امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من عاشق نیستم.

#1
روز بدی نبود.
خسته و کوفته اومدم خونه.
هیچ وقت خوابم نمیبرد.
وقتی خواب نیستی بیدار هم نیستی.
همین چیز انگار دوره.همه چیز کپیه از یه کپی دیگه.
همه چیو تو خونم دارم.بشقابای چینی درجه یک.با نقشای ریز.
فقط جای یه خانوم خالیه که هر وقت به فکرش میفتم یه فرشته بهم میگه:ازش بیا بیرون.
من هیچ وقت ازدواج نکردم و نمیکنم.شاید تو پنجاه سالگی.
روز سه شنبه بود.توی خیابان ویکتور هوگو داشتم میچرخیدم.از یه کوچه وارد میشدم و بعد دوباره به خیابون برمیگردم.
فکر کنم بار دیویستو سی و چهارمم باشه که این خیابون رو دور میزنم.
یکی از دوستام منو به پارتی شبونه دعوت کرده.
شب ساعت 10:34
رفتم به خونه ی دوستم.
عجب.
چقدر دختر دور خودش جمع کرده.
منو با یکیشون معرفی کرد.
اصلا نگاه به دختره نمیکردم.
نا سلامتی من موسلمونم.
به دختره گفتم:یه دقیقه بیا اون اتاق.
بهش گفتم:تو یه فکر کردی میتونی مخ منو بزنی؟
گفت:منظورت چیه؟
گفتم:تو به فکر من نباش.من میتونم تو و همه ی ادمای اونجا رو در کنم.فهمیدی؟حالا پاتو از کفش من بردار.
فرشته ای که تو مغزم بود بهم گفت:بکشش.
گفتم:چجوری؟
یه چاقو تو دستم ظاهر شد.
چاقو رو کردم تو دلش.
اون مرد.
رفتم بیرون و گفتم:من یه ادم رو کشتم.من یه ادم رو کشتم.!
دوستم گفت:چرا دروغ میگی؟
گفتم:بیاین تو اتاق نگاه کنین.
عجب.
تو اتاق جنازه نبود.
هیچ چاقویی هم نبود.
هیچ خونی هم نبود.
دوستم گفت:چرتو پرت نگو.مارو گذاشتی سر کار.
کتم رو پوشیدم و از اون خونه ی لعنتی رفتم بیرون.
دوستم اومد دنبالم.
گفت:هی تو چت شده.
دستم یهو رفت به سمت صورت دوستم.
اون چاقو تو دست من چیکار میکرد؟
چاقو رو تو صورت دوستم فرو بردم.
هیچ کس به جنازه نگاه نمیکرد.
فرار کردم.
روز بعد:
تو رسانه ها هیچ خبری از اون دخترو پسری که کشتم نبود.
هیچ جنازه ای هم نبود.
دیوونه شدم.
فرشته ی تو مغزم گفت:تو کار خوبی کردی.
گفتم:نه من اصلا کار خوبی نکردم.خفه شو. تو اصلا کی هستی لعنتی. چرا دست از سر من برنمیداری؟!!
گفت:چون تو فقط زنده ای.
سرم رو کوبیدم به دیوار.
فرشته جلوم ظاهر شد.
گفت:اها تو میخوای خودتو بکشی؟
گفتم:من میخوام تورو بکشم عوضی اشغال.
یقه ی منو گرفت و از پله ها پرتم کرد پایین.
پنجره رو وا کرد و منو ازش انداخت پایین.
همه دور من جمع شدن.
کارم به بیمارستا کشید.
خب ادامه بدم؟
این داستان بر اساس واقعیت نیست بلکه من این داستان رو در 16 سالگی نوشتم.
بدونین که اگه تا اخرش بخونین به نفع تونه و درس زیادی میگیرین.
Everything is Temporary(:
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
آگهی
#2
در 16 سالگی:!سن 12
عجیب ! داستانش به نظرم  میتونه متفاوت و جذاب باشه
تا حالا از این جور رمانا نخوندم دوست دارم بدونم ادامش چی میشه Blush
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان