امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فراز و نشیب زندگی یک دختر

#1
طبق عادتی که داشتم تا نور خورشید به چشمم خورد چشمانم را باز کردم . بعد از کش و قوسی به دستانم به ساعت نگاه کردم انگار وقت چندانی نداشتم باید اماده می شدم و خودم را به مدرسه می رساندم از تخت خواب بیرون امدم و زیر لب مثل همیشه زمزمه کردم بسم الله خدایا امروزم را هم بر تو توکل می کنم.از اتاق بیرون رفتم هه انگار سورنا مثل همیشه خواب مونده باید بیدارش می کرد به سمت اتاقش رفتم چند بتر در زدم اما فایده ای نداشت داخل اتاق رفتم.ارام صدایش کردم

سورنا بلند نمیشی من رفتم مدرسه ها دیگه دیره مدیر مون می خوای گیر بده منکه دیگه اعصاب دعوا باهاش رو ندارم.مگه با تو نیستم دختر بیدار شو دیگه
سورنا:اه آتانازتو چقدر عجله ای،تا تو صبحونه بخوری منم امدم هنوز که دیر نیست
بهش چشم دوختم فقط یک سال و خورده ای ازم کوچک تر بود با اینکه از دستش حرص می خوردم اما هیچ وقت دلم نمی امد هم بازی کودکی ام را اذیت کنم و یا دلش را بشکنم.توی افکارم غرق بودم که رسیدیم به مدرسه.سورنا به طرف دوستانش رفت و منم با چشمانم دنبال بچه ها می گشتم.که صدای مهتاب رو شنیدم

مهتاب:به به اتاناز خانم مشتاق دیدار.به سمتش برگشتم سلام خواهر گلم خوبی؟پس لیلی و شهرزاد کجا–اوناهاشن دارن میان!در همین حین لیلی و شهرزاد هم به ما ملحق شدند

اوه سلام خانما خوبین خوشین سلامتین؟
ما خوبیم اتاناز خانم شما چطورین چرا کم‌پیدایی؟لبخند ملیحی به لیلی زدم می دانستم که محض شوخی حرف میزند مگر نه ما چهار تا از بیست و چهار ساعت بیست ساعتش رو کنار همدیگر می گذراندیم.والا!

میگم لیلی خوبه که همین دیشب همدیگر و دیدیم ها اخه بابا چرا کم پیدام؟
لیلی هم لبخند زد و شهرزاد و مهتاب به دیونه بازی های ما می خندیدند که صدای معام اجازه ی وراجی بیشتر را بهمون نداد…

مدیر : دخترا زود بیایین سر کلاستون که دیر شد

*************

زنگ اخر بود و باید به خونه می رفتیم ،مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای ناله ی شهرزاد رو شنیدم اخه زیادی تنبل بود و فقط به عشق ما به مدرسه می امد.شهرزاد:واااای اتاناز خسته شدم !شهرزاد تو که عمرا درس بخونی !

با ارامش مخصوصی لبخند زدم و مثل هميشه با متانت خاصی که داشتم چادرم را بر سر انداختم  و با دوستان چندین ساله ام که هم فامیل بودیم و هم همکلاسی از مدرسه خارج شدیم

من در میان همکلاسی هایم تنها فردی بودم که چادر سر می کرد ان هم با مخالفت خانوادم و به خواست خودم ، برای خودم عقاید خاصی داشتم تو کوچه حرف نمیزدم اما تو جمع دوستانم شیطون بودم

لیلی:اهان راستی اتاناز خبر داری یه همسایه ی جدید امده وای ای کاش میدیدی سه تا پسر خشگل داره که دوتا شون معرکه است اما بزرگه نامزد داره.کاش ببینیشون.با دهن باز داشتم به وراجی های لیلی گوش می دادم.دیگه اعصابم بهم خورد…

هیسسسسس اه چته تو لیلی تو کوچه ایم ها زشته این حرفا چیه ، خدا برا خانوادش نگهش داره.یعنی چه یه ساعته داری در مورد غریبه ها حرف میزنی.


زیاده روی کرده بودم اما لیلی و بقیه ،کسانی نبودند که با کوچک ترین حرفم برنجند مطمعننا اگه انگونه بودند هیچ وقت برای دوستی و رفاقش بر نمی گزیدمشون من خاص بودم و باید رفیقانم هم خاص باشند.لیلی سرش را پایین انداخت و زیر لب معذرت خواهی کرد گویا فهمیده بود که کارش از خط قرمزم گذشته.خواهش می کنم لیلی معذرت خواهی چیه فقط برا خودت میگم یه دختر باید با ابرو رفتار کنه.لیلی به رویم لبخند زد و منم جوابش را با لبخند دادم از دوستانم خداحافظی کردم و وارد حیاط بزرگمون شدم

هوومممم مامان عاشقتم قربونش برم فکر کنم بازم حیاط رو اب پاشی کرده من عاشق خاک ابخورده ام یه ارامشی خاصی داره.از اعماق وجودم نفس کشیدم گویا با این کارم نفس کشیدن خاک را حس می کردم.کفش هایم را از پا در اوردم و در جا کفش گذاشتمشون و وارد پذیرایی شدم

مامان سلام خسته نباشی من امدممممم
سلام دخترم تو هم خسته نباشی دست و صورتت رو بشور و بیا ناهارت رو بخور،چشم مامان جونم الان میام

بعد خوردن  ناهار در کنار خانواده ی چهار نفره، رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
همین که سرم رو به بالش گذاشتم حرفای لیلی در مورد اون همسایه یادم افتاد اما یه غم کهنه به دلم چنگ انداخت گره ابروانم را بیشتر کردم همیشه این جریان اعصابم رو بهم میزد نمی دانستم که گناهم چیست که با این غم بزرگ شدم اصلا برا خودم زندگی نکردم

نفهمیدم کی بزرگ شدم که الان۱۳سالم شد این غم حتی کودکیم رو از من گرفت

چشمام رو باز کردم کمی بعد یادم افتاد که در حینی که فکر می کردم به خواب رفتم.

***********

صدای مهتاب رو می شنیدم که داشت می امد سمت اتاقم،مهتاب صمیمی ترین دوستم و دختر عمه ام بود یه محبت خاصی میون ما دوتا بود

مهتاب:به اتاناز خانم وقت خواب

وا مهتاب تو باز پیدات شد حداقل یه در بزن دختر
خخخخ از خداتم باشه که چشات و باز می کنی فرشته ای مثل من رو می بینی

هه شتر در خواب بیند…. می بینی که فیلا از خدام نیست
اتاناز می کشمت ها لوس نشو بلند شو بچه ها تو حیاط منتظرن برا بازی،در حالی که داشتم بلند می شدم گفتم

تو برو منم همین الان میام
روسریم را به سر کردم و از اتاق خارج شدم.حتی صدای دخترا تا خونه هم می امد بی اختیار از خوشحالیشان لبخند بر لبم نشست. ما چهارتا دوست در کنار هم همدیگر را می ساختیم همه توی مدرسه حتی معلما هم بهمون حسودی می کردند به چهار قلوهای افسانه ای معروف بودیم

گریه ها و خنده ها و حتی قهر هایمان شیرین و دلنشین بود —

بازی که تمام شد ؛ همه مون با تن خسته و لبخند به لب تو باغچه ی کوچک حیاط نشستیم و چایی که مادر اورده بود را می نوشیدیم

لیلی:واااای از خستگی دارم می میرم ، شهرزاد:نگو لیلی نگو چقدر ماها بازی کردیم؟

خخخخخ چه زود شماها شونه خالی می کنید؟
مهتاب:وااا اتاناز تو یکی که خستگی برات معنی نداره ما که خسته شدیم اتاناز خانم با اجازه ما بریم

دخترا چرا اینقدر عجله دارین خوب داشتیم حرف میزدیم
دیگه ببخش اتاناز جون ، بمونه برا بعد

بعد خدا حافظی

با دخترا وارد خونه شدم
پاسخ
آگهی
#2
به سلام دخترم خسته نباشی

سلام بابا شما هم خسته نباشین ببخش اصلا متوجه حضورتون نشدم
عیب نداره دخترم بیا بشین کنارم

باشه بابا میام فقط قبلش اجازه بدین یه ابی به دست و صورتم بزنم—برو دخترم —به سمت سرویس بهداشتی رفتم با اب سرد دست و صورتم رو شستم به یقین بعد اون همه جنب و جوش اب خنک حالم رو بهتر می کرد.با حوله دست و صورتم را خشک کردم موهایم را دم اسبی بستم و مرتب کردم از بی نظمی بیزار بودم .

رفتم کنار خانواده نشستم مثل همیشه ساکت به تلوزیون نگاه می کردم

اما می دانی چیست؟درد که داشته باشی حتی بعضی سریال ها برایت خنجر هستند

درد که داشته باشی زمین و زمان و حتی خودت را فراموش می کنی درسته دردم بزرگ نبود اما برای دختری به سن ۱۳ ساله درد بزرگی بود

دیگر شب شده و شام صرف شده بود.مامان اشپزخونه رو مرتب می کرد و منم در کنارش ظرف ها را اب می کشیدم چون کارهای خونه کم بود برای همین سورنا به ما کمک نمی کرد یعنی منو و مامان این اجازه رو بهش نمی دادیم سورنا و بابا هم روی کاناپه مشغول تماشای سریالی که پخش می شد بودند.بابا صدامون می کرد.بابا:اتاناز بابا بسه دیگه یه دقیقه با مامانت بیایین بشینین کارتون دارم!

چشم بابا امدیم—مامان سینی چای را به دست گرفت و با همدیگر از اشپز خونه خارج شدیم بعد از مکثی بابا گفت:..
دخترا تصمیم دارم چند روزی بریم شمال!

سورنا:وای بابا جون راست میگی؟جون اتاناز راست میگی؟
بابا با لبخند گفت:
سورنا چه خبرته بابا مگه بچه ی چهار ساله ای تو دختر.بعدش هم از جون خودت مایه بزار نه از جون اتاناز

با حرف سورنا خندم گرفته بود زیاد اهل شوخی نبود اما همیشه سعی داشت منو حرص بده منم به این کارهایش عادت کردم و فقط به دیونه بازی هایش می خندم.

من:ممنونم بابا واقع از مدرسه خسته شدم به این سفر نیاز داشتم باید یه هوایی عوض بکنیم
این چه حرفیه بابا جان شما باید منو ببخشین که این مدت از تون غافل بودم

من:نه بابا منو و سورنا ازتون راضی هستیم شما حتی نزاشتین ما کمبودی تو زندگی حس کنیم منو و خواهرم از تو و مامان ممنونیم


پدر لبخند رضایت بخشی زد

اما خودش هم هیچ وقت نتوانست بفهمد که چرا دختر بزرگش اینقدر زود بزرگ شد و حرفای پخته تر بر زبان می اورد

تو ویلای کوچکمان کنار خانواده ی دایی و خودم نشسته بودم با زندایی رابطه ی خوبی داشتم وکلا دوتا دایی داشتم که عاشقشون بودم مدام دایی بزرگشه را برا خاطر زن قد کوتاهش مسخره می کردم و دایی و زن دایی هم می خندیدند.بعد از کمی گوش دادن به حرف دیگران حوصله ام سر رفت دوست داشتم برم لب دریا



مامان من دلم گرفت تو ویلا میشه برم لب ساحل
مامان:باشه دخترم اگه دلت می خواد برو و زود برگرد—

بابا:آتاناز،باباجان مواظب خودت باش اینجا شهر غریب هستش.کمی احتیاط کن

چشم بابا جون نگران نباشید کمی قدم میزنم و میام فعلا با اجازتون—از جام بلند شدم و

با قدم های ارام از ویلا خارج شدم و راهیه لب ساحل شدم

تو راه هم مدام فکر می کردم برای همین خیلی زود به لب ساحل رسیدم ساحل شلوغ بود درسته به شلوغی عادت نداشتم همیشه تنهایی رو به شلوغی ترجیح میدادم اما نمی توانست از صدای دلنشین مواج بگذرم برای همین بی خیال اطرافم شدم و چادرم را جمع کردم تو دستم

چادرم را در همه حال بر سر داشتم حتی توی شهر غریب هم اصالت و دینی که بهش باور داشتم رو زیر سوال نمی بردم

نشستم لب ساحل وبه اب نیلی رنگ دریا چشم دوختم و با خودزیر لب حرف زدم

هوممممم چه هوای دل انگیزی به به
دریا قربون کرامتت تو چرا عینه من دلت بزرگه اما طوفانی هستی
دریا تمنا می کنم تو مرا به یاد خودم ننداز
من ضعیفم دریا خیلی ضعیف دیگر کشش درد را ندارم
دریا، دل کوچکم دیگر از غم پر شده
بالشتم ازم گلایه داره حق میدم بهش اونم خسته شده
چشمانم دیگر درد قلبم رو یاری نمی دهند دیگه خسته شدم هیشکی درکم نمی کنه با هیشکی حرف نمیزنم که مبادا بشکنم مبادا غرورم بشکند من باید محکم باشم باید
با یاد اوری درد هایم ذهنم مرا به یکسال پیش و شاید دور تر از ان برد

ابرو هایم در هم گره خورد .

خوب یادم بود هیچ وقت ان روز را فراموش نمی کنم

از وقتی عقلم کار کرد شنیدم که اسم پسر عمه ام رو اسمه منه یعنی یه جورایی نشون کرده ی هم بودیم یه رسم مزخرف .اما نمی خواستم هیچ وقت باور کنم چون او را دوست نداشتم اما با اینکه بچه بودم درک بالایی داشتم اخر جایی که من زندگی می کردم دخترا زندگیه ناحقی داشتند زود ازدواج می کردند اصلا بچگی نمی کردند بدون عشق و دوست داشتنی یه زندگیه مثلا مشترکی شروع می کردند که از نظر من زندگیشون جهنمی پیش نبود اما من ،اتاناز فرق می کردم من خود را از این گروه مردم نمی دیدم من حق داشتم عاشقی سرم می شد به لطف کامپیوتر و اینترنت این چیز هارا یاد گرفته بودم

من می توانست معنیه نگاه های پسر عمه ام فرشاد به خودم را درک کنم
اما باز هم باور نمی کردم تا اینکه یه سال پیش
پاسخ
#3
اینکه یکسال پیش مثل همیشه تو حیاط نشسته بودم و فکر می کردم که صدای عمه هایم که مهمانمان بودند را شنیدم
عمه الهام:اقا جان تو که می دونی اتاناز از بچگیش به اسم فرشاد بود حالا اجازه بده تو عروسیه پسر بزرگم در جمع انگشتر دستش کنیم اینجوری برا هر دوشون بهتره؟
دخترم من بابا بزرگشم اصل کاره باباشه و خود اتاناز !
عمه الهام:برادر نظرت چیه؟
والا خواهر من نمی دونم هر جور صلاحه همون کار رو بکنید و باید نظر اتاناز رو هم بپرسیم.

تا این حرف را شنیدم عصبی از جایم بلند شدم اما تردید داشتم که می توانم برای اولین بار رو حرف بزرگترا حرف بزنم یا نه! تردید را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم

عمه من همه ی حرفاتون رو شنیدم
خیلی جدی و محکم این جمله را به زبان اورده بودم و برای همین می تونستم تعجب کردن همه رو ببینم همه در سکوت بهم چشم دوخته بودنند…

اقا جان با اجازتون ، من الان کودکم چیزی از زندگی سرم نمیشه پس بزارید کودکیم رو بکنم
اتاناز جان فقط یه نامزدیه کوچیکه بعدش تا هر وقت خواستی درست رو ادامه میدی عزیزم؟

ببخش عمه اما اگه اجازه بدین این نامزدی هم بمونه برا بعد اینجوری بهتره
مامان:آتاناز.مادر با عمه درست حرف بزن و بعدش تو نباید وارد این جمع می شدی

با تذکر مامان سرم رو پایین انداختم بازم زیاده روی کرده بودم سرم را پایین انداختم.هم از خجالت هم از نا توانی



با شرمندگی ادامه دادم،ببخشید رو حرفتون حرف زدم من از همه معذرت می خوام اما من فعلا درسم برام مهمتره بقیش با خودتون
حرفایم را گفتم واز سالن خارج شدم .چند روز بعدش فرشاد برایم از طریق مهتاب خواهرش پیغام داده بود که ازم دست بر نمی داره پس باید باهاش راه بیام اما دلم هیچ رقمه راضی نبود

از اون موقع تا الان چندین بار نگاه های فرشاد رو دیده و پیغام هایش را شنیده بودم اما به خانواده چیزی نگفتم بعد اون تو این یکسال سعی کردم اگر هم عاشقش نشدم لا اقل دوستش داشته باشم برایم این زندگی عینه اجبار بود سعی کردم به جای بدی ها خوبی های فرشاد را ببینم و تا حدودی موفق شدم الان تصمیم داشتم اگر دوباره درخواست ازدواج داد بهش بله بگم اونم فقط به اجبار علاقه هم بعدا به وجود می امد.هه،مسخره ترین حرف دنیا. همین موضوع چند سال بود که عینه خوره به جونم افتاده،اهی عمیق کشیدم

با صدای چند تا دختر به خودم امدم

دختر اولس:اوه نگاه اون دختر بچه با چادر چقدر قشنگه
دختر دومی:وای اره شهین چقدر نازه

پشتم به انها بود برای همین نگاه از ساحل گرفتم و به انها چشم دوختم.سر تا پای هر سه را از نظر گذراندم مانتوهای کوتاهی به تن داشتند و بیشتر موهایشان بیرون بود شاید یه ۱۵ سالی ازم بزرگتر بودند اما قلیون دستشون بود تعجب کل صورتم رو پوشاند

باز هم اخم همیشگیم مهمان صورتم شد ،چند قدمی رفتم نزدیک انها و سلام دادم

سلام ببخشید در مورد بنده حرف میزدین؟؟؟
اره عزیزم با این سنت چرا چادر سر کردی سختت نیست؟؟؟

با یه لبخند مهربون گفتم

تا جایی که یادمه ۹سالگی یه جشن تکلیفی برام گرفتند که چادر هم جزعی از اون جشن و تکلیفش بود ؛ الانم راضی نیستم چیزی که با شوق براش جشن گرفتم رو از خودم دورش کنم
از چهره هاشون می تونستم تعجبشون رو از طرز حرف زدنم بفهمم.با سر با انها خدا حافظی کردم و اونا را ترک کردم و به سمت ویلا رفتم

بعد سه روزاقامت در شمال برگشتیم سمت شهر خودمون

تا حدودی دلم سبک شده بود از بس درد هایم را به دریا ریخته بودم

مهتاب با اینکه خواهر فرشاد بود اما خواهریش با من چیز دیگری بود

مهتاب می توانست از چشمانم همه چیز را بخواند پس می دانست دارم با خودم کنار میام تا برادرش را به عنوان شریک زندگی بپذیرم.فرشاد را کم و پیش می دیدم و از نگاه های خیره اش عصبی می شدم

بعد چند روز فرشاد راهیه یه سفر شد به مدت یک هفته

دلتنگش شدم شاید هم به دیدنش عادت کرده بودم

دفتر خاطره ام را با قلم برداشتم و رفتم زیر نور مهتاب نشستم و نوشتم

امشب هم هوا مهتابی است مثل همیشه زیر نور ماه نشسته ام من عاشق ماه ام اما نمی دانم اسمش را چی بگزارم اما این را خوب می دانم که دلتنگت هستم.منتظر امدنت می مونم

این را نوشتم و دفتر را بستم

بستم اما از نامردیه زمونه خبر نداشتم خبر نداشتم که چه بر سر کودکی که خود را بزرگ کرده ام خواهند اورد

چند روز بعد فرشاد که از سفر امد تا حدودی از دلتنگی در امدم طبق گفته های مهتاب فرشاد هم خوشحال بود که بهش فکر می کنم درست زمانی که همه چیز می خواست خکب پیش برود،یهو ورق برگشت

مدتی گذشت من عاشق نشده بودم اما او را به اجبار به عنوان مرد زندگیم پذیرفته بودم

در حیاط مدرسه نشسته بودم و مهتاب هم کنارم بود این زنگ درس نداشتیم و بیکار بودیم مهتاب هی با انگشتانش بازی می کرد تا جایی که عصبیم کرد کاملا از رفتار هایش مشهود بود که استرس دارد

مهتا ب چته چرا سر در گمی کمتر انگشتات رو تاب بده هصبیم کردی؟
نه خیر انگار نه انگار که با اون بودم مطمعن شدم که چیزی شده برای همین با صدای بلند گفتم
هویییییی مهتاب با تو ام!!
مهتاب:هاااااان چی گفتی اتاناز؟نه چیزیم نیست خواهر؟

مهتا ب تفره نرو از هان گفتند معلومه چیزیت شده د بنال دیگه الان دخترا میان منم از فضولی می میرم
و بعدش به حرف خودم خندیدم. مهتاب به سمتم برگشت و لبخند غمگینی زد لبخندی که کل وجودم با ان یخ بست،چشمانش غمگین شد و به جرات می تونم بگم اشک در چشمانش جمع شد.خدای من رفیق شفیقم چش شده بود چرا اینقدر داغون بود غم مهتاب یعنی ویرانیه من،عصبی غریدم:

اه د بگو دیگه مهتاب چته چرا اینجوری نگام می کنی؟
مهتاب با این جمله ام به خودش امد و با چشمای اشکبارش گفت؛

اتاناز،چند روز پیش بابام به فرشاد گفت که نظرش رودر مورد تو بگه.بابا می گفت زشته که اینجوری بلا تکلیف چند ساله سر زبون مردمین بابا بهش گفت که می خواد نامزدی تون رو اعلام کنه. چون بابا قبلا ازش پرسیده بود و فرشاد سرش رو پایین می انداخت و چیزی نمی گفت:

مهتاب مکث کرد و منم دیدم حال نداره گفتم:

خوب مهتاب اینکه چیزه بدی نیست شاید خجالت می کشید.
مهتاب کمی مکث کرد و گفت:

اره چون قبلا دوست داشت خجالت می کشید که به بابا بگه اما…

من همچنان منتظر حرف مهتاب بودم چون دیدم حرفش رو ادامه نداد سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.خدای من مهتاب داشت از ته دلش هق میزد و گریه می کرد با تعجب گفتم:

واااا مهتاب با تو ام چرا گریه می کنی مگه دیونه شدی؟
مهتاب را بغل کرد م مهتا ب با گریه گفت:

اتاناز،اره دارم دیونه میشم! نمی دونم چی شد نفهمیدیم چطوری شد اما فرشاد گفت به بابام که بی خیالت شده اتاناز همه مون تو شوک حرف فرشاد بودیم اخه امکان نداشت فرشاد بی خیال تو بش….
دیگه نمی شنیدم رو زمین نبودم رو هوا هم نبودم

چرا معلق بود م ؟؟؟به اسمان نگاه کردم و زمزمه کردم

ای خدا الان
الن خوشحال بشم یا گریه کنم خدا جون؟؟؟؟
ااااااره الان باید این حرف رو می شنیدم
الان که باهاش راه امده بودم
الان که داشتم با مشکلم زندگی می کردم
اره خدا جون پس چرا الان هاااا اخه چرا؟؟؟
مهتاب داشت پا به پای حرفای من گریه می کرد اما من اشکی نداشتم که برا نامردی که خنجر زد بریزم

دیگر این مسئله برایم تمام شده به نظر میرسید
دیگر پسر عمه ای به اسم فرشاد نداشتم

اما مهتا ب چی؟

مهتاب فرق می ڪرد مهتاب سنگ صبورم بود.از خواهر نزدیکتر بود و اصلا مهتاب نصف قلبم بود.با صدای مهتاب به خودم امدم

مهتاب :اتاناز یه چیزی بگم؟

بگو خواهر
قول بده ناراحت نشی؟

قول میدم
چرا اینقدر سرد؟

مهتاب حالم خوش نیست بگو و خلاصم کن از این جهنم؟
ف…فر..فرشاد نامزد کرده!!!

خشکم زد برایم غیر قابل قبول بود،اصلا چطور ممکن بود

فرشاد تیر خلاصی را زده بود پس من هم می تونستم همان تیر را بزنم پس دیگر فرشادی وجود نداشت

اما مهتاب همان خواهرم باقی می ماند اتاناز کسی نیست که با این کار ها رفاقتش را بر هم بزند
پاسخ
#4
مهتاب بلند شو بریم حاضر بشیم باید بریم خونه
اتاناز؟؟

مهتاب هیسسسسس هیچی نگو
اخه اتاناز اینجوری که داغون میشی

د لا مصب میگم هیچی نگو ؛ نگو چون حساب تو سواست ، نگو چون تو این مدت ازت بی مرمامی ندیدم
اما مهتاب اینو بدون که

سرم را رو به اسمان بلند کرد م و یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:

اینوبدون که تو همیشه برا م عزیز بودی و هستی هیچ چیز نمی تواند مانع رفاقت من با تو باشد اما تو اگه بخاطر داداشت خواستی می تونی دیگه باهام حرف نزنی اما من نمی تونم بی خیال رفاقت چندین سالمون باشم

وااا اتاناز قربونت برم خواهر این چه حرفیه هیچ کس حتی برادرم هم نمی توانه مانع رفاقت من با تو باشه

در همین حین شهرزاد و لیلی و بقیه به ما ملحق شدند بازم جمع دوستا نمون جور شد

دوستانی که بر سر رفاقتمون برا هم جان می دادیم

***

اما سرنوشت چه تقدیری برای ما اندیشیده بود؟راه مدرسه تا خونه رو طی کردم و به خونه رسیدم در حیاط بزرگمون که همیشه باز بود وارد جیاط شدم و مسیر حیاط تا خونه رو طی کردم طبق عادت همیشگیم کفش هایم را در کفش کن قرار دادم و وارد سالن شدم و با صدای بلند سلام دادم

سلام به خانواده،
بازهم با لبخند وارد خانه شده بودم و هیچ چیز قادر به از پا انداختن من نبود
حتی..

سلام دخترم خسته نباشی؟

ممنونم مامان
اتاناز؟

جونم مامانی؟
چیزی شده دخترم؟

دست و پایم را گم کردم

نه عزیز دلم چرا اینو می پرسی مامانی؟
اتاناز صورتت غمگینه چرا؟

مادر بود دیگر،خودش بزرگم کرده بود و با غم چشمانم اشنا بود
لبخند ملیحی زدم هر چند نمی شد چیزی را از چشمان تیز بین مادر پنهون کرد

نه قربونت برم چیزیم نیست مامان فقط کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم برا ناهار نمیام الان با مهتاب یه چیزی خوردیم گشنم نیست!
باشه دخترم برو استراحت کن

راهیه اتاقم شدم.و از خودم متنفر بودم که دروغ گفتم در رو قفل کرد م ودستگاه را رو شن ،و بی هوا یه اهنگ پلی کردم

ای خدا دلگیرم ازت
ای زندگی سیرم ازت
ای زندگی می میرم و
عمرمو می گیرم ازت
چقدر اهنگ باهوای دلم سازگاری داشت

اصلا چقدر هوای دلم ابری بود

واقعا از زندگیم سیر شده بودم

در اتاق قفله و هوای اتاق با اهنگ نفس گیرش دلگیره

پس نیازی ندارد نقش بازی کنم و لبخند ی که برایم مزخرف ترین بود به لب بنشانم
صدای هق هقم با صدای اهنگ در هم امیخت

این غصه های لعنتی از خنده دورم می کنند
این نفسای بی هدف زنده به گورم می کنند
چه لحظه های خوبیه ثانیه های اخره
فرشته ی مردن من منو از اینجا می بره

صدای زجه هایم سنگ را هم اب می کردن

اخه چرا خدا چرا
مگه من چند سال دارم مگه گناهم چیه چرا از کودکیم با این غم بزرگم کردی؟؟؟
با همان حال زارم و چشمان خیسم خوابم برود

وقتی بیدار شدم گنگ بود و دیگر از اتاناز قبلی خبری نبود

سردی چشمانم لرزه به تن می انداخت صدای صاف و مغرورم همه را حیرت زده کرد حتی لبانی که اون لبخند همیشگی را نداشت و از همه مهمتر نفرت چشمانم ادم را می ترساند

از دیروز لب به غذا نزده بودم الان هم باید به مدرسه بروم و دیرم شده بود

سلام مامان من رفتم خدا حافظ
اتاناز صبحونه؟

نه دیرم شده
خانم صادقی با ابهت همیشگی وارد کلاس شد،بعد احوال پرسی بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت اتاناز یه باراین شعر رو بخون تا حال و هوای کلاس عوض بشه.هر چند حوصلهی دکلمه خوانی رو نداشتم اما با حال ندارم خوندم.با صدای بلند و رسا یه شعر عاشقانه ی غمگین که عجیب با حال دلم قرین شده بود و صدایم عجیب سوزی داشت.و دکلمه خوانی ام حاصل چندین سال تمرینم بود.که کل مدرسه محو خوانندگیم بودند.به هر سختی ای که بود درس فارسی مون تموم شد

زنگ تفریح بود و تو حیاط کنار مهتاب و بقیه نشسته بودم نگاه های دیگران اذیتم می کر.د زیرا همه می دانستند که من از ودکی نشون کرده ی فرشاد بودم و حالا فرشاد نامزد کرده بود .هر چند بارها این نشون بودن رو کنار دوستان و همکلاسی ها تکذیب کرده بودم اما بازم اذیت می شدم.لیلی کنجکاو پرسید:

لیلی:مهتاب اون دختره کو؟ نشونمون بده

مهتاب:اوناهاش لیلی اونجا نشسته!

سرم را بلند کرد م و مسیر نگاه لیلی را گرفتم و در همین حین پرسیدم:

کدوم دختره ؟مگه اون کیه؟
لیلی بی خبر از همه جا گفت نامزد فرشاد هستش
باز هم با دیدن دختر غم به دلم چنگ انداخت

دخنری که حتی قیافه ی خوبی نداشت

نفرت تمام وجودم را در بر گرفت
نفرت به همه ی مذکر هایی
که دخترا برایشان اسباب بازیست

اگه فراموش کردن راحته پس من هم می توانم فراموش کنم همان طور که توانستم بپزیرم!

مهتاب:آتاناز ؟هووووی کجایی؟؟

هان هیچی همین جام
خشگله مهتاب خوشبخت بشن!
مهتاب تمام غمش رادر چشمانش ریخت و به من خیره شد اما من به یه جای نا معلوم خیره بودم
داشتم فکر می کردم

از دیروز از تمام مرد ها نفرت داشتم به نظر من مردها ارزش زندگی را نداشتند

پس زندگی می کنم اما بدون هیچ پسری چون از نظر من همه ی پسرا شبیه هم بودند
تمام شد ،کابوس کودکانه ام تمام شد

احساسم تمام شد
لبخند هایم هم، تمام شد
جای همه را نفرت گرفته و غرور
نفرت از پسرا و غرور به خودم و پاکیم
پاسخ
 سپاس شده توسط pesar.sistani
#5
به استراحت نیاز داشتم چند روزی از خواستگاری فرشاد گذشته بود و چند روز دیگر جشن نامزدیشان بود به مهتاب گفتم که برای خرید لباس با هم بریم بخریم و مهتاب هم با شرمندگی قبول کرده بود.و الان حاظر و اماده منتظرشان بودم که بیان و با هم بریم.

سورنا:آبجی گوشیت داره زنگ می خوره

سورنا بی زحمت برام بیارش.
گوشی را دردست گرفتم و دکمه ی اتصال رو زدم.لیلی بود

جانم لیلی؟
اتانازاگه حاضری منو مهتاب هم دم دریم بدو بیا

چشم الان امدم
نگاهی تو ایینه به خودم انداختم و در همین حین رو به سورنا گفتم:سورنا تو با ما نمیایی؟اگه می خوای بیا با هم بریم؟

سورنا:نه آبجی برا فردا امتحان دارم نمی تونم برم شماها برین خوش بگذره

عاشق لباس ه‍ای اسپرت و رنگ مشکی هستم چادرم را بر سر انداختم

کتانی های سفیدم را پوشیدم

مامان،سورنا چیزی لازم ندارین؟
مامان:نه عزیزم برو به سلامتم

اتاناز،دخترم پول داری؟

اره مامان بابا دیشب زحمتش رو کشید
مامان:خوب خیالم راحت شد مراقب خودت باش

چشم من رفتم ،فعلا
مسیر حیاط را طی کردم و وقتی در را باز کردم بآ قیافه ی خشمگین دخترا مواجه شدم

با لبخند گفتم

جلل الخالق شما ها چتونه؟
بعد هم با صدای نسبتأ ارامی خندیدم

لیلی:به به اتاناز جان چه زود امدی عجله ای نبود که

لیلی لوس نشو راه بیافت
مهتاب:آتاناز؟
جونم ؟چیه مهتاب
مهتاب:هیچی کمی هم دیرتر می امدی علف های زیر پامون سر به فلک میزدند
خخخخخ عیبی نداره
راستی مهتاب به اژانش زنگ زدین؟
مهتاب:بله خانم اینم اژانستون پرنسس.
به شانه ی مهتاب زدم و راهیه پاساژ شدیم بعد چند ساعت پاشاژ گردی هر کدوم با کیسه های خرید به سمت خونه ی خودمون رفتیم.

*****مهتاب*****

در را باز کردم.فرشاد روی کاناپه نشسته بود و با کنترل تلوزیون بازی می کرد.با صدای بلند گفتم:

مامانی کجایی بیا که مردم از خستگی!
فرشاد:مامان خونه نیست.

با حرف فرشاد کمی مکث کردم و کیسه های خرید رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که بازم فرشاد صدایم کرد:

مهتاب وایسا؟؟؟

ها چیه فرشاد؟
مهتاب چته تو چرا اینقدر سر سنگینی؟بهم سلام نمی کنی باهام حرف نمیزنی؟کلا منو نادیده می گیری؟

بنظرت نباید سر سنگین باشم؟
فرشاد:اون وقت دلیلش چیه؟

خونسردی فرشاد عصبیم کرد با خشم برگشتم و روبروی فرشاد ایستادم درسته داداشمه از من شش سال بزرگتر بود درسته ازش می ترسیدم اما باید دلم را خالی می کردم، باید

فرشاد تو با خودت چه فکر کردی هاااا
که اتاناز کودکه و هیچی نمی فهمه

که می تونی راحت بازیش بدی؟؟؟
اررررره فرشاد ، اره لعنتی
فرشاد:مهتاب تو خوب می دونستی که چیزی بینمون نبود.حتی اتاناز منو نمی خواست

خفه شو فرشاد خفه شو.اره اتاناز تو رو نمی خواست اما تو مدام با پیغام پسغامات عذابش میدادی!
قربون اتاناز برم
که بخشیدت.
با صدای بلندتری داد زدم

فرشاد تو لیاقت اتاناز رو نداشتی اتاناز لیاقتش بیشتر از تو هستش تو لیاقتت همون دختره هستش واقعا که
فرشاد برات متاسفم متاسف
گوهری رو از دست دادی که یه عمر برای به دست اوردنش حسرت می خوری
فرشاد اتاناز خواهرم می مونه اما رو اسم تو دیگه به عنوان داداش خط می کشم
حرف هایم را گفت و راهیه اتاقم شدم اما فرشاد…

سر جایش بی حرکت ماند ، خوب می دانست زیبایی اتاناز خیره کننده است و آبرو و حیایش نمونه است ، تصمیمش ازدواج بود به هر نحوی حتی با اینکه اتاناز عاشقش نبود ، او را عاشق خود کرد

اما حرفایی که بهش از اتاناز گفته بودند ، دلش را ازار میداد هر چند او را قبول داشت اما بازم برایش سخت بود ؛ که بعدا دلیل اون حرفای پشت سر اتاناز رو فهمید

مرد بود دیگر نمی توانست غیرتش را زیر پا بگذارد.

******آتاناز*****

فردای ان روز

دخترا؟

بله مامانی؟
جونم مامان؟

فردا برا جشن خونه ی عمه دعوتیم اگه چیزی کم دارین برین بخرین

مامان من شاید بابابا برم خرید

باشه سورنا برو عزیزم

منم که با مهتاب اینا همه چی خریدم چیزی کم ندارم
مادر محو صورتم شده بود نمی دانم چرا اما عمیق نگاهم می کرد،شاید او هم تغیرات منو تو این چند روز را فهمیده بود.

مامان من کمی خستم برم بخوابم فردا هم جمعه هستش اما باید زود بیدار بشم تا حاضر بشم
باشه برو دخترم

شب خوش مامان و بابا
بابا:شبت بخیر دختر بابا

رفتم روی تختم دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به فردا فکر کردم به اینکه چه کاری باید بکنم و چه رفتاری نشان بدهم چون از اون روز با عمه روبه رو نشده بودم

نفهمیدم کی خوابم برد

***

مامان:آتاناز من تا یه ساعت دیگه میرم ها

سورنا تو هم کمی عجله کن دختر.

مادر حاضر تو سالن منتظر من و سورنا بود

من دو به شک بودم تا الان از وسایل ارایشی استفاده نکرده بودم اما امروز فرق می کرد

به ارایشگری علاقه داشتم برای همین بلد بودم ، شک را کنار گذاشتم و یه ارایش ملیح به صورتم نشاندم موهایم تا کمر می رسید عینه امواج ازادانه در شانه هایشم رها کردم موهایی که عاشق رنگ خورماییش بودم

تونیک قرمز مجلسیم تیپم را کامل کرد با ساپورت و کفش مشکی

از اتاق رفتم بیرون مادر تا سرش را بلند کرد محو صورتم شد حق هم داشت تا به حال منواینگونه ندیده بود دختری که با چشمان قهوه ایم و ارایش همرنگش و لباس هایم ؛ دل هر پسری را میلرزوندم.خخخخ.شیطنتم گل کرد و گفتم:

هوووووی مامان کجایییییی؟
ها جونم چیه دخترم

لبخند زد م و گفتم

هیچی داشتین منو قورت میدادین!
بریم؟
اره

سورنا ؟
امدم ابجی

هر سه در کنار هم به خونه ی عمه رفتیم

مهتاب هم چیزی از من کم نداشت لیلی هم منحصر به فرد بود اما قیافه ی معصوم و زیبای من چشم هر مهمونی رو محو خودش می کرد حتی عروسی که با نفرت نگاهم می کرد

رفتم جلو

سلام پروین جون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشین
پروین لبخند اجباری زد

ممنون

در همین حین مهتاب امد جلو و صورتم رو بوسید و گفت:

خواهری بیا بریم برقصیم
دستم را کشید و یه چشم غره هم به عروس رفت.با این کار مهتاب خندم گرفته بود خندم رو خوردم و به اجبار با مهتاب رفتم

تا من رفتم وسط برقصم تعجب را از تک تک نگاه های مهمان ها را می شد خوان.چرا که انتظار نداشتند من به این مجلس بیام چه برسد به این تیپم و به این رقصیدنم

اما نمی دانستند هیچ چیز مرا از پا در نمی اورد

بعد اتمام جشن در جمع کردن خانه به مهتاب و عمه کمک کردم حتی می توانستم نگاه های غمگین عمه را درک کنم اما برای چه؟من که دیگر فرشادی نمی شناختم

چند ماه از این جریان گذشت روزها پشت سر هم تکرار می شد و سپری
دیگر تعطیلات فرا رسیده بود امتحانات ترم را خراب کرده بود م قبول بود م اما از معدلم راضی نبودم
فصل تابستان بود خورشید گرمای خاصی داشت
پاسخ
 سپاس شده توسط Z_m
#6
سلام عزیزم.خیلی بهتر میشد که دارای این داستانو یک موضوع میکردی تا اینجوری همه داستان یک جا باشه.
و اینکه قلم خودته؟?
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط م‍حمّد
آگهی
#7
(17-05-2020، 17:26)Z_m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام عزیزم.خیلی بهتر میشد که دارای این داستانو یک موضوع میکردی تا اینجوری همه داستان یک جا باشه.
و اینکه قلم خودته؟?

داستان رو خودم ننوشتم دختر عموم نوشته
پاسخ
#8
فصل تابستان بود خورشید گرمای خاصی داشت
هوا چقدر برای گردش دلچسبتر شده بود

یه فکری به ذهنم رسید ، تند دوید م سمت خونه ی پدر بزرگ که سمت راست حیاط بود

سلام اقا جون خوبی؟
قربون نوه ی گلم برم من،خوبم چه عجب از این طرفا

امممممم
راستش اقا جون اگه امکانش هست ما رو ببر مزرعه تا کمی تفریح کنیم؟
باشه تا شما اماده بشین منم میام حیاط یه نیم ساعت دیگه حرکت می کنیم

قربون اقا جونم برم من
چشم پس من رفتم به دخترا خبر بدم

اقا جون از ذوق و شادی من لبخند بر لب نشاند

امکان نداشت من چیزی بخواهم او برایم فراهم نکند ، نوه های زیادی داشت اما منو بیشتر از همه دوست داشت شاید برای همین می خواست من با فرشاد ازدواج کنم برای همین موضوع از عمه و فرشاد دل چرکین بود.اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به باغ رسیدیم

سورنا:هورررررا بزارید من اول پیاده بشم

من: تو چه خبرته سورنا یه لحظه صبر کن دیگه
مهتاب:خخخ اتاناز شوق بچه رو کور نکن بزار پیاده بشه

من:مهتاب اخه نمیزاره حتی من اول پیاده بشم بعد

شهرزاد:واااا دخترا شما هنوز دارید دعوا می کنید؟

به سمت لیلی و شهرزاد رفتم مهتاب و سورنا هم به ما ملحق شدند همیشه به باغ اقا جون با هم می امدیم و کلی خوش می گذروندیم.سرم و بلند کردم دیدم همه شون این چی سرشون رو انداختند پایین و دارند از ماشین دور میشن یک به ان داد زدم:
ایها الناس کجا تشریف می برین؟

لیلی:اتاناز باز چی شده؟

هیچی بی زحمت تشریف بیارین این وسایل رو منتقل کنید تو کلبه
دخترا به این لحنم خندیدند هر کدوم یکی از وسیله هارو بردند تو کلبه

اقا جون رفت تو باغ بگردد ما هم بعد اماده کردن ناهار که مامان پخته بود.نوار گذاشتیم و بزن و بکوبی راه انداخته بودیم

شهرزاد:اتاناز بلند شو با لیلی محلی برقص تا حالمون جا بیاد

نه شهرزاد حوصلش رو ندارم
مهتاب:واااا اتاناز تو که‍ برا رقص محلی اماده باش بودی
بی خیال.برا یه وقت دیگه بمونه
سورنا:خانم ناز داره وا لا یه کف مرتب بزنید خودم براتون یه رقص محلی بیام

سورنا هی از خودش ادا در می اورد و دخترا می خندیدند اما من دریغ از یه لبخند خشک.خیلی وقت بود که حتی حوصله ی خودمو هم نداشتم چه برسه به رقص و اینجور چیزا

همه ی دوستانم چند ماه بود خنده هایم را ندیده بودند اما مگر کسی جرعت داشت دلیلش را بپرسد؟

بپرسند که چه بر سر اتاناز قبلی امده بود ، که مرا اینگونه مغرور و سنگ کرده!!!
بعد از صرف ناهار دخترا رفتند تو باغ فقط مهتاب و من ماندیم تو کلبه بعد چند لحظه دیدم هوای کلبه دلگیره رو به مهتاب گفتم

مهتاب؟؟؟
جونم خواهرم
بریم تو باغ بشینیم
باشه بریم
دست همدیگر را گرفتیم و راهیه باغ شدیم ارام و شمرده به سمت درخت های میوه حرکت می کردیم نفس عمیق کشیدم و گفتم:

هوممممم به به چه هوای تازه ای
مهسا می بینی نعمت های خدا رو!!!!
مهتاب چیزی نگفت و با پایش به سنگ هایی که سر سختانه جلوی پایش قد علم می کردند ضربه میزد انگار تو یه عالم دیگه ای سیر می کرد که به یکباره با صدای تحلیل رفته صدام زد

اتاناز؟؟؟
بله خواهری؟
اتاناز چرا این همه فرق کردی؟می دونستم که عاشق فرشاد نبودی؟ اتاناز من می فهمیدم که فقط خواستی فرشاد رو قبولش کنی اما خواهر دلیل این همه ناراحتیت برام نا مشخصه؟؟؟
دیگر قدم از قدم بر نداشتم و ایستادم ، سرم را پایین انداختم.و گفتم:

مهتاب می خوای دلیل غمی که نابودم می کنه رو بدونی؟می خوای بفهمی چمه؟می خوای ازم چی بشنوی مهتاب؟
اتاناز من…
هیسسسس
فقط گوش کن
مهتاب من فرشاد رو نمی خواستم از اولش ازش متنفر بودم اما وقتی ازت پیغام می فرستاد که دوسم داره و از طرفی کل اهالی می دونستند نشون کردشم نخواستم ابرو بره خواستم با این سن کمم ابرو داری کنم برا همین به وجود فرشاد فقط عادت كردم فقط عادت
اما مهتاب می دونی از چی دلم می سوزه؟

از اینکه من از بچگی با فرشاد حرف نمیزدم الانم دلم برا معصومیت خودم می سوزه برا سادگیم که حرفای فرشاد رو باور کردم . برا کودکیم که عذاب سختی کشیدم . مهتاب ، حرفای مردم به درک نگاه های پر معنیشون به جهنم کودکیم به جهنم اما از این دلم می سوزه که دلیل فرشاد برا این کارش چی می تونست باشه خودش گفته بود دوسم داره خودش هم زد زیرش

فقط باید دلیل کارش رو بدونم.تا ندونم عذاب می کشم
دستم را به صورتم کشیدم اما صورتم کی خیس شده بود؟

نگاهم را به مهتاب دوختم مهتاب همچنان گریه می کرد از بچگی همین بود تا ناراحتیم و یا اشکم رو می دید میزد زیر گریه

مهتاب این حرفا رو نگفتم که گریه کنی عزیزم
مهتاب:اتاناز الهی مهتاب فدات بشه الهی مهتاب پیش مرگت بشه ،همین جا بهم یه قولی بده؟؟
این چه حرفیه مهتاب خدا نکنه، باشه حالا چه قولی؟؟
قول بده دیگه خودتو داغون نکنی
لبخند تلخی مهمون لبانم شد
گفتم:مهتاب من با اینایی که بهت گفتم بزرگ شدم و زندگی کردم اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم
نترس بادمجان بم افت نداره
مهتاب با مشت به شانه ام زدو گفت:

لال شو اتاناز این حرفا چیه دیوونه
هییییی مهتاب
من خودمو داغون نمی کنم اما تصمیم دارم غیر قابل نفوذ باشم طوری که پسرا حتی نتونند بهم سلام بدن ، مهتاب دیگه اتانازی که می شناختیش مرد ، تو باید الانه منو قبول کنی
می دونم سختت میشه . می دونم صمیمیت قبل رو ندارم می دونم و نمی تونم کاری بکنم
من باید همین جوری باشم مهتاب.
مهتاب:نه اتاناز من تو رو همه جوره قبولت دارم بهتره بریم دیگه دیر وقته . بقیه منتظرمونن.
نگاهی به پشت سرمون انداختم دیدم حق با مهتابه اقا جون داشت صدامون می کرد باید بر می گشتیم خونه.

یه مدت گذشت اما من همون اتاناز غیر قابل نفوذ بودم. می دانستم مادرم یواشکی خواستگارا رو رد می کنه ، از این بابت خوشحال بودم

شهرزاد با یکی از خواستگارای قبلیه من ازدواج کرد من هم از متاهل شدن دختر عمویم خوشحال بود.هر چند شهرزاد دختر عموی بابام بود اما برام فرقی نداشت من دوسش داشتم دختر مهربونی بود

مهر فرا رسید اواسط مهر بود مهتاب داشت تو کلاس شیرینی پخش می کرد دلیلش را هم کسی نمی دانست وقتی به من رسید با صدای بلند شعر تولدت مبارک را می خواند و بچه ها هم با او می خواندند

و من به خودم امدم ، امروز تولدم بود تولدی که باید متفاوت طی می شد

از صندلی بلند شدم وعینه دو خواهر همدیگر را بغل کردیم و ارام زیر گوش مهتاب گفتم:

دختر همیشه عاشق همین کارات بودم عشق من تویی فقط تو
بعد با صدای بلند هر دو خندیدیم

مهتاب هر سال تولد منو شیرینی می اورد سر کلاس

دیگر بیش از نیمی از همکلاسی هایم نامزد بودند فقط منو و مهتاب و لیلی و چند نفر دیگر مجرد بودند

شب تولدم بود خودکار و دفترم را برداشتم رفتم تو حیاط روی سکو و باز هم زیر نور کمرنگ ماه

اوایل پاییز بود و هوا سوز کمی داشت

نوشتم:

دفتر مهربانم می دانم تو هم از درد هایم خسته شدی دیگر تمام شد از امروز زندگیه جدید من شروع میشه اما فقط خودمو خودم

دفترم دیگر اسم هیچ پسری را نخواهم اورد و دیگر اجازه ی ورود و دخالت هیشکی رو تو زندگیم نخواهم داد سخت می شوم عینه سنگ و محکم عینه کوه مغرور و نابود کننده می شوم عینه رعد و برق

دفترم نمی دانم سال دیگر خاطره ام چه خواهد بود اما راضیم به رضای خودش

دفتر را بستم و بغل کردم چشم به اسمان دوختم که ماه یه هلال کوچکی داشت هر شب باید چند دقیقه محو ماه می شدم اگر نگاهش نمی کردم دلتنگش می شدم

**********

در اتاق نشسته بودم که صدای مهتاب را شنیدم

مهتاب:سلام زندایی خوبین؟
مامان:سلام دخترم ممنون تو خوبی مامانت اینا خوبن؟؟

مهتاب:سلام دارن خدمتتون زن دایی
راستی دخترا کجان؟
مامان:سورنا رفته خونه ی دوستش اما اتاناز تو اتاقشه برو پیشش.

مهتاب:چشم.پس با اجازتون
چند بار با انگشتش به در زد.چه عجب تین مهتاب در زدن رو یاد گرفت

مهتاب بیا تو بیدارم
مهتاب امد داخل اتاق و در را بست

سلام خواهر گلم مهتاب جون
سلام ابجی خوبی
اره خوبم تو چطوری خوبی؟؟
منکه عالیم
با دقت به چشمان مهتاب خیره شدم

چشمانم را باریک کرد م و گفتم

مهتاب یا میگی چته که اینقدر شنگولی یا الان خودم خفت می کنم

با این حرفم مهتاب سرخ وسفید شدو با خجالت سرش را پایین انداخت و صورت سفید و تپلش به سرخی زد

من خوب می تونستم این احوال رفیقم را درک کنم چرا که مهتاب هر موقع خجالت می کشید لپ هاش‌گل می انداخت
دیگر مطمعن شد که یه چیزی شده
پاسخ
#9
دیگر مطمعن شد که یه چیزی شده

اه مهتاب د بگو دیگه اینقدر عینه افتاب پرست ها رنگ عوض نکن که اعصابم رو خورد کردی!!!
مهتاب:اممممممم
راستش…
راستش…
برام خواستگار امده!
چشمانم از تعحب گرد شد

برای رفیقم خوشحال بودم هر چند سن و سالی نداشتیم اما رسم و فرهنگمون بود
دخترا زود ازدواج می کردند

چشمانم را شیطون کردم.دلم یه کمی بازیگوشی با رفیق فابریکم را می خواست عیبی نداشت که.گفتم:

خوب مهتاب اینکه چیزی نیست یعنی تا این حد تو خونه ترشیده بودی؟؟؟
مهتاب؛کوفت اتاناز کوفت
ما که مثل شما نیستیم که دم به دقیقه خواستگارا برامون صف بکشه
واااا اره جون خودت نمی بینی از دستشون خلاصی ندارم
یه روز پسر نخست وزیر میاد
فرداش هم پسر مدیر عامل
هر دو به دیونگیه خودمون با صدای بلند خندیدیم.ازش پرسیدم:

مهتاب جدا از شوخی،پسره رو دیدی؟؟
مهتاب:واااا اتاناز حرفا میزنی ها خودشو ندیدم عکسش رو دیدم قراره اگه نظرمون مثبت باشه پسره بیاد حرفامونو بزنیم
مهتاب دیونه عکسش رو می اوردی من ببینمش دیگه
بعدش هم با ناراحتیه ساختگی از مهتاب رو گرفتم.مهتاب می دونست که اهل قهر کردن نیستم با ناز گفت:

خوب حالا خانم خانما قهر نکن تو مگه نمی دونی بدون تایید تو من حتی اب هم نمی خورم چه برسه به خواستگار ، بیا اینم عکسش
برگشتم سمتش از پسرا متنفر بودم اما دوست داشتم همسر اینده ی رفیقم را ببینم

خوب خوب خوب ، اممم مهتاب؟؟؟
جونم خواهری؟؟؟
پسره خوبیه اما در موردش به داداشات بگو تحقیق کنند.خودتم تا باهاش حرفاتو نزدی جواب حتمی رو نده
از پسره خوشم نیامده بود اما برا دل مهتاب هر کاری می کردم ، به نظر من هیچ پسری جذاب نبود حتی از بازیگرایی که تو مدرسه دوستانم از انها تعریف می کردند متنفر بود م. خودم بودم و خودم

از نظر من زندگیم ارزش شریک شدن با نامردا رو نداشت

بعد چند هفته مهتاب نامزد شد پسره رو دوست داشت من هم برایش خوشحال شدم امروز به خواست خودم رفته بودم خانه ی مهتاب چون جشن نامزدیش بود و بهترین روز برای مهتاب پس باید پیشش باشم.همه در تلاطم بودند رفتم کنار عمه و گفتم؛

عمه هر کاری هست بگو من امدم کمک
عمه:نه دخترم راضی به زحمتت نیستم کاری نیست عزیزم تو برو پیش مهتاب

وااا عمه اگه کاری تو اشپز خونه نداری من میوه و شیرینی ها رو برم بچینم؟
عمه:راستش دوست نداشتم تو به زحمت بیافتی اما دخترم حالا که خودت می خوای برو بچینشون

عروس عمه هایم پذیرایی را اماده می کردند اخه مهتاب غیر فرشاد یه داداش بزرگتر به اسم فرید داشت که برا منم عینه داداش بود. به انها لبخندی زدم و رفتم کنار مهتاب و دوتایی میوه و شیرینی ها رو اماده کردیم

مهتاب؛اخیش خسته شدم ببخش اتاناز تو رو هم از صبح خستت کردم
مهتاب یه بار دیگه این حرف رو بزنی قول نمیدم تا جشن زندت بزارم هاااااا منو تو که این حرفا رو نداریم دختر خوب
بعد بلند شد م رفتم پذیرایی یه نوار شاد گذاشتم و صداش را تا اخر زیاد کردم و دست مهتاب رو گرفتم و کشیدم

مهتاب:واااای اتاناز منو کجا می بری دختر؟
بدو بریم تو اتاقت حرف اضافه نزن دیر میشه الان مهمونا میان باید حاضرت کنم
رفیق من امروز باید بدرخشه
چشمک نَمَکینی بهش زدم

مهتاب را روی تخت نشاندم و موهایش را به نحوه زیبایی درستش کردم خودم از قصد جلوی اینه ننشاندمش که نتونه خودشو ببینه

و بعدش شروع کردم به ارایش صورتش تنها رفیقی که می ترسید م با ازدواج کردنش منو فراموش کنه ، یه لحظه دلم گرفت و همچنان که مشغول بودم چشم از صورتش بر نمی داشتم کاش مهتاب با ازدواجش ازم دور نشه که دنیا رو سرم خراب میشه. کارم را تمام کردم و مهتاب دستم راگرفت و در کنارش نشاند

و دستش را دور شونه ام حلقه کردو گفت:



مهتاب:آتاناز ممنونم که تنهام نزاشتی ممنونم که با وجود اینکه اینجا راحت نیستی بازم به خاطر من امدی
اتاناز تو بهترین دوست و هم کلاسی و خواهرم بودی هیشکی نمی تونه تو رو از من جدا کنه اینو مطمعن باش اتاناز،
دلم شاد شد و لبخند رضایت بخشی بر لب نشاندم چه خوب بود که مهتاب حال دلمو می فهمید.لبخندی به صورتش پاشیدم و از کنارش بلند شدم که همزمان مهتاب گفت:

خوب خانم ارایشگر می تونم تو اینه خودمو ببینم.
نه عروس خانم هنوز کارم تموم نشده
یه کمی صبر کن
رفتم به سمت کیفم که لباس های خودم را هم در ان قرار داده بودم

یه کیسه ی بزرگ بیرون اوردم و دادم دست مهتاب،مهتاب با تعجب پرسید.

اتاناز این چیه؟
بازش کنی می فهمی.
وقتی کیسه رو باز کرد با خوشحالی گفت:
مهتاب:واااای دختر اخه تو چرا زحمت کشیدی چه خشگله
چه زحمتی وظیفم بود کادوی نامزدیته تا تو بپوشیش منم اماده بشم
رفتم یه گوشه ای،موهایم را آزادانه دور شانه هایم ریختم ارایش ملیحی روی صورتم نشاندم

یه تونیک ساده و پوشیده و خوش دوخت به رنگ سبز فسفری که کمی کوتاه بود رو با ساپورت به تن کرد م و صندل های ۵سانتی همرنگش را هم پوشیدم.سایه ی فسفری چشمانم و رنگ قهوه ای شون هرمونی خاصی با لباسم داشتند. خوب می دانستم که هنوز حرف مردم تمام نشده.آتاناز همیشه باید بهترین بود

برگشتم سمت مهتاب که دیدم هیچ حرکتی نمی کنه خودم هم دست کمی از مهتاب نبودم خندم گرفت عینه این عاشقای دلخسته هر دو محو هم بودیم که بعد چند لحظه لبخند بر لب هر دو مون مهمون شد.مهتاب با جیغ گفت:

واااای اتاناز الحق که ناز شدی دختر تو یه فرشته ای فرشته امروز خیلی مواظب خودت باش ها من رو رفیقم غیرت دارم.
مهتاب عینه لوتی ها حرف میزد.برگشتم ازش پرسیدم

مهتاب تو اینه خودتو دیدی؟؟
یهو غرید:
واااا زهر مار دختر اونقدر محوت شدم که خودمو فراموش کردم
رفتم جلو دستش رو گرفتم و به سمت اینه ی قدی بردمش و خودمم کنارش ایستاد
مهتاب چشماش گرد شده بود باورش نمی شد اون دختر تو آیینه خودش باشه

موهای فر شده اش که به صورت ساده ی تزیین شده بود و تل طلایی که یه طرفه روی موهایش جا خوش کرده بود و ارایش طلایی و قهوه ایش هرمونیه خاصی با رنگ چشمان قهوه ای روشنش ایجاد کرده بود و لباس طلایی بلندش که شانه ها و بازوهایش را به نمایش گذاشته بود او را عینه پرنسس ها کرده بود برگشت سمت من اشک در چشمانش حلقه زده بود و من چقدر دلم می گرفت از این اشکهای که از چشمان رفیقم سرازیر می شد حتی اگر اشک شوق باشند.تمام حسشو ریخت توی چشمانش و گفت:
واااای اتاناز واقعا ممنونتم .

کفش های بند طلاییه مهتاب رو به پاهاش کردم و رفتم کمی دورتر و رفیقم را نظاره کردم.مهتاب واقعا خواستنی شده بود

رفتم و او را بغل کردم و گونه اش را بوسیدم.و براش ارزوی خوشبختی کردم

امیدوارم تا اخر عمرت خوشبخت بشی خواهری.
مهتاب دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
ممنونم اتاناز جان.خدا جواب همه ی خوبی هات رو میده.
با این حرف مهتاب سرم رو پایین انداختم.اما مهتاب ادامه داد:
آتاناز هر کسی تو رو نمی شناسه اما من هر کس نیستم منکه با تو قد کشیدم و بزرگ شدم می دونم چه دل بزرگ و مهربونی داری خدا بندگان خوبش رو امتحان می کنه اما پشت این امتحاناتش راحتی هایی هم داره همیشه همینطور صبور باش آبجی.
سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و سرم رو به نشانه ی باشه تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم:
بهتره بریم پیش مهمونا الان صدای مادر شوهرت در میاد ؛ دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شدیم و وارد سالن شدیم و با سر با مهمان ها سلام کردیم رو به مهتاب گفتم:

مهتاب بیا بریم تو بشین جایگاه عروس تا منم ببینم چیکار می کنم.
مهتاب می دونست من امروز سنگ تمام خواهم گذاشت
رفتم سمت دستگاه اهنگ مخصوص رقصم را پلی کردم

می دانستم این جماعت بزرگ شده ی روستای دور افتاده اند و غرق در کار خودشان حاظرم شهادت بدم که از اهنگ هایی هم که تو مجالس استفاده می کردند هیچ چیزی نمی فهمیدند فقط یاد گرفته بودند تکون بخورند که مثلا دارن می رقصند. و این را هنم خوب می دانستم بهم می گویند دختر چشم سفید.اما برایم هیچ حرفی مهم نبود مهم دل خودم بود که خوش بود.با چشم دنبال لیلی گشتم و کنار اشپز خونه پیداش کردم رفتم کنارش و
دست لیلی را گرفتم به سمت پیست رقص کشیدمش
با ریتم اهنگ رقص مخصوص منطقه ی خودمون را اجرا کردیم به جرات میشد بگی که ما دو تا رفیق تو این منطقه به‍ترین رقص محلی را اجرا می کردیم

بعد از یک ساعت سر گرمی ورود عاقد رو اطلاع دادن ، من چادر رنگی ام را سر کردم و شال همرنگ لباس هایم را که بر سر داشتم را مرتب کردم اما باز هم چادر از زیباییم کم نکرده بود که بلکه افسون ترم کرده بود

بابا و بابای مهتاب و فرشاد و برادر بزرگ مهتاب،اقا فرید در اتاق عقد بودند منو لیلی و شهرزاد هم در کنار مهسا بودیم به علاوه مامان و عمه و چند نفر دیگه هم بودند

عاقد شروع به خواندن خطبه کرد.به مهتاب چشم دوخته بودم که عینه فرشته ها شده بود چادر سفید خیلی بهش می امد.سنگینیه نگاهی را روی خودم حس می کردم
سربلند کرد م که فرشاد را طوم شده ی صورتم دیدم

این نگاه ها اذیتم می کرد چه نگاه های فرشاد و چه مرد غزیبه ی دیگر

اخم هایم خود به خود جمع شد و سرم را پایین انداختم با صدای عاقد که می گفت:

ایا وکیلم؟؟؟

دوباره به مهتاب چشم دوختم

مهتاب با صدای رسا گفت:

با اجازه ی بزرگتر ها بله
رفقاش کِل کشیدند و دست زدند.

بعد رفتن اقایون بهش نزدیک شدم و به بغلم کشیدم و بهش تبریک گفتم و ارزوی خوشبختی کردم.

یه ماه گذشت

چند روزی بود که مهتاب ترک تحصیل کرده و من هم نتوانسته بودم جلو دارش باشم چون الان مهتاب با همسرش برای اینده اش تصمیم می گرفت پس نباید مداخله می کردم. دلم گاهی وقتا برای رفیقم تنگ میشد برای گذشته هامون که چه زود گذشتند برای شیطون بازی هامون و از همه مهمتر برای بچه گی هامون.

شهرزاد هم ترک تحصیل کرده بود الان فقط لیلی و من سر کلاس بودیم و به علاوه رفیق فاطمه که از ابتدایی رابطه ی خوبی با هم داشتیم
باید انتخاب رشته می کردیم و فقط تو‌ منطقه مون علوم انسانی رایج بود.

لیلی که دید تو فکرم و سکوت کردم پرسید:

لیلی:آتاناز تصمیمت برا اینده چیه؟دوست داری کدوم رشته رو انتخاب کنی؟

نمی دونم لیلی سر در گمم به نقاشی و گیتار علاقه دارم اما می دونم که اینجا امکانش نیست و برا حرف مردم هم مامانم نمیزاره برم یه شهر دیگه
اخه تا حالا کدوم دختر تو روستاهنر خونده که من دومیش باشم.
لیلی با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
اتاناز می فهمم چی میگی سخته تصمیم بگیری! اما من تصمیم دارم علوم تجربی بخونم

لبخند نیمه جونی زدم لیلی از اولش به تجربی علاقه داشت بر خلاف منکه از تجربی و دروس هاش متنفر بودم.گفتم:

خوبه منم که علوم انسانی می خونم و بعدش الهیات یا وکالت….
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥Nastaran♥
#10
به فکر فرو رفتم.با این اوصاف بخاطر رشته ی تحصیلی مون ما دوتا هم از هم جدا خواهیم شد و این جدایی چه سخته

درسته با هم دراتباطیم اما خاطرات مدرسه چیز دیگری هست بخصوص برا ما رفقای افسانه ایی کرد

وارد کلاس شدم.همکلاسی ها با تعجب پرسیدند

واااا اتاناز این چیه دستت معلم که صندلی داره؟

چشمانم را شیطون کردم،همه ی دخترا چشم به دهن من دوخته بودند تا حرفم را بشنوند.نخواستم زیاد معطلشون کنم دیر بود و الان معلم به کلاس می امد با صدای نسبتا ارومی گفتم:

عرضم به حضورتون این صندلیه مخصوص معلمه
بعد یه چشمک شیطونی زدم و صندلی رو تغیر دادم و دست کاریش کردم

دوستانم تا حدودی فهمیده بودند چه نقشه ی شومی در سر دارم قصدم اذیت کردن معلممون هستش اما دقیق نمی دونستند می خوام چیکار کنم

رفتم کنار لیلی و فاطمه نشستم

معلم وارد کلاس شد و با روی باز با دانش اموزا احوال پرسی کرد مثل همیشه مانتویش را مرتب کرد تا سر جایش بنشیند.نشستنش همانا و رفتنش تو کف صندلی همان

دخترا همه حیرت زده بودند.ریز می خندیدم کاش گوشیم پیشم بود و از این صحنه فیلم می گرفتم.نگاهی به اطراف کردم دیدم هیشکی هیچ حرکتی نمی کنه خودم دست به کار شدم از صندلی بلند شدم و به صورت نمایشی زدم به صورتم.

وااای خانم حیدری خدا مرگم بده چیزیتون که نشد ؟
شانس رو ببینید دیگه این صندلی هم به پست شما خورده من نمی دونم این مسئولین تو این مدرسه چیکار می کنند

دخترا ریز می خندیدند و دیدم اگه ادامه بدن فاتحه همه مون خونده است به انها چشم غره رفتم که ساکت شدند

بعد کلاس که ازم در مورد تعویض صندلی پرسیدند خیلی خونسرد جواب دادم:

خیلی فضول بود از ادمای فضول متنفرم نباید از دانش اموزان در مورد مسائل خصوصیشون سوالی بپرسه به اون چه که کی مجرده کی متاهل
همه سکوت کردند حق با من بود

می دانستند من کسی نیستم که ترس به دلم راه بده یا بی گدار له اب بزنم حتی وقتی کلاسمون مرتکب کاری میشدند و به دفتر مدیر احضار می شدند من همیشه قبل همه وارد می شدم و هیچ کس حرف نمیزد تا من خود مدیر را قانع کنم این کار چندین بار تکرار شد

تا اینکه مدیر وقتی کل کلاس را به دفترش احضار می کرد منو فاکتور می گرفت اما امکان نداشت من دوستانم را تنها بگذارم برای همین مورد پسند بیشتر افراد مدرسه و معلمانم بودم

روزها پشت سر هم می گذشت امتحانات ترم اخر را هم تمام کرده بود یم و از نمرات امسالم حسابی راضی بودم . رفته رفته بزرگتر و خوشتیب تر و زیبا تر می شدم جوری که خودمم این تغیرات رو احساس می کردم

پچ پچ های مامان با مادر بزرگ را می شنیدم

مادر جون:عروسم حالا تو به خودش بگو شاید راضی شد؟؟

مامان:نه مادر جون اتاناز راضی نمیشه امکان نداره اون ازدواج کنه

مادر جون:وااااا اخه اخرش چی؟؟حرف مردم زیاده نوه ی گلم هم که خدا رو شکر هزار تا خواستگار داره این پسره هم خودش اتاناز رو می خواد خوشبختش می کنه

مامان:والا مادر جون من نمی دونم چی بگم اما اتاناز فکر نکنم زیر بار بره

نفس حرص داری کشیدم به آرامی وارد اتاقم شدم و بفکر فرو رفتم زیر لب غر میزدم

خدایا چرا نمیزارن زندگیمو کنم؟؟؟
چرا اتیشم میزنند؟؟؟
اصلا این پسره که مامان بزرگ ازش حرف میزد کیه؟؟؟
ذهنم جرقه زد.

چند بار موقع رفتن مدرسه نگاه سنگینه یه نفر رو روی خودم حس می کردم اما حتی سرم را هم بلند نکرده بودم چون برایم مهم نبود
صبح شده بود صبحانه ام را خوردم و چادرم را بر سر کرد م و شال را دور صورتم محکم بستم تا صورتم دیده نشود عادت همیشگی ام بود چون صورت پوشوندن را بلد نبودم این کار را می کردم. همان که پایم را از خانه بیرون گذاشتم چند قدم نرفته باز هم ان نگاه سنگین را حس کردم کنجکاو شدم سرم را بلند کردم پسره تا دید سرمو بلند کردم چشمانش را به زمین دوخت یه پسر قد بلند و لاغر و خوشتیب بود تا پسره خواست بیاد جلو باهام حرف بزنه

اخم هایم را در هم کشیدم و قدم هایم را تند این پسر هم مثل بقیه فرصت طلبه.

****راوی داستان****

پسره در نیمه راه از حرکت ایستاد و به دختری که قدم هایش را با سماجت و غرور بر می داشت چشم دوخت.و با خودش فکر کرد این دختر حتی بدون ناز و عشوه و اخم های همیشگیش بازم خواستنی است

چند هفته پیش اتاناز را موقع رفتن به دانشگاه دیده بود برایش اتاناز با همه متفاوت بود از همان روز ، هم زمان با اتاناز از خانه بیرون میزد اما دریغ از نیم نگاهی از طرف این دختر مغرور.امروز هم خوب می دانست اتاناز بعد چندین بار خواستگاریش موضوع را فهمیده است و دلیل نگاهش همینه.می خواست با او حرف بزند دیگر طاقتش طاق شده بود و باید او را به دست می اورد خیلی وقت بود که دنبال دختر ارزوهایش بود و حالا پیدایش کرده بود.

امید داشت اتاناز حالا با وجود دیدنش جوابش این بار مثبت باشد چون او ارزوی خیلی از دختران بود.اما غافل از اینکه اتاناز با دیگر دخنران متفاوت است.

*****مهتاب*****

رفته بودم خونه ی پدر بزرگ که مادر جون با اب و تاب داشت از خواستگار جدید اتاناز می گفت.مادر جون از مخالفت های بی دلیل اتاناز می گفت از موقعیت زتدگیه خوب پسره اما منکه می دانستم دلیل مخالفت اتاناز چیه.اتاناز با این رفتاراش خسته ام کرده بود باید باهاش حرف بزنم .از مادر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه ی دایی وارد که شدم زن دایی مثل همیشه تو اشپز خونه بود با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت اتاق اتاناز عادت نداشتم در بزنم بخصوص در اتاق اتاناز همیشه هم اتاناز سر این موضوع دعوام می کرد در و باز کردم و رفتم تو،اتاناز داشت با تعجب نگام می کرد.وقتی دید می خندم گفت:

نیشت رو ببند مهتاب تو این زمونه حتی در طویله رو هم به این شکل باز نمی کنند
اوه اوه اوه معذرت می خوام آتاناز منو نزن گناه دارم
بعد کلی مسخره و شوخی تازه یادم امد چرا امدم پیش این دیونه.اما نمی دونستم چطوری حرفم رو پیش بکشم رومو که سمت اتاناز برگردوندم دیدم اونم تو فکره اروم صداش زدم:

آتاناز؟
هووووم
چیزی شده؟چرا تو فکری؟چی فکرت رو مشغول کرده؟
اروم و با صدای ضعیفی گفت:چیزی نیست!

دیدم نخیر این قصد حرف زدن نداره گفتم:

آتاناز خانم شنیدم فدایی هات زیاد شدند.خواستگارا دست از سرت بر نمی دارند
تو دیگه نگو مهتاب!خیلی خسته ام دلم یه ارامش می خواد
آتاناز یه فرصت بده به پسره شاید واقعا دوست داره شاید تو هم تونستی دوسش داشته باشی.تا کی می خوای مقاومت کنی
تند نگاهم کرد و با صدای عصبی گفت:

واااای مهتاب تو دیگه چراااا؟؟؟
اتاناز لج نکن پسره خشگله خانواده داره زن دایی و دایی چندین بار جوابش کردند اما پسره هر بار یکی از اعضای خانوادش رو فرستاده
اتاناز اخم هایش را در هم کشید

مهتاب داری خستم می کنی هاااا
اتاناز یه فرصت بهش بده.چرا سخت می گیری اخه خواهر من
نه نه نه بسه مهتاب اه
اتاناز….
با صدای رسا و مغرورش گفت

هیچی نگو مهتاب هیچی نگو
می دونم مامانم تو رو فرستاده برو بهش بگو اتاناز نه با این و نه با هیچ کس دیگری ازدواج نخواهد کرد
اتاناز نمی خوای تمومش کنی
سر در گم نشست کنار پنجره
مهتاب نمی تونم ،درکم کن
مهتاب هیچ مردی اجازه ی ورود به قلب یخیه منو نداره چون زود عشقش یخ میزنه
اتاناز خواهش می کنم خواهری
نه مهتاب قلب من از جنس یخه ،سرده، سنگه، سنگیه،غیر قابل نفوذه، قبلا نبود ها اما زمانه بد با قلبم تا کرد از همین کودکیم بی اعتمادم کرد

برای هزارمین بار رفیقم اتاناز را در اغوش کشیدم و گفتم:

همون اول که گفتم رفیق فابریکتم
پا به پای غمام سوختی وساختی
آخر غم تو غم من بود سوختن تو سوختن من بود
خودت را فراموش کردی و منو رها نکردی
آخر وجودنازنین تو وجود مهتاب بود.آتاناز
خودم را در چشمان تو پیدا کردم
آخر معلم با معرفتم تو راه رفاقت تو بودی
مهربانی را از تو به ارث بردم مهتاب
آخر محبت کردن را از تو یاد گرفتم
بخشیدن و بخشیده شدن را از تو یاد گرفتم
وجود گرم تو در زندگیم موجب گرمیه دلم بود اتاناز
من تا اخرش باهاتم زندایی رو راضی می کنم نمیزارم به کاری مجبورت کنند
اتاناز با مهربانی چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت

ممنونتم مهتاب.
*****آتاناز******
ماه ها از هم سبقت می گرفتند مهتاب همون طور که قولش را داده بود با مامان اینا حرف زده بود و گفته بود که من راضی نیستم و برا همین کسی دیگر حرفی پیش نکشید. لیلی به خاطر رشتش که در اینده می خواست تجربی را ادامه بدهد مجبور شد منو تنها بزاره چون هر چه زودتر تعلیم میدید موفق تر می شد

و من بازم تنها شدم فقط فاطمه برایم مونده بود

تنها دوست نا اشنایم که از چهارم ابتداییمجذوب مرامش شده بودم

فاطمه عاشق پسر عمویش بود برای همین هر وقت به كمک نیاز داشت بهم می گفت و او منم با برد باری کمکش می کردم

هر چند به عشق اعتقادی نداشتم و چیزی ازش درک نمی کردم اما نمی گذاشتم فاطمه در این راه احساس تنهایی بکند

سالها پیش که عشق فاطمه را فهمیدم قسم خوردم هر کاری از دستم بر امد برای رفیقم انجام بدهم

امروز تولدش بود ، تولد فاطمه

سلام همکلاسی های گلم
سلام اتاناز جون چته امروز خوشحالی؟؟؟

چیزی نیست تارا
و یه چشمک زدم و شیرینی را باز کردم

بین بچه ها تقسیم کرد م صورت فاطمه را بوسید م و جعبه ی کوچک کادو پیچ شده را در دست فاطمه گذاشتم.چشمانش خندید و گفت:

واااای اتاناز شرمندم نکن دختر

فاطمه این چه حرفیه،بازش کن
تا فاطمه جعبه را باز کرد چشمش به پلاک بزرگ نگین کاری شده ی

H

افتاد ازجنس استیل بود و یه زنجیر استیل هم داشت فاطمه از خوشحالی چشمانش اشک بار شد و مدتی بعد غمگین سر جایش نشست

در کنارش نشستم

چیزی شده فاطمه؟؟؟
سرش را پایین انداخت

اتاناز دیگه خسته شدم دیگه بریدم منو و حامد راضی هستیم اما فامیلا نمیزارن دیگه نمی دونم چیکار کنم؟

فاطمه صبور باش.درست میشه عزیزم
راستی تا یادم نرفته پنج شنبه دخترا تو خونمون جمع اند اگه تو هم باشی خوشحال میشم
باشه اگه مامان اجازه داد میام

پنج شنبه فرا رسیدیا دخترا در باغ حیاط نشسته بودیم و چای می نوشیدند و تنقلات می خوردیم و از هر دری حرف میزدیم

اوه راستی دخترا تا یادم نرفته بگم براتون؟؟

چی رو لیلی؟؟؟
مهتاب اون همسایه جدید که امده بود یه کوچه بالاتر ازمون

خوب؟؟؟
هیچی دیگه اون خونه رو خریداند و چند روزی میشه که تعمیراتش رو انجام دادند و برای همیشه همسایه مون می مونند
با بی خیالی فنجان چایی ام را سر کشیدم

حتی تعریف های اب و تاب لیلی چهره ام را تغیر نداد چون برایم اهمیتی نداشت

غرور و عشق با هم معنا نمی دادند ومن با غرورم نمی توانست پسران را بپذیرم اما ای کاش از بازی زمانه خبر داشتم که چه بازی ای را با هام شروع خواهد کرد

فنجانم را زمین گذاشتم و به فاطمه نگاه کردم

ساکت بود و تو فکر غم عجیبی تو چهره اش نمایان بود برای اینکه از خیالات درش بیارم صداش کردم:

فاطی چته چرا ساکتی؟چیزی شده؟
نه اتاناز چیز مهمی نیست راستش حامد می خواد به صورت جدی با خانوادش حرف بزنه و من از واکنش همه می ترسم.

هر چهارتا مون خوشحال شدیم

شهرزاد:وااااای فاطمه اینکه عالیه

اره شهرزاد از عکس العمل خانواده ها می ترسم.

برای اینکه دلداریش بدم گفتم:
فاطمه قوی و محکم باش نزار شکستت بدن!

فاطمه بهم نگاه کرد و گفت:

حق با توست پس می جنگم برای عشقم

********

روزها سپری شد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان