امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لَمسِ چّشمآن یآر

#11
#LamsCheshmant
#part-15


تا خواستم راه برم آرتین بازومو گرفت :
آرتین-من تو رو نشناسم..بدرد لای جرز سقفم نمیخورم....چته؟؟؟دیدم با رادوین رفتین پشت درختا... چی گفت بت انقدر به هم ریختی؟؟؟هوم؟؟؟
من-تو که دیدی چرا دنبالم میگشتی؟؟
زل زد تو چشام خیره به چشمای مشکیش بودم که گفت : میخواستم خودت بگی که نگفتی...
راه افتاد که کنارش قدم برداشتمو باهاش هم قدم شدم...
آرتین-خب...
من-هیچی بابا پسره بیشعور منو با دوست دخترای خارجیش اشتب گرفته...بم میگه میخوای خودتو به رامتین و آرتین بچسبونی...آرتین بت محل نمیده خودتو میچسبونی به داداش من انگار میخوام داداششو بکشم...نمیدونستم این رامتین انقدر تحفست...
آرتین-واسه اینه اعصابت خورده...
تیز نگاش کردم...:
من-نباید باشه؟؟؟
آرتین لپشو باد کرد و گفت :
آرتین-خب باشه بابا چرا عصبی میشی...
رسیدیم نزدیک تختا... داخل باغ هیشکی نبود...مامانینا داخل نشسته بودن و بچه ها بیرون... نشستم رو تخت و جفتمو خالی کردم تا آرتینم بشینه...آرتین که نشست...روبه رومو نگاه کردم که دیدم نشسته رو به روم...مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه...نیشخندی زدم که صدای رامتین بلند شد :
رامتین-یکی جان فشانی کنه پاشه بره سفارش بده... تا دو دقیقه هیشکی بلند نشد...که نفس گفت :
نفس-ما دخترا که هیچ...پسرا یکی داوطلب شه...
رامتین چشاش برق زد و تا خواست حرفی بزنه...آرتین با نیشخند روبه پسرا گفت : خودم میرم زحمتتون میشه شما...
رامتین بادش خوابید که از چشم منو رویا دور نموند..
آرتین که بلند شد صدای با ناز مونس بلند شد :
مونس-واییی آرتین جان زحمتت میشه...میزاشتی ما میرفتیم...
آرتین دهن کجی کرد : شما نگران نباش...
به مونس نگاه کردم :
من-مونس جان حرف میزنی پاش وایستا عمل کن...بعدم ما نه و من...آرتین بشین مونس میره...
آرتین خند گرفته بود از این غیرت خرکی من...والا چه معنی میده..تو که میخوای حرف بزنی یه چیزی بگو پاش وایستا...مونس قرمز شد و تا خواست چیزی بگه
آرتین خندید... رو کرد سمت منو گفت :
آرتین-نمیخخخخخخخواد بانوووو خودم میرم...چی میخورین...؟؟؟؟
همه سفارش دادن جز من که گفتم میل ندارم...هرچی آرتین اسرار کرد چیزی نگفتم...
آرتینم چیزی نگفت و رفت...بچه ها همینطوور بحث میکردن و میخندیدن منم همینطور که به بخار نفسام نگاه میکردم..فکرم درگیر حرفای رادوین بود...
#(رادوین)Radvin))
همینطور داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم... به اون جثه ظریف و قیافه بچگونش که کوچیکتر نشونش میداد...بعد از سیلیی که بهم زد بخاطر تکون شدید بدنش..شالش افتاد اون موهای خوشگلش ریخت بیرون...من هیچی از حرفاش نفهمیدم...فقط بهت زده به اون موهای حالت دار قهوه ای نگاه میکردم...و همه فکر و ذکرم اون موهای خوشگلش بود... ولی فک نکنم فهمیده باشه...در هر صورت یه حسی ته ته قلبمو قلقلک میداد...
برگشت بهم نگاه کرد و نگاه خیرمو که دید با پوزخند لب زد : چیه ؟؟؟
با بیخیالی براش شونه بالا انداختم که آرتین اومد نشست کنارش...شروع کرد با آرتین بحث کردن...


ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part-16


یهو صدای رامتین بلند شد : بیاید جرئت حقیقت ؟؟؟
همه موافقت کردن جز محیا...که با نگاه خیرش به آرتین انگار داشت چیزی طلب میکرد...مطمئن بودم آرتین متوجهش شده...چون محیا همزمان با انگشتای دست آرتین که رو پاهاش بود و خاری بود توچشم من بازی میکرد...اما آرتین نگاهش نمیکرد....بطریو گذاشتن وسطو چرخوندن..افتاد به ویانا و آرمان...
آرمان-جرئت یا حقیقت؟؟؟
ویانا-جرئت...
آرمان-غذا ها رو که آوردن باید با قاشق دهنی یکی از ماها غذا بخوری...بعد از اینکه غذامون تمام شد البته....
ویانا با بهت و جیغ جیغ گفت : چچچچیییی؟؟؟ عمرا.....من لب نمیزنم...بی جنبه ها.... بعدم خودشو مونس با حالت قهر رفتن...
یهو محیا بدون اینکه حواسش باشه رو کرد سمت اون دوتا که میرفتن داخل پیش مامانینا کرد و با دهن کجی گفت :
محیا-وااااااییی مامانمیینا......
یهو همه پوکیدن که محیا برگشت سمت جمع و با خنده گفت : کوفت...
آرمان-وااییی ....د...دل...دلم...محیا..... جون مادرت ی بار....یه بار دیگه...انجام بده...
محیا-نمیخوامم.....
آرمان خودش اداشو در اورد که ما پوکیدیم از خنده...بین خنده هام نگاهم به محیا افتاد...چقدر قشنگ میخندید.. اما با دیدن صحنه روبه رو لبخند رو لبم ماسید...
محیا سرشو تو سینه آرتین قایم کرد و خندید....آرتینم دست کشید رو سرشو با خنده گفت :
آرتین-آرمان خیلی دلقکی...
رامتین-توهم فهمیدی؟؟؟؟
رها-اهههه چیکار شوهرم دارین...؟؟؟؟
ماهان-ووااای چه حمایتی .....مامانمینا....!!!!!!!!!!
دوباره همه خندیدن...محیا دیگه حرصش گرفته بود از بغل آرتین در اومد و نمکدون و پرت کرد سمت ماهان که خورد تو چشم نفس...
نفس جیغی زد و چشمشو گرفت....که صدای داد رامتین بلند شد :
رامتین-نننففففسسس!!!!
رامتین بلند شد و رفت سمتی که نفس نشسته بود و بغلش کرد:
رامتین-نفس...نفسممم...نفسی گریه نکن چشمت درد میگیره ها...خدا بکشتم همش تقصیر منه اینجور شدی عزیزم...!!!!دورت بگرد خانومم....
اینارو بلند میگفت و همه جز من و محیا و رویا.... شاخ در اورده بودن...
تا خواستم برم سمتش محیا بلند گفت : برید کنار اه...
دست نفسو از رو چشمش برداشت و گفت : دست نزن ببینم...
کنار چشم نفس یه خراش کوچیک بود...ماهان از تو جیبش چسب زخم در اورد:
ماهان-بیا من همیشه یکی برای مروارید همراهم هست...
محیا چسب و براش زد و گفت : خب حالا زخم شمشیر نیست...باش ور نرو عفونت میکنه...
نفس که بهتر شد بازم رامتین ولش نکرد و کل شام کنارش بود...بچه ها هم بهشون تبریک گفتن...نفس خیلی با خجالت جوابشونو میداد...برعکسش رامتین چنان شنگول بود که انگار نه انگار....
شامو که خوردیم خواستیم بریم خونه که آرتین رفت پیش ماهانو ی چیزی در گوشش گفت....ماهان لب زد :
ماهان-الان؟؟؟؟؟؟؟؟ساعت 10 شبه....
آرتین شونه بالا انداخت که با صدای جیغ محیا سرم با شدت به سمتش برگشت...داشت با ترس به یه سگ بزرگ و زشت نگاه میکرد....سگه سیاه بود و داشت میدویید سمت که پرید تو بغل آرتینی که داشت با خنده نگاهش میکرد...همه زدن زیر خنده...آرتین که سگ رو در کرد محیا همینطور به بازوش چنگ مینداخت و سرش و تو سینه ارتین قایم کرده بود...
عمو محمد : محیا بابا خوبی؟؟؟؟
حرصم گرفت که انقدر راحت باهاش برخود میکردن...به خودم تشر زدم...رادویننن...چته امشب پیله شدی رو محیا و ارتین؟؟؟بزار باهم خوش باشن....باهمممم؟؟؟؟؟نه نمیخوام...چه معنی میده محیا با آرتین انقدر راحت باشه و واسش مهم نباشه موهاشو میبینه یا نه..ولی با تو رسمی حرف میزنه....اعصابم بد بهم ریخته بود....تو راه برگشت آرتین کنار محیا عقب نشست تو ماشین عمو محمد...که باعث شد بدتر اعصابم بهم بریزه...این دختر داشت چه بلایی سرم میووررد...


ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part-17


#(ماهان)Mahan))
نمیدونستم به ترس محیا بخندم یا برم کمکش کنم...تهشم طبق معمول دوید پیش آرتین...زندگی این دوتا باهم خلاصه میشد... هیچوقت یادم نمیره دوتاشون بورسیه شدن یکیشون دبی یکیشون پاریس...اما بخاطر دوری از هم نرفتن...پوفی کشیدم...برگشتیم خونه... بقیه زودتر از ما رسیدن چون ما معطل از ماشین که پیاده شدیم مروارید و که غرق در خواب بود دادم دست رادوین و رویا هم که خئاب بود خودم بغل کردم...رفتیم داخل از راه پله بالا رفتم سمت اتاق که دیدم آرتین دم در اتاق داره به محیا میخنده میخنده....
صدای محیا از تو اتاق میومد :
محیا-رویاااااا...الهی درد بی درمون بگیری.... الهی حلواتو خیرات کنم..کو شلوارم؟؟؟؟
آرتین-ماهی قرمز...فک کن ببین کجا گذاشتی تا حافظت نپریده دوباره...
رسیدم دم در اتاق و وارد شدم.... رویا رو رو تخت گذاشتمو دستمو به علامت سکوت بالا گرفتم...آرتین و محیا متوجه حضور رادوین پشت سر آرتین نشدن...
چون محیا موهاش که تا پایین کمرش بود...باز و آزاد دورش بود.....آرتین برگشت و تا رادوین و دید با اخم اهمی کرد... محیا سرشو اورد بالا و با دیدن رادوین هین بلندی کشید که رویا از خواب پرید و محیا پشت من سنگر گرفت...
آرتین با اخم مروارید و از رادوین گرفت و رو تخت خوابوند...رویا هم گیج به ما نگاه میکرد..آرتین شالو مانتوی محیارو از روی دسته مبل چنگ زد و به محیا که پشت من قایم شده بود داد....محیا سریع شالو مانتوش رو پوشید و رفت بیرون...آرتینم خندش گرفته بود...رادوین با تعجب به ارتین نگاه کرد و گفت :
رادوین-به چی میخندی؟؟؟
آرتین با خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه گفت :
آرتین-هیچی داداش...
رادوین ابرویی بالا انداخت و با گفتن شب بخیر رفت سمت اتاق خودشو رامتین....آرتین با خنده زیر لب آروم جوری که من نشنوم گفت :
آرتین-پس رادوینم آره؟؟؟
چیزی از حرفش نفهمیدم و به روی خودمم نیووردم که شنیدم...آرتین که رفت بیرون رفتم سمت رویا :
من-رویا؟؟؟؟؟؟
رویا-ههههووومممم...
از صداش خندم گرفت..تو اوج خواب جوابمو داد...
من-معمولا میگن جانم که جواب بشنون جانت سلامت...من به تو باید بگم هومت سلامت؟؟؟؟
رویا-هرهرهر خندیدم...
من-نگفتم که بخندی پاشو لباستو عوض کن آدم با پالتو نمیخوابه ها....
رویا-نننممممیییخخخووااممم!؟!؟!؟!؟!؟
من تهش از دست این دوتا (رویا و مروارید) دق میکنم...


ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part-18


#(محیا)Mahia))
( یک ماه بعد )
صبح با صدای جیغ جیغای نفس بیدار شدم.....
نفس-پپپپااااشششوووو میخوایم بریم کوووههه...شکااارر آآهههووووو...تفنگ من کو ماهی جان تفنگ من کککووو؟؟؟
همزمان میخوندو قر میداد...نمیدونستم بهش بخندم یا واسه اینکه بیدارم کرده...بکشمش...
نفس-حالا بیا وسط....میخوام برم کوووهههه...شکار آهوووووو تفنگ من کو؟؟؟؟؟؟تفنگ م....
من-اههه نفس خفه شووو...اول صبحی منو بیدار کردی که چی...؟؟؟صداتم خیلی نکره است...گفتم که مثل بلبل چهچهه نزنی...!
نفس چشاش گرد شد:
نفس-اول صبححححح؟؟؟؟ساعت 11 عزیزمممممم....مامانینا رفتن فقط چون تو خواب بودی مامانیا گذاشتن ماهم بخوابیم...بعدم صدای خودت نکرست بیشورررر.....
با چشم غره ادامه داد..:
نفس-آخه میدونیییی....داداش جانت که اومد واسه خداحافظی گفت مظلوم خوابیدی بیدارت نکنیم....
من که بخاطر دیوونه بازیای نفس نشسته بودم رو تخت با تعجب گفتم :
من-ماهان؟؟؟واسه خداحافظی؟؟؟؟خداحافظی برای چی؟؟؟؟
نفس-امروز برای ماهان کار پیش اومد خودشو زن و بچش صبح زود برگشتن تهران...
اخمام به آنی توهم رفت....ماهان چرا بیدارم نکرد..بلافاصله گوشیم زنگ خورد...نفس در حالیکه تو آینه رژ لبش و تمدید میکرد گفت : بردار حوصله آواز خوندن اون قناریتو ندارم.....
خندم گرفت..نفس همیشه از درخشنده بدش میومد در صورتی که من روانی خودش و آهنگاش بودم...زنگ گوشیم اهنگ دلبر شیرین درخشنده بود...
با دیدن اسم Goril:/ و عکس خودمو ماهان که زبون در اورده بودیمو با چشمای لوچ به دوربین نگاه میکردیم...خندم گرفت...این عکس و عید سالی گرفتیم که اولین سال تحویل ماهان و رویا پیش هم ب حساب میومد....ینی 5 سال پیش... دلخور جواب دادم ولی چیزی نگفتم...فکر کنم از سکوتم فهمید ....ماهان غش غش زد زیر خنده...:
ماهان-قربونت برم...نخواستم بیدارت کنم گفتم بد خواب میشی...بعدشم دلت میاد با من قهر کنی؟؟؟؟؟برات شکلات گرفتمااااا...
تا گفت شکلات مثل این ندید بدیدا جیغ زدم :
من-ججدددییییی؟؟؟؟؟؟؟
غش غش خندید و گفت :
ماهان-بعله...جدیه جدی.....
من-واااایییی ماهان عاشقتم....
ماهان-عاشق خودم یا شکلاتام؟؟؟؟
خیلی محکم و جدی گفتم :
من-باید فکرامو بکنم...لطفا بعدا تماس بگیرید...
ماهان-برو پدر سوخته...من تو رو میشناسم...برو شرکتم کلی کار آوار شده روسرم....فقط دعا کن زنده از شرکت بیام بیرون...
من-کوفت...نترس،بادمجون بم آفت نداره...
ماهان-ههههیییی روزگارررر!!!!!!!!!مردم خواهر دارن ...ماهم...
من-شماهم.....؟؟؟؟
با ترس ساختگی گفت :
ماهان-هیچی بخدا ماهم یه فرشته داریم اسمش محیاست انقدر مهربونههههه....
من-بعلههه بعلههههه....
ماهان-برو دیگه داری مزاحمم میشی...
من-تو زنگ زدی من مزاحمم؟؟؟؟؟؟؟
ماهان-تهش باید تقصیرارو گردن یکی بندازم یا نه؟؟؟؟فعلا که تو بهترین گزینه ای...بای بای آجی گلم...سنبلم...مونگولم....
جیغ زدم :
من-ماهاننننننننن؟؟؟
ماهان-جونم؟
من-شرت کم....
گوشیو قطع کردمو بهش مهلت اعتراض ندادم....
نفس اومد تو اتاق و با دیدن من که هنوز رو تخت نشسته بودم با جیغ جیغ گفت : د بیشعوررر پاشو گمشو حاظر شوووو...منو 3 ساعته الاف کرده....همه رفتن جنگل دارن جوجه هارو سیخ میزنن...مامانتم خواست بمونه پیش تو من نذاشتم....باید یه سری از وساییل و ما براشون ببریم...
من-الان فقط ما داخل ویلاییم؟؟؟؟؟
نفس-نوچچچچ!!!من و تو و آقامون و به قول مروارید دومیه آقامون....
اونم چون رادوین دیروز کار داشت و دیزر اومد خونه خسته بود خوابید نرفت..منم بخاطر توی گراز موندم...رامتینم به بهونه رادوین البته بخاطر مناااا...موند گفت بعدا میاد...
این یه مدت رابطه م با رادوین سردتر شده بود...هرچند برخورد چندانی هم نداشتیم....
خندم گرفت..با شیطنت ابرو بالا انداختم :
من-حالا من و رادوین که خواب بودیم...شیطونی که نکردین...
نفس-نه بابا....
من-نفس خفه شوووو...عمم بود داشت رژشو درست میکرد یه وقت کبودیاش پیدا نشه...
نفس یهو با نگرانی برگشت سمت میز آرایش و تو آینه نگاه کرد و گفت :
نفس-واییی ماهیییی...خیلی ضایست...؟؟؟؟
پقی زدم زیر خنده که نفس با جیغ جیغ افتاد دنبالم....

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part-19

خودمو انداختم تو سرویس بهداشتی و درو بستم....
نفس با جیغ جیغ گفت :مممممححححححییییییییاااااااا!!!!!!!!!!!!! تو که میای بییرونننن!!!!!
دست و صورتمو شستم...اومدم بیرون...تصمیم گرفتم تیپ ورزشی بزنم اونجا برای خل بازی بچه ها راحت بتونم بدوم و بپرررممم....یه مانتوی اسپرت سورمه ای پوشیدم که یه وجب بالای زانوم بود....با شلوار جین مشکی و شال سورمه ای.... سویشرت مشکیمم که طبق معمول برای گیر ندادن بابا و مامان بخاطر سرما نخوردنم تنم بود....هرچند هی بابا و مامان حرص می خوردن و میگفتن نازکه...تازه اوایل آذر بود....
رفتم جلوی میز ارایشم... یکم ضد آفتاب زدم که رنگ پوستم عوض شه....با یکم ریمل و رژ لب...طبق معمول هم دوش عطر...گوشیمو انداختم تو جیبمو دویدم سمت راه پله ....از نرده ها سر خوردم تا پایین و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم نفس داره صبحونه میزاره پسرا بخورن...رامتین یه تیشرت آستین بلند سبز لجنی پوشیده بود با شلوار جین خاکستری....
رادوینم یه تیشرت سورمه ای و شلوار جین مشکی...لنتی چقدر جذاب و خوشتیپ بود...فقط اخلاقش گنده...نشستم سر میزو بلند گفتم :
من-سلاممممم!!!!!!!!صبحتون عالی و متعالی....
نفس-سلام ظهرت بخیر...
رامتین-صبح شماهم بخیر....
رادوینم سری تکون داد...این کوه غرور زبون تو دهنش نمی چرخه؟؟؟؟یامادر زادی لاله؟؟؟؟
رامتین با خنده نگام کرد :
رامتین-ماهی خونم بیشتر میخوابیدی عزیز...
نفس-ولش کن عادتشهه...
من-نفس جان عزیزم دیشب به عشقت رسیدی نزار یه چیزایی بگم پشیمون شه هاااا....
نفس تیز نگام کرد :
نفس-چی مثلا؟؟؟؟
چشمکی به رامتین زدم و رو به نفس ادامه دادم :
من-چیزای خوب خوببب....!!!!!!!!
رامتین پقی زد زیر خنده...این بشر چقدر خوش خنده بود؟؟؟؟انگار ه انگار خودشو رادوین دو قلو بودن...زمین تا آسمون فرقشون بود...رادوین چشماش مشکی بود و پوستش گندمی...با موهای لخت مشکی.....موهاشو به زور ژل بالا سرش نگه میداشت...اما رامتین چشماش سبز سبز بود...همرنگ چشمای نفس....با پوشت سفید و موهای خرمایی....هم خودش هم نفس با اینکه چشم رنگی بودن ولی بور نبودن....منم چشمام آبی بود ولی بور نبودم....یوهاهاهاها!!!برید بسوزید...منم موهام خرمایی بود...با پوست گندمی.... نفس عین این هیولاهه تو احظار نگام کرد و خواست بیاد سمتم که


ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part-20


که رامتین بلند شد و کمرشو گرفت :
رامتین-خانومم آرومممم....
نفس-خو ببین چقدر....
پریدم وسط حرفش...:
من-آ..آ...آ حرف بد نداشتیما......!!!
رامتین-محیاااا؟؟؟؟
گازی به لقمه نوتلام زدمو بعد از اینکه با یه قلپ چای فرستادمش پایین گفتم :
من-هان؟؟؟؟
رامتین-اذیت نکن خانوممو....
من-عععووووقققق....شورشو در نیارین دیگه...کلا از یک ماهه فهمیدینا
نفس- نشونه عشق زیادمونه...
رامتین تایید کرد که رادوین با خنده گفت :
رادوین-زن داداش احیانااا...احیانااااا شما قرار نبود زود حاظر شی؟؟؟؟؟
نفس به خودش که با لباس خونگیو شلوار خونگیو شال دیشبیش ایستاده بود نگاه کرد و با جیغ جیغ گفت :
نفس-ووووااااییییییی دیرم شد..........
بعدم دوید رفت بیرون....رامتینم رفت وسایلی که مامانینا جا گذاشته بودن رو بزاره تو ماشین...منم استکانا و ظرفای صبحونه رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستنشون شدم...رادوینم داشت با گوشیش ور میرفت که گوشیش زنگ خورد... زیر چشمی میپاییدمش که لبخند زد و جواب داد :
رادوین-سلام خانوم کوچولوی من!!!!چطوری؟؟؟
خانوم کوچولوش؟؟؟؟جلل خالق=|||
_........
رادوین_ن عزیزم....ممکنه کارم طول بکشه...
_......
رادوین غش غش زد زیر خنده...محو خندش شدم...کثافت..آخه این ک انقدر با خنده جذاب میشه...چرا نمیخنده...؟؟؟ن یکی ب من بگه چرا؟؟؟؟
رادوین_چچشمممم...شما امر کن!!!چشم میخرم...میخرم...
_......
رادوین_چقود میخای حالا؟؟؟؟
_.....
همون لحظه رامتین اومد ت آشپزخونه و رو به رادوین سر تکون داد....ینی کی پشت خطه؟؟؟رادوینم بی صدا خندید و سرشو تکون داد...رامتینم انگار فهمید که سری با لبخند تکون داد و رفت بیرون...
رادوین_ 50 تااااااا؟؟؟!!!زیاده عزیزم...
_........
رادوین_عهههه نشد دیگ...دندونات خراب میشه آرومه جونم...
_.........
رادوین_کم میخوریا!!!!!
_.....
رادوین_چشممممم....شما امر کن....قربانت...خدافظ..
رادوین ک قطع کرد بلافاصله رامتین اومد داخل آشپزخونه و گفت :
رامتین_خوب شد آرام زنگ زد...وگرنه امروز کلا اخلاقت سگی بود....رادوین با خنده زهر ماری نثارش کرد و با خند رفتن بیروننن....
یا خدا آرام کیه...؟؟؟؟؟
...._آرام یکی از بنده های خداست=|

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame
آگهی
#12
#LamsCheshmant
#part_21

اهههه وجی جون سلامممم...چ خبر؟؟؟چ میکنی؟؟؟؟
(ب جا این حرفا برو ببین آرام کیسته؟!)راس میگیاااا...(من برم فلا)اوک وجی فلا...
آرام کیههه؟؟؟گی بود ک این کوه غرور بیشور باهاش اینطور حرف میزدو قربون صدقش میرفت..ته دلم ی حس قلقلکی بهم دست داد..ولی از اونجایی ک من قلقلکی نیستم..بهش دست ندادم...والا...کرونا میگیرم میافتم میمیرم...خونم میافته پاتونا=|
جدا از شوخی عآرومه جونم گفتناش ا پهنا ت طهال مونس...نامزدش ک نی...چون حلقه دسش نی...ولی خب داریم کسایی ک حلقه دست نمیندازن..
از طرفی اگ نامزدم داشت زنعمو یا عمو راجبش میگفتن...
اصن چی خاست براش بخرع؟؟؟
هااننن؟؟؟؟
اه محیا کوفت!!!
ب ت چ؟؟؟
چ معنی میده ت توی زندگی اون دخالت کنی؟؟؟
حسودیم شد....
(ججججاااننننممممم..حسودیت شد؟؟؟؟)
ن وجی اشتب شد...اصن ب من چ...ب پای هم پیرشن...باهم خوشبخت شن...باهم؟؟؟نمیخام چرا با من خوشبخت نشه؟؟؟
من_چچچچچچییییی؟؟؟؟
نفس_چیشدددد؟؟؟؟
اه ینی بلند گفتم؟؟؟?اوکی...
من_هیچیییی..
نفس_خدا شفات بده...
من_مرسی...
*
تا پیاده شدم با دیدن رودخونه چنان جیغی کشیدم ک نفس هین بلندی کشید...
مامان بهم چشم غره رفت..
مامان_محیا پا تو آب نمیزاریاااا...
من_ماما...
مامان_یامان...
محیا_مامان بابا ی جنگله و ی رودخونش...
مامان_سرما خوردی خودم کفنت میکنم...
من_دوست دارم مادر:/
مامان_ولی من ازت متنفرم=|
بعد از این همه ابراز علاقه از طرف مامان رفتم سمت رها ک بزنم نصفش کنم بدون من اومده ک تا منو دید رنگش پرید و بلند شد...ک همه زدن زیر خنده...
دستاشو ب نشونه تسلیم بالا اورد و گفت :
رها_اِستُپ هانی...آیم وری وری هپی...ن اشتب شد??آیم وری وری سوری...
من_باشه بابا فهمیدم خارجی بلدی...
نفس_راس میگه رها فارسی یا پارسی؟؟؟حالا هر چی همان را پاس بدار...
رها چشم غره ای رفت :
رها_همون ت پاس میداری بسه...
نفس نیششو حوری باز کرد ک ت کل عمرم نیش جوکرم انقد باز ندیدم...
بعد از یکم صحبت کردن با رهایینا بلند شدیم یکم راه بزیم و حرف بزنیم ک یهو...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part_22

صدای بابا باعث شد برگردیم و با نیش باز بهشون زل بزنیم...
بابا_کجا دخترا؟؟؟
رها_بریم دور بزنیم...
عمو اخماشو کشید ت هم..
عمو_الان روز تعطیله خانواده های زیادی میان جنگل..خطرناکه تنها برید یکیو با خودتون ببرید...
من_اه عمو بچه نیستیم ک؟؟؟
بابا_محیا جان بابا لجبازی نکن واس خاطر خودتون میگیم...
محیا_خ پسرا سر خرن!
عمو_اه...زشته..
بابا بلند آرتین و صدا کرد گفت :
بابا_آرتین دایی محیا و رها میخان برن دور بزنن برین همراشون...تنها نباشن..
آرتیین با عجز گفت :
آرتین_دایی من تنها با دوتا دختر حوصلم سر میره...
میخاسم کلشو بکوبم ت طاق دیوار...منو رها حرصی گفتیم:ا خداتم باشه بیشور...
آرتین دستاشو برد بالا و گفت:
آرتین_خیل خب بابا...بچه ک زدن نداره...
عمو رادوین و صدا کرد و ب رادوین گفت ک رادوینم قرار شد بیاد...دور ک شدیم رها گفت :
رها_میخام برای نفس تولد سوپرایزی بگیرم...
من_چیییی؟؟؟؟
آرتین_کوفت ماهی...گوشم کر شد دختر...=|
رادوین ی تای ابروشو داد بالا :
رادوین_ماهی؟؟؟
آرتین_اوهوم..مخفف کردن ک ت اسمش نی...خودمون دس خوش تغییرش کردیم..چون آبم دوس داره..ک فک کنم با جیغی ک با دیدن رودخونه کشید فهمیده باشی...
رادوین پوزخندی زد:
رادوین_از این ب بعد منم مرغابی صداش میکنم...
از عصبانیت میخاستم بزنم شتکش کنم مرتیکه بی شخصیتو..خجالتم نمیکشه...صورتم سرخ شده بود
همون لحظه زنعمو آرتین و صدا کرد..رها هم ک فصول راه افتاد دنبالش ک ببینه مامانش چی میگه؟با جیغ همونجور ک انگشت اشارمو رو سینه پهنش میکوبیدم گفتم :
من_هی آقاهه هی هیچی بت نمیگم پرو نشو فک نکن خبریه...محض اطلاعت خودم خودمم دکترم...فهمیدم زخمم بخاطر شاخه درخت عمیق بوده...و ممکن بود حافظمو از دست بدم... محض اطلاعت خودمم دکترم...فهمیدم زخمم بخاطر شاخه درخت عمیق بوده...و ممکن بود حافظمو ا دست بدم...ولی اینم فهمیدم ک ت خیلی آدم مغروری هستی...این ک فک میکنی همه جا ازت با غرورت یاد کنن خوبه...این ک هیشکی و نمیبینیو حتی جلوی پدر و حتی مادرت غرور داری...ت خجالت نمیکشی اسم منو مسخره میکنی؟؟؟اگ ت غرور داری منم دارم...اگ ت خودخاهی منم خیلی چیزا رو فقد واسه خودم میخام...ولی دنیا کی ب خاست ما چرخیده...؟؟؟مگ تقصیر منه ک اسمم اینه...ک هر از خدا بیخبری بیاد اسممو مسخره کنه....هه..اصن من اینارو ب کی میگم...ولم کن بابا...
تمام مدت ت چشماش نگاه میکردم ک کم کم اخماش باز شد...
خاستم ا کنارش رد شم ک دستمو گرفت و کشید سمت خودش...
چون انتظارشو نداشتم پرت شدم عقب و افتادم ت بغلش...اونم چون انتطارشو نداشت باهم افتادیم ت آب...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part_23

ی لحظه از سردی اب نفسم بند اومد...اما بهش عادت کردم...شنا بلد بودم...خودمو کشوندم بالا و چندتا نفس عمیق کشیدم و دیدم رادوین نیست...!!
هرچی منتظر شدم نیومد بالا..دیگه هم سردم شده بود...چون باد میومد و هوا ابری بود...نم نم بارونم شروع شده بود...گریم گرفته بود رفتم زیر آب هیچی ندیدم...اومدم بالا و دوباره گشتم اما بازم ندیدم...بار سومم گشتم اما نبود... دیگه اشکم دراومده بود...
من_راودین کجایی؟؟تروخدا بیا بیرون!!!دیگه اذیتت نمیکنم... رادوین تروخدااا من میترسم...باد سردی اومد....لرز کردم و تا خواستم از آب بکشم بیرون یکی از پشت بغلم کرد...ترسیدم و تاخواستم تقلا کنم یکی از پشت بغلم کرد...
_هیش منم اروم باش...من هیچوقت تنهات نمیزارم قول میدم...
کامل تک بعلش بودم و بازوهاش چفت بازوهام بود و دستاشو دور کمرم پیچیده بود...یهو گریم قطع شد و برگشتم دیدم خودشه...!!
با همون جدیت همیشگی تو نگاهش...بادو گوی مشکیه جداب و گیرا...موهای لختش خیس شده بودو رو صورتش ریخته بود..چقدر این پسر خوشگل بود اخههه؟؟؟منو گذاشت رو کولشو سمت همون درختی که مارو انداخته بود تو اب شنا کرد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part_24

دستامو دوره گردنش حلقه کرده بودم...از اب که بیرون اومدیم سویشرتشو دراورد و چلوندش...رفتیم سمت مامان اینا...داشتم به این اتفاقات فکر میکردم... که بادی اومد ولرز کردم و دستامو دور خودم پیچیدم...
راودین_سردته؟؟
_آ...آر...آرههه...وووییی
از سرما دندونام بهم میخورد..که خندش گرفت و گفت:
رادوین_نزدیکیم...اونا مامانینا....اونجا نشستن
بعدم به جایی اشاره کرد رده نگاهشو گرفتم رسیدم ب مامانینا که داشتن سفره پهن میکردن....
دویدم سمت مامانینا...عمو تا منو دید چشاش گرد شد و دهنشو که برای سوال کردن از بابا باز کرده بود...همونطور باز موند...تازه بدترم شد...خندم گرفت
بابا مارو دید و خیلی ریلکس رو به عمو گفت:ببندش احمد مگس میره توش...این چیزا عادیه باید عادت کنی...
همه با این حرف بابا به سمت عمو برگشتن و رد نگاهشو گرفتن و تامنو رادوینو خیس دیدن...چشای همشون گرد شد...صدای جیغ نفس بلند شد...
نفس_هههیییی؟؟؟شما غرق شدییییننن؟؟
چشم غره ای بهش رفتم و همونطور که میرفتم سمت آتیش گفتم:اگه منظورت از غرق شدن...خیس شدنه باید بگم آره...یجورایی!!

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame ، Lowin
#13
#LamsCheshmant
Part_ 25#

عمو ک هنوزم هنگ بود پرسید:
عمو_چرا خیس شدین؟
ی نگاه سنگین ازینا ک طرف ب قتل مرتکب نشدشم اعتراف میکنه ب رادوین کردم ولی ککشم نگزید?آدم نیس ک...
ولی ب منم میگن ماهییی..با ی لبخند شیطنت آمیز گفتم :
من_رادوین افتاد ت آب منم رفتم نجاتش بدم...
همه مشکوک نگاهمون میکردن رادوینم دود از کلش میزد بیرون منم با لبخند شونه بالا انداختم و ب قیافه سرخ رادوین چشمک زدم و براش بوس فرستادم?
ینی رسما همه اتفاقاتو سانسور کردم...بماند ک رها و نفس بزور از زیر زبونم بیرون کشیدن...ولی خب از صبح ذهنم فقط درگیر ی چیز بود ( *آرام* )
انقدر هواسم پرت بود و ت فکر میرفتم ک رها و نفس شک کرده بودن و تیکه مینداختن...
_عاشق شدی رفت...
_نگرانش نباش یا خودش میاد یا خبرش...
_جون من بگو عاشق محسن نشدی؟؟
محسن نظافتکار بیمارستانی بود ک من توش کار میکردم و طرحمو میگزروندم..ب پسر چندش و بیریخت و سیاهههه.. ک انقدر شکم داشت نمیتونست پشت پیکان باباش بشینه و بره و بیاد بیمارستان...گیر 3 پیچم شده رو من ک عاشقتم?
منم نمیدونستم این دوتا شعور ندارن..براشون تعریف کردم=|
حالام منو دست میندازن...بعد از صرف ناهار ک در واقع کوفتم شد بس ک مامانینا گیر دادن لباسای رادوین و عوض کنیم ک سرما نخوره و رادوین هر بار نگاه سنگین ک توش عربده میرد ت قاتلی ب من مینداخت..بلند شدیم برای وسطی...
بابا و عمو و رامتین و آرتین وایسادن دروازه ماهم مث قوم مغول ریختیم وسط...البته هممون نبودیمااا..رادوین خان ک همش اخم کرده بود بازی نمیکرد(ببینید من دیگ نمیگم این اخم کرده بس ک اخموعه...من فقط تغییر حالاتش رو میگم)و ویانا هم از بازوش آویزون بود...بقیه همه وسط بودن حتی مونس...
بازی شروع شد ک همون ضربه اول...
ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_26#

با بهت ب نفسی ک با لبخند شیطون و دوتا بالانزا ت دستش نگام میکرد خیره شدم... از مامانینا خیلی فاصله گرفته بودیم...همه بالانزا دستشون بود جز رادوین و ویانا... جیغ کشیدم:
من_نفس زنده هم گیرت بیارم خودم میکشمت...
دویدم سمت آرتینو چهار تا ا دستش کش رفتم...4 تاشو پرت کردم ولی ب جای نفس خودم ب گ خوردن افتادم(بلانسبت شماع البتع=|)
چون همش خورده بود ب رادوین و رادوین با اخم غلیظی ب من زل زده بود..
تا خاستم چیزی بگم صدای عربدش بلند شد :
رادوین_چرا امروز ت هی منو خیس میکنییییی؟؟؟؟؟اههههه....دختره ی....
از ترس داشتم قالب تهی میکردم...اما متوجه گافی ک داد شدم سریع بهش چشم و ابرو اومدم ک حرفش و قطع کرد و نفس عمیقی کشید...همه از ترس و صدای عربده بلند رادوین خشک شده بودن سر جاشون...رادوینم نفس عمیقی کشید و تا خاست چیزی بگه صدای ویانا بلند شد :
ویانا_واااییی هانییی!!!!چیشدی؟؟؟؟نگران نباش عزیزم الان میریم خونه....
بعدم با خشم برگشت سمت منو با صدای جیغ جیغوش گفت :
ویانا_از عمد بهش زدی آره...??
چشمام گرد شد..این چی زر زر میکرد??
مننن????د آخه چرا???با چشمای گرد شدع نگاهش کردم و با دست ب خودم اشاره کردم :
من_با من بودی??
ویانا همونجور ک دستش تو موهای رادوین بود چشم غره ای بم رفتو گفت:
ویانا_ن پ عمم...
اخمامو کردم ت همو با عصبانیت دستمو ب سمتش گرفتم و گفتم :
من_ببین جوجه...ب جای این حرفا ی نگا ب خودت و من بنداز...من نیستم ک صد کیلو آرایش کردم...من نیستم ک تا مچ النگو ت دستمه...
من نیستم ک همش ت صدام نازو عشوه میریزم....
ب حرمت اینکه خاهرم هستی بت چیزی نمیگم...ولی حدتو بدون و حرف دهنتو بفهم...وگرنه باهات بدتر برخورد میکنم....
داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد و تا خاست جوابمو بده ک با صدای جیغ عمه شهلا....

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#Part_27

هممون با جیغ عمه شهلا دویدیم سمتی ک مامانینا نشسته بودن...که با صحنه روبه روم چشمام گرد شد...
دویدیم سمت بابا ک بازوشو گرفته بودو صورتش سرخ شده بود...چیزی شبیه ی طناب رنگی از دستش آویزون بود.....دویدم سمت بابا ک ببینم چی شده ک یکی از پشت منو گرفت ت بغلش و صدای داد و بیداد رادوین و میشنیدم...ولی نمیفهمیدم چی میگه؟؟؟؟
فقط با ترس و بدن لرزونم ب بابا ک مارو از خودش جدا کرد و شروع ب مک زدن بازوش...
عمو و رامتین مارو دور کردن...ولی من هنوزم میلرزیدم...ک با سیلی ای ک رادوین بهم زد...
یکم بهتر شدم...ولی اشکام ک نمیدونم کی اومدن پایین(مگ آسانسوره؟؟؟=/)صورتم و خیس کرده بودن...
رفتم سمت بابا ک معاینش کنم...سریع زهرو از بدنش خارج کردم و ت ماشین دراز کشش کردم ک استراحت کنه...تموم مدتم سنگینی نگاه عمو رو...ر خودم حس میکردم‌....چند لحظه ک نگام کرد لبخندی صورتشو پر کرد..اونموقع انقد حواسم پرت بود ک نمیدونستم این نگاه چ معنیی میده...
مامانو عمه شهلا و عمه آلا گریه میکردن و مردا تو جنب و جوش بودن ک خانوما بیقراری نکننو حواسشون ب بابا هم باشه...
عمو سوار ماشین شد و قرار شد بابا رو ببره بیمارستان...
ماهم ک پکر شده بودیم همه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه...
همه راه افتادن و قرار شد منو رادوین و مونس ک بخاطر رادوین موندو(اینو ویانا نوبتی میرن ت کار رادوین؟؟؟؟) آرتان وسایل و بیاریم...
نفس و رها و رامتین و آرمان هم ی سری از وسایلو برداشتن و رفتن خونه....
بعد از اینکه نفسیناهم رفتن برگشتم سمت رادوین ک با صحنه روبه روم هنگ کردم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_28#

مونس با هزارتا ناز و عشوه خم شد سمت رادوین و لباشو گذاشت رو لبای رادوین...ی لحظه حس کردم خورد شدم...فرو ریختم...حس کردم نفسم ی لحظه رفت...رادوین هیچ عکس العملی نشون نمیداد..
بعد از چند لحظه با اخم و خشونت چنگی ب پشت مانتوی مونس زد و قبل از اینکه بخاد عکس العمل نشون بده...من و ک پشت سر مونس وایساده بودم دید...
مونس و با خشونت و صورتی قرمز پس زد و تا خاست چیزی بگه ب خودم اومدم... پوزخندی زدمو گفتم :
من_هه..چ خوب ک حداقل ت جمع همو انقد عاشقانه نمیبوسید و حرمت حالیتون میشه...
بهتون افتخار میکنم...
و شروع کردم ب دست زدن...
با این حرفم قیافه دوتاشون برزخی شد و رادوین اومد سمتم...حالا ت این موقعیت نمیدونم آرتان کدوم گوری بود....
بازوهامو محکم گرفت ت دستاش ک جیغم درومد...چزوری داشت لامصب...چسبوندم ب درخت پشت سرم و خودشم چسبید بهم...جیغی کشیدمو در حالی ک تقلا میکردم گفتم:
من_ولم کن وحشیییی...
اخماش بدتر بهم قفل و زنجیر شدن و کنار گوشم پچ زد:
رادوین_تا من نخام جایی نمیری...
تیزی درخت رفت ت کمرم...آخی از درد گفتم و ناله ای کردم..
فک کنم مانتوم پاره شد چون حس سوزش عمیقی ت کمرم داشتم...
اما اون بدون اینکه ب نالم توجه کنه نفس عمیقی کشید...اخماش هنوزم توهم بود...قیافش ت اوج عصبانیتم جداب بود...صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد...گفت :
رادوین_ببین جوجه...فک نکن یکم بت رو دادم خبریه...رابطه من با هر کسی ب خودم مربوطه...
با این حرفش واقعن شکستم...بلافاصله بغض بدی ت گلوم نشست...حس کردم مردم و زنده شدم...نفسم تنگ شد...حس میکردم دوباره آسم عصبیم شروع شده...ینی رادوین مونسو دوست داشت؟؟؟؟خب معلومه از بچگی باهم بزرگ شدن...چرا نباید دوستش داشته باشه...اصلن حال خودمو نمیفهمیدم...جلوی اشکمو بزور گرفتم و با بغض و بهت لب زدم :
من_ت..تو..تو...الان...چ.چی..گفتی؟؟؟؟ر...را..رابطه..؟؟؟
انگار تازه متوجه حرفی ک زده بود شد...چون کلافه بهم خیره شد...قبل از اینکه حرفی بزنه صدای آرتین اومد:
آرتین_مممحححیییاااا...مونسسس...رادوینن...بیاین بقیه وسایل و ببریم...
بازومو از دست رادوین کشیدم بیرونو...رفتم سمت آرتین...آرتین تا منو دید چشمکی زد و گفت :
آرتین_عشق من چطورهه؟؟؟
نگاهم افتاد ب رادوین ک با اخم زل زده بود ب آرتین....بعدم زل زد ب من..متوجه نگاه پر حرث مونسم شدم..چقدر پرو بود این دختر...
رفتم وسایلارو از دست آرتین بگیرم ک صدای زنگ گوشیم بلند شد...با دیدن عکس محمد رو صفحه گوشیم و اسم(Mý Łövə♥️)(عشق من♥️)جیغی کشیدم و جواب دادم...
من_سلام عشقممممم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part_29

صدای خنده سام از پشت تلفن بلند شد :
سام_سلام زندگی من...خوبی فنچ؟؟؟
من_سامی شروع نکناااا..
سام غش غش خندید...و مطمئن بودم طبق عادت ک وقتی میخنده موهاشو چنگ میزنه...الانم دستش ت موهاش بود...
آرتینم ک فهمیده بود کی پشت خطه..سری ب نشونه تاسف تکون داد و رفت...
سام_خیل خب...ببین فنچ من وقتم کمه...زنگ زدم ی چیزیو زود بگمو قطع کنم...
من_بنال...
سام_کوفت آدم با داییش اینطور صحبت میکنههه؟؟
من_آره...اگ اختلاف سنیشون 1 ماه باشه?
سام_باید بگم مستانه ادبت کنه...کلن 3 ماهه نیستم‌...
دلخور گفتم_چقدرم کم...؟؟؟خوش گذشته بت ک نمیای...
سام ک انگار فهمیده بود من دلخورم لحنش مهربون شد و گفت..
سام_مگ من بدون زندگیم بم خوش میگزره...تازه خبرم راجب همین بود...
من_چی؟؟؟؟
سام_امشب پرواز دارم ب مقصد تهران...ویژژژ میام ایران...ههننن...میام شمال...تق تق‌..میام ویلا...خر خرمم ک بخاطر خستگیه...چون تازه فهمیدم بلیت برای امشب هست...از صب دارم کارامو راست و ریس میکنم...
جیغ خفه ای از خوش حالی کشیدم و گفتم :
من_سامی بگو جون ماهی...
سام_نوچچچ..جون اقدس خانوم....
من_اوکی پس امشب منتظرتم..
سام_تا من میام آدم باش‌..
خودتم ب مستانه و محمد خبر بدع...شیطونیم نکن تا خودم بیام با هم ا دیوار زندان بریم بالا...
من_امر دیگه؟؟؟
سام_عرضی نیس...فعلا
من_اوکی بای...
گوشیو قطع کردم و بعد از اینکه با ذوق ب آرتین گفتم سام میخاد بیاد...اونم خوشحال شد...رادوینم بیخیال وسایل و جا ب جا میکرد...
بعد از تقریبا ی ربع کارمون تموم شد و راه افتادیم سمت خونه..
*
مامان_محیاااا..
من همونطور ک سینمایی نگاه میکردم گفتم
من_هوممم...
بابا تلوزیونو خاموش کرد و گرو ب من با خنده گفت...
بابا_وروجک برو ببین مامانت چکارت داره...رفتم ت آشپزخونه ک دیدم رها و مونس و ویانا هم اونجان...
و عمه شهلا و مامان و عمه آلا و زنعمو مریم.. وایساده بودن پای اجاق گاز و قرمه سبزیو راست و ریست میکردن...
رفتم کنار رها ایستادم و ناخنکی ب سالاد رو میز زدم ک رها هم همراهیم کرد... مث من دستشو کرد ت ظرف سالادا...
خندم گرفت...
مامانینا حواسشون نبود...ی گوجه برداشتم گذاشتم ت دهنم...رهاهم کاهو برداشت...
مامان برگشت سمتمونو گفت
مامان_امشب برای نفس خاستگار میاد...
4 تامون دهنامون باز موند...ک مامان شروع ب توضیح دادن کرد...
*
ت کف حرفای مامان بودم....سام نفس و دوست داره؟؟؟؟؟
داشتم فکر میکردم ک با صدای رادوین ت جام پریدم....
مشکوک نگام کرد و گفت :
رادوین_ب چی فکر میکردی؟؟
قلبم تند تند میزد...غافلگیرم کرده بود...خودمو نباختمو
گفتم:
من_باید جواب پس بدم...
رادوین شیطون شونه بالا اندخت:
رادوین_خیر
هر شخصیت و اخلاقی ت وجودش بود...واقعن چطور میتونست؟؟؟؟
سری تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقم...
ک صدای عربده رامین مانع شد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_30#

رامتین_ت خیلی گه میخورییییی...
با صدای دادش ب ی آن منو رادوین ت حیاط بودیم...
رامتین و نفس ت حیاط رو ب روی ماشین رامتین پیش هم وایساده بودن...
نفس صورتش سرخ و خیس بود...
رامتینم با اخمای گره کرده و ی زخم روی پیشونیش ک حدس میزدم جای چاقو باشه...با صورتی کبود و مشتای محکمش...
دندوناشو روی هم میسایید...
کسی خونه نبود و همه برای استقبال رفتن فرودگاه...ولی من ک از دست سام دلخور بودم...موندم...البته مامان مخالف بود...ولی وقتی کاشف ب عمل اومد ک من باید برم پیش سحر...چیزی نگف...
البته منم قرارو کنسل کرده بودم...
رفتم با اخم جلوی رامتین ایستادم و داد زدم..
من_رامتین صداتو نبر بالا..‌چیشده؟؟؟؟
رامتین همونطور ک با اخم ب نفس نگاه میکرد داد زد :
رامتین_سام کیههه؟؟؟؟؟کیه ک از نفس خوشش میاد ها؟؟؟؟فک کردی من سیب زمینیم؟؟؟؟جر میدم کسیو ک بخاد نگات کنه‌..چ برسه بخاد بت نزدیک بشه و ....
به اینجای جمله ک رسید...اخماش درهم رفتو رادوین جملشو نصفه گذاشت...
رگ گردن و پیشونی رامتین برجسته تر شد...
رادوین با اخم غرید...
رادوین_دهنتو ببند رامتین‌..
رامتین عربده ای زد و روی کاپوت ماشینش کوبید...کاپوت ماشین فرو رفت و همزمان شد با هق هق بلند نفسو عین گفتن من...
رامتین برگشت سمت نفس و دستشو ب نشونه تهدید تکون داد و غرید....
رامتین_نفس ب والله...خودت منو خوب میشناسی‌‌‌‌...بهش جواب مثبت بدی یا باهاش گرم بگیری ‌ک با غیرت من بازی کنی...سگ میشم...بدم سگ میشم...
نفس بی جون فقط سر تکون داد ک رامتین بغلش کرد و بردش داخل...
عصبی شدم از اینهمه اتفاق...
پووفف اون از ت آب افتادنم..اخراج شدنم...بوسه مونس و رادوین...بابا ک ت بیمارستانه...خاستگاری سام و الانم ک نفس و رامتین...
توی فکر بودم ک دستی دور کمرم نشست...


ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame ، Lowin
#14
رمانت خیلی قشنگع ادامع بدع زیادم منتظرمون نزاااررر Heart
راستی عکس شخصیت های رمانت هم بزار
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط Asal_ap
#15
#LamsCheshmanat
#part_31

چشمام گرد شد... خاستم خودمو از بین دستای رادوین بیرون بیارم...ک محکم کمرمو فشار داد...
ضعف کردم...تا خاست چیزی بگه یا کار بکنه..در باز شد ک بلافاصله از رادوین جدا شدم...
*
از خاب بیدار شدم..با صدای ناله نفس ب سمتش برگشتم و با غصه بش خیره شدم...
دیشب بعد از اومدن سام و ماجرای خاستگاری ک بدون حضور اما اطلاع مامان بزرگ و بابابزرگ و اخم تخم رامتین...نفس جواب منفیو داد...
و مطمئنم با اخمای رامتین سام فهمید... ک با نگاه خاصی ب نفس تیکه انداخت:
سام_شاید پای کس دیگه ای درمیون باشه...ولی با اینکه بم جواب منفی دادی من ازت دست نمیکشم...
رامتینم ا دیشب تا حالا رفتارش با نفس سرد بود...
ن اینطوری نمیشه...بلند شدم و بدون توجه ب تیپم رفتم سمت اتاق رادوین و رامتین...بدون در زدن..
درو باز کردم و با صحنه رو ب روم تلخندی رو لبم نشست...
رادوین داشت مونسو میبوسید و دستش دور کمرش بود...مونسم با آرایش غلیظ و لباس خاب قرمز و کوتاهش ت بغلش دلبری میکرد...
انگار متوجه من شدن ک ازهم جدا شدن و رادوین با دیدن من بهت ت نگاهش نشست...
مونس با ترس و تته پته نگام میکرد...
مونس_مم..محیـ.. محیاا..ت..تو..
پوزخندی ب قیافه رنگ پریدش زدم ک سریع از اتاق بیرون رفت...
برگشتم سمت رادوین ک با نگاه خاصی نگاهم میکرد...با خونسردی برگشتم سمتش...
من_فکر نمیکردم انقدر هرزه باشی ک ب دختر عمتم رحم نکنی...البته ب کسی ک تو خارج بین اینهمه دختر لوند و س*ک*س*ی بزرگ شده...جز اینم انتظار نمیره...واقعن ب ت هم میگن مرد؟؟؟واقعا برای عمو زنعمو ک واسه ت خودشونو ب آب و آتیش میزنن متاسفم ک همچین پسر ....
با کشیده ای ک ت صورتم خابوند پوزخندم پررنگ تر شد و فهمیدم عصبیش کردم...
با عصبانیت و صورت قرمز و رگای متورم پیشونی و گردنش زل زد بهم...دستاش بازوهامو اسیر کرد و از لای دندوناش ک روی هم میساییدشون گفت :
رادوین_کم بلبل زبونی کن تا زبونتو قیچی نکردم...چون من سگ بشم بد سگ میشم...و البته دفعه اولت نیست ک با من دهن ب دهن میزاری...
حد خودت و بدون جوجه رنگی...
با صدای پایی سریع خاستم باز
وهامو بیرون بکشم ک نذاشت و با پوزخند بهم خیره شد...
با باز شدن در و دیدن شخصی ک درو باز کرده بود حس کردم الانه ک ت بغل رادوین ا حال برم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanat
#part_32

مروارید بود...اینا مگ تهران نبودننن.؟؟؟؟؟
با دیدن ما دهنش باز موند...یا خدا این بچه دهنش چفت و بست نداره...
الان من چ خاکی بر سر خودم آوار کنم؟؟؟
مروارید ک همش عمه عمه میکرد با دیدن ما دهنش باز موند....
چشماش درشت شد ک سریع از بین دستای رادوین(خاهرم ت بغلش بودیییی=|)خودمو کشیدم سمت مرواریدو گفتم :
من_جانم عمه؟؟؟چی میخای زندگیم؟؟؟
مروارید_عمه ی سوال؟؟؟؟
یا خدا الان بدبختم میکنه....
من_بپرس عمه...
با شک ب منو رادوین نگاه کرد ک آب دهنمو قورت دادم...
رادوینم انگار اومده بود فیلم اکشن ببینه...با هیجان نگاه میکرد...
مروارید_عمه شما مال عمو رادوینی؟؟؟؟؟
دیدی گفتم بدبختم میکنه؟؟؟
من_ن عشق عمه...چطور؟؟؟
مروارید_آخه بابا ماهان میگه اگ ی آقایی ی خانومیو بغل کنه..مثل مامان و بابای من زنو شوهرن....
خب الانم عمو رادوین شمارو بغل کرد دیگه؟..
با عجز و خشم ب رادوین نگاه کردم...کلافه شده بودم...
بدون نیم نگاهی ب من اومد و جلوی پای مروارید زانو زد...دستاشو برد بالا ک مروارید دستاشو گرفت...
بکم با شصت دستش دست مروارید و ناز کرد و گفت :
رادوین_آره عمو جون...عمت مال منه...ولی ت اینارو ب کسی نگو؟؟؟باشه؟؟؟ما خودمون بعدن ب بقیه میگیم...ولی ت هم الان باید بچه خوبی باشی و راز مارو نگه داری...قول میدی؟؟؟
مروارید_آره عمو قول میدم...
رادوین_آفرین_حالا اگ بچه خوبی باشی بهت شکلات میدم...
بعدم ی شکلات بهش داد ک مروارید دوید بیرون....
یا خدااا بدبخت شدم...برگشتم سمتش تا چند تا لیچار بارش کنم...
من_اون چرت و پرتا چی بود ب مروارید گفتییی؟؟؟ینی چی من مال توعم؟؟؟
خیلی ریلکس تیشرتشو ک روی تخت افتاده بود برداشت...تازه متوجه بالاتنه ی لخت و عضله ایش شدم...چ هیکلی بود لامصب...تیشرت ب دست اومد سمتم ک رفتم عقب...وجدانی ترسیدم...ب تته پته افتادممم....
من_خ..خب...خب بچـ...بچست د...دیگه...جایی...تک...
حالا دیگه چسبیده بودم ب در ک جلو اومد و خودش و با همون بالا تنه لخت چسبوند بهم دست راستش روی قفل در نشست و قفلش کرد...
دست چپشم کنار سرم بود...در واقع روم خیمه زده بود....
داشتم از ترس میمردم...ک با نگاه خاصی نگاهم کرد:
رادوین_نیستی؟؟؟
مخم مث این فیلما منفجر شد...
وات؟؟؟؟
چشمام گرد شد:
من_چیییی؟؟؟ت فک کردی من هر...
یهو سرشو اورد جلو و لیسی روی لبام زد.....
ب معنای واقعی کلمه حرف ت دهنم ماسید...
نگاهش هیچ چیز و نشون نمیداد...
فقط سیاهییی..
ازینکه منم یکی مثل مونس و امثال اون حساب کرده غصم گرفت...اشک ت چشمام جمع شد...بغض سنگینی ت گلوم نشست...
ی قطره اشک از چشمم اومد ک...

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame
#16
#LamsCheshmanat
Part_33#

اشکمو بوسید و با صدای بم و خش دار زمزمه کرد :
رادوین_گریه چرا؟؟؟
همین دو کلمه کافی بود ک بغضم بشکنه و هق هقم اوج بگیره....
نزدیک بود بیافتم ک گرفتم...دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو جسبوند ب در..خودشم چسبید بهم و کنار‌ گوشم گفت :
رادوین_من...من راستش...
نگاهش کردم...کلافه و مردد بود...
منم همینطور اشک میریختم ک با چیزی ک گفت ن تنها گریم بند اومد..بلکه چشمام هم گرد شد...
رادوین_پوووفف..محیا گریه نکن من معذرت میخام....
یهو با این حرفش ب خودم اومدم ازش جدا شدم و با عصبانیت و لرزش بدنم کوبیدم ت سینش و همونطور و گریه میکردم جیغ زدم...
من_کثافتتتت..ت منو با اون مونس و دخترای هرزه ی دورت یکی میبینی ک منو...منو....
هر چقدرم پروو بودم نمیتونستم بگم منو بوسیدی...
خیلی بیخیال تیشرتشو پوشید و اوند سمتم...دستش رو لبم نشست و خش دار گفت...:
رادوین_تو مال منی... مال من میمونی...تا ابد...تا روزی ک نفس میکشی‌...
با عصبانیت جیغ زدم
من_مگ ت چیکارمییییی؟؟؟؟؟؟
چشماش با حالت خاصی لبمو شکار کرد و لبش و با زبونش خیس کرد و گفت:
رادوین_اگه قبول کنی...دوس پسرت...
چشمام گرد شد و دهنم وا موند....این چی بلغور میکرد...؟؟؟؟رسما داشت بهم درخاست دوستی میداد...؟؟؟
ازم فاصله گرفتو گفت :
رادوین_من تو رو چون پاکی میخام...خوشم نمیاد با کسی دوست باشم ک قبل من هزاتا پسر لمسش کردن..من میخام وقتی دوس دخترمو لمس میکنم....سرخ و سفید ش...میخام با حجب و حیا باشه و ...
پریدم وسط حرفش و با پوزخند گفتم:
من_ آهاااا¡¡¡¡اونوقت با ت باشه پاکه....
شونه بالا انداخت...
رادوین_ن اگ سهمم باشه...
ابرو بالا انداختم:
من_من سهم توعم؟؟؟شاید سهم یکی....
تا پلک زدم ادامه جملمو بگم جلوی روم وایساده بود و با اخم و صورت قرمز بم گفت :
رادوین_ت فقططط مال منی!!!اینو بفهم؟؟؟
حرصم گرفت و با لحنی ک حرصم کامل داخلش مشهود بود گفتم :
من_اهههه انقدر مال من مال من نکن....کی گف....
ادامه حرفم با دیدن صحنه روبه روم ت دهنم ماسید...
عکس بوسه دو دیقه پیش بود....
ابرو بالا انداخت...
رادوین_خب؟؟؟؟
حس کردم بدنم لمس شده....با هت بهش خیره شدم ک جدی گفت :
رادوین_من و تو باهم وارد ی رابطه دوستانه میشیم منم ازت هیچیییی نمیخام...تاکید میکنم...هیچی...اما اگرم نه...فردا صبح ی ایمیل ناشناس عکس بوسه دخترشو با شخصی ک حتی مشخص نیست کیه...؟؟؟دریافت میکنه؟؟؟اومممم نظر مثبتت چیه؟؟؟بنظرم راه حل اول بهتره...
چون دردسرش کمتره...
بهت زده نگاهی ب عکس انداختم...صورت من کامل مشخص بود اما....صورت خودش؟؟؟اصلن
پیدا نبود شخص داخل تصویر کیه؟؟؟
با عجز و حرص بهش خیره شدم ک با شیطنت گفت :
رادوین_دوست دخترم میشی..؟؟؟
*
3 ماه از اون ماجرا میگذره و ما 5 روز بعد از اون اتفاق برگشتیم شمال...
در خاست دوستی رادوین و قبول کردم...ب شرطی ک خانواده ها نفهمن...ک رادوین با چپ چپ نگاهم کردن بهم فهموند ک زر نزن...
خب راستش حالا ک فکر میکنم بد هم نشد...
رادوین خیلی خوب بود...ب حدی ک میتونستم بگم تو این 3 ماه ب شدت بهش وابسته شده بودم...
خیلی باهام مهربون بود ولی اخلاق خاص خودش رو هم داشت...ولی خب خیلی باهاش راحت شده بودم...
*
خوابیده بودم ک با صدای جیغ مروارید ا خاب بیدار شدم...لنتی آلارم زنگ و هشدار گوشیم بود...ک زود بیدار شم یا جواب بدم...با صدای خمار جواب دادم....
من_بله..
رادوین_بله و بلا...دختر ت قصد نداری ادم بشی؟؟؟؟آخه عزیز من...ساعت دو و نیمه....دل بکن از رختخاب...
چشمامو محکم مالیدمو نالیدم...
من_رادوووینننن...من خاب بودم زنگ زدی...
رادوین_جااانمممم؟؟؟؟بله میدونستم زنگ زدم ی خبر خوب بت بدم...
سیخ نشستم...:
من_بگوووو
با حرفی ک زد از خوشحالی بال دراوردم...

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
آگهی
#17
#LamsCheshmanat 
#part_34

رادوین_داخل بیمارستان...ب خاطر اخراج یکی از پرسنلم دیگه در اوج نا امیدی زنگ زدم ب ی خانم دکتر لوسسسس...ک درخاست این بنده حقیر رو برای همکاری در بیمارستان‌....بپذیرد...
من_ججججیییییغغغغغ...رادوین جدی میگی...
رادوین_توله سگ‌ مگ من بات شوخی دارم؟؟؟؟همین الان حاظر ش من شیفتم دو شروع میشه...امروز ببرمت یکم از کارا سر در بیاری...ا فردا با مدارکت تشریف میاری سرکار...در ضمن من رئیس سختگیریم...تا 10 دیقه دیگ حاظر باش میام دنبالت با هم بریم..
با شیطنت گفتم:
من_اوهو..آقای سختگیر...استثنا نداره...؟؟؟؟؟
رادوینم مث خودم شیطون جواب داد:
رادوین_بها داره...
منظورشو فهمیدم و بی حیایی نثار رادوین ک اونور خط داشت میخندید کردم و با خناه بلند شدم تا آماده شم...
*
من_ماما...ماماننننن..مامان جونممممممم...
مامان_بلهههه؟؟؟
رفتم ت آشپزخونه ک هم بابا بود و هم مامان...
دوتاشون رو ب روی هم پشت میز نشسته بودن...
من_سلام بر اهل بیت جذاب.زیبا.کیوت.خوشگل.دلبر.ناز و لوس خانهههه...
بابا خنده ای کرد:
بابا_الان ب ما سلام کردی یا خودت؟؟؟
من_وایییی بابا...شماهم فهمیدید من چقدرررر‌ جذاب.زیبا. کیوت....
با پس سری آروم مامان نگاهش کردم ک همونطور ک برای بابا آب پرتقال میریخت گفت :
مامان_چیشده؟؟؟
من_ااممم انقد زایه بود؟؟؟
بابا تک خنده ای زد...
بابا_خخخییلللییی..
من_خب راستش من قرار بود هفته آینده بخاطر ادامه طرحم برم روستا...ولی الان رادوین زنم زد بهم و گفت ک داخل بیمارستان خودش نیاز ب نیرو دارن...من برم اونجا استخدام شم و طرح بگزرونم...همینکه زیر نظر خودش باشم...منم حاظر شدم الان بیاد دنبالم...امروزو ت بیمارستان باشم ک قلقش دستم بیاد...ا فردا هم میرم سر کار.....
بابا_اوهوم...خوبه...ولی مراقب باش....با رادوین کلکل نکن...اذیتش نکن... مث ی دختر خوب برو و بیا...
خواستم جواب بدم ک با صدای... بوق ماشین رادوین دویدم سمت درو بدون توحه ب غر غرای مامان ک چیزی نخوردی پریدم ت ماشین...
در ماشینو محکم کوبیدم ک همونطور ک دست چپش رو فرمون بودو دست راستش تکیه ب صندلی و ب من نگاه میکرد گفت :
رادوین_سلام...محکم تر میکوبیدی؟؟؟
من_سلام...فدای ی تار موی گندیدم...
سری تکون دادو راه افتاد..
بین راه صدای قار و قور شکمم اخمای رادوین. توهم کرد...
رادوین_محیا نگو ک...
تند پریدم بی حرفش و گفتم..
من_بخدا خاستم بخورم بلافاصله اومدی....
پوفی کشید و وارد حیاط بیمارستان شد...
برگشت سمتم...
رادوین_محیا ب هیچ وجه با پرسنل مرد چ دکتر و چ آبدارچی گرم نمیگیری....
حجابتو کامل رعایت میکنی....
و کسیم..
با دلخوری بین حرفش پریدم...
من_بله کسیم نباید بفهمه رابطمون چیه؟؟؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
رادوین_رامتین اینجا رفت و آمد داره...اگ پرسنل بفهمن متوجه میشه...
بعدم با شیطنت ادامه داد...
رادوین_مگرنه من مشکلی ندارم میگم (دوست دخترمه)..
هنو ا دستش کلافه بودم ک چرا نگف عشقم...با خودم رو راست بودم..ناراحت شدم...
انگار فهمید چون با عجز بم زل زد...
میدونستم خیلی مغروره و محاله همچین چیزیو ب زبون بیاره....
برای همین ت ی لحظه سریع ناراحتیم از بین رفت...
از ماشین پیاده شدم باهاش و از در مخصوص پارکینگ ک مخصوص پرسنل بود وارد شدیم...
ی راهروی کوتاه ک انتهاش ب رو به روی اتاق رست پرسنل میرسید...
و سمت راست با توجه ب تابلو ها ب راهروی منتهی آی سی یو و سی سی یو وصل میشد...سمت چپم راهروی بزرگ و اصای بیمارستان ک انتهاش پذیرش بود و باز هم از دو طرف دو راهروی طویل بود... 
دستمو محکم بین دستاش گرفت...ک لبخند رو لبم نشست...از حس مالکیتش...همه پرسنل با بهت نگاهم میکردن...
بخصوص جنس های مونث...
چنان با حرص نگام میکردن ک اگ حکم قتل قصاص نبود الان ی دو ساعتی ا مرگم گذشته بود....
منو کشید سمت راهروهایی ک دو طرف پذیرش پیچید سمت راستو یکم با فاصله از پذیرش رو ب روی دری ک رنگش تضاد همه درهای موجود بیمارستان مشکی بود...ایستادو با کلیدی ک از جیبش در اورد درو باز کرد...رفت کنار و اشاره کرد داخل برم...
اولین چیزی ک ب چشمم خورد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanat
#part_35

با دیدن عکس خودم ت قاب عکس رو میز خندم گرفت...
عکسی بود ک داخل آتلیه پیش سحر و سعید گرفته بودم...
اینو ا کجا اورده؟؟؟
داخل عکس موهام کامل باز بود و با ی تاپ و شلوارک مشکی با آل استار ساق بلند مشکی سفید... دست ب کمر و لبای غنچه ب دوربین نگا میکنم...
برگشتمو تو چشماش که حالا خنده توش موج میزد خیره شدم و ابرو بالا انداختم که اومد سمتم...
رفتم عقب که خوردم به دیوار با ی لبخند شیطانی اومد جلو که خندم گرفت تا خواست کاری کنه ...
در اتاقو زدن ابرویی براش بالا انداختم و خندیدم که تهدید امیز نگام کرد خندید و رفت سمت در ...
تا در و باز کرد ی جنس مونث پرید تو بغلش جوری که چندقدم عقب رفت...چشمام گرد شدo_O
جنس مونث_ووااایییی سلام رادوینننننن جججووونممم...چرا الان دو هفتست ازت خبری نیست عشقممم؟؟؟؟
چشمم افتاد کف پام...ععععشششقققمممم؟؟؟؟ی حس بدی بم دست داد..‌.ینی قبلا با رادوین بوده ک اینطور صداش میکنه؟؟؟؟
رادوین خیلی جدی از خودش جداش کرد و گفت:
رادوین_چیزی شده خانوم سالاری؟؟؟
دختره لب و لوچشو خیلی بیریخت آویزون کرد...
سالاری_اه رادویننن...
تا رادوین خاست چیزی بگه برگشت و چشمش ب من افتاد...اخماش ت هم رفت و با لحن لوسی گفت :
سالاری_رادوینن این کیه؟؟؟
مهلت ندادم رادوین چیزی بگه...دست ب سینه و با پوزخند گفتم...
من_این ک عمته...نمیشناسیش...؟؟؟
با بهت برگشت سمتم
سالاری_چی زر زدی؟؟؟
رادوین اخماشو کرد ت هم...
رادوین_آتنا..حد خودتو بدون...حق نداری ب محیا بی احترامی کنی...
آتنا اخمی کرد و با اون چشمای درشت و وحشی مشکیش بهم چشم غره رفت و با لبخند ملیحی رو ب رادوین گفت:
آتنا_اههه...رادوین..اومدم قرار امشبمونو یاد آوری کنم...بعدم زیر چشمی با لبخند مرموزی ب من نگاه کرد...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد...
چنگی ب گوشه ی مانتوم زدم و نامحسوس فشارش دادم‌..
رادوین با همون اخم پوزخندی زد و سری تکون داد...بعدم با دست ب بیرون اشاره کرد...
رادوین_بفرمایید خانوم سالاری...
سالاریم ک انگار فهمیده بود حال منو گرفته لبخند دلبرانه ای زد و از اتاق خارج شد....خودمو با دلخوری و اخم روی کاناپه مشکی اتاق انداختم...
رادوین در و بست و قفل کرد...
رفت سمت میز و شماره منشیشو گرفت :
رادوین_آقای رستاخیز...تمام بیمارای منو بفرستید پیش علی ویزیتشون کنه...دوتا قهوه..
گشنم بود...پریدم وسط حرفش...
من_کاپوچینووووو‌...
خندش گرفت..دستی دور لبش‌ کشید و گفت :
رادوین_دوتا کاپوچینو و کیک شکلاتی بیارید...
گوشی و قطع کرد و اومد سمتم...روی کاناپه دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام...چشماشو بست و با انگشت شصت و اشارش چشماشو مالید...
دستامو گذاشتم روی سینه پهنش و گفتم :
من_رادوین نمیگی؟؟؟
رادوین_محیا؟؟؟
من_جان؟؟؟
رادوین_ناراحت نشو..
با این حرفش بیشتر دلم گرفتو بغض کردم..تا تهشو خوندم...از فکر اینکه رادوین تنشو لمس کرده باشه دیوونه شدم...یهو بغضم شکست و هق هقم پیچید ت اتاق...
رادوین سریع بلند شد و محکم بغلم کرد....
رادوین_محیا؟؟؟
نالیدم_رادوین هیچی نگو...
پوف کلافه ای کشید و گفت :
رادوین_محیا خاهش میکنم...من معذرت میخام...
الآن تنها منبع آرامشم خودش بود...
هه...
از خودش ب خودش پ&ناه میووردم...
سرش نزدیک تر شد...نفساش و روی لبم حس میکردم...انگار کلافه بود ک ت این وضعیت چکار کنه...خندم گرفت و خندیدم..
لبخند محوی زد و گفت :
رادوین_توله سگو ببینااا...
خندم اوج گرفت ک خم شد و دندونامو بوسید...
?????
سریع کفشای اسپرت صورتیمو پوشیدم و دویدم بیرون...
ماشین سحر و ک روبه روی خونه دیدم سریع پرید داخل...
که...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanat
#part_36

هانیه کوبید پس کلم....
هانیه_بیشوررر 3 ساعته مارو دم در کاشتی....
مریم_راست میگه بمیری...
سها_بنظرم راه بیوفتیم=|
سحر_موافقم بیب...پس دهنا بسته..کمربندا باز...
ولومو دادیم تا ته...
آهنگ چ پسریه ساسی...
جیغ میزدیمو میخوندیم...
تا طبق معمول این 7 سال ک با هم دوست شدیم رسیدیم بام...
یکی از رستوراناش مال پسر خاله مریم بود...
ماهم هر هفته جمعه اونجا پلاس بودیم...
ماشینو پارک کردیمو پیاده شدیم...
رفتیم سمت رستورانو وقتی دیدیم کسی نیست با جیغ جیغ وارد شدیم...
مریم_حححححسسسسییییینننن....
حسین از داخل اتاق مدیریت اومد بیرون...
حسین_بلهههه...خوردی مخمو دختر...وولمو بیار پایین...نمیدونم چرا من باید هر جمعه تحملتون کنم...؟؟؟
مریم_وظیفته...:/
حسین_بله صحیح میفرمایید...=|
خب چ میل مینمایید؟؟؟
مریم_کوبیده...
من_جوجه...
سها_برگ...
سحر_کوبیده...
هانیه_سلطانی...
حسین سری تکون داد و رفت...ماهم نشستیم میز وسط رستوران...چیه این چندش بازیا...(جای دنج ر ترجیح میدم=|) خ خاک بر سرت...میخام ترجیح ندی صد سال سیاه...=|||
یکم صحبت کردیم ک غذاهامونو آوردن..
وسط غذا یهو هوس نوشابه کردم...گارسونو پیدا نکردم پس خودم بلند شدم...
رفتم سمت یخچال...
نوشابه رو برداشتم...راه افتادم سمت میز و همزمان چشمم ب در نوشابه بود ک بازش کردم ک یهو خوردم ب یکی..
نزدیک بود بیافتم ک یهووو...
شَـــــــتَـــــــلَــــــق....افتادم زمین....:/
بعله...پ چی فک کردی؟؟؟
فک کردی همش گل و سنبله....؟؟؟؟
آی مادر کمرم نصف شد....
سرمو بلند کردمو با دیدن رامتین ک دستش ت دست ی دختر مو بلوند بود بهت زده بهش خبره شدم...
دختره حجابش بد نبود...چشمای مشکی و کشیده...دماغ معمولی و لبای قلوه ای و ابروی کمونی ک ب لطف قاب و رنگ خرمایی بود...با پوست گندمیو مژه های بلند...بد نبود...
رامتین خشک شده نگام میکرد....
نگام از چشمای دختره سر خورد رو دستاشون ک چفت دستای همدیگه بود....
بلند شدم و خودمو تکوندم ک صدای نحس اون دختر بلند شد...
دختر_کوری؟؟؟؟
با پوزخند بش خیره شدم و جوابشو ندادم و ک سرخ شد...بدون اینکه ت صورتم تغییر ایجاد کنم ب سمت رامتینی ک حالا خشک شده نگاهم میکرد برگشتم....
من_نمیدونستم انقد زود از نفس زده میشی‌...ههیی خدا....پس بگو چرا اینهمه مدت باهاش سرد بودی...سام بهونه بود...
رامتین ک تا حالا خشک شده بود با اخم غلیظی نگاهم کرد...
رامتین_اینطور نیست....
ابرویی بالا انداختم و تا خاستم چیزی بگم صدای اون دختر خط کشید رو اعصابم....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_37

دختر_نفس ی هرزست ک خودشو ب رامتین انداخته...رامتین اون دختره ی افاده ای رو دوست نداره‌...فقط و فقط واسه ی پول باباشه ک اونو میخاد...
اون منو دوست داره...رامتین نامزد منه...تا حالا ب حلقه ی ت دستش توجه نکردی؟؟؟
یهو تمام حرفای نفس ت ذهنم مرور شد...
?????
(فلش بک?)

نفس_محیااااا...محیااااا...
ب صورت خیس از اشکش ک حالا ت چارچوب در اتاقم بود نگاه کردم...سریع با هانیه خداحافظی کردم و با بهت ب صورتش نگاه کردم..‌
من_نفس چیشده؟؟
ب هق هق افتاده بود‌..
نفس_را..رامـ...رامتین...
یهو دوباره با شدت زد زیر گریه....
استرس افتاد ت جونم...
من_نفس رامتین چییی؟؟؟؟
نفس_ت ماشینش عکسشو با ی دختر دیدم....
و عکسو نشونم داد...عکی رامتین و ی دختر ک ت ماشین رامتین نشسته بودنو میخندیدن.‌‌.‌
و من شروع کردم ب دلداری دادنش...
?????
(فلش بک?)
نفس_بزار زنگ بزنم ب رامتین...دلم براش تنگ شدهههه...
غش غش خندیدم...
من_شوهر ذلیل بدبخت...بزار ر آیفون...
نفس_نمیخندی هاااا...
من_اوکی..
زنگ زد و تماس برقرار شد اما ی دختر جواب داد...
دختر_بفرمایید؟
نفس با بهت ب من ک رو ب روش بودم‌ نگاه کرد و گوشی از دستش افتاد...
من رفتم پی ساکت کردن نفس...و اون دخترم بعد از جواب ندادن ما گوشیو قطع کرد....
?????
(فلش بک?)
من_نفس؟؟؟
نفس_جان؟؟؟
من_رامتین حلقه داره؟؟؟
نفس_آره میزاره ک دخترا مزاحمش نشن...
من_اووو چ خاطرخواه داده این آقاتون...
?????
(حال)
این دختر همون دختر ت عکس بود...این صدا همون صدای پشت تلفن بود و ....
سریع دست چپشو از دست دختره بیرون کشیدم....
با دیدن حلقه دلم واسه خاهرم سوخت...
سریع دستشو ول کردم و خاستم برم ک رامتین بازومو گرفت...
رامتین_محیااا...
همین ی جمله...همین ی کلمه...منفجرم کرد...
جیغ کشیدمو با گریه دستمو از توی دستش در اوردم...
من_ولم کن کثافت...ولم کننن...
من کسی نیستم ک دروغ ت اذیتم کنه...گنفس چ گناهی کرده هاااا؟؟
انقدر پست فطرتی؟؟؟؟؟انقدر تنوع طلبیییی؟؟؟؟انقدر نفس و کم میدیدی؟؟؟؟
این دختره جن...
دستش بالا رفت ک خودم حرعمو قطع کردم و با جیغ گفتم...
من_بزن دیگه....بزن....
مگ مهمه؟؟؟؟انقدد عاشق این دختری؟؟؟؟ک بخاطرش ب من؟؟؟؟دختر عموت؟؟؟؟کشیده میزنی؟؟؟ب عمت و شوهر عمت خیانت میکنی؟؟؟؟
پرید وسط حرفمو اوند جلو ک چندنفر اومدن جلوشو گرفتن ....
عربده زد_محیا دهنتووووو ببندددد....
خاستم برم سمتش ک هانیه و سحر منو گرفتن....
جیغ زدم...
من_هاننن چییهه؟؟؟توجیه کن دیگه...دفعه اول ک دختر دوست مامانت بود ت شرکت کار میکرد رسوندیش...
دفعه دوم ک همکارت بود ک جواب داد...حلقه هم برای دور کردن دخترای مزاحمه‌...
ایشونم لابد از پشت کوه اومده...
صدای جیغ دختره بلند شد:
دختره_حرف دهنتو بفهم عوضی.....این اسم داره اسمش فرشتست....رامتین منو دوست داره...چرا چشم ندارین خوشبختی مارو ببینید؟؟؟؟
?????
ب هق هق افتاده بودم...ن برا خودم...برای دختر عمه ای ک بازیچه ی آشنای غریبه شده...
با هق هق ب سها ک پشت فرمون بود گفتم...
من_منو ببر پیش رادوین...
سها نگران‌نگام کرد و سری تکون داد...
از ماشین پیاده شدمو باهاشو خداحافظی کردم....
رفتم داخل بیمارستان...
میدونستم رادوین شیفته...جای یکی دیگه وایساده بود وگرنه شیفتامون هماهنگ بود...رفتم یمت اتاقش و ت راه واسه ی نگاه های متعجب پرسنل ک روی همکار تازه واردشون بود...پوزخندی ت دلم زدم...
در اتاق رادوین و باز کردم و ....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_38

تا خواستم درو هول بدم و برم داخل اتاق یکی دستمو گرفت...:
برگشتم سمتشو با دیدن آرتین و آرمان چشمام گرد شد و حس کردم رنگم پرید‌...
آرتین ابرو بالا انداخت..
آرتین_ت اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
آرمانم انگار مشکوک شده بود...
آرمان_کاری داشتی...؟؟؟
مچ دستمو از دست آرتین در اوردم و اشکامو پاک کردم...
سعی کردم خودمو نبازمو نقش بازی کنم...
من_ن بابا...حالم....
یهو در اتاق باز بود و چون من بهش تکیه داده بودم شوت شدم عقب و افتادم رو ی نفر ک اونم تعادلشو از دست داد و افتاد جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد پرسنلی ک اونجا بودن بدون سمت ما...
من دیگ این بغل و خوبببب میشناختم...
بوسه ی یواشکی پشت گردنم زد نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد...
رادوین_عطرت مستم میکنه...
سریع از روش بلند شدمو نگران نگاش کردم ک دیدم همون رادوین شیطون ت نی نی چشماشه...
ولی ظاهرش خشک و سرد...
با دیدن قیافه من ک مطمئنم چشمام از گریه زیاد سرخ بود...نگران و کلافه شد...
من_چیزی نشد؟؟؟
رادوین دستی ب پشت گردنش کشید...
رادوین_ن...ت خوبی؟؟؟
این ت خوبیه هزاران منی توش قایم موشک بازی میکردن...
اون دوم شخص واسه مرسنل اونجا بخصوص سالاری ک با حرص نگام میکرد سنگین بود....
اون خوبیش واسه آرتین و آرمان ک ب من و رادوین شک کردن ...
واسه امشب دیگه زیاد بلا سرم اومد...
با خداحافظی سرسری از همه راه افتادم سمت خونه....
لحظه آخر چشمم ب نگاه عصبی رادوین افتاد ک میدونم سختش بود منو این وقت شب تنها بفرسته....
پوزخندی زدم...
خوشا ب غیرت آرتین ک واسش اهمیتی ک نداشت هیچ...
بهم شکم ک کرده بود...
راه طولانی تا خونمون نبود وقتی رسیدم ساعت 10 و نیم بود...
بابا و مامان از اتاقشون اومدن بیرون...بابا با اخم ظریفی گفت...
بابا_محیا دیر کردی...
کلافه سر تکون دادم...
من_معذرت میخام ولی ت ترافیک موندیم...
بابا انگار قانع نشده بود ولی سر تکون داد...
مامانم نگران خاست چیزی بگه...اما انگار بابا فهمید کلافم...چون جلوشو گرفت...
رفتم بالا ت اتاق ک گوشیم زنگ خورد...
با دیدن شماره ناشناس رو گوشیم ابروهام بالا پرید...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_39

جواب دادم...
من_بله؟بفرمایید؟
...__خانوم دکتر؟
صدای رستاخیز منشی رادوین بود...فقط اون رابطه من و رادوین و میدونست و واسه همین خانوم دکتر صدام میزد..
جواب دادم..
من_چیزی شده آقای رستاخیز...؟؟؟
رستاخیز_راستش حال آقای آشیانی بد شده و الان ت بخش مراقبت های ویژه هستن...
آخرین تماسشم با شما بوده...
یهو ی دل پیچه بدی گرفتم...با استرس و ترس و لرز گفتم...
من_رادوین چیزیش شده؟؟
رستاخیز_خیر خانوم دکتر...حال آقا رامتین بد هست...و دکتر گفتن بهتون بگم سریع بیاید اینجا..
حس کردم پاهام داره میلرزه....رامتین چ بلایی سرش اومده بود؟؟؟؟
ب خودم ک اومدم دیدم تماس قطع شده...اشک ت چشمام جمع شد...
هر چیم بود پسر عموم بود...
دویدم پایین و سریع برای بابا توضیح مختصری دادم...گفتم ک بیمار اورژانسی داریم...چون زیاد این اتفاق پیش میومد بابا کاری نداشت...
ولی سوییچ ماشین خودشو بم داد...
موقع رفتن گفتم شاید بمونم ک شیفتمو هم اونجا باشم...
سریع سوار ماشین شدم...
صورتم از اشک خیس خیس بود...حس میکردم بازم آسم عصبیم داره شروع میشع...
اسپری آسممو دراوردم و ت دهنم گذاشتم...
نفس عمیق کشیدم...بعد از 10 دیقه رسیدم بیمارستان... سریع پیاده شدم و سوییچ و پرت کردم سمت نگهبانی....
رفتم سمت پذیرش ک سالاری ر دیدم...
من_خانوم سالاری رامتین کجاس؟؟؟
چشماش گرد شد ولی دیگ این چیزا برام مهم نبود ...
هنوز ت بهت بود ک صدامو بردم بالا....
من_خانوم سالاریییی...
سالاری پشت چشمی نازک کرد و گفت...
سالاری_مراقبت های ویژه اتاق 237...
سریع دویدم سمت اتاق و با دیدن 237 پریدم داخل اتاق... ک داخل شدنم مصادف شد با ترکیدن بغض نفس....
تلخندی زدم و ب رادوین ک نگاه عصبیشو حواله رامتین کرد نگاه کردم...
رفتم سمت نفس ک تازه فهمیدم آرتین و آرمان و فرشته هم ت اتاقن...
رفتم سمت نفس ک رو زمین نشسته بود و جیغ میزد...
نفس_نمیخوامممم....نمیخواامممممم...ت خودت گفتی دوسم دارییی... این دختره کیه؟؟؟
این دختره کیه ک حتی ازت بچه هم داره....
نفسم رفت...حس کردم با این حرفش بند دلم پاره شد...
نفس جیغ میزد و موهاشو میکشید....
رامتین سرد نگاهش میکرد و فرشته پوزخند ر لباش بود....
آرمان یخ زده ب رامتین نگاه میکرد و آرتین داشت رادوین و آروم میکرد...
ک هر آن ممکن بود مشتش ت صورت رامتین سقوط کنه...
ی لحظه حس کردم جنون بم دست داد....
رفتم سمت نفس و محکم زیر بازوشو گرفتم ک تقلا کرد...از اتاق بیرون کشیدمش....
هنوز هق هق میکرد...
با اخم نگاهش کردم ک با بغض لب زد...
نفس_من..من دوسش دارم...محیا..من...
هق هقش اجازه نداد بقیه حرفشو بزنه...
کلافه دسی ب چشمام کشید ک در اتاقی ک رامتین توش بستری بود باز شد و رامتین در حالی ک ب فرشته تکیه کرده بود...
بیرون اومد..پشت سرش هم پسرا بیرون اومدن...نفس با دیدن این صحنه ت چشماش ی چیزی شکست...اینو من ب وضوح دیدم...ک بلافاصله پوزخندی زد و برگشت سمت آرتین...
نفس_آرتین...منو ببر خونه...
بفدم برگشت سمت رامنین و با همون پوزخند گفت..
نفس_شعار نمیدم..ولی لیاقتمو نداشتی!!!
رامتین با نگاه خاصی خیره ب نفس..تمام حرکات نفس ر با نگاهش کنترل میکرد ک باعث شد فرشته از عصبانیت سرخ بشه...
فرشته زیر لب غرید...
فرشته_راااممتتیننن...
رامتین چیزی نگفت نگاه عمیق دیگه ای ب نفس ک حالا داشت با گوشیش حرف میزد و مخاطبش پدرش بود انداخت و روی صندلی انتظاری ک کنار در اتاقش بود نشست...
نفس_ن بابا...گریه براچی؟؟؟
........_...
نفس_من امشب خونه عمه شهلا پیش دنیا میمونم...
......._...
نفس_آرتین و آرمان پیشمن...
........_...
نفس_چشم...چشمم...خدافظ...
لبخند عمیقی ب این رفتار صحیح نفس زدم....
اونم لبخند بیجونی زد...
آرتین و آرمان و نفس خدافظی سر سری کردن و رفتن...
برگشتم سمت رادوین ولی قبل از اینکه چیزی بگم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_40
مشت رادوین ت صورت رامتین فرود اومد ک باعث شد فرشته جیغ خفه ای بزنه و هر کسی ت اون قسمت بود دورمون جمع بشه...ولی کسی جرئت جلو اومدن نداشت...
رامتین دستی ب بینیش ک از ضرب دست رادوین خون میومد کشید...
رادوین از عصبانیت رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود...
رفتم جلوش وایسادم چون دوباره میخاست رامتین و ب ی مشت دعوت کنه.....
جلوش ک ایستادم دستش ر هوا موند و ب چشمام خیره شد....
ابرویی بالا انداختم و ب سمت اتاقش اشاره کردم...
پرسنل اونجا رابطه مارو نمیدونستن...همینم باعث شده بود با بهت نگاه کنن...
رادوین کلافه نگاهم کرد و دستی ت موهای لختش کشید و ب سمت بالا هدایتشون کرد...
ولی از اونجایی ک موهاش لخت تر از موهای منی ک دختر بودم، بود(پیس...پیس...پپپپپییییسسسسس...چشم نخوره بچم=| )
همش دوباره کج ریخت ت صورتش...
عقب گرد کرد و ب سمت اتاقش رفت...
اشاره ای ب اونایی ک جمع شده بودن زدم ک متفرق شن...
دورمون ک خلوت شد برگشتم سمت رامتین...
با اخم دست فرشته ک میخاست خون بینیشو پاک کنه ر پس زد و ب من ک خیره نگاهش میکردم شد....
پوزخندی ب حال و روزش با پای شکسته و لباسای خاکی و خراشای روی بازوش...ک تازه فهمیده بودم تصادف کرده...زدم...!!!
با همون پوزخند گفتم...
من_رامتین دارم بهت قوانین جدیدی ر میگم ک با این کارت ب خودت تحمیلشون کردی...نقض یکی از این قوانین ب ضرر خودت تموم میشه...ت این مدتی ک ایران بودی منو خوب یا حداقل ب اندازه شناختی...اینکه حاظرم واسه نفس هرکاری بکنم...یک حق نزدیک شدن ب نفس ر ب هیچ وجه نداری..تاکید میکنم ب هی...
فرشته پرید وسط حرفم...
فرشته_نمیگفتیم همچین قصدی نداشت...
نگاهشم نکردم و هنوزم ت چشمای رامتین خیره بودم....اونم مثل من...
رامتین زیر لب غرید...
رامتین_فرشته خفه شووووو و دهنتو ببنددد...
فرشته با بهت و حرص ب رامتین نگاه کرد ک بیتوجه ب اون حرفمو ادامه دادم...
من_تاکید میکنم...اصلااا...دو...ب هیچ وجه...ب هیچچچ وجه دیگه من و ت باهم هیچچچچ رابطه ای نداریم...دوتا آشناییم ک از هفت پشت غریبه غریبه تریم....
قانون سه و مهم ترین قانون...اگ حتی یک دفعه...حتی یک دفعه دیگ مزاحم نفس بشی ینی در صورت نقض قانون اول....با من طرفی...اینو گفتم ب صورت یک هشدار...
عقب گرد کردم و لحظه آخر زمزمه زیر لب رامتین ذهنمو درگیر کرد...
رامتین_من خیلی وقته ک قوانینمو نقض کردم...
رفتم سمت اتاق رادوین...
میخاستم امروزو مرخصی بگیرم ک بین راه دکتر هومن جلوم پیچید...پوف کلافه ای کشیدم حوصله اینو دیگ نداشتم=|...
با لبخند محزونی بهم زل زد...
تعجب کردم.‌‌‌...لب باز کردم حرف بزنم ک گفت :
هومن_ب پای هم دیگه پیر بشید....
وووااتتت؟؟؟
ب پای کی پیر شممممم؟؟؟؟
فک کنم بلند گفتم ک صدای رادوین دقیقااا...دقیقناااااا از جفت گوشم بلند شد.....
رادوین_کنار عشقت...!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_41

هم خندم گرفته بود هم میخاستم کله رادوین و بکنم....
برگشتم سمتش ک بازم قیافه خشک و جدیش ت دیدرسم قرار گرفت....
ینی منو میگی کل اتفاقات امروز از ذهنم پاک شد و چنان قهقهه زدم ک رادوین با خنده و حرص دستشو جلوی دهنم گرفت...
حضور دکتر هومن هم برای کم شدن خندم کافی نبود... همونطور ک آروم میخندیدو حرص میخورد با حرص زیر لب زمزمه کرد...
رادوین_یا خدا!!!!روانیم شدی؟؟؟؟
بگمااا من دکتر مغز و اعصاب هستم...ولی خب بعضی مریضیا درمان نداره...
دکتر هومن با خنده و ی ببخشید سریع از کنارمون رد شد..
رادوینم بعد از زدن این حرفش دستشو از ر دهن من ک از خنده بی حال شده بودم و نفس نفس میزدم برداشت و دست چپشو ت جیب روپوش سفیدش برد...و دست راستشو ت موهاش کشید...لبخند محوی ر لبش بود....
بعد یهو یاد چیزی افتادم و لبخند ر لبم ماسید...
اگ بابا میومد اینجا و میفهمید چی؟؟؟؟
مطمئنم رامتینم فهمیده و برای تلافیم ک شده حتما ب بابام رابطه من و رادوین ر میگه....
رادوین با دیدن قیافم سرشو ب نشونه چیشده تکون داد ک با لرزش ت صدام لب زدم‌.‌..
من_رادوین...اگ..اگ...بابـ...بابام بفهمه چـ...چی؟؟؟
رادوین انگار از بابت من خیالش راحت شده باشه...هوفی کشید و گفت...
رادوین_خل و چل سکتم دادی...چطور اینهمه مدت نگران نبودی...
سرخ شدم...رادوینم مشکوک نگام میکرد...چی میگفتم...میگفتم چون بهت اعتماد کردم...چون ازت خوشم اومده...چون بهت وابسته شدم؟؟؟چون حس میکنم باید باشی؟؟
خب قطعا خر مغزمو گاز نزده...ک بیام این چرتو پرتا رو بلغور کنم=|
پس بحث و خیلی ناشیانه عوض کردم...
من_اممم چیزه من برم ی سر ب امیر بزنم...
اخم کرد..
رادوین_مگ قرار نبود دکتر محسنی بره ب بیمارای مرد سر بزنه...
چشمامو چپ کردم براش...
من_چرت نگو رادوین...انتظار ک نداری فردا پس فردا تا سوپری محلمونم نرم چون پسر عمو مشهدی عاشقم شده....
خندش گرفت و دستی دور لبش کشید...
منم شیطون ابرو بالا انداختم و از کنارش رد شدمو همونطور ک بهش تنه میزدم گفتم...
من_شب خوش دکتر آشیانی...
رادوینم بخاطر اینکه دل ب شیطنتم داده باشه بخاطر من خودشو با تنه من الکی پرت کرده بود با شیطنت گفت...
رادوین_شب بخیر خانوم دکتر آقای آشیانی..‌
تا برگشتم دیدم در اتاقش بستس...
ناکس...
رفتم داخل اتاق امیر
پسر جذابی بود و خب... بخاطر دخترای زیادی ک ب ملاقاتش میومدن خیلی ت بیمارستان مشهور بود...تصادف بدی کرده بود و تازه 3 روز بود ک از کما در اومده بود....
پسر خوب و شیطونی بود...ولی خب یکم بی ادب بود...
اگ رادوین ذهنمو میخوند با این فکرم الان سرن لای گیوتین بود...
طبق معمول ک در اتاق و باز کردم...توش پر از دخترایی بود ک همه با پدر کشتگی ب هم نگاه میکردن....
خندم گرفت...
رفتم داخل و جدی گفتم....
من_ساعت 12 شب هستش...محض اطلاعتون فقط یک نفر میتونه پیش ایشون بمونه و همه باید زحمت و کم کنید...
امیر با چنان التماسی نگام کرد ک دلم براش سوخت...
پس حرفمو ادامه دادم...
من_و اون ی نفر میشه فامیل درجه یک ک ایشون ندارن...
پس تشریف ببرید...
همه دخترا جوری نگام میکردن ک اگ جاش بود موهای تک تکشونو میکندم ک اینطور نگام نکنن....
ایییششش پوفیوزا...
وقتی همه از اتاق بیرون رفتن رفتم سمتشو سرمشو چک کردم...
سرمش تموم شد بود...
ولی خب مطمئنم کار دخترا بود چون پایه سرم اون دست تخت بود...
روی امیر خم شدم ک همون لحظه در اتاق باز شد و ....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_42
(الان بلا استثنا همتون فک میکنید رادوینه=| )
اما....?!?!?!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ی دختر ریزه میزه اومد ت اتاق...
با دیدن ما چشماش گرد شد ک امیر منو پس زد...
منم تعجب کردم...ولی خب وضعیتمون خوب نبود....خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین...زیر چشمی میپاییدمشون...
امیر رو ب دختره کرد...
امیر_دیر کردی...
اخم کمرنگی رو پیشونی امیر بود....
روم نمیشد سمت دختره نگاه کنم...آخه اونجوری ک اون ب ما زل زد حتما ی نسبتی باهاش داره...الان با خودش فکر میکنه من میخام خودمو ب عشقش بندازم...
یهو با صدای قهقهه دختره چشمام گرد شد و چنان سرمو بلند کردم ک تا دو روز از گردن درد عر میزدم...
این خله???
چرا میخنده???
میدونستم امیر ی حسایی ب این دختر داره...آخه خیلی بهش توجه میکرد..
اسمشم فک کنم غزل بود...
امیرم خندش گرفت...
امیر_چته چرا میخندی؟؟؟؟
غزل همونطور ک میومد سمت تخت امیر ب من اشاره کرد و گفت...
غزل_عاشق خجالت کشیدنش شدم ینی‌...
با این حرفش جرئت پیدا کردم...
من_اهه خوب تقصیر من نیست ک...همش تقصیر...
پرید وسط حرفم و در حالی ک با خنده ب امیر نگاه میکرد گفت...
غزل_تقصیر اون دختراییه ک میان ملاقاتش....مگ ن امیر خان؟؟؟
امیر پوزخندی زد و گفت...
امیر_ت غیرت نداری...؟؟؟
غزل ابرو انداخت بالا....
غزل_چطور؟؟؟؟
امیر با حرص گفت...
امیر_ینی واقعن عصبی نمیشی این دخترا خودشونو ب من میچسبونن..؟؟؟
غزل ریلکس گفت...
غزل_نوچ!!!
امیر_چراا؟؟؟
غزل سرشو نزدیک سر امیر کرد...ب چشماش خیره شد و گفت...
غزل_چون میدونم چشمات فقد منو میبینه...
احساس میکردم اضافیم اونجا...
پایین برگه ساعت مصرف دارو هاشو نوشتم و الفرار...
در اتاق امیر و بستم و رفتم سمت بوفه تا ی چیزی بکوفتم....
داشتم ا گشنگی میمردم...
شاممو ک کامل نخوردم...تا حالا لب ب آبم نزدم...
شانس آورومو ناهارو در حد مرگگگگ خوردم...
وگرنه الان جام اینجا نبود ک....
سینه قبرستون بود...
رو قبرمم نوشته بود جوان باکام....
محیا آشیانی....فرزند محمد...
مطمئنم این دنیا و سام بیشورم نوشته قبرم و ب جای ی نوشته غمگین اتل متل میزارن...??
اونطور نگاهم نکن...
میدونم درکش سخته ولی تا همین حد تباهن....
رسیدم بوفه بیمارستان و یک کیک و شیر گرفتم...
یادم اومد ک دنیا همون روزی ک رادوین اومد برگشت اصفهان...بخاطر دانشگاهش باید خوابگاهشو مشخص میکرد....
یادم باشه بهش زنگ بزنم...خیلی وقته خبری ازش ندارم...
داشتم همینطور فک میکردم ک یهو سکندری خوردم و .....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_43

هیچی دیگ شوت شدم رو زمین اونجا...سرم خورد ب گوشه جدول...
کیک و شیرمم پرت شد و افتاد جلوم...
سرم خیلی درد میکرد...دستمو گذاشتم گوشه سرم ک پر خون شده بود...
چشمام تار شده بود و هر لحظه دور و اطرافم سیاه تر میشد...
لحظه آخر صدای ی نفر و ک بالای سرم ایستاده بود شنیدم...ولی هیچی نفهمیدم و فقط پاهاشو دیدم...
پاهاش پاهای ی زن بود...
تا اینکه نفس بعدیم رو ت دنیای بیخبریم کشیدم.‌‌‌..
?????
لحظه آخر ک محیا برگشت رفتم ت اتاق...
نشستم پشت میز‌...
این دختر چقد شیطونه...
ب عکسش خیره شدم...
سعید دوستمه و روزی ک محیا رفت آتلیه برای عکس من اونجا بودم...
ک سعید و ببینم...ولی چشمم ب جمال این محیا خانوم روشن شد...
کل عکسارو ک سحر ازش گرفت من اونجا بودم..‌
همه ی عکسایی ک سحر ازش گرفت هم از سعید گرفتم...
بعدم ک سعید بم گف محیا برای چی اونجا بوده پیشناهاد کارو بهش دادم...اینجکری بیشترم پیشم بود
حسم ب محیا حس....
صدای در باعث شد حواسم بیاد سر جاشو اجازه ورود بدم...
سرم پایین بود و داشتم فیش حقوق بچه هارو چک میکردم ک صدای سالاری پوزخندی روی لبام نشوند‌‌‌‌‌ و برگه جدیدی در اوردم و شروع ب نوشتن کردم...
سالاری_رادوین این دختره کیه ک همش ب ت میچسبه؟؟؟؟
هاااننن؟؟؟؟من ی اشتباهی کردم تنبیه هم شدم..ت نمیخای دست از این بازی بردارییی؟؟؟؟من دوست دارم رادوین...خاهش میکنم منو هم ببین...یادته همیشه فقط من آرومت میکردم...
آخرین کلمه متن استعفانامش ر نوشتم....
سرم گرفتم بالا و ت چشمای وحشیش خیره شدم...
لب زدم...
رادوین_بهتره گورتو از زندگیم گم کنی...
با بهت بهم نگاه کرد ک یهو در اتاق با شدت باز شد...
علی بهترین دوستم ک همینجا کار میکرد و پزشک بود در اتاق و باز کرد...
با دیدن محیا ک با صورت خونی ت بغلش بود...
رگ گردنم زد بیرون....دلم میخواست گردن علی رو بشکنم‌‌‌...
علی با نفس نفس گفت...
علی_بیرون کنار جدول کنار پارکینگ افتاده بود و صورتش خونی بود...
ی لحظه حس کردم نفسم رفت....
کار رامتین باشه پدرشو در میارم...
محیارو از بغلش گرفتم و ر کاناپه ت اتاق خابوندم...
نشستم کنارش...زیر لب غریدم...
رادوین_رامیتن کار ت نباشه ک اگ بفهمم کار ت بوده‌.. دعا کن وگرنه زنده از زیر دستم بیرون نمی ری...
?????
#(Mahan)(ماهان)

با خنده ب جیغ جیغای مروارید و رویا گوش میدادم...رویا دست ب کمر و مرواریدم مثل خودش رو ب روی هم گارد گرفته بودن و مث دشمن های خونی ب هم نگاه میکردن...
رویا_توله بیا برو بخواب اهههه..!!!
مروارید پاشو کوبید ب زمین...
مروارید_من بتوابم ک ت با شوهلت تهنا بشی...!!!تا بتم ندی چلا میتاین تهنا باشین من ننیرم بخوافم...!!!!(من بخوابم ک ت با شوهرت تنها بشی...!!!تا بهم نگی چرا میخواین تنها باشین من نمیرم بخوابم)
بعدم دست ب سینه ب ما خیره شد...
خداییی مخم سوت کشید....
برگشتم سمت رویا ک دیدم اونم بهتر از من نیست قیافش...
رفتم سمت مروارید و بغلش کردم...
بلاخره بعد از کلی نق نق خوابوندمش...
در اتاقشو بستم و رفتم سمت اتاق خودمون..‌
درو باز کردم ک دیدم رویا روی تخت طاق باز خوابیده...رفتم سمتشو کنارش دراز کشیدم...ی دستم و زیر سرم گذاشتم و اون یکی دستمو سمت رویا گرفتم... رویا سرشو روی بازوم گذاشت و منم با همون دستی ک سرش روش بود شروع کردم ب نوازش موهاش....
رویا_این بچت کی انقدر بی ادب شد...؟؟؟؟؟
ابرو بالا انداختم...
من_عمش محیاست ها...انتظار داشتی ادب بچت چطور باشه؟؟؟
رویا چشماشو ت حدقه چرخوند...
رویا_بهتر از اینم انتظار نداشتم...ولی من میدونم با محیا چکار کنم‌‌...
شیطون بهش خیره شدم و گفتم...‌
من_فعلا بهتره مراقب خودت باشی خوشگلم...چون میخوام حرفای مروارید و محیا رو ب حقیقت تبدیل کنم...
نگاهم کرد و تا خواست فرار کنه...روش خیمه زدمو دستاشو بالا سرش گرفتم...با صدای بم شدم زمزمه کردم..
من_کجا؟؟؟جات بده...؟؟؟
رویا تقلا کرد...با خنده گفت..
رویا_ماهان ولم کـ...
با بوسیدن لباش صداشو ت دهنم خفه کردم...دستاشو از دستم در اورد و توی موهام فرو کرد...همراهیم کرد...دستم دور کمرش حلقه شد و با خشونت ب کمرش چنگی زدم...
دستم سمت لباسش رفت ک گوشیم ر عسلی ویبره رفت...
پوفی کشیدمو زیر لب لعنتی گفتم ک باعث شد رویا بخنده...
با لبخند محوی بوسه آرومی ر لبش کاشتمو موهاشو آروم بهم ریختم...
گوشیو برداشتم و لبع تخت نشستم...رویا سرشو ر پام گذاشت ک ب نوازش موهاش مشغول شدم..
شماره رادوین بود...
آیییی دلم میخواست خفش کنم ک الان زنگ زده...جدیدا متوجه نگاهاش ب محیا شده بودم...
جواب دادم...
من_چی میخای خروس بی محل؟؟؟؟
رادوین بی رمق نالید...
رادوین_محیا!!!!محیا حالش خوب نیست...!?!?
خشکم زد....برق از سرم پرید و گوشی از دستم افتاد...‌

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_44

#(Mahia)(محیا)

چشمامو آروم باز کردم و تنها چیزی ک توجهمو جلب کرد صدای هق هق ریز‌ مروارید بود...
صدای کلافه ماهان بلند شد..
ماهان_مروارید بابا چرا گریه میکنی؟؟؟
مروارید هق زد ک دلم ریش شد...
مروارید_بابا چرا عمه بهوش نمیاد؟؟؟
درد خیلییی بدی ت سرم بود...
اما ب خاطر مروارید سعی کردم بلند شم...
چشمامو باز کردم و ب مروارید ک سمت چپ تختم ت بغل ماهان بود نگاه کردم...
مروارید جیغ زد....
مروارید_هههیییی...عمه خوب شدی؟؟؟؟
خندم گرفت و با صدای خشدار زمزمه کردم..
من_خوبم...خوبم...
دستمو ب لبه تخت گرفتم ک بلند شم...
دستم روی دست گرمی نشست...
چشم باز کردم و با دیدن قیافه نگران آرتین پوزخندی ب خودم زدم...
بابا و مامان و آرتین و ماهان و زن و بچش با رادوین ت اتاق وایساده بودن...
بابا مامان و بغل کرده بود و دلداریش میداد ک مامان گریه نکنه....
ماهان سمت چپ تخت با اخم نشسته بود و رویا پشت سرش و مرواریدم ت بغلش بود...
آرتینم سمت چپ تخت نشسته بود ولی من چشمام فقط و فقط خیره ب ی نفر شد...
رادوین ب دیوار ر ب روی تخت تکیه داده بود و با نگاه خاصی بهم خیره شد...
الان تنها چیزی ک میخاستم آغوشش بود...خودمم نمیدونستم چم شده؟؟؟ولی فقط دلم میخواست بین اون بازوهای خوش فرمش زندانی بشم...
این اسارتو دوست داشتم...
این زندانی بودن و زندان بانمو دوست داشتم..Smile
مامان با گریه ب سمتم اومد و محکم بغلم کرد و زجه زد...
مامان_الهی دورت بگردم مامان...الهی بمیرم ت این وضعیت نبینمت...خ چرا حواست ب خودت نیست...
بابا عصبی صداش زد...
بابا_مستانه؟؟؟
مامان با هق هق ازم فاصله گرفتو من چشم امیدمو فقط ب برادرم دوختم....
ماهان انگار فهمید منظورم چیه ک همه ر بیرون کرد...
من_امم...اممممم...خب...راستش....
ماهان با خونسردی حرفمو قطع کرد و گفت...
ماهان_نفس و رامتین با هم دوست بودن ر خودم میدونم...امشب ت رامتینو توی رستوران با ی دختری میبینی...دعواتون میشه ...میری خونه...با خبر تصادف رامتین میای بیمارستان...رادوین و رامتین دعواشون میشه...رامیتن و نفس کات میکنن...ت هم عصبی میشی نمیدونم چرا میری بوفه و بعد یکی ت ر هول میده در حالی ک ت اول فک میکردی سکندری خوردی....
خدایییی فکم ب زمین چسبید ک صدای خنده ماهان بلند شد‌...
ماهان_اونجوری نگام نکن ن رمالم ن علم غیب دارم....رادوین واسم گفت....
پپوووف خدایا کرمتو شکر ک ماجرا دوستیمونو نگف...
سری تکون دادم ک رادوین در اتاق و باز کرد و اوند داخل...
در و بست و ر ب ماهان گفت...
رادوین_فرستادمشون خونه...
ماهان ی لپشو باد کرد....
ماهان_رویا و مروارید؟؟؟؟
رادوین_با عمویینا رفتن خونه عمو....
ماهان اوهوم آرومی گفت ک جیغ زدم....
من_اههههههههه....!!!!!!
دوتاشون چشماشون گرد شد ک باعث شد لبخند مرموزی ر لبم بشینه.....

لبامو غنچه کردمو رو ب ماهان گفتم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_45

من_ت از کجا فهمیدی یکی منو هول داد...؟؟؟؟
ماهان بیخیال شونه بالا انداخت...!!!
ماهان_رادوین نشونم داد....
برگشتم و چپکی ب رادوین نگاه کردم ک چشماش گرد شد...
رادوین_ت اصن بهوش بودی ک نشونت بدم؟؟؟؟
سرمو خاروندم...
من_اممم....اهمممم...خب بسه دیگه...کی منو هول داد؟؟؟؟
ماهان تک خنده ای زد...
ماهان_هوا چقدر خوبه... ؟!
نیشمو براش باز کردم ک دست کرد و از زیر شال موهامو بهم ریخت ک باعث شد شالم بیافته...
و من زیر چشمی هواسم ب رادوینی بود ک هر لحظه کلافه تر میشد...
خندم گرفته بود...
ماهان بلخره دستشو از توی موهام در اورد ک رادوین پوفی کشید...
خندم گرفته بود...
ماهان با اخم گفت...
ماهان_فرشته...
رفتم ت شک....ینی چی؟؟؟من چ هیزم تری ب اون دختر فروختم...؟؟؟؟اصن کسیم قرار باشه هل بده من نیستم...!!!نفسه...!؟عجب!؟چ کنم حالا؟؟؟امنیت جانی هم ندارم...!فردا میان ترورم میکنن...!!!!؟؟؟؟وووااااییی من چ مهمممممممممم!!!!(خدا شفاش میده...نگران نباشید=| )
ماهان_هههووویییی دختر چ خبره؟؟؟؟مگ رئیس جمهوری؟؟؟؟؟
بعد ادامو در اورد...
ماهان_فردا میان ترورم میکن...
دوباره ب حالت کارخانه برگشت...
ماهان_بیشین بینیم باوووو:/
پوکر فیس بش زل زدم...مثل اینکه بلند فکر کردم...
رادوین پرید وسط پوکر فیسیم(_چرا این انقدر چرت و پرت میگه؟؟؟؟؟+من بیخبرم؟؟؟!!_مگه ی ضربه چقدر میتونه باعث مونگول شدن بشه=|¿¿¿)ی جیغ سر وجدان و کودک درون عنترم زدمو ب حرف رادوین گوش فرا دادم(کودک و وجی_سقف ریختتتتتت...فردوسی ت گور لرزید=| )
رادوین_خودم با رامتین صحبت میکنم....
من_مگ قرار بود نکنی؟؟؟؟
رادوین سوالی نگام کرد ک گفتم... من_اول و آخرش پای خودت بود...
رادوینم سری تکون داد و چیزی نگفت...
?????
انقدر خوابیدم امروز ک حالم جا اومداااا...دیشب ک مامان و بابا فهمیدن افتادم...البته فک میکنن سکندری خوردم...چنان منو غرق در محبت کردن ک دیگ صدای ماهانم در اومد....
امروزم ک گذاشتن تا حالا بخوابم...تا باشه ازین سکندری ها...!!!
نگاهی ب ساعت گوشیم ک رو عسلی بود انداختم.....
ساعت 2 ظهر بود...پووففف چقد خوابیدم....
ی میسکال از رادوین داشتم مال نیم ساعت پیش بود....
تا خواستم بش زنگ بزنم اسمش افتاد رو صفحه...
جواب دادم..
من_بلهههه؟؟؟
رادوین_خواب بودی؟؟؟؟
سر و صدای پشت تلفن نشون میداد ک ت بیمارستانه....خمیازه بلند بالایی کشیدم...
من_اوهوم...
رادوین خنده ای کرد...
رادوین_دختر ت چرا انقد....
یهو صدای داد ی پسری از پشت تلفن مانع شد رادوین ادامه حرفشو بزنه....
پسر_رادوینننن میکشمتتتتت....ت خواهرمو بی عفت کردی....خودم آش و لاشت میکنم بی ناموس....فک کردی شهر هرته؟؟؟؟؟؟الان ت فک نکردی خواهر من با بچه ت شکمش چ گوهی باید بخورههه؟؟؟هههاااننن؟؟؟؟؟بیا بیرون کثافت...
با شنیدن این حرفا نفسم رفت...
رادوین با عصبانیتی ک کاملا ت لحنش پیدا بود گفت...
رادوین_مراقب خودت باش...مسکناتم سر وقت میخوری ک سر درد نگیری...خودم بت زنگ میزنم فعلا....
هنوز ت بهت حرفای اون پسره بودم...ینی چی بی عفتش کرده؟؟؟؟یعنی...یعنی رادوین....حتی فکرشم عصبیم میکنه....
با ی ذهن مشغول رفتم دوش گرفتمو اومدم بیرون...
انقدر زیر دوش فکر کردم و آب بازی کردم ک نفهمیدم کی دو ساعت گذشت...
ی حوله تقریبا میشه گفت بلند تا زانوهام پوشیدم...حوله تن پوش بود و یاسی رنگ....
کلاه حوله ر از سرم کشیدم و دستی ت خرمن موهای مشکیم کشیدم..
شیطنتم گل کرد و سرمو ت هوا چرخوندم ک شروع حرکت من مصادف شد با باز شدن در اتاق....
موهام ت هوا دور خورد و ریخت ت صورتم....
نمیدیدم ک کی داخل اتاقه...
چون موهام جلومو گرفته بود...
موهامو کنار زدم و با دیدن رادوین چشمام گرد شد...
با چشمای هیزش سر تا پامو دید زد...بعدم نگاهش ت چشمام قفل شد...
جیغ کشیدم...
من_پسره ی هههیییزززز و بی حیاااا....!?!?!?!?خجالتم خوب چیزیه ها....
بی توجه ب حرفم یک قدم اومد جلو ک سریع فرار کردم سمت حموم...
یهو از پشت کمرمو گرفت و کشید ت بغلش...
ت این گیر و دار خندمم گرفته بود...
الان کاملا ت بغلش بودم....داشتم آب میشدم از خجالت....
با صدای دو رگه کنار گوشم پچ زد...
رادوین_میدونی دلبری کردن....اونم برای من؟؟؟عواقب داره؟؟؟؟
با شیطنت ب چشمای رادوین ک حالا شیطون شده بودن خیره شدم و با حالت متفکری بهش چشمک زدمو گفتم...
من_بستگی داره کی باشه...
رادوین همونطور ک نگاه خیرش ب سمت لبام میرفت گفت...
رادوین_پس برای من مجازه....
بعدم بدون اینکه بهم اجازه بده لباسمو عوض کنم...

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame ، Lowin
#18
لطفا زود بزارش
پاسخ
#19
#LamscheshmanYar
#part_46

نفس-عنتررر گمشو واسه ننت آه بکش بیشور...
چشام گرد شد...
من_هاااانننن؟؟؟؟
رویا و دنیا پوکیدن از خنده...
نفسم خندید و گفت...
نفس_بیخی بابا...من براش ارزش نداشتم پس اونم واس من نداره...
عنتر بی خاصیت...
میدونستم همه اینا ظاهر سازیه و نفس هنوزم جونش برای اون رامتین کثافت در میره...
خلاصه گفتیم و خندیدیم...داشتم ب کل کل رویا و نفس میخندیدم ک دنیا در گوشم پچ زد...
دنیا_از رادوین چ خبر..؟؟؟؟
نفسم قطع شد و خنده رو لبم ماسید...با بهت نگاهش کردم ک شونه بالا انداخت و گفت...
دنیا_خیلی دقت کردم ک متوجه شدم...ضایع نیست...منم رازدارم...اما...
یهو جیغ زد...
دنیا_بیشور برو بمیرررر...ب من نگفتی...؟؟؟؟
نفس و رویا ک حالا حواسشون اومده بود سمت ما گفتن...
~چیو؟؟؟؟
همینو کم داشتم...داشتم دنبال بهونه میگشتم ک دنیا شونه بالا انداخت...
دنیا_این ک ت بیمارستان رادوین کار میکنه...
نفس و رویا هم پیگیر نشدن...
برگشتم سمتش...
دنیا_خب میشنوم...
پوفی کشیدم و همه چیو ب دنیا گفتم از ب بسم ا... تا نون آخرشو...نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم...کی بهتر از دنیا...؟؟؟توی همین مدتی که اومده بودن ایران خیلی باهاش جور شده بودم...
بعد از اتمام حرفم دنیا گفت...
دنیا_گ خورده پسره ی بیشور؟؟؟
خندم گرفت اما با حرف بعدی دنیا سیخ نشستم...
دنیا_دوسش داری؟؟؟
با عجز نالیدم...
من_دنیاااا!!??
تا دنیا خواست چیزی بگه نفس و رویا رفتن پایین ک کمک کنن سفره شام رو بچینن..دنیا با گفتن الان ماهم میایم اونارو راهی کرد و
رفت نشست رو تختش...
منم کشید کنارشو گفت..
دنیا_میخوام کمکت کنم دختر خوب...!!!
سرمو تکون دادم و یهو بغضم ترکید..
دنیا با خنده بغلم کرد و گفت...
دنیا_گریه نداره که...باید خوشحال باشی‌...عشق حس مقدسیه...ولی سختی هم داره...اگه رادوین رو دوست داری براش بجنگ...
من_من نمیدونم اون منو میخواد یا ن؟؟؟
دنیا_اون تو رو میخواد...ولی مغروره...!!!
پوزخند زدم...
من_اون سرش پیش سالاری جونش گرمه...عمرا اگه منو ببینه...
دنیا دیگه بحث و ادامه نداد و با خنده گفت ..
دنیا_فعلا این رادوین بیشور و ول کن بریم پایین ک دیگه ضعف کردم...
با خنده رفتیم پایین...داشتیم به کمک مامانینا سفره رو میچیدیم ک زنگ درو زدن...
تعجب کرده بودیم...چون همه فامیل اینجا بودن...و خب دوست و آشنا هم این ساعت در خونه نمیاد...
مونس رفت سمت در و آیفون و برداشت...
مونس_بله؟؟؟
نمیدونم اون کسی ک پشت در بود چی گفت ک چشمای مونس گرد شد و در و زد...
عمو امید پرسید...
عمو امید_مونس کی بود بابا؟؟؟
تا مونس خواست جواب بده در حال باز شد و با دیدن شخص رو به روم ظرف سالادی ک توی دستم بود روی زمین افتاد...
ظرف سالاد با صدای بدی تیکه تیکه شد و شکست...
و قبل از اینکه کسی واکنش نشون بده...
صدای پر از ناز و عشوه فرشته بلند شد...
فرشته_سلام!!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
part_47#

تنها واکنشی ک ب ذهنم میرسید این بود...
من_اووووههه مای شت!!!!!
همه برگشتن سمتم ک تازه عمق فاجعه رو دریافتم و یواش یواش در افق محووو شدم...( خداااا شفات بدع گلم:/ )
رامتین رفت سمتشو دستشو گرفت...
برگشت سمت عمو و زنعمو...
رامتین_مامان!بابا!همسر من فرشته....
چشام افتاد کفه پام....
عمو بهت زده و عصبی صداش بلند شد...
عمو_رامتین!!!این مسخره بازیا چیه؟؟؟یعنی چی زنمه؟؟؟؟
تا رامتین خواست جواب بده جیغ مروارید بلند شد...
مروارید_جـــــــــیـــــــــغ¡¡¡¡¡عمهههههه پات داره خون میاد....¿!¿!¿!¿!
تازه ب پام نگاه کردم...بدتر چشام افتاد کف پام...
پاهام پر خون بود...
?????
هممون داخل بیمارستان منتظر جواب آزمایش بودیم...
عمو و رامتین بحثشون شد...
عمو ب فرشته انگ هرزه بودن زد و خاست بزنتش ک رامتین دستشو گرفتو گفت...
رامتین_اون از من بارداره!!!!!
زنعمو غش کرد و عمو هم حالش بد شد...
الان زنعمو زیر سرمه و خانوما پیششن...
منو دنیا و رها و خود فرشته با رامتین و عمو و بابا و رادوین و آرمان منتظر جواب آزمایش دی ان ای بودیم ک ثابت بشه بچه مال رامتینه...؟!؟!؟
عمو روی صندلی نشسته بود و رها و بابا داشتن عمو رو دلداری میدادن..
رادوین با نگاه خصمانه اش رامتین و زیر نظر گرفته بود و آرمان داشت آرومش میکرد...
منو دنیا هم واسه خالی نبودن عریضه و حضور در صحنه(محیا جان دهنتو ببندی نمیگن لالیا گلم!)اهههه خوب میخام حضور بدارم(خ تو غلط میکنی!!!)منم دوست دارم!(منم!؟!؟)
خدا شفا بده...شوخی کردم...منم تازه پانسمان پام تمام شده بود...همونجا نشستم...دنیا هم پیشم بود...
پرستاره ک اومد بابا و عمو یورش بردن سمتش...
رامیتنم خیلی ریلکس وایساده بود پیش فرشته...
با دیدن جواب آزمایش خون جلوی چشمای عمو رو گرفت....
برگشت و رفت سمت رامیتن و مشتشو کوبید ت صورتش و عربده زد....رامتین پرت شد رو زمین ک فرشته و رها جیغ زدن....
عمو_تف تو ذاتت پسر....!!!!تو دیگه پسر من نیستی....لشتو میبری پیش کسی که هرزه بازیاتو تحمل کنه...از جلو چشمام گمشووو...خدا شاهده بفهمم سمت من مادرت خواهرت و حتییی تاکید میکنم حتی داداشت هم بری از هیتو نیست ساقطت میکنم....
رامتین با اخم خون گوشه لبشو پاک کرد و چیزی نگفت...
عمو رفت بیرون و باباییناهم پشت سرش.‌‌..
منو رادوین و رها مونده بودیم....دنیا زیر بغلمو گرفت...بخاطر پانسمان پاهام نمیتونستم درست راه برم...راه افتادم ک رادوین اومد دنبالم...
رادوین_محیاااا...محیا صبر کن....محیا با توهم؟؟؟
محلش ندادم همونطور داشتم راه میرفتم که یهو بازومو از دست دنیا با شدت ب سمت خودش کشید ک با جیغ برگشتم طرفش...
من_چچچچیییهههه؟؟؟؟
اخم کرد و از لای دندوناش غرید...
رادوین_این رفتاراتو پای چی بزارم؟؟؟؟چرا بی محلی میکنی؟؟؟
پوزخند زدم...
من_تو نمیدونی؟؟؟؟
رادوین بهت زده گفت..
رادوین_من از کجا باید بدونم؟؟؟؟
بازومو با شدت از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم...
من_لابد من دست آتنا رو گرفتم....من دیگه محل محیا ندادم...من برام مرده و زندش فرق نداشت...من 1 هفته بهش زنگ نزدم....من با آتنا رفتم محضر که عقدش کنممممم؟؟؟؟
برگشتم و تا خواستم قدم بردارم با دیدن کسی ک نگاهم میکرد دهنم باز موند...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_48

با بهت لب زدم...
من_سینا!?
سینا با اخم نگاهم میکرد...پوزخندی زد و روشو ازم برگردوندو راه افتاد سمت در خروجی...
انگار تازه ب خودم اومدم...بدون توجه به پا دردم و دادای رادوین و دنیا دویدم سمتش..
من_سیناااااا!!!سیناااا وایسا...!؟!؟سیناااا ب خدا اگ بری خودمو میکشم!!!
وایساد و کلافه دست توی موهاش کشید...
یهو با غضب برگشت سمتم و با قدمای بلند و محکم اومد سمتم...دستش رفت بالا که رادوین دستشو گرفت...
ولی نه اون به رادوین نگاه کرد نه من...
مسیر نگاهمون فقط همدیگرو نشونه میرفت...هنوزم چشماش مثل 2 سال پیش بود...گرم گرم...عسلی...با رگه ها های طوسی...با بی قراری به چشمای خوشرنگش نگاه میکردم که دستشو از دست رادوین بیرون کشید و نالید....
سینا_نکن لعنتی!!!اذیتم نکن..اونجوری نگام نکن...!!!؟؟
برگشت و دستشو توی موهاش فرو کرد...کلافگیو حتی از نگاهشم متوجه میشدم...
پشتشو کرد بهم و همونطور که دستش تو موهاش بود با صدای دورگه از عصبانیت گفت...
سینا_من توضیح میخوام...
گریم گرفته بود من این سینارو نمیخواستم....دلم میخواست توی بغلش انقدر فشارن بده ک جون بدمو خودم اعتراض کنم..ک سر ب سرم بزاره...ک هی بهم بگه عشق من نکن...عشق من این برات مضره...عشق من باید اینو بخوری تا ببرمت بیرون..عشق من...
اما الان بهم اعتماد هم نداشت...اشکام ریخت روی گونم... بدون توجه به رادوین و دنیا....بدون توجه به خونی ک از پاهام جاری بود و بدون توجه ب خودشو تمام پرسنل و افرادی که نگام میکردن...
نشستم رو زمین و گفتم...
من_عشق من...
یهو انگار از بلندی پرت شدم...انگار تازه فهمیدم چ خاکی تو سرم شده که سینا نسبت بهم بی اعتماد شده..انگار یگی بعد از اینهمه وقت که با رادوین بودم بهم سیلی زده باشه...تازه از خواب بیدار شدم...
بغضم با صدای بدی شکست که سینا انگشت اشارشو ب سمتم گرفت و بارگ های بالا اومده و صورت سرخ عربده زد...
سینا_لعنتی اشک نریز قانعم کن....خدا شاهده اگه اون چیزی که فکر میکنم درست باشه....هم تو رو(به سمت رادوین اشاره کرد)هم این پسره و هم خودمو میکشم...فقط قانعم کن...
با سری پایین افتاده زیر لب با صدای دو رگه زمزمه کرد...
سینا_اگه برات ارزش دارم...
?
در ماشین و بستم...
نگاهی به ساختمون بی عیب و نقص و 20 طبقه ای روب روم انداختم...
وارد ساختمون شدم و سوار آسانسور شدم...از استرس و عصبانیت کل لبم و جویده بودم...دیروز بعد از رفتن سینا بدون توجه به رادوین و دنیا با تاکسی رفتم خونه...خدارشکر بابا نفهمید...چون من ک رفتم خونه عمو بودن...تا صبح رادوین و دنیا بیش از هزار بار زنگ زدن ولی من جواب ندادم...
آسانسور طبقه 15 ام ایستاد و من بیرون اومدم....
به تابلوی بزرگ کنار در نگاه کردم...
(*شرکت ساختمان سازی آینده روشن*)
در شرکت و باز کردم و بدون توجه به هیچکس حتی کارمندای قدیمی ک منو میشناختن رفتم سمت میز منشی...
من_با آقای راستین کار داشتم...
منشیش طبق معمول همیشه مرد بود...
با اخم نگاهم کرد...
منشی_ایشون گفتن به کسی اجازه ورود ندیم تا...
یهو در اتاق باز شد و سر من ب طرف در اتاق سینا برگشت...
فقط یک نگاه کافی بود که قهقهم به هوا بره...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_49

ی دختر که کل مانتوی سفیدش قهوه ای شده بود از اتاق سینا اومد بیرون و با جیغ جیغ همونطور ک میرفت غر میزد....
دختره_پسره بیشور روی من قهوه خالی میکنی...
برگشت و با حرص ب سینا نگاه کرد...
سینا خیلی ریلکس و دست ب سینه ب چهارچوب در تکیه داد بود و خونسرد نگاش میکرد...
با این حرف دختره ابرویی براش بالا انداخت ک دختره دیگه هیچ فرقی با گوجه نداشت...
در شرکت و بهم کوبید و رفت...سینا هم رفت ت اتاقشو درو ب هم کوبید...
کارمندای شرکت همه نگاهشون با بهت بین در اتاق سینا و در شرکت میچرخید...
ک یهو صدای داد آیدین بلند شد...
آیدین_برین سرکارتون...
با چشمایی ک مطمئن بودم ستاره بارونه نگاهش کردم...اومد سمت من..
ابرو بالا انداخت...مثل همیشه جذاب بود و تو تیپ زدن تک...
پیراهن مشکی با راه راهای طوسی با شلوار جین مشکی و کفش ورنی مشکی...
اومد سمتم و دستاشو باز کرد...هیچ جا آرامش بخش تر از آغوش برادرت نیست....
سرمو روی سینش فشرد و گفت...
آیدین_چطوری؟؟؟؟
من_دلم برات تنگ شده بود...
آیدین_خب چ ربطی داشت...
من_حالتمو توصیف کردم...
تک خنده ای زد...
آیدین_چ کار سختی‌..
من_بلیییی...کی اومدین...خوب نبود ب من بگین؟؟؟نمیگین دق میکنم...مامان ک چیزی بم نگفت...اون برادرت هم ک عقل تو کلش نیست...تو چی؟؟؟نمیگی من دلم براتون تنگ میشه؟؟؟اصن ب من فکر میکردین....تو...
حرفمو قطع کرد...
آیدین_هی...هی....دختره خوب..؟!!!چ خبرته؟؟؟آروم آروم...!!
چیشده؟؟؟دوباره با سینا ب تیپ و تاپ هم زدین؟؟؟؟
آهی کشیدم..
من_حوصله ی یک حماقت نامه رو داری؟؟؟
آیدین ابرو انداخت بالا...
آیدین_بیا بریم توی اتاقم...
توی اتاقش روی مبل رو به روی میزش نشستم..خودشم پشت میز نشست... که منشیش برامون کاپوچینو آورد...
آیدین رو ب منشی تشکر کرد و برگشت سمت من...
آیدین_خب؟
کل ماجرا رو از روز اول و اون اتفاق و حتی دوستی خودم و رادوین و براش گفتم...البته با سانسور بعضی قضایا..
بعد از تموم شدن حرفام سرمو انداختم پایین...ت تمام مدتی ک حرف میزدم سرم پایین بود و نگاهمو ازش میدزدیدم...
صدای آیدین بلند شد...
آیدین_الان تو رادوین و دوست داری؟؟؟
از صداش نمیشد چیزی رو تشخیص داد...
زیر چشمی نگاهش کردم...با ی لبخند مهربون نگاهم میکرد...جرئت کردمو سرمو بلند کردم...
آروم و زیر لبی جواب دادم...
من_اوهوم...فک کردم دعوام میکنی...
خندید و گفت...
آیدین_ن محیا من خیلی خوشحالم ک ت عشق رو تجربه کردی...ولی خب زیاد با ماجرای دوستیتون موافق نیستم...میدونی اگه بفهمن دوتا خانواده از عم میپاشه..؟؟؟
بازهم آروم اوهومی گفتم ک گفت...
آیدین_بیخیال فعلا و گفتی سینا اینارو نمیدونه...واسه همین دیشب اونطور رفتار کرده...
چشامو گرد کردم....
من_اگ میدونست ک الان اینجا نبودم...
خندید و گفت نترس سینا با من ....
ی نقشه برای رادوین خانتون دارم...
بعدم با ی نگاه شیطنت آمیز و لبخند بدجنس کنج لبش نگاهم کرد....
این نگاهو خوب میشناختم...منم شیطنت آمیز نگاهش کردم...و در اینطور مواقع ک منو آیدین دست ب یکی میکنیم ب قول مامان...

(خدا به داد اون بنده خدا ک سوژه ماست برسه)

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_50

امشب بابا کل خانوادشو دعوت کرده بود و مامانم آیدین و سینارو...
حالا الان دارین از فضولی دق میکنین که آیدین و سینا کی هستن؟؟؟
خب محض اطلاعتون آیدین و سینا پسرهای تنها خاله من ینی خاله سمیرا هستند...
آیدین 30 سالشه و سینا 27 سالشه...
از بچگی آیدین همیشه باهام مهربون بود و هوامو داشت...سینا هم همینطور...ولی اون بیشتر بهم سخت میگرفت...مثل دوتابرادر خوب...و از اونجایی که کل خانواده مادری من خوزستان زندگی میکنند...این دوتا بدون خبر اومدن...و من واسه همین حرص میخوردم...
حاظر و آماده تو اتاقم بودم ک یهو در اتاق باز شد و قبل از اینکه ببینم ک کی در و باز کرده یکی مث کوآلا ازم آویزون شده بود...
تا دو دقیقه کوآلاهه روم بود ک تازه ب خودم اومدم...
من_هههاااااننننن؟؟؟
دنیا_سلاممممممم!!!!
من_عنتر کمرم نصف شد....گمشو پایین...کی بت گفته لاغر شدی؟؟؟
دنیا_آقامون!!!
دنیا با پسر عموش نامزد بود خیلیم دوسش داشت...ولی خب فعلا ک ایشون خارج تشریف داشتن...
من_آقاتون زر زیاد میزنه....
دنیا_بیشور ب شوهرم توهین نکن...!
اداشو در اوردم....
من_"ب شوهرم توهین نکن"بمیر بابا!!!بیا بریم پایین!کیا اومدن؟؟؟
دنیا_ما و دایی احمدینا با پسرخاله هات...وووااایییی محیا!!!!!ولی این رادوین بد ب سینا نگاه میکنه ها....
با فکر نقشه امروز که با سینا و آیدین کشیده بودیم لبخند بدجنسی رو لبم نشست ک از چشم دنیا دور نموند و انقدر نق زد ک مجبور شدم همشو براش بگم...
بعد از تموم شدن حرفم دهن دنیا رسما باز بود...
خیلی خونسرد گفتم...
من_ببند کرمای دندونات از خواب بیدار شدن....
دهنشو بستو جدی گفت...
دنیا_محیااااااا!!!میدونی ک رادوین کله خره...
ریلکس شونه بالا انداختم...چون میدونستم با وجود خانواده ها و مخصوصا آیدین نمیتونه چیزی بم بگه...
از پله ها با دنیا پایین رفتم...
همون نگاه اول ک چشممو گردوندم مثل همیشه رنگ مشکی لباسش تک بود....
یه تیشرت آستین کوتاه و جذب مشکی...با جلیقه مشکی ک زیپشو باز گذاشته بود...
با زنجیر نقره ای ک جلوه سینشو بیشتر میکرد و برق میزد...با شلوار جین مشکی...
و اما کاملا بر عکس هم تیپ سینا بود...
سر تا پاش جز شلوارش سفید بود...اونم چون خوشش نمیومد مرد شلوار روشن بپوشه...
شلوار شیش جیب مشکی با تیشرت آستین کوتاه سفید و سویشرت سفید...
دیگه بقیرو ول کنین...
حق با دنیا بود داشتن با نگاهشون باهم دوئل میکردن....ترسیده بودم...ب خودم ک نمیتونم دروغ بگم...
رفتم پایین و بعد از احوال پرسیهای همیشگی با عمویینا و عمه آلایینا که تازه اومده بودن‌..رفتم سمت سینا و آیدین...رامتین و توی جمع ندیدم..‌.
اول با آیدین خیلی گرم برخورد کردم و خیلی راحت بغلش کردم...
البته همه اینا زیر نگاه های خیره ی رادوین صورت میگرفت...
با سینا هم خیلی گرم سلام احوال پرسی کردم...ولی ازش خجالت میکشیدم...تو نگاه اونم سرزنش موج میزد...
بعد از اینکه فهمید منو رادوین دوستیم دیگه باهاش برخورد نداشتم...چون آیدین اونروز از شرکت منو فرستاد خونه و خودش با سینا راجبش حرف زده بود...الانم ک 5 روز میگذشت و تازه دیده بودمش...
طبق نقشه بعد از اینکه همه سلام احوال پرسی کردن...
من روی مبل کنار سینا نشستم...دقیقا رو ب روی رادوینی ک با حرص و رگ بالا اومده نگاهم میکرد..و حرکت و حرف سینا با اینکه باعث شرمندگیم شد ولی از حرص خوردن رادوین و عصبانی تر شدنش لذت بردم...
سینا خم شد و در گوشم پچ زد...
سینا_خیلی دوستش داری؟؟؟؟
من_سیـ!!!!!
سینا_محیاااا??جواب من ی کلمه است...?!آره یا ن؟؟
پوفی کشیدم...در طی یک هفته جلوی سه نفر به عشق رادوین اعتراف کردم...
من_اوهوم ولی دعوام نکن...
لبخند ملیحشو دیدم...
سینا_بهت دروغ نمیگم...!?لحظه اول ک فهمیدم اگه پیشم بودی جات اون دنیا بود...آیدین جلومو گرفت...هر چند هنوزم ازت ناراحتم...
شرمنده نگاهمو از رادوین غضب آلود گرفتم و به چهره ی جذاب سینا خیره شدم...
پوست گندمی...چشمای کشیده و سبز...بینی متناسب با صورتش فک مربعی لب های قلوه ای و موهای خرمایی...
من_سینا من...!?
سینا مهربون پرید وسط حرفم...با همون لبخندی ک هر لحظه رادوینو کلافه تر میکرد گفت...
سینا_عشق من?!عزیز من?!خودت میدونی کارت اشتباهه...!?وظیفه منه که بهت گوشزد کنم...نمیگم همو دوس نداشته باشین یا عاشق هم نباشین...نه!!عشق ی موهبت الهیه و مت خوشحالم ک تجربش کردی...!!!ولی نباید با اینطور دوستی ها تو جاده خاکی ببرینش...
بعدم آروم بدون اینکه کسی بفهمه...البته جز رادوین ک میخ ما بود... گونمو بوسید...!?
دیگه ن اون چیزی گفت ن من....
برگشتم و بدون توجه ب نگاه های رادوین و مونسی ک تو بغلش عشوه میومد به صحبت های عمو گوش دادم...هرچند از درون خون خونمو میخورد...
یکم صحبت کردن که عمو یهو خیلی بلند و رسا اعلام کرد...
_خانومای عزیز لطفا گوش کنید...
همه خانوما ساکت شدن و نگاهشون سمت عمو برگشت...
عمو برگشت سمت بابا و گفت...
عمو_ب

ا اجازه خان داداش...!?
بابا_این حرفا چیه احمد...صاحب اختیارین...!?
عمو_خب راستش امشب خیلی خوشحال شدم ک اینجا دور هم جمع شدیم...و کار ما راحت تر شد...
اولش دلم میخواست رسما خدمت برسم..ولی دیدم دست دست کنیم ممکنه یکی زودتر از ما اقدام کنه..
زیر چشمی نگاهی به رادوین انداختم ک خونسرد ب باباش نگاه میکرد...
عمو ادامه داد....
عمو_اینکه گفتم همین امشب اقدام کنمو...دخترت محیارو برای رادوین خواستگاری کنم....???!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_51

صدای داد منو سینا یکی شد...
_چییییییی؟؟؟؟؟؟؟
عمو ک از صدای بلند ما جا خورده بود برگشت و با چشمای گرد شده ب ما زل زد...
بابا تشر گونه گفت...
بابا_محیا!؟؟
هنوز تو شوک بودم....ینی چییی؟؟؟؟؟من با رادوین؟؟؟ازدواج؟؟؟؟خدایی من فقط تا حد اعتراف رادوین جلو رفته بودم...با نگرانی برگشتم سمت سینا و نگاهش کردم...
صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود...
دستمو رو دست مشت شدش گذاشتم...
با نگرانی زمزمه کردم...
من_سینا!!!
سینا بی توجه ب حرف من با عصبانیت پوزخندی زد...
سینا_من مخالفم...
رادوین متقابلا پورخندی زد ک صداش سکوت سالنو شکست و همه ب سمتش برگشتن...
دست ب سینه با همون پوزخند ب مبل تکیه داد و گفت...
رادوین_احساس میکنم در این زمینه نظر خود محیا و خانوادش مهمه..
بعدم با نگاه تمسخر آمیزی ادامه داد...
رادوین_و شما فکر نمیکنم کاره ای....
سینا هم با پوزخند حرفشو قطع کرد...
سینا_فک کنم اشتباه ب عرضتون رسوندن همه میدونن من همه کاره محیام...
دوتاشون با خشم ب هم خیره شده بودنو با نگاهشون دوئل میکردن...انگار با هر حرف ب قصد کشت همدیگرو زمین میزدن...
عمو خیلی جدی رو بهشون گفت..
_پسرا بسه.!
بابا رو کرد سمت عمو...
بابا_راستیتش من مشکلی ندارم و میدونم که مستانه هم راضی ب این وصلته...اما نظر ماهان و صد البته خود محیا هم مهمه..بنظرم بهتره با هم صحبتاشونو بکنن..
بعدم برگشت سمت مامان...
بابا_نظرت چیه مستانه؟؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت...
مامان_من مشکلی ندارم ولی ماهان هم باید باشه...صبر کنید تا ماهان بیاد...
بابا هم سری تکون داد و با عمو مشغول بحث قبلی شدن...بقیه هم رفتن سراغ ادامه حرفاشون...
من هنوز تو بهت بودم...ینی چیی؟؟؟رادوین ک منو دوست نداشت‌...اون ک میخواست آتنا رو عقد کنه...ی هفته سراغم و نگرفت و اونروز ت بیمارستانم درست جوابم ر نداد...
با تکون دادن دستی ی ب خودم اومدم...
سینا با نگرانی دستشو جلوی صورتم تکون میداد...این همه مدت ب رادوین خیره بودم...اونهم با خیرگی ب من نگاه میکردم...تحمل نگاهشو نداشتم...واقعا دوستم داشت؟؟؟واقعا اندازه من عاشق بود...پوزخندی ر لبم نشست...محیااااا ب خودت بیا...اون تو رو مجبور کرد‌.‌..مجبور ب دوستی با عکس بوسه ای ک حتی من دخالتی داخلش نداشتم...ته قلبم خالی شد...نکنه از عکسا سواستفاده کنه؟؟؟نکنه محبور ب ازدواجم کنه...توی دوران دوستیمون هیچوقت بهم نگفت دوستم داره...همیشه من میگفتم ولی اون...بازهم ب خودم پوزخندی زدم...منو عاشق خودش کرد و از جسمم سواستفاده کرد..درسته رابطمون فقط در حد بوسه بود....ولی مگه ب این سواستفاده نمیگن...دارم روانی میشم...اگ دوباره با عکسا تهدیدم کنه نمیتونم ن از آیدین ن از سینا کمک بخوام...برم بهشون چی بگم؟؟؟بگم داشت منو میبوسید من چیزی نگفتم...بگم حساب بوسه هامون از دستم در رفته...نه خدا..دیگه نمیکشم!!!
نگاهمو ب سختی ازش گرفتم و برگشتم سمت سینا ک صدام میزد...
سینا_محیاااا!!!کجایییی؟؟؟

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_52

من_بلهههه؟؟؟
سینا_میگم کجایی؟؟؟
چشم غره ای بهش میرم...هنو دلم شور میزنه...
من_قبرستون...
اخماش رفت تو همو غرید..
سینا_اونجا جای اون عوضیه ن ت...
نگران نگاهش میکنم ک چپ چپ نگام میکنه ادامه میده...
سینا_عصابم خورده سایلنت باش...
اخم کردم..
من_بی اتیکت...بی شخصیت..بیشور..
همون لحظه زنگ در و زدن...
ته قلبم از استرس رخت میشستن....
چنگی ب بازوی سینا میزنم ک چیزیم ت دستم نمیاد..(بس کههههه بچم خوش هیکله و عضله داره?...)...
خداااا واایییی!!!!نفس در و باز کرد...ماهان و رویا و مروارید...
مروارید اومد سمتم و پرید ت بغلم...
مروارید_سلااااام عمه جونممممم!
لبخند زورکی بهش میزنم..
من_سلام عشق عمه...
با رویا هم دست دادم و بغلش کردم...
بعدشم ماهان...چنان با عجز بهش نگاه کردم ک ابروش بالا پرید؟؟؟
وقتی همه نشستن عمو همون حرفارو برای ماهان ک هر لحظه ابروهاش بالاتر میرفت تکرار کرد و اضافه کرد...
عمو_مادر و پدرت مشکلی نداشتن منتظر ت بودیم ک بیای ک ببینیم نظر ت چیه...
ماهان برگشت سمت منو گفت...
ماهان_محیا هر تصمیمی بگیره من خودم تا آخرش حمایتش میکنم...
عمو_پس موافقین ک برن با هم دیگه صحبت کنن...؟؟؟
نگاه کلی ب جمع انداختم...هر کی ی حالی داشت...
ماهان با حالت خاصی نگاهم میکرد..سینا حرص میخورد و زیر لب با حرص چیزی میگفت..آرتین و آیدینم با ابروهای بالا رفته و دنیا هم با نگرانی بهم خیره بود...مونس با نفرت و بقیه هم با مهربونی نگاهم میکردن‌...
نگاهمو ب رادوین دوختم...حالت نگاهش خاص بود...
بابا سری تکون میده...
بابا_برین داخل باغ با هم صحبت کنید...
رادوین بلند شد و با اجازه ای گفت...
با استرس نگاهی ب دنیا و آیدین و سینا میندازم...بلند میشم و با اجازه ای زیر لب زمزمه میکنم و پشت سرش راه میافتم...
باغ خونه عمه آلا خیلی بزرگه...پشت خونه ی آلاچیق خانوادگی هست و رو ب روی آلاچیق حوض خیلی کوچیکی پر از ماهی قرمز هستش... و دور تا دورش پر از درختچه هست...
رادوین روی صندلی های آلاچیق نشست...
منم رو ب روش نشستم...
از توی صورتش نمیشد فهمید چ حالی داره...
رادوین_خب؟؟؟
و همین خب گفتنش باعث شد چشمه اشکم بجوشه...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_53

یهو زدم زیر گریه...خودمم نمیدونستم چرا...
ولی دلم شور میزد...دلم نمیخواست هیچوقت تا این حد تحقیر بشم..
رادوین با چشمای گرد نگاهم میکرد...
پاهامو گذاشتم روی صندلی آلاچیقو زانوهامو بغل کردم...سرمو گذاشتم روی پاهامو هق هق کردم...
تا خواستم چیزی بگم با خشونت توی بغل کسی فرو رفتم...
سرمو آوررم بالا و ب چشماش خیره شدم..دستمو روی سینش گذاشتم و پیرهنشو داخل دستم مشت کردم...
چشمای خوشرنگش...چشمای مشکیش طوفانی بود...طوفانی و طوفانی...
سرمو گذاشتم روی سینش و دوباره گریه کردم...خودمم نمیدونستم چرا گریه میکنم؟؟؟رادوین منو محکم تر ت بغلش فشار داد...دستمو محکم دورش حلقه کردم...بوی عطر تند و خوشبوش برام بهترین آرامبخش بود...
شالم افتاده بود..سرشو آورد کنار گوشم و بوسه ای روی لاله گوشم زد...صداش کنار گوشم بلند شد...
نفسم رفت...هنوز جملشو کامل متوجه نشده بودم ک گفت...
رادوین_دلیل این اشکا حتی اگ خودم باشم تقاصش مرگه...محیا ی چیزی ر میخوام بهت بگم...من واقعن میخوام باهات ازدواج کنم..!!!از تو خوشم میاد...نمیدونم از کی؟؟واقعا نمیدونم!!شاید اون روزی ک من و مونسو خفت کردی!شاید اون روزی ک داخل آب بغلت کردم...!شاید وقتی دندونات از سرما بهم میخورد و ت مثل هیچکدوم از دخترا هیچ انتظاری از من نداشتی...!!شاید وقتی ک از نفس حمایت کردی..!!شاید وقتی ک در تمام مدت دوستیمون ن کادو ن هدیه و ن هیچ چیز دیگه ای ر ازم طلب نکردی!!!این ینی اینکه ت منو واسه پول نمیخواستی...اینکه خودت بودی و رو بازی میکردی...
نمیدونم از کی؟؟؟واقعا نمیدونم....
اینم انکار نمیکنم ک اولش برای سرگرمی میخواستم باهات دوست بشم...
ولی واقعا نمیفهمم از کی این حسو دارم...ولی حس شیرینیه..میخوام بهش اعتماد کنم...
محیا کمکم میکنی؟؟؟؟؟میخوام مال من باشی...من همیشه خود خواه بودم..و چیزایی ک دوست داشتم ر مال خودم میدونستم....
بعد با شیطنت ادامه داد..
رادوین_حالا مال من میشی یا با عکسا و تهدید اقدام کنم...
چشمام ستاره بارون شده بود و این و هر کسی ک میدید میفهمید...باورم نمیشد...ینی واقعا از من خوشش میاد...؟؟؟میخواد خانوم خونش بشم؟؟؟واااییی خدااااا؟!مثل ی رویا میمونه...
رادوین سرمو از روی سینش جدا کرد...ت تمام مدتی ک صحبت میکرد دستاش نوازش وار توی موهامو روی کمرم میچرخیدن...
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو ب سمت خودش کشید...ک باعث شد دستام دوباره روی سینه پهنش بشینه...
سرشو اورد نزدیک صورتم...تمام اجزای صورتمون مماس همدیگه بود...مخصوصا لب هامون...به چشمام خیره شد... طاقت نگاه خیرشو نداشتم...تا خواستم سرمو برگردونم چونمو گرفت و نذاشت...با اون دستش کمرمو محکم تر فشار داد و گفت...
رادوین_محیا!؟خانوم خونم میشی؟؟؟؟
بهت زده بهش خیره شده بودم...لب هام مثل ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی ازش خارج نمیشد...
دستشو از چونم جدا کرد و دوباره دور کمرم حلقه کرد...باشیطنت نگاهی ب لبام و بعدم ب چشمام کرد...
سرخ شدم از خجالت و چشمامو بستم...انگار ک دفعه اولمونه...
زیر لبی با صدای آرومی گفتم...
من_آره!!!
صدای قهقهه بلندش توی باغ پیچید.‌‌..سرشو پرت کرده بود عقب و با صدای بلند و سرخوش قهقهه میزد...بعد از اینکه خندش قطع شد دوباره گفت...
رادوین_الان باید تنبیه بشی...
چشمام گرد شد...
من_تنبیه؟؟؟؟
رادوین_آره...چون اولن من خوشم نمیاد خانومم نگاهشو ازم بگیره...
اینو ک گفت ریز خندیدم ک سرشو داخل گردنم برد و بوسه ای روش زد...چشمامو از لذت بستم...
سرشو بیرون اورد و ادامه داد...
رادوین_ثانیا در برابر من نباید خجالت بکشی...
بعدم سرشو جلو تر اورد و لب هاش و مماس لب هام کرد...
زمزمه وار و خیره ب لب هام ادامه داد...
رادوین_ثانیا جز من ب هیچ مردی اینطوری خیره نمیشی...
سرشو اورد جلو تر و فاصله بین لب هامون ر پر کرد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_54

لباش ک روی لبام نشست کل وجودم گرم شد...بوسه های ریز و سریع روی لبم میزد و دستش توی موهام نوازشگر میچرخید...
ب خودم جرئت دادم و پیرهنشو ک توی دستم بود و بیشتر تو مشتم فشار دادم و کشیدمش سمت خودم...
تکیه ام داد ب ستون آلاچیق و لباش رو از روی لبام برداشت...
سرشو توی گردنم فرو کرد...بوسه ای روی گردنم زد...دستم هنوز روی سینش بود...
بعد از اینکه گردنم ر هم سیر بوسید ازم جدا شد...
پیشونیشو ب پیشونیم چسبوند...هر دومون نفس نفس میزدیم و چشمامون بسته بود...
منو کشید ت بغلش و گفت...
رادوین_بهت قول میدم تا تهش باهاتم...همیشه پشتتم...!!!
لبخندی ر لبم نشست...
منو از خودش جدا کرد و دستمو توی دستش قفل کرد...
رادوین_بریم ک تا حالا هم دیر کردیم...
لبخندی بهش زدم که متقابلا با لبخند محوی جوابمو داد..‌
وارد سالن ک شدیم قبل از اینکه کسی متوجه ما بشه دستمو از دستش بیرون کشیدم...
اما ماهان دید و برام ابرو الا انداخت...لپام گل انداخت و سرم و انداختم پایین‌..
انگار رادوینم فهمید ک خندش گرفت و دستاشو توی جیبش گذاشت و نیشخندی زد...
صدای عمو امید بلند شد...
عمو امید_دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟؟؟
وااایییی خدددااااا...!!!!چرا هوا گرمهههههه؟؟؟؟چرا من جواب نمیدممممم؟؟؟؟چرا زبونم قفل شده....
من_اممم...راستش...اوممممم..خب....
یهو آرتین حرصی گفت...
آرتین_مرض!!!!خب بگو دیگه...
یهو موقعیتم یادم رفت..یادم رفت الان باید خجالت بکشم...یادم رفت ک الان من مثلا باس حیا کنم...
سرمو اوردم بالا و دستامو زدم ب کمرم و متقابلا با حرص گفتم...
من_نترس تهش شام عروسی ر میخوری...
آرتین بهت زده نگام کرد ک همه از خنده پوکیدن...رادوینم ک خودشو کنترل کرده بود دیگه آزادانه داشت میخندید...اووووفففف خدا سوتی ا این بدتررررر؟؟؟؟؟یا خدااااا!!!!
بابا با خنده اشاره زد ک نزدیک بریم...
با سر پایین افتاده رفتم سمتش ک....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_54

لباش ک روی لبام نشست کل وجودم گرم شد...بوسه های ریز و سریع روی لبم میزد و دستش توی موهام نوازشگر میچرخید...
ب خودم جرئت دادم و پیرهنشو ک توی دستم بود و بیشتر تو مشتم فشار دادم و کشیدمش سمت خودم...
تکیه ام داد ب ستون آلاچیق و لباش رو از روی لبام برداشت...
سرشو توی گردنم فرو کرد...بوسه ای روی گردنم زد...دستم هنوز روی سینش بود...
بعد از اینکه گردنم ر هم سیر بوسید ازم جدا شد...
پیشونیشو ب پیشونیم چسبوند...هر دومون نفس نفس میزدیم و چشمامون بسته بود...
منو کشید ت بغلش و گفت...
رادوین_بهت قول میدم تا تهش باهاتم...همیشه پشتتم...!!!
لبخندی ر لبم نشست...
منو از خودش جدا کرد و دستمو توی دستش قفل کرد...
رادوین_بریم ک تا حالا هم دیر کردیم...
لبخندی بهش زدم که متقابلا با لبخند محوی جوابمو داد..‌
وارد سالن ک شدیم قبل از اینکه کسی متوجه ما بشه دستمو از دستش بیرون کشیدم...
اما ماهان دید و برام ابرو الا انداخت...لپام گل انداخت و سرم و انداختم پایین‌..
انگار رادوینم فهمید ک خندش گرفت و دستاشو توی جیبش گذاشت و نیشخندی زد...
صدای عمو امید بلند شد...
عمو امید_دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟؟؟
وااایییی خدددااااا...!!!!چرا هوا گرمهههههه؟؟؟؟چرا من جواب نمیدممممم؟؟؟؟چرا زبونم قفل شده....
من_اممم...راستش...اوممممم..خب....
یهو آرتین حرصی گفت...
آرتین_مرض!!!!خب بگو دیگه...
یهو موقعیتم یادم رفت..یادم رفت الان باید خجالت بکشم...یادم رفت ک الان من مثلا باس حیا کنم...
سرمو اوردم بالا و دستامو زدم ب کمرم و متقابلا با حرص گفتم...
من_نترس تهش شام عروسی ر میخوری...
آرتین بهت زده نگام کرد ک همه از خنده پوکیدن...رادوینم ک خودشو کنترل کرده بود دیگه آزادانه داشت میخندید...اووووفففف خدا سوتی ا این بدتررررر؟؟؟؟؟یا خدااااا!!!!
بابا با خنده اشاره زد ک نزدیک بریم...
با سر پایین افتاده رفتم سمتش ک....

ادامه دارد...

?⃟❄️LamsCheshmanYar
#⃟part_55

رفتم سمت بابا و کنارش نشستم...
بقیه هم داشتن ب رادوین تبریک میگفتن...
بابا_محیا بابا...!از انتخابت مطمئنی؟؟؟؟
من_وا بابا؟؟؟چرا مطمئن نباشم؟؟؟
بابا غش غش خندید...
بابا_معمولن در اینطور مواقع خجالت میکشن...
نیشمو باز کردم...
من_خجالت واسه چی؟؟؟
بابا تک خنده ای زد و گفت...
بابا_الحق ک بچه خودمی...خب نگفتی؟؟مطمئنی؟؟
سرمو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم...در همون حالت جواب دادم...
من_ن بابا...بنظرم رادوین تنها پسریه ک میشه بهش تکیه کرد...
بابا موشکافانه نگاهم کرد...
بابا_دوسش داری؟؟؟؟
چشمام گرد شد...سرمو انداختم پایین و زیر چشمی ب بابام نگاه کردم ک دیدم با ی لبخند شیطون ابرو بالا انداخته و ب جایی خیره شده...
سرمو بلند کردم و مسیر نگاهشو گرفتم و رسیدم ب نگاه خیره رادوین ک روم زوم بود...
وقتی دید نگاهش میکنم لبخند محوی روی لبش نشست...منم لبخندی زدم و بهش خیره شدم...
بابا_اهم...اهم...!بابا جان!؟خوردی پسر مردمو??
واییی خداااا!!!گاف دادم....!؟این سری واقعا خجالت کشیدم و سرمو انداختم ت یقم...
بابا با خنده سری ب نشونه تاسف تکون داد و گفت...
بابا_عجب!!!جوونم جوونای قدیم...البته بجز خودم...
با خنده ب بابام نگاه کردم ک شونه بالا انداخت...
همون لحظه عمو صدام زد و گفت...
زن عمو_محیا جان؟؟؟
برگشتم سمت زن عمو..
من_جان؟؟؟
لبخندی زد...
زن عمو_جونت سلامت دخترم...!ما با پدرت هم صحبت کردیم...قرار شد الان حلقه رو دستت کنیم...ک هم خیال این پسر من راحت بشه...هم سر من از دست تق نقاش یکم استراحت کنه...
عمو حرف زن عمو رو ادامه داد...
عمو_الان هم امید بینتون ی صیغه محرمیت برای راحتی خودتون میخونه...
سری تکون دادم...
زن عمو از کنار رادوین بلند شد و من کنارش نشستم...
زیر لب زمزمشو شنیدم و گر گرفتم...
رادوین_تا چن دیقه دیگه مال من میشی...مال خود خود من...Smile
بعد هم دست ب سینه نشستو نفسشو فوت کرد بیرون...
حس خیلی خوبی داشتم....اینکه رسما و شرعا مال رادوین باشم...اینکه حامی من باشه..اینکه دیگه داخل خلوتامون ترس از دست دادنشو ندارم...
با اینکه ی صیغه محرمیت سادست ولی بازم نشون میده رادوین مال منه...
نگاه کلی ب جمع انداختم بزرگترا شاد بودن همشون لبخند ر لب داشتن...سینا و آرتین با ذوق و نیش باز نگاهم میکردن...آیدین با شیطنت..ماهان با تحسین...و مونسم با حرص نگاهم میکرد...
دنیا و نفس و رویا هم چشماشون قلب قلبی بود....??
دستم گرم شد...نگاهی ب دستم انداختم ک توی دست بزرگ و گرم رادوین گم شده بود...Smile
نگاهش کردم..ب روم لبخندی زد و گفت...
رادوین_مال من میشی؟
اینو آروم‌گفت...ولی بخاطر سکوت مطلقی ک حاکم بود همه شنیدن و خندیدن...
سرخ شدمو سرمو پایین انداختم...
من_با اجازه پدرم و بزرگترای جمع.....
تا خواستم بله رو بگم...؟

ادامه دارد...

* ╔═══?•❄️°?.?.?°❄️•?═══╗ *

ஜ✟?✟ஜ #?????_??? ஜ✟?✟ஜ
✟─?─『 #??????????????? 』─?─✟

* ╚═══?•❄️°?.?.?°❄️•?═══╝ *
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
#20
واااي رمانت عاليه عزيزم لطفا زووووود بقيشو بزار كه دارم از فضولي ميميرم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان