امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

#1
داستانی بر اساس واقعیت
(رمان شورنگاشت یا شور نوشت)
سلام دوستان.این داستان کاملا بر اساس واقعیت هست بجز نام شخصیت ها و اسم شهر و روستاها که اجازه ذکرشو ندارم.
مقدمه:
سمانه متولد ۱۳۶۲می باشد.او در خانواده ای نه نفره زندگی میکرد و دارای یک خواهر بزرگتر به نام زهرا٬دو خواهر کوچکتر به ترتیب سمیه و نرگس و سه برادر کوچکتر به نام های علیرضا٬محسن و حسام می باشد.
خلاصه:سمانه دختر نوجوانی است که در پانزده سالگی عاشق کسی میشود که اونیز به سمانه علاقه مند است اما به علت مخالفت های خانواده داماد وصلت سر نمیگیرد.سر انجام سمانه در۲۲سالگی به عقد بشیر در می آید که دارای خانواده ای با وضع مالی ضعیف است.او فکر میکرد که تنها مشکل مالی بشیر است که ممکن است زندگی شان را سخت کند اما نمی دانست که...

باز هم تاکید میکنم داستان بر اساس واقعیته ولی نه درمورد خودم.پایان داستان به زمان حال میرسه نه خوب هست نه بد...یجورایی حتی میتونین شخصیت اصلی داستان رو راهنمایی هم کنین چون من کامنتهاتونو بهش خواهم رسوند.و در نهایت اینکه لطفا نگین داستان چرت هست یا بی محتوا چون داستان حقیقیه و طبعا دارای شخصیتهای زیاد و اتفاقاتی از جنس ادمای دور و برمون...ممنون از همراهیتون
..................
و من نمیدانستم این عذاب نوظهور...
کار دیروز و امروز نبوده است
کار یک عمر تلخی گرگ طبعیست
کار یک کوه غم است
که شده نیش درون نوشدارو
که شده متعفن٬بد بو
چه شد که گذشت این همه سیاهی؟هیهات!
باشد مبارکت روزگار!مرا کردی کیش و مات...

شعر از ز.م
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، saba 3
آگهی
#2
داشتم از کوچه رد میشدم که صدایی شنیدم:سمانه...سمانه؟
صدای خودش بود.چادرمو کشیدم رو سرمو با شیطنت پامو تند کردم سمت خونه.
-سمانه صبر کن...صبر کن باهات حرف دارم.
صداش نزدیکتر شده بود...چقدر صداشو دوست داشتم.
سمتش برگشتم:یکی میبینه بد میشه حسین...
-بابام راضی شد.
--چی؟!
باورم نمی شد.بالاخره راضیش کردن اون مرد مغرور و یک دنده رو.
--شوخی نکن حسین.
-شوخی چیه؟واقعا میگم.راضیش کردیم.
--اخه چجوری؟
-عمو اکبر راضیش کرد.امشب مامانم زنگ میزنه خونتون با عمه بتول بیان اجازه خواستگاری بگیرن.
وای خدا...باورم نمیشه...بالاخره من و حسین بهم میرسیم؟وای خداجونم مرسی.تو شهر ما رسمه اول خانوما میرن اجازه میگیرن برا خواستگاری٬بعد اگه جواب اولیه مثبت بود برای توافق نهایی همه باهم میرن خواستگاری و بزرگای فامیل هم تو اون مجلس حضور دارن.
-دیدی درست شد سمانه؟دیدی؟اینهمه الکی میترسیدی.
--من الکی نمی ترسیدم حسین...الانم زودتر برو علیرضا میاد میبینت قشقرق به پا میکنه.
-بزار خواهرشون عروس مادرم بشه٬دیگه از قشقرقم خبری نیست.
--فکر کردی...اون موقع که دیگه بشم شوهر خواهرش قربونمم میره.
خندم گرفت:خودتو خوب تحویل میگیریا.
درو به سمت جلو هل دادم.
-چه کنیم ما اینیم دیگه.
با همون لبخند روی لبم وارد خونه شدم:خیلی دیوونه ای حسین.
وقتی درو بستم٬صداشو از تو کوچه شنیدم:آره دیوونه ام...دیوونه تو.
@@@@@@@@@@@@
پ ن:هرکی این متنو میخونه برای سمانه دعا کنه...اصلا حالش خوش نیس...اصلا

ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#3
دل تو دلم نبود که بدونم مامان حسین زنگ زده خونمون یا نه.از یه طرف رومم نمیشد که ازش بپرسم.از شانس بدم زهرام رفته بود بیرون و تا شب برنمی گشت.دو سه ساعتی از موقعی که از مدرسه برگشته بودم میگذشت.همش دستامو بهم میمالیدم و استرس داشتم.نمی دونم دقیقا خوشحال بودم یا نگران،ولی هرچی که بود ته دلم هنوز از رسیدن به حسین قرص نشده بود.با اون بابای لجبازی که اون داره،بعید میدونم به همین سادگیا رضایت به ازدواجمون داده باشه.از یه طرف بابای خودمم میگه حداقل دیپلمو بگیر بعد برو خونه شوهر.اگه شوهرم حسین باشه دیگه دیپلم میخوام چیکار؟!فوقش بعد ازدواج دیپلم میگیرم...یا عروسی رو عقب میندازیم...فقط خطبه عقد خونده بشه،دیگه بقیش مهم نیست.
-سمانه؟سمانه مامان؟
دست از ورق زدن بیخودی کتابام کشیدم و سرمو بالا اوردم:جانم مامان؟
-یه دقه بیا.
قلبم با تمام قوا به قفسه سینه ام میکوبید.مامان چی کارم داشت؟ینی مامان حسین زنگ زده؟
-سمانه؟اومدی؟
دستپاچه از جام بلند شدم:اومدم.
با دلی پرتپش به سمت اشپزخونه رفتم.
--جانم مامان؟
-بیا پیشم یه دقه.
نزدیکتر رفتم:جان؟
مامان سبزی هایی که داشت پاک میکردو کنار گذاشت.ازجاش بلند شدو دستاشو شست.
--نمیگی مامان؟کای داشتی با من؟
مامان لبخندی زد و دستاشو خشک کرد.به هیکل ریزه میزه اش که به زحمت تا گردن من می رسید نگاه کردم.من بلند نبودم،مامان راضیه قدش کوتاه بود.
- امروز صبح مریم خانم زنگ زد.
قلبم دوباره به تپش افتاد.مریم خانم،مامان حسین...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#4
(03-08-2020، 19:48)Lowin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کی ادامه شو میزاری؟
اگه میشه زودتر.مرسی Heart

Heart

سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنم:خب...چی گفت حالا؟
مامان با خنده اروم یکی زد تو بازوم:ینی تو نمیدونی دیگه؟
با چهره ای که سعی میکردم خوشحالیمو توش پیدا کنم به چشمای سیاهش خیره شدم:من؟چیو بدونم؟
روی زمین نشست و سبزی هارو جمع کرد و ریخت تو سینک:تو که راست میگی...الانم این سبزی ها رو قشنگ بشور واسه شام امشب.
--نمیگی مامان؟
-اجازه گرفتن واسه خواستگاری دیگه.
--واقعا؟
مامان درحالیکه از اشپزخونه بیرون میرفت دستشو تو هوا تکون داد:اره واقعا...
من که نمیدونستم دیگه باید خوشحالیمو چجوری نشون بدم با شوق تموم مشغول شستن سبزی خوردنایی شدم که از تو حیاطمون جمع کرده بودیم.
ما هفت تا خواهر و برادر بودیم.زهرا متولد۵۹ بود و پارسال ترک تحصیل کرده بود.من متولد ۶۲ و مشغول تحصیل،سمیه متولد۶۴ ،نرگس ۶۷،علیرضا ۶۹،محسن ۷۱ و حسامم ۷۲...بابام کارگر بود و مامانم خانه دار.زندگیمون نه خیلی خوب بود نه خیلی بد.معمولی بود،خیلی معمولی.یه خونه تو شهر داشتیم یه زمین پدری هم تو روستا.یه باغ کوچیک هم تو روستامون داشتیم.وقتایی که دیگه خیلی بهمون فشار میومد میرفتیم یه مدت روستا میموندیم.زندگیمون همین شکلی جریان داشت و ناراضی نبودیم.نه اینکه خیلی خوش باشیم ولی دیگه عادت کرده بودیم.یاد فردا تموم روزمو شیرین کرده بود.
کاش زودتر برسه...
کاش...
@@@@@
فردای اون روز مادر حسین و عمه اش اومدن خونمون.از صبح روزش دل تو دلم نبود.همش دلم میخواست یه لباس درست و حسابی بپوشم،حسابی به خودم برسم ولی خب از این کارا بلد نبودم.درسته که اونا با من کاری نداشتن و اجازه رو از مادرم میگرفتن،ولی بازم دلم میخواست یه خودی جلوشون نشون بدم.دیشب مامانم با بابام حرف زده بود و جریان امروز بهش گفته بود.بابام گفته بود: هرجور خودت صلاح میدونی...من که میگم اول دیپلمشو بگیره بعد.
مامانم در جوابش گفته بود که اول عقد کنن،بعدش تا سمانه دیپلم نگیره عروسش نمیکنیم.منم همینو میخواستم.فقط اسممون میرفت تو شناسنامه هم،بعد این چهار ماه یه نفس راحت میکشیدیم؛هم من هم حسین...خدایا...ینی همونقدر که من الان خوشحالم حسینم خوشحاله؟حتما هست...حتما...
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Lowin
#5
خیلی باحاله مرسی
پاسخ
#6
ادامه نداره ؟
پاسخ
آگهی
#7
(15-09-2020، 9:44)H***S نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامه نداره ؟
داره Heart
ELDORADO
پاسخ
#8
پ بقيش کوو؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  عشق واقعی
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان