امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لَمسِ چّشمآن یآر

#21
#LamsCheshmanYar
#part_ 56

رفتم تو شوک...
ینی چی؟؟؟ینی رادوین باهاش رابطه داشته؟؟؟ن ممکنه از کس دیگه ای باشه...
اما اون خودش گفت از من باردار بوده...حس میکردم وسط قطب بدون لباس وایسادم و طوفان شده...کل بدنم بی حس شده بود...هیچی نمیشنیدم...
فقط دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد...
و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم...
???
پلکام خسته بود...فکرم خسته بود...جسمم خسته بود...دلم ی خواب طولانی و بدون بیدار شدن میخواست....
پوزخندی ب افکار خودم زدم...
2 ساعته ک بهوش اومدم و پلکام و باز نکردم....
تمام این دوساعت رادوین رو ب روی پنجره اتاق نفس ایستاده بود و سیگار میکشید...انقدر عطرش برام آشنا بود ک از 100 کیلومتری هم تشخیصش بدم....
پلکامو باز کردم...دقیقا با همون ژست و خالتی ک تصورش کرده بودم ایستاده بودو سیگار میکشید....داخل دست راستش با فاصله کمی از لبش بین انگشت اشاره و وسطش سیگار نصفه ای بود....دست چپشو توی جیبش فرو کرده بودو بیرونو نگاه میکرد...
نمیدونم ساعت چند بود..
نمیدونستم چقدر بود ک بیهوش بودم...
فقط میدونم هوا گرگ و میش بود...
انگار تازه متوجه شدم ک چ بلایی ب سرم اومده...
انگار تازه متوجه شدم ک رادوین چیکار کرده...
با صدای لرزونم زیر لب زمزمه کردم...
_رادوین؟؟؟
همین کافی بود ک با بهت برگرده سمتمو ب سمتم پرواز کنه...
با چشمای نگرانش با همون قدمای محکمش اومد سمتمو رو ب روم روی تخت نشست...
دستاش دو طرف صورتمو قاب گرفتن..
_محیا تو...؟؟
وسط حرفش پریدم و انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم...ساکت شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد...دستاش اشکامو ک دائم در خال خیس کردن گونه ام بودنو پس میزدن...
زیر لب ب زور زمزمه کردم...
_دختر بود؟؟؟
خشکش زد...ب معنای واقعی کلمه سرجاش بی حرکت ایستاد...با بهت بهم خیره شد و گفت...
_محیـ...محیا...تو...تو...!!؟؟
سرمو با شدت تکون دادمو دستاشو با خشونت از روی صورتم پس زدم...
اشکام کل صورتمو خیس میکردن...خیسِ خیس...با لکنت همونطور ک هق هق میکردم گفتم...
_جو...جوا...جوابمو...بد..بده..؟!؟!
چشماشو بست...از گوشه چشمش قطره اشکی افتاد...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...دیگه نمیکشیدم...با بغضی ک تا حالا توی گلوم بود و اشکام نشونش بود گفتم...
_میدونی...میدونی که باید باهاش...باهاش...
سرمو زیر انداختم و لبمو گزیدم...دلم نمیخواست حتی بهش فکر کنم...چ برسه ب زبونش بیارم....
_باید باهاش...
دوباره مکث کردم...بغضم هر لحظه بزرگتر میشد...
_ازدواج کنی....

@LamsCheshmanYar?
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط oppai
آگهی
#22
وااااي اين خيلييييييييي كولههههه لطفا زود زود بزار مرسيييي
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان