امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر سر کش(تموم شد)

#1
ته کلاس نشسته بودم و داشتم ادامسو با ولع تمام میجویدم و در همون حال هم نقاشی نیم رخ معلم فسفه رو که حسابی هم دماغش تو افساید بودو میکشیدم که دستی روی شونه ام قرار گرفت بغل دستیم شهره لبخند کجکی زد و سر تاسفی تکون داد سرمو برگردوندم عقب و با معلم تاریخ چشم تو چشم شدم چشماش سرخ سرخ بود :
-خوب خانم ارمان یکبار خلاصه این قسمت درسو واسه دوستات بگو ببینم
سیخ سر جام نشستم و با مظلومیت تمام گفتم:
-من این قسمتو متوجه نشدم
-منم جای تو یه لنگه دمایی مینداختم تو دهنمو یه بند در حال تمسخر دیگران بودم درسو متوجه نمیشدم
سرمو اییین انداختم و ریز ریز خندیدم :
-آدامستو در بیار خانم ارمان
آدامسو با بزاق دهنم قورت دادم و گفتم :
-به جون شما ادامس نیس جلد کتابم بود خانم مرادی
کلاس از خنده منفجر شد و معلم هم منو وادار کرد که از کلاس برم بیرون زنگ اخر بود و منم کیفمو برداشتم و بدون اعتراض رفتم بیرون و قبل از اینکه برم بیرون شکلکی واسه معلم دراوردم و همه دوباره خندیدن معلم طفلک هم متعجب از خنده های بچه ها متعجب به من زل زد و من مغموم از در کلاس خارج شدم گوشه ای از راهرو نشستم و کتاب دن کیشوتو از تو کیفم دراوردم تا برای بار شصت و هشتم بخونم
انقدر قرق کتاب بودم که نفهمیدم کی زنگ خورد و من بی تفاوت تر از همیشه روز تکراری رو به اتمام رسوندم
و سلانه سلانه به سمت خونه راه افتادم و توی راه هم تا تونستم شمشاد کندم و توی جوب ریختم و کلی ادم رو هم مسخره کردم زندگیم تو همین سرگرمیها خلاصه میشد در خونه رو که باز کردم باز قر قر شروع شد مامان:
-چرا انقدر دیر کردی سارا؟اه دختر جورابات رو اپن چیکار میکنه ؟ -مامان گیر نده خب؟گیر نده خستم
مامان روی مبل نشست و به ناخونای مانیکور شده اش خیره شد :باز از کلاس پرتت کردن بیرون؟
کوله امو روی میز نهار خوری انداختم و روی صندلی نشستم:
-ای همچین نهار چی داریم؟
-زهر مار .....امشب خونواده این پسره میان تو رو ببینن تو رو خدا ادم باش یروز
-عجله داری منو بدی برم ...؟متنم بدم نمیاد برم ولی نه خونه بخت برم یه جایی که اسمی از خونواده توش نباشه
مامان کاملا عصبانی بود از جاش بلند شد و گفت:
-لیاقت نداری تو اخه
و بعد تلفنو برداشت تا نمیدونم به کی زنگ بزنه منم صاف رفتم تو اتاق خوابم تا کم بود خوابمو جبران کنم نمیدونم چقدر گذشته بود که امیر شروع کرد داد زدن بالای سرم :
-او پاشو فرشته نجاتمون میاد الان
مامان عین فرفره میچرخید تو خونه و داد میزد :
-د پاشو بچه
میدونستم همشون از خداشونه من زودتر برم تا از شرم راحت شن منم از خدام بود ولی باید از قید و بند خونواده ازاد میشدم

دهاتی ترین و کهنه ترین لباسمو از توی کمد برداشتم و با اکراه تنم کردم مامانم مدام میزد تو صورت خودش و بد بیراه میگفت امیر هم لم داده بود روی تلویزیون و فوتبال نگاه میکرد هیچیمون مثل ادمیزاد نبود باباهم که تازه اومده بود خونه و یکراست رفته بود سمت حموم همش با خودم فکر میکردم که این ادم روانی کیه که اومده خواستگاری من حتما باید خر مخشو جویده باشه همه چی به ظاهر اماده بود و من بیخیال و فارق از همه دنیا توی اتاقم اخرین سری از بازی جی تی ایو که ریخته بودم روی کامپیوتر بازی میکردم که زنگ در به صدا دراومد کنجکاوی ولم نمیکرد با همون بلیز و شلوار جین بسیار ساده یواشکی رفتم ÷شت ایفون تا چهره خواستگارو ببینم اما همین که چهره ی فرزاد توی ایفون ظاهر شد سر جام خشکم زد و با صدای بلند گفتم :چی فرزاااااااااااااااد؟
بابا:پس کی ؟فرعون مصر؟جواب بله رو میدی میریا از این بهتر واست پیدا نمیشه وای بحالت ادا در بیاری
سرمو تکون دادم و با لحن موذی گفتم اره حتما
بابا اخمی کرد که حساب کار دستم اومد و صاف رفتم سمت اتاقم صدای سلام و احوالپرسی بلند شد فهمیدم که اومدن توی خونه سریع شماره فرزادو از گوشیم پیدا کردم و به موبایلش زنگ زدم
بعد از دوتا بوق گوشی رو ورداشت
:سلام علی جان بگو عزیزم
:دردو عزیزم مرضو عزیزم حناق بگیری زود این مسخره بازی رو جمع کن تا همین الان سرت یه بلایی نیاوردم
:قربونت مرسی....
:تو خجالت نکشیدی بعد از اون همه دعوا با من تو مهمونی عمه کتی اومدی خواستگاری؟
بعد از کمی مکث که معلوم بود جاشو عوض کرده گفت:ببین اون خونه مال منه فهمیدی اگه مردی بیا تو میدون
:چی؟منظورت چیه ...عین ادم حرف بزن بفهمم چی میگی
:خودتو نزن به اون راه مادر جون گفته باید نوه ها خودشون یکیو که شایسته تره از بین خودشون انتخاب کنن که اون خونه بهش ارث برسه نازی و شادمهر که ایتالیان لیلا هم که هنوز فنچه میمونیم من و تو
:خوب؟
:خب نداره دیگه من که حاضر نیستم از خونه بگذرم تو هم که عین کنه چسبیدی به اون خونه منم تو اون مهمونی قسم خوردم که ادمت کنم یادته؟ حالا من یه برنامه میریزم که باهم عروسی کنیمو بریم تو اون هم من به قسمم عمل میکنم هم هر کی تونست اون یکی از خونه بندازه بیرون طلاق میگیریمو خونه مال اون میشه اوکی خوشگل؟
:خوشگل باباته اون خونه مال منه الان بارو بندیلتو جم کن بزن به چاک
:عمرا ...مردی بیا جلو و دعوتمو واسه مبارزه قبول کن
:باشه خودت خواستی ا...تو از اولشم میخواستی برسی به بحث ازدواج .....دنبال بهونه ای
:ببین اگه همین قیافرم نداشتی که منم نمیومدم بگیرمت با اون اخلاق مگس خورت
اومدم جواب دندون شکنی بهش بدم که مامانم صدام کرد سارا جون چاییو بیار مادر اقا دوماد منتظره
از حرص پامو چنان به دراور کوبیدم که جیغم رفت هوا :ای مرده شور ریختتو ببرن فرزاد ....پسره ی جوجه تیغی
سریع و سیر چایی رو اماده کردم و با همون لباس ساده به سمت پذیرایی راه افتادم چایی رو به همه تعارف کردم شهلا مامان فرزاد انقدر تو اون یه ساعت قربون صدقه پسرش رفته بود که کف کرده بود و چایی رو از دستم قاپید بعد از تعارف به عمو و بقیه صاف جلو اون وایسادم لبخند کجی زد و چشمکی حواله اش کرد خندیدم و خیلی راحت سینی چایی رو رو هوا ول کردم رو شلوارش چنان سوخت که صدای عربده اش همه جارو برداشت مامانش بلند شد و با اون صدای مثل طوطیش گفت:وا مادر چی شد؟اخ سارا جون بچم کباب شد خوب یکم بیشتر دقت میکردی
فرزاد در جالیکه بال بال میزد گفت:نه تقصیر من بود حواسم پرت شد و دستم خورد زیر سینی چایی
و بعد با عجله رفت سمت دستشویی گوشیمو از جیبم دراوردم و براش اس زدم که نوش جوووونت عزیزم پاتو از دفتر وکالت من بکش بیرون
و بعد خیلی راحت بین شهلا و عموم نشستم و کلافه با موهام بازی میکردم که جواب اس اومد:اونجا دفتر مهندسی منه میخوای بیا مبارزه و بزور بگیرش
بابا از سکوت استفاده کرد و گفت:کامی جان تکلیف مهرو شیر بها و اینا رم معلوم کن ببینیم چند چندیم؟
عمو کراواتشو شل کرد و گفت:راستش مهر که فکر کنم مثل همه دخترای فامیل ......{نمیگیم که دخترا جو زده نشن شما همون اب مهریه حضرت زهرا رو }
.....

بززگترا در حال بحث سر مهریه و شیر بها و .. بودن و منم از عصبانیت زیاد ناخونامو میجویدم و به شکم عمو که با ولع داشت سیب سرخی رو گاز میزد خیره شده بودم که فرزاد با پاچه های تا شده شلوار جینش اومد توی سالن و عصبانی به من نگاه کرد لبخند کجی زدم و با موذی گری بهش خیره شدم سریع گوشیمو در اوردم و اس براش زدم»اوخی سوختی؟شلوارتم که مامان دوز بود
گوشیشو که دراورد و اس رو خوند لبخند شیطنت باری زد و سریع جواب داد:تسویه حساب باشه بعد از عقد
مادرم زودشامو کشید واون شب زود طی شد و اونا رفتن خونشون امیر که روی مبل لم داده بود کش و قوسی به بدنش داد و اروم گفت:ینیییییییییی چی؟باورم نمیشه
خیره شدم تو چشاش؟چ داداش گلم؟
:فرزاد اومده خواستگاری تو ....احتمالا چیز خورش کردی
پرتقالو محکم تو سرش کوبیدم :ساکت شو بابا از سرشم زیاده یه بلیی سرش بیارم
امیر جوراباشو دراورد و پرتش کرد روی دسته مبل و قهقه خندید مامان هم با یه سینی چای اومد کنار امیر نشست:ص بار گفتم جوراباتو ننداز رو مبل ......سارا زود جواب بله رو میدیا میدونی که محلتمون تموم شده امروز فرداس که پرتمون کنن بیرون...ما به اون خونه نیاز داریم
:عمراااااااااا ...اما جون حرفشم نزن من زن این اصغر بقال میشم زن این پسره ی بی.......استغفرالله
بابا با بطری اب اومد و بطری رو با عصبانیت رو میز کوبوند :تو غلط کردی همین خوبه خدا رو شکر قیافه رو داری و گرنه تا اخر عمر چسبیده بودی بیخ ریش من
:بابا جون حرفشم نزن من از این یارو......
:هیس.همین هفته قرار عقدو گذاشتم
با عصبانیت پامو محکم کوبوندم روی میز:اخ
امیر جوراباشو انداخت پشت مبل و سرشو روی پای بابا گذاشت:حالا از خداشه ها داره تو دلش قند اب میشه
:امیر تو شات اپ
:خودتیییییییی
:باباته
بابا محکم کوبوند توی سر امیر
امیر جاخالی داد و در نتیجه بابا محکم زد روی پای خوددش:پدر سوختهههههه
امیر قهقه ای زد و به سمت اتاق رفت:پدرم به خودت فحش نده
.................................................. .................................................. ............................................
دو روز ونده بود به عقد و من اصلا باورم نمیشد که قراره بایکی اونم کی فرزاد؟عقد کنم در نتیجه اصلاحاضر نمیشدم حتی باهاش حرف بزنم اونروز نشسته بودم پای پی اس تو و فوتبال بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم و بازی رو استپ کردم عکس فرزاد که توی خواب ز ناحیه دماغش ازش انداخته بودم روی گوشی پدیدار شد لبخندی زدم و قطع کردم چهار بازر زنگ زد تا عاصی شدم و پاسخو زدم»بنال دوستم کاردارم
صدای فریادش توی گوشی پیچید :بردار بیشعور
:بیشعور خودتی بگوو تا گل نخوردم
:چی نخوردی؟پاشو بیا دم در منتظرتم
:بیام چیکار؟
:خرید عروسی
:ا عروسیته ....خوب افرین بزرگ شدی پس بلاخره محل سوختگی چطوره؟
:خوبه سلام میرسونه .....میای بیرون یا بیام بزور ببرمت؟
:چه غلطا......بذار محل سوختگیخوب شه بعد دوباره التماس دعا کن
:التماس دعای تو رم میبینیم پس نمیای نه خودم میام
:درررررررررررک
گوشی زو قطع کردم و توی دیوار کوبوندم فکر کنم شکست البته برای صدمین بار انقدر باند پیچی شده بود که واسه اینکه یکی از عدادش رو فشار بدی باید جفت پا میپریدی رو دکمه دوباره شروع کردم به بازی و همینطور که بازی میکردم به فرزاد هم فحش میدادم :پسره ی احمق نفهم .....اه گل گل....چاکرتم مسی جون......پسره ی خنگ
داشتم از ناحیه کرنر دروازه رو بررسی میکردم که زنگ خونه به صدا دراومد قلبم شروع کرد به زدن:نه بابا از این عرضه ها نداره ...دماغشم جمع کنه خیلیه جوجه تیغی
:خودتی
عکسش توی تلویزیون افتاد جرات نکردم برگردم و نگاهش کنم:بازی حرص ادمو در میاره ...مسی تو روحت
:خودتی ....پاا میشی یا بزور بپاشونمت
:مرده ادبیات غنیتم تو میخوای زن بگیری من بیام چیکار
:سارا خودتو نزن به اون راه داری حالمو بهم میزنیا
:جدن؟برو دستشویی خوشم نمیاد اتاقم بو اسیتفراغ بگیره
اومد روبروم وایساد و مچمو محکم گرفت:پاشو بهت میگم دختره چموش
بهش نگاه کردم و دستمو کشیدم:دسته احمق......کندیش
بایه حرکت از جا بلندم کرد :پنج دقیقه وقت داری حاضر شی
:اه ...ببین الان دقیقه هفتاد و سومه تا نود دقیقه پر شه خیلی مونده یه گلم تازه عقبم بذار
میون حرفم پرید و داد زد:پاشو بهت میگم یا باباتو صدا کنم
اسم بابام که اومد دیگه نتوستم مسخره بازی رو کش بدم و مودب پاشدم :خیلی خوب برو میام الان
پنج دقیقه شد یک ساعت و نیم و من سه دست دیگه هم بازی کردم اندفع با پا درو باز کرد و مانتو روسریمو پرت کرد: جلوم پاشو تا اون رو سگتو بالا نیردم
زدم زیر خنده چنان میخندیدم که حرصش گرفته بودو کل صورتش قرمز شده بود دستمو گرفت مجبورم کرد مانتو روسری رو بپوشم :بریم
:ا اینطوری بابا یه ماتیکی یه ریمل یه سرخابی
:لازم نکرده ....
توی مغازه وایساده بودیم و اون تند و تند میرفت توی بوتیک ها و با یه خروار خریدبر میگشت و من نگاهش میکردم
در اخر اومد کنارم وایساد و گفت:یا تو به همفکریت نیاز دارم
:چی ؟تو که همه رو بدون نظر من خریدی
:این فرق داره این لباس خوابه عزیزم
از خجالت سرمو انداختم پایین :به من نگگو عزیزم افتاد؟یا بزنم پنجرت کنم چند پر شی
:پنجر چند پرتم جیگر بریم دیگه باهام راه بیای باهات دو ماراتن میام
دهن کجی بهش کردم که دستمو از جیبم دراورد و توی دستای داغش گرفت :قربون چشای خوشگلت برم
خواستم دستمو از دستاش بکشم بیرون که مانع شد و محکمتر دستامو گرفت:تقلا نکن کوچولو بیا بریم تو
به اجبار با هم رفیم توی بوتیک خانوم مغازه در به فرزاد هشدا داد که فقط خانوما میتونندبرن تو فرزاد اروم درگوش مغازه دار گف کهدعروس دومادیم و میخواییم با همفکذری هم انتخاب کنیم
خانوم ژورنال رو جلومون گذاشت چنان لباسای بود که ادم از دیدنش هم شرم میکرد چه برسه به اینکه بخواد بپشش با ارنج تو پهلوی فرزاد زدم و گفت:فکر کردی کمن واقعا همچین چیزایی رو اونم جلوی توی بیجنبه میپوشم ؟
:من میخوام پس باید بپوشی
سرتاسقی تکون دادم و از مغازه خارج شدم..........

انقدر احساس بدبختی میکردم که دلم میخواست برم تو خیابونو خودمو زیر یه ماشین بزرگ عین یه سوسک له کنم اشک توی چشمام جمع شده بود _پسره ی عوضی اگه گذاشتم دستت بهم برسه من که میدونم چرافیلم بازی کردی فقط میخوای منو ازار بدی و تلافی کتکایی رو که از بابات بخاطرم تو بچگی میخوردی رو دربیاری
رفتم و توی خیابون وایسادم و برای تاکسی گرفتن دستم رو توی هوا تکون دادم حس کردم که کنارم وایساده :برو بشین تو ماشین تا نزدم یه بلایی سرت بیارم
:تو غلط میکنی مال این حرفا نیستی
پراید سفیدی جلوم وایساد و من درو باز کردم که فرزاد درو با خشونت بست سرمو از پنجره ی ماشین کردم تو و نگاهی به مرد مسن و سبیل کلت راننده انداختم :اقا شما یه چند لحظه وایسا
و بعد دستمو از توی دست فرزاد کشیدم بیرون و خیلی ماهرانه جوری که همه بفهمند داد زدم :اقا دست از سرم بردارید من اهل این حرفا نیستم
راننده تنه اشو از توی ماشین بیرون اورد و رو به من گفت:ابجی مزاحمت شده؟
رو به فرزاد کردم و لبخند کج موذی ای تحویلش دادم و بعد با صورت نگران به سمت راننده برگشتم:بله اقا منو از دست این مزاحم بی کار نجات بدید تو رو خدا .....
مرده داشت دنبال چیزی توی ماشینش میگشت که فرزاد دوباره بزور دستمو گرفت :بیا برو بتمرگ تو ماشین بزبون خوش و گرنه باید همراه بادمجون پای چشت بری توی مشین و یه عینک دودی هم بخری که جلو دوستات ضایع نشی
:فیلم زیاد میبینی دوستم؟گذشته اون دوران
و بعد رو کردم به راننده و با مهارت تمام داد زدم :اقا کمک میخواد بزور منو ببره و از خودم صدایی شبیه به گریه رو هم دراوردم
راننده با قفل فرمون اومد بیرون و با قد دو فوتیش جلوی رزاد وایساد :دستشو ول کن تا نزدم پهن شی کف خیابون
رزاد اومد حرفی بزنه که اقای راننده سبیلاشو تاب داد و قفل فرمون با تهدید گرفت بالا و با چشمای درشت پر از خونش ازش خواست که ازم فاصله بگیره
فرزاد با کینه بهم نگاه کرد و در حالی که به سمت ماشین شیکش میرفت داد زد :سارا جون میرسیم بهم
دور از چشم راننده براش زبون درازی کردم و سوار تاکسی شدم
خسته و کوفته و خرد و خاکشیر به دیواره ی اسانسور تکیه داده بودم که که همون موقع برایم اس ام اس {شرمنده همون پیام کوتاه }به دستم رسید دو طبقه مونده بود که برسم سریع اس رو باز کردم :اش دوست داری؟
فرزاد ...اش ؟اش نه شعله زردو بیشتر دوست دارم سوپ رشته با گوجه هم دوست دارم البته ابکی نباشه....حالا این چه سوالی بود که پرسید میخواد بعد از اونکه اینجوری ایش کردم برام اش بیاره ..؟اخی چقدر مهربون عذاب وجدانم یکم درد گرفت
همینکه داشتم بند کفشامو باز میکرم اس دادم :دوست ندارم ولی بیار عزیزم میخورم
و گوشی رو توی جیبم گذاشتم اما همینکه اومدم بند اون یکی کفشمو هم ببندم چشمم به کتونی های سفیدی خورد که خیلی برام اشنا بود .....کتونی فرزاد؟
قلبم تند تند کوبید خوب کفش فرزاده دیگه اومده اش بیاره اخییی
انصافا هم حسابی گشنم بود درو باز کردم و بلند گفتم :اش کجاس؟بدید بخورم گشنمه
اما مامان بابا با چنان اخمی نگام کردن که سرمو پایین انداختم فرزاد هم دستشو لای موهاش کرد و متفکرانه زمین رو نگاه میکرد
:من برم درس بخونم
بابا چنان غرشی کرد که امیر یه متر از جاش پرید و من هم بوضوح لرزیدم :بتمرگ
اب دهنمو قورت دادم وخودمو روی مبل رها کردم و شامو یکم باز تر کردم تا بتونم نفس بکشم :تو مگه با فرزاد نرفتی بیرون پس چرا وت ویلون شدی تو خیابون ؟اخه چی بگم بهت من ؟تو به فرزاد گفتی نمیخوایش؟برای چی ابروی منومیبری پس فردا عروسیته دوروز دیگه بچه میاد....
با این حرف امیر زد زیر خنده......
:تو ساکت پدر نا حسابی
امیر اندفعه از خنده منفجر شد :بابا به دلمون مونده یه فحش بگی بر نگرده به خودت
مامان چنان چشم غره ای به امیر رفت که امیر اصلا محو شد از عرصه هستی و رفت زیر مبل تا جوراباشو پیدا کنه بره بشوره
به بابا نگاه کردم و گفتم :بابا جون من فرزادو نمیخوام ...من اون لباسای ضایع احمقانه رو نمیپوشم .....من نمیخوام با این فرزاد عروس کنم شما اون خونه رو میخواین؟خودتون با فرزاد عروسی کنید خودتون باهاش زندگی کنید خودتونم لباسای خوشگل براش بپوشید ...
امیر سرشو از زیر مبل اورد بیرون و گفت:دو روز دیگه هم بچه میاد و.....کانون گرم خانواده

بابا عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم :اخه دختره ی چش سفید من به تو چی بگم این از وضع درست این از وضع توی خونت که یکسره یا پای کامپیوتر یا اون ماس ماسک
امیر حرفشو قطع کرد :پی اس 2
:تو ساکت تا نزدم قطع نخاع شی .....من دیگه از پس تو بر نمیام یا عین بچه ادم جواب بله رو میدی میری سر خونه زندگیت یا دیگه پاتو خونه نزار
از تهدیدش جدن ترسیدم و و ساکت شدم :خیلی خب بابا ..اصلا شاید فرزاد همینجوری قبول کرد قید خونه رو بزنه
فرزاد بلند شد وایساد :نه عزیزم شرمنده ولی اگه این وصلت سر بگیره راضی میشم سه دنگشو بزنم به اسم عمو جوووون
چشمام گرد شد :تو بیخود کردی اون خونه مال منه ....
:خوب من به سه دنگ تو کار ندارم از سه دنگ خودم میذازم
بابا که حرف پول شنیده بود چنان ذوق کرده بود که چشاش برق میزد :قربونت عمو بیا همین الان بردار ببرش
:نه عمو جون باشه بوقتش پس فردا ایشاالله
:بخدا ...تعارف نکنیا
مامان با ارنج به پهلوی بابا زد:حالت خوبه مرد چی میگی ؟
امیر:ای بابا دو روز دیگه باید اینو تحمش کنیم :فقط عمو جون مادر که بهتون گفتن بابا ورشکسته اس و پول عروسی گرفتن فعلا نداریم
انقدر عصبانی شدم که داد زدم :بیخود کردی بابای تو پول عروسی گرفتن نداره ؟ماشینتو بفروش
:ماشین جیگرمو بفروشم که چی شام بدیم به دوستای تو بعد برن پشت سرمون حرف بزنن یه مجلس ساده میگیریم ...
:بابا این میخواد حرص منو در بیاره و گرنه اینا پولشون از پارو بالا میره
فرزاد کنار بابام وایساد و حق به جانب گفت :بابا من که نگفتم نمیگیرم گفتم یه جشن ساده خودمونی میگیریم
بابا:اره خوبه راست میگه ...من میرم بخوابم فردا فرزاد جون بیا خونه رو بزن به اسمم خوب ...خوبه فردا دیگه ؟
امیر:بابا جون این حرفا درست نیست شاید سارا دوسش نداره
بابا به سمت اتاق رفت و خیلی راحت گفت :غلط کرده حرف اونه که من بگم
فرزاد اومد طرفم و دم گوشم گفت :اشو خوردی ؟خوب بود هستشو تف کن
:خیلی نامردی من ازت بیزارم یه بلایی سرت میارم که همون روز اول طلاقم بدی برگردم همینجا تازه نصف خونتم از دست میدی
قهقه ی بلندی زد و اروم تر از قبل گفت :اولا خودت خوب میدونی من اصلا به اون خونه نیازی ندارم این شمایین که دارن پرتتون میکنن بیرون ثانیا انقدر کار خونه و بچه میندازم رو دستت این مسخره بازیهای که در میاوردی که منو ضایع کنی یادت بره
:باشه وایسا تا صبح دولتت بدمد فقط ماشین چمن زنی یادت نره ممکنه زیر پات جنگل امازون سبز شه
خندید و چشمکی زد و گفت:فردا میام بریم یه دست لباس واسه خودم و خودت بخریم زودتر مراسمو تموم کنیم بره دیگه حوصله جرو بحث نداشتم باید همه اینا رو نگهمیداشتم واسه بعد یهو تلافی میکردم فرزاد بعد از اینکه حسابی رگ بابا رو زد رفت و من موندم و یه عالمه نصیحت مادرانه و پدرانه که البته دا رو شکر سریال مورد علاقه مامان و بابام شروع شد و قضیه زیاد کش پیدا نکرد قرار بود فردا بریم دنبال لباس عروس و کفش این یه قسمتو دوست داشتم خرید خیلی حال میداد برام مهم نبود عروسی بکنم یا نه مهم این بود که از این یه نواختی زندگی و مخصوصا مدرسه و غر غر های مامان و بوی گند جوراب امیر و خرناسای نیمه شب بابا که خوابو از ادم میگرفت راحت شم تازه زن مطلقه از هفت دولت ازاد میشه فرزادم که گرین کارت داشت همه چی جور بود تازه سرگرمی من راجع به فرزاد شروع میشه میتونم تمام ترفندایی که برای کشتن غول های بازی های پی اس تو بلد بودم سر اون خالی کنم خونه هم مال خودم میشه با این افکار بود که روی کاناپه خوابم برد بدون خوردن شام
هنوز چشمام باز نشده بود که صدای فرزاد تو خونه پیچید زن عمو سارا خوابه هنوز ساعت دو ظهره ها
به خودم انرژی مثبت دادم تو داری خواب میبینی داری خواب میبینی اصلا نگران نباش
اما منشا صدا بالای سرم بود :پاشو حلیم گرفتم
پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم :کله پاچه میگرفتی میمردی ؟بدبخت خسیس
:همینجوریش کله پاچه مارا پرچم کردی پاشو .....پا نمیشی....عمووووو؟
:درد مرض ....خفه شی ایشالله خوب خوابم میاد
:ساعت هفته خوشم نمیاد زنم تنبل باشه
:اه جدی؟خوب اینا به من چه برو به زنت بگو
:پاشو دیگه دیر شد مامانم دو تا جا رو معرفی کرده بریم ببینیم لباساش چیه
:مرده شوور خودته فک فامیلتو همه جد و ابادتو ببرن برو گمشو میخوام بخوابم دیشب به اندازه کای نصیحت گوش دادم
اسم فامیلاش که اومد قاطی کرد دستمو گرفت و بزور بلندم کرد :یکبار دیگه اسم مادر یا فامیلامو بیاری همچین میزنم تو دهنت پرخون شه
اداشو در اوردم و از جام پاشدم و صاف رفتم پذیرایی
مامان انگشتشو تا مچ کرده بود تو ظرف حلیم و هی به به و چه چه میکرد :وای سارا ببین فرزاد جون زحمت کشیدن حلیم خریده
:وای وای وای خوبه اتمو نشکافته وظیفش بوده مادرمن
مامانم صورتشو چنگ زد و چشم غره شدیدالحنی اومد
پوزخندی زدم و رفتم سمت حلیم و به محتویات داخلش خیره شدم :کی باید بریم ؟
فرزاد گوشیشو از روی میز برداشت و گفت الان ....لطفا قید سرخاب سفیدابو برن دیره
:خوب من میرم حاضر شم
ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که راه افتادیم البته خوب کمی تاخییر رخ داد چون کار سرخاب سفیداب من و دو دست بازی کانتر و دیدن تکرار سریال دیشب و ... چهار ساعت طول کشید البته مهم نبود خیلی ریلکس تو ماشین نشستم و منتظر شدم فرزادبیاد
فرازد ملتهب از عصبانیت نشست تو ماشین و در ماشینو محکم بست :من تو رو ادمت میکنم فکر کردی مامانت اونجاس همیشه هم پیشته که کسی نتونه از گل نازکتر بهت بگه
:نیازی به پشتیبان ندارم خودم دویست متر زبون دارم ...حالا کجا میریم
:میریم اول سفارشای لباس خوابای دیشبو بگیریم بعد هم لباس عروسی رو که مامانم سفارش داده رو میریم تحویل بگیریم و کفش هم بخریم شب هم بیا بریم میخوام به دوستامو و دوست دختر سابقم نشونت بدم کفش ببره
خندیدم و عینک دودی فرزادو ار بالای سرش برداشتم و به چشمم زدم :خیلی خوبه راستش منم میخواستم تو رو به دو تا دوست پسر قبلیم نشونت بدم ولی یکیشون تو بیمارستانه تو سی سی یو که امکان ملاقات نداره یکی دیگه هم تو تیمارستانه طفلی توهم زده که یه کوالاس ....اون یکیم که ....انا لله الیه راجعون شد البته به جون فرزاد مقصر من نبودم خودشو کشت من بهش قول داده بودم که شب نمیرم سر وقتش تا بکشمش ولی باورش نشد ترجیح داد خودش خودشو بکشه ....راستی میخوام واسه هدیه عروسیمون بهت یه قبر هدیه بدم میدونی که بهشت زهرا داره پر میشه چون ترافیک اونجا زیاده و تو هم از شلوغی و تو صف وایسادن بدت میاد تو باغچه خونه خودمون خاکت میکنم که واسه جهنم رفتن زیاد تو ف واینسی چطوره عزیزم ؟
:عالی منتحی واسه خودتم یه قبر بخر چون سایه من از سرت کم نمیشه
:اوه چه بد ......سرعتت زیاده یواش برو
:ترسیدی ؟نترس هیجان واست بد نیس ازمایشات نشون میده وقتی میترسی کمتر حرف میزنی
:خوب سکوت میکنم یواش برو
.................................................. .................................................. ............................................
دوباره رفتیم تو اون مغازه ی لباس خواب تو پاساژ خیلی اصرار داشت منو حرص بده منم تو استینم پره برای همین با لبخند دستشو گرفتم و با هم وارد شدیم خانومه تا ما رو دید با لبخند به استقبلمون اومد و همکارشو صدا کرد تا لباسامونو بیاره منم کنار زنه وایسادم و شروع کردم البومو ورق زدن زنه وایساد کنارم و یواش گفت :مسکه ماشالله شوهر خیلی طبع گرمی داری خدا بدادت برسه این لباسا رو معمولا هیچکس از ما نمیخرید ولی شوهر شما خیلی راحت از ما همه رو برداشت بدون هیچ خجالتی
نمیدونم چجوری اون حرفا رو زدم ولی خوب بلاخره اون حرفا رو زدم زبونه دیگه از مغز دوره تا مغز بخدا امرو نهی کنه زبونه هر چی خواست گفت:نه بابا خانوم ساده ایا
سرمو جلوتر بردم و در گوشش گفتم :ایشون مشکل دارن
خانوم مسن با ناباوری نگاهم کرد :جدی میگید پس این لباسا رو میخوان چیکار
:من پیشنهاد دادم بریم که سر خورده نشه و مامانش هم از این موضوع با خبر نشه اخه مامانش خیلی رو بچه اش حساسه کار خداس دیگه باید شکر گفت
:نه حیفه شما زوج به این زیبایی من یه دکترو میشناسم کارش حرف نداره عمه ی جاری همسایمون شوهشو برد اونجا الان شیش تا بچه داره ماشالله
:اه دروغ میگی ....باشه ممنون ولی من مشکلی ندارم اخه مهم پولشه
خندید و چشمکی زد فرزاد دادش بلند شد :نمیای عزیزم ؟
:اوه چرا .....ببخشید خانوم من برم دیگه
:اختیار دارید
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، Apathetic ، بهاره@@@@@@ ، عليرضا1 ، سـمانـه♥ ، رزتا ، Kimia79 ، ^BaR○○n^ ، شکوفه2 ، xoxo gurl:*) ، HeDyE~×~ ، ღ دختـــر آسمان ღ ، گوهر ، قاتل ، هرمیون گرینجر ، سورنا فاول ، zahra! ، خزیمه ، اتنا 00 ، ჩяσOσкєη ժяєαм ، maha. ، aLiReZaZ-iM ، دختر اتش ، D-: ، aCrimoniouSs ، saba13 ، ناز خوشگله ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elmira12 ، بنز باز خسته ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتشی ، ☻امیرحسین☻ ، کینانا ، kamiyar35629 ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، zolale qasemi ، دخترقرمزی ، میا ، _leιтo_
آگهی
#2
خطش خيلي بزرگه كور شدم..Undecided

وقتــــــی "رفتــــــی" تا آخــــــر "بــــــرو"
وقتــــــی "مانــــــدی" تا آخــــر "بمــــان"
ایــــــن تــــــن.....خستــــــه ســــــت !
از نیــــــمه رفــــــتن ها.............
از نیــــــمه مانـــــدن ها.... .

پاسخ
 سپاس شده توسط سـمانـه♥ ، Mason ، šhεïdα ، *ویشکا* ، عاشق جانگ گیون سوک ، elika.ja ، RєƖαx gнσѕт
#3
خب به ترتیب میذارم دیگه!
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، قاتل ، sasan1 ، gisoo.6 ، دلبر شیطون
#4
بذارید رمان اولم یعنی من یه پسرم تموم شه بعد ادامه ی اینو میذارم
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، شکوفه2 ، parmida.a ، قاتل ، ناز خوشگله ، sasan1 ، دلبر شیطون
#5
بلاخره روز عروسی رسید همه جا غلغله بود و همه داشتن حاضر میشدن همه به جز عروس خانوم که مثلا من باشم اصلا از شنیدن خانم خندم میگرفت ساعت دوازده ظهر بود من هنوز تو رختخوابم بودمو داشتم خونسردانه گیم بازی میکردم که امیر عین احل معلق اومد تو :سارا جان مادرت پاشو فرزاد زنگ زده میگه دم ارایشگاهه پس تو کجایی؟
:من که گفتم ارایشگاه نمیرم ...پسره ی احمق ....بهش بگو بیاد دم خونه
:امیر به سمت تختم اومد و کنار تخت وایساد و به گوشی سیار اشاره کرد و با تاسف سر تکون داد
گوشی رو از دستش گرفتم و خونسردانه گفتم :بنال عشقم ؟
:سارا تو خونه ای؟
چنان فریادی کشید که گوشی رو از گوشم دور کردم و انصافا بدنم شروع کرد لرزیدن ولی میدون همیشه دست من بود :نه سر زمینم دارم کشت قطره ای برنج انجام میدم
:خیلی بیشعوری ما ساعت 6 باید تو باغ باشیم ...تو همون گورستونی که هستی بمون تا یه ارایشگر بیارم خونه
:باشه ....راستی کفشایی رو هم که ننه جونت واسم خریده بود گذاشتم جلو در نیای اینجا اتیش به پا کنی
:ادمت میکنم
:از مادر زاییده نشده ....نکبت
و گووشی رو پرت کردم کف اتاق امیر که به دیوار تکیه داده بود روی تخت نشست و گفت :سارا داری شورشو درمیاری
:چیه دلت کتک میخواد :بتو هیج ربطی نداره امیر جون برو با عروسکات بازی کن
امیر با عصبانیت از در خارج شد و درو محکم کوبید بهم :دختره ی مغرور
پتو رو رو ی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم ولی فایده نداشت و عصبانی روی تخت نشستم
:امیر یه دست لباس واسم میاری؟
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه فرزاد رسید دم خونه امیر که در اف افو زد عین وحشیا اومد تو و صاف اومد سمت اتاق من داشتم نقاشی میکردم که پشت سرم وایساد نفساش تند و عصبی بود قلمو انداختم روی زمین و صاف تو چشاش زل زدم :چه مرگته ؟
:دلم نمیخواد دست روت بلند کنم خودت پاشو
:تو بیخود میکنی دست رو من بلند ....
چنان کشیده ای به گوشم زد که برق از چشمام پرید دستمو روی جای سیلی گذاشتم و سرش داد زدم :تو حق نداشتی ...
سیلی دوم روی گونه ی سمت چپم فرود اومد اشک تو چشمام جمع شده بود تا حالا فقط از مامانم کتک خورده بودم خواستم یه سیلی بزنم تو صورتش که دستمو رو هوا گرفت و کوبوندم توی دیوار:ببین دختره ی احمق اگه به زدن باشه چنان میزنمت که با ویلچر بری سر سفره عقد پس لجبازی نکن ارایشگر تو پذیرایی منتظره
:دستامو از تو دستاش بیرون کشیدم و دماغو با استینم پاک کردم و به سمت پذیرایی رفتم
فرزاد از خونه بیرون رفت و محکم درو بست
:کار اریشم 2 ساعت تمام طول کشید و من که نمیتونستم اروم بمونم تو این دوساعت انقدر اواز خوندم که سر ارایشگر رفت و اخماشو کرد تو هم :اهنگ درخواستی نمیخوای شما
از تو ایینه خنده عصبی کرد و با طعنه گفت :بدبخت شوهرت
:شوهرم ؟اهان فری رو میگی ؟خودش انتخاب کرده
ارایشگر بد اخلاق سرشو با تاسف تکون داد و گفت :اگه میشه تکون نخور سایه چشات خراب میشه :خانم ارایشگر خوش اخلاق شما اهنگ جدید ساسی مانکنو شنیدی ؟
ارایشگر اعصابش بهم ریخته بود بهم زل زد و من تازه فهمیدم چقدر دور لبها و چشماش چین و چروک هست :شما ماسک خیارو امتحان کردی ؟
ارایشگر ابزار بزک دوزکشو پرت کرد رو میز و گفت :نه خیر اجازه میدید کارمو بکنم
:البته ...ولی ماسک خیارو امتحان کنید داری شبیه ایزما تو زندگی جدید امپراطور میشی اون شتر رو میشناسی من میمیرم براش...فرزاد اخم میکنه شبیه اون میشه
ارایشگ خندشو نتونست مهار کنه و گفت :بمیرم واسه فرزاد خان شما حاضری ...چقدم خوشگل شدی بیا زود تر برو دم در تا فرزاد اتیشت نزده
:شما با فری نسبتی داری ؟اها شما باید مادر مادر شوهرم باشی شعله خانم ؟
اندفعه جدا عصبانی شد و جوابمو نداد منم شنلمو روی سرم انداختم وگفتم :ببخشید ناراحت شدی ولی ماسک خیارو امتحان کنید
و بعد با کفشهای ال استارم دویدم سمت کوچه فرزاد دم در بود و مدام روی فرمون میزد کاملا سرخ عصبانی بود در ماشینو باز کردم و چنان بستم که شیشه ها نزدیک به ریختن بود
دستشو برد که بالا که بزنه تو صورتم اما بعد پشیمون شد و کوبید روی سر خودش
:خدا لعنتم کنه که گول قیافتو خوردم
:الهی امین ..نمیخوام باهات حرف بزنما باهات قهرم ولی تو کارتون زندگی جدید امپراطورو دیدی؟
نفسشو از بینی داد بیرون :نه خیر
:ای جان اخم میکنی شبیه شتره میشی اومد خونمون میذارم کارتونشو ببینی
:ساعت چهاره باید راه بیفتیم
:راه بیفت
فرزاد دکمه ضبط رو زد و سیدی خارجی زبانی شروع شد به نواختن
:گند بزنن به سلیقت :مثلا میخوای بگی فارسیت نمیاد ؟
:دقیقا //تو رو سننه
:اگه انگلیسیت خوبه بگو ببینم این جمله معنیش چی میشه :دیس ایز مای پی ام سی
:ماهوارتونو تازه خریدی؟
:از کجا فهمیدی
:هیچی هیچی .....من انگلیسی بلد نیستم شرمنده
:نچ نچ زشته ....مهندس ....اااا مهندس چرا بنزین تموم شد ؟
:میشه واسه یه دقیقه خفه شی
موذیانه سرمو بردم جلو صورتش :خونه مال منه ...عمرا بتونی منو از خونه بیرون کنی ولی من انقدر حرف میزنم همی امشب دمتو بذاری رو کولت جیگر
ئستشو از روی دنده روی دستم گذاشت و دستمو سفت نگه داشت :ا راس میگی؟
میدونی قدرت زنها به زبوشونه قدرت مردها به یه چیز دیگه مطمن باش خونه مال منه ولی تو هم اشانتیون خونه ای عمرا بذارم بری
:اگه من بردم چی؟
:تو بردی من میذارم میرم ولی من بردم
:به چشماش زل زدم تا حرفشو تموم کنه ؟
:اونوقت تو 13 تا بچه برام میاری ولی چون سیزده نحسه میکنیمش دوازده به نیت دوازده امام
:بیشور احمق
:قبوله
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم :چون به خودم شک ندارم قبوله ولی لهیدی عشقم
:خواهیم دید حالا دو ساعت خفه شو
:خندیدم و تا اخر راه حرف زدم طوریکه فرزاد مجبور شد صدای اهنگو پر کنه
:ببین قضنفر میره سینما دستشو میکنه تو دماغش بعد میده بغلیش میگه دست به دست بکنید بچسبونید به دیوار .....هاهاها فکم درد گرفت
:بی ادب بی فرهنگ
:جونم به ادب تو
داشت کمر بند ایمنیشو باز میکرد که چشمش افتاد به کفشای من :کفشاتتتتتتت؟
:چشه مگه ؟یکم جلوش پاره شده مارکش ال استاره ها
:مگه نگفتمکفشایی که خریدمو بپوش
:نوش جونت وقتی منو میزنی توقعشو داشته باش حالا نترس دامنم بلنده پیدا نیست
:تو ابروی منو بردی ...حالیت میکنم بذار بریم خونه
:براش زبون درازی کردم و از ماشین پیاده شدم
همه دم در وایساده بودن یکم دیر شده بود عمو رو که دیدم صاف پریدم تو بغلش فرزاد وایساد کنار مادرم و خواست دلیل دیر شدنو تو ضیح بده که نذاشتم حرف بزنه و با گریه گفتم :فرزاد امروز منو زد عمو جون زده سیاه و کبودم کرده
فرزاد با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و بازومو کشید :عزیزم الانم وقت شوخی پشت وانتی نیس بیا بریم تو مهمونا منتظرن
:برو گمشو مرتیکه ی روانی فردا میریم دادگاه ازت دیه امو میگیرم
ممامانم بغلم کرد و مثلا میخواست بگه داره دلداریم میده ولی تو گوشم گفت :سارا بس کن وگرنه همین الان میرم باباتو صدا میزنم
اسم بابا که اومد دهنم قفل شد عمو داشت با فرزاد دعوا میکرد و کم کم صدا ها داشت بالا میرفت و مهمونا رو متوجه دعوا میکرد که دست عمو رو گرفتم و با خجالت گفتم :عمو جون الان که فکر مکنم میبینم داشت شوخی میکرد باهام بیا بریم عزیزم
فرزاد که خون خونش رو میخورد جلو باباش رک و پوست کنده گفت که بعدا به حسابم میرسه و منم دامنمو بالا گرفتم و خواستم برم توی باغ که جیغ زن عمو رفت هوا :این کفشااااااااااا؟
:ال استاره
مامانم فرستاد دنبال دختر خالم ستاره...ستاره دو دقیقه بعد وایساده بود اونجا
:کفشاتو در بیار خاله
ستاره چشاش چهارتا شد:جان؟
من که اصلا حوصله لوس بازیهای ستاره رو نداشتم محکم سرش داد زدم :مگه کری کفشای خشگلتو با ال استارای پاره پوره ی من اجالتا عوض کن قول میدم بیام برات اون بازیرو تا مرحله اخرش ببرم
دختر خالم راهشو کشید و رفت :باشه حتما
:دیدی مامان فامیلات مفت نمیارزن مگه این کفشا چشونه ؟
مامانم داشت گریه میکرد و منو نفرین ممیکرد که ابروشو میبرم یکم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیوردم رفتم دنبال ستاره و انقدر در گوشش از هیکل خوشگل گامبالوش و ابروهای پاچه بزی و دماغ گوشکوبیش تعریف کردم که خر کیف شد و کفشاشو با من عوض کرد

بلاخره اون عروسی مسخره تموم شد و هرکس به سمت خونه اش رفت من موندم و فرزاد :بریم شمال
با عصبانیت زل زد بهم :خفه
:فری
:خفه میشی یا ساکتت کنم به نفعته اصلا حرف نزنی
:از دستم ناراحتی
:گند کشیدی به مهمونی رفت میخوای برات عربی برقصم
پوزخندی زدم و گفتم :ببین میخواستی نیای خواستگاریم تازه حالا مونده ضایعت کنم هم خونه رو میگیرم ازت هم نمیذارم ابرو برات بمونه
:شتر درخواب بیند پنبه دانه
:خب نخواب که خواب پنبه دانه نبینی
:منظورم تو بودی
:جلو ایینه هم واینسا
:ادمت میکنم
:زاییده نشده از ننه اش
نفس عمیقی کشیدوگفت:ببینم شبم انقدر زبونت درازه
:اره شبا زبونم بیشتر قد میکشه
معلوم بود که درمونده شده مهمون ها درحال خارج شدن از باغ بودن فرزاد لبخند مصنوعی زد و دستشو ور کمرم انداخت :خدافظ شما لطف کردید
شکیلا بهترین دوستم با دوست پسرش به سمت ما اومدن :به فرزاد خان بلاخره ما شما رو زیارت کردیم
فرزاد که خیلی از شکیلا بدش میومد منو محکمتر به خودش فشرد و گفت :ا زیارت قبول
شکیلا عشوه خرکی اومد و دست دوست پسرش امیرو گرفت :شنیده بودم خیلی بد اخلاقی ولی فکر نمیکردم دیگه انقدر
اومدم حرفی بزنم که فرزاد مانع شد :به هرکس اندازه شخصیتش صحبت میکنن...شما همون نبودی که توی مهمونی امیر شماره منو گرفتی بعدش خواب و خوراک واسم نذاشته بودی؟
امیر چشماش گرد شد و رو به شکیلا اروم گفت :چی تو شمارتو به این داده بودی؟
شکیلا دست امیرو گرفت و در حالیکه سعی میکرد قضیه رو ماسمالی کنه ما رو بی خداحافظی تنها گذاشت
:دختره ی فاسد
:اوه خیلی با دوستم زشت حرف زدی....به هر حال خوش گذشت من که دارم میرم کاری نداری؟
:کدوم قبرستونی تشریف میبرید ؟
:قبرستان بهشت زهرا ....میرم خونه خالم اینا
:بیخود
::هیس چرا داد میزنی
دستمو محکم گرفت و بدون اینکه از بقیه مهمونا خدافظی کنه منو کشون کشون تا دم ماشین برد :بگیر بتمرگ
:نتمرگم چی؟
دستمو گرفت و محکم پرتم کرد تو ماشین و خودشم نشست :زشته بذار با مهمونا خدافظی کنیم
::تو رو خدا خفه شو
دیگه بیشتر از این نمیتونستم کشش بدم و ساکت شدم
نمیدونم چجوری رسیدیم خونه اونشب واقعا گند زده بودم , و اصلا جرات حرف زدن نداشتم بلاخره رسیدیم بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم و به سمت طبقه بالا رفتم میدونستم میخواد چجوری تلافی کنه برای همین زود لباسمو با هر جون کندنی عوض ککردم و روی مبل نشستم میخواستم یه وسیله واسه دفاع ز خود پیدا کنم که درست مقابلم یه گلدون بود نمیخواستم ازش استفاده کنم ولی بهترین راه همین بود گلدونو دم دستم گذاشتم و تلویزیونو روشن کردم داشت یه میز گرد هنری نشون میداد صداشو زیاد کردم و روی مبل لم دادم خیلی طول کشید تا اومد بالا مطمن بودم انقدر عصبانی و خسته اس صاف میره میخوابه در باز شد و من ضربان قلبم هر لحظه تند تر و تند تر شد اومد تو و بهم خیره شد :حال زبونت چطوره عزیزم ؟
حالت مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم :به کوری چشم تو عالی
:پس هنوزم درازه
:اره متاسفانه
کراواتشو شل کرد و دکمه پیرهنشو باز کرد:هوا خیلی گرمه مگه نه
پوزخندی زدم و با اعتماد بنفس بهش نگاه کردم :اره ...ولی کولر خاموشه کولرو روشن کن تا خنک شی
چشماشو خمار کرد و اومد نزدیکم میدونستم میخواد لج منو دربیاره و تلافی کنه :ببین فکر کنم تو فیلمای غیر اخلاقی زیاد میبینی ولی اونا همش فیلمه پس بتمرگ سر جات وگرنه همین وسط نفلت میکنم
کنارم روی مبل نشست و خودشو بهم چسبوند :اوه شما پاندای کونگ فو کاری یا بروسلی ....فرقت اینه که تو انقدر ریزه میزه ای که عمرا بتونی از پسم بر بیای
دستمو بردم سمت گلدون که برش دارم که گلدونو زودتر از من برداشت :نه دیگه مردو مردونه بی سلاح
میخواستم با دستام هلش بدم اما نذاشت و دستامو بالای سرم قفل کرد :میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام ؟خرابش نکن خوب ساکت باش ...
تمام اب دهنمو جمع کردم و صاف توی صورتش انداختم دستمو ول کرد و دستشو سمت جیبش برد تا دستمالشو از توی جیبش در بیاره که لحظه رو مناسب دیدم و چنان چنگی توی صورتش انداختم که خراش بزرگی روی صورتش پوشوند با خشم بهم نگاه کرد :دختره گاو
:بلند بلند شروع کردم به خندیدن و دویدم سمت اشپزخونه اونم دوید دنبالم :ببین اروم باش نزار بجای یه شب رمانتیک کتک کاری راه بندازیم زشته ...قول میدم بهت خوش بگذره و سخت تنبیهت نکنم
:خفه شو ...از اولم میدونستم چشم بد داری به من ...اما کور خوندی عمرا بذارم دستت بهم برسه عمرا
توی اشپزخونه گیر افتاده بودم داشتم دنبال وسیله ای برای دفاع میگشتم که بهم رسید و منو کنج اتاق محاصره کرد
:خودت با زبون خوش بیا تو بغل عمو
:نه باباب ...اخه سر دلت سنگینی میکنه
نزدیک و نزدیک تر شد اندر دویده بود که نفس نفس میزد روبروم وایساد حرم نفسش صورتمو میسوزود قلبم انقدر تند میزد که ترسیدم جدی جدی سکته کنم دستشو برد لای موهای بلند و پر پشتم و اونو دور دستش پیچوند :اروم بگیر دختره ی چموش
موهامو تقریبا داشت میکشید :ای...نکن دیوونه موهامو کندی
:گفته بودم زبونتو کوتاه میکنم فکر کرده بودی تا اخر مثل تام و جری دنبالت میکنم ؟نه عزیزم این اقا گربه حالا مو رو گیر اورده و میخواد یه لقمه چپش کنه
لباشو به لبام نزدی و نزدیک تر کردااما نمیبوسیدم احتمالا قصدش فقط زجر دادن و تلافی بود سرمو عقب گرفتم و دستمو روی مابینت پشت به حرکت دراوردم دستم به یه حشره کش که بالای کابینت بود خورد نمیدونم معجزه بود با یه حرکت سریع اپری رو توی چشش خالی کردم چنان فریادی زد که صداش کل ساختمونو ورداشت :سارا میکشمت ...ای
:ا تو که هنوز زنده ای مگه این حشره کش روی سوسکا اثر نداره و بلند بلند شروع کردم به خندیدن
:چشمشو گرفته بود و روی زمین ولوش ده بود اونم بی لباس و لخت خندم گرفته بود :اب اب ...باید اب بریزم تو چشمم و گرنه کور میشم
در یخچالو باز کردم و پارچچ اب یخو دراوردم و بیمعطلی روی سرش خالی کردم چنان یخ کرد که نیم متر پرید هوا
:شب بخیر عشق من....
خم شدم و گونشو طولانی بوسیدم و هر هر کنان به اتاقم رفتم و خوابیدم البته قبلش درو قفل کردم

نمیدونم ساعت چند بود کهاز خواب بیدار شدم هنوز تو عالم خواب بودم افتاب ادمو مجبور میکرد بیدار شه با ناچاری بیدار شدم و رفتم سر میز صبحونه عجیب بود میز صبحون اماده شده بود به میز خیره شدم مربا کره عسل چایی شیر ....:نه خوشم اومد خیلی کد بانویی
:اره خب ...چی میل دارید همسرم؟
:کوفت
:اونم خوبه ولی تو منوی ما نیست
:چرا عزیزم هرچی تو درست کنی کوفته...
ظرف حلیمو دست گرفت و داشت به سمتم میومد که ناغافل براش زیر پا گرفتم سکندر خورد و محکم پخش زمین شد اومد داد بزنه ولی انگار جلوی خودشو گرفت با اعتماد بنفس وایاسد و به ظرف حلیمی که روی زمین ریخته بود خیره شد :اشکال نداره هنوز بچه ای
:از قصد نبود شرمنده
"خواهش میکنم
روبروم نشست و ظرف مربا رو جلوم گذاشت:میل کن عزیزم
:اول خانوما
:خب منم میگم میل کن دیگه
:نه منم گفتم اول شما ...کد بانوو به این با سلیقگی حیف نیست اول من شروع کنم
اخماشو تو هم کرد و جوابی نداد :من تو نیومده بودی خوردم
:فضا پر از سکوت بود هیچکدوم حرف نمیدپزدیم و با شک و تردید همدیگرو نکاه میکردیم فرزاد از وره بدر رفت و داد زد :خب کوفت کن دیگه
و مشتشو محکم روی میز زد
شوع کردم به قهقه زدن و بعد به چشماش زل زدم :
چی توشه؟
:هیچی به ارواح خاک ...
:خفه ...مارموذ ...اول خودت بخور
فرزاد از کوره در رفت و با دستش همه ی محتویات روی میزو ریخت روی زمین :خیلی خب عزیزم اعتراف میکنم توش قرص پر بود از قرص کار کن و اسهال اور ...انقدر زیاد بود که میخوردی میترکیدی ...هاهاها
از روبروم پاشد و کنا رصندلیم وایساد و دستشو روی شونم گذاشت :تمیز کردن فرش با خودت عزیز دلم
:بگو دوست دخترت بیاد جمع کنه
:تا وقتی زنم هست چرا دوست دخترم؟دوست دخترم الان ارایشگاهه و منتظره من برم دنبالش
"حتما برو ...دوست دارم باهاشون اشنا شم
:میرم میارمش خونه ...حسودی نکنیا؟
:ترو خدا نیارش من خودمو میکشم
:شکلکی دراورد و از کنارم دور شد فرش پر بود از محتویات حلیم و مربا های مختلف اونم چه فرشی فرش استخونی رنگ و خوشگل دستبافم .....با حرص موهای پرپشتمو از پشت گوشم کنار زدم و صاف رفتم روی مبل و دراز کشیدم سک.ت شدیدا ازارم میداد برای همین ضبطو روشن کردم و شروع کردم روی مبل رقصیدن و بپر بپر
که یهو مبل رفت تو و از وسط شکست و خودم با کله خوردم زمین روی زمین نشستم و بازوهامو گرفتم :ای لعنتی بازوم خراش خورده بود تو خودم گلوله شده بود و اه و ناله میکردم که فرزاد با یه خانوم چهل ساله ی چیز اومد تو خانومه شغلش قشنگ معلوم بود ریملش توی چشمش ریخته بود و هیکل چاف اما قنگی داشت فرزاد خریدهاشو روی ا÷ن گذاشت و کراواتشو شل کرد خانومه اومد تو و با چشمهای بیرون زده به من زل زد :زنته ؟
فرزاد بیخیال روی اپن نشست و خیار نشسته ای از تو پاکت دراورد و گاز زد:اره
زنه با بیحیایی صندلهاشو دراورد و اومد تو و بی اجازه من روی مبل نشست و از قضا صاف روی مبلی نشست که من شکونده بودم و توش فرو رفت باسن چاق و گنده اش اونتو گیر کرده بود کمکش کردم و اوردمش بیرون :فرزاد جون تو که قرار بود جی افتو بیاری نه مادر بزرگتو
زنه بهش برخورد و بد جوری نگاهم کرد :اگه جسودیت میشه چرا میذاری شوهرت زن بیاره خونه
:روی مبل لم داد م و به فرزاد نگاه کردم :مگه فری بهتون نگفته
:نه ...چیو
فرزاد که احساس خطر کرده بود با یه حرکت فرز خودشو از اپن پرت کرد و کنار زنه روی مبل نشست :هیچی عشق من ...زن من یکم دیوونه اس و خب از پس خواسته های من بر نمیاد ..جنون داره
از عصبانیت دستام میلرزید :ا عزیزم اگه خجالت میکشی بذار من بگم
زنه نگاهشو به من دوخت و سیگاری اتش زد :بگو خب
:هیچی شوهر من یکم دوجنسه اس .....
زن چشاش چنان گرد شد که ترسیدم تخم چشاش پرت شه بیرون
فرزاد اومدئ اعتراض کنه که زنه بهش خیره شد :چی؟
:یکمم همجنس گراس اولا اسمش فرناز بوده تازگیا عمل کرده ....میخواستیم ببینم الان اوکی هست یا نه
زن کیفشو ورداشت و محکم کوبید تو صورت فرزاد و ازجاش بلند شد :مرتیکه ... ... ...
انقدر فحشاش زشت بود که من گوشامو گرفتم فرزاد :نه دروغ میگه زن من گفتم دیوونه اس
دستامو از جلوی گوشام کنار گذاشتم و گفتم :فرناز جون اگه راس میگی بهمون ثابت کن
فرزاد از عصبانیت گوشاش سرخ شد
:زنه بهش نگاه کرد و گفت :پولمو بده برم
:فرزاد دست کرد جیبشو هرچی پول تو جیبش بود با غیظ کف دست زن گذاشت
:برو
زن پولو گرفت و محکم تف کرد تو صورت فرزاد
فرزاد هم که از هیکل زن حسابی ترسیده بود اومد و کنار من نشست
تا اون از در بره
پاشو که از در بیرون گذاشت من زدم زیر خنده از اون خنده هایی که حرصشو حسابی در میاورد :زهر مار
:ا بی ادب نشو دیگه فرناز جون قربونت برم
:خفه شو تا نزدم تو صورتت
ساکت شدم و بهش خیره شدم :خب من حالا میتونم طلاق بگیرم میرم ساکمو جمع کنم
فرزاد سرشو کج کرد و متعجب نگاهم کرد :منظور
:گوشیمو بدستش دادم و فیلمیو که نصفه نیمه ازش گرفته بودم بهش نشون دادم :این فیلم ثابت میکنه تو مشکل اخلاقی داری چون جلوی همسرت خانوم اوردی خونه
"میخواست گوشیو ازم بگیره که محکم زدم رو دستش :فردا باید از این خونه بری چون سه دنگش به اسم منه سه دنگش به اسم بابام
:کی اون سه دنگو زد به اسم شما
:بزودی زده میشه بای بای
اومدم برم که دستمو محکم کشید و من توی بغلش افتادم :نمیذارم بری
:ولم کن میخوام برم
:با تو نمیشه جز با زور رفتار کرد
صورتشو نزدیک صورتم اورد و بهم خیره شد :ببین من نمیرم ولم کن خب؟
:نچ نچ نشد هر موقع منو اذیت کنی اذیتت میکنم این یه قانونه
:دیگه اذیت نمیکنم قول مردونه
در جوابم لبهای داغ و وحشیشو وروی لبام چسبوند و اصلا تو جهی به تقلا های من نکرد
....
:خیلی احمقی ...بیشور ...گاو عوضی
:ساکت میشه یا باز بیام سراغت شانس اوردی کار خاصی باهات نکردم زیادی زر زر کنی کارو تموم میکنم بشینی یه دل سیر ونگ بزنی الام از جلو چشمام گم شو
جلوش وایسادم و لگدی روانه ی شکمش کردم و به سرعت باد فرار کردم

از خودم و این زندگی بی مزه و بی هیجان خسته شده بودم اصلا احساس امنیت نمیکردم باید به خاطر این کار فرزاد یه درس حسابی بهش میدادم اونروز هم طبق معمول صبحونه نخورده پای چت بودم و یه دختره رو حسابی سرکار گذاشته بودم که گوشیم زنگ خورد به دختره گفتم منتظر باشه و گوشی رو که صداش از توی یخچال میمومد پیدا کردم یادم اومد که دیشب میخواستم اب بخورم گذاشتمش اون تو ویادم رفت درش بیارم گوشی حسابی یخ زده بود :جونم
:سلام خوبی
:سلام مهنازی....خوبی دختر؟
:اره تو چطوری
:خوب
:با فرزاد میسازی؟
:نه شبا که میاد میرم تو اتاق دروقفل میکنم ...بزودی پرتش میکنم بیرون ....تو با دوست پسر خیانت کارت چیکار کردی؟
:زنگ زدم اصلا اینو برات بگم ...یادته گفتم یه پسر زاغه بود میخواست بهم شماره بده خیلی داغون بود ...روی صورتش جای چاقو بود
:اهان اره......
:بهش گفتم که اگه میخواد باهام باشه باید اونو برام بزنه......هنوز صبج نشده بود که راهی بیمارستان شد
:بگو تو بمیری
:تو بمیری
داشتم به حرفای مهناز فکر میکردم که جرقه ای تو ذهنم زده شد :مهناز این پسره چاقو کشه یعنی اهل خلافه ؟
:نه خیلی غیرتیه ....ینی فقط سر بحث غیرت از این کارا میکنه
:میخواستم بدم فرزادو یه گوش مالی بده
:اخه تو کیش میشی که سرتو غیرتی بشه
:راست میگیا.......ببینم خواهر مادر نداره
:چرا خواهر داره اونم سه تا
:خوبه شمارشو بده
:واسه چی....چیکار میخوای بکنی
:تو بده بهت میگم ............................
پاسخ
 سپاس شده توسط zahra! ، elnaz-s ، maha. ، دختر اتش ، *ویشکا* ، saba13 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، mamad_googoliii ، gisoo.6 ، kamiyar35629 ، دختر اتشی ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، kimia kimia1378 ، دلبر شیطون ، zahra HA ، میا ، _leιтo_
#6
مهناز با کمی مکث شماره اقا منوچ رو داد و من هم ایکی ثانسه شمارشو گرفتم که صدای کلقتی جواب داد :جججججججججووووون؟
ابروهام اتز تعجب بالا انداختم و با پته پته گفتم :سلام اقای منوچهر؟
:حودشه
:اهان.....چیزه یکی ...ینی یه بنده خدایی چند وقته برای خواهر شمات مزاحمت ایجاد میکنه
صداشو برد بالا :چییییییییی؟کدوم خر بی ناموسیه ...اصن شما ؟
:من زن این اقا هستم ....میخواستم بگم بیشتر مواظب خواهر خودتون باشید
:بیخود کرده رو خواهر من چشم داره ...ادرس ؟
:چی ؟
:د ضعیفه کری مگه دارم بهت میگم ادرس
:ببینید زیاد نزنیدش گناه داره فقط طوری که ادب شه
:اونش به خودم ربط داره اادرس
:بله بله یاد داشت کنید
:ما بلت نیستیم بنویسیم ...بگو
:باشه ...سهروردی......فقط بچه هام بی پدر نشنا
:نه...خدافظ
ساعت 8 شدکه دیدم فرزاد سرومور گنده اومد تعجب کرده بودم خاک بر سر این مرتیکه بی غیرت کنن اومد و کتشو اندخت روی زمین و خودشم روی مبل ولو شد :اب بیار
:نوکر بابات عموت
:حیف که حوصله بحث ندارم ....این چه بوییه ؟
بو کشیدم و فهمیدم که گوشتا گندیده دیروز گذاشته بودم بیرون که ببینم چی میتونم درست کنم یادم رفت اصلا :بوی گوشت گندیده
:خدا لعنتت کنه .....تو کی هستی چه جونوری؟
:ویروس مغز تو .....برو این اشغالا رو بذار دم در .....ببینم تو توی راه با کسی در گیر نشدی
:مگه کسی میتونه با من درگیر بشه ؟
قهقهه ایس زدم و گفتم :مثکه قضیه حشره کش رو یادت رفت
:اون ناجوان مردانه بود
:جوک نگو برو اینا رو بذار دم در تا برات اب بیارم


غرو لند کنان و درحالیکه دماغشو گرفته بود گوشت های وا رفته رو از روی کابینت برداشت و توی سطل اشغال ریخت و از خونه خارج شد سریع به مهناز زنگ زدم و گقتم :مهناز خاک بر سرت با این دوست پسرت اصن نرفته سزاغ فرزاد فرزاد یکساعت هم زودتر از همیشه اومد خونه
مهناز:به قران اینطوری نبود خیلی غیرتیه ادرسو بهش اشتباه ندادی؟
:نه بابا
:حالا امروز نشد فردا میره شاید وقت نداشته
:جونم به غیرتش که زمانبندی هم داره ......ببینم حالا تا فرزاد نیست بگو الهام چی شد ؟
:الهام هیچی با دوست پسرش عقد کرد
:خوب اینو که میدونم الان خوبن
:نه بابا یارو معتاده دست بزن هم داره ....شکاکو بد دل هم هست ........بیچاره الهام نمیدونی شده پوست و استخون
:اخی اخی ...خواهرت چه خبر ؟
:خواهرم خیلی سلام میرسونه رفته کانادا با شوهرش .....ببن یروز بیا خونمو بهت لباسایی رو که فریده از ترکیه اورده نشون بدم خیلی خشگلن
:بیاید لباس خوابای منو بخرید من اینا رو دوست ندارم فریده میخره ؟یکبارم تن نزدم
:نه بابا خودم میخرم
:اهان اونوقت کجا میخوای تنت کنی؟
:مجلس ختم ....خوب شوهر کردم ...
:کی تو رو میگیره ؟این اقا منوچ؟والله از من میپرسی اصن جلو این از ان چیزا تنت نکن ....همینجوریشم...وایستا ببینم ما الان خیلی وقت نیست داریم حرف میزنیم ؟
:چرا
:فرزاد نیومد تو ....÷سره ی بیشعور بهش گفتم بیاد یه زنگ بزنه این رستورانه یه کوفتی بیارنا معلم نیست کدوم گوری رفته ....باز رفته دنبال این زن ناجورا
:وا مگگه اهل این کارا هم هست
:اره بابا...ولی واسه من مهم نیست پولش مهمه ....من این خونه رو میخوام
:وای تو چقدر خری کجا دیگه همچین جیگری پیدا میکنی؟
:خف کار کن مهناز ....تو هم که یه سره تو نخ شوهرهای مردمی ...
:وا من؟
:نه مادر بزرگ فرزاد ....برو ببینم کدوم گوری رفته کار دارم ...دارم از گرسنگی میمیرم
حوصله وراجی های مهناز رو نداشتم از یه طرف هم اینقدر عصبانی بودم که هیچ بلایی سر فرزاد نیومده و مقصر رو مهناز میدیدم شالم رو از روی تخت برداشتم و به به تراس رفتم دیدم سر و صدا میاد ولی نفهمیدم از کجاس میخواستم برم تو خونه که صدای داد و هوار فرزاد باعث شد سرجام وایستم
از تراس خودممو خم کردم دیدم بعله اقا منوچهر خودشو انداخته رو فرزاد و داره تا میخوره فرزادو میزنه و فرزاد هم هر از چند گاهی یه لگد میپروند خندم گرفته بود ولی طاقت دیدن کتک خوردن فرزادو نداشتم برای همین بی صدا رفتم توی خونه و گوشامو گرفتم که صدای دعواشونو نشنوم یه مدت نشستم که دیدم در باز شد و فرزاد با سرو صورت کبود خودشو انداخت تو خونه و وسز خونه دراز کشید طفلی بد کتک خورده بود کل صورتش کبود بود رفتم کنارش و با نگرانی ساختگی گفتم :وای فرزاد چی شده ؟صورتت کجا خورده
با ناله گفت :صورتم جایی نخورده ....مشت یه نره خر خورده تو صورت من
:وا چرا اخه عزیزم ؟
:چون که میگه من مزاحم ناموسش شدم ....دیوونه روانی اخه یکی نیست بگه منو اینکارا شانس اوردم سارا....دو سه نفر دیدن اومدن جدامون کردن داشتم عین سگ میزدمش
با شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده :اره خوب ....خوبه حالا اون افتاده بود روی سرش و این عین مورچه که زیر یه فیل گیر کرده باشه دست و پا میزدا
به سختی از جاش پا شد:چی....تو این صحنه رو دیدی و نیومدی کمک
:نه ....من چیزی ندیدم
:دروغ نگو ....چقدر سنگدلی تو حاضر شدی من اونجوری کتک بخورم ؟
:نه بخدا مهناز گفت ادم کش نیست
:چی؟
طبق معمول هول شده بودم و داشتم گند میزدم برای همین دستمو جلوی دهنم گذاشتم و توی اتاق دویدم اما صدای فریادش باعث شد دم در وایسم :تو خیلی پستی ...خیلی تو حاضر شدی من تا دم مرگ کتک بخورم واسه این خونه ؟اینقدر پول دوستی بدبخت؟بلاخره تو از به خونواده گدا گشنه ای خق داری....این خونه رو میدم بهت و طلاقت میدم ...
دلم از خوشحالی قنج میزد ولی نمیتونستم توهینی رو که بخونوادم کرده بود نا دیده بگیرم برای همین رفتم کنارش وایسادم و گفتم :حرف دهنتو بفهم لاشخور....عوضی
به سختی رو پاش وایساد :به من میگی لاشخور؟خنده داره ....تو یه قاتلو اجیر کردی که منو بزنه
:من اینکارو نکردم
:ازت متنفرم دهنتو ببند ....من از بازی با تو بچه لذت میبردم ولی تو احمق ....ولش کن طلاقت میدم ....دیگه حالمو داری بهم مبزنی
:چطور دیشب که عین حیوون میخواستی بزور با من رابطه داشته باشی یادت نبود ؟طلاقم بده کتکی هم که خوردی حلالت ...
:حقمه ....تو زنمی ...وظیفه زناشویی گردنته
:نه بابا ؟ببخشید وظیه زناشویی دیگه چه کوفتیه مهندس؟تو نذاشتی من شاهزاده رویاهامو پیدا کنم ....
:مطمن باش بهت لطف کردم ...وگرنه شرک و خرشم نمیومدن توی بیشعورو بگیرن
:تو هم دست کمی از شرک نداری ....من بهت گفتم گورتو گم کن ....ولی بزور اومدی خواستگاریم در حالیکه همه ی فکر و ذهنت تامین نیازهای چیزت بود
:نیازهای چیم ؟
:نیازهای چیزت ....خودت بهتر میدونی
:چقدرم که تو تامین کردی...فکر کردی از دست من بر نمیاد همینجوری نیازای چیزمو تامین کنم
:چرا برمیاد ....میری از تو خیابون زن میاری خونه اونم چه زنی؟اینقر چین و چروک تو صورتش بود که با شمردن چروکاش میشد سنشو تخمین زد ...تو همچین ادمی هستی ...زورگو ترسو و خالیبند و بدبخت
:تو چی؟یه پولدوست بی خاصیت حیف که مردونگیم اجازه نمیده رو ادم بی ارزشی مثل تو دست بلند کنم وگرنمه یجوری میزدمت که مقل ورقه لازانیا بیفتی این وسط
:تو که یکبار زدی الانمم بزن
:خفه شو .....صدات رو مخمه
:خفه شدی
:سارا ...........
بلند بلند شروغ کردم به گریه و از حرص فقط فحش میدادم :بدبخت .....حیوون غریزه دار....ادم نیازهای چیز دار....تویه بدبختی که فقط به غربزهات فکر میکنی....اصن نوش جانت ....خوب شد زدت
کاملا عصبانی شده بود مچمو گرفت و سرشو تو پنج سانتی متری صورت من نگه داشت :خیلی بدبختی...من اگه بخاطر نیازهای چیز میومدم خواستگاریت نیاز نبود که بگیرمت که هی بالا یرم وایسی و نق بزنی ...اینهمه دختر که عاضق اینن یه شب با من باشن
:منظورت همون پیرزنس؟اونم حاضر نشد یه شب باهات باشه
:سرشو جلوئ اورد و اروم گفت:صداتو ببر....نمیخوای که دوباره ....
با اون یکی دستم محکم تو صورتش زدم :منو تهدید نکن ...میدونی که چقدر از این مساله که با این چیزا تهدیدم کنی بدم میاد؟
چیزی نگفت و منو کشون کشون به سمت اتاق خواب بد هرچی وسط راه لگد ÷روند و مشتمو تو سر و صورتش زدم فایده نداشت که نداشت منو توی اتاق پرت کرد و بهم خیره شد :من نیازهای چیزمو به همین راحتی میتونم بدست بیارم وایسا و نگاه کن ...واسه من کلمه اختراع مکنه
:اومدم از در برم بیرون که در قفل کرد و کلیدشو پرت کرد یه گوشه :امشب خیلی به من توهین کردی نمیتونم اینا رو ببخشم
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم از در سازش وارد شم :ببین عشق من ....اون موقع من عصبانی بودم ....الان میتونیم باهم حرف بزنیم
:حرف میزنیم ولی بعد از چیز
اعصابمو خورد میکرد :حالا من یهخ چیزی گفتم تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن میکنن؟
:سارا خاوم دیگه فایده نداره ساکت شو
:خوب غلط کردم گوه خوردم ...تا اخر عمر کنیزیتو میکنم ....اصلا برو خانو بیار خونه قول میدم نگم دو جنسه
:هیس
:تو رو خدا
تیشرتشو دراورد و پرت کرد یه گوشه و با لبخند مرموزی اومد سمت من از پنجره پایینو نگاه کردم راه فراری نبود برای همین فقط یه راه مونده بود عشوه خاصی اومدم و روی تخت نشستم :چقدر جذاب شدی
کجکی خندید:تازه مونده جذابیتامو ببینی
با دیدن عضلات بازو و سینش اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم :من که با ین مساله مشکلی ندارم عزیزم ...ولی فکر کردم تو جدن مشکل داری میخواستم امتحانت کنم
از روی تخت پاشدم و به سمتش رفتم خیلی سرخ شده بود بین هوس و تعجب و شک گیر کرده بود دستمو روی شونش گذشاتم و به چشماش خیره شدم :میدونی چیه تو مرد رویاهای منی ....اصلا از اون اولی که تو رو دیدم عاشقت بودم ....برای همین هی اذیتت میکردم ...برای اینکه شکش بر طرف شه اروم ولی طولانی گونشو بوسیدم ....بریم بخوابیم ؟
مثل یه بچه رام شده بود سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم به سمت تخت رفتم :ببین من الان موقعیتم خوب نیست ولی فردا میتونیم یه شب فرامنوش نشدنی با هم داشته باشیم ...
با صدای که از ته چاه درمیومد گفت :از کجا باور کنم نمیخوای خرم کنی
میخواستم بگم خودت خری ولی با همون عشوه گفتم :اخه مگه میشه مرد به این جذابی رو از دست داد
:به شرطی که امشب و هر شب پیش من بخوابی
:قبوله عزیزم ...فقط امشب جفتمون باید استراحت کنیم تو بخواب منم الان میام
اصلا دلم نیمخواست کنارش بخوابم بخصوص اینکه میدونستم عادت داره شبا توی رختخواب سیگار بکشه ولی نقطه ضعفش دستم بودبرای همین اروم با فاصله لب لب تخت خوابیدم تا حتی اکسیژن سمتش با من برخورد نکنه اما فایده نداشت و مثل که فهمیده بود میخوام فریبش بدم بغلشو باز کرد . گفت:دوست نداری اغوشمو امتحان کنی
نزدیک بود از حرفاش از خنده رودبر بشم ولی خودمو نگه داشتم و نزدیک تر رفتم
منو تو غوشش گرفت و دستشو دورم حلقه کرد :خوبه ...شاید گناه امروزتو یادم بره
خندیدم و گفتم :اینو شاید ولی با بقیش میخوای چیکار کنی
معلوم بود خیلی خسته کوفته س چون هنوز من چشماو رو هم نذاشته بودم که خوابش برد ...............
صبح که از خواب پاشدم نبود....اوه اوه بوی پسر گرفتم باید برم یه دوشی بگیرم...داشتم صبحونه می خوردم و با صدای بلند با اهنگ هم خونی میکردم....

زندگی چیــــــــــست عشق و دل داری وقتی با یاری از چی کم داری....برو بابا این منصور هم تازه گی ها چرت میگه...
بعد از صبحونه وسط حال روی سرامیکا نشستم و بلند بلند حرف می زدم:
حموم که رفتم جیش هم کردم صبحونمم خوردم خب حالا باید چیکار کنم؟!اینجا یک مگس هم نداره که بپرونم.آه اصلا اینجا هیچی پیدا نمیشه...نه پی اس تویی نه بازی کامپیوتری نه هیچی....
رفتم سراغ کمد لباسای فرزاد...انصافآ عجب لباسای شیک و پیکی داشت....داشتم همینطوری فوضولی میکردم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...
آره خودشه...من، جونم می خاره برای همین چیزا....
همون طور که قول دادم باید براش یه شب فراموش نشدنی درست کنم...
تا ظهر همین طوری می چرخیدم و به امشب و برنامه هاش که قراره بیاد ماندنی بشه فکر میکردم...
چون ناهار نمیومد منم زنگ زدم پیتزا برام بیارن....
تا ساعت 5 بعد ازظهر کارامو کردم و از خونه زدم بیرون...
رفتم ارایشگاه نزدیک خونه مون...می خوام حسابی به خودم صلح و صفا بدم...
بعد از 2 ساعت کار که دیگه جونم به لب رسیده بود از بس که ساکت یه جا نشستم،تموم شد...ارایشگره گفت:پاشو خودت رو تو ایینه ببین چی شدی...ماه شدی...تو دلم گفتم خب اینو نگی چی می خوای بگی...
پاشدم خودمو تو ایینه دیدم...با صدای بلند سوتی کشیدم و گفتم:حسابی فرزاد کش شدم ها!!!خانم ارایشگر دمتون هات(hot)چه کردین با ما...
ارایشگره که از لحن صحبت کردنم خنده اش گرفته بود گفت:عزیزم شما خودت خوشگلی من فقط یکم ارایش کردم و موهات رو سشوار دادم.حالا نگفتی بالاخره می خواستی کجا بری؟تولدی عروسی جایی میری؟
میگن به بچه رو بدی پرو میشه حکایت همین خانم ارایشگره س....
من:نـــــــه!
ابروهاشو درهم کرد و با حالت کنجکاوی گفت:پس کجا میری؟
می خواستم بگم اخه به تو چه خاله زنک...خودت باعث شدی بگم...با عشوه گفتم:می خوام امشب برای شوهرم شب بیاد ماندنی درست کنم...
اول چشماش گرد شد و باورش نمی شد که همچین حرفی زدم ولی بعد سریع خودشو جمع و جور کرد و رفت پشت میزش برای تسویه حساب...
حتما داشت به خودش میگفت حیا هم که بود ماله جوونای قدیم بود جوونای امروزی که همچی رو قورت دادن...شایدم داشت به خودش میگفت خوش به حاله شوهره عجب زنه باحالی داره!
رفتم خونه...با سرعت لباسامو عوض کردم و یک بار دیگه خودمو تو ایینه دید زدم...عجب جیگری شدم ها!خودم نمی تونم از خودم دل بکنم تا چه برسه به اون بی جنبه!فکر کنم درسته قورتم بده دیگه!
الان فقط یک کار مونده که نکردم...کشوی دراورمو باز کردم و یکی از باز ترین و در عین حال قشنگ ترین لباس خوابمو پوشیدم...میگم این فری از کجا میدونست که یه روز این لباس خوابا به دردم می خوره؟!!!
هیکلم تو اون لباس خواب با اون ارایش سر و صورت حرف نداشت...
توی حال رو کاناپه نشستم و یه دور دیگه با دقت نقشمو مرور کردم...
اقا فری بدو بیا که دارم برات...دلم لک زده برای اون نگاهای قشنگت عشقم...
و بلند زدم زیر خنده...
نمیدونم چرا اینقدر از کنف کردن فرزاد خوشم میومد به هر حال دلم میخواست کارهاشو تلافی کنم من همیشه تو زندگی دنبال شاهزاده رویاهام بودم از همون بچگی ....یادمه تو بچگی عاشق یکی ازپسرای تو کوچمون شده بودم که پاهای دراز و زانوهای کثیفی داشت و دستش یه بند تو دماغش بود اخه همیشه موهامو میکشید ولی اون نشونه عشق نبود چون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم با دخترخالش عروسی کرد و اخرین باری که دیدمش دیگه دستش تو دماغش نبود ولی اینو به بچش ارث داده بود و بچه ای که تو بغلش بود دستش تو دماغش بود بعد هم عاشق پسر سوپر مارکت سرکوچمون شدم اون موقع فکر نمیکردم 23 سال اختلاف سن زیاد باشه چون فقط 10 سالم بود ولی فهمیدم اون همون موقعش هم زن داشته پس چرا همش لپ منو میکشید و میگفت :چی میخوای خوشگل خانوم ....و اون موقع چون میترسیدم بخاطر من به زنش خیانت کنه دیگه مغازش نرفتم و مجبور بودم برم سر چهار راه تا واسه مامانم پنیر پاستوریزه بخرم .....هیشکی اون موقع ها عاشقم نبود ولی من فک میکردم از کلیدساز و واکسی تا اصغر اقا قصاب عاشقمن و تو بچگی فکر میکردم بزرگ شدم به کدومشون جواب بله رو بدم اه چه رویای شیرینی بود ولی الان چشم بهم نزده شدم زن فرزاد اونم کی فرزاد ....که مامان بزرگم همیشه بزور موهای منو از توی دستش درمیاورد ودندونهای منو هم بزور از توی گردن اون درمیاورد در ضمن فرزاد وقتی بزرگ شد توی فامیل یه دوست دختر داشت به اسم مهشید ...که الان خارج بود یعنی بخاطر شغل باباش رفته بود خارج و اون دوتا مجبور شدن از هم جدا شن و من هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی شاهزاده رویاییم فرزاد ازکار دربیاد چون اوناییکه عاشق من میشدن باید مثل خودم یکم از نظر عقلی مشکل داشته باشن یا حداقل تاس یا شکم گنده یا فین فینو و اخ و تفی باشن که با خل و چلی من بسازن در همین افکار شناور بودم که صدای در اومد و فرزاد خسته و کوفته اومد توی خونه و طبق معمول کتشو نتو همون محل همیشگی پرت کرد حتی منو نگاه هم نکرد برام عجیب بود مطمن بودم منو دیده ولی اصلا بروی خودش نیورد میخواستم به مرز جنون بکشونمش و بعد شب به هوای مریضی بابام بزارم برم خونه مامانم اینا ولی اون اصلا به من محل نذاشت که من حسابی کیف کنم :سلام
روی مبل دراز کشید و بهم نگاه کرد:نمیدونستم شما هم نیازهای چیز داری؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من ؟معلومه که نه اینا رو پوشیدم ببینم اکه بزرگ یا کوچیکن بفروشم به دوستم
:اره جون خودت الان داری میمیری که من بیام سمتت ولی زرشک ....زرشک
:زرشک قیافته نکبت
_مودب باش ...شام بیار بخورم عوض وراجی ...دیشبو نگاه نکن خر شدم از امروز اونجور که لیاقتته رفتار میکنم باهات تو گند کارو دراوردی....به جایی رسوندی که قصد جون منو کردی
:نه خیرم من قصد جون تو رو نداشتم فقط گفتم کمی ادبت کنه
:حیف که زنی .....شامو وردار بیام
:شامی در کار نیست من خودم ظهر از گرسنگی زنگ زدم برام غذا بیارن بعدشم نوکر بابات عمت
حوصله کل کل نداشتم خودمم گرسنم بود برای همین رفتم سمت اشپزخونه و دو تا همبرگر حاضری انداختم توی ماهیتابه اومد توی اشپزخو نه به اپن تکیه داد .و حریصانه زیر چشمی نگاهم میکرد اخمامو تو هم کشیدم و بهش زل زدم :مشکلی داری؟
:اره....لباسه قشنگه ....داشتم سلیقه مامانمو نگاه میکردم که توی هیکل لاغر تو چقدر زشت شده :همه حتما باید مثل خواهر مادر تو بد هیکل باشن؟
چیزی نگفت و ارومد اومد سمتم و به لباس دست زد :چه جنسی داره لامصب
به پشت دست زدم روی دستش :به من دست نزن ....اقای زرشک
:میتونم امشبو سرت منت بذارم و با تو باشم ....البته اصلا اصراری نیست
:لازم نکرده ...غذاتو کوفت کن بعدشم برو تو اتاقت بخواب
:خوش میگذره ها
:نمیخوام....غرور منو پایمال کردی
:مگه تو غرورم داری ؟ببین اگه امروز اومدی پیش من بخوابی اومدی وگرنه بجون خودت دیگه محل سگ بهت نمیذارم
میخواستم زبون درازی کنم که چشمم به قرص مسهلی افتاد که روی اپن کنار ستون بود یاد اونروز افتادم که میخواست این بلا رو سر من بیاره چرا من سر خودش نیارم برای همین رویه امو عوض کردم و با عشوه گفتم :قول میدی دیگه غروزمو نشکنی ؟
گل از گلش شکفت و جلوم با فاصله ی کمی وایساد :معلومه عزیزم تو با من راه بیا من با تو دو مارتون میام
دستمو و شونش گذاشتم و گفتم :مرسی
خیلی زود باور بود اگه نصایح اون مادر کار شکنش نبود هیچ وقت نقشه های من خنثی نمیشد دستشو دور کمرم انداخت و خودشو بهم چسبوند :میخواستم بهت بگم خیلی ناز شدی ....ولی یاد دیشب افتادم...
ازخجالت داشتم اب میشدم و خیس عرق شده بودم میخواستم خودمو کنار بکشم که مانع شد :کجا خوشگل من ؟
:میخواستم بگم سر قبر تو ولی لبخند اجباری زدم و گفتم :غذا بپزم
:من دیگه اشتهانم کور شد بریم بخوابیم
اوضاع داشت قرمز میشد نباید میذاشتم به این جا ختم بشه برای همین گفتم :نه دیگه نشد تو برو تو پذیرایی اخبار ببین منم غذا رو میارم ..
لبخند زد و ازم جدا شد همین که رفت برنج پریروز رو از توی یخچال اوردم بیرون و قرص های مسهل رو با هاونگ حسابی کوبیدم و توی گوشت همبرگر ریختم و کمی هم روی برنج که رنگش عوض نشه ....بعد هم برنجو گرم کردم و با یه تزیین خوشگل بردم سر سفره عمرا شک میکرد ...خیلی خوشحال اومد سر میز و برام غذا کشید اما این وسط یه اتفاق بد افتاد نمیدونم کدوم همبرگر الوده بود چون غذا رو کشیده بود من قاطی کرده بودم وای خدا جون چرا گذاشتم غذا رو بکشه اگه اون همبرگر میفتاد توی ظرف من کارم ساخته بهش نگاه کردم و وایسادم که بخوره با شک تردید به من نگاه کرد و گفت:تو نمیخوری؟
:نه من سیرم
:ا خودت گفتی گرسنمه خوب من که گفتم سیرم الان دارم به هوای تو غذا میخورم
:نه الان سیر شدم
چشمکی زد و گفت :نکنه میخوای چیز خورم کنی؟
:ا ببین اعتماد بین ما اینجوری کم رنگ میشه ها ....
"شوخی کردم ...
با اشتها اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت خیلی با مکث غذا میخورد میخواستم ببینم اگه حالش بد نشد من غذا نخورم نیم ساعت گذشت که قرص ها اثر کرد و قیافه فرزاد کج و کوله شد و بعد تند ÷رید تو دستشویی خیالم راحت شد و شرو ع کردم به غذا خوردن از دستشویی که اومد پشت چشم نازک کردم و مژه هامو با عشوه بهم زدم :عزیزم چیزی شده ؟
:نه یکم ....هیچی گلا بروتون حالم خوب نیست
:اه چرا ؟شاید سرکار غذا مسموم بوده :با قیافه درهم گفت :حتما ....
هنوز جملش کامل نشده بود کمه دوباره بدو بدو رفت سمت اشپزخونه اروم اروم میخندیدم تا من غذام تموم شد چهار پنج بار رفت دستشویی من هم با خیال راححت غذا رو خوردم و داشتم بشقاب دوم رو میکشبدم که روی مبل ولو شد:پیشنهاد میکنم زیاد نخوری
با این حرفش مشکوک شدم :چرا ؟
:هیچی گفتم معده درد میگیری
:نه من اشتهام زیاده
بشقاب دوم که تموم شد احساس کردم دلم درد میکنه ....همه چی علامت سوال بود چرا من اینجوری شدم اروم رفتم دستشویی و برگشتم عجیب بود من هم دچار وضعیتی شده بودم که فرزاد؟چطور ممکنه هم من هم فرزاد ...نکنه حامله ام ؟زدم تتو سر خودم چقدر من خنگ بودم اخه زن باردار اسهال نمیگیره حال تهوع میگیره بعدشم من که .....از فکر خودم زدم زیر خنده ولی خندم خیلی زود به گربه مبدل شد توی دستشویی بودم که فرزاد در دستشویی رو زد :عزیزم کمک نمیخوای
:نه ...
:چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ....شنیدی این ضرب المثلو ؟
میخوایتسم بگم نه فقط تو شنیدی در توالتو باز کردم و با رنگ پریدگی به فرزاد نگاه کردمن :فرزاد منظورت چیه
:هیچی ....تو امتحانو رد شدی ...فکر کردی من نمیفهمم تو اون مغز سیمانیت چی میگذره
:فرزاد ...
:فرزادو مرگ .... دیگه گول قیافه و زبونتو نمیخورم ....از فردا همون شوهری میشم که تو لیاقشو داری ....خاک بر سر من ساده کنن
:فری...وایسا...اخ
:فری عمته اسم منو درست بگو ...برو تو اون توالات انقدر پس بده که از بو گند خودت بمیری ....خیال کردی من نفهمیدم چجوری شرورانه به اون قرص نگاه میکردی؟اون بسته قرصو خودم گذاشتم اونجا ....این خونه مال منه ...خودت هم روش
:فرزاد تو رو خدا کمکم کن ....
:تنها کمکی که میتونم بکم اینه که بهت بخندم....حالا هم تو و اون مکان مقددس رو تنها میذارم که به کارت برسی
............................. خسته و افسرده شده بودم دیگه حوصله کل کل رو هم نداشتم اخلاق فرزاد هم روز به روز داشت بدتر و بدتر میشد ولی من محل نمیذاشتم و سعی میکردم یه وعده نهار و شامو بهش بدم که ساکت شه اونروز با هزار ترفند قیمه رو گذاشتم روی گاز و از منزل خارج شدم با تینا دوست دوران دبیرستانم قرار داشتم و میخواستم به خودم خوش بگذرونم تینا طبق قرار قبلی سر خیابون ما با ماشین پژو 206 مشکی وایساده بود با انگشت به شیشه زدم :نگام کرد و سریع شیشه رو داد پایین :سلام
:سلام خوبی ؟
:مرسی خوبم ...بریم کجا؟
:کچا خوبه؟
:نمیدونم تو گفتی میخوای منو یه جایی ببری
:اهوم گفتم ...سوارشو
بی تفاوت در ماشینو بازکردم و جلو نشستم :کولر رو روشن میکنی؟
:نه ...خرابه
:خدا لعنتت کنه من تا اون جا خفه میشم که ....راستی کجا داریم میریم ؟
"داریم میریم به مهمونی توپ...خونه دوست من
:قاطیه ؟
:نه پس ....مگه نماز خونه اس که قسمت خواهران و برادران داشته باشه .....بگوببینم فرزاد چطوره ؟
:فرزاد ؟راستش تینا دارم دیوونه میشم ....من تو زندگیم اصلا عشق نداشتم فرزاد هم همش چشمش دنبال اون چیزاس دارم کم کم مجاب میشم قید خونه رو بزنم و با مهریم یه اپارتمان اجاره کنم
:نه نه نه...اون خونه حق تو ا ....ببینم بچه مچه ای در کار نیست؟
:نه بابا ما اصن با هم رابطه ای نداریم ...خسته شدم بخدا ...از خدا هم گله دارم ینی منو اینقدر لایق ندونسته که به من عشقو هدیه کنه ؟
:خدا همیشه با ادما سر جنگ داره ...هرچی عوضی تر باشی خوشبخت تری
:کفر نگو ...بازم خدا رو شکر
:نه ...من مثل تو با خدا تعارف ندارم پیاده شو رسیدیم
:باشه ...
درو باز کردم خونه رو خوب شناختم خونه شهره بود همون دوستی که فرزاد حالش ازش بهم میخورد خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم چون فرزاد خوشش نمیومد و من هم حوصله عربده کشی های اونو نداشتم تینا زنگ درو زد و صدایی که حتم داشتم همون صدای پرعشوه شهره بود جواب داد:کیه؟
تینا:منم و.....سورپرایزه دروباز کن میبینیش
شهره درو زد و من و تینا رفتیم بالا یه خونه باغ بود همینکه پامونو گذاشتیم توی خونه صدای ضبط تو گوشم شدت گرفت تینا:مهمونی باحالیه ....حتما بهت خوش میگذره
:فکر نکنم افسردگی منو هیچی التیام نمیبخشه
دستمو گرفت و کشید و با هم داخل شدیم شهره درو برامون باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد:سارا تویی؟
بغلش کردم این اغوش مهم ترین چیزی بود که نیاز داشتم حالا چه فرقی میکرد مال کی باشه وقتی کی باشه وقتی توی خیابون قدم میزدم حالم از زوج های جوونی که عاشقونه دست همو گرفتن و بهم لبخند میزنن بهم میخورد حالم واقعا بد بود دلم میخواست همشون طلاق بگیرن شهره منو از بغلش دور کرد و بهم خیره شد :چقدر بزرگ و خوشگلتر شدی....شوهرت چطوره
:امشبو خراب نکن
دستمو گرفت و منو توی اون دود و دم ازوسط دختر پسرایی که تو بغل هم میرقصیدن و بعضیاشون وضعیت خرابی داشتند عبور داد و باهم یه جایی رو صندلی نشستیم چراغا خاموش بود و چشم من جایی رو نمیدید:سارا تو اون دختر همیشگی نیستی
چشممو از دختر پسری که تقریبا توی هم بودن و اوضاع افتضاحی داشتند برداشتم و گفتم :نه دیگه مثل سابق نیستم میدونی اون موقع بچه بودم ولی الان از خودم دارم بالا میارم
:اخ سارا من همون موقع بهت گفتم که فرزاد مرد پایه ای نیست ...گفتم بیا با همین داداش خودم عروسی کن که برات میمیره بچه داری؟
:نه ...من و اون جای خوابمون هم جداس یچه کدومه
شهره دستشو روی شونم گذاشت و دلسوزانه بررسیم کرد لباشو برای زدن حرفی باز کرد که مرد تاس اما شیکپوشی صداش کرد :عزیز دلم بیا ....کارت دارم
شهره معذرت خواهی کرد و از من جدا شد حتما اون ها هم عاشق هم بودن همه ی دور و اطرافم پر بود از دختر پسرهای عاشق و این حالمو بدتر میکرد توی اون شلوغی زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم خدا رو شکر که صدای ضبط اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمیرسید همه لباسهای باز پوشیده بودن اما من هنوز ماننتو و شال داشتم میخواستم از مهمونی برم بیرون دیگه دیر شده بود اما راه خروج رو پیدا نمیکردم بوی دود داشت اذیتم میکرد مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن که محکم به چیزی برخورد کردم سرمو بالا اوردم تا از اون اقا پسر جوون معذرت بخوام اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم :سارا خودتی؟
با چشمهای پر از اشک که ناشی از گریم بود بهش خیره شدم :اقا ارمین ؟
بدون ملاحظه محکم بغلم کرد و گونمو بوسید :وای تو کجا بودی دختر
خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون :ارمین ببخشید ولی من دیگه شوهر کردم
دستمو گرفت و منو بهمراه خودش به سمت به میز و صندلی دو نفره وسط سالن برد :میدونم شنیدم ....حتی شنیدم که با شوهرت اصلا خوب نیستی
صندلی رو برام کنار کشیئد و من روی صندلی نشستم اون هم روبروم نشست :میدونی فکر میکنم اه من گرفتت.....یادته هر روز میومدم نپدنبالت مدرسه و تو یه روز جلوی همه به من سیلی زدیو من دیگه نیومدم ...اما به ظاهر چون هر رروز پشت درختا وایمیستادم و نگات میکردم
اشکام نا اخود اگاه روی گونم میچکید دلیلشو نمیدونستم :شاید .....اما هر چی بوده گذشته
ارمین به من خیره شد هنوز خوشتیپ و زیبا بود البته به پای فرزاد نمیرسید چشمهای مشکی درشت و لبهای قلوه ای داشت و مهاشو کوتاه کوتاه بود ته ریشی هم روی صورتش بود البته طبق معمول زیر ابروهاشو هم برداشته بود توی راه شهره رو دیدم میگفت هنوز با شوهرت...ببخشید که اینو میگم ...منظورمو که میفهمی؟
با خجالت سرمو به زیر انداختم و گونه هام سرخ شد
دستشمو که روی میز بود گرفت و بهم نگاه کرد :بازم که داری گریه میکنی
سرمو بالا گرفتم و سعی کردم اشکام نریزن :ارمین بخدا خسته شدم هیشکی نمیدونه بی کسی چقدر سخته خونواده ی من اینقدر عجله داشتن منو بدن برم که حالا حتی یه زنگ به من نمیزنن 6 ماه از ازدواج ما میگذره ولی ما هر روز بیشتر از هم فاصله میگیریم خونه رو هم نمیتونم بدست بیارم خسته شدم یه وقتایی دلم میخواد خودمو بکشم
شدت گریم بیشتر شد ارمین صندلیشو نزدیک صندلی من گذاشت و تو چشمام نگاه کرد :متاسفم ...کمکی نمیخوای؟
:چه کمکی از دست کسی بر میاد ؟
:خدا رو چه دیدی؟
:هیچی ....خدا رو ندیدم هرچی صداش میکنم نیست
:شمارشو روی در جعبه ی دستمال کاغذی نوشت و بهم داد :به من زنگ بزن با هم در د و دل کنیم
شمارشو با کمال میل گرفتم حالم اصلا طوری نبود که بخوام اول عذاب وجدان بگیرم فقط گریه میکردم یه دختر با یه تاپ باز در حالیمکه سینی پر از گیلاس دستش بود به سمت ما اومد اول گونه ارمین بوسید و بعد با عشوه و لوندی گفت :چی میخورید ؟
من پرسشگرانه ارمینو نگاه کردم ارمین چشمکی به دختر زد و گفت :اب سیبه ...نترس
دختره ی جلف پقی زد زیر خنده و با دست جلوی دهانشو گرفت ارمین دو تا لیوان گیلاس برداشت و به دختر اشاره کرد که دور شه گلوم از زور گریه خشک شده بود :لیوانو از دستش گرفتم و لاجرعه سرمشیدمن اینقدر تلخ بود که میخواستم بالا بیارم :از کی تا حالا اب سیب اینقدر تلخ و تیزه ؟من خرو بگو اخه اصن به شما میاد اب سیبو تو گیلاس بخورید
ارمین خندید:نه ما هم دلامون به همین می و میخانه خوشه :بعدی رو به سلامتی تو میخوریم ...بذار من برم باشیشه بیام
سر دردم خیلی بهتر شده بود سرمو روی میز گذاشتم و چشمتامو تا اومدن ارمین بستم ارمین با یه بطری ششیه ای و دو تالیوان کوچک اومد :اینا خیلی قوین ...زیاد نخور
:من نمیخورم گناه داره
ارمین قهقه زد :گناه ؟چه گناهی؟خدا یه نگاه به منو تو نکرده واسه خاطر خدا برای چی بخودت سختی میدی>
سرم خیلی درد میکرد نمیتونستم حرف بزنم محتویات بطری رو توی گیلاس ریخت و دستم داد:برو بالا
سه چها رتا خوردم نمیدونم چرا شاید میخواستم با خدا لج کنم سرم گیج میرفت صدای ارمینو میشنیدم ولی خیلی محو نای جواب دادن نداشتم :ارمین واسه من یه اژانس یگیر میخوام برم
:اژانس یگیرم که با این حال تو لو بریم و پلیسا بریزن اینجا؟خودم میرسونمت خونتون کجاست
مستانه خندیدم :نمیدونم تو منون بذار تو خیابون خودم پیدا میکنم
صدای تینا توی گوشم پیچید:این که اهل این حرفا نبود چی شد اینجوری مست کرده
:من چه میدونم گفتم بخوره یکم از این حال روز دربیاد ادرس خونشونو بدم مهدی برسونتش
:ادم گوشتو میده دست گربه...خودم میرسونمش بلندش کن ببریمش تو ماشین
روی دستای ارمین بودم خیلی حس خوبی بود گرم بود و امن اما توی ماشین دیگه خوابم برده بود
وقتی چشمامو باز کردم هنوز مست بودم تا خونه ما بیست دقیقه بیشتر راه نبود
صدای فرزاد بود خود لعنتیش :چی شده
:نمیدونم از خودش بپرسید فکر کنم زیاد خورده فراد ساکت شد و بلندم کرد نمیدونم کی روی تخت قرار گرفتم ساعت حول و حوش ده بود حالم داشت کم کم جا میومد فرزاد برام شرعت عسل درست کرد و توی دهانم ریخت دو سه ساعت خوابیده بودم وقتی از خواب بیدار شدم حالم خوب بود توی بغل فرزاد روی تختمون بودم دستشو از دورم بازکردم چشماشو باز کرد بیدار شدی؟
:مگه خواب بودم
عصبانی روی تخت نشست خواست برقو روشن کنه که دستشو گرفت م:روشن نکن
:کجا بودی سارا چی خوردی
پوزخندی زدم و گفتم :اب سیب
:چی؟
:اب سیب
:با اب سیب اینجوری مست کردی کدوم سگ پدر ی داده دستت این اشغالا رو
:اگه اشغاله چرا میخوری؟واسه تو خوبه واسه منم اخه ...
بازومو گرفت و فشار داد:خیلی داری ول و سرخود میشی
صدامو بردم بالا خیلی باللا :تو کیم میشی؟بابامی داداشمی ؟؟بتوچه میخوام اینقدر بخورم که از مستی بمیرم
عصبانی نگاهم کرد و دوباره خوسات چراغو روسن کنه که تقریبا جیغ کشیدم :کری مگه ...میگم روشنش نکن
"هیس جیغ نزن .....اروم باش....تو هنوز مستی
به سخت یروی دو تا پام وایسادم اما انقدر شل و کرخت بودم که افتادم توی بغلش دلم میخواست تو بغلش گریه کنم توی غلش خزیدم و سرمو تو اغوشش پنهان کردم اون هم محکم بغلم کرد بلند بلند گریه میکردم سرمو با دستش اورد بالا و نگاهم کرد :هیس....بیدار میشه ها اونوقت فکر میکنه منو تو همیشه دعوا داریم
:با تعجب بهش نگاه کردم :کی؟
سرشو خاروند و با دست پاچگی گفت :چیزه...مهشید ..امروز ظهر از کانادا اومد منم اوردمش اینجا میخواد پایینو اجاره کنه ...منم گفتم بیاد پیش من اه مادر پدرش طردش کردن از شوهرش هم جداشده
به صورتش خیره شدم قاطی کرده بودم بلند بلند زدم زیر خنده مثل دیوونه ها قهقهه میزدم :جالبه ...چرا نمیری شبم پیشش بخوابی
انگشتشو روی بینیش گذاشت و گفت:ا هیس.....بخدا ابرو نذاشتی واسمون
خندمو قطع کردم :هر چند این بار اولی نیست که خانوم میاری تو خونه ....حالم ازت بهم میخوره ...تو راست میگی اگه تو نمیومدی بگیریم هیشکی نمیومد چون من اینقدر بچه و وراجم که هیشکی دوست نداره عروسی مثل من داشته باشه .....چرا اومدی با من عروسی کنی؟میخواستی این خونه رو بگیری ؟مال تو ولم کن برم
:مگه من اسیرت کردم
:اره اسیرم کردی...منو نگاه کن من اون دختر شاد روزای اولم ؟من دلم محبت میخواد چیزی که توی لعنتی بهم ندادی مادر و پدرم که دیگه هیچی ....من مستم ......ازادم کن برم توی خیابون مثل زن های هرزه محبت گدایی کنم ....
با این حرف چنان سیلی توی دهنم زد که بی وقفه خون جاری شد :اجازه نمیدم به این هوا که مستی هر چی میخوای بگی
باپشت دست لبام رو که خونی شده بود پاک کردم :حالمو بهم میزنی ....تویه کروکودیل بدبختی منم یه کوالا ی تنها........اخ خدا
دیوونه شده بودم یا میخندیدم یا گریه میکردم فرزاد دستمو گرفت و نگران نگام کرد :چرا اینجوری میکنی با خودت این چرندیات چیه میگی؟
:خفه شو کروکودیل چشم اهویی
فرزاد دستمو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم :بخواب تا حالت بهتر بشه
:حالم خوبه ....
:نچ حالت بده من میرم برات اب قند بیارم
:من اب نمک بیشتر دوست دارم
سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت و با یه لیواناب قند برگشت چشمم به ساعت افتاد یک نصفه شب بود فرزاد بالای سرم نشست و مجبورم کرد تمام محتویاتشو سر بکشم بعدشم کنارم دراز کشید و دستشو دورم حلقه کرد توی بغلش احساس خفگی میکردم بوی تلخ ادکلنش هم نفس رو برام سخت کرده بود :سار تو چرا اینقدر از من کناره میگیری تو افسرده شدی...اگه بذاری من بهت محبت کنم همه چی خوب میشه من خیلی با تو راه میام حتی نزدیکت هم نمیشم که کم کم بهت عادت کنی درسته که من و تو با هم سر یه لجبازی مسخره عروسی کردیم ولی میتونیم خوشبخت شیم میتونیم بچه داشته باشیم مثلا یه پسر بعد اسمشم بذاریم.......وایسا فکر کنم ....اهامن اسم اریو رو خیلی دوست دارم یا مثلا کوروش از این اسمهای ایرانی ایلیا و مانی هم خوبه
:نه خیر من میخواستم اسم پسرمو بذارم فرزاد
:ینی چی ...نمیشه که
:با من بحث نکن .....من اسم پسرمو میذارم فرزاد میخواستی با من عروسی نکنی....من همیشه دوست داشتم اسم یچه ی بابام یه چیز دیگه باشه
:نه بابا ؟مثلا؟
لبخندی زدم و تنها اسمی که یادم بود ارمین بود فرزاد هم که ارمینو نمیشناخت :ارمین ...ارمین خوبه
:ارمین؟خوب اسم پسرمونو میذارم ارمین
رومو برگردوندم و پتو روی سرم کشیدم :هرموقع زن گرفتی بعد فکر بچه باش
پاشو دور کمرم انداخت و گفت :خودم یه بچه دارم ...فعلا دارم بزرگش میکنم
:میشه اون پای گندتو از رو کمر من برداری ؟پافیل
:این اسم جدیده ؟پا فیل؟اینم اسم خوبیه ایم بچمونو میذاریم پافیل
"پافیل باباته ...با بچه ی من درست صحبت کنا
:مثل که از مستی اومدی بیرون .....خوب از این به بعد باهم بهتر میشیم
سرمو به سمتش برگردوندم :باشه یعنی میشه یروز منو و تو عاشق هم بشیم؟
لباشو نزدیک صورتم اورد خیلی نزدیک اما نبوسیدم :تو خماریش بمون
زبونمو دراز کردم و گفتم :برو بابا کی خمار بود اصن
پشتشو به من کرد و گفت :خیلی خستم بعدشم میخواستم ببوسمت ولی دهنت بدفورم بوی الکل میده من بفهمم کدوم دوستت بهت الکل داده خفش میکنم
با مشت پشت کمرش زدم برگشت و من هم محکم توی صورتش ها کردم نمیدونم از بوی بد الکل بود یا خستگی که بیهوش شد
صبح زود که بیدار شدم نصفه نیمه روی تخت بود و نصفش سر اندر ههوا اویزن بود از نحوه خوابیدنش خندم گرفته بود رفتم دستشو یی و حسابی صورتمو شستم و مسواک زدم بعد هم صبحونه حسابی خوردم جمعه بود فرزاد بدون لباس اومد بیرون اصلا شبا عادت نداشت لباس بپوشه سر میز نشست و خواب الو گفت :سلام عزیزم ...چی داریم بخوریم
:کوفت
:ا یادت رفت قرار بود چند روز خوب با هم رفتار کنیم ...امتحانی از این به بعد هرکی فحش بده باید به طرفش یه چیزی بده
شونهامو بالا انداختم و لمه بزرگ نون و پنیری تودهنم گذاشتم :سلام عزیزم چی میل داری
چشمکی زد و گفت :تو رو .....
لقمه تو گلوم پرید و محکم سرفه کردم با عصبانیت بهش خیره شدم و اومدم فحش بدم که یاد شرطمون افتادم :چه جالب منم تو رو
:پس بیا منو بخور
زیر لب چیزی گفتم که خودمم نشنیدم اما احتمالا طبق معمول فحش بوده
فرزاد :برام یه لقمه بگیر
براش لقمه گرفتم و از صندلی بلند شدم لقمه خیلی بزرگ بود چ÷وندم توی حلقش باعث شد سرفش بگیره بزور لقمه رو خورد و ÷ایین داد :بیا امروز بریم خونه مهشید مهشید مهمونی داده
:ما که مهشید جونو ندیدیم
:همین خونه بغلیه زیاد دور نیس میخوای برو ببینش
:برم نامزد قبلی تو رو ببینم که چی بشه ؟
:سارا همه چی تموم شده ....فعلا که منو و توایم
:شب مامانت که نیس؟من حوصلشو ندارما هی بگه بچه بچه
:مگه بد میگه.....منم میگم بچه ...بچه
:مگه منو و تو ماکرویویم ؟بعدشم من اصلا بچه دوست ندارم
از جاش بلند شد و تو چشمام با شک و تردید نگاه کرد :بچه دوست داری بچه ای که از من باشه دوست نداری
حرفش معنی دار بود دلم براش سوخت اماکم نیوردم :تو هم همینطور....توهم بچه ای که مادرش من باشم دوست نداری تویه زنی میخوای لوند ....هر شب ارایش کنه بیاد جلوت قرو قمیش بیاد واست دست پختش خوب باشه
:به هر حال ....مامانم نیست ولی خواهرم و شوهرش هستن کلا جوونا فقط دعوتن با یه سری دوستای مهشید
:اوکی .....شبه دیگه ؟
:اره ....من میرم یه سر بهش بزنم اگه چیزی میخواد براش بخرم تو چیزی نمیخوای؟
:چرا یک کیلو خیار بگیر با ماهیچه و یه مقدار گوشت چرخ کرده
:باشه من دارم میرم
:به سلامت
چند ساعتی رفتم توی اینترنت و بعدش رفتم حموم از حموم که اومدم یه لباس حریر رمز خوشگل که هدیه مادرم بود پوشیدم تقریبا لباس خواب بود خیلی قشنگ بود و حسابی باربی نشونم میداد من لاغر بودم ولی نه لاغر اسکلتی تو پر و خوشگل عاشق هیکل خودم بودم داشتم تو اینه هیکل خودمو نگاه میکردم که صدای درو شنیدم هول شدم و لباسو تا نیمه از تنم دراورده بودم که با ننزدیک شدن صدای پای فرزاد دیدم دیر شده و سریع توی تخت شیرجه زدم و روزنامه روی میز کنار تخت رو برداشتم که یعنی دارم میخونم فرزاد اومد تو و با دیدنم ماتش برد ولی بروی خودش نیورد :روزنامه میخونی؟
:اوهوم
:قرمز بهت میاد
:اره میاد
:هوا ابنقئر گرمه
:اره گرم شده .....خریدا رو گذاشتی تو یخچال؟
:اره ...
اجام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که راهمو سد کرد
:چی میگی
:هیچی .....موهام خیس بو دو توی صورتم ریته بود موهامو از توی صورتم کنار زد :خیلی میخوامت....بخدا سخته تحمل اینکه بهت دست نزنم
سرمو پایین انداختم و گفتم :میدونم ....لعنت به این قیافه که هیشکی ادمو بخاطر خودش نمیخواد
دستشو دور کمرم حلقه ککرد:من تمام وجودتو میخوام اما نمیدونم چجوری باورت میشه
سرمو بالا اوردم اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم خودمو ازش جدا کنم که نذاشت میخوامت ....میفهمی ...زبون نفهم دارم میگم دوستت دارم ....حتی خل بازیاتو
:خل بازیامو دوست نداری
:حرفامو نمیشنید لباشو به سمت لبام اورد از ترس صورتمو جمع کردم خندش گرفت :چرا میترسی
:اب دهنمو قورت دادم و گفتم میخوام برم
:هستی حالا ....لباش محکم و گرم روی لبام قارا گرفت قلبم خودشو به دیواره میکوبید و تمام تنم میلرزید یه حس جدید بود اما نمیدونم اسممش چی بود ....شاید انزجار بود بزور خودمو ازش جدا کردم :به من دست نزن تو عاشق من نیستی خودتم خوب میدونی ....من و تو همسفر زندگی نیستیم
جوابی نداد و اینبار لبهای داغشو وی گردنم قرار داد گردنمو ریز میبوسید هولش دادم عقب :بس کن چرا شما مردا نمیفهمید زندگی فقط این چیزا نیست
:زندگی همین چیزاس .....من میخوام عاشقت باشم ولی تو نمیذاری بهت نزدیک شم
بزور منو توی اغوشش نگه داشته بود که زنگ در بصدا در اومد :اخ اخ اخ مهمونی دیر شد ....حتما مهشیده
بلیزشو صاف کرد و رفت سمت در ا÷ارتمان من هم گیج خودمو روی تخت انداختم این اولین بوسه س عمرم بود حس خوبی بود ولی من اینو میدونتم که فرزاد از تمام اخلاقای من بدش میاد و فقط بخاطر قیافم اومده خواستگاریم
مهشید نبود خواهر فرزاد بود فتنانه واقعا هم اسمش بهش میومد فتانه بدون اینکه در بزنه اومد توی اتاق خواب ما و با دیدن منتو اون وضعیت موذیانه لبخند زد :بد موقع اومدم؟
خیلی پرو خندیدم و گفتم :همیشه بد موقع میای
فرزاد با عجله اومد تو احتمالا میخواست به من بگه لباسمو عوض کنم ولی فهمید فتانه اونجاس و دیر شده برای همین طبق عدت پشت گوششو خاروندو بهمن شاره کرد برم بیرون چشمکی به فتانه زدم و از اتاق رفتم بیرون فرزاد نگاهم کرد و گفت :بر خرمگس معرکه لعنت ....برو شکل و قیافتو درست کن احتمالا فهمیده که منو تو درچه حالی بودیم
:مگه در چه حالی بودیم ما فقط داشتیم حرف میزدیم
:اهان فقط حرف میزدیم .....فقط حرف؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من که چیزی بادم نمیاد
محتاطانه به در اتاق خواب نگاه کرد کمه فتانه نیباد تو اشپزخونه و خم شد و طولانی لبامو بوسید با مشت محکم توی دلش زدم فتانه اومده بود بیرون فرزاد ولم کرد و رفت سمت یخچال :خانوم این اب میوه رو کجا گذاشتی؟برای فتانه یه اب میوه درست کنم
رفتم توی اتاق خواب و گفتم :اونجا نیست تو کابینته
فتانه :یخ زیاد بریز بیرون خیلی گرمه
خودمو توی اینه نگاه کردم واقعا مشخص بود ما در چه حالی بودیم رژلب من تا زیر چونم کشیده شده بود و موهام حسابی بهم ریخته بود یه سارافن مشکی که استین کوتاه داشت ÷وشیدم و موهای پرپپشتمو سشوار کشیدم خیلی عالی شده بودم فتانه یه بند حرف میزد رفتم تو اتاق و گفتم :فتان جان شوهرت کجاس ...اقا سهند پیداشون نیست
:رفت یه هدیه بگیره واسه مهشید ...زشته وایه اولین بار میریم خونش دست خالی روی مبل نشیتم کنار فرزاد فرزاد هم محکم دستشو دورم انداخت فتانه:فرزاد چرا رژلب زدی؟
فرزاد با تعجب گفت :چی ؟من و انیکارا مگه من.....؟
به لباش نگاه کردم چشمام گرد شد خودش فهمید اوضاع از چه قراره اما فتانه همش میخواست بروی ما بیاره لبخند معنا داری زد :اهان....
:داداش برو حاضر شو بریم زودتر
همه حاضر شدیم و زنگ اپارتمان بغلی رو زدیم زن هیکل گوشتی دم در بود خیلی ارایش کرده با همه دست داد و فرزاد دیر تر ازهمه اومد تو اما چیزی رو که میدیم با عث شد سرجام خشکبشم مهشید از گردن فرزاد اویزون شد و جلوی چشم من ...زن فرزاد لباهای اونو بوسید...................

چجشمام گرد شده بود و اب دهنم خشک شده بود چیزی رو که میدیدم اصلا باورم نمیشد مگه یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه عصبانی کیفمو روی اپن ولو کردم و کنار فتانه نشستم مهمانها یکی پس از دیگری میمدند وسط اونها یه دختر مهربون سبزه کمی تپل اما زیبا بود هیکل قشنگی داشت فهمیدم دختر عموی فرزاد و فتانه اس خیلی گرم و صمیمی بود رویم رو دو بار بوسید و گفت بخاطر انتخاب فرزاد بهش تبریک میگم خیلی از تعریفش حال کردم برای همین بدو بدو از کنار فتانه بلند شدم و رفتم کناز شمیم نشستم هنوز از جام بلند نشده بودم که مهشید دست فرزادو گرفت و با هم سر جای من نشستن فتانه هم رفت و کنار شوهرش نشست در ظاهر داشتم با شمیم و همیرش حرف میزدم ولی مدام زیر چشمی حواسم به فرزاد ومهشید بود مهشید مدام گونه فرزادو میبوسید و موهاشو نوازش میکرد دیگه داشتم غیرتی میشدم شمیم که متوجه شده بود قضیه چیه با ارنج به پهلوی من زد :ناراحت نیستی مهشید اینجوری از سرو کول شوهرت میره بالا
شوهنهامو بالا انداختم و با حرص گفتم :نه به درک
:به نظر میرسه داره از قصد اینکارو میکنه ولی از فرزاد بعیده که چرا پرتش نمیکنه کنار
اشک توی چشمام جمع شده بود میخواستم ان موقع برم بالای پشت بودم و فریاد بزنم :خدایا ازت گله دارم
اشک ت و چشمام جمع شده بود شوهر شمیم اقا محسن که پسر جوان و مهربانی بود وقتی حال منو دید با کنایه رو به فرزاد گفت :فرزاد خان میخواید برید تو اتاق خواب که راحت باشید
فرزاد با خجالت سرشو انداخت پایین و از کنار مهشید بلند شد مهشید یه دختر نی قلیون سبزه رو بود که موهای بلند و چشمای مشکی داشت اما به حدی لاغر بود مکه من در مقابلش چاق به نظر میرسیدم تقریبا میشه گفت اسکلت ...مهشید با عشوه گفت :وا...مسی خان پسر عمومو ندیدم خوب دلم براش تنگ شده
محسن لب خند معنا داری و گفت :من م گفتم که برید تو اتاق دلتنگیتونو تخلیه کنید ....ولی اینجا درست نیست
مهشید چشمکی رو به من زد و گفت :عزیزم تو که ماشالله جنبه داری ناراحت که نمیشی
لبخند کجی زدم و بالاجبار گفتم :نه اصلا راحت باشید
نمیدونم چرا اینو گفتم شاید میخواستم به فرزاد بفهمونم برام مهم نیست اما داشتم از حسادت خفه میشدم همین دیشب عشقشو توی قلبم گذاشت و امروز....خاک بر سرت سارا لعنت به تو کاش عین میمون زشت بودم کاش همون اصغر اقا ی کچل قصاب عاشقم میشد ولی اینجوری تخقیر نمیشدم
شمیم:تقصیر فرزاد نیست ....این مهشید از بچگیش خیلی کرم داشت باورت نمیشه چندین بار میخواست شوهر منو و فتانه ارو از راه بدر کنه
خندیدم و به سمت دستشویی رفتم :برام مهم نیست حالا دیگه ققط یه چیز مهمه
:شمیم متحیر رفتن منو نظاره میکرد خودمو توی توالت انداختم و با همون منتو روی توالت فرنگی نشستم دستمو جلوی دهنم گرفتم و جیغ زدمتا تونستم روبروم ایینه بود بعنی کل دیوار حموم ایینه بود و من چهره یخودمو با ریمل و خط چشم پایین اومده در حال گریه کردن میدیدم چقدر دلم برای خودم میسوخت لعنت به من که سر یه بچه بازی زندگیمو باختم ننه بابام کجان که منو ببین شوهرم روبروم داره بهم خیانت میکنه با جیغ زدن مشکل حل نمیشد دلم میخواست سرمو بکوبونم تو اینه
صورتمو کمی اب زدم تا از سرخی و التهاب صورت کم بشه اما دلم خیلی پر بود از دستشویی که اومدم بیرون صدای قهقه های مهشید از توی اتاق به گوشم رسید پشت بندش صدای فرزاد اومد فکر کنم اونها نمیدونستند من توی دستشویی تو اتاق بغلیم از اتاق اومدم بیرون و یواشکی پشت در ایستادم
:میدونی چقدر دلم برات تنگدشده بود عشق من؟
فرزاد:نمیتونم بهت بگم هنوز عاشقت نیستم ...ولی گناه تو نا بخشودنیه یادته چقدر تو فرودگاه التماست کردم نری؟
:عزیزم...من مجبور شدم برم ...نگو که قضیه رو نمیدونستی یادته که تو چه گندی زدی ومامانم هم نمیزاشت زن تو بشم ....توقع داشتی یه بچه نامشروع رو بی باباب اونم توی تهران بزرگ کنم باید میرفتم
:خب چرا اونجا ازدواج کردی؟
:برای اینکه مردای اونجا باکره بودن دخترها براشون مهم نیست ...میتونستم بدون حرف و حدیث ازدواج کنم
:بس کن...حالا چی میخوای ندیدی زنم ناراحت شد ...نباید اینجوری جلوش منو میبوسیدی
:نتونستم تحمل کنم .....لبهات حسابی قلوه ایه ادم نمیتونه طاقت بیاره ......اولین بوسمونو یادته؟
:به هرحال من دیگه زن دارم ...دیگه جلوی زنم اینجوری با من رفتار نکن ناراحت میشه
:فکر نمیکردم اونو به من ترجیح بدی البته حق داری ....خیلی خیلی خوسگل و لونده ....خیلی عاشقشی
:قضیه عشق نیست ولی دلم نمیخواد ناراحتش کنم ...دلم میخواد عاشقش بشم منو تو دیگه ما نمیشیم
:نه اشتباه نکن میشیم شرزنتم با هم کم میکنیم ....تو که عشق و حالتو با اون کردی و میگی عاشقش نیستی بندازش بره ...تا احپخر عمر باهاتم خودم
فرزاد فقط اه کشید شونه هام از شدت گریه میلرزید و قدرت وایسادن نداشتم اما صدامو تو گلوم خفه میکردم مجبور شدم دو باره برم دستشویی درست نبود توی مهمونی ابروریزی راه بندازم چون همه پیش خودشون میگفتن چه قدر زنه دست و پا چلفتیه خیلی تو دستشویی موندم تا جاییکه مهشید اومد و تقه ای به در زد:سارا جون خوبی...درو بازکن
صدامو صاف کردم و از روی توالت فرنگی پاشدم:اره خوبم یکم حالت تهوع دارم
:بیا عزیزم غذا حاضره
:میام الان
زنیکه اشغال چجوری روش میشد اصلا با من حرف بزنه غذا ها همشون از بیرون سفارش داده شده بودن ولی من اصلا اشتهایی نداشتم شما فکرشو بکنید که فقط 6 ماه از زندگیتون میگذرهبعد بفهمید که شوهرتون قبلا با یه زن بوده و یه بچه نامشروع هم درست کردن بعد هم الان بزور داره سعی میکنه عاشقتنون شهمدام گفتگوی فرزاد و مهشید توی گوشم بود اشغالهای کثافتلقمه ای غذا توی دهنم بود که چشمام سیاهی رفت و سرم روی میز افتاد فرزاد که صندلی بغلم بود دستشو دورم انداخت:سارا چی شد یهو؟د سارا؟
صداش تو گوشم اکو میشد دلم میخواست سرمو بلند کنم و گردنشو گاز بگیرم
:عزیزم پاشو بریم خونه پاشو
دستشو کنار زدم و با معذرت خواهی از همه وبوسیدن اجباری مهشید به واحد خودمون رفتم احمق عوضی اومده معشوقشو اینجا ور دل من کلید انداختم و رفتم توی پذیرایی و خودمو ولو کردم رو کاناپه:زندگی خیلی مسخرس ...چرا خودتو نمیکشی چرا خودتو از این خفت رها نمیکنی من خرو بگو که داشتم عاشقش میشدم میخواستم بهش تکیه کنممخواستم پدر بچهام باشه ....خدایا ازت گله دارم تو بگو کفر میگی اصلا بفرسم جهنم ولی جهنم هرچی باشه اتیشش از اینجا سردتره ...وخدایا چرا من اخه چرا من...الان داری به من میخندی نه خدا؟کیف میکنی داری فیلم سینمایی میبینی ؟
نه من داشستم به خدا توهین میکردم سرمو رو به اسمون گرفتم و از خدا امعذرت خواستم اصلا خوب نبود چرا من ؟هان ؟چرا من چرا مهشید نه ؟
اشک هام مدام سرازیر میشدن اومد حالم داغون بود نمیتونم الان وصف کنم چه حالی داشتم شما یه ثانیه خودتونو جای من بذاریدرفتم سمت یخچال و از طبقه بالاش بطری مشروب فزرادو برداشتم میخواستم اول مست بشم تا جرات خودکشیو پیدا کنم صدای در اومد فرزاد بود اومد توجه نکردم داشتم بطری رو میرفتم بالا که داد زد:داری چه غلطی میکنی؟
دهانه بطری رو از لبام دور کردم :به تو چه گفتم که من هر موقع بخوام میخورم
اومدو بطریو از دستم گرفت....
-خفه شو....هنوز اینقدر بی غیرت نشدم....
-تو خفه شو.....تو اگه غیرت داشتی نمی زاشتی اون دختره پاپتی اینقدر بهت آویزون بشه..
-نه تو مثل این که قرار نیست آدم بشی....صداشو برد بالا و گفت:
-هر کاری دلم بخواد میکنم.....یکی مثل تو هم نمیتونه جلومو بگیره.....از سرت زیادم بیچاره!
دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم.....دستمو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم....
با ناباوری بهم نگاه میکرد انگار انتظار همیچین کاریو ازم نداشت....
واقعا وحشتناک شده بود....چشمای مشکیش قرمز شده بودن....نا خود آگاه یه قدم به عقب برداشتم....
اومد جلو و دستمو گرفت:
-نه .....جرئتتم که زیاده.....
دستمو کشیدو بردم اتاق خودمون.....
با شدت چسبوندم به دیوارو گفت:
-تو مال منی.....فقط مال من....میکشمت اگه پاتو چپ بزاری....
هلش دادمو گفتم:
-هر کاری دلم بخواد میکنم....پس چرا خودت با مهشید جونت هر غلطی بخوای میکنی؟....بهتر نبود پیشش میموندیو با هم نی نی تونو بزرگ میکردین؟
پوزخندی زدم تا بیشتر حرصشو در آرم و ادامه دادم:
-هر چند اگه اون بچه به دنیا میومد میشد یه انگل مثل باباش.....
اختیارش دست خودش نبود اومد جلو چندتا سیلی محکم به صورتم زد....خیلی دردم اومد....
افتادم رو زمین....از گوشه لبم خون میومد و سرامیک کف اتاقو قرمز میکرد....درو باز کردو از اتاق رفت بیرون....
حتی قدرت نداشتم تکون بخورم نشسته بودمو گریه میکردم برای تمام بدبختیام.....زمینو زمانو فحش میدادم از خانوادم متنفر بودم که منو قربانی خواسته هاشون کردن.....
راسته که فاصله عشقو نفرت خیلی کمه....و من از فرزاد متنفر بودم...
.................
صورتمو تو آینه دیدم....جای سیلی های فرزاد کبود شده بود و گوشه لبمم بدجوری باد کرده بود.....
لباسمو که از دیشب در نیاورده بودمو عوض کردمو یه پیراهن و شلوار راحتی پوشیدم...
فرزاد رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت....بدون توجه بهش رفتم آشپزخونه و یه لیوان پشر واسه خودم ریخت....
بعد از چند لحظه اومد روبه روم وایساد نگاهی به صورتم کردو گفت:
-خیلی درد میکنه؟
در جوابش فقط یه پوزخند زدم....تو دلم گفتم:
-زرتو بزن برو...
گونمو نوازش کرد.....سریع دستشو پس زدم...
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-باشه....هر جور مایلی....یه سفر دو یه هفته ای باید برم آمریکا....اونجا یه سری کار دارم...
لیوانو گذاشتم رو ظرف شویی واز آشپزخونه اومدم بیرون....مطمئنا داشت آتیش میگرفت....یعنی اصلا برام مهم نیستی....
تو دلم عروسی بود..یه هفته از شر این تحفه راحت بودم....
رفتمو رو مبل دراز کشیدم....یه سیبم برداشتم گاز زدم....وقتی داشت رد میشد گفت:
-باشه هر جور مایلی....مهشیدم باهام میادهنوز اونجا یه سری کار داره...
خیلی عصبانی شدم.....جوابشو ندادمو گاز محکمی به سیب زدم....کور خوندی آقا اگه تو بری منم اینجا کاری میکنم که وقتی برگشتی حسابی خر کیف بشی!.
صبح که از خواب پاشدم فرزاد رفته بود حس انتقام توی وجودم زبونه میکشید تمام وجودم دئاغ بود اولین کاری که کردم گوشیمو از زیر تخت پیدا کردم و بعد هم شماره ارمینو جلو گذاشتم و شماره گیری کردم عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد ولی شمارو رو گرفتم دلم میخواست سربه تنش نباشه ارمین بعد از سه بار زنگ برداشت :سلام بفرلمایید
:سلام میخوام ببینمت
:شما
با بیحوصلگی گفتم :سارام ...باید ببینمت
:داری گریه میکنی
:نه دارم از خوشحالی میخندم ....میخوام طلاق بگیرم کمکم کن مگه وکیل نیستی
:چرا ولی به من چی میرسه ؟
:هر چی که بخوای
:خودت بسی
:ارمین وقت شوخی نیست بخدا حالم بده
:بیام پیشت
:بیا منو از این خونه نکبتی ببر
:باشه عزیزم20 دقیقه دیگه سر خیابونتونم
:بدو
اشکامو پاک کردم و بهترین تیپی رو که میتونستم زدم شلوار جین دم پا مانتوی تنگ و کوتاه مشکی و شال مشکی پوشیدم و از خونه خارج شدم در واحدو نبسته بودم که چشمم به مهشید خوردنمیدونم داشت میرفت یا داشت میمود
بلند سلام کرد :علیک
داشتم از پله ها پایین میرفتم که دستمو گرفت برگشتم و با نفرت بهش نگاه کردم:عزیزم امانتی منو کی میدی
کاملا به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم :کدوم امانتی
:خودتو نزن به اون راه...تو اون شب همه حرفامونو شنیدی خودم دیدمت
:اهان فرزادو میخوای؟
:اره دقیقا
:مال تو من نمیخوامش ...اون طلاقم نمیده
:به موقعش میده
سرموبردم سمت گوشش :کمکم کن
گونمو بوسید و دستمو ول کرد :خوشم میاد ....منو تو دوستای خوبی میشیم
دستشوپس زدم و با عجله رفتم تو اسانسور ده دقیقه دیر کرده بودم
سر خیابون وایساده بود و به ماشینش تکیه داده بود
:سلام
:سلام وای چه باحال شدی امشب
بدون اجازش درماشینو باز کردم و نشستم توی ماشین نشستم اونهم اومد توی ماشین نشست :خب من میتونم وکالتتو بر عهده بگیرم میتونی پاپوش درست کنی که مشکل اخلاقی داره ؟
پاپوش نمیخواد معشوقش اپارتمان روبروییمونه
:خیلی خوبه ....بعدش با من ازدواج میکنی دیگه
بهش نگاه کردم فکر میکردم شوخیه ولی جدی بود:تو اول طلاق منو بگیر
:باشه.....بریم بیرون بگردیم
:بریم
تا شب توب خیابونای تهران گشتیم و شب رو هم با هم بیرون بودیم و توی رستوران چینی غذا خوردیم هر وقت ارمین میومد دستمو بگیره اجازه نمیدادم و میگفتم بعد از طلاق شب که رفتم خونه حسابی روحیم شاد بود فرزاد روی کاناپه خوابیده بود و روزنامه میخوند با شنیدن صدای در بدون اینکهن نگاهم کنه عصبانی گفت :کجا بودی؟
:بیرون
:کدو گوری؟
:خونه دوستم
:شماره ی دوستت؟
:میشه دعوا رو شروع نکنی؟
:نه نمیشه...با کی بودی تا ده نصفه شب
:با دوستم
:با دوست پسرت
میخواستم دعوا شروع نشه برای همین با مهربونی گفتم :نه ....چمدوناتو بستی
:اره بستم ...خیلی خب... تا وقتی من سفرم میگم فتانه بیاد اینجا
:نمیخواد اذیتش کنی
:اذیتی نیست ....
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، maha. ، دختر اتش ، *ویشکا* ، aida 2 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، mamad_googoliii ، gisoo.6 ، kamiyar35629 ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، میا ، _leιтo_
آگهی
#7
:باشه هر جور راحتی...
یک جور نگام کرد انگار داره میگه آره جونه خودت من میدونم توی مارمولک چی تو فکرته...
با عجله به سمت اتاقم رفتم که دیگه نتونه فکرمو بخونه...
آخ حناق نگیری مرد...کی رو بند کرده بیخ ریشم...فتانه ی ایکبیری...اییییییی...
یک پیرهن راحتی قرمز پوشیدم و موهامو دورم ریختم و اومدم بیرون...
کنارش روی کاناپه نشستم و مثلا فیلم نگاه میکردم ولی همه ی حواسم به فرزاد بود که داشت با چشاش منو می خورد...
:بسه دیگه چشمات در اومد،یک پلک بزن...
به زور داشت خودش رو کنترل میکرد که نخنده...
فرزاد:آه آه دختر به این زاغارتی ندیده بودم...
:آره والا، تو لیاقت این دختر زاغارت رو نداری...تو باید بری دنبال همون مهشید جونت موس موس کنی...
بلند زد زیر خنده...
فرزاد:الان داری منفجر میشی نه؟!!می دونی چیه با خودم گفتم حالا چه عیبی داره چند صباحی هم با زشتا بپرم.
باز دوباره خندید...
:واقعا که...خیلی بچه ای...کی پروازت؟
ببند نیشت رو مردک...
خندش بند اومد...
فرزاد:فردا بعد از ظهر...
یک لبخند بزرگ زدم که از چشمش دور نموند...
فرزاد:حواست باشه ها از فردا فتانه میاد اینجا...چار چشمی هم حوات رو داره...
دهن کجی کردم...
:هـــــــــه...یکی باید هوای خود فتانه جونتون رو داشته باشه...آهای غیرت، آبجیت رو بچسب که چند روز دیگه گندش درنیاد...ممکنه یهویی آبروی چندین و چند ساله ی ننه بابات به باد بره...
کارد میزدی خونش در نمیامد...
فرزاد:خفه شــــــــــو...فکر کردی همه مثل تو ان؟
در حالی که یک حلقه از موهای بلندم رو دور دستم میپیچیدم و تو دلم بهش میخندیدم گفتم:
:در هر صورت از ما گفتن بود...
به سمت اتاقم رفتم و با صدای بلند گفتم:
:شب بخیر عزیزم...سعی کن یکم رو کارای خواهرت نظارت داشته باشی...
با سرعت اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم...حتما الان میاد خر خرمو می جوه...
ساعت از 2 نصف شب گذشت بود و من نشسته بودم داشتم برنامه هایی که در نبود فرزاد باید انجام میدادم رو مینوشتم...
خب اول از همه باید برم سراغ ارمین...
بعد یکم برم مهمونی، دلم پوکید تو این مدت...
یکم خرید هم دارم...
دهنم خشک شده بود...آروم قفل در رو باز کردم و رفتم بیرون از اتاق...فرزاد روی کاناپه خوابش برده بود...عین این پسر بچه ها شده بود...دلم می خواست برم کنارش بشینم،لپاشو بکشم...یک لحظه دلم براش سوخت که انقدر اذیتش میکنم...ولی خب اون هم منو اذیت میکنه...پس چیزی که عوض داره گله نداره...
رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم...
دوباره برگشتم تو اتاق و چسبیدم به دفترچه یاداشتم...
خب بزار ببینم چیزی رو از قلم ننداختم...آهان اینم باید بنویسم که باید یک اتویی از فرزاد داشته باشم که بتونم تو دادگاه بگم...اتو که دارم اون هم چه اتویی...فقط باید بقیه شو بسپارم به ارمین...
همینطوری داشتم تند تند مینوشتم که احساس کردم یک چیزی جای در ایستاده...
فرزاد توی چار چوب در ایستاده بود و داشت چشماشو میمالید...
فرزاد:داری چیکار میکنی این وقت شب؟
به شدت هول شده بودم...وای حالا چیکار کنم اگه نوشته هامو میخوند؟!!...
:هیچی به خدا...
آخ آخ گند زدم...این قسم اخرش چی بود که دادم؟!!....
مشکوک بهم نگاه کرد و اومد سمتم...
دفترچه رو پشتم قایم کردم...
فرزاد:اون چیه پشتت؟!!
:آی جولو نیا...هیچی نیست بابا...دارم خاطراتمو می نویسم...
باز دوباره از اون نگاه ها بهم انداخت که فکر کنم این دفعه معنیش این بود که خر خودتی...
فرزاد:بدش به من...
دستشو جولو اورد...
:نمی خوام...
فرزاد:گفتم بدش به من رو اعصابم راه نرو...
برو دیگه سیریش...
:نمیددددددددم....
به طرفم خیز برداشت که دفترچه رو از دستم بگیره که یکدفعه.

که یکدفعه صدای زنگ موبایلش در اومد....
به موبایلش که روی پاتختی بود یه نگاه انداخت و رفت سمتش....
مونده بودم کیه که این موقع شب زنگ زده.....
یه نگاه به منو یه نگاه به صفحه ی موبایلش انداخت و با تردید جواب داد....
فرزاد:چــــــی شده مهشید؟
چشمام داشت از تعجب در میومد....عجب دختر پروپی بود...دیگه نتونستم محیط اونجا رو تحمل کنم....
ای خاک تو سرت فرزاد....نامرده پست فطرت....
وقتی به خودم اومدم که تو آشپزخونه ایستاده بودم و اشکام تمام صورتمو پر کرده بود....
ولش کن سارا....این لیاقت تو رو نداره....
اون از خانواده ام....این هم از این....خدایا چقدر بعضیا رو تنها آفریدی....
رفتم صورتم و شستم......یه کاسه پفک برداشتم و نشستم جولو تی وی....
به ظاهر داشتم فیلم نگاه میکردم ولی همه ی حواسم به اتاق بود....
چرا اینقدر طولانی شد؟!....
بالاخره بعد از نیم ساعت آقا تشریف فرما شدن........
می خواستم بگم خسته نباشید،خوش گذشت؟!!......
از اتاق که اومد بیرون ،مستقیم اومد روی مبل کناری من نشست....
یه دستشو گذاشت زیر چونش و همین طوری بهم زل زد.....
بلـــــه دیگه،عشق و حالش و با اون دختره کرده حالا اومده بیخ دل من نشسته....حتما فکر میکنه من مهشیدم.....نگاهش کلافم کرد....
:اوف اوف اینقده بدم میاد از مردای هیز...
انگار که منتظر بود من اول شروع کنم....
فرزاد:من که شوهرتم....راستی میدونستی بعضی وقتا خیلی خوردنی میشی....
یک پفک از تو کاسه برداشت...
الهی درد بی درمون بگیری مهشید....
معلوم نیست چی تو گوش این بی جنبه خونده که این وقت شب اینقدر حالی به حالی شده....
می خواستم بحثو عوض کنم....
:دست نزن به پفکای مــــــــن....
کاسه رو اون طرفم گرفتم و برگشتم با اخم بهش زل زدم....
اونم بهم نگاه میکرد...یه لبخند محو هم رو لباش بود....
نه بابا انگار اوضاع خراب تر از این حرفاست....
:معشوقتون خوب بودن؟!
نگاهشو ازم گرفت و به تی وی زل زد....
فرزاد:زنگ زده بود ساعت پرواز رو بپرسه....
آره جون عمه های هر جفتتون....
یه نگاه بهش انداختم که یعنی برو آبجیتو سیاه کن.... ما خودمون ته این کاراییم....
کاسه ی پفکو گذاشتم رو میز و رفتم توی اتاق خواب.....دفتر چه رو که پشت تخت اوفتاده بود،قایم کردم و شیرجه زدم تو رخته خواب.....
آخــــی....هیچی مثل یه خواب راحت نمیشه....
داشتم برای خودم تو رخت خواب قلت می خوردم که یه دفعه در اتاق باز شد....
واااای یادم رفته بود در رو قفل کنم....دیگه تمومه....امشب کارت ساخته س دختر...
اصلا غلط کرده.....نمیزارم بهم دست درازی کنه........
خودم و زدم به خواب....
آروم اومد تو رخته خواب....با یک حرکت منو چرخوند سمت خودش و تو بغلم گرفت.....
با دست آزادش موهامو نوازش میکرد....
آخه تو که اینقدر پسره خوبی ای،چرا یک کارایی میکنی که آدم ازت نا امید میشه؟!!....
چقدر به این آغوش احتیاج داشتم....احساس میکردم یکی رو دارم تو زندگی که بشه بهش تکیه کرد....
چند بار گونه مو بوسید و زود تر از من خوابش برد......
منم سرمو به سینه ش چسبوندم و همون طور که داشتم به صدای قلبش گوش میدادم،خوابم برد....

ساعت 12 ظهر از خواب پاشدم....
مثل اینکه رفته بود بیرون.....
رفتم یه دوش گرفتم و به فکر ناهار اوفتادم....
دیگه صدای اعتراض شکمم در اومده بود....
یه بسته لازانیا برداشتم و شروع کردم به درست کردن....
1 ساعت بعد فرزاد اومد.....
رفتم دم در....
:راستی تو پروازت کی یه؟
فرزاد:کو سلامت؟
:اوفـــــ.....سلام......گفتم پروازت کی یه؟
داشت میرفت به سمت اتاق....
فرزاد:ساعت 5......
به در اشاره کرد و گفت:
:برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم.....
آه آه دلم می خواست همونجا بزنم لت و پارش کنم....آخه بگو تو چی داری که من بخوام نگات کنم؟!!.....
با حرص از اتاق اومدم بیرون....
میز و چیندم....
واسه اولین بار عین دوتا بچه آدم نشستیم کنار هم غذا خوردیم....
میزو جمع کردم و یک راست رفتم تو اتاقم.....
آخ که چقدر خواب بعد ار ناهار می چسبه....
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم،یکی آروم لپمو بوسید و رفت....
فهمیدم فرزاده اما به روی خودم نیاوردم و خودمو زدم به خواب.....
الهی بری با اون معشوقت دیگه برنگردی........
دوباره خوابم برد.....
یک کش و قوسی به بدنم دادم و همون طور که سرمو می خاروندم،به ساعت نگاه کردم......
ساعت 6 بود......
الان فرزاد تو آسموناست....با معشوقش....آه لعنتی....
یهو یادم اومد دیگه الان کسی نیست و راحت میتونم به کارای شیطانیم برسم....
با صدای بلند فریاد زدم:
آخ جوووووووووون.....یوهوووووو... ...سلام آزادی....سلام خوشبختی......
دستامو از هم باز کردم و ادامه دادم:
بیــــــا بغل عمو......آخ دو هفته بخور بخواب..........یوهووووو......
یهو در اتاق باز شد و کسی اومد تو.....

با دیدن فتانه خود به خود لبخندم محو شد.....
فتانه-سلام عزیزم.....بزار بغلت کنم.....
اومد جلو وگونمو بوسید....
به خودم زحمت دادمو گفتم:
-خوبی؟
-مگه میشه خوب نباشم ؟.....قراره دو هفته پیش زن داداش عزیزم باشم.....راستش داداش فرزاد گفت بمونم پیشت.....نمیدونی چقدر دوست داره....خوشحالم زنی مثل تو داره....
حرفاش داشت اعصابمو خورد میکرد......پرید وسط حرفشو گفتم:
-فتانه جون من گرسنمه بیاین بریم صبحونه بخوریم.....
-کدوم صبحونه؟.....ساعت 12.....بریم ناهار درست کنیم بخوریم!
تو دلم گفتم:کوفت بخوری.......
باورم شده بود که از دست فرزاد راحت بشو نیستم!....وقتی گفت فتانه میاد پیشم فکر نمیکردم واقعا بیاد ولی حالا این وراج اومده بود اینجا!....
من نشستم رو صندلی ناهار خوری خودش رفت مشغول ناهار درست کردن شد و تمام مدتم حرف زد!.....حتی وقت ناهارم با دهان پر واراجی میکرد.....اعصابمو خورد کرده بود لیوان نوشابرو محکم کوبیدم رو میز دست از حرف زدن برداشتو با تعجب نگاهم کرد.....سعی کردم آروم باشم نباید آتو میدادم دستش.....
فتانه-چیزی شده؟
-نه فقط فکر کنم زیادی تو غذا فلفل ریختی چون یه لحظه انگار آتیش گرفتم!
-فلفل؟....آره یکم ریختم ولی فکر نکنم زیاد باشه!.....
خوشبختانه دیگه حرف نزد....بعد از خوردن غذا رفتم سمت اتاقم باید یه زنگ به آرمین میزدم....به محض ین که درو بستم اومد و رفت نشست رو تخت....
لبخندی زد و گفت:
-میدونی؟.....من تنها خوابم نمیبره نه که چیزی باشه ها....ولی میترسم....
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم....فرزاد فکر همه جارو کرده بود....
به زور لبخندی زدمو گفتم:
-نه....اتفاقا فرزادم که نیست....بهتره پیشم باشی.....گفتن این حرف برام سخت بود ولی برای نقشم لازم بود ادامه دادم:
-آخه میدونی طاقت دوریشو ندارم.....
اومد بغلم کردو گفت:
-میدونم عزیزم....نگران نباش زود برمیگرده.....
رفت رو تخت خوابید و منم مجبور کرد بخوابم.....خوابم نمیبرد ....با وجود این عزرائیلی هم که فرستاده شده بود کاری نمیتونستم بکنم....یه لحظه چشمامو بستم فکری به ذهنم رسید.....اما حالا وقتش نبود....
دو ساعتی گذشت تمام مدت تو فکر بودم.....فتانه جون دیگه وقتشه بیدار بشی!!!
رفتم آشپزخونه و شربت آلبالو درست کردم....یه سری قرص خواب آورم از یخچال برداشتم دوتاشو ریختم تو لیوانش......تا شب با خیال راحت لالا میکرد.....
صداشو میشنیدم....
-سارا جون؟....کجایی؟
خودم خواب آلود نشون دادم تازه از خواب بیدار شدم...
-من آشپزخونه ام......اومد پیشم و با دین شربت گفت:
-وای چرا زحمت کشیدی؟....من وقتی از خواب بیدار میشم خیلی تشنم میشه....لیوانیو که تو شقرصارو ریخته بودم برداشتو یه نفس تمام شربتو خورد...
لبخندی زدم و نگاهش کردم....
-راستی فتانه جون من یه فیلم قشنگ دارم میای با هم ببینیم؟
-آره برو بیارش....
رفتم فیلمو آوردم چند وقت پیش خودم دیده بودمش خیلی فیلم بیخودی بود....همون به درد فتانه میخورد تا با خیال راحت لالا کته!
فیلمو کذاشتمو رفتم یه ظرف چیپس آوردم که بخوریم.....فتانه همش خمیازه میکشید دیگه وقتش بود....
کم کم چشمامش سنگین شدوخوابش برد......آروم بلند شدمو رفتم اتاق.....هرچی گشتم گوشیمو پیدا نکردم.....مطمئن بودم که رو میز آرایش گذاشته بودمش.....در هر صورت مهم نبود رفتم سمت تلفن اتاق و زنگ زدم به آرمین...بعد از این که قرارو گذاشتم رفتم که حاضر بشم.....
موهامو از جلو ریختم تو صورتم....میدونستم که فرزاد خیلی از این کارم بدش میاد...یه شلوارجین تنگ پوشیدم با یه مانتو سورمه ای و شال همرنگش....یه سایه کمرنگ آبی هم بالای چشمم زدم....قبل از رفتن یه یاداشت برای فتانه گذاشتم که میرم خرید و دیر برمیگردم....
............
آرمین با دیدنم از پشت میز بلند شد و اومد سمتم.....
-خیلی خوشگل شدی....
برام مهم نبود چی میگه ولی اینو میدونم که همیشه آرزو داشتم این حرفو فرزاد بهم بزنه.....
لبخندی زدمو با هم پشت میز نشستیم.....
همچنان به صورتم نگاه میکرد...
-میدونی چیه سارا؟.....تو لیاقت بیشتر از فرزادو داری.....تو خیلی خوبی....
-میشه ادامه ندی؟.....بیا با هم خوش باشیم....
-درست میگی....
با هم رفتیم لباس فروشی و آرمین برام کلی لباس به سلیقه خودش خرید.....نمیدونم چرا خیلی خوشحال نبودم!!!.....مگه همینو نمیخواستم؟.....اما نگرانی نمیذاشت خوشحال باشم!
وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین آرمین دستمو گرفتو بهم لبخند زد.....منم نگاهش کردمو بهش لبخند زدم....هوا تاریک شده بود.....دیگه کم کم باید میرفتم....
-آرمین من باید برم.....بابت امروز ممنون ....خیلی خوش گذشت!
برگشت سمتمو گفت:
-من فقط میخوام خوشحالیتو ببینم......
سر کوچه نگه داشت.....قبل از رفتن به خونه رفتم سوپری و کلی خرید کردم طوری که دستام جا نداشت!!!میدونستم که نیازی به این چیزا نیست ولی فتانه نباید بهم شک میکرد.....
وقتی وارد خونه شدم فتانه رو دیدم که داره تو خونه راه میره.....ساعت ده شب بود معلوم بود خیلی دیر کردم!
فتانه با دیدنم اومد سمتمو گفت:
-چرا اینقدر دیر کردی؟.....مگه یه خرید ساده اینقدر طول میکشه؟.....منم که مثل فیل خوابیده بود!
مونده بودم چی بگم!....
-نه.....میدونی......جای دیگه هم رفته بودم....بیا بریم آشپزخونه تا بهت بگم....
خریدارو گذاشتم رو میز و لباسایی که آرمین برام خریده بودو نشونش دادم....
-اینارو برای تو خریدم.....راستش سلیقتو نمیدونستم!....یکم طول کشید....
گل از گلش شکفت!...
-خیلی قشنگن.....اومد و گونمو بوسید!....لباسایی که آرمین برام خریده بودو دادم بهش....حداقل به چیزی شک نکرد....نفس راحتی کشیدم.....
فتانه همشونو پوشید و اومد که من ببینمش....منم با لبخند زوری میگفتم خیلی بهش میاد....
.................
دوروز به اومدن فرزاد مونده بود.....تو تمام این مدت با یه نقشه از شر فتانه راحت میشدمو باآرمین میرفتم بیرون.....فرزادم یک بار زنگ زد.....صدای فتانه رو میشنیدم که باهاش حرف میزنه داشت میومد سمت اتاق نمیخواستم باهاش حرف بزنم خودمو زدم به خواب....و فتانه هم بهش گفت که خوابم!....غیر از اون چند باری داشتم لو میرفتم یه وقتی بود که آرمین منو رسوند سر کوچه که برم خونه که فتانه همون موقع از مغازه اومد بیرون....اگه یکم دیرتر سرمو خم میکردم صد در صد منو میدید!....یه بارم تلفن زنگ زد....خواستم گوشیو بردارم که فتانه نذاشت و خدش برداشت ولی کسی جواب نداد مطمدن بودم آرمین....فتانه مشکوک نگام میکرد چون خیلی هول شده بودم....چند دقیقه بازم تلفن زنگ زد که ایندفعه خودم گوشیو برداشتم....هنوز کنارم وایساده بود....با شنیدن صدای آرمین سریع جیغ بلندی زدمو گفتم:
-لیلا تویی؟.....کجایی دختر؟.....اصلا من تاحالا دوستی به نام لیلا نداشتم!بعدم جوری حرف زدم که انگار چند سالیه ندیدمش و باید حتما برم دیدنش!فتانه که شکش برطرف شده بود دیگه کاری نداشت و منم راحت تا شب با آرمین خوش گذروندم ولی بازم همون حس نگرانی راحتم نمیذاشت!.....نگران چی بودم؟....خودمم نمیدونستم!....
...................................
از پشت شیشه به مسافرای آمریکا که یکی یکی میومدن کردم......امروز دیگه فرزاد میومد از دور دیدمش.....
اومد سمتمون با دیدن من لبخندی زد فتانه سریع بغلش کرد......بعد از چند لحظه فرزاد اومد سمتم و منو در آغوش کشید....محکم بغلم کرد یه جوری شدم!.....احساسی که تا حالا نداشتم......آروم در گوشم گفت:
-دلم برات تنگ شده بود.....
با بقیه هم دست داد و روبوسی کرد......تعجبم از این بود که مهشید باهاش نیومده بود.....ترجیح دادم فضولی نکنم.....
همه رفتیم خونه......بعد از شام همه رفتن از جمله فتانه فضول!....منو فرزاد تنها شدیم....رفتم اتاق و اونم پشت سرم اومد.....
فرزاد-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!.....برات کلی سوغاتی آوردم.....
در چمدونشو با ز کرد......باورم نمی شد پر بود از وسایل زنانه.....ادکلن،لباس،......
لبخندی زدمو بهش خیره شدم......عذاب وجدان یک لحظه راحتم نمیذاشت من بهش خیانت کرده بودم!.....
اومد جلو بغلم کرد و موهامو نوازش کرد......
گوشیش زنگ خورد.....در حینی که اون حرف میزد سرگرم بررسی چیزایی بودم که برام آورده بود....
فرزاد-من چند لحظه میرم دم در الان میام.....
-این وقت شب؟....نگران نباش الان میام.....
فرزاد رفت.......
نیم ساعت از رفتنش میگذشت نگران شده بودم....در اتاق که باز کردم فرزاد اومد داخل.....
نگاهش کردم.....پاکتی دستش بود.....دلم لرزید.....صورتش از خشم قرمز شده بود و چشمامی مشکی رنگش قرمز!.....
با ترس گفتم:
-فر......فرزاد....چیزی شده؟
-چرا؟.....با صدای بلند گفت:
-چرا؟؟؟؟؟؟.....پاکتو کوبوند تو صورتم.....خم شدمو برش داشتم......با دیدن عکسا کم مونده بود پس بیفتم!بدتر از اون پیرینت تلفن خونه بود که با خودکار قرمز دور تلفن آرمین خط کشیده شده بود!....با ترس نگاهش کردم....
با عصبانیت گفت:
-چیه؟.....فکر کردی همینجوری ولت میکنم؟......فکر کردی مثل خواهرم ساده ام؟....سارا!....بدبختت میکنم....کاری میکنم روزی صد بار به غلط کردم بیفتی.....
اون همینطور جلو میومد و من عقب عقب میرفتم....رسیدم به تخت و افتادم روش......با ترس و لرز گفتم:
-فرزاد.....

یقمو گرفت و از روی تخت بلندم کرد :چرا خفه خون گرفتی؟بهت میگم اینا چیه ؟
چشمامو بستم و باترس نگاهش کردم:کاغذه
:نه بابا من فکر کردم مقواس ؟نوشته های روشو میگم احمق
یک چشممو اروم باز کردم :ببین بخدا اینا رو من ننوشتم
اخماش بیشتر رفت تو هم و روی زمین نشست و سرشو میون دستاش گرفت :وای وای از دست تو ....من مگه گفتم اینا رو تو نوشتی؟اینا مال مخابرات ابله .......ولی مربوط به توا ...این نره خر کیه؟
روی تخت صاف نشستم و دستامو چفت کردم تو هم :کدوم نره خر؟
:همین که باهاش تو چند روز نبود من لاو ترکوندی؟
:من با هیچ نره خری هیچی نترکوندم ...الانم میرم خونه مامانم اینا
:عمرا اگه بذارم
:مگه میتونی نذاری
:پس چی؟تو اول تکلیف منو و خودتو روشن میکنی که این مرتیکه کیه بعد گورتو واسه همیشه گم میکنی
:باشه ....پس اگه بگم این مرتیکه کیه میتونم واسه همیشه گورمو گم کنم اره؟
:معلومه من زنیکه زیر دست و پای همه باشه تف هم توی صورتش نمیندازم
زدم زیر خنده ...خنده های عصبی:باشه اقای فرزاد من اصلا تو رو لایق نمیدونم توی صورتم تف بندازی
از حرف خودم وار رفتم چرا داشتم چرند میگفتم :نه یعنی تو حق نداری توی صورت من تف کنی چون در اون صورت من توی صورتت بالا میارم احمق کودن ....اونم قرمه سبزی که خیلی دوست داری
چنان عصبانی شد که به سمتم هجوم اورد:دهنتو ببند فقط بگو با کی ریختی رو هم تا خودم عین سگ پرتت کنم بیرون
دستامو جلوش گرفتم و هلش دادم عقب :نیازی نیست دستای نجس پر از گناهتو به من بزنی...خودم میرم اون یارو هم وکیل و دوستمه ....قراره با کمک اون از تو جدا بشم و بعدشم برم زنش بشم تا شما و مهشید جون هم به پای هم پیر شید عزیزم
عصیانی دو تا سیلی ابدار توی صورتم مهر کرد :خیلی وقیحی خیلی....که با دوست پسر وکیلت تشریف ببری ؟عمرا...اره عمرا میکشمت ولی نمیذارم دست اون مرتیکه برسه بهت
:پس بکش و راحتم کن چون نمیخوام هر روز توی بغل اون زن فاسد ببینمت ...بخدا مرگ برای من بهتره...هیچوقت دوستت نداشتم همیشه دوست داشتم بمیری ولی این چند روز اخر داشتم عاشقت میشدم که ....طلاقم بده ...اما راحع به اون عکسا
دروغی بیش نیست .ولی حتی اگر راست هم بود برام مهم نبود و ذره ای عذاب وجدان نمیگرفتم میدونی چرا ؟چون اچازه نمیدم توی فاسد بخوای منو مواخذه کنی
:هی هی تند نرو....خوب تند نرو........من این چند روز دست به مهشید نزدم
:ارواح بابات
دستشو بلند کرد که ضربه سومو بزنه تو گوشم که دستشو گرفتم و بالگد زدم تو شکمش
خم شد و روی زمین افتاد :نمیزارم دستت رو من بلند شه ....من همین الان میرم همین الان الان
وسایلمو داشتم جمع میکردم که مهشید اومد تو اونم بدون در زدن و روبه فرزاد گفت :عزیزم چه خبره ابنفدر سروصدا راه انداختید
چشمام گرد شد ؟مگه این کلید داشت روبروش وایسادم و گفتم :شما کلید داری؟
:معلومه ....
فرزاد با عصبانیت داد زد :مهشید تو بیرون باش
مهشید دستشو دور گردن فرزاد انداخا:چرا عزیزم ؟
جیغ زدم:گمشو بیرون از خونه ی من زنیکه
مهشید:میرم ولی با عشقم ....فرزادم بریم شام ....مگه دیروز قول ندادی
فرزاد:مهشید گورتو گم کن ...خیال کردی نمیفهمم این عکسا کار تو ان؟
:کدوم عکسا؟فرزاد چرا اینطوری میکنی مگه دیشب قول ندادی که .........
رفتم سمت فرزاد و تف انداختم تو صورتش:خیلی عوضی هستی....که تو دست به این نزدی نه ؟
فرزاد دستشو دور کمرم انداخت و رو به مهشید گفت:ببین منو و سارا خیلی هم همدیگرو دوست داریم برو بیرون و دست کلیدا رو بزار رو میز همین الان
مهشید چشمکی به من زدو رو به فرزاد گفت :عزیزم فکر نمیکردم تخت خواب اینقدر روت اثر بذاره
و رفت
همینکه پاشو گذاشت بیرون وسایلما جم کردم و از خونه زدم بیرون و به حرفای فرزاد هم اصلا گوش ندادم فرزاد:من شب منتظرتم ....فکر میکنی مامانت اینا رات میدین ؟؟
"حتما رام میدن
تاکسی که دم خونه مامان اینا نگه داشت من همینطوری گریه میکردم زنگ سوم رو زدم صدای امیر پیچید:کیه ....کییییییییه ..کیه
:منم داداشی درو باز میکنی؟
:داداش؟داداش کیه ؟
:سارام امیر دروباز کن
:برای جی مگه خودت خونه نداری
صدای بابا از اونور اومد :کیه امیر
:ساراس بابا به گمونم قهریده اومده اینجا ....
:راش ندیا ....بگو برگرده خونه خودشون شوهرش دادیم دیگه حرص نخوریم هر روز اینجاس
:با عصبانیت گفتم:امیر اینجا خونه پدریمه درو باز کن شوخی بسه ..ببین بارون گرفته
:نمیتونم بابا نمیذاره ....سارا جون برو شوهرتو ببوس بگو غلط کردم ...مامان رفته مشهد ما خودمونم اضافی هستیم
:اضافی هستید یا دارید شیطونی میکنید و دود و دم راه انداختید
:ا خیلی بیشعوری....برو دیگه نبینمتا بدو
ریملامو که دم دهنم بود باپشت دست پاک کردم تاکسی همونجا وایساده بود بارون شدیدا میبارید حالا تو تهران صد سال یکبار بارون نمیادا یهو سیل و طوفان شد تا نصفه شب هرجا رفتم همه بهونه اوردن چون اسم من مترادف دردسر بود خسته کوفته رفتم سمت خونه خودمون و کلید انداختم ؟؟؟؟؟چی؟؟؟؟؟قفل دروعوض کرده بود با لگد محکم به در زدم :دروباز کن
ازپشت در.......
سپاس نرود از یاد ها
پاسخ
 سپاس شده توسط مهوش ، ارمامیتر7 ، *ویشکا* ، saba13 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، mamad_googoliii ، matadorrr ، kamiyar35629 ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، zahra HA ، میا ، _leιтo_
#8
از پشت در صداش اومد :چی شد پس ...تو که تاج سر مامان و بابات بودی رات ندادن
با حرص دم اسانسو نشستم و گفتم :نخیر هیشکس خونه نبود
":ارواح عمه ات ....امیر همین الان زنگ زد اینجا گفت ببخشمت چون اونا نمیتونن تو رو راه بدن خونه ...هه خوشم میاد ضایع هم میشی باز زبونت درازه
:فرزاد دروباز کن من فردا یه جایی رو. پیدا میکنم میرم
:چرا تشریف نمیبری پیش اون دوست پسر وکیلت ؟الان دستم بنده ...مگه نه مهشید چون؟
:اسم مهشیدو که شنیدم مثل یه سگ هار شدم رفتم پشت در و با مشت محکم به در کوبیدم :عوضی اشغال سه دنگ این خونه مال منه یا درو باز میکنی یا....
:ببین اگه درو بشکنی من عین 6 دونگ رو میزنم به اسم خودت......به جون مهشید
:میشکنمش
:هرکی نشکنه
دورخیز کردم و رفتم عقب و به سمت در دویییییدم و محکم اومدم با تنه برم توی در که درباز شد و من با تمام هیکلم رفتم تو دیوار روبرویی سالن پذیرایی واقعا دردم گرفت احساس کردم استخونم شکسته
:وای چرا اینجوری میکنی باخودت؟نه تو واقعا فکر کردی میتونی درو بشکنی؟خیلی بی مغزی
با دستم شونمو گرفتم و روبروش وایسادم :دلم به حال خودم میسوزه که مجبورم باتو زندگی کنم
:منم اتفاقا دلم به حال تو میسوزه که مجبوری شعور منو با بیشعوری خودت تطبیق بدی....ببین کوچولو
:خودمو روی مبل پرت کردم و شروع کردم به گریه حالم اصلا خوب نبود .....روبروم نشست و سیگاری روشن کرد :سارا تو جدن داری گریه میکنی؟
:من طلاق میخوام مگه نگفتی طلافم میدی؟
:چرا بزودی....ولی قبلش من یه پسر خوشگل میخوام ...اگه قبوله که واسه من یه بچه بدنیا بیار بعد خودتو ارمین جونت برید با هم تا اخر عمر زندگی کنید
:نه قبول نیست ....ببین من دختر درستی نیستم دیدی که بهت خیانت کردم ...
"هه نخندون منو ....من تو رو خوب میشناسم .....عرضه این کارارو نداری اینام زیر سر مهشید بوده میدونی از کجا فهمیدم ؟از پیش زمینه عکسا ...اینا همه عکسای خارجی بودن ....مهشیدواقعا منو خر فرض کرده .......اما راجب تلفنا ....اینا رو نمیتونم ببخشم و یه بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا .....من میخوام با مهشید ازدواج کنم
دهنم باز موند :چی؟
:هیچی گفتم میخوام مهشیدو بگیرم .....تو بمن خیانت کردی هرچند فقط در حد حرف بوده باشه ولی مهشید اینقدر ازرش داشت که بخاطر من حاضر شد بره این عکسای جعلی رو درست کنه که فقط با من باشه ولی تو چی؟سارا امروز ازت متنفر شدم ..ولی دیگه تموم شد ....روزای خوبو فراموش کن چون من میخوام زجر کشت کنم ...
:من به همه میگم....تو یه روانی بدبختی
:به همه بگو تا من هم همین عکسا و هم این پرینت مکالماتتو بدم دست بابا جونت .....من واقعا عاشقت شده بودم اینو جدی میگم ...ولی تو چیکار کردی ؟اون موقع که من توی این مغازه و اون مغازه داشتم واسه تو عطر ادکلن میخریدم با یه پسر قرار گذاشتی رفتی ددر ازت متنفرم ...تو منو احمق فرض کردی...ولی من ول کنت نیستم ....از این به بعد عین یه کلفت توی خونه کار میکنی ....من هم میرم مهشیدو عقد میکنم و باهاش بخوبی و خوشی زندگی میکنم اگه یه پسر برام بدنیا اوردی خونه رو به نامت میزنم و گورتو گم میکنی وگرنه تا اخر عمر میشی کلفت منو زنم
:خیلی پستی
:پست تویی که با احساسات من ....
حرفشو خورد و سیگارشو روی میز شیشه ای خاموش کرد :الان هم من حوس قرمه سبزی کردم مهم نیست کی حاضر میشه باید درست کنی
بهت زده شده بودم ...یکی باید بهش خبر منو ارمین رو داده باشه وگرنه قضیه اینجوری بهش نمیرسید از جام بلند شدم و گفتم :من هیچ کوفتی واسه تو درست نمیکنم چرا ولم نمیکنی؟
:درست میکنی....
رو پاشنه پا بلند شدم و توی چشمهای قرمزش زل زدم :هیچوقت عزیزم ....من ازت بدم میاد از تو از مهشید از این زندگی جهنمی که تو ساختی
مچ دستمو گرفت و توی چشمام زل زد صورتشو نزدیک و نزدیک تر اورد بین لبهای منو و اون دوسانت فاصله بود :من قرمه سبزی مبخوام
چشمامو بستم و با اون یکی دستم یکم به عقب هلش دادم :خیلی خب....خیلی خب
:خوبه ....از این به بعد همبنه که هست
اب دهنمو قورت دادم و گفتم باشه
روی مبل نشست و یه سیگارو دیگه روشن کرد:منم از این زندگی متنفرم ولی واسه اینکه روی تو رو کم کنم حاضرم زندگی خودمو هم جهنم کنم
اشکام اروم روی گونم میچکید قلبم درد میکرد دلم میخواست فرار کنم ولی اول باید یه جایی واسه موندن پیدا میکردم وبعد برای همیشه میرفتم ....ارمین چیز خوبی بود باید هرجور شده بهش زنگ میزدم ......

دیشب واقعا شب افتضاحی بود با هرجون کندنی بود یه قرمه سیزی شل و وار فته درست کردم و گذاشتم جلوی فرزاد و بعدشم رفتم تو اتاقم و تا تونستم گریه کردم فهمیدم شب فرزاد رفته واحد بغلی خونه مهشید خوابیده دلم میخواست خودمو بکشم حالا که من داشتم عاشقش میشدم سروکله این دختره ی عوضی باید پیدا میشد اولین کاری که میخواستم بکنم فرار بود برای همین میخواستم از ارمین کمک بگیرم از اتاقم بلند شدم و سلانه سلانه رفتم توی پذیرایی همه چی بهم ریخته بود تلفن رو برداشتم و شماره دفتر ارمین رو گرفتم اما تلفن کار نمیکردرد سیم تلفن رو گرفتم چی باورم نمیشد سیم بریده شده بود لعنت به تو لعنت .....هرچی بدنبال موبایلم گشتم نبود که نبود.....فایده نداشت مانتو شلوارمو پوشیدم و خواستم از در برم بیرون که دیدم در قفله فقله اونم نه فقط در اپارتمان در تراس و هر راه فراری که بود غمگین نشستم گوشه ی خونه و خواستم تلویزیونو روشن کنم که نطرم به کاغذ چسبیده به تلویزیون جلب شد با عجله کندمش
:سلام سارا....تولد جدیدت رو بهت تبریک میگم دیگه فکر نکنم حالا حالا ها با بیرون بتونی ارتباط بر قرار کنی ...منو مهشید امروز عقد میکنیم دوست داشتم تو هم تو جشن ما شرکت کنی ولی .....میام خونه زود زود ....ازت متنفرم خدافظ
سرمو روی دستام گذاشتم و اینقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد من باید هرجور شده خودمو نجات میدادم هرجور که شده
با صدای باز شدن قفل در از جا پریدم :سلام عزیزم
از لابلای پرده های اشک چشمم به فرزاد افتاد با کت شلوار عروسیمون مهشید هم پشت بندش اومدتو میدونستم میخواستن منو زجر کش کنن ....از جام بلند شدم و روبروی فرزاد وایسادم و با چشمهای پر از اشک به چشماش خیره شدم تو چشماش دل شکستگی رو میدیدم انگار اونم میخواست گریه کنه اما غرورش اجازه نمیداد مهشید سریع اومد و بازوشو چسبید :عزیزم بیا بریم اونور....اینجا وایسادی پیش این که چی بشه
فرزاد:نه ....تا شب وسایلاتو جمع کن بیار اینجا از این به بعد هممون با هم زندگی میکنیم ....مگه نه عزیزم ؟
مثل مسخ شده ها بهش خیره شدم و اروم گفتم :میخوای زجر کشم کنی؟
فرزاد پوزخندی زد و گفت :هرچی باشه از خیانت تو بدتر نیست ....اسم بچمونو باید بزاریم ارمین ....من همیشه دوست داشتم اسم بابای بچم ارمین باشه ...هه من ابله و بگو
مهشید سر تاسفی تکون داد و با نچ نچ به من خیره شد :عزیزم من میرم وسایلامو بیارم اینور
سرمو انداختم پایین درجواب حرفاش چیزی نداشتم بگم وقتی مهشید رفت فرزاد دستشو گذاشت زیر چونم و وادارم کرد که بهش نگاه کنم :میدونی از چی میسوزم؟نه میدونی؟از اینکه توی کارم توی خونواده توی این عمر 30 سالم همه رو روی انگشت چرخوندم و تشنه اوردم و برگردوندم ولی تو ...اینجوری باهام بازی کردی فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشی...من به چشمات اعنماد کردم
اشک از گوشه ی چشمام سر خورد و ری لبم چکید
:حالا انتخاب با خودته یا یه بچه واسم بدنیا میاری و منو برای همیشه از دیدن قیافه ی پرگناهت خلاص میکنی یا تا اخر عمرت تو این چار دیواری اسیرمیمونی
دیگه جوش اوردم :نخندون منو جناب اقای فرزاد ....تو یه بچه ی ینامشروع از دوست دخترت داشتی ...این خیانت نیست حالا چون من با دوستم دوتا خوش و بش کردم اشکال داره ؟فکر کردی میذارم به هدفت برسی؟من تنهام اره بدبختم هیشکس پشتم نیست اما خدا رو دارم ....این زندگی مال منه زندگیمو ازت پس میگیرم و خودتو هم با معشوقت تنها میذارم ...پدر پسر من باید یه ادم لایق و پاک باشه ....منم دوست دارم بچه داشته باشم ولی نه از یه عوضی مثل تو که جلوی زنش خانوم میاره خونه .....وایسا و تماشا کن
فکش منقبض شد و رگ گردنش متورم فهمیدم خیلی خودشو کنترل میکنه :که اینطور دوست نداری از من بچه داشته باشی ...حتما اون ادم پاک ارمین خانه ....اوکی ولی انتخاب با خودته یا تو این خونه میپوسی یا همونیکه گفتم
خودمو روی مبل ولو کردم من از اون خونه فرار میکنم ....مهم نیست چی بشه لعنت به من
مهشید که اومد توی خونه یک ساک وسایل هم با خودش اورد تو این یه هفته که با هم زندگی میکردیم همش جلو.ی من قربوهن صدقه هم میرفتن و با همیدگر بگو بخند داشتن داشتم روانی میشدم اونشب منو مهشید نشسته بودیم توی خونه و با فاصله از هم داشتیم تلویزیون میدیدم که مهشید به حرف اومد:میدونی سارا اینکه ادم یه شوهر مثل فرزاد داشته باشه غیر فابل تصوره
:نه نیست
:جرا هست ....تو طعم چیزایی که من میگم رو نچشیدی....ولی اینکه بخوام تو رو تحمل کنم سخته پس کی میمیری ؟
با نفرت بهش نگاه کردم :بعد از تو ....مگه من چیکار بکار شما دارم ؟اگه اینفدر از من بدت میادکمک کن فرار کتم
یکمی فکر کرد و گفت :فکر خیلی خوبیه .....خوشم اومد باشه قبول فقط باید تا فردا صبر کنی
از خوشحالی داشتم بال درمیوردم :خیلی ازت ممنونم
شونهاشو بالا انداختا و گفت خواهش میکنم
روز بعد اومد عصر شد و فرزاد اومد خونه و بعد از اینکه کلی قربون صدفه مهشید رفت و جلوی چشم من ناز و نوازشش کرد رفت تا قبل از اینکه شام حاضر بشه یه چرت بخوابه مهشید به من چشمک زد فرزاد وقتی از کنار من داشت رد میشد که بره تو اتاق خواب به من خیره شد:به به خوشگل من
پوزخندی زدم و دستمو با لجاحت از دستش دراوردم :خوشگلت عمنه
اخمی کرد و گقت :هنوزم زبونت درازه ؟
:اره زبونم درازه تا وقتی بمیرم
از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم تمام لباسامو جمع کردم مهشید با اون چشمک به من فهمونده بود که وقتشه کلیدو توی اشپزخونه بهم داد و گفت هر موقع فرزادو واسه شام صدا کردم تو با تمام صرعتی که میتونی بدو
لبخندی زدم و گونشو چند بار بوسیدم :نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم
فقط خندید اما لبخندش خوشایند نبود یه مدلی بود ترسناک......
من ساکم دم دستم بود و اما ده بودم تا مهشید فرزاد و صدا کنه و من بدوام بلاخره اون لحظه رسید فرزادو صدا کرد قلبم بدجور میتپید از جام بلند شدم و کلید از روی اپن ورداشتم درو باز کردم داشتم از درخارج میشدم که ناگهان صدای مهشید از پشت در بگوشم رسید:فرررررررزاد پاشو این دختره فرار کرد....بزور کلیدو ازم گرفت و در رفت
چیزی که میشنیدم باورم نمیشد نفسم قطع شد تا میتونستم دویدم اونم از پله ها چون وقتی نبودکه با اساتسور برم اونم وقتی رسیدم =ایین همزمان با من اسانسور رسید پایین و من فرزاد عصبانی رو دیدم با چشمهای پر ازخون فکر میکرد الان تسلیم میشم ولی با اخرین توانم به سمت یک ماشین دویدم و خودمو توی ماشین انداختم و به راننده التماس کردم که بره ........
توی ماشین از راننده درخواست کردم که سرعتشو زیاد کنه و گوشیشو قرض گرفتم "الو ارمین
:سلام عشق من چطوری
:ارمین وقت این حرفا نیست بیا و کمکم کن بیا جلو دم در خونت و منو نجات بده ده دقیقه دیگه میرسم
:چیکار کردی تو گجایی؟
:وقت ندارم توضیح بدم فقط کمکم کن
:خیلی خب ..منتطرتم
ارمین طبق قرارمون دم در وایساده بود از ترس خودمو تو بغلش انداختم و اصلا به اینکه تو کوچه ایم دقت نکردم ....اما با دیدن ماشین فرزاد پشت سرم رنگ از رخم پریدو.....

با ترس دستامودور کمر ارمین حلقه کردم و گفتم :ارمین نذار منو ببره خواهش میکنم
:نمیشه سارا صاف وایسا دستتم بنداز میخوای بهانه بدی دستش؟
:نه نمیخوام بهانه بدم دستش میترسم احمق.....
فرزاد از ماشین پیاده شد فرزاد بزور منو از خودش جدا کرد فرزاد چشماش کاسه ی خون شده بود اومد اروم اروم سمتم :سلام شما باید ارمین باشی درسته
از ترس گفتم :نه ایشون ارمین نیستن اسمشون محمده
فرزاد دستمو گرفت و پرتم کرد اونورو خودش جلوی ارمین وایساد:نه خوشم اومد زنم خوش سلیقس......ولی فکر نکنم از من بالا تر باشی هستی؟
ارمین دست به سینه وایساد جلوی فرزاد و به زمین خیره شد:ببینید اقا فرزاد رفتا ر شما اصلا با خانمتون درست نیست خانم شما هم به من پناه اورده
:تو هم سواستفاده کردی و تا تونستی اونو کشیدی سمت خودتت .....تف بروی هرچی ناموس دزده
ارمین پوزخندی زد و بهش نگاه کرد:میشه شما دم از ناموس دزدی نزنی؟شما جلوی همسرت ورمیداری خانوم میاری خونه حتی اینقدر وقیحی که ورداشتی الان با اون خانوم(اشاره کرد به مهشید)تشریف اوردین اینجا که همسرتو ببری شما یا دوسش داری یا نداری کدومش؟
:به تو چه به تو چه ربطی داره ؟من دوسش نداشتم به هر شیوه ای متوسل نمیشدم که نگهش دارم پرتش میکردم تو خیابون بعدشم به نفعته پاتو از زندگی من کات کنی میدونی چرا؟چون پرینت مخابراتو که بدم دادگاه هم یه بلایی سرتو میارن هم سر این دخترکه از دست هیولایی مث من پناه اورده به تو
ارمین:هیولا که کمه برات ....من نمیدونم جرا شما ها نمیفهمید زناتون به محبت احتیاج دارن نه به مردونگی و عربده کشی؟
فرزاد با دستش محکم کوبید روی شونه ارمین:نصیحت نکن منو ....خوب؟این دختره من به به هرسازش رقصیدم .که دیگه الان به اینجا رسیدم رفتم براش اونور شصت تا مغازه گشتم که ادکلن مورد علاقشو........
وسط حرفش پریدم و گفتم :خوبه حالا........ یه ادکلن خریدیا....بزن به حساب بابا
با چشمهای قرمز بهم خیره شد که باعث شد ساکت شم
مهشید :عزیزم اقا ارمین راست میگن طلاقش بده
ارمین:ببخشید شما؟
با گریه روی زمین نشستم و گفتم:زنشه رفته زن گرفته اورده توی خونه ی من ....
ارمین منو بلند کرد که فرزاد رگ غیرتش به جوش اومد :بزن کنار بابا.....دستت به زن من نخوره
ارمین :اقا فرزاد فقط اجازه بدید من یه دقیقه به خانمتون فقط یه دقیقه حرف بزنم بعد دیگه با خانمتون هیچ ارتباطی نخواهم داشت قول میدم
فرزاد :اگه کارت با یه دقیقه حل میشه باشه ولی امیدوارم دیگه ردی از تو توی زندگیم نباشه چون هم تو رو هم خودشو میکشم الان هم اینکه نکشتمش بخاطر اینه که میدونم نقصیر بیشترشش از من بوده و بس
ارمین اشاره کرد بریم یه جایی وایسیم با هم رفتبم یه جایی گوشی خیلی کوچیک و مدل پایینی داد دستم :سریع بذار تو جیبت فقط یه کلمه پرینتو از زیر سنگم شده پیدا کن و بعد به من زنگ بزن باهاش خوب باش ....الانم بزن تو گوشم و با گریه برو و بعد بگو خیلی نامردی
محکم زدم توی گوشش اما فکر کنم ضربه خیلی محکم بود اما حواسم نبود بجای اینکه بگم خیلی نامردی گفتم :خیلی اشغالی ...عوضی ....توی یه نامزدی که ....ازت متنفرم امیدوارم بری زیر تریلی هیجده چرخ ....اره امیدوارم...
زیر لب گفت:بسه دیگه گندشو در نیار
خندش گرفته بود یدونه دیگه زدم تو گوشش و رفتم به سمت ماشین فرزاد فرزاد که از خوشی دغ کرده بود نیشخندی زد و درو برام باز کرد:دیدی ولت کرد رفت؟
خودمو تو اغوشش انداختم و گفتم منو ببخش ....خواهش میکنم
فرزاد بزور منو از خودش جدا کرد :بیا بریم خونه
:باشه
رفتم و پشت نشستم مهشید حسابی سوخته بود و جز جز میکرد رفت جلو پیش فرزاد نشست زیر لب غر میزد ولی من چشمامو بسیتم و خودمو زدم به اون راه
وقتی رسیدیم خونه فرزاد دست منو گرفت و گفت :بریم ....مهشید جون مشا وسایلاتو بردار برو خونه دیگه ...ممنون از کمکی که کردی مهلت صیغه هم پنجشنبه تموم میشه
:چی میشنیدم ؟دست فرزادو فشار دادم .......چی؟
فرزاد :بعدا واست همه چیو تعریف میکنم عزیزم بیا بریم تو
مهشید غرو لند کنان رفت توی واحد خودش
منو فرزاد با هم رفتیم توی خونه فرزاد روی مبل نشست و اشاره کرد که برم پیشش بشینم
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی کتفش :قضیه چیه بود
دستمو گرفت و موهامو بوسید :اولاش از تنهایی زیاد بود ولی الان دوستت دارم اینو جدی میگم .....من بدون اذیتات میمیرم ....برام شدی مثل نفس
با چشمام نگاهش کردم توی چشماش دوروغ نبود :پس چرا مهشیدو ...
وسط حرفم پرید >دلم میخواست حسادتو تحریک کنم که از پیشم نری ولی .....منو تو خیلی بچه بازی دراوردیم سارا........ما نفهیمیدیم زندگی بچه بازی نیست منو تو نفهمیدیم که بزرگ شدیم ....وقتی مهشید ولم کرد و رفت هرکاری کردم نتونستم فراموشش کنم برای همین دنبال یه کسی میگشتم دغ دلی اتونو سرش خالی کنم خوب کی بهتر از تو ..هم خوشکگل بودی هم هیچجوره دلم برات نمیسوخت که اذیتت نکنم .....حتی وقتی با تو بودم هر شب خواب مهشیدو میدیدم اما وقتی مهشید اومد دیکگه دوسش نداشتم ....من تو رو میخوام ...اینو دیر فهمیدم ....خواهش میکنم گذشته منو فراموش کن همونجمور که من گناه تو رو میبخشم
دلم میخواست تو اون صحنه رمانتیکم و عاشقونه محکم بزن تو دهنش تا اهنگ متن قطع بشه ....ولی دوباره رام شدم چون خوابم میمود و حوصله نداشم بزنم تو دهنش ارو.م و با لحن متفکرانه گفتم :ای باباب زندگی
هرموفع میخواستم به یکی بگم خفه شو خوابم میاد ولی روم نمیشد اینطوری میگفتم مثلا وقتی بابام نصفه شبا میخواست نصیحتم کنه .....ببین من خوابم میاد منو میبری بذاری روی تختم ؟
فرزاد :وای ادم دلش میخواد درسته قورتت بده کی بزرگ میشی تو ؟
:تو رو خدا ....خستم
منو رو هوا بلندم کرد و گفت : باشه بریم
منو اروم روی تخت گذاشت و خودشم با فاصله اونور تر خوابید صبح که از خواب بیدارشدم بدبیخت زیر دست و پای من له شده بود چون من هر موقع خیلی خوشحالم زیاد تو خواب غلط میزنم

دو هفته گذشت صبح زود که از خواب بیدار شدم فرزاد کنارم نبود این خیلی خوب بود چون من میتونستم تمام خونه رو بگردم من نمیخواستم این توهینایی که به من شده بی جواب بمونه احساس میکردم دیگه فرزاد رو نمیخوام حتی واسه کلکل و شیطنت به سختی و کرختی از تخت خواب پاشدم و ساعت مچیمو نگاه کردم :اوهوه ساعت 1 ظهره .....به سرعت برق از جا بلند شدم و به جستجوی کمد پرداختم کمد خیلی شلوغ بود ممکن بود اونجا بزار ه فرزاد زیاد اهل کاراگاه بازی نبود که بره چیزی رو هفت سوراخ قایم کنه به حدی خوب گشتم کمدو که چند تا فسیل مورچه پیدا کردم ....داشتم لابلای لباسا و کراواتای فرزاد رو میگشتم که زنگ خونه به صدا در اومد ....دیگه از گشتن به ستوه اومده بودم از جام پاشدم و رفتم سمت در از تو سوراخ نگاه کردم مهشید بود نمیخواستم باهاش دعوا کنم ولی دلم میخواست خرخرشو گاز بگیرم دروباز کردم :سلام .....خوبی عزیزم کاری داشتی؟
با چشمهای قشنگش نگاهم کرد:به به ....دیشب خوش گذشت؟
دستمو لای خرواز موهام کردم و بهم ریختمشون:اره خیلی اینهمه راه اومدی اینو بپرسی؟
:نه خیر اومدم وسایلامو بردارم .....اقاتون دستور دادن این واحدو تحویل بدم وبرم یچای دیگه
با خودم گفتم :جدی؟یعنی داره سر عقل میاد؟
درو بستم رو مهشید و گفتم :بذار خودش باشه بعد بیا
پاشو لای در گذاشت :سارا منو سیاست نکن ....میدونم که تو این کلت چی میگذره بذار بیام تو تا مرد و مردونه با هم حرف بزنیم
دروباز کردم و بهش زل زدم :مردونه ؟تو انسانیت حالیت میشه ؟به من گفتی فرار کن بعد اومدی فرزادو خبر کردی این جوربی بهش میگن مرد مردونه اره؟
درو هل داد و اومد تو :اندفعه فرق میکنه
به دنبالش دویدم واقعا که وقیح تر از این زن ندیده بودم صاف رفت سمت اتاق خواب و روی تخت من دراز کشید :میبنیم که خونه رو ریختی بهم
:خوب اره دم عیده میخوام خونه تکونی کنم
بلند زد زیر خنده:خیلی بد دروغ میگی....خیلی بد ....ببین بذار رک و راست بهت بگم میدونم دنبال چی میگردی....اونیکه دنبالشی دست منه .....نمیدونم این جمله رو شنیدی یا نه که میگن عشق اول عشق اخر...میدونی ینی چی؟ینی هر ادمی عاشق یه نفر زندگیش میشه که اون شخص جفت ابدیش توی اون دنیاس حتی اگه نتونه اونو بدست بیاره ....ممکنه بعد از اون با هزار نفر دیگه باشه ولی اونا یا هوسن یا عادت یا صرفا فقط یه دوست داشتن ...اره عزیزم منم فکر نکنم با این همه خفتی که کشیدی دیگه غرورت اجازه بده با فرزاد بمونی تو سه دنگ اون خونه رو داری همین بسه برات طلافتو بگیر و با ارمین جونت واسه همیشه اونجا زندگی کن من کمکت میکنم مدارکی که ازتو داره رو از بین ببری توی مخابرات یه اشنا دارم ...این کپی مکالماتم فرزاد داده دست من که دست تو نیفته بگیرش.....
پریدم واز دستش کشیدم خودش بود :اگه کپی باشه چی؟
:ته خوشگله کپی نیست این همونه .....من احمق نیستم که خودم جلوی هدف خودمو بگیرم فرزاد مال من ارمین و خونه مال تو ....مطمن باش دوست نداره وگرنه یکبار هرچند شده بزور سعی میکرد بهت نزدیک بشه کدوم مردی هست که همچین چیزی داشته باشه ولی بهش کاری نداشته باشه؟عاقل باش...عاقل
دیدم داره راست میگه حرفاش بدلم نشست من باید پولدار میشدم گور پدر فرزاد و همه ی ادماش ...باید اول ابرویی رو که فرزاد ازم برد ازش میبردم و بعد هم ولش میکردم ......ازش متننفر بودم مهشید رفت و منو با همه ی اون افکار تنها گذاشت شماره ارمین رو گرفتم"سلام عشق من
:سلام ارمین ... ...چیزی که میخواستی پیدا شد
:واقعا پس کم کم خودتو اماده کن
:کارم تموم نشده ....تو یه طلاقنامه تنظیم کن از همین حالا برام بعدشم ببین تمام مهریمو میخوام
:امام مهریه نمیشه ....میدونی که تا وقتی...
:باشه باشه فهمیدم اگه میشد خوب بود
:میشه خوب گوش کن ببین چی میگم تو باید با مهشید همکاری خوبی رو شروع کنی باید فرزادو له کنی بعدش بکشی کنار
:چجوری؟
:از مهشید بخواه فرزادو هرجوری میتونه اغفال کنه و بعدش فیلم بگیره .....اون یه تاجر و مهندس مشهوره ابروش خیلی مهمه براش بعد نه تنها مهریتو بلکه تمام اموالشو میده که ابروش نره
:مرسس ...مرسی ...هوهو عاشقتم ...ببین من برم بیرون دارم میمیرم سرم داره میترکه شب با مهشید حرف میزنم
:خبرارو زود به زود برسون
:اوکی بای بای
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم رفتم بیرون و تا تونستم غذا خوردم و لباس انتخاب کردم و پرو کردم و لباسای خوشگل خریدم باشه خدا به من عشق ندادی ولی من پولو میخوام ثروت میخوام تا انتفاممو از اون خونواده ی بیفکرم که تا به امروز یه زنگ نزد حال منو بپرسه از فرزاد که دوماه منو توی خونه زندونی کرد از مهشیدکه جلوی چشمای من باشوهرم بود بگیرم .....وقتی رسیدم خونه شب شده بود تازه کار دستم اومده بود که باید چیکار کنم ساعت ده شب بود خودمو مرتب کردم و رفتم داخل خونه فرزاد داشت شام میخورد
کنارش روی صندلی میز نهار خوری نشستم سلام عزیزم .....
فرزاد با دستمال دور دهنشو پاک کرد :سلام این وقت اومدن خونس؟
:ببخشید رقتم بیرون دیر شد
:مگه نگقتم ققط باخودم میریم بیرون ؟
کرواتشو کشیدم سمت خودم :با خودتم میریم بیرون جیگر
چشماش گرد شد :حالت خوبه ؟نکنه دوباره چیزی خوردی؟
:نخیرم هوشیار هوشیارم .....بده ادم قربون صدقه شوهر خوشگلش بره ؟
:نه ....اتفاقا خیلیم عالیه ....به شرطی که مرد عمل باشه
:خب اسه اسه .....یه چند وقتی باید صبر کنی
سرشو اورد جلو معلوم بود حالش کم کم داره داغون میشه :چند وقت مثلا ؟
کراواتشو ول کردم و رفتم توی اتاق :یه یه هفته ....انصافا زیاد نیست ....
اومد توی اتاق:خیلی نامردی....نمیفهمی چقدر کارت بده ...هیچوقت دیگه عشوه نیا جلوی من چون تو مردا رو نمیشناسی
لپشو کشیبدم و گونشو طولانی بوسیدم :بروی چشم عزیزم من یه حموم برم ....فقط یه هفته صبرکنی حله
بدبخت معلوم بود حالش خیلی بد شده دیگه نوبت من بود سریعرفتم توی حموم و به مهشید زنگ زدم :برداشت
:مهشیبد جون نوبت توا بسازش ...
:الان؟
دوشو باز کردم و اونور تر وایسادم
"مهشید هیچجوره نزار از دستت در بره .....من یه فیلم واقعی لازم دارم تا هم تو به هدفت برسی هم من
مهشید :اون با من ....شک نکن درو رو قفل میکنم اصلا نتونه بیاد بیرون
حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون بدبخت نشسته بود روی تخت و حسابی با خودش کلنچار میرفت معلوم بود خیلی کلافس:با عشوه رفتم جلوش :عزیزم یه لطفی میکنی بری وسایل مهشیدو ببری خونش ....؟امروز اومده بود اینجا الان خونه جدیدشه ادرسو نوشتم گذاشتم رو دراور
فرزاد اومد جلو و دستمو گرفت :سارا ......
:نه فرزطاد حرفشم نزن ....کلی کار دارم ....زود باش پسر برو
"سارا...اخه
دستمو ازاد کردم و رفتم تو حموم و درم قفل کردم وقتی مطمن شدم رفته بیرون .....ازحموم اومدم بیرون و به مهشید زنگ زدم
:مهشید تو راه ده دقیقه دیگه میرسه یادت نره چی گفتما
:باشه باشه ...منو تو شیطونو درس میدیم
اروم رفتم تویاتاقم و دروقفل کردم و تا تونستم زار زدم چجوری تونستم شوهرمو فرزادو که عشقش تو قلبم جوونه زده بود تقدیم یه زن دیگه بکنم
گوشیم زیر متکام ویبره زد :ارمین بود اس ام اس:سلام عشق من چی شد؟
درحالیکه اشکام روی گونم سر میخورد اس ام اس دادم :تموم شد ....اون برگه لعنتی رو تنظیم کن
و فقط خدا میدونه ثانیه به ثانیه اون شب رو چجوری گذروندم و اندازه دریا گریه کردم

صبح که از خواب بیدار شدم فرزاد نبود احتمالا رفته بود سرکار یه هفته وقت داشتم کارو تموم کنم ....سریع گوشیمو برداشتم و به مهشید زنگ زدم مهشید با صدای خواب الود جواب داد:بله؟؟
:سلام مهشیدخوبی؟
:سلام چطوری....ببخشیددیر برداشتم واقعا خسته بودم
پوزخندی زدمو گفتم :اره میدونم ....فیلمو کی میاری؟
:تا شب باید صبر کنی
:تا شب؟چرا تا شب؟
:اخه ....حالا میمیری تا شب صبر کنی؟
:نه فقط زودتر........دیشب پا داد؟
:پا داد؟با سر قبول کرد....خیلی هم مشتاق بود اصلا لازم نبود اجبارش کنم
اشک از روی گونم سر خورد ....خیلی خب مرسی ....مرسی که کمکم کردی من میخوام امروز هرجور شده برم پیش مامانم ....احتمالا از سفر برگشته
:کارخوبی میکنی
با گریه مانتو شلوارمو پوشیدم و به اژانس زنگ زدم .......ده دقیقه بعد اژانس دم خونه بود
زنگ در خونه رو که زدم مامان برداشت :بله
:سلام مامان سارام
:بیا تو
رفتم توی خونه هیچکسی خونه نبود مامان دستکش دستش بود و داشت ظرفا رو میشت رفتم و ازپشت بغلش کردم و سرمو تو گودی شونش گذاشتم خندید:چی شده دختر ..؟تو بلاخره یکبار به ما ابراز علاقه کردی....رفتی خونه شوهر قدر خونه بابا رو دونستی نه ؟
اشکم رو سریع پاک کردم تا روی لباس مامان نچکه و بعد دوباره دستمو دور کمرش حلفه کردم :بدتر مامان ....بدتر...شکستم
مامان برگشت و نگاهم کرد:سارا حالت خوبه؟
دستمو شل کردم و ازش جدا شدم خیلی سعی میکردم گریه نکنم رفتم و روی کاناپه نشستم:اره مامان خیلی خوبم ...زندگی عالیه ...شوهرم خیلی دوسم داره و همش محبت میکنه
مامانم کنارم نشست:سارا تو چشمای من نگاه کن ....چیزی شده
به چشماش نگاه کردم تو چشماش درد بود انگار اونم تو زندگی با بابام خیلی رنج کشیده بود البته بابام مامانمو خیلی دوست داشت وهمیشه بدون خجالت همه جا بهش میگفت و همه جوره محبت میکرد ولی زور هم زیاد میگفت ....یوقتایی هم دست بزن داشت
اشکام جاری شدن خودمو توی بغلش انداختم :مامان میخوام جداشم
:جدا شی چرا؟
:چون دیگه طاقت زن بارگی شوهرمو ندارم .....خسته شدم مامان ....خسته شدم ....کمرم خم شده ...
مامانم سرمو تو اغوشش فشاز داد:چی میگی دختر فرزاد اصلا اینکاره نبود
:نه نبود ....تا وفتی مهشید برگشت
مامان سر تاسف تکون داد و گفت :فکر کنم بابات موافقت نکنه
از کوره در رفتم خودمو از بغلش کشیدم بیرون عین شیر نعره میزدم :غلط میکنه ....وقتی دخترو تو 17 سالگی شوهر داد هر چی گفت گفتم چشم منو فروختید شما ......مطمن باشید برنمیگردم اینجا ....حتی اگه مجبور شم تن فروشی کنم نونش برام حلال تره تا اینکه نون این خونه رو بخورم .....حالم از همتون بهم میخوره از همتون ....
از خونه خارج شدم و اصلا به التماس های مامان گوش ندادم اینقدر عصانی بودم که چند بار داشتم یمرفتم زیر ماشین چشمام سیاهی میرفت تو این اوضاع و احوال بود که یه ماشین هی برام بوق زد صدامو تا تونستم بردم بالا :گمشو مرتیکه عوضی اشغال ...بذارید بدرد خودم بمیرم
ارمین از ماشین پیاده شد و نگام کرد :سارا منم ....حالت خوبه ؟
:نه اصلا حالم خوب نیست منو ببر فرزاد
از اینکه اشتباهی اسم فرزادو گفتم حالم از خودم بهم خورد همه جا همه وقت اسم اون رو لبام بود ارمین منو سوار ماشین کرد
و دستامو گرفت:سارا خیلی یخ کردی داری میمیری حالت خوبه ؟
:نه ارمین ......میخوام بمیرم ....کحا داری میرری
:دارم میرم خونه خودم....تو اصلا حالت خوب نیست
:نه اصلا اینکارو نکن منو ببر یه جایی یه چیزی بخورم هوس پیتزا کردم
:بابا تو دیگه کی هستی دم مرگ هم دست از لوده بازی بر نمیداری؟
:جدی گفتم دلم پیتزا میخواد
دو تا پیتزا سفارش دادم و تا تونستم غذا خوردم چند وقت بود اینجوری غذا نخورده بودم ارمین با علاقه نگام میکرد :خیلی دوست دارم سارا....عاشقتم
بی توجه به حرفاش تکه دیگری پیتزا تو دهنم گذاشتم :مرسی....
دستمو گرفت و چند بار بوسید
هیچ احساسی نداشتم به قول مهشید عشق اول عشق اخر....من بدبخت عشق اولم فرزاد بود و دیگه کسی نمیتونست دریچه قلبمو باز کنه چون اصلا احساسی پیدا نمیکردم هیچ احساسی
:ارمین من باید برم خونه ....اون برگه رو تنظیم کن بعد باهام قرار بذار از این زندگی سگی خسته شدم
:باشه
:راستی تو امروز اونورا چیکار میکردی اونم درست خیابون بالایی خونه مامان من؟
:اتفاقی رد میشدم
:اهان....مرسی که کمکم کردی من باید برم
کیفمو برداشتم جون پیدا کرده بودم با اولین تااکسی رفتم سمت خونه .....فرزاد خونه بود عجیب بود با دیدن من با شک گفت :به به خانوم کجا تشریف داشتید؟
با بیحوصلگی خودمو روی مبل انداختم و شالمو هم دراوردم و پرت کردم وسط اتاق:خونه مامانم شک داری میتونی زنگ بزنی بپرسی
:خئنه مامانتم پیتزا خوردی؟
:اره از کجا فهمیدی؟
:از سسی که گوشه دهنت خشک شده و بوش ...
با پشت دست دهنمو پاک کردم ....و خواستم برم بخوابم که راهمو سد کرد :چی شده باز از دستم ناراحتی؟
با دست پسش زدم و گفتم :هیچی ....فقط خوابم میاد همین
:همین ؟
منو تو اغوش گرفت و موهامو نوازش کرد:سارا چرا با من دردل نمیکنی خالی شی
بوی عطرش کلافم کرد خیلی تلخ بود ....خیلی تلخ
با هم روی مبل نشستیم دلم میخواست خودمو جا بدم تو بغلش و بخوابم مثل جوجه ها ....ولی نمیدونم چی شد که خوابم برد بدون هیچ حرفی
صبح یه بسته بدستم رسید از خونه مهشید بود فیلمو واسم فرستاده بود نمیخواستم فیلمو نگاه کنم .....ینی نمیتونستم
اس ام اس دادم مهشید و تشکر کردم بعد هم وسایلامو جمع کردم که برم یه جایی احتمالا میرفتم پیش میترا دوستم .....دیگه همه چیز تموم شده بود و تمام خاطرات من از اینهمه زندگی فقط یه اغوش گرم بود و بس.....
به ارمین زنگ زدم و ازش خواستم تقاضای طلاقو بفرسه واسش و من هم درست یک هفته بود که از هیچی خبر نداشتم ....
پاسخ
 سپاس شده توسط *ویشکا* ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، zahra160 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، sasan1 ، gisoo.6 ، kamiyar35629 ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، aCrimoniouSs ، دلبر شیطون ، RєƖαx gнσѕт ، zahra HA ، میا ، _leιтo_
#9
اسپم هـ ا پاک شدند.
لطفـــا اسپم ندین.
رمان دختر سر کش(تموم شد) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، sasan1 ، mamad_googoliii ، دلبر شیطون
#10
دیگه از همه دنیا ناامیدبودم.درست یک هفته بعد ارمین زنگ زدو گفت درخواست رو تنظیم کرده و فردا میره واسه تحویلش اقدام کنه.تو اون مدت همش خونه شهره بودم شهره انصافا مثل یه خواهر ازم نگهداری میکرد.ارمین هم که فقط ازازدواج حرف میزد و اینشم حسابی کلافم کرده بود اما چون بهش نیاز داشتم نمیتونستم حرفی بزنم.یه روز عصرکه داشتم تی وی میدیدم ارمین اومد خونه منم تا دیدمش بهش گفتم:کی وقت داداگاه میشه؟-:علیک سلام خانومم!
-:ببخشید سلام خب کی؟
-:ایشالله یه ماه دیگه مال خودم میشی
-:راست میگی؟
-:اره بابا تا دو سه روز دیگه هم احضاریه فرزاد میرسه دستش حالا مژدگونی منو بده
با خودم گفتم چه مژدگونی؟دارم با دست خودم شوهرمو از دست میدم ولی گفتم:ممنون
حس میکردم قلبم داره کنده میشه درسته ما باهم رابطه نداشتیم ولی من بازم دوستش داشتم مخصوصا روزای اخر چقدر مهربون شده بود شاید اینجوری به خونه میرسیدم اما فرزادو از دست میدادم اصلا به درک فرزاد خر کیه خونه رو بچسب!میدونم دیوونه شدم دارم چرت میگم ولی یعنی فرزاد اندازه خونه به اون بزرگی ارزش داره؟!
تو اون مدت هنوز نتونسته بودم فیلمو نگاه کنم یعنی راستش دلشو نداشتم فقط یه دونه از روش برای ارمین زدم ارمین هم اصلا از فیلم حرفی نمیزد.یه شب شهره دیگه از دستم کلافه شده بود باعصبانیت گفت:چه مرگته دختر؟برو گمشو که از بوی گندت حالم بهم خورد
راست میگفت من تو این مدت فقط 3بار حموم کرده بودم ولی بازم جوابشو ندادم.دو باره داد زد:گمشو تو حموم که حالم بهم خورد بعدشم با هم میریم عشف وحال
تودلم گفتم راست میگه بذار برم حال کنم تمرگیدم تو خونه که چی بشه؟بلند شدم لباس ورداشتم رفتم تو حموم کلی اواز خوندم دلم که خالی شد اومدم بیرون خوشگل کردم با شهره بریم بیرون ارمین هم همرامون اومد هر وقت دستمو میگرفت حس بدی بهم دست داد یعنی راستش هیچوقت اون حسی رو که تو اغوش فرزاد بودمو نداشتم اصلا بیخیال بابا به شهره گفتم:شهره بریم شهر بازی؟
ولی شهره راضی نمیشد اینقدر اصرار کردم تا قبول کرد اون شب خیلی حال کردم اخرشم گفتم گور بابای فرزاد دنیا رو بچسب.روز بعدش میخواستم برم خرید شهره هم که سرگرم bfجدیدش بود حاضر شدم رفتم خیابون تاکسی گرفتم برم شهرک غرب خرید وقتی همه ی خریدامو کردو رفتم پارک هوا بخورم ولی خب رو هوا یه بستنی هم خوردم خیلی تو اون هوا میچسبید کلا بستنی تو هوای سرد بیشتر میچسبه داشتم راه میرفتم که حس کردم صدای ارمین میاد کنجکاو شدم ببینم چه خبره که دیدم رمین داره با یه دختر می حرفه دختره پشتش به من بود اما من حس کردم مهشیده!
خیلی خر شدم همه رو مهشید میبینم من که فرزادو دوست داشتم از دستش دادم ارمین دیگه کیه؟بذار هر غلطی میخواد بکنه ولی بازم ته دلم میگفت اون زنه مهشیدبود خب اخه مهشید چیکار ارمین داره؟اصلا به جهنم مغز فندقی من کی به این چیزا فکر کرده؟بذار بستنیمو بخورم وقتی رفتم خونه دیدم دوست پسر شهره داره میره مردک پررو همش خونه شهره جل میشه خجالتم خوب چیزیه؟اصلا به من چه مگه من فضولم؟
شهره که دید دوباره سر حال شدم خیلی خوشحال شدم اومد بغلم کنه که دیدم بوی ادکلن هزار تومنی همون مردکو میده بهش گفتم:اوف اوف برو اونور که خفه شدم
-:گمشو احمق منو باش که دارم به تو محبت میکنم
دیدم بی چاره حق داره فقط اون به دادم رسیده
-:ببخشید ولی خب خیلی بوی گندیه اخه از چیه این پسره خوشت میاد؟
که یهو با بالش زد دنبالم منم فرار کردم انقدر دوییدم که دیگه اصلا نا نداشتم باهم شروع کردیم غذا پختن اونم چه غذایی دوتا ادم بااستعداد داشتن کوکو میپختن خیلی بد شکل شد اخر کار یادمون افتاد که تخم مرغ نداره ولی خب مزش بد نبود خوردیمش ورفتیم بخوابیم من دوییدم رفتم رو شهره اونم شروع کرد جیغ جیغ کردن ولی من ادمی نبودم که از رو برم اخرشم اون بیچاره رو زمین خوابید.
صبح که بیدار شدم دیدم شهره هنوز خوابه اومدم برم پایین که دیدم ارمین خونه هست داره با موبایلش میحرفه منم که کلا ادم فضولی نیستم رفتم گوشمو چسبوندم به در که دیدم ارمین میگه باشه مهشید الانه که بیدار شن

بازم مهشید این دفعه دیگه این فضولی ولن نمیکرد وایسادم ببینم چی میگن؟فقط شنیدم بعدش گفت فردا فیلم حاضره بعدشم که خدافظی کرد تازه یادم اومد چی تنمه یه لباس قرمز گشاد موهامم که خودم ازش وحشت میکردم صدای پاشوکه شنیدم دوییدم تو اتاق لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین که دیدم ارمین داره میره سلام و احوال پرسی کردیم واقعادلم میخواست بدونم با مهشید چی کارداره ولی باید صبر میکردم رفتم بالا شهره رو بیدارکنم باهم بریم بیرون ولی شهره با اون نره غول قرار داشت منم بیخیال بیرون رفتن شدم نشستم موبایل بازی کردن یه دو ساعتی که گذشت موبایلو گذاشتم کنار دراز کشیدم دیدم تا روز دادگاه بیست و پنج روز مونده رو چندتا برگه از یک تا بیست و پنجو نوشتم چسبوندم به دیوار اینکارو از فیلما یاد گرفته بودم خوب که فکرکردم دیدم دلم خیلی واسه فرزاد تنگیده حتی واسه دعواهامون خودمم نمیدونستم چی میخوام هم خدارومیخواستم هم خرمارو هم میخواستم فرزاد مال من باشه هم خونه دیدم جدی جدی خیلی دلم براش تنگ شده میخواستم برم بیرون تا از فکرو خیال راحت شم پاشدم یه مانتو ساده با یه شلوار وشال مشکی پوشیدم اومدم موهامو بریزم تو صورتم که یادم افتاد فرزاد اصلا از این مدل خوشش نمیومد هر کاری کردم دلم نیومد موهامو بریزم تو صورتم موهامو زدم بالا و اومدم ژایین بازم این مردک جل اینجا بود واقعا که شهره با این سلیقش گل کاشته شهره که دید من دارم میرم بیرون اومد تو اتاقم منم تا دیدم تنهاست شروع کردم-:شهره اخه ادم تر از این مردک پیدا نکردی؟
-:مگه چشه دلتم بخواد؟
-:میشه بگی چیه این مردک خپل گنده جل رو باید بخوام؟
-:حالا یکم چاقه چه اشکالی داره؟
معلوم بود شهره کم اورده منم دیگه ادامه ندادم دیدم خیلی گناه داره.شهره اومد بغلم کنه که دو باره بوی اون ادکلن مسخره هزار تومنی رو حس کردم
-:شهره یه چیزی بگم پاچه نمیگیری؟
-:بنال
-:این چه وضع حرف زدنه؟اها واسه این مردک یه ادکلن بخر حال ادمو بهم میزنه
دیدم دوباره داره حمله میکنه با دو اومدم بیرون از دم در هم براش یه پشمک زدم زبونمو هم در اوردم و اومدم بیرون نمیدونستم کجا برم داشتم به ارمین و مهشید فکر میکردم که اخرشم این مغز فندقیم به هیچ نتیجه ای نرسید ولی فضولی هم ولم نمیکرد سرمو که بالا اوردم دیدم در خونه قبلیمون هستم اخه خونه شهره اینا به خونه ما یعنی خونه فرزاد خیلی نزدیک بود ترسیدم منو ببینه رفتم پشت درخت یزرگ سر کوچه قایم شدم هوا هم که ماشالله گرم بود داشتم خفه میشدم یه نیم ساعت بعدش که از دیدن فرزاد نا امید شدم فهمیدم هم دست شوییم میاد هم گشنمه میخواستم بازم صبر کنم که دیدم خیلی شدیده رفتم سمت پارک تو راه که اینقدر عجله داشتم برم دستشویی نتونستم فکر کنم وقتی رسیدم دم در پارک یه نفس راحت کشیدم رفتم سمت دستشویی که دیدم یه کیلومتر صف هم اونجا هست خشکم زده بد تا من تو این صف به دستشویی برسم که همه ی شلوارم خیس شده یهو یه فکری به مغزم رسید خودمو زدم به مریضی که اون پیرزنه که اول صف بود دلش به حالم سوخت و اجازه داد من برم تو وای که راحت شدم خدا این دستشویی رو از ادم نگیره عجب جای مفیدی هستش اومدم بیرون با کلی تشکر از این پیرزنه بعدشم رفتم بوفه پارک یه ساندویچ توپ خوردم رو صندلی نشسته بودم که دیدم فرزاد دم در پارکه هم خوشحال بودم که بالا خره دیدمش هم ترسیدم که منو نبینه با دو رفتم پشت درخت خیلی تعجب کرده بودم که چرا با مهشید اویزون نیست که یاد ارمین افتادم بازم این مغز خنگ من میخواست معادله حل کنه بیخیالش شدم فرزاد ربع ساعت بعدش رفت بعد از رفتنش فهمیدم که چقدر دلم براش تنگیده دیگه به خونه خیلی فکر نمیکردم همش دلم پیش فرزاد بود حالا جدی جدی فهمیدم عاشقش شدم با دو اومدم بیرون که حداقل از پشت ببینمش ه باکله رفتم تو شکم یه نفر سرمو که اوردم بالا دیدم یه مرد گنده هست از ترس داشتم میلرزیدم که با گفتن یه ببخشید فلنگو بستم حتی کمکش هم نکردم میوه هاشو جمع کنه یه ده متری با فرزاد فاصله داشتم چقدر دلم میخواست یه لگد به پاش یزنم تا متوجهم بشه ولی خودمو کنترل کردم تا دم در خونه با فرزاد رفتم بعدشم برگشتم سمت خونه شهره اینا نزدیک خونه فرزاد یه اتلیه بود یکم بیشتر باهاش فاصله نداشتم که دید مهشید وارمین دارن از توش میان بیرون دوباره این فوضولی اومد توم رفتم دنبالشون میخواستم ببینم کجا میرن که شنیدم ارمین به مهشید گفت فردا ساعت ده برو اتلیه
مهشید هم با عشوه بهش گفت باشه چشم فردا میگیرمش بهن ظرت خوب شده؟
-:اگه تو گند نزده باشی و طبیعی درست شده باشه هیچکس شک نمیکنه
-:یعنی تو به من شک داری؟من کارمو خوب انجام دادم
-:ببینیم وتعریف کنیم خب برو دیگه
مونده بودم دارن در باره چی حرف میزنن چه فیلمی رو مهشید درست کرده که حتما هم باید طبیعی باشه؟مغزم داشت سوت میکشید امروز خیلی کاراگاه بازی در اورده بودم مغز منم که کار نمیکنه خب بی خیال فردا ساعت ده میام اینجا ببینم چه خبره
هوا خیلی سرد بود منم وا قعا سردم بود رفتم تو بستنی فروشی دو تا بستنی بزرگ خوردم وای که چقدر چسبید کیف کردم امدم بیرون تاخونه رو تقریبا با دو رفتموقتی رسیدم برای اولین بار دیدم اون نره غوله تو خونه نیست بعد از خوردن اون دو تابستنی بازم گشنم بود من دیگه چه ادمیم نمیدونم چرا چاق نمیشم؟به درک ولش کن برم یه چیزی سر هم بکنم رفتم تو که دیدم شهره قرمه سبزی پخته از تعجب چشمام چهار تا شده بود با دیدن قورمه سبزی یاد فرزاد افتادم دوباره دلم براش تنگید تصمیم گرفتم به جای فرزاد هم بخورم 2تا بشقاب پر خوردم رفتم تو رخت خواب واقعا که امروز چه روزی بود پر از ماجرا حال کردم
صبح برای اولین بار ساعت9پاشدم خرکی یه صبحانه خوردم وبا دو رفتم سمت اتلیه ربع ساعتی زود رسیده بودم ده دقیقه بعد مهشید رفت تو و بایه پاکت برگشت فضولی داشت خفم میکرد رفتم تو مغازه از مرده بپرسم اون فیلم چی بوده

تارفتم تو مغازه چشمام از تعجب چهار تاشد خانومی که روبروم تو اتلیه وایساده بود یکی از دوستای قدیمیم به اسم میترا بود ما از چهارم ابتدایی با هم دوست بودیم ولی از وقتی که رفت امریکا دیگه ازش خبری نداشتم حدود دو دقیقه ما ها توبهت بودیم ولی من چون اصولا احساساتی نیستم زود به خودم اومدم و با کیفم دو نا زدم تو سرش اونم که بیچاره به خودش بیاد بعدشم یه لگد جانانه زدم تو زانوش اونم بیچاره مونده بود توکار من بعدش باخنده گفت:سارا تو هنوزم خنگی اخه این چه وضع سلام کردنه مثلا کلی وقته ندیدمت خجالت بکش دختر
دیدم بیچاره حق داره راست میگه خیلی بد رفتار کردم منم که کلا استاد ماسمالی کردنم
-:میترا وضع زندگیت خوبه؟
-:ای میگذره بد نیست تو از خودت بگو
منم که عقده دلم سر باز کرده بود این مدت هم با کسی حرف نزده بودم میترا هم ادم قابل اعتمادی بود یا به عبارت خودمونی دهن لق نبود شروع کردم به گفتن همه چی رو گفتم از وضع بد مالیمون از اینکه صاحب خونه داشت جوابمون میکرد از شرط خانوم جون برای بخشیدن اون خونه از اجبارا و تحقیرای بابام از وضع خوب بابای فرزاد از ازدواجمون همه چی رو گفتم از شیطنتا نقشه کشیدنا از مهشید ارمین شهره سفر ارمین به خارج در خواست طلاق همه چی سه ساعت که نگاه کردم دیدم یه ساعت تمومه دارم میحرفم وقت ناهار هم بود منم واقعا گشنه بودم اما خب از بس که من کمرو هستم چیزی نگفتم
-:سارا باورم نمیشه تو یه سال اینهمه ماجرا تو زندگیت بوجود اومده باشه
-:خودمم باورم نمیشه حالا بیخیال بیا بریم ناهار بخوریم
میترای بیچاره هم که فکر میکرد پول غذارو من حساب میکنم حسابی خر کیف شده بود و تند قبول کرد منم کم نذاشتم بردمش بهترین رستورانی که اون دورو برا پیدا میشد خودم هم کباب برگ سفارش دادم از بچگی عاشق کباب برگ بودم اونم که دید میشه خوب سفارش داد استیک سفارش داد وقتی غذامونو خوردیم سرمو کردم توکیفم که مثلا میخوام پول غذا رو حساب کنم که یهو زدم تو سر خودم و گفتم اخ که کیف پولمو جا گذاشتم میترای بدبخت هم هاج و واج داشت نگام میکرد اخرشم مجبور شد خودش پولو حساب کنه انصافا هم زیاد شد اما به من چه من چرک کف دستامو دوست دارم الکی هم خرجشون نمیکنم تو راه برگش به اتلیه حسابی سر کیف بودم هم یه غذای مفتی گیرم اومده بود و کلی هم با خودم حال میکردم داشتم اهنگ جدید سلنا رو میخوندم که از یهو فرزادو دیدم قلبم گرفت فکر کنم اونم منو دیده بود چون اونم خشکش زده بود ولی من زودتر به خودم اومدمو با دو رفتم سمت اتلیه درو پشت سرم بستم داشتم سکته میکردم از پشت شیشه فرزادو نگاه کردم دیدم بعد از چند دقیقه رفت حتما منو ندیده بود خیلی جالب بود اینبارم اون میمون جل همراش نبود میترا هم که دیگه حالا همه چی رو میدونست گفت
-:دختر خب چرا بر نمیگردی پیشش؟
-:میترا تو نمیفهمی اون غرور منو له کرد جلوی چشم من که مثلا زن قانونیش بودم یه زن صیغه ای رو اورد و همش قربون صدقش میرفت بعدشم فکر کرد با یه ادکلن میتونه دل منو بدست بیاره
میترا هم دید دارم راست میگم خودم هم از حرفای خودم تعجب کرده بودم منو از این حرفای با کلاس زدن؟!بیخیال بابا بهش فکر نکن حالا چی میشه اگه منم یه بار تریپ دکتر مهندسی حرف بزنم؟بذار حال کنم.خلاصه بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه شهره اینا وقتی رسیدم خونه دیدم هیچکس خونه نیست یه یادداشت هم رو در یخچال بود که نوشته بود:با بابک رفتیم بیرون شام هم میگیرم میارم شهره خوب میدونست پیغاماشو کجا بنویسه چون من نیومده میپریدم سمت یخچال یه بستنی برداشتم رفتم جلو تی وی ولی فکرم سمت فرزاد وامروز میچرخید یه جورایی مطمئن بودم منو دیده ولی نمیدونم چرا نیومد سمتم؟خاک بر سر خنگم کنن یادم رفت ما جرای فیلمو از میترابپرسم واقعا که...حالا بیخیال چه عجله ای هست فردا میپرسم سرگرم کاری که به حساب خودم اسمش فکر کردن بود بودم که صدای درو شنید با خیال اینکه شهره با اون مردک اومده منم بیخیال نشستم ولی دیم ارمین اومد تو اونم تنهای تنها اونقدرا عقل تو کلم بود که بفهمم نباید با اون تو خونه تنها باشم بهخ اطر همین هم با دو رفتم تو اتاقم ارمین هم از پایین میگفت صبر کن بابا کارت دارم ولی من صبر نکردم رفتم تو اتاقم با گوشیم ور رفتم که دیدم اینجوری هم حوصلم سر میره که یهو دیدم یه صدا میاد خیلی کنجکاو بودم از لای در یواشکی پایینو نگاهیدم که دیدم ارمین داره یه فیلم عروسی نگاه میکنه یه لحظه چشمم به عروس افتاد دیدم چقدر شبیه منه فقط قیافش زنونه هست سریع درو بستم دراز کشیدم رو تختم هر چی فکر کردم مخم به جایی قد نداد گفتم اخه من که عروسی نکردم حتما زنه خیلی شبیه منه روم هم نمیشد از ارمین چیزی بپرسم گفتم بیخیال بابا
صبح حدودا ساعت 10 از خواب بلند شدم هرچی فکر کردم یادم نمی اومد دیشب کی خوابیدم یه جسم سنگین رو روی شکمم حس میکردم سمت چپمو که نگاه کردم دیدم پای شهره روم افتاده تازه یادم افتاد که دیشب یادم رفته درو ببندم به زور لنگای شهره رو جمع کردم اومدم پایین دست صورتمو شستم و یه صبحونه خوردم رفتم لباس بپوشم برم بیرون که یهو رو میز چشمم به یه حلقه فیلم افتاد حتما فیلم همون عروسی بود وقتی مطمئن شدم کسی نیست فیلمو برداشتو گزاشتم پیش فیلمی که مه شید بهم داده بود بعدم یه برگه از تقویممو کندم درست22روز مونده بود زدم بیرون تابرم اتلیه تو راه هم یه جفت جوراب برای میترا کادو گرفتم ترخداسلیقه رو حال کنین خب اخه جوراب انصافا چیز به درد بخوریه خلاصه با همون جوراب کادو شده رفتم اتلیه بعد از سلام واحوال پرسی یادم اومد تو خونه دستشویی نرفتم پریدم تو دستشویی و یه تخلیه بار صورت دادم واومدم بیرون یاد کادو افتادم اونو دادمش به میترا میترا هم بعد از کلی ناز کردن قبولش کرد وبازشکرد داشتم میپکیدم از خنده اونم با تعجب داشت به جوراب گل گلیش نگاه میکر
-:خاک تو سرت سارا خیلی بیشعوری این چیه دیگه؟
-:ا نمیدونی چیه؟تو دهات ما بهش میگن جوراب اونم از نوع گل گلیش
-:خاک بر سر میدونم چرا اینو برای من اوردی واقعا که خیلی احمقی
-:نظر لطفته بازم بگو تعارف نکنیا عوض تشکرته؟برای تشکر بابت ناهار دیروزه دیگه
-:برو. گمشو
منم مثلا قهر کردم رفتم زیر میز نشستم که از شانس توپ من همون موقع ارمین اومد و گفت:خانوم اون فیلم گم شده میشه یه دونه دیگه برام بزنین ؟
منم دیگه بیرون نیومدم ارمین هم بعد از دادن پول رفت منم دوباره یادم اومد بپرسم ماجرا چیه؟میترا هم گفت فقط میدو نه که یه فیلم عروسی هست ولی میتونه از همکارش بپرسه منم از خدا خواسته بهش گفتم خب بپرس دیگه به جاش منم برات یه جوراب دیگه میخرم اونم یه لگد زد تو پام تازه یادم اومد هنوز زیر میزم بلند شدم میترا هم زینگ زد و یه ربع ساعت بعد قطعش کرد

در حالیکه واقعا حس میکردم قلبم اومده تو حلقم داشتم به فک میترا نگاه میکردم که همینجوری در حال جنبیدن بودیه حسی بهم میگفت اون فیلم عروسی به زندگیم ربط داره تا میترا گوشی رو گذاشت بهش گفتم میترا ترخدا زود بگو اون بیچاره هم که دید دارم میلرزم شوخی رو گذاشت کنارو شروع کرد به گفتن:
سارا جان نمیدونم چی بگم این همکار ما میگفت این خانوم واقا حدود یک هفته پیش اومدن اینجا و یه حلقه فیلم با دو تا عکس به من دادن که ظاهرا یکی از عکسا عکس همون مرد بود بعدشم ازم خواستن که یکی از فیلمای عروسی رو که تو اتلیه داشتیم با عکس اون دو تا دو باره پرکنیم و البته خیلی هم اصرار داشت طبیعی باشه میگفت نمیخوام کسی شک کنه یه مبلغ خیلی زیاد هم بهم دستمزد داد گفت دوباره هم میده منم فیلمو قبول کردم اما ظاهرا همونجوری که شنیدی فیلم گم شده و اون اقا دوباره فیلمو میخواد
خدایا چی میشنیدم؟یعنی ارمین داشت فیلم عروسی با منو حاضر میکرد؟شایدم من خیالاتی شدم اخه چرا؟خب میذاشت بعد از طلاقم مگه چیزی ازش کم میشد؟کلافه بودم به میترا گفتم:میترا به نظرم اون یکی عکس هم مال من بوده
-:مال تو؟اخه چرا مگه تو نگفتی که بهش قول ازدواج دادی؟
-:چرا ولی یه جای کار میلنگه اخه اون روز که تو خونه تنها بودم ارمین اومد تو منم رفتم تو اتاق اما بعدش از کنجکاوی اومدم بیرون ببینم چه خبره که دیدم داره فیلم عروسی نگاه میکنه منم کنجکاو شدم که یه لحظه عروسو دیدم خیلی خیلی شبیه خودم بود ولی قیافش زنونه تر میزد منم فیلمو برداشتم ولی هنوز وقت نکردم ببینمش
-:خب چرا زودتر به من نگفتی دختر؟یعنی ممکنه؟ولی خب اخه چرا یعنی چه دلیلی داره؟
0:نمیدونم نمیدونم میترا میشه یه کاری برام بکنی؟
ـ:بگو ببینم چی میخوای
-:میشه به این همکارت زنگ بزنی ازش خواهش کنی که بیاد منو ببینه چون اون عکسارو دیده شاید خودم باشم که البته یه حسی بهم میگه حتما خودمم ولی حالا بازم برای احتیاط میپرسی؟ممنون
-:باشه بذار بهش زنگ بزنم ببینم چی میگه
میترا دو باره شماره گرفت منم تو مدت حرف زدنش داشتم فکر میکردم اخه ارمین برای چی میخواد یه فیلم عروسی دروغی حاضر میکرد؟اونم با کی بامن چرا مهشید باهاش همکاری میکرد یعنی مهشید دیگه فرزادو نمیخواد؟اخ فرزاد بازم یادش افتادم دلم خیلی براش تنگ شده کاش جرئت داشتم برم ببینمش ولی نمیشه ازش میترسم تو همین افکار بودم که تلفن میترا تموم شد گفت که اون هم کارش گگفته الان برای یه مراسم دانشجویی رفته اصفهان تا پ.نزده روز دیگه بر میگرده
وای خدا پونذده روز یعنی فقط چهار روز مونده به وقت طلاق من دیگه مغزم قد نمیداد از میترا خواستم کمکم کنه
-:منم نمیدونم چی بگم اما میخوای یه کاری بکن برو فیلمو بیار تا با هم ببینیمش شاید یه چیزی دستگیرمون شد دیدم راست میگه اگه باهم ببینیمش بهتره رفتم سمت خونه تو راه همش داشتم به کار ارمین فکر میکردم چرا به خودم نگفته بود چرا مهشید باید میدونست ولی من نه؟تو عمرم باورم نمیشد که یه بار اینقدر جدی فکر کنم ولی حالا مونده بودم به خونه که رسیدم رفتم اشپزخونه دیدم شهره لباسارو ریخته ماشین لباسشویی الانم رو مبل توحال ولو شده بود منم یه لیوان اب برداشتم رفتم بالا یادم اومد فیلمو گذاشته بودم تو جیب لباس خوابم رفتم که برش دارم که دیدم شهره لباس خوابمو انداخته تو ماشین لباسشویی ای خدا یعنی بدتر از این هم میشه؟فقط همون فیلمو داشتم که اونم از دستم رفته بود خدایا مگه من چیکار کردم
میدونستم که شهره هیچوقت جیب لباسارو نگاه نمیکنه یهو اشکام اومدن تو چشمم شاید اولین باری بود که واقعا داشتم از ته دل زار میزدم من هیچکسو نداشتم این از ارمین که نمیدونم داره چه غلطی میکنه اونم از فرزاد که تا عاشقش شدم ولم کرد به خدا داشتم نابود میشدم بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم بلند شدم رفتم پایین دیدم شهره هنوز رو مبل افتاده بی حوصله یه لقمه نون پنیر برداشتم رفتم به میترا زنگ زدم همه ماجرا رو براش گفتم اون بیچاره هم به خاطر من ناراحت شده بود دیگه هیچی دم دستم نبود فقط تونستم دو تا مسکن بردارم برم تو رخت خواب
تا ده روز اوضاع من همین بود یعنی نه میترا تونسته بود خبری گیر بیاره منم تو این مدت حتی یه بارم درست و حسابی ارمینو ندیده بودم شهره میگفت خیلی عجیبه که ارمین تا چند روز اونجا نیومده به کل بهم ریخته بودم دیگه حس و حال هیچ کاریو نداشتم فقط یه بار حس کردم وقتی از خواب بیدار شدم صدای مهشیدو شنیدم که داشت خداحافظی میکرد یعنی مهشید اینقدر با ارمین رفیق شده بود که ارمین اونو خونه اورده بود؟نمیدونم میترا هم میگفت تا همکارش نیاد نمیتونن فیلمو به ارمین تحویل بدن حداقل میدونستم کاری نمیتونه بکنه چند روز بعدم میترا گفت مهشید اومده یه حلقه فیلم دیگه واسه رایت داده یعنی اون بیچاره که نمیدونست مهشید کیه واسه همین هم از روش کپی نکرده بود اما من وقتی از مهشید براش حرفیدم گفت حتما همونه حالا دیگه مطمئن شدم این دوتا دارن یه غلطایی میکنن

امروز صبح که از خواب بلند شدم بادیدن تقویمم جا خوردم یعنی فقط هشت روز دیگه من و فرزاد پیوندمونو میشکنیم؟اخه چرا خدا اگه میخواستی جدا شیم چرا گذاشتی روزای اخر این قدر مهربون شه؟چرا گذاشتی عاشقش بشم؟چرا....
از این همه چرا خسته شده بودم میدونستم میتونم برم خونه فوقش هم دوتا سیلی میخوردم ولی غرورم اچازه نمیداد اخه این غرور لعنتی از من چی میخواد من نمیدونم با هزار بد بختی از رخت خواب بلند شدم طبق معمول هم که دست به سیاه و سفید نزدم خلاصه 1اشدم رفتم پایین که یه صبونه کوفت کنم که یهو صدای زنگ موبایلم اومد برگشتم بالا تا به موبایلم جواب بدم که دیدم میترا هست بی وصله تلفنو جواب دادم که میترا گفت:سلام بی معرفت چرا یه حالی نمیپرسی؟
-:سلام میترا به خدا حالم خوب نیست حالا بگو چته؟
-:هیچی بابا بد اخلاق میخواستم بگم همکارم امروز صب رسیده پاشو بیا اینجا
-:باشه میترا جونم دستت درد نکنه
-:ا چی شد حالا شدم میترا جونت؟!خیلی خب بابا منتظرم بای
-:برو گمشو میترا حوصله ندارما...بای
در حالی که واقعا داشتن تو دلم رخت میشستن لباس پوشیدم رفتم سمت مغازه میترا اینا با اخرین سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم به اونجا یه ده متری به اون مغازه مونده بود واقعا داشتم سکته قلبی و مغزی و کبدی و همه رو با هم میزدم بهم نخندین من هیچوقت اینارو باد نگرفتم خلاصه با پاهای لرزون وارد اتلیه شدم که دیدم میترا خیلی خونسرد نشسته ته دلم یکم اروم شد اما بازم استرس داشتم-
-:سلام میترا خوبی؟
-:سلام دختر چرا صدات میلرزه بذار یه چایی چیزی برات بیارم
-:نمیخوام میترا فقط ترخدا به این همکارت بگو زود تر بیاد
تااین حرفو زدم یه مرد نسبتا جوون با موهای بلند که پشت سرش بسته بود با یه سلام اومد تو منم زورکی یه سلام کردم اما تا میترا گفت این همون همکارمه صاف نشستم تو صورتم میشد اضطرابو دید جوری که میترا فهمید الم خوب نیست به خاطر همین هم از همکارش خواست سریع تر ماجرا رو بگه اون مرد هم همینجوری داشت برو بر منو نگاه میکرد منم که کم طاقت
-:ببخشید اقا میشه بگین دارین به چی من نگاه میکنین؟
-:البته که میشه میترا خانوم تا دودی در باره شما برای من گفتن الان هم داشتم شما رو با عکستون مقایسه میکردم که...
-:که چی اقا؟لطفا بگین
-:اون عکس خود شما بودین
-:اقا میشه خواهش کنم بگین ماجرا چی بوده؟
-:یه روز توی اتلیه تنها نشسته بودم که یه اقا و خانم جوون اومدن مغازه اون مرد جوون که بعدا موقع فیش دادن فهمیدم اسمش ارمینه از من خواست که یکی تز فیلمای فوق العاده عروسی رو که توی اتلیه هست با دو تا عکسی رو که بهم داد بزنم مبلغ قابل توجهی هم پاداش داد یکی از اون عکسا خود اون اقا بود ویکیش هم که الان متوجه شدم شما بودید
-:ببخشید الان اون فیلمو دارین؟ ـ:البته که دارم لطفا تشریف بیارین به اتاق فیلم تا نشونتون بدم
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
منم با یه دنیا دلهره وارد اتق شدم دستام واقعا یخ کرده بودن وهمش داشتم دستای میترا رو فشار میدادم همکار میترا یه لقه فیلمو توی دستگاه گذاشت وplayرو زد
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قلبم دیوانه وار میزد بعد از یک ساعت که فیلم تموم شد فهمیدم چشمام خیس از اشکه چیزایی رو که میدیدم باور نمیکردم ای ارمین نامرد چرا با من اینکارو کردی؟ازت متنفرم ای خدا کاش فقط فیلم عروسی بود کاش فقط منو عروس میکرد ولی چرا اون کارو کرد؟

وقتی سرمو چرخوندم دیدم میتراهم داره گریه میکنه اونم چه گریه ای یهو اومد بغلم کردو باهم شروع کردیم به گریه خدایا اخه واسه چی؟مگه من بد بودم؟خدا جون تو که میدونی من بد نبودم تو زندگیم به کسی بدی نکردم ولی چرا؟اصلا نمیفهمیدم یعنی این ارمین همون ادم با کلاس و پولدارو متشخصه؟پس چرا این کارو کرد کاری که اون کرد حتی مردایی هم که توخیابونن نمیکنن یعنی غیرت ایرانی همینه؟ای خدا نجاتم بده همینجوری داشتم گریه میکردم و بلند بلند داد میزدم میترای بیچاره هم نمیدونست چیکار کنه اون همکارش هم سرشو انداخته بود پایین بعد از نیم ساعت میترا به زور بلندم کرد و آوردم بیرون گفت بذار یه ابی به یرو روت بخوره باهم رفتیم بیرون دوتامون هاج و واج مونده بودیم که آخه چرا؟باهم رفتیم سمت پارک میترا دو تا ابمیوه خرید و اورد و شروع کرد
-:سارا دیگه تو اون خونه نمون اون مردک چه جوری روش ید این فیلمارو بسازه
-:نمیدونم نمیدونم نمیدونم!واقعا نمیدونم چی باید بگم من که بهش قول ازدواج داده بودم این چه کاری بود
-:از فردا بیا خونه ی ما همین امروز وسایلتو جمع کن
-:باشه میترا جان باشه خب کاری بامن نداری سرم درد میکنه میخوام برم تو اون خونه لعنتی کپه مرگمو بذارم
-:نه کاری ندارم فقط حالت خوبه؟مطمئنی میتونی تنها بری میخوای همراهت بیام؟
-:بابا مگه چلاقم؟خودم که پا دارم میتونم برم
-:خدا مرگت بده دختر تو هر شرایطی دو متر زبونتو حفظ میکنی
-:میخوای نیم مترشو به تو قرض بدم
-:نه خبرت پاشو برو دیگه بای
ـ:مرگ و بای خدانگه دار
راه افتادم سمت خونه ولی مغزم همش سمت اون اتاق و فیلم میچرخید خدا جون چی بگم؟تو همین فکرا بودم که بوی کباب به دماغم خرد چقدر گشنم بودا تصمیم گرفتم برم دو سیخ کباب بخورم که نمیدونم چه جوری هشت تا سیخ شد خلاصه خوردم و اومدم بیرون تو اون هوای سرد بستنی میچسبید رفتم یه بستنی هم گرفتم وخوردم واقعا نمیدونم چه جوری من اینقدر جا دارم بیخیال حالا که دارم باید ازش استفاده کنم
وقتی رسیدم خونه دیدم شهره خونه نیست رفتم بالا بدون اینکه لباسمو در بیارم خودمو پرت کردم رو تخت دو باره یاد اون فیلم افتادم دوباره یادم اومد دلم میخواست مرور کنم ببینم شاید بفهمم چرا ارمین اون فیلمو درست کرده
-:رفتم تو اون اتاق همکار میترا که حالا فهمیدم اسمش علی بوده برامون حلقه فیلمو گذاشت داشتم از دلهره خفه میشدم بالاخره فیلم شروع شد:فیلمش از یک باغ مجلل عروسی شروع شده بو با دیدنش کلی حال کردم یه دو دقیقه بعد باکلی جیغ وکل ودست ماشین عروسو دیدم ای خدا چه خونواده خرپولی بودن حال کردم ماشینشون یهbmwسری جدید بود بعد ا زاینکه ریختن اسفند ونقل وپول تموم شد عروس خانم با توری که روسرش بود اومد بیرون چه عروس خوش هیکلی بود چه لباسی داشت واقعا حال کردم تاسفره عقد دست زدنا ادامه داشت وقتی سر سفره نشستن و عاقد خطبه رو خوند عروس بعد از بار چهارم بالاخره لطف کرد بله رو گفت اینجا که از نزدیک دامادو نشون میداد با دیدن ارمین جا خوردم یعنی ارمین عروسی کرده بود ولی خب باکی اخه؟ارمین بلند شد تورو زد کنار بادیدن خودم نزدیک بود قلبم وایسه من اونجا در نقش عروس همراه ارمین چه غلطی میکردم؟ای خدا این دیگه چیه که من دارم میبینم یعنی اینقدر هوله که رفته فیلمو قبل از عروسی گرفته بعد از یهساعت توی فیلم اخرشبو نشون میداد همه ی مهمونا داشتنمیرفتن خونه و اون کسی که احتمالا من بودم همراه ارمین داشتم باهاشون خدافظی میکرد اخرشم دو تا خانوم با گریه و زاری روی مارو بوسیدن و دستمونو گذاشتن تو دست همدیگه منم با خوشحالی روی اونارو بوسیدم بعدم ارمین دست منو گرفت وبرد توی ماشین مدل بالاش منم مستانه میخندیدم وبه قول خودم داشتم حال میکردم جلوی یه Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA خونه ی خوشگل نگه داشت و چند تا بوق زد یه پیرمرد اومد درو برای ما باز کرد با دیدن داخل خونه شکه شدم خونه که نبود ماشالله قصر بود حیاطش که مثل یه باغ بود واقعا خیلی خیلی خوشگل بود بعد از ده دقیقه به ساختمون رسیدیم با دیدن ساختمون به اون بزرگی فکم شش متر باز مونده بود من بیچاره تو خواب هم همچین چیزایی رو ندیدم چه برسه به واقعیت دست در دست ارمین رفتم داخل توی خونه دیگه واقعا قصر بود یهو ارمین اون وسط سالن وایسادو من حتی از دور هم با اون کارش داغ شدم یهو رو دستاش بلندم کردو مثل پر کاه منو برد تو اتاق خواب البته اتاق که نبود یه خونه خودمونی بود دیگه یهو منو انداخت رو تخت ولباساشو در اورد...من حتی با دیدنش هم شرمم میشد چه برسه به انجامش بعدم که ارمین خان خوابشون برد اخر فیلم هم یه pageبود که نوشته بود:بازن من کاری نداشته باش دنبالش نگرد اقا فرزاد
ایخدا دارم روانی میشم پس فرزادم داشته دنبالم میگشته ولی من خر نفهمیدم همون لحظه از روی تخت بلند شدم تازه چشمام داشت حقیقتارو میدید بلند شدم برم ببینم فیلمی که مهشید داده بودو ببینم دستام واقعا داشت میلرزید تازه فهمیدم فیلم خالی بوده ای خدا من داشتم میمردم یعنی ارمین این قدر پسته؟فیلمو برداشتم گذاشتم تو جیبم وسایلمو جمع کردم یه نامه هم واسه شهره گذاشتم و ازش تشکر کردم بعدم زدم بیرون رفتم سمت خونه میترا اینا بعد از سلام و احوال پرسی بامیترا رفتم تو
-:ببخشید میترا مزاحمت شدم
-:مزاحم چیه بابا بیخیال
-:حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری خودم میدونم مراحمم
-:کوفت
بعد از کلی کل کل کردن ماجرای فیلمو براش تعریف کردم اونم نظر خودمو داشت باید میرفتم سراغ فرزاد ولی نه حالا باید اول فیلمو میدید میخواستم عکس العملشو ببینم.تصمیم گرفتم برم یه سر به مامان اینا بزنم راه افتادم سمت خونه اونا سر کوچه بودم که بادیدن چیزی که میدیدم جا خوردم..........

خدایا من باید چندتا بدبختی بکشم مگه من ادم نیستم؟به خدا گناه دارم چرا هرچی بدبختی هستو میریزی رو سرمن ازدواجم که زوری بود عاشقیم هم که همش با بد بختی بود حالا این یکی هم سرم اومد خدا جونم ازت گله دارم چرا با من این جوری میکنی؟
به خدا دیگه طاقت ندارم تازه داشتم به فرزادم میرسیدم تازه حقیقتو فه میده بودم ولی اخه چرا باهام اینجوری میکنی چرا نمیذاری دو روز خوش باشم؟
تارفتم دم در خونه با دیدن پارچه ای که دم در چسبونده بودن خشکم زد زانو هام شل شده بود چرا خدا چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااا؟چرا هفت روز دیر فهمیدم؟چرا اصلا باید برای من باید این اتفاق بیافته؟خدا جونم چیکار کنم؟
با پاهایی که به وضوح داشتن میلرزیدن به سمت در خونه رفتم فامیل هایی روکه ده سالی میشد رو دیدم باورش برام ممکن نبود به هر بدختی بود خودمو رسوندم بالا مامان خوشگلم ماتش برده بود همه فامیل با دلسوزی نگامون میکردن منم مثل خواب زده ها داشتم راه میرفتم ولی امیر زودتر از بقیه اومد طرفمو واسه اولین بار تو زندگیش بغلم کرد واسه اولین بار داشتم اشکای داداشمو میدیدم داداشی که منبع شادی بود که یهو شروع کرد به حرفیدن:
-:سارا اخه تو کجا بودی؟میدونی چه بد بختی رو سرومون هوار شده؟
-:امیر بگو دیگه جون به لب شدم
هنوز باورم نمیشد دلم میخواست امیر بگه همش شوخی بوده
-:بابا مرد بابا رفت دیگه بابایی نیست که غرغر کنه
اون داشت حرف میزد منم که تازه از شک در اومده بودم با صدای بلند زدم زیر گریه هرچی باشه بالاخره بابام بود بهترین اوقات زندگیمو تو خونه ی اون گذرونده بودم داشتم با خودم میحرفیدم که یهو مامان بلند شد اومد سمتم و محکم بغلم کرد چقدر به اغوشش نیاز داشتم مامانم هم با گریه میگفت
-:سارا کجا بودی؟بد بخت شدیم بیچاره شدیم دیدی چه جوری مردم رفت؟سایه سرم رفت؟دیدی دنیا باهامون قهر کرد دیدی؟دیدی؟

-:مامان بس کن دیگه دارم میبینم
بعدش مامان دستمو گرفت منو برد تو اتاق تا با هم حرف بزنیم این اولین بار بود که ما میخواستیم با هم بحرفیم ولی در باره چه موضوعی خدا
-:مامان بگو چی شده؟بگو چه خبره بگو چی شده تا دیوونه نشدم
-:چی بگم چی میخوای بگم؟دیگه بابایی نیست که به خاطر خونه به خاطر نداریش مجبورت کنه ازدواج کنی میفهمی؟نیست دگه نیست
-:چرا مگه چیشد اخه چه اتفاقی افتاد به منم بگین
-:یه روز صبح صاحب خونه اومد گفت اگه تافردا صبح پولتونو نریزین به حساب اسبابتونو میریزم تو کوچه بابات هم هرچی به همین هایی که اسم خودشونو فامیل میذارن زنگ زد همشون بهانه اوردن که نداریم و هزار تا چیز دیگه اون بیچاره هم وقتی تاشب به هر دری زدو نشد خسته اومد خونه برای اولین بارتو اون مدت گفت کاشکی سارا اینجا بود ایکاش مجبورش نکرده بودیم ماهم که ازت خبر نداشتیم گفتم شاید خوشبخت شدی همون شب بابات روی زمین و حال خوابید هر چی بهش گفتم بریم تو اتاق خواب بخوابیم قبول نکرد صبحش دیدم بدنش یخ کرده...
-:مامان جی میگی؟اخه چرا واسه چی؟
-:بردیمش بیمارستان اما میگفتن دیر شده میگفتن دیشب تو خواب سکته کرده بعدشم مرده به همین راحتی دفتر زندگی یه ادم بسته شد
-:چرا منو خبر نکردین؟چرا به من هیچی نگفتین؟
-:سارا دست رو دلم نذار که خونه اومدیم خونت اما فرزاد گفت بیست روزه رفته درخواست طلاق هم داده میگفت نمیدونه کجایی همه جارو دنبالت گشته بود اونم خیلی سختی کشیده بود!باخودم میگفتم کاشکی مجبورشون نکرده بودیم ازدواج کنن سارا دوستش نداشت سارا خوشبخت نشد فرزاد هم وقتی فهمید چه بلایی سرمون اورده شکه شد ولی بیچاره همه ی کارا رو به عهده گرفت انصافا خیلی کمکون کرد ما هم دیگه از پیدا کردنت نا امید شده بودیم امروز هم هفتمین روزی هست که بد بخت شدم
-:وای مامان منم بد بختم مامان میخوام بابا روببینم
دیوونه شده بودم داشتم زار میزدم داد میزدم همه چیزو پرت کرده بودم همه چیزو بهم ریخته بودم مامان هم اوضاعی بهتر از من نداشت
-:مامان بابا کار بدی نکرد خودم خودمو بدبخت کردم ای خدا بابام کجاست خدایا چرا ما اینقدر بدبختیم
بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم بلند شدم به بد ختی هام برسم تو اون دو ساعت فرزاد رو اونجا ندیده بودم
-:مامان فرزاد کجاست از وقتی اومدم اینجا ندیدمش
-:یه دو ساعتی قبل از اینکه تو بیای رفت خونه استراحت کنه بیچاره خیلی زحمتمونو کشیده بود قرار بود تو راه برای این به اصطلاح فامیل هم ناهار سفارش بده
به سختی بلند شدم برم بیرون یه ابی به سرو صورتم بزنم توراه بادیدن این ادمای مفت خور حالم بهم خورد ادمایی که وقتی بابام بهشون التماس میکرد بی تفاوت نشسته بودن اما حالا گله گله مونده بودن که ناهار مفت بخورن
خودمو رسوندم به دستشویی تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن یه پنج دقیقه هم اونجا گریه کردم بعد اب زدم به دست و صورتمو خواستم بیام بیرون
تا درو باز کردم بادیدن فرزاد شکه شدم..........

خودمو رسوندم به دستشویی تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن یه پنج دقیقه هم اونجا گریه کردم بعد اب زدم به دست و صورتمو خواستم بیام بیرون
تا درو باز کردم بادیدن فرزاد شکه شدم..........
اصلا انتظار نداشتم ببینمش یعنی بالاخره تو این مدت باید میدیدمش ولی نه حالا...خلاصه حسابی شکه شده بودم از یه طرف خوشحال بودم ازیه طرف هم واقعا میترسیدم از عکس العملش میترسیدم وگرنه خودش که عرضه کاری رو نداشت منتظر بودم Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ببینم میخواد چه غلطی بکنه ای خدا من دیگه کی هستم تو این شرایط هم زبون درازی میکنم بیخیال بابا فرزاد هم تو شک مونده بود یهو اومد جلو گفتم که الان میخواد بیاد منو ببوسه خب لابد دلش برام تنگ شده بود همینجر بیخیال داشتم نگاش میکردم اونم اومد جلو منتظر بودم لبشو رو صورتم حس کنم که یهو جای دستاشو رو صورتم دیدم برق از سرم پرید جلوی همه دو بار زد تو گوشم غرورم خرد شد شکستم دوباره شدم همون ادم شر قدیم منم کم نذاشتم یه دونه خوابوندم تو گوشش انتظار این یکی رو دیگه نداشت دست کشید روصورتش به نظرم اومد باورش نمیشه همچین کاری کرده باشو ولی بعد مثل اینکه مطمئن شد دستمو گرفت با فشار بردم تو اتاق هیچکس حرف نمیزد همه شکه شده بودن مخصوصا مامانم بیچاره مونده بود باید چیکار کنه منم که اصلا عین خیالم نبود با اینکه دلم میخواست ببینمش اما با این حرکتش تا تلافی نمیکردم اروم نمیگرفتم الانم اصلا پشیمون نبودم اتفاقا خوشحال هم بودم بالاخره رسیدیم به اتاق درو بافشار بست و بعد هم قفلش کرد پرتم کرد روی تخت منم میخواستم به زور بلند شم میدونستم که زور اون خیلی زیاده ومن نمیتونم حریفش شم اما بازم خودمو از تکاپو ننداختم
-:مگه بهت نمیگم بتمرگ دختر
-:خفه شو بهتو ربطی نداره که من چیکار میکنم
-:میبینم زبون در اوردی حرفای گنده تر از دهنت میزنی
-:ِزبون داشتم چشم بصیرت نداشتی ببینی...حالا هم ولم کن میخوام برم
-:مگه نمیگم بتمرگ سر جات زبون خوش حالیت نمیشه؟
خیلی اتیشی شده بود چشماش قرمز قرمز شده بودن واقعا ترسیدم وحشی شده بود هر کاری میتونست بکنه به خودم گفتم:سارا دو دقیقه بشین ببین چی میخواد بگه!اما خدایی من انتظار چه بر خوردی داشتم اون چیکار کرد
وقتی دید حرف نمیزنم گفت شاید ادم شدم
-:این مدت کدوم گورستونی بودی؟
-:سر قبر تو داشتم فاتحه میخوندم اتفاقا دو تا جعبه خرما هم خیرات کردم چطور مگه؟
-:گفتم عین ادم حرف یزن
داشت دستامو میپیچوند پدر سوخته چه زوری هم داشت جونم داشت در میومد ولی طبق معمول هیچی نمیگفتم حتی بعضی مواقع لبخند میزدم همین هم زورشو بیشتر درمیاورددیدم واقعا امکانش هست دستمو بشکنه
-:اوی چته وحشی دست نازنینمو شکوندی
-:نمیخواد نگران باشی تو سگ جون تر از این حرفایی...بت میگم این مدت کدوم جهنم دره ای بود؟
-:به تو چه اخه نخود؟مگه وکیل وصی منی؟
-:هوی هوی حرف دهنتو بفهم هنوز شوهرت منم نه اون ارمین...
-:ارمین چی؟میگفتی چرا حرف نمیزنی؟ها خودتم میدونی که ارمین از تو خیلی سره
-:خفه شو اون گاراژو ببند تا قاطی نکردم
-:تو همین جوریشم داری پاچه میگیری
ایخدا اخه اینم شد اولین دیدار؟ما که همش داریم بهم فحش میدیم ولی خب تقصیر خودشه به منچه؟وقتی فحش میده باید جوابشو بدم یانه.......راستی چرا من از اون ارمین گوسفند طرفداری کردم؟خودمم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم بیچاره فرزاد راست میگفت دهن من مثل گاراژ بود هرچی دلم میخواست میگفتم حتی فکر نمیکرد دارم چی میگم
-:میگی کجا بودی یانه
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
-:خونه دوستم بودم بابا چرا حمله میکنی؟نگران نباش هنوز با ارمین ازدواج نکردم
-:تو غلط میکنی جلو من حرف اون احمقو بزنی
واقعا قاطی کرده بود منم بیخیال شدم
-:حالا که چی میخواستی بدونی که چی بشه؟
-:کدوم دوستت؟من میشناسمش
-:بشناسیش که چی بشه ها؟نگران نباش به خوشگلی مهشید جونتون نیست
خودم هم نفهمیدم این حرفو چه جوری زدم اصلا شهره چه ربطی به مهشید داشت به فرزاد نگاه کردم نمیدونم چرا حرفی نمیزد هیچی نمیگفت
-:چته چرا هیچی نمیگی؟چرا لا شدی ها؟یا شایدم از مهشید هم مثل من خسته شدی...........
-:خفه شو دهنتو ببند دارم میگم کجا بودی ها؟چرا الکی بحثو عوض میکنی؟
هنوز دستمو ول نکرده بود نامرد خیلی زورش زیاد بود ترسیدم دستمو بشکنه
-:اگه بگم دستمو ول میکنی؟
انگار خودشم فهمید خیلی محکم گرفتتش یکم حلقه دستمو گشاد کرد یه نفس راحت کشیدم که وقتی دید دو باره لال شدم خواست دستمو محکم تر بپیچونه منم زودتر شروع کردم
-:خونه شهره بودم
-:شهره دیگه کدوم خریه؟صد تا شهره تو این شهر پیدا میشه
-:شهره داداش ارمینه
حس کردم رگ گردنش متورم شد چشماش واقعا ترسناک شده بودن خیلی ترسیدم فکر نمیکردم همچین واکنشی نشون بده میدونستم از ارمین بدش میاد اما فکر نمیکردم اینقدر غیرتی باشه بعد از دو سه دقیهقه گفت
-:ارمین هم پیش شما بود یعنی اون جا زندگی میکرد؟
-:نه بابا ارمین که مثل بعضی ها جل نبود خودش خونه زندگی داشت
-:روزی چقدر اونجا بود؟
-:مگه من تایمرم؟من چه میدونم بعضی از روزا بود بعضی وقتا نبود
-:توی خونه باهاش تنها مونده بودی؟یعنی شده بود وقتی شهره خونه نیست تو و اون با هم باشین
تازه منظورشو فهمیده بودم واقعا که این مردک خیلی پررو بود یعنی فکر میکرد من اینقدر دست و پا چلفتی هستم که نتونم از خودم در برابر یه لندهوری مثل ارمین مراقبت کنم یه نگا بهش کردم دیدم تو فکره یهو یه فکری به سرم زد وقتی دیدم حواسش نیست دستشو بی هوا گاز گرفتم اونم چه گازی؟صدای عربدش به هوا رفت تو مدرسه هم گازای من به گاز سگی مشهور بودن بیچاره خیلی دردش گرفت
-:پدر سوخته حالیت میکنم
دستمو با همه قدرتش پیچوند واقعا حس کردم دستم داره کنده میشه همینجوری داشتیم با هم دعوا میکردیم که گلاب به روتون فرزاد دست شوییش گرفت اونجوری هم که معلوم بود خیلی شدی بود چون یهو از جا پرید در و باز کرد ورفت یادش رفت دروببنده منم حواسم به این یه مورد نبود داشتم به نحوه ی برخوردمون بعد از یه ماه میفکریدم که یهو در باز شد فکر کردم فرزاده اما با دیدن کسی که دم در وایساده بود خیلی تعجب کردم.........

فرزین رو دیدم ای خدا این دیگه این جا چیکار میکنه؟دود دو سالی میشد که ندیده بودمش یعنی دقیقا از وقتی واسه ادامه تصیل رفت امریکا چقدر قیافش فرق کرده بود اون موقع ها خیلی جیگر بود الان که دیگه ماچ...ای خاک بر سرت دختر تو مثلا شوهر داریا اه وجدان جان تو باز بیدار شدی؟برو بگیر بخواب دیگه
دو باره برگشتم تو فاز فرزین واقعا عوض شده بود اون مو قع که مندیده بودمش فقط پونزده سالم بود اون موقع ها تو خیال خودم اونو شوهر خودم خیال میکردم یعنی در اصل کل دخترای فامیل دوسش داشتن اما اون مل سگ هم به هیچ کدوم از ما نمیداد بعدشم که رفت امریکا البته به من یکم بیشتر اهمیت میداد یعنی دو سه ماهی با هم دوست بودیم یه دو سه باری هم بهم گفته بود دوستت دارم منم تو عالم خریت کلی با حرفاش حال میکردم خلاصه که ما با هم دورانی داشتیم تازه به خودم اومدم اون اینجا چیکار میکرد هنوز که درسش نباید تموم شده باشه یعنی تو دو سال تونست مدرک بگیره؟فکر نکنم بابا اینقدر ها هم مغزش نمیکشید الا به من چه مهم اینه که الان اینجاست اونم با یه ساک!
فرزین داداش ناتنی فرزاد بود یعنی از زن اول عمو بود هیچ وقت هم با فرزاد رابطه خوبی نداشت فرزاد هم جوون خوش قیافه ای بود اما خب به پای فرزین نمیرسید وقتی هم که فرزین رفت اون کلی خوش حال شد خلاصه من کلی از دیدنش تعجب کردم تو مرگ بابام چه چیزایی دیدم یعنی بهتره بگم چه کسایی رو وای اصلا بیخیال منم که هیچوقت نتونستم یه جمله رو درست بگم...
فرزاد هم از راه رسید اونم با دیدن فرزین تعجب کرد حالا دیگه مطمئن شدم که تازه از راه رسیده اونم مثل من چند دقیقه ای رو تو شک بود اما بعد که به خودش اومد فرزین رو بغل کرد وباهم دست دادن اه اه اه چه قدر لوسن اینا حالم بهم خورد بعد از اینکه با هم دست دادن فرزین که انگار تازه متوجه وجود گران بهای من اونجا شده بود فرزاد رو ول کرد و اومد طرف من یهو بغلم کرد اصلا انتظار نداشتم بیاد بغلم کنه بعدشم باهام دست داد تو همین گیر و دار چشمم به فرزاد افتاد واقعا قرمز شده بود رگ گردنش هم زده بود بالا خیلی ترسیدم میترسیدم دو باره هار شه خودم عقلم رسید که زود خودمو از بغل فرزین کشیدم بیرون
فرزین با یه لهجه عجیب غریب فارسی حرف میزد که هر کی نمیدونست فکر میکرد از بچگی همون جا بزرگ شده خیلی جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده فرزاد هم اصلا باهاش گرم نمیگرفت معلوم بود هنوزم ازش خوشش نمیاد خلاصه بعد از یه نیم ساعتی باهم رفتیم از اتاق بیرون همه ناهار خورده بودن یعنی ما چقدر وقت اونجا بودیم؟
به ساعت که نگاه کردم مغزم سوت کشید دقیقا سهه ساعت و نیم اونجا بودیم همه ناهار خورده بودن بیشتری ها هم رفته بودن مثل اینکه هیچ کس از اومدن فرزین خبر نداشت چون همه مبهوت نگاش میکردن یهو زن عمو اومد بغلش کرد و خلاصه از همین صحنه های لوس که نگم بهتره بعدم نشستیم با هم ناهار خوردیم فرزین جا نداشت بشینه که از شانس گند من بغل من یه صندلی خالی بود اونم اومد همونجا نشست وسط ناهار هی زیر چشمی منو میپایید مردک پررو نمیذاشت ادم یه لقمه غذا کوفت کنه بعد از غذا هم ما داشتیممیحرفیدیم که یهو دستشو گذاشت رو دست من آخی بچم فکر میکرد هنوز تو امریکاست
اصلا حواسم نبود که فرزاد داره مارو میبینه البته خودم هم خیلی خوشم نیومد اما خب هیچی بهش نگفتم دیگه یه لظه سرمو اوردم بالا که نوشابه رو بردارم که چشمم به فرزاد افتاد کارد میزدی خونش در نمیومد واقعا قاطی کرده بود خیلی ازش ترسیدم اونقدر هول شده بودم که دستم لرزیدو پارچ نوشابه ریخت رو پای فرزین
ای خدا اخه بد شانس تر از من هم افریدی؟خیلی از دست دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم گرفته بود
-:وای ترخدا ببخشید برین لباستونو عوض کنین من اینو میدم مامانم بشوره
اخه احمق جون میمردی بگی خودم میشورمش؟واقعا که من خیلی خینگم
-:اشکالی نداره چیز مهمی نیست خودتونو ناراحت نکنین
-:نه لطفا برین لیاستونو عوض کنین
-:بله چشم پس من میرم تو اتاق شما هم بی زحمت لباسای منو برام بیارین
وای این دیگه کیه؟ماشالله رو که نیست سنگ پای قزوینه زورکی یه چشم گفتم و راه افتادم سمت اتاق
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
حتی نمیدونستم چه لباسی باید براش ببرم همین جوری تو فکر بودم که فرزاد اومد تو و با شدت درو بست قیافش خیلی ترسناک شده بود داشتم سنگ کپ(درست نوشتم؟!) میکردم که دیدم اومد کنارم نشست انتظار داشتم بزنه تو دهنم یا مثل صبح یه دونه بخوابونه تو گوشم چشمامو بسته بودم که یهو دیدم بغلم کرد خدایا این دیگه کیه؟اصلا نمیشه فهمید عکس العملش چیه
وقتی دید دارم با چشمای از حدقه در اومده نگاش میکنم مثل اینکه ذهنمو خونده باشه شروع کرد:
-:چیه فکر میکنی میخوام بزنمت؟همون یه دونه که ظهری زدمت به اندازه کافی پشیمونم کرد
خدا جون چی میشنیدم؟این فرزاده که داره اینجوری با من حرف میزنه؟انگار بازم فهمید تعجب کردم خودش شروع کرد به حرفیدن:
-:میدونم تعجب کردی اما ظهر به خدا دست خودم نبود انتظار نداشتم اینجا اون موقع ببینمت خیلی از دستت عصبانی بودم اخه تو حق نداشتی درخواست طلاق بدی اولش فکر میکرد دارم خواب میبینم اما بعد یهو اومدم جلو خودمم نفهمیدم چرا زدمت ولی خب اون موقع که تو هم زدی تو گوشم مطمئن شدم خودتی خیلی خوش حالم که میبینمت...
هنوز تو شک حرفاش بودم که یه جسم داغو رو لبام حس کردم باورم نمیشد که اون منو تو اون موقعیت ببوسه خیلی اروم شده بودم ولی خب داشتم نفس کم می اوردم یهو لبمو در اوردمو گفتم وای بابا خفم کردی بسه دیگه فرزاد هم زد زیر خنده چقدر عجیب غریب شده بود یهو چشمم به لباسایی که تو دستم بود افتاد یه دونه زدم تو سر خودم و اومدم برم لباسارو بدم به فرزین که فرزاد لباسارو ازم گرفت و گفت خودش میبره بهش میده منم از خدا خواسته قبول کردم و خودمو پرت کردو رو تخت
داشتم به اخلاق عجیب فرزاد فکر میکردم کی فکرشو میکرد که بعد از اون کارایی که فرزین کرده بود فرزاد بیاد منو بغل کنه و حرف عاشقونه بزنه؟ منم خداییش دلم واسش تنگولیده بود خیلی هم زیاد خلاصه کلی حال کردم
تو همین فکرا بودم که فرزاد اومد تو منم که زبونم باز شده بود گفتم
-:تو سرت احیانا به جایی نخورده؟
-:نه چطور مگه؟
-:اخه اون چوری که تو سر سفره ناهار قرمز شده بودی گفتم الان میاد خفم میکنه
-:عصبانی که شدم ولی وقتی دیدم با دیدن قیافم نزدیک بو خودتو خیس کنی گفتم دعواش نکنم گناه داره
-:هر هر هر...تو میخواستی منو دعوا کنی بچه؟
-:سارا بازم شروع نکن بذار یه بار مثل دو تا ادم با هم رفتار کنیم
-:اگه منظورت اینه که من با تو مثل ادم رفتار کنم چشم شاید این جوری به خودت امیدوار شی
-:ساراااااااااااااااا........... .
دیدم بیچاره حق داره اون اول اومد منت کشی کرد منم گفتم بیخیال شم وقتی دید ساکت شدم شروع کرد به حرف زدن
-:سارا من میدونم که تو و فرزین با هم دوست بودی اما اون مال گذشته هاست
-:ایول بابا روشن فکر حال کردم
-:من از اول هم روشن فکر بودم تو نمی فهمیدی
-:خب بابا بی خی تو روخدا حال دعوا مرافعه ندارم
-:راست میگی؟چه عجب یه بار شد تو حال دعوا نداشته باشی
-:خب حالا...
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
-:سارا میشه دو دقیقه با هم جدی حرف بزنیم؟
-:اره فقط صبر کن برم تایمرمو بیارم...
-:سارا...
دیدم داره جدی میگه منم به سختی خودمو کنترل کردم که مسخره بازی در نیارم
-:خب بگو دیگه
-:سارا تو واقعا میخوای طلاق بگیری؟
-:خب اره دیگه
-:میتونم بپرسم واسه چی؟
-:یعنی نمیدونی؟به خاطر مهشید جونتون...ا راستی چرا با خودت نیاوردیش ها؟
-:مگه شب اخر بهت توضیح ندادم؟مگه نگفتم دیگه اون لعنتی رو دوست ندارم؟
یادم اومد که مهشید فیلم خالی بهم داده بود یادم اومد که با اون ارمین نامرد چه فیلمی رو در باره ی من بد بخت درست کرده بودن همه رو یادم اومد یهو نمیدونم چی شد که زدم زیر گریه
اه حالا هم وقت گریه کردن بود؟حالا فکر میکنه دارم خودمو براش لوس میکنم تو عمرم از هرچی دختر گریه ای بود بدم میومد حالا خودم دارم زار میزنم
بیچاره فرزاد هم هاج و واج مونده بود که چرا دارم گریه میکنم سرمو گرفته بود تو بغلش و داشت موهامو نازمیکرد (مگه مو رو هم ناز میکنن؟من نمیدونم دیگه ...)
بعد از ده دقیقه که داشتم گریه میکردم اروم گرفتم فرزاد هم بهتر دید دیگه حرفی نزنه دستمو گرفت با هم رفتیم پیش مامان اینا وقتی از اتاق اومدیم بیرون فرزین با دیدن ما گفت:پسر عمو و دختر عمو داشتن با هم حال میکردن؟!
دلم میخواست بزنم تو دهنش مردک پررو فرزاد هم حرف دل منو زد و بهش گفت
-:بر فرض مثال ما مثل تو بی یا باشیم به توچه؟
ایول به فرزاد حال کردم با این جوابش فرزین هم که انتظار این جوابو نداشت سرشو انداخت پایین اما میدیدم که قرمز شده اخه خب بالا خره جلو بزرگترا بودیم دیگه منم کلی ذوق کردم که یهو فرزاد دستمو فشار دادو یه چشمک بهم زد چقدر مهربون شده بود تاشب داشتیم با هم حرف میزدم شب هم مجبور شدم با فرزاد برم تو یه اتاق خیلی خوشحال بودم داشتم با دمم گردو میشکوندم اما خب به روی خودم نمی آوردم با یه اخم مصنوعی رفتم تو اتاق فرزاد هم اومد تو
از صبح تصمیم داشتم ماجرای ارمین و مهشید رو براش ببگم ولی میترسید دو باره اخمو وبد اخلاق بشه شب تو رخت خواب هی دست دست میکردم مطمئن نبودم گفتنش کار درستی باشه فرزاد هم انگاره فهمید میخوام یه چیزی بگم
-:سارا چیزی میخوای بگی؟چیزی شده؟
ـ:چیزه...نه...یعنی اره
-:تو که منو جون به لبم کردی بگو دیگه
دلو زدم به دریا و همه چیزو براش تعریف کردم.......
پاسخ
 سپاس شده توسط *ویشکا* ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، sasan1 ، کینانا ، gisoo.6 ، kamiyar35629 ، maryan6/8 ، مینا بهرامی ، elisa.d ، jinger ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، RєƖαx gнσѕт ، zahra HA ، کسی پشت سرم اب نریخت ، _leιтo_ ، Che yoon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان