویزیون به گوش می‌رسید ارتباط میان آن‌ها قطع شد. ریو رو به نیروهایش گفت:
ـ فهمیدید سیگنال از کجا...
ناگهان کامیون با تکان شدید متوقف شد. ریو که بسیار نگران شده بود در ورودی ماشین را باز کرد اما در همین لحظه موجودی وحشی به سوی او حمله ور شد اما وینسنت با شلیک کوتاهی او را به زمین انداخت. ریو با دیدن لاشه موجود وحشی رو به وینسنت گفت:
ـ گارد سگ‌های شکاری!
نیروهای مرموزی به آن‌ها حمله ور شده بودند و از هر سمت به سوی آن‌ها حمله می‌کردند. وینسنت با تمام توان خود با آن‌ها مقابله می‌کرد اما تعداد آن‌ها بسیار زیاد بود. تعداد مهاجمین لحظه به لحظه بیشتر می‌شد تا اینکه...کامیون با تکان شدید از مسیرش منهدم شده و وینسنت و ریو موفق شدند در آخرین لحظه از داخل آن به بیرون بپرن. وینسنت که از این حادثه هیچ آسیبی ندیده بود گفت:
ـ حالت خوبه؟
ـ من حالم خوبه اما میتونم بگم حال موتور ماشین نه! وینسنت اگه می‌شه من ازت می‌خوام که تنهایی به Edge بری. ان ارتباط منو بیشتر از قبل نگران کرده. منم اگه بتونم ماشین رو تعمیر میکنم و به قرارگاه برمیگردم. نیروهای WRO الان تو Edge هستن، به ان‌ها ملحق شو و سعی کن هرج و مرج شهر رو بخوابونی.
ـ قبوله. من هیچ انتخابی ندارم!
زنی که Rosso نام داشت در داخل کارخانه ای قدم زده و برای خودش به شدت می‌خندید.
ـ " بالاخره زمان پاک سازی دنیا رسید! زمان ان رسیده که نژادهای پست نابود بشن! بالاخره زمان پاک سازی دنیا رسیده" خیلی خوب گفتی Wiess! اگه ایندفعه از سری قبل سرگرم کننده تر بشه من خیلی متعجب می‌شم!
در همین لحظه نیروهای WRO دور تا دور روسو را محاصره کردند...
وینسنت پس ار ورود به Edge به مقر نیروهای WRO رسید. از لحظه ورودش به داخل مقر احساس می‌کرد شخص خاصی او را زیر نظر دارد. بله، زن جوانی او را زیر نظر گرفته بود. ناگهان در لحظه ای کوتاه هر دوی آن‌ها رودروی هم با سلاح خود یکدیگر را هدف قرار دادند. وینسنت سرتاپای دختر را بررسی ‌کرد، دختر عجیبی بود، به نظر می‌رسید حداقل یک بار دچار حادثه مرگ باری شده است. یک چشمش را از دست داده بود. یکی از دستانش نیز مکانیکی بود. او حتما یکی از اعضای WRO بود چرا که آرم مخصوص آن‌ها بر روی لباسش نقش بسته بود.
ـ تو یکی از اعضای WRO هستی؟
ـ و کی داره این سوال رو می‌پرسه؟
وینسنت که خیالش راحت شده بود تفنگش را از روی دختر برداشت و گفت:
ـ وینسنت ولنتاین. ریو منو فرستاده اینجا.
دختر جوان چند لحظه ای بر روی چهره وینسنت خیره ماند و سپس او نیز سلاحش را از روی وینسنت برداشت.
ـ معذرت می‌خوام، من Shalua Rui یکی از اعضای WRO هستم. ریو در مورد تو به من یک چیزایی گفته.
ـ اینجا چه اتفاقی افتاده؟
ـ این چیزی نیست که من بدونم، من واسه کار دیگه ای اینجا هستم.
ـ چه کاری؟
ـ ریو از من خواسته که به تحقیقات خودم ادامه بدم.
ـ چه تحقیقاتی؟
ـ در باره دلیل زنده بودنم!
شالوآ بعد از گفتن این جمله راز آلود با قدم هایی بلند از وینسنت دور شد. وینسنت پس از جدا شدن از شالوآ راه خود را به سوی نیروهای زیرزمینی ادامه داد. باید هر چه زودتر آن‌ها را از بین می‌برد. وینسنت پس از نابود کردن بسیاری از نیروهای دشمن با زن مو قرمزی روبرو شد. او روسو بود. روسو زیر باران شدیدی که شروع به باریدن گرفته بود ایستاده بود.
ـ میدونی این اولین بار هست که قطره های بارون داره به صورتم می‌خوره؟ من تا چند روز پیش حتی آسمون رو هم ندیده بودم! و اما تو وینسنت ولنتاین هستی. دارنده Protomateria!
ـ Protomateria؟
ـ بله. کلید کنترل Omega. ما میدونیم که تو ان رو در اختیار داری. انو بده به من تا من سریع بکشمت!
وینسنت از صحبت با زن کلافه شده بود برای همین با حالت تحدید آمیزی روبروی او ایستاد. روسو که از تغییر حالت وینسنت جا خورده بود گفت:
ـ ما که نمی‌خوایم معامله کنیم، میخوایم؟ من بهت قول میدم که زجر بشکی!
روسو ناگهان باسرعت زیادی حرکت کرده و در پشت وینسنت قرار گرفت.
ـ وقت مردنه!
روسو با سرعت سلاح خود را بیرون کشیده و به وینسنت حمله ور شد اما وینسنت با سرعتی بیشتر ضربه او را جاخالی داده و در مقابل او قرار گرفت. خشم سرتاسر وجود وینسنت را فرا گرفته بود، آنچنان که پوستش شروع به قرمز شدن گرفته بود! ناگهان دوبال قرمز رنگ از پشت بدن وینسنت بیرون آمد. حاله ای از انرژی و نور دور وینسنت را فرا گرفته بود...او تبدیل به Chaos شده بود!
روسو با حیرت تغییر فرم وینسنت را تماشا می‌کرد. وینسنت با حرکت دستش موجی از انرژی را به سوی روسو روانه ساخت اما روسو با سرعت از دست او فرار کرد...
وینسنت زیر باران ایستاده بود. بار دیگر به فرم عادیش بازگشته بود اما این تغییر فرمش بار دیگر خاطرات سال‌های دور را به یادش می‌آورد...
ـ لوکرسیا!
ـ ...متاسفم...
ـ برای چی؟
ـ برای بیدار کردنه...
ـ بیدار کردن؟
ـ من خیلی متاسفم!
خاطرات گذشته با سرعت فراوانی در مقابل چشمان وینسنت نقش می‌بست. وینسنت رو در روی هوجو با اسلحه ای در دست خشمگین ایستاده بود.
ـ برای چی گذاشتی همچین اتفاقی بیفته؟
ـ ساکت!
ـ تو...
ـ گفتم ساکت!!!
هوجو با خشم فریاد کشیده و به سوی وینسنت شلیک کرد. بدن وینسنت در جلوی پای هوجو بر روی زمین افتاده بود. هوجو با پا ضربه ای به بدن وینسنت زده و گفت:
ـ واسه چی این افراد نمیتونن ساکت بمونن؟
وینسنت آخرین لحظه های عمرش را سپری می‌کرد. صدای هوجو را که دیوانه وار با خودش صحبت می‌کرد. به صورت نامفهوم می‌شنید:
ـ من میتونم... بدن... آزمایش بعدیم... نابغه... من... موفق میشم...
وینسنت بر روی تختی سفید رنگ در آزمایشگاه هوجو از خواب بیدار شد. بینایی اش مغشوش شده بود. بار اول که سعی کرد از جای خود بلند شود سر جای خود سکندری خورد...
بدن وینسنت در محفظه پر از آبی قرار داشت. لوکرسیا از بیرون محفظه گناهکارانه چهره او را می‌نگریست...
وینسنت در بیرون محفظه اب نشسته بود. خاطرات گذشته بار دیگر از ذهنش بیرون آمده بودند. به نظر می‌رسید در زیر باران از هوش رفته بود. وینسنت از جای خود برخواسته و از پله ها اتاق بالارفت. شالوآ در چند قدمی او بر روی میزی نشسته بود.
ـ اوه! ببین کی از خواب بیدار شده! بزار کمکت کنم...
ـ من کجا هستم؟
ـ یک جای امن در مقر نیروهای WRO. من تورو از Edge به اینجا آوردم. به نظر می‌رسه موجود وحشی درون تو یکم انجا شیطونی کرده بود! نه؟
ـ منظورت Chaos هست؟
ـ Chaos؟ بدن تو میزبان ژن های Chaos هست؟ خوب این رابطه تو با دکتر لوکرسیا کرسنت رو نشون میده! آیا تو هم یکی از محصولات آزمایش های ان هستی؟
ـ آزمایش های لوکرسیا؟
معذرت می‌خوام. ان چیزی نبود که من...
ـ لوکرسیا روی Chaos تحقیق می‌کرده؟
ـ به من نگو که از این موضوع خبر نداری!
شالوآ که در اطراف وینسنت به آرامی قدم می‌زد دوباره به سرجای خود بازگشته و پشت کامپیوترش قرار گرفت. اطلاعات زیادی بر روی صفحه مانیتور نقش بسته بود.
ـ کرسنت. محقق درجه یک شینرا. اون تو پایان نامه خودش، " ضربان نبض زمین"، موضوع Chaos و نقش ان در میان زندگی مارو مطرح کرد. به هر حال تئوری های پیچیده ای که ان تو تحقیقاتش معرفی کرد...
شالوآ با دیدن وینسنت صحبت هایش را قطع کرده و به سوی او دوید. وینسنت بر روی زمین افتاده بود. بار دیگر صدای لوکرسیا در سرش می‌پیچید: "من متاسفم..."
ـ حالت خوبه؟
ـ من میتونم ان پایان نامه رو ببینم؟
ـ متاسفانه نه! ان حتی توی آرشیو اطلاعات شینرا هم نیست! من هرچی ازش میدونم اطلاعات مختصری هست که تو آرشیو اطلاعاتی شینرا دیدم.
در همین حال ریو قدم به داخل اتاق گذاشت.
ـ وینسنت! تونستی سلامتیت رو دوباره بدست بیاری؟
دختر جوان پشت کامپیتوری نشسته و در حال تایپ کردن با او بود. ازل از پشت به او نزدیک می‌شد.
ـ الان طعمه ما کجاست؟
ـ ما میتونیم انو دوباره تو مقر WRO پیدا کنیم.
ـ خیلی خوبه! با یک تیر دو هدف رو میزنیم!
ازل شروع به حرکت به سمت بیرون اتاق کرد. دختر نیز از جای خود برخواسته، شی نارنجی رنگی را از روی میز برداشته و پشت سر مرد از اتاق خوارج شد...
ـ پس روسو به تو گفت که Protomateria کلید کنترل Omega هستش؟
وینسنت که آرام بر روی صندلی خود نشسته بود گفت:
ـ آره!
ریو رویش را از سمت وینسنت برگردانده و از شالوآ پرسید:
ـ دراین مورد نظری داری؟
ـ روحی که Terra رو تشکیل میدهد فاسد شده است.
ـ تسکین ناپاکی، پاک کردن جریان از شکل نهایی ان هست.
ـ نیروی Chaos، همراه Omega تا بهشت را نگاه کن...
ـ منظورت چی هست؟
ـ این جمله مقداری از پایان نامه دکتر کرسنت بود! متاسفانه من خودمم معنیش رو نمی‌دونم چون فقط بخش هایی از ان پایان نامه رو خوندم! در هر صورت Omega و Chaos (شالوآ در هنگام گفتن این کلمه با سر به وینسنت اشاره کرد) به دکتر کرسنت مربوط می‌شن. توضیح دیگه‌ای وجود نداره! من فکر می‌نم ما باید اطلاعات بیشتری از تحقیقات دکتر کرسنت بدست بیاریم.
ناگهان زنگ خطر به صدا درآمده و صفحه مانیتور شروع به چشمک زدن با رنگ قرمز رد. ریو که از وضیت پیش آمده بسیار متعجب شده بود گفت:
ـ اینجا چه خبره؟
ازل به همراه سربازان زیادی به سمت مقر در حال حمله کردن بود. وینسنت با دیدن نیروهای دشمن برای مقابله با آن‌ها آماده شد.
ـ وینسنت ان‌ها به دروازه اصلی نفوز کردن! زودتر یک کاری بکن!
شالوآ از داخل مانیتور در حال مشاهده حمله نیروهای دشمن به مقر بود. چهره دختر جوانی از داخل مانیتور دیده می‌شد.
ـ چی؟ یعنی ممکنه...
دختر جوان داخل مقر شده بود اما شالوآ او را تعقیب می‌کرد. ناگهان قبل از اینکه دختر جوان بتواند کاری انجام دهد شالوآ اسلحه اش را در مقابل او گرفته و گفت:
ـ تکون نخور!
ـ خیلی باهوشی!
ـ من میشناسمت! Shelke؟
ـ من هیچ آشنایی تو WRO ندارم!
ـ هر جفتمون خیلی عوض شدیم! اما نه، تو اصلا تو این ۱۰ سال تغییر نکردی!
شلکه با شنیدن این حرف با دهان باز به صورت شالوآ خیره شد.
ـ شلکه، این منم، شالوآ! من سال‌ها دنبال تو گشتم.
ـ دیگه از سر جات حتی قدم هم برندار!
ـ شلکه؟
ـ اصلا برام مهم نیست که من کی هستم و یا تو کی هستی! تنها ماموریتی که دارم برام مهمه!
ـ شاید ۱۰ سال گذشته باشه اما تو هنوز هم شلکه تنها خواهر من هستی!
اشک از چشمان شالوآ در حال فرو ریختن بود. شلکه با دیدن اشک های شالوآ سلاحش را از روی شالوآ پایین آورده و گفت:
ـ ۱۰ سال! آیا زمان زیادی نیست؟ روزهای زیادی که برای من همراه با رنج و درد بود...ان‌ها ذهن من رو دست کاری کردن تا اینکه من دیگه حتی خودمم رو یادم نمیومد! شده بودم یک سایه ای از خودم! سال هایی پر از درد، رنج و ترس! برای ۱۰ سال تو عمیق ترین سیاهچالی که حتی تو نمیتونی تصورش رو هم بکنی زندگی کردم اما الان به من نگاه کن! من الان ۱۹ سالم هست! اگه به بدن من ماکو کافی نرسه ان روز آخرین روز من میشه! من خیلی احمق بودم که تو همه این سال‌ها فکر می‌کردم یکی میاد و منو نجات میده...
شالوآ بر روی زانوانش افتاد.
ـ من متاسفم شلکه. خیلی متاسفم.
شلکه بار دیگر تفنگش را رو به شالوآ گرفته و گفت:
ـ اما امروز روزی هست که ما میتونیم گذشته رو پشت سر بزاریم!
ـ هیچ غلطی نکن!
ـ ریو توئستی!
ـ یعنی تو خواهر کوچک شالوآ هستی؟
ـ آفرین! من الان میتونم جفتتون رو باهم نابود کنم!
ریو از کوره در رفته بود. او بهتر از هرکسی از رنج های درونی شالوآ در این سال ها مطلع بود. او باور نمی‌کرد که شلکه اینقدر نسبت به خواهر خود بی عاطفه عمل کند. همه چیز تغییر کرده بود!
ـ به ان نگاه کن! به هدیه ای که ۱۰ سال پیش نیروهای شینرا به خاطر مبارزه باهاشون بهش دادن نگاه کن. ان خیلی بیش تر از یک دست و یک چشمش رو از دست داد، ان کل زندگیش رو برای نجات تو داد، برای نجات خواهر گم شدش! نصف بیشتر اورگانیسم های بدن ان دوباره ساخته شدن. روزی نمی‌گذره که شالوآ خودش رو به خاطر اتفاقی که ۱۰ سال پیش افتاد رنج و عذاب نده! اما هنوز، ان...
ـ بسته! ...بسته من به اندازه کافی شنیدم!
شلکه تفنگش را آماده شلیک به سوی شالوآ نشانه گرفت. در همین حال وینسنت سر رسیده و وارد اتاق شد. شلکه با دیدن وینسنت حواسش به کلی پرت شده و همین به شالوآ و ریو فرصت فرار داد. وینسنت به همراه آن دو از اتاق خارج شده و در اتاق را بر روی شلکه قفل کرد. ریو اسلحه ای را به سمت وینسنت گرفته و گفت:
ـ بیا از این استفاده کن!
ـ اما شلکه...
ـ شالوآ نمی‌خواد نگران بشی. این فقط ان رو بی‌هوش میکنه...
وینسنت بار دیگر داخل اتاق شده و با شلکه وارد مبارزه شد و در نهایت شلکه که بر اثر برخورد تیر بی‌حس کننده از حال رفته بود، بی‌هوش بر روی زمین افتاد. شالوآ با دیدن خواهرش به سرعت به سمت او دویده و او را در بر روی دستانش گرفت. وینسنت شالوآ را با خواهرش تنها گذشاته و از اتاق خارج شد. او باید هر چه سریع تر ازل را متوقف می‌کرد. پس از خروج وینسنت ازل بار دیگر سر رسیده و رو در روی وینسنت قرار گرفت و گفت:
ـ ما باز هم همدیگه رو دیدیم! به من جواب بده، میدونی چرا تاحالا زنده موندی؟ چون من این تور خواستم! اما الان سرنوشتت به پایان می‌رسه. خیله خوب. الان بهت نشون می‌دم که تو چی هستی!
وینسنت به سوی ازل شلیک کرد اما سپر محافظی که در مقابل او قرار گرفته بود مانع برخورد تیر با او می‌شد.
ـ تو فکر می‌کنی ان اسباب بازی می‌تونه به ذره من آسیبی برسونه؟ بازی رو تموم کن وینسنت! Protomateria رو بده به من!
وینسنت به خوبی می‌دانست سلاح او در مقابل ذره ازل کارگر نیست برای همین بی‌هدف چندین بار به سوی او شلیک کرده و از مقابل او فرار کرد. وینسنت باید هرچه زودتر ریو را پیدا می‌کرد.
ـ وینسنت تو باید ازل رو از این مکان خارج کنی. وقتی به محوطه رسیدی من با یک راکت انو هدف میگیرم. وقتی سپرش نابود شد تو میتونی کارش رو تموم کنی!
وینسنت همانطور که ریو گفته بود از ساختمان خارج شد، ازل نیز به دنبال او حرکت می‌کرد.
ـ دیگه راه فراری نداری!
در همین لحظه ریو با شلیکی به سمت ازل او را متوقف کرده و سپر او را از میان برداشت. ازل که از نابودی محافظش بسیار خشمگین شده بود گفت:
ـ آفرین! موفق شدی زره من رو از بین ببری اما من سال ها منتظر یک حریف با ارزش بودم!
وینسنت به سوی ازل حمله کرده و در نهایت او را شکست داده و بالای سر او ایستاد.
ـ تو فکر میکنی این آخر کار هست؟ اما ...
وینسنت پس از شکست ازل بار دیگر به سمت ریو بازگشت. اما وینست قصد ماندن در کنار ریو را نداشت...
ـ کجا می‌خوای بری؟
ـ Nibelheim!
ـ صبرکن؟ می‌خوای به عمارت شینرا بری؟ اما ان... فهمیدم! اما مواظب باش، انجا پر از سربازان دشمن هست. اگه خواستی بری انجا از مجرای فاظلاب وارد شو!
ـ کدوم مجرای فاظلاب؟
ـ الان نوبت اختراعات من هست! وقتشه که بفهمیم تشکیلات زیرزمینی شینرا واقعا چی هست!
بازگشت قهرمانان
وینسنت از خواب بیدار شد. باز هم در خواب رویاهای بی‌پایانش را ملاقات کرده بود... شخص مرموزی که او را نجات داده بود درمقابلش نشسته بود. هنوز پارچه ای بر روی صورتش کشیده بود.
ـ صبح بخیر!
ـ من کجا هستم؟ .... تو کی هستی؟
ـ خیلی خوشحالم که اینو پرسیدی! من قهرمان آسمان و زمین، تک گل رز سفید Wutai ها هستم! یوفی کیساراگی!
ـ خوبه، ما الان کجا هستیم؟
ـ Cmon!
ـ یوفی تو اینجا چیکار می‌کنی؟
ـ من؟ من فقط به ریو و نیروهاش کمک می‌کنم! من داشتم اطراف عمارت شینرا می‌گشتم که تورو انجا پیدا کردم و نجاتت دادم. حتی تصور هم نمی‌کردم! من وینسنت ولنتاین بزرگ رو نجات دادم!! کسی نمی‌خواد ازم تشکر کنه؟
ـ مچکرم یوفی!
ـ منظورم این نبود! زیاد جدی نگیر! به هر حال... ریو می‌خواد که زودتر بری پیشش.
شلکه درون محفظه بازسازی مجدد قرار داشت.
ـ من کجا هستم؟
شالوآ کنار کامپیوترش آرام به خواب رفته بود اما با بیدار شدن شلکه او نیز از خواب بیدار شده و گفت:
ـ خوب الان چه حسی داری؟
ـ تو خیلی احمقی که دشمنت رو زنده گذاشتی! من الان تورو میکشم و بازم به خونه اصلیم برمی‌گردم!
ـ من اینجوری فکر نمی‌کنم! من نمی‌تونم بهت اجازه بدم که بری. الان نمی‌تونم. در ضمن نمی‌تونم بهت اجازه بدم که منو بکشی و یا دوباره به ان زیر زمین برگردی.
ـ من به کمک تو احتیاج ندارم.
ـ و منم یادم نمی‌یاد که تو تاحالا تونستی باشی تو دعواهامون برنده بشی! می‌خوای دوباره شانست رو امتحان کنی؟
آژیر خطر با صدای بندی شروع به صدا کردن کرد بود. شالوآ که از شنیدن صدای آزیر خطر به شدت ناراحت و خشمگین شده بود گفت:
ـ بازم برگشتن! اما واسه چی؟
ـ ان‌ها منتظر ازل هستن.
ـ ازل؟
ـ مرگ ازل فقط شروع یک قتل عام بزرگ هست...
وینسنت به همراه یوفی از داخل کامیونی که با آن به مقر WRO آمده بودند پیاده شد. وینسنت پس از نابودی بسیاری از نیروهای دشمن که به مقر حمله کرده بودند وارد ساختمان اصلی شد. فضای داخل ساختمان برخلاف بار اولی که وینسنت از آن دیدن کرده بود دیگر زیبا و دلنشین نبود و تبدیل به تلی از خاک و ویرانه شده بود.
هنگامی که وینسنت در حال وارد شدن به داخل ساختمان بود موجودی درشت هیکل و بی‌نهایت وحشی در مقابل او ظاهر شد.
ـ این دیگه چه کوفتی هست؟
ـ ازل!
وینسنت به سرعت به پشت برگشت. شلکه و شالوآ در پشت او قرار داشتند و این شلکه بود که جواب او را داده بود.
ـ شالوآ!!
ازل بی‌وقفه به سوی آن‌ها حمله کرده و شالوآ را بر روی زمین انداخته بود اما شلکه برای حمایت از خواهرش در مقابل او ایستاده بود! ازل با خشم به سوی شلکه نگاه کرده و گفت:
ـ شلکه! واسه چی سر راه من وایستادی؟
ـ من فقط دارم از خودم محافظت می‌کنم! تو داشتی منم میکشتی!
ـ تو دیگه بدرد ما نمی‌خوری!
ـ چی...؟
ـ تو با بقیه هیچ فرقی نداری! بدون ماکو هیچی نیستی! تو فقط میتونی اطلاعات رو از شبکه مجازی بیرون بکشی. من حتی شک دارم که تو عضو گروه ما باشی! ویز دستور نابودی تورو داده!
ـ ویز؟
ـ ماموریت تو فقط پیدا کردن نگه دارنده Protomateria بود. به همین دلیل هم ما اطلاعات مغزی دکتر رو روی شبکه های عصبی تو آپلود کردیم. اما الان دیگه بهت احتیاج نداریم و نمیتونیمم بزاریم به دست نیروهای WRO بیفتی. سرنوشت تو از قبل تعیین شده و الان زمان ان رسیده که دوباره به سیاره ملحق بشی!
ـ شلکه، وینسنت، زودتر بایداز اینجا خارج بشیم!
هر سه با سرعت به سمت در خروجی در حال فرار بودند. وینسنت به سرعت از در خارج شده و دکمه بستن آن را فشرد اما شلکه کماکان بیرون در ایستاده بود. در در حال بسته شدن بود اما شالوآ و شلکه هنوز از آن خارج نشده بودند. شالوآ دست روبوتیک خود را بین در قرار داد تا مانع بسته شدن آن شود.
ـ واسه چی اینکارو کردی؟
ـ الان میتونی از ان رد شی، زودباش، برو! شلکه! متاسفم، من خواهر خوبی نبودم. من اجازه دادم تا تو سال‌های زیادی در رنج و عذاب باشی. وینسنت، قول بده از خواهرم مراقبت کنی، قول می‌دی؟
ـ وایستا!
وینسنت سعی می‌کرد جلوی بسته شدن در را بگیرد اما در به آرامی در حال بسته شدن بود.
ـ شلکه، من خیلی خوشحالم که بالاخره پیدات کردم. همیشه یادت باشه من دوستت دارم.
ـ چرا؟ چرا ان...؟ چرا؟ شالوآ!!
وینسنت شلکه را برداشته و به سرعت از آن مکان بیرون رفت.
وینسنت به همراه شلکه از دست ازل فرار کرده بود و اکنون در یکی دیگر از مقر های WRO مستقر شده بود. پیکر بی‌جان شالوآ را از داخل خرابه های ساختمان ویران شده برداشته بودند و به امید نجات دوباره او آن را در داخل محفظه بازسازیی مجدد بدن گذاشته بودند. یوفی با چهره غمگینی به بدن شالوآ چشم دوخته بود. وینسنت نیز کنار او ایستاده بود. یوفی گفت:
ـ ان‌ها می‌گن دیگه بیدار نمی‌شه! ان خیلی رنج کشید. وینسنت! تو ان جا بودی، چرا گذاشتی این اتفاق بیفته؟
ـ من متاسفم.
ـ نه! منظورم این نبود.
ـ ان احمق بود!!
شلکه در حالی که از پشت به آن‌ها نزدیک می‌شد این را گفت. یوفی که از این حرف به شدت خشمگین شده بود از جا برخاسته و سیلی محکمی به گوش او نواخت.
ـ تو حق نداری انو به این اسم صدا کنی!! تو اصلا نمی‌دونی...
ـ واسه چی ان همچین کاری کرد که ... ؟
یوفی که در حال گریستن بود از اتاق خارج شد. وینسنت گفت:
ـ قبلا وقتی من از شالوآ پرسیدم تحقیقاتت در چه مورد هست، گفت که برای پیدا کردن دلیل زنده بودنش. ان دلیل تو بودی، تو دلیل زنده بودن ان بودی!
ـ خوب، من نمی‌فهمم چرا یک نفر باید جون خودش رو به خاطر یک نفر دیگه فدا کنه؟ تو میدونی؟
ـ من نمی‌تونم به جای خواهرت جواب بدم اما...
ـ اما؟
ـ وقتی یک نفر کسی رو داشته باشه که از همه بیشتر دوستش داره و براش مهم هست، دادن جونش به خاطر ان کم ترین کاری هست که میتونه انجام بده. این چیزی هست که باعث میشه ما انسان باشیم.
ـ کسی که دوستش داشته باشه ....
ـ دقیقا! این همه افراد دور و ور من هستن اما کی انتظار داره که من واسه نجات جونشون خودم رو به خطر بندازم؟
ـ و تو...
شلکه بر روی زمین افتاد اما وینسنت دست او را گرفته و از روی زمین بلند کرد. به چشمان او نگاه می‌کرد. برق چشمان شلکه او را به گذشته های بی‌بازگشتش می کشاند...
وینسنت زیر انبوهیی از درختان نشسته بود و به خاطره‌های شیرینش فکر می‌کرد.
ـ وینسنت. وینست! پاییز داره میاد و هوا خیلی سرد میشه، باید بیشتر لباس بپوشی!
وینسنت با شنیدن صدای لوکرسیا از جای خود پرید. با خودش فکر می‌کرد صورتش به شدت سرخ شده است. لوکرسیا آخرین کسی بود که فکر می‌کرد برایش نگران خواهد شد!
ـ چرا هر وقت منو می‌بینی اینقدر حول می‌شی؟ یعنی خیلی زشتم؟
وینسنت که از این حرف لوکرسیا بیشتر حول شده بود من من کنان گفت:
ـ نه! من...من... متاسفم!
لوکرسیا با لحنی دخترانه به وینسنت گفت:
ـ تو چه جور محافظی هستی که همش خوابیدی؟
ـ من نخوابیدم، فقط باد ملایم شمالی... من فقط چشمام رو بسته بودم تا استراحت کنم.
ـ به هر حال فکر کنم تو جای همیشگی من نشستی!
وینسنت به سرعت از جای خود کنار رفته با حالتی خاص به نشستن لوکرسیا چشم دوخت. نگاهی نیازمندانه و ... . لوکرسیا سبد مخصوص پیک نیکی را باز کرده و رو به به وینسنت گفت:
ـ نمی‌ترسی با من غذا بخوری؟
شلکه مدتی در چشمان وینسنت خیره شد و ناگهان پشت به او کرده و از وینسنت دور شد.
پس از خروج شلکه ریو به داخل اتاق قدم گذاشت.
ـ وینسنت من باید یک چیزی رو بدونم، تو مطمئن هستی که ان فایل‌هایی که از عمارت شینرا آوردی فقط همین ها هستن؟
ـ آره، مطمئنم. چیزی شده؟
ـ گذارش Omega... فایل هاش ناقصه. ما باید حتما بقیه قسمت هاش رو پیدا کنیم. می‌خوام قبل از حمله به Midgar تا انجایی که میشه از دشمنم اطلاعات کسب کنم.
ـ شما داشتید در مورد یافته های دکتر لوکرسیا کرسنت صحبت می‌کردید؟
شلکه بار دیگر وارد اتقا شده بود.
ـ آره اما تو از کجا... ؟
ـ بیشتر اطلاعات مغزی ان روی شبکه های عصبی من آپلود شده. این اطلاعات به من کمک می‌کرد تا جای Protomateria رو پیدا کنم. اگه ان اطلاعات رو به من بدید من می‌تونم تصویر روشنی از ذهنیات دکتر کرسنت رو به نمایش بزارم!
ناگهان یوفی در حالی که دستانش را از خوشحالی در هوا تکان می‌داد وارد اتاق شده و گفت!
ـ وینست! ریو! شماها نبایدالان اینجا باشید! برید بیرون! Cid با کشتیش به کمک ما امده!!
سید با دیدن وینسنت به سوی آمده و گفت:
ـ وینسنت! از کیه ندیدمت! داشتم با خودم می‌گفتم که من و این پرنده چرا نباید به شما ملحق بشیم؟
ـ کاپیتان!! باید برگردید سر کارتون!
ـ متاسفم! بعدا می‌بینمتون!
وینسنت بار دیگر به سوی شلکه باز گشت. او پشت کامپیوتر محفظه بازسازیی مجد نشسته و به دقت مشغول کار بود. شلکه درحالی که مشغول کار بود گفت:
ـ بعد از اینکه نبرد شروع بشه این تشکیلات دیگه قابل استفاده نخواهند بود. داشتم فکر می‌کردم که تا چند روز پیش منم جزو ان‌ها بودم! ولش کن، فراموش کن چی گفتم!
ـ داری روی چی کار می‌کنی؟
ـ دارم سعی میکنم این تسهیلات رو با SND خودم مطابقت بدم.
ـ SND؟
ـ ویژگی مخصوص خودم تو گروه. تا زمانی که من زنده هستم یک تصویر مجازی از خودم تو شبکه دارم. من می‌تونم از این قابلیت واسه درک فرم های مختلف حیات استفاده کنم. در هر صورت... اه! تونستم یک ارتباط با کنسول اصلی کشتی هوایی درست کنم و ...
وینسنت ناگهان به آرامی از جای خود برخواست و شلکه را ترک کرد.
ـ چی شد؟
ـ هیچی. فقط تو منو یاد خواهرت میندازی!
● راز پنهان Shin-Ra
وینسنت در عمارت شینرا به دنبال شکار خود بود. کلود با او تماس گرفته و گفته بود که ارتباط آن‌ها با کشتی سید قطع شده است، حتما اتفاقی برای شلکه افتاده بود!. او آخرین امید بود، باید هرچه سریع تر عمل می‌کرد. وینسنت به دفتر رییس شینرا نزدیک شده بود اما ازل در مقابل او قرار گرفته بود.
ـ پس روسو نجات پیدا نکرد. یه چیزی درون تو هست که می‌خواد بیاد بیرون. بوی گندش برام آشناست. بیا جلو وینسنت. خشمتو به من نشون بده! بزار کشتار آغاز بشه!
ازل با راکت لانچر ۸ متری خود به سوی وینسنت شلیک می‌کرد اما وینسنت هدف آسانی برای ازل نبود. او دیگر نمی‌گذاشت ازل به زندگی کثیفش در Midgar ادامه دهد! ازل در فرم انسانیش توانایی مقابله با وینسنت را نداشت، از این رو به فرم حیوانی‌اش تبدیل شده بود اما باز هم نمی‌توانست کاری بکند.
Chaos به او اجازه نمی‌داد! وینسنت بار دیگر تغییر شکل داده و به او حمله کرد. ازل در مقابل Chaos هیچ شانسی نداشت.
ـ به نظر می‌رسه تو از من هم وحشی تر هستی! خیلی خوبه! تو جهنم می‌بینمت!
ازل بار دیگر نام رییس، هل ویز، را فریاد کشید و برای همیشه خاموش شد.
وینسنت باید با Chaos مبارزه می‌کرد. لوکرسیا از او خواست بود که بجنگد... لوکرسیا...
ـ وینسنت یکم دیگه انجا می‌مونی و بعدش من تورو میارمت بیرون.
وینسنت درون محفظه بازسازی مجدد خوابیده بود و لوکرسیا او را نگاه می‌کرد. لوکرسیا از وینسنت دور شد اما ناگهان از شدت غم سرش گیج رفته و بر روی زانوانش افتاد.
ـ تازگیا چم شده؟ فکر کنم زیادی دارم کار می‌کنم.
هوجو با خشم وارد اتاق شد و به لوکرسیا گفت:
ـ شنیدم یک موش کثیف رو اینجا نگه داشتی! می‌خوام بدونم داری با آزمایش شکست خورده من چیکار می‌کنی؟
ـ از آزمایشگاه من برو بیرون!
ـ ساکت! اینجا من دستور می‌دم!
هوجو به دور و ور خود نگاه کرده و با تمسخر گفت:
ـ Omega و Chaos؟ خودم دیدم! داری یک آزمایش دیگه می‌کنی؟ تو داری از این بدن واسه تموم کردن پایان نامت استفاده می‌کنی، درست نمی‌گم دکتر؟
لوکرسیا که از این حرف هوجو به وحشت افتاده بود به سرعت گفت:
ـ نه! تو داری اشتباه می‌کنی!
ـ اشتباه می‌کنم؟ باید بگم که یک دانشمند همیشه یک دانشمند هستش! حالا با این کارت این مردیکه تو زندگی جدیدش چجوری باید خوشحال باشه؟ کی انو دوست خواهد داشت؟
لوکرسیا دیگر نمی‌توانست صحبت های همسرش را تحمل کند. صورتش را با دستانش گرفته و شروع به گریه کرد.
ـ نه! این یک آزمایش نیست! این ....
وینسنت بار دیگر به خود آمد. باید بر احساساتش غلبه می کرد اما نمی‌توانست.
ـ Chaos. لوکرسیا از من استفاده کرد تا ... لوکرسیا! پس این رنج به خاطر ...
وینسنت سعی می‌کرد دیگر به آزمایشات لوکرسیا فکر نکند. باید هرچه سریع تر به تشکیلات مخفی شینرا پی می‌برد. راز سیاه شینرا بیشتر از این نباید مخفی می‌ماند...
وینسنت در حال ورود به تشکیلات مخفی شینرا بود. ناگهان نوری سیاه رنگ در پشت وینسنت ظاهر شد. تلاش کرد تا از دست آن فرار کند اما راه فراری وجود نداشت. نور سیاه رنگ در حال احاطه کردن او بود. اما نوری سفید رنگ در داخل سیاهی مطلق شروع به تابیدن کرد. ازداخل منبع نور صدای دختری به گوش می‌رسید.
ـ نه! اجازه نده Chaos تورو کنترل کنه! ان نمی‌تونه تورو کامل ببلعه چون نصفی از وجود تو از همین نو هست. خودت رو درونش پیدا کن! دوباره کنترل خودت رو بدست بگیر!
وینسنت تمام نیرویش را جمع کرده و از پیله تاریکی بیرون پرید. وینسنت به نفس نفس افتاده بود...
لوکرسیا درون غاری پر از کریستال های سبز رنگ ایستاده بود.
ـ این همون غاری هست که میگفتی؟
مردی که در پشت سر او ایستاده بود گفت:
ـ آره. جایی که Chaos از انجا بیدار می‌شه.
چهره و صدای مرد بسیار شبیه به وینسنت بود. لوکرسیا به سوی کریستال اصلی که در مرکز غار و درون حوزی از آب قرار داشت نزدیک شد و شروع به خندیدن کرد. مرد که ظاهرا ترسیده بود گفت:
ـ صبر کن!
ـ بیا دیگه دکتر ولنتاین!
ـ عجله نکن. ان هیچ جا نمی‌ره!
دکتر ولنتاین در آزمایشگاه خود بالای سر لوکرسیا ایستاده بود. لوکرسیا چند کلید را بر روی کیبورد فشار داد و پس از آن حبابی از انرژی سیاه رنگی درون تیوب مخصوصی شکل گرفت.
ـ فکر نمی‌کنی یکم داری تند می‌ری؟
ـ واسه چی نرم؟ همه افراد شینرا به پایان نامه من خندیدن! باید به هشون نشون بدم که دارن اشتباه میکنن!
ـ در هر صورت کنایه‌های ان‌ها ادامه خواهد داشت!
دکتر ولنتاین با تعجب به تیوب مخصوص نگاه کرد. ماده سیاه رنگ در حال سوراخ کردن تیوب بود. ناگهان ماده سیاه از درون تیوب بیرون جهید. دکتر ولنتاین لوکرسیا را به کناری هل داده و خودش در مقابل ماده سیاه قرار گرفت. لوکرسیا باترس بالاسر دکتر ولنتاین آمده و گفت:
ـ دکتر حالتون خوبه؟
ـ آره خوبم. خوبمم....
لوکرسیا حمافت کرده بود. بر اثر اشتباه او دوست و استادش کشته شده بود. دکتر به او گفته بود که از قول او به پسرش بگوید که متاسف است. دکتر ولنتاین به جریان زندگی بازگشته بود...
وینسنت به راکتور شماره صفر رسیده بود. باید زودتر کار را تمام می‌کرد اما بار دیگر تاریکی فرا رسید.
ـ خوشبختانه بازم دیدمت وینسنت!
ـ نرو!
ـ اولش من فقط فکر می‌کردم تو یک مزاحم کوچولو هستی اما الان نه! دیگه بهت اجازه نمی‌دم بیشتر از این جلو بری. باید از برادرم محافظت کنم.
ـ برادرت؟
ـ ویز عزیز. ویز قدرتمند. تنها کسی که تا به حال منو دوست داشته و همچنین تنها کسی که من دوستش دارم. مهم نیست، دیگه مهم نیست...
ـ با شلکه چیکار کردی؟
ـ شلکه؟ آهان، یادم امد. چیکار می‌تونستم باهاش بکنم؟ ان دست منه. درست مثل یک سگ کوچولو!
وینسنت که حوصله اش از حریف دیوانه‌اش سر رفته بود تفنگش را بیرون کشیده و به سوی او نشانه گرفت. نرو با تمسخر گفت:
ـ می‌خوای یکم باهم برقصیم؟
وینسنت شلیک کنان به سوی نرو حمله کرد. هیچ دلیل وجود نداشت که نرو برخلاف روسو و ازل در مقابل او شانس بیاورد. او نیز همانند دیگر اعضای گروه مغلوب وینسنت شده بود.
ـ عالیه. معلوم شد چرا روسو و ازل در مقابل تو شانسی نداشتن! اما بازی دیگه بسته! من برنامه های دیگه ای برای تو دارم!
ناگهان نرو دروازه سیاهی ایجاد کرده و وینسنت را به داخل آن کشید.
ـ من می‌بینمت. تاریکی من دیگه روت اثر نداره، نه؟ اشکال نداره. یک راه دیگه واسه تفریح پیدا می‌کنم! بزار ببینم... نظرت در رابطه با این چیه؟
ابری سیاه و خطناک در پشت سر نرو در حال شکل گرفتن بود اما در همین لحظه یوفی سر رسیده و شوریکن خود را به سوی نرو پرتاب کرد. نرو از حمله ناگهانی نینجای غربه جا خورده بود.
ـ طعم پرتاب‌های نینجا های ووتای رو بچش!
نرو رفته بود. وینسنت به همراه یوفی شلکه را برداشته و از آن‌جا خارج کرده بودند. شلکه درون محفظه بازساززی مجدد بود. به نظر می‌رسید در حال دیدن رویایی دلخراش است...
ـ لوکرسیا؟ سلام؟ کسی اینجا نیست؟
وینسنت وارد آزمایشگاه لوکرسیا شده بود اما هیچ کسی آن‌جا نبود. پروفایل پدرش بر روی صفحه یکی از مانیتورها نقش بسته بود. وینسنت نگران شده بود.
ـ پدر؟
ـ کی انجاست...؟
ـ لوکرسیا. این پروفایل ...
ـ بتو ربطی نداره!
ـ چرا ربط داره! چرا نگفته بودی که تو با پدرم کار می‌کردی؟
وینسنت بازوهای لوکرسیا را گرفته و او را تکان می‌داد.
ـ بسته! بسته!
ـ لوکرسیا...
ـ من ... همش به خاطر اشتباه من بود.
لوکرسیا بقض کرده بود و به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است گریه را سر گیرد.
ـ من نمی‌خواستم پدرت بمیره. من نمی‌تونستم... من متاسفم!
بقض لوکرسیا ترکید و در حالی که به شدت گریه می‌کرد وینسنت را ترک کرد. وینسنت متعجب سرجای خود ایستاده بود. وینسنت به هیچ وجه او را مقصر نمی‌دانست. تنها چیزی که او می‌خواست چهره خندان او بود...
لوکرسیا پیش هوجو ایستاده بود.
ـ خوب بالاخره سر عقل امدی و منو انتخواب کردی؟
ـ آره...
وینسنت از ازدواج لوکرسیا با هوجو به شدت ناراحت بود اما او تنها خوشحالی او را می‌خواست...
شلکه از خواب بیدار شد. وینسنت در کنار او بود.
ـ وینسنت ولنتاین. تو واسه چی تو این جنگ شرکت کردی؟
ـ واسه نابودی تشکیلات زیرزمینی شینرا و جلوگیری از بازگشت مجدد Omega. الان وقت پایان دادن به این هرج و مرج هاست، یعنی این چیزی هست که من به خودم می‌گم! چون من کاملا مطمئن نیستم که این تنها دلیلش باشه.
ـ نمیدونم. شاید من... من نمی‌خوام دنیا پایان بگیره. من فقط می‌خوام این درد و رنج تموم بشه...
شلکه غمگین بود. او دیگر هیچ کس را نداشت که به خاطر او بجنگد...
وینسنت به راکتور های اصلی نزدیک شده بود. عروسک موگولی بر روی زمین افتاده بود. پس این مکان همان جایی بود که کیت سیس به آن‌جا آمده بود. وینسنت وارد اتاقی شده بود که ناگهان یوفی از پشت او را صدا زد.
ـ وینسنت بیا اینجا یه چیزی نشونت بدم! ویز رو پیدا کردم!
وینسنت به سرعت پشت سر یوفی شروع به دویدن کرد. آن دو در حالی که نفس نفس می‌زدند وارد اتاق بزرگی شدند. پیکر مردی با موهای بلند و سفید بر روی تختی شاهانه قرار داشت.
ـ این ویز هست؟
ـ مرده؟
ـ نه واسه زمان زیادی!
این را نرو در حالی که وارد اتاق می‌شد گفت. یوفی با ترس گفت:
ـ نه واسه زمان زیادی؟
ـ زندگی جدیدی در داخل ان نفس خواهد کشید. درست مثل تو وینسنت.
ـ شما چیکار می‌کنید....
ـ بزودی برادر عزیزم بیدار خواهد شد. بعد از اینکه من راز تولد دوباره رو بهش گفتم دیگه جاودانه می‌شه!!
ـ راز؟
نرو به سوی ویز رفته دستانش را بر روی او گذاشت. نیروی عظیمی در حال منتقل شدن به ویز بود.
ـ چی؟
ـ Omega؟
وینسنت بار دیگر وارد مبارزه ای سهمگین با نرو شد. مدتی بعد نرو در حالی که شکم خود را گرفته بود بر روی زمین افتاد.
ـ ویز. برادر، من نمی‌خوام تورو ترک کنم. نمی‌خوام!... ویز ... ویز؟
ویز از جای خود بلند ‌شد. وینسنت به سوی ویز شلیک میکرد اما تیرهای او تاثیری بر روی بدن ویز نداشت.
ـ سلاح تو کاربردی نداره! بدن من سرشار از Omega هستش. درست مثل بدن تو که پر از Chaos هست. Chaos هیچی نیست! نیروی برتر Omega است. ان کسی هست که حیات رو به سمت کهکشان ها هدایت می‌کنه! هیچیزی نمی‌تونه منو نابود کنه! هیچی! وینسنت ولنتاین. باز هم همیدگه رو دیدیم!
ـ چی؟
ـ هنوز نفهمیدی؟ سه سال پیش، زمانی که همه نگران سفیروث بودن من خودم رو تقسیم به کد های اطلاعاتی کردم. مغزم، دانشم، روحم وارد شبکه شد. با اینکه بدن من مرد اما زندگی من در دنیای مجازی ادامه پیدا کرد. زمانی که شبکه دوباره فعال شد و اطلاعات پراکنده من دوباره کنار هم جمع شد من دوباره متولد شدم! تو می‌تونی بهش بگی یک تجدید دیدار دوباره!!
ـ تو...
ـ درسته پسر! منم! هوجو! سلام، وینسنت، از کیه همدیگه رو ندیدیم؟ سه ساله، نه؟
ناگهان تصویری از هوجو در مقابل وینسنت شکل گرفت. به نظر می‌رسید تصویر از بدن ویز سرچشمه گرفته است.
ـ تو می‌دونی، من وقتی پایان نامه ان دختر رو خوندم اولش خندم گرفت! به نظر من چیزی بیشتر از یک مزخرف محض نبود! چطور امکان داشت که یک هیولای باستانی پاشه بیاد دنیا رو نابود کنه؟ اما سه سال پیش وقتی تو جلوی چشم هام تبدیل به Chaos شدی باید بگم شوکه شدم. کی فکرشو می‌کرد تئوریهای لوکرسیا حقیقت پیدا کنه؟ همون وقت بود که با خودم گفتم اگه Chaos وجود داره پس حتما Omega هم افسانه نیست. اگه من به Omega دست پیدا می‌کردم تبدیل به فرمانروای کهکشان ها می‌شدم! اما این وسط یک مشکلی وجود داشت، انم این بود که بیدار کردن دوباره Omega احتیاج به یک نیروی بزرگ داشت که در دست رس هرکسی نبود.
یعنی دردست کسی جز من نبود! من یک نابغه هستم. به خودت نگاه کن پسر! همینکه اینجا هستی و داری با Chaos بازی می‌کنی به خاطر آزمایش های خارقالعاده من هستش! از من تشکر کن! اما خوب... چی میگفتم؟ آهان! من واسه رسیدن به نیروی Omega خودم رو با ژن های Jenova آلوده کردم اما متاسفانه نتیجه آن چیزی نشد که من پیشبینی کرده بودم.
من این حقیقت رو فراموش کرده بودم که بعد از وارد شدن ژن های جدید دیگه بدن من قادر به حمل روحم نیست. این شد که من وارد شبکه مجازی شدم. ان زمان بود که فهمیدم واسه عملی شدن نقشه هام احتیاج به یک بدن قدرتمند دارم، واسه همین به فکر تشکیلات زیرزمینیمون افتادم، جایی که سوپر انسان هامون رو توش ساخته بودم.
واسه بدست آوردن یکی از ان ها مجبور شدم نرو رو سمت خودم بکشونم. کار راحتی بود چون ان انقدر احمق بود که با عبارت هایی مثل تولد دوباره و ... گول خورد. نرو هیچ وقت انتظار نداشت که من ذهن برادرش رو تسخی کنم، ان احمق فکر می‌کرد داره راز جاودانگی رو به برادرش می‌گه!. به همین ترتیب با بدن جدیدم آخرین آزمایشم رو شروع کردم. اگه Chaos داخل بدن تو جریان زندگی رو فاسد می‌کرد Omega دوباره بیدار می‌شد. اینجوری بود که Omega دوباره تو بدن من زنده شد! بازم می‌گم من نابغه هستم! نابغه محض، نابغه محض! نبوغ من با Omega ترکیب میشه و زمین رو به سمت ستاره ها ترک می‌کنه!
ـ هوجو. به اندازه کافی شنیدم!
وینست پی در پی به سوی ویز شلیک میکرد. اگر هوجو زنده می‌ماند... او دیوانه بود! تنها نابودی کل دنیا او را راضی می‌کرد! نبرد سختی میان آن‌ها شکل گرفته بود.
ـ پیر شدی وینسنت! نمی‌تونی منو تنها بزاری، میتونی؟ اما می‌خوام اینو ببینی! من باید جریان زندگی رو جذب کنم!
جریان ماکو شروع به درخشیدن کرده بود.
ـ صبر کن. این از کنترل خارج میشه!
ـ خوب انوقت همه با هم می‌میریم! اما در هر صورت من می‌خوام بدن جدیدم رو قبل از سفرم تست کنم!
ویز بار دیگر با قدرت به سوی وینسنت حمله کرد. وینسنت تنها کاری که می‌توانست انجام دهد جا خالی دادن از دست ضربات او بود. وینسنت در بالای راکتورهای شینرا مبارزه اش را ادامه می‌داد. در همین حین تصویر لوکرسیا در مقابل او ظاهر شد. او در اصل شلکه بود که با این طریق با وینسنت تماس گرفته بود.
ـ وینسنت تو اینجوری نمی‌تونی حریفت رو شکست بدی. کنترل خودت رو حفظ کن. نذار Chaos کنترل تو رو بدست بگیره. تو باید Chaos رو کنترل کنی. تو می‌تونی!
ـ بازی رو تموم کن!
صورت ویز خشن به نظر می‌رسید.
ـ به نظر می‌رسه دوستمون، دکتر کرسنت، هم اینجاست اما ان نمی‌تونه کمکت کنه وینسنت ولنتاین!
ویز گلوله ای از انرژی را به سمت وینسنت برتاب کرد اما او آن را به سوی خودش بازگرداند. چشمان وینسنت شروع به قرمز شدن کرده بود! وینسنت به Chaos تبدیل می‌شد اما اینبار حبابی از انرژی بوجود آمده و وینسنت و ویز را در برگرفت.
ـ داری از Protomateria واسه نگه داشتن فرم انسانیت استفاده می‌کنی؟ با استفاده از نیروی Chaos هم نمی‌تونی من رومتوقف کنی، Omega رو نمی‌تونی متوقف کنی!
ـ هوجو.
ـ چی میگی؟
ـ من که گفتم دیگه نمی‌خوام بشنوم!
ـ چی؟!
ـ الان وقتش رسیده تا همه چیز رو تموم کنیم!
ـ تو واقعا احمقی!
وینسنت بار دیگر به سوی ویز حمله کرد اما اینبار زمان شکست ویز بود. چند دقیقه بعد بدن بی‌جان ویز بر روی زمین افتاد. در همین لحظه تصویر هوجو ظاهر شده و گفت:
ـ چرا؟ چرا قدرت Omega از بین رفت؟ چرا؟
ـ ویز.
او نرو بود که نام برادرش را صدا می‌زد. هوجو که از دیدن مجدد نرو بسیار ترسیده بود گفت:
ـ اینجا چه خبره؟
ـ ویز.
ـ غیر ممکنه!
نرو که قرق در سیاهی بود به سمت ویز نزدیک می‌شد.
ـ از من دور شو! نیروی Omega باید خالص بمونه! من شماها رو از ماکو خالص نساختم! اگه بیشتر نزدیک بشید ژن های Jenova ان رو آلوده می‌کنه...
ـ ساکت!
ـ چی؟
ـ گفتم ساکت شو! دارم با برادرم صحبت می‌کنم. ویز عزیزم.
ـ نرو...
نرو بر روی زمین خم شده و دستانش را بر روی شانه های ویز گذاشت. نرو گفت:
ـ بزار با هم ترکیب بشیم. بزار تبدیل به یک جسم بشیم، طوری که تابه حال کسی اینقدر از ما نترسیده باشه!
ـ آره. بزار ما... بزار ما به ان ملحق شیم!
نرو در حال ناپدید شدن بود. ویز به سختی فریاد کشید:
ـ نرو...
هوجو که از ناپدید شدن نرو بیش تر از همه ترسیده بود با فریاد گفت:
ـ بس کن! تو نمی‌تونی اینکارو بکنی! این بدن ماله منه!
ویز به آرامی از روی زمین بلند شد. تصویر هوجو به کلی محو شده بود. او به راستی مرده بود! اما اشکالی در کار بود. بدن ویز در حال درخشیدن در ماکو بود. او به Omega ملحق می‌شد...
● پایان رستاخیز
تمام راکتورهای از کار افتاده شینرا شروع به کار کرده بودند. جریان ماکو با حجم زیادی از آن‌ها استخراج شده و به سمت مرکز ساختمان در حال حرکت بود. تکه های جریان زندگی در حال ‌پیوستن به یکدیگر بود. Omega به زودی شکل می گرفت!
وینسنت باید هرچه زودتر آن را متوقف می‌کرد. وینسنت بار دیگر تبدیل به Chaos شد. Omega به کلی شکل گرفته بود. باید هرچه سریعتر از آن خارج می‌شد. وینسنت پرواز کنان از داخل Omega خارج شده و به آسمان پرواز کرد. بار دیگر آماده حمله به سوی Omega شد اما محافظی نامرئی مانع از ورود او به اطراف Omega می‌شد.
شلکه از دور شاهد بیداری مجدد Omega بود. او می‌دانست روحی که درون امگا قرار دارد همانند یک شبکه مجازی عمل خواهد کرد. باید هرچه سریع تر خود را به آن می‌رساند. شلکه وارد شبکه شده بود. با تمام سرعت و قدرتش به سوی Omega حرکت می‌کرد. چند لحظه بعد با سرعت داخل آن حرکت می‌کرد اما نیروهای تاریکی مانع حرکت او می‌شدند. او دیگر به مرکز Omega رسیده بود. لوکرسیا کرسنت با لباسی سفید در مرکز آن قرار داشت. متریای سفید رنگی در دستان او بود. لوکرسیا به سوی او آمده و آن را در دستان شلکه قرار داد. باید هرچه سریعتر از داخل Omega بیرون آمده و متریای سفید را به وینسنت می‌داد. وینسنت با کمک آن می‌توانست نیروی Chaos را به طور کامل کنترل کرده و با کمک آن Omega را متوقف کند.
شلکه با سرعت از Omega خارج می‌شد. وینسنت در بالای سر او در حال پرواز بود. اگر سریعتر آن را به وینسنت می‌داد... شلکه عاقبت از دست نیروهای تاریکی خارج شده و متریای سفید را به سینه وینسنت چسباند.
نیروی سفید رنگی به سوی وینسنت در حال نزدیک شدن بود اما نیروهای تاریکی مانع از رسیدن او به وینسنت می‌شدند. عاقب نور سفید رنگ خود را به وینسنت رساند. او لوکرسیا بود! متریای سفد رنگی را در داخل سینه او گذاشت و بار دیگر تسلیم نیروی سیاه شده و به اعماق Omega بازگشت.
صدای لوکرسیا بار دیگر به گوش وینسنت می‌رسید.
ـ من تورو گذاشتم کنار اما.. الان متوجه می‌شم که هیچ وقت دوست نداشتم تورو از دست بدم!
لوکرسیا بیرون محفظه بازسازی مجدد ایستاده بود.
ـ بالاخره انجامش دادم! تولد جریان زندگی! با هم ترکیب شدن و هیچ کدوم هم در مجاورت ان یکی از بین نرفت! اما درعوض...
Chaos در داخل محفظه حرکت می‌کرد.
ـ Chaos ان رو در اختیار خواهد گرفت...
Chaos به دیواره های محفظه ضربه می‌زد. لوکرسیا ترسیده بود.
ـ بسته! بسته!
متریای سفید رنگی بر روی زمین می‌درخشید.
ـ این... این متریا. من پیداش کردم... ما پیداش کردیم!
لوکرسیا در کنار محفظه ایستاده بود اما زمان عوض شده بود. لوکرسیا بی‌نهایت غمگین بود.
ـ من چیکار کردم؟
لوکرسیا شانه های هوجو را گرفته و تکان می‌داد.
ـ انو بهم پس بده! پسرم رو بهم پس بده!
ـ کی آزمایش رو شروع کرد؟
ـ بزار حداقل ببینمش. فقط یکبار!
لوکرسیا سخت از کار خودش پشیمان بود. وینسنت راست می‌گفت. او استباه کرده بود. او مطمئن نبود که می‌خواد فرزند خودش را در دستان هوجو قرار دهد...
وینسنت در بالای Omega ایستاده بود.
ـ فکر می‌کنم هیچ انتخابی ندارم! الان زمان... نجات دنیاست!
وینسنت با تمام نیرو به سوی Omega یورش برد. از سپر محافظ آن نیز رد شده و به داخل آن نفوذ کرد. باید به قلب تپنده آن وارد می‌شد. او کلید کنترل Omega بود! ویز باز هم انتظار وینسنت را می‌کشید. هنوز زنده بود و امیدوار به شکست وینسنت. بار دیگر با ویز وارد نبرد شد و بار دیگر او را شکست داد. اما اتفاق عجیبی در حال وقوع بود. Omega در حال تغییر فرم بود. جریان ماکو تبدیل به سنگ می‌شد. Omega در حال پرواز بود! در حال سفر به سوی...
این پایان کار وینسنت بود، Protomateria بیشتر از هر زمان دیگر درون سینه‌اش می‌درخشید. دیگر زمان آن رسیده بود که... وینسنت برای بار آخر به سوی Omega حرکت کرد، کنترل Chaos در اختیار او بود! او اجازه نمی‌داد که Chaos با Omega ترکیب شود. از Chaos برای نابودی Omega استفاده می‌کرد. Protomateria به او نیروی کنترل Chaos را می‌بخشید!. Omega دیگر شانسی نداشت... مجسمه سنگی Omega با غرش شدیدی منفجر شد. جریان زندگی تمام آسمان را سبز پوش کرده بود. این پایان کار Omega بود. پایان کار Omega و Chaos....
زنجیر گردن وینسنت بر روی خرابه های شینرا آویزان شده بود...
شلکه در کنار تیفا در میخانه او نشسته بود. به اتفاقات این چند روز اخیر فکر میکرد. جریان زندگی به وضعیت نرمال خود بازگشته بود و همه چیز در حال بازسازی مجدد بود. او قصد داشت این ۱۰ سال خلاء زندگیش را پر کند. او دیگر تنها نبود...
وینسنت درون غاری که داخل آن پر از کریستال ها بزرگ سبز رنگ بود ایستاده بود. روح لوکرسیا با لباسی سفید رنگ درون بزرگترین کریستال غار، خاموش و ساکت آرمیده بود.
ـ لوکرسیا. باز هم همه چیز درست شد. Omega و Chaos دوباره به زمین برگشتن. مچکرم. تو باعث شدی تا من نجات پیدا کنم.
وینسنت رویش را از لوکرسیا برگردانده و از غار خارج شد. قطره اشکی از چشمان لوکرسیا بر روی صورتش لغزید...
گزارش Omega
ـ هر چقدر که تحقیقاتم بیشتر جلو می‌ره بیشتر می‌فهمم که گذارش‌های مربوط به سفر Omega حدود دو هزار سال پیش توسط Cetra ها نوشته شده.
ـ آیا Omega یک مکان و Chaos یک شخص هست؟ تحقیقاتمون ادامه داره اما هنوز نتونستیم چیزی پیدا کنیم که بتونه به سوالات بی‌شمارمون جواب بده!
ـ چند تا از دوستانم می‌گم اصلا Omega همون "سرزمین موعودی" هست که سترا ها به ما وعده دادن، اما من شک دارم! اگه Omega واقعا یک مکان هست پس چه جوری Chaos ان رو تا رسیدن به بهشت هدایت می‌کنه؟
ـ مطالعه بیشتر روی جریان زندگی سیاره خودمون نقطه امید تازه ای رو توی تئوری های من در رابطه با سترا ها باز کرده. ما همه از چیزی متولد شدیم که هر روزه در زیر پاهامون جریان داره. به نظر من Omega و Chaos هم از همین جریان بوجود امدن.
ـ بالاخره سینرا یک باقیمونده خوب از Cetra ها پیدا کرده و یک پروژه عظیم رو شروع کرده. مثل اینکه دست یار جوان من هم تو این پروژه دستی داره.
ـ فکر کنم بالاخره فهمیدم Omega چی هست! ان مجموعی از جریان های زندگی هر سیاره هست که سیاره و ستاره رو ترک کنه ان خواهد مرد!
ـ من از این دستیارم خیای راضی هستم. ان منو به سمت پاسخ بسیاری از سوال هام هدایت می‌کنه!
ـ اگه Omega همون چیزی هست که من فهمیدم پی Chaos چی هست؟ کتیبه های سترا ها میگه Chaos سرنوشت اصلی Omega رو مشخص می‌کنه. شاید Chaos کسی هست که مارو به سمت Omega هدایت می‌کنه!
ـ روحی که Terra رو تشکیل میدهد فاسد شده است. چه پیامی پشت این جمله مرموز پنهان شده؟
ـ مثل اینکه فهمیدم Chaos چی هست! وقتی Omega آماده سفرش بشه Chaos زندگی همه موجودات زنده رو می‌گیره و به ان‌ها رو به جریان زندگی بر می‌گردونه. Chaos نقطه مقابل Omega هست...
ـ Protomateria. من فکر میکنم خود زمین این ماده رو برای کنترل Chaos ساخته!
ـ امروز چیز هولناکی کشف کردم! اگه Chaos اجازه بده، Omega بیدار می‌شه! Chaos از همه نیروها خطرناک تره! یکی باید این نیرو رو کنترل کنه!
● Vincent Valentine در گزر زمان
"مردی با قد بلند، چشمانی قرمز، دستی مصنوعی از جنس طلا، شنلی قرمز رنگ بر دوش و اولین ملاقات شما با Vincent Valentine! وینسنت یک شخصیت مخفی هست و منم معتقد هستم شخصیت های مخفی باید مرموز باشن! واسه همین وینسنت رو اینجوری طراحی کردم. می‌دونید، شنلی که گردنش رو می‌پوشند انو خیلی جذاب می‌کرد! وینسنت یک شخصیت معمولی نبود، ان از مرگ برگشته بود! ظاهرش باید اینو فریاد می‌کشید!"
هنگامی که کیتاسه به عنوان کارگردان FFVII انتخواب شد تصمیمش را گرفته بود، او می‌خواست بهترین بازی نقش آفرینی تاریخ را خلق کند! داستان FFVII منحصر به فرد بود، از میان سه هزار طرح داستانی گلچین شده بود! پس باید داستان هر کدام از شخصیت ها نیز به همان اندازه گسترده و پیچیده می‌بود! کیتاسه علاقه شدیدی به شحصیت های مخفی داشت، برای همین به همراه آقای نوجیما، نویسنده داستان بازی، تصمیم گرفته بودند یک شخصیت مخفی مرموز با پیشینه سیاه و تاریک حلق کنند، یک Undead که از مرگ به سوی زندگی گام برداشته بود!
به همین ترتیب سفارش طراحی وینسنت با پیشینه داستانی خود به آقای Tetsuya Nomura، طراح شخصیت های بازی، داده شد. آقای نومورا در این رابطه می‌گوید: "ما یک شخصیت مرموز می‌خواستیم. یک شخصیتی که گذشته تلخ و سیاهی داشته و هنوز هم داره بار سنگین ان‌ها رو حمل می‌کنه. از طرف دیگه وینسنت شخصیت نیمه انسانی داشت، ان بر اثر یک آزمایش مخوف تبدیل به یک هیولا شده بود پس باید ظاهری غیر انسانی هم پیدا میکرد. مشکل اینجا بود که وینسنت علارغم همه بلاهایی که سرش امده بود هنوزم انسان بود دارای عاطفه! این متد ها طراحی این شخصیت رو خیلی سخت کرده بود!
با در نظر گرفتن چیزهایی که از شخصیت وینسنت می‌خواستم طراحیش رو شروع کردم. اتد های اولیه وینسنت رو زده بودم اما هنوز با چیزی که می‌خواستم فاصله داشت. وینسنت قبلا یک آدم کش بود، پس باید در جریان یکی از همین آدم کشی هاش یک صدمه‌ای می‌دید! پس من تصمیم گرفتم یک دست وینسنت رو با یک دست مصنوعی طلایی رنگ عوض کنم. رنگ طلایی رو به این خاطر انتخواب کردم چون به رنگ قرمز چشم هاش میومد! رنگ قرمز چشم های وینسنت نشان دهنده خوی حیوانی او بود. چشمانی به رنگ خون، خاموش و کاملا بی‌روح!
در آخر چیزی که وینسنت رو کامل می‌کرد شنل قرمز رنگی بود که از دوشش آویزون بود. این شنل ان رو مرموز تر می‌کرد و همچنین رنگ قرمزش هم نمادی از گذشته تلخی بود که به دوش می‌کشید!"
به این ترتیب وینسنت مطابق با طراحی های آقای نومورا وارد بازی شد. نتیجه کار فوقالعاده از کار در آمده بود! محبوبیت او به حدی بود که حتی به محبوب ترین شخصیت بازی در بین خانوم‌ها تبدیل شده بود
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  برای ولنتاین چه هدیه ای بخریم؟
  نظرت راجب نفر قبلیت چیه؟
  ست گوشواره و انگشتر نگین قرمز مخصوص ولنتاین
  من الان 15 حقیقت رو راجب شما میـــــــــــــــــــــــــــــدونم!!!بیاید تو تا بگم!
Rainbow اطلاعاتی راجب ماه تولدتون
  همه چیز را راجب جهان های موازی بدانید
  کادو ولنتاین | زیباترین کادوهای ولنتاین 2015
  چیز هایی راجب جن ها
  ست لباس مجلسی مخصوص روز ولنتاین
  نظرتون راجب عشق چیه ؟ (ممنون میشم بیای داستان عشقتو بگو)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان