امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ازدواج اجباری

#11


رمان ازدواج اجباری11

  اروم باش کامران
بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم
-شما میتونین برین سرکارتون
دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون
کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم

رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم
-بشینین دیگه چرا واستادین
کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن
-نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن
علی-نه بهار 
نذاشتم ادامه بده و گفتم
-به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه
شروع کردیم به خوردن
من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو
چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم
کامران-چرا رفتی عقب؟
-نمیتونم دیگه بخورم
-بیخود باید زیاد بخوری بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم
-بخوررررررررررر
با ناله گفتم
-نمیتونم کامران به خدا جا ندارم
-حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه
به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم
-بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم دیگه
اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد
حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون
با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط
اونام از خدا خواسته قبول کردن
ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت
بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه
رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم
کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه

 

5 ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود داشتم تو خونه قدم میزدم که کامران اومد و یه بسته گرفت طرفم با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم -این ماله منه؟ -بله خانوم خانوما با شادی کاغذ کادوش و در اوردم وبا دیدن چیز توش هنگ کردم یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود خریده بود برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم -کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش اومدم طرفم و گفت -حرص نخور خانومی شیرت خشک میشه بچم بی غذا میمونه -کوفت بخوره بچت -اوهووووووووووووووو -کوفت -گیر دادی به این کلمه کوفت ها باز دو روز با این نوشین بی تربیت گشدی بی ادب شدی ها مادمازل جوابشو ندادم و با حالت قهر رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا -بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره -فدای سرت خانوم خانوم -کامران؟ -جونم؟ -من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی -اگه رام دادن چشم خانومی شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم به زور فقط تونستم بگم -کامران درد دارم کامران با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت -یعنی الان وقتشه؟ای تو روحت پدرسگ اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود؟ جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه و یه شنل و شالم بندازه رو سرم دیگه داشتم احساس میکردم که الان دارم میمیرم کامران همونطور که من و تو ماشین میذاشت زنگ زد به نوشین بهش گفت سریع بیان بیمارستان کامران با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم که برمیگشت و با وحشت بهم نگاه میکرد ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل دست کامران و محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم در اتاق زایمان کامران و نگهش داشتن و بهش لباس مخصوص دادن با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد -اروم باش بهارم اروم باش دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود و عرق از همه جام میریخت پایین دیگه جونی واسم نمونده بود چشامو داشتم میبستم که با صدای دکترو کامران به خودم اومد دکتر-زور بزن دختر الان وقت خواب نیست زور برن کامران-بهار زور بزن افرین دختر خوب با تموم وجودم اخرین زورم و زدم وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و کامران ونوشین و علی و ماماناشون توی اتاق وبودن با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم
بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نوشین-وای بهار نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر علی که صدای اعتراض علی همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نوشین و کامران کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود از بقیه فقط علی رفته بود بیرون و بقیه موندن تو اتاق پرستار بچه رو داد دست مامان نوشین و گفت -خانومی لباستو بده بالا این فرشته کوچولو شیر میخواد خجالت میکشیدم جلوی اون همه ادم لباسمو بدم بالا ولی با صدای گریه بچه سریع لباسمو دادم بالا نرگس خانوم بچه رو گذاشت تو بغلم و رو به کامران گفت -بیا عزیزم شیر خوردن بچت و ببین کامران اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دورم ولی هرکاری میکردیم بچه سینه رو نمیخورد بعد سسرنگی که پرستاره بهم زد و منم یه عالمه جیغ زدم بالاخره ارش خان مامان پذیرفتن که شیر و بخورن تو چشام نگاه میکرد و منم با عشق بهش نگاه میکردم و دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نوشین ازمون عکس گرفته بود نوشین-وای چه عکس خوشگلی شد

 

ببینم
عکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و کامران به من
لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به ارش کوچولوم نگاه کردم 
چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد
برگشتم و به کامران نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نوشین درومد
-هوییییییییییی اینجا خانواده نشستن کامی پاشو برو بیرون 
کامران-برو بابا واسه چی برم
مامان نوشین-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم
کامران سری تکون داد و رفت
با رفتن کامران نوشین سریع پرید کنارم و گفت
-بهار
-هوم
-میگم زایمان درد داشت؟
بهش نگاه کردم و گفتم
-اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم
نوشین واییی گفت و رو به مادر شوهرش گفت
-ببینید مادر جون هی به من میگید وقتی ازدواج کردید زود بچه دار شید
-وا مادر مگه بچه دار شدن چه عیبی داره
-اون که عیبی نداره زایمانش عیب داره
برگشتم طرف نوشین و گفتم
-ولی همه دردی که داری با صدای گریه بچه از بین میره
-خوب ولی خیلی سخته
با حرص گفتم
-مثلا من نصفه توم ها دختره ی گنده هی سخته سخته میکنه واسه من
نوشین شونه بالا انداخت و چیزی نگفت
منم چیزی نگفتم
کامران اومد و مثل اینکه مرخصم کرده بودن
با کمک نوشین و مامانش لباسامو عوض کردم مامان علیم بچه رو بغل کرده بود
به سختی روی دوپام راه میرفتم علی رفت ماشین و روشن کنه نوشین و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن
باد سردی میومد
نگران بچه بودم که سرما نخوره 
سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود
تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم
خاله نجمه و نوشین توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه جون گرفتن
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد
احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم 
با صدای کامران از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم
-بهار خانومی 
-هوم
-بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه
با ناله گفتم
-خوابم میاد کامران تورو خدا
-خانومی الان 4 ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها
بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم
-خوابمممممممممممم میاد
-پاشو دیگه لوس نشو
روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم
کامران با خنده موهام و زد کنارو گفت
-افرین حالا پاشو بیا بریم یه جیزی بخور که ضعف میکنی
با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم
یه تاپ دور گردنی ابی با یه دامن چین چینی ابی تا روی زانو پوشیدم موهامم برس کشیدم و رفتم پایین
کامران غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد
غذام که خوردم کامران نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم 
با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که کامران نذاشت
و خودش رفت بچه رو اورد
جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود
سریع بهش شیر دادم اونم شروع کرد به خوردن
با ولع میخورد و یه لحظه از خوردن دست بر نمیداشت
کامران رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت
-اینا چیه
-امشب و اینجا میخوابیم
با تعجب بهش گفتم
-واسه چی؟
-خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین 
-ولی میرفتم ها
-نوچ نمیشه
از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم
کامرانم اومد اونطرف بچه دراز کشید
با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد

داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که سنگینی نگامو حس کرد سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت
-چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
با حرص گفتم
-ببین اقا کامران نبینم این بچه رو بیشتر از من دوست داشته باشی ها وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟
خندید و از جاش بلند شدو اومد کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید و گفت
-حسودیت میشه خانوم کوچولو؟
با لجبازی گفتم
-بلهههههههههههههه
-باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟
با دلسوزی گفتم
-خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه
با سرخوشی گفت
-خوب پس من چیکار کنم خانومی
با لحن بچه گونه ای گفتم
-خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها
-چشم مامان کوچولو
ارش خان بالاخره دست از شیر خوردن برداشتن و مارو ولمون کردن برگشتم طرف کامران و سرمو گذاشتم رو سینش و تا چشامو بستم خوابم برد
با صدای گریه بچه از خواب پریدم
کامرانم از خواب پرید
بهش نگاه کردم و با ناله گفتم
-کامرااااااااااااااااااااا ان
با صدای خوابالودش گفت
-جونممممممم؟
سرمو گذاشتم رو سینش و گفتم
-خوابم میاد به این بچت بگو ساکت بشهههههههه
کامران با لحن اروم و مهربونی گفت
-خانومم این جوجو گناه داره دلت میاد اذیتش کنی؟نگاه چه جوری گریه میکنم
-بذار گریه کنه خوب منم گناه دارم
سرمو دوباره رو سینش گذاشتم که از جاش بلند شدو رفت طرف بچه
محل ندادم و سرمو محکم رو بالش کوبوندم
کامران بچه رو گذاشت تو بغلم و لباسمو داد بالا و سینم گذاشت تو دهن ارش
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم
-چیکار میکنی؟
-میبینی که گناه داره بذار بخوابه توم حالا بخواب
اومد پشتم دراز کشدو از پشت بغلم کرد و خوابید
منم دستمو دور بچه گذاشتم و خوابیدم ولی هرچند دقیقه بیدار میشدم که خدایی نکرده بچه خفه نشده باشه
صبح با بلند شدن کامران چشام و باز کردم
-صبحت بخیر خانومم
-سلام
-سلام عزیزم بگیر بخواب من دارم میرم شرکت
-نمیشه نری؟
-واسه چی؟
-اخه من از پس این بچه چه جوری در بیام
-زنگ میزنم نوشین بیاد پیشت
-اوهوم
کامران رفت دست و صورتشو بشوره من با احتیاط بلند شدمو رفتم واسش صبحونه رو اماده کردم
داشتم براش چایی میریختم که اومد داخل
-توچرا بلند شدی؟
-دارم واست صبحونه اماده میکنم
پشت میز نشست و گفت
-خودمو درست میکردم خوب
موهامو فرستادم پشت گوشم و چایی گذاشتم جلوش
-دستت درد نکنه خانوم گلی
کنارش نشستم چیزی نگفتم
گرنسم بود من باهاش صبحونه خوردم داشتم میز و جمع میکردم که رفت بالا اماده بشه
وقتی برگشت کپ کردم 
یک کت و شلوار مشکی با کروات نقره ای و پیرهن مشکی پوشیده بود خیلی جیگر شده بود
وقتی دید دارم نگاش میکنم چرخی زد و گفت 
-چطور شدم خانومی می پسندی
لبخندی زدمو گفتم
-عالیه
اومد جلو لبامو بوسیدو گفت
-من دیگه برم عزیزم مراقب خودتو بچه باش کاری داشتی زنگ بزن باشه؟
-باشه برو به سلامت
وقتی کامران رفت دوباره گرفتم خوابیدم
با صدای زنگ از خواب بلند شدم نوشین و مامانش و یه دختره اومده بودن
سریع وضعمو درست کردمو رفتم پیش وازشون
در و باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان
-سلام خوش اومدین بفرمایید
با خاله روبوسی کردم و با نوشین دست دادم
دختری که پشت سر نوشین وارد شد یه دختری بود بسیار مغرور که همچین نگاهی بهم کرد که انگار داره به زیر دستش نگاه میکنه
-خیلی خوش امدین 
با اکراه جوابمو داد
-ممنون
تعارفشون کردم بشینن
-ببخشید اینجا اینجوریه
نوشین-نه بابا دیشب پایین خوابیدین
همونطور که به زور خم شده بودمو زور میزدم تا تشک و جمع کنم جوابشو دادم
-اره سختم بود برم بالا کامران گفت پایین بخوابیم
نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم 
بعدم رو کرد طرفم و گفت
-راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی
سری واسه دختره تکون دادم و گفتم
-خوشبختم
اونم سرشو تکون داد
اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا
نوشین رفت طرف ارش و گفت
-ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده
رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم
خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی 
داشتم از درد میمردم ولی با این حال گفتم
-خوبم خاله نگران نباشین
کنار خاله نشستم دوباره ارش بلند شده بود و گریه میکرد 
هرکاری میکردم شیر نمیخورد
خاله گفت
-مادر شاید جاش و کثیف کرده
سرمو تکون دادم راست میگفت
از ساک ارش که همون پایین بود پوشکش و برداشتم وقتی باران بچه بود پوشکش و من عوض میکردم واسه همین بدم نمیومد
سریع پوشکش و عوض کردم و شلوارشو تنتش کردم
ساعتای بک بود که به کامران زنگ زدمو گفتم میاد ناهارم بگیره علیرم با خودش بیار خونه
علی و کامران با خنده وارد خونه شدن به نوشین گفتم بره از بالا واسم لباس بیاره
کامران با دیدن نازلی اخمی کردو به سردی جوابشو داد ولی نازلی با اشتیاق حالش و پرسید مشکوک شدم به این کارشون
کامران غذاها رو داد دست نوشین و رفت طرف ارش که چشاش و باز کرده بود داشت دورو ورش و نگاه میکرد
بغلش کرد و با ذوق گفت
-وای پسر من و نگاه کن،جیگر من و نگاه کن ،نفس من و ببین چه خوشگله
با شوخی از تو اشپزخونه صداش زدم
-کامران خان قرارمون یادت رفت
سریع ارش و گذاشت بغل خاله و گفت
-نه خانومی من غلط کردم
علی زد تو سر کامران و گفت
-خاک تو سر زن ذلیلت هنو هیچی نشده وا دادی؟حالا چرا قراری گذاشتی؟
کامرانم ماجرا رو واسشون تعریف کرد و اونام کلی بهمون خندیدن
بعد ناهار که انصافا خیلی خوشمزه بود خالشون خداحافظی کردن و رفتن
فقط نازلی بود که با خشم از جلوم رد شدو اصلا محلم نداد 

-قرار نشد فضولی کنی دیگه علی ها
-هی بهار بگو ببینم چیکار کردی که این بچه اینفدر زود وا داده؟
خندیدم و میز و چیدم و همه رو واسه ناهار صدا کردم
بچه رو از دست خاله گرفتم و گفتم بشینه سر میز
خودمم رفتم تو هال نشستم وقتی دیدم نازلی خودشو بغل کامران جا داد خون خونمو میخورد میخواستم پاشم از وسط نصفش کنم
نوشین سریع ناهارشو خورد اومد بچه رو از من گرفت تا من ناهار بخورم
رفتم وسط علی و کامران نشستم و ناهارم و خوردم
داشتم میز و جمع میکردم که گریه ارش بلند شد
نوشین از تو هال صدام زد
-بهار بیا عشق خاله داره گریه میکنه
-بده باباش دارم سفره رو جمع میکنم
-کامران نیست رفت دستشویی
میزو نصفه ول کردمو رفتم ارش و بغل کردم
علی که فهمید معذبم بلند شدو رفت جلوی تلویزیون نشست و خودشو مشغول کرد منم با خیال راحت به جوجوم شیر دادم
با حرفی که خاله زد هم من هم کامران رفتیم تو فکر
-بهار جان خاله تو نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟
-اخه....با این بچه؟....بعدشم من که ازدواج کردم مدرسه شبانه باید برم
نازلی با تعجب گفت
-مگه چند سالشه؟مدرسه میره؟
خاله-16 سالشه مادر اره یکمی واسه ازدواج عجله داشته
نازلی با تحقیر نگاهی بهم کرد و گفت
-بایدم داشته باشه
از عصبانیت سرمو انداختم پایین و خودمو با ارش مشغول کردم
کامران-خوب خاله داشتین میگفتین
این حرفو که زد انگار اب سردی بود رو اتیش خیلی خوب کنفش کرد و محلش نداد
-اره مادر داشتم میگفتم 
بعدم چشم غره ای تحویل نازلی داد
-شما خوب ببریدش اموزشگاه ثبت نامش کنید اینطوری بهترم هست
کامران سری تکون داد و به فکر فرو رفت
-نوشین جان میشه میوه هارو از تو یخچال بیاری؟
-اره عزیزم چرا نمیشه
بعد خوردن میوه خالشون عزم رفتن کردن

 

 

کامران ادامه میزو جمع کردو بالشش و رو زمین انداخت و چشاش و بست
-کامران پاشو برو بالا بخواب کمرت درد میگیره
با چشم بسته جواب داد
-نه همینجا خوبه
چیزی نگفتم
اونم گرفت خوابید ارش و که خوابیده بود کنار کامران گذاشتم ورفتم از تو اتاق پتو اوردم و روی کامران انداختم و رفتم اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم
اروم کارا رو میکردم که بیدارشون نکنم
بعد شستن ظرفا خسته شده بودم ولی خوابم نمیومد
گوشی کامران که روی میز بود روشن خاموش میشد رفتم طرفش و جواب دادم
-بله؟
-
-الو چرا حرف نمیزنی؟
گوشی قطع شد
شونه ای بالا انداختم و گوشیو گذاشتم سر جاش
رفتم بیرون تا یه هوای توپ بخورم سالی دیگه با دیدنم پارس نمیکرد مثل اینکه دیگه اونم منو میشناخت
ولی من هنوزم ازش میترسیدم
داشتم واسه خودم اروم اروم راه میرفتم شعر میخوندم
کنار استخر واستادم و توشو نگاه کردم چقدر کثیف شده بود باید به کامران میگفتم یکی و بیاره این و تمیز کنه
روی صندلی کنار استخر نشستم و به فکر فرو رفتم 
به خانوادم فکر میکردم که الان دارن چیکار میکنن 
دلم واسه همشون خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود سر مزار مامان نرفتم
با یادشون اشکام رو گونه هام جاری شد
وقتی حساب گریه کردمو خودم و خالی کردم
رفتم تو خونه
کامران از دستشویی اومد بیرون و با دیدن چشای سرخ و پف کرده من با تعجب گفت
-چی شده چرا گریه کردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-هیچی،ارش بیدار نشد؟
-نه خوابه،واستا ببینم چرا گریه کردی؟
دستمو گرفت
-هیچی کامران ول کن الان بچه بیدار میشه
-تا نگی چی شده ولت نمیکنم
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-میخوای بدونی چرا گریه کردم؟میخوای بدونی چرا گریه کردم؟خیل خوب میگم
با گریه ادامه دادم
-دلم خانوادمو میخواد ،دلم اغوش گرم بابامو میخواد،دلم باران کوچولومو میخواد 
حالا فهمیدی؟حالا فهمیدی چرا گریه میکنم؟
سرمو گذاشتم رو سینش و گریه کردم
دستش و تو موهام فرو کرد و چیزی نگفت
سرشو گذاشت رو سرمو نوازشم کرد
دلم میخواست بدونم چرا اجازه نمیده خانوادمو ببینم مطمینم یه موضوع دیگه ای بود که اجازه نمیداد
وگرنه تا حالا هیچکس با یه دختر اینکارو نکرده بود
وقتی گریم تموم شد سرمو از رو سینش بلند کردمو گفتم
-میخوام بدونم چرا نمیذاری ببینمشون؟بهم نگو فقط به خاطر طلبت باشه؟
با کلافگی گفت
-الان نه بهار میفهمی؟الان وقتش نیست
با هق هق گفتم
-ولی من میخوام....
نذاشت ادامه حرفمو بزنم و با داد گفت
-گفتم الان نه فهمیدی؟
با صدای دادش ارش بیدار شد و شروع کرد گریه کردن
با یغض به کامران نگاه کردم و بدون توجه به ارش دوییدم طرف پله ها وقتی رفتم تو اتاق درو محکم کوبوندم بهم رو تخت به پشت دراز کشیدم و به اشکام اجازه دادم اروم اروم بیاد پایین
با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرمو به کامران محل ندادم
اومد کنارم نشست و پتورو از روم کشید
-خانومم بلند شو ببین ارشی داره گریه میکنه،بلند شو دلت میاد اشکاشو ببینی؟
دستشو کشید رو موهام که داد زدم
-به من دست نزن فهمیدی؟
-خیل خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده
ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد
از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم
اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت
-الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها
جوابشو ندادم
ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد
-چیکار میکنی؟
با جدیت گفت
-اشکاتو پاک کن زود باش گفتم بعد بهت توضیح میدم یعنی بعد توضیح میدم
دستمو طرفش دراز کردمو گفتم
-بده بچه رو کوری نمی بینی داره گریه میکنه
-به درک زود باش پاک کن ،گریه کنه بهتر ازونه که این شیر کوفتی و بخوره
صدای گریه ارش رو اعصابم بود واسه همین سریع اشکام و پاک کردمو ارش و از توبغلش قاپیدم
-جونم عزیزم!اروم باش مامانی،اروم 
سینمو گذاشتم تو دهنش که باعث شد گریشو تموم کنه.

 



امران وقتی دید محلش نمیذارم بلند شدو از اتاق رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید که صدای ارش باز دوباره در اوردبلند داد زدم-دیوانه روانیییییی-عمتههههههههههه-گمشوووووجوابمو ندادوقتی ارش خوابش برد اروم از خودم جداش کردم و روی تخت گذاشتمش خودمم روی تخت دراز کشیدمقرار بودهفته بعد خواهر و برادر کامران بیان ایرانکم کم چشام رو هم افتاد و خوابم برد..........................
یک هفته بعدکم و بیش با کامران اشتی کرده بودم -بهار زود باش بابا داری چیکار میکنی الان هواپیما فرود می اد-خیل خوب واستا اومدم دیگهقرار بود بریم فرودگاه دنبال بچه هاارش و اماده کرده بودم و داده بودمش دست باباش منم لباسامو با کامی ست کردمو راه افتادم طبقه پایین-بریمکامران همونطور که ارش تو بغلش بود از روی مبل بلند شدو گفت-چه عجببعد اینکه درو قفل کردم سریع سوار شدم و کامران بچه رو داد دستم-برو بغل مامانی ارشدستامو دراز کردمو گفتم-بیا جیگر مامانکامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلمدست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین-اونوقت چرا؟-خودت بهتر میفهمیدیگه چیزی نگفتکامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارشدلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بودالبته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتمهمیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بودیکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارمبا صدای کامران به خودم اومدم برگشتم طرفش و گفتم-چی؟-کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیمبا اهستگی پیاده شدمکامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کردمنم دستمو دور بازو کامران حلقه کردمبعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن-اونهاشن کامران اومدناونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادنبعد سلام و احوال پرسی و اینا کیانا رفت سمت ارش و با ذوق گفت-ببینم این جیگر عمه رو !وای الهی قربونش برم چقده خوشگلهلادنم بعد دیدن ارش کلی اظهار خوشحالی کردو بهمون تبریک گفتارش و از بغل کامران گرفتم و اونم با چمدونا برگشتراه افتادیم سمت خروجیداشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم یه ماشن با سرعت داره میاد طرف کامران که داشت جلوتر از همه راه میرفتبی توجه به کیانا که داشت با ارش که تو بغلش بود حرف میزد دوییدم طرف کامران و با جیغ صداش کردم-کامرااااااااااااااااانبرگشت و با دیدن ماشین سریع پرید اونطرفیه لحظه قلبم واستاد داشتم با بهت بهش نگاه میکردم که اشکام سرازیر شد دستم جلوی دهنم گرفتم و به کامران که روی زمین خودشو انداخته بود نگاه میکردمکاوه و منصور رفتن طرف کامران و کمک کردن از روی زمین بلند شههمه تو بهت بودن کیانا که متوجه من شده بود بچه رو شوت کرد تو بغل لادن و اومد طرف من-اروم باش عزیزم اروم خداروشکر به خیر گذشتوقتی دید اروم نمیشم کامران و صدا کردکامران با دیدن قیافه زارم اومد طرفمو سرمو گذشت رو سینش و گفت-اروم باش عزیزم ،اروم هیچی نیستبا گریه گفتم-اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟-هیسسسس اروم فعلا که چیزی شدهبا گریه ارش از توبغلش امدم بیرون با دستمالی که منصور بهم داد صورتم و پاک کردم و رفتم ارش و بغل کردمتو ماشین که با هر بدبختی بود خومون و جا کردیمکاوه-کامران میشناختی کی بودن؟کامران سرشو به معنی نه تکون دادمنصور-من پلاکش و برداشتم بهتر نیست بری شکایت کنی؟-حالا بذار ببینم چی میشهبا ترس گفتم-کامران کنه همونایین که تهدیدت کردنکامران از تو اینه بهم چشم غره رفت که فهمیدم نباید جلوی اینا چیزی میگفتمکیانا با نگرانی گفت-بهار چی میگه کامران؟کی تهدیدت کرده؟-هیچی بابا اون موضع مال خیلی وقت پیش بود حل شداز پنجره به بیرون نگاه میکردممطمین بودم که همونان چند وقتی بود که کامران محافظارو مرخص کرده بود باز دوباره باید بهش بگم اونارو بیارهبا ذهنی درگیر بدون اینکه متوجه باشم بچه ها چی میگن از ماشین پیاده شدمو در خونه رو باز کردم-بهاربه طرف لادن که صدام کرده بود برگشتمبا حالت استفهام نگاش کردم-بله؟-چته چرا اینقده ناراحتی؟کیانا زودتر جواب داد-حتما به خاطر اینه که ما اومدیماخم مصلحتی کردم و گفتم-این چه حرفیه اتفاقا خوب کاری کردین اومدینکاوه-خودا از ته دلت بشنوه زن داداشهمه با این حرفش خندیدن ولی من فقط یه لبخند زدمبه هرکدوم از بچه ها یه اتاق دادمخودمم رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنمیه تی شرت قهوه ای با گرمکن قهوه ای پوشیدم موهامم با یه تل فرستادم عقبکیانا داشت کیوان و دعوا میکردرفتم پایین دیدم آرشم داره گریه میکنهفهمیدم حتما کیوان سیخونکش کرده که بچه زده زیر گریه،کیوانم مقابل دعوای کیانا بغض کرده سرشو انداخته بود پایین-چی شده چرا داری دعواش میکنی؟کینا-به خاطر اینکه اقا کیوان پسر بدی شده-اره کیوان؟کیوان با بغض گفت-نه زن دایی به خدا من فقط داشتم باهاش بازی میکردم یهو خودش زد زیر گریهدلم واسه لحن حرف زدنش ضعف رفترفتم جلوش رو دو زانو نشستم و اروم گفتم-اره بابا این بچه اینقده لوسه تا باهاش حرف میزنی میزنه زیر گریهکیوان که با این حرف من شیر شده بود گفت-راس میگی؟-اره عزیزم-یعنی تو دوسش نداری؟-چرا گلم،مگه مامان تو ،تورو دوس نداره؟-چرا-خوب منم مامان آرشم دیگه دوسش دارمبعدم بلند شدم و آرش و از بغل لادن گرفتم-قربون بره مامانی ،چی شده فدات شم؟بارکه تو اشکات سرازیرهکامران از پشت بغلم کردو گفت-شبیه مامانشه دیگه اونم همش اشکاش سرازیرهسرمو چرخوندم طرفش و گفتم-اگه مامانش و اذیت نکنی اشکاش سرازیر نمیشه اقا-اگه اذیت نکنم پس چیکار کنم-بیا نگاه خودت کرمیبا صدای کاوه به خودمون اومدیم-بابا ول کنید همو اینجا خانواده نشسته ،اینکارارو بذارید واسه وقتیکه تنها شدین!حالام زن داداش این نخود بیار بده به عموش ببینماز بغل کامران جدا شدم و آرش و ادم دست عموش و رفتم سمت اشپزخونه تا شام درست کنم-کامران؟-هااان؟-نوشابه نداریم بدو برو بگیر-الان؟-نه پ فردا-بیخی بابا کسی نوشابه نمیخورهبا حرص گفتم-کامرانکاوه-راست میگه زن داداش ما نوشابه خور نیستیمدیگه حرفی نزدم سریع مرغارو گذاشتم تو فر تا کباب بشن و همراهش نون و دوغ و ریحونم اماده کردمبعد شام که همه کلی از دست پختم تعریف کردن چون همه خسته بودن قرار شد همه بخوابیم و فردا واسه نهار بریم بیرونکامران آرش و بغل کردو رفت بالا منم بعد اینکه خونه رو سرو سامون دادم رفتم بالا پیششونکامران چشاش و بسته بودو آرشم داشت وول میخورد تو جاش اروم رفتم اینطرف ارش دراز کشیدمکامران ارش و بینمون گذاشته بودبه آرش شیر دادم ولی مگه ول میکرد داشتم بیهوش میشدم از خوابکامران ازجاش تکون خورد-کامرانچشاش و باز کردبا ناله گفتم-کامران خوابم میاد تورو خدا بیا این و جدا کن-خوب بخواب دیگه این و چیکارش داری-کامران کمرم خشک شد کامران با بدجنسی بهم نگاه کردو گفت-باشه ولی شرط دارهبی حوصله گفتم-باشه قبوله هرچی باشه-نمیخوای شرط و بشنوی؟-نه دیگه گفتم قبوله-اوکی همونطور که آرش و ازم جدا میکرد گفت-خوب اینم ازین حالا بریم سر شرطمونبا خوابالودگی گفتم-خوب-خوب شرطمون اینه که شما امشب تا صبح باید در اختیار من باشیبا گیجی بهش نگاه کردمو گفتم-یعنی چی؟-یعنی اینکه ...با این حرفش چشام شیش تا شد-چییییییییییی؟سریع دستشو گذاشت رو دهنمو گفت-هیسس چه خبره الان باز این یارو بیدار میشه-عمرا-بهارررررر تو خودت گفتی هر شرطی-هرشرطی غیر ازین-نوچ-کامرانننبا گذاشتن لباش رو لبام جلوی اعتراضم و گرفتمنم کم کم باهاش همراهی میکردمصبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدممن نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکردکامران کنارم نبودبا دیدن خودم یاد دیشب افتادم که چقدر خوب بود برخلاف دفعه قبل خیلی خوب بودنمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم-کامرانکامارن اومد تو اتاق و یه نگاه از سر تا پام بهم کرد که باعث شد خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین-جونم؟-تو میتونی آرش وببری من برم دوش بگیرم-اره عزیزم بروبعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو حمام و چپیدم توشبعد ازین که دوش گرفتمسریع یه تونیک سفید با ساپورت مشکی پوشیدمموهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونهبچه ها داشتن صبحونه میخوردن-سلام صبح بخیرهمه برگشتن طرفمو جوابمو دادنکامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخورینشستم صندلی کناریشو گفتم-بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه-برو موهات خشک کن گفتماز جام بلند شدم و گفتم-همش گیر بدهبعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتمچند لقمه بیشتر نتونستم بخورمتو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیمبا صدای کامران صحبتمون و قطع کردیم-خانوما سریع اماده شین ساعت 12از جامون بلند شدیم و رفتیم تا اماده بشمارش و گذاشتم رو تخت و به کامران گفتم حواسش بهش باشه تا برگردمخودمم رفتم تو اتاق ارش که الان کیانا اینا اونجا بودندر زدم و وارد شدمکیانا-جونم؟-ببخشید میخوام واسه ارش لباس بردارم-راحت باش عزیزمرفتم سر کمدو واسش لباس سرهمی قرمزی که لادن از امریکا اورده بود و برداشتمجورابای کوچولوی سفیدم برداشتم تا پاش کنمبا یه ببخشید از اتاق اومدم بیرونکامران جلوی اینه داشت موهاش درست میکردبا یه عالمه قربون صدقه اقا ارش رفتن بالاخره لباسشو تنش کردموای که قربونش برم چقده خوشگل شده بود بوسش کردمو دوباره گذاشتمش روی تختاز توی کمد مانتوی قرمزمو همراه با شلوار لی سفیدم و شال سفیدم برداشتمموهامو همه رو یالای سرم جمع کردم و یه ریمل و خط چشمم کشیدم با یه رژلب صورتیادکلن کامرانم برداشتم و به خودم زدمبه نظر من ادکلنای مردونه خیلی خوشبو تر بودن تا زنونه ها-هوی خانومی اونی که زدی مال من بودیه چشمک پرعشوه ای تحویلش دادم و گفتم-من و تو نداریم عشقم-اااا،باشه بزار برگردیم بهت نشون میدمچیزی نگفتمارش و بغلم کردمو رفتم پایین-مادر و پسر خوب باهم ست کردین هابه آرش نگاه کردمو گفتم-آره دیگه عمه جون-الهی عمه قربونش بشه نگاه چقدرم رنگ قرمز بهش میادخودمو لوس کردمو گفتم-به آرش یا مامانش؟کیانا و لادن خندیدن و گفتن-به هردوتاشون ماشاا... از بس خوشگلین ادم میمونه تو کار خدالبخندی زدمو گفتم-لطف دارینکامران-چی داشتین میگفتین؟-خصوصی بود اقابرگشت طرفم و گفت-اینجوریاس؟-بلههههه-دارم برات-داشته باش عزیزمآرش و بغل کردو گفت-وااای قند عسل بابارو نگاه چه دخترکش شده،مامانش قربونش برهبا لجبازی گفتم-میرهکیانا-خدانکنه عزیزم-فعلا که باباش قصد داره مارو بکشهکیانا-باباش غلط کرده-هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم هاکیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقمبرگشتم و رو به کامران گفتم-خوردی اقا؟نوش جونت-باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنینبعدم اهی کشید و گفت-هی خدا هیشکی من و دوس ندارهکاوه زد پشت کامران و گفت-من دوست دارم داداش غصه نخورکامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردمکامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی دخترکش شده بودبعد قفل کردن درا دوباره نشستیم تو ماشینمن مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والادر رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیمرستوران شیکی بودوارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدمروی یه میز بزرگ نشستیممنصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومدزن و شوهرا کنار هم نشسته بودنکامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشتچون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفتهبا صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم-وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟-کدوم؟-همونی که مانتوی قرمز تنش بود-اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟-به نظر من که همچین تعریفیم نبودصدای دوستاشو شنیدم که میگفتن -ببند بابا حسوددددددسقلمه ای به کامران زدم و گفتم-گوش کن پشت سری ها چی میگنسرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداداون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت-ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشتبرگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود-به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود -راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره-شما از کجا میدونید؟-به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه-نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنهالناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس-خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟-خوب میخوام برم مخش و بزنماروم به کامران گفتم-کامی اماده باش که الان مخت و میزنهبعدم ریز ریز خندیدمکامرانم مثل من گفت-خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتمصدای دختره توجهم به خودم جلب کررد-الان میرم بهش شماره میدم-الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار-برو بابا-کامران اومدکامران بلند زد زیر خندهمنم که تحملم تموم شده بود باهاش میخندیدمبچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردنبا صدای دختره زدم تو پهلوی کامران و گفتم-طرف و داری؟کامرانم اروم گفت-دارمش عشقمدختره یه ببخشید پرعشوه و نازی گفت که همه برگشتیم طرفش-ببخشیدکیانا-بله؟برگشت طرف کامران و گفت-اقا عذر میخوام قیافه شما خیلی برام اشناس میشه بپرسم ما همو کجا دیدیم؟عجب ادم پررویی بودیه ابرومو دادم بالا و به کامران نگاه کردم کامرانم خیلی سعی داشت خودشو جدی نشون بده اصلا به روی خودش نیاورد که دختره باهاشه برگشت طرف من و گفت -عزیزم پتو رو بکش دور بچه سردش نشهاز خنده سرخ شده بودم سرمو تکون دادم پتوی ارش و درست کردمبچه رو بغل کردم و قربون صدقش رفتمکیانا-کامران این خانوم با شما بود؟برگشت طرف دختره که مثل ماست واستاده بود و با حالت متعجب گفت-بله کاری داشتین؟دیگه طاقت نیاوردم پقی زدم زیر خندهکامرانم که خندش شدید شده بودو خیلی خودشو کنترل میکرد تا نخنده زیر لب گفت-کوفت بیشورصورتمو کردم طرف دیوار و به خندیدنم ادامه دادمالناز-بله گفتم من شمارو قبلا یه جایی دیدمکامران نذاشت حرفش و ادامه بده و گفت-ولی من یادم نمیاد شمارو جایی دیده باشم-اما....-اما نداره دیگه خانوم گفتم من به خاطر ندارم شماره جایی دیده باشمیکی از دخترا اومد طرف النازو گفت-ببخشید واقعا این دوست من مثل اینکه حالش اصلا خوب نیستاینا رو با حرص گفت ودست دختره رو کشید و رفتمن و کامرانم زدیم زیر خندهکیانا-زهرمار شما چراهی دارین میخندین؟به زور گفتم-این دختره....دیگه نتونستم ادامه بدم سرمو گذاشتم رو میز و از ته دل خندیدماز همه جالبتر اونجاش بود که کامران برداشت گفت-بله کاری دارین؟بعد اینکه خوب خندیدم واسشون توضیح دادم چرا میخندیدیماونام بعد اینکه کلی خندیدن مشغول حرف زدن با خودشون شدنکیوان-مامان من جیش دارم-باشه-من میبرمش خودمم میخوام دستامو بشورم-باشه عزیزم کیوان پاشو با زن دایی برودست کیوان و گرفتم و رفتم سمت دستشویی های رستورانمنتظر پشت در واستاده بودم تا کامران بیاد بیرون داشتم اطرافمو دید میزدم که دیدم دوتا مرد خیلی بد دارن بهم نگاه میکنن وقتی متوجه نگاهم شدن سریع خودشون و زدن به اون کوچهوا مردمم دیوانه شدن خدا شفاشون بده-زن دایی بریم من اومدم-عزیزم تو برو پیش مامان اینا من برم دستامو بشورمسرشو تکون داد ورفتمنم رفتم تا دستامو بشورمتو دستشویی بودم که دیدم اون دختره الناز اومد تو با یه لحن بدی رو کرد بهم و گفت-ببین دختره عوضی حالت و بعدا میگیرمبا تعجب بهش گفتم-با منی؟ادامو در اورد و گفت-نه با عمتمبا ترحم برگشت طرفش و گفتم-شفات میده عزیزم امیدوار باشبعدم با یه پوزخند ازکنارش رد شدمدیدم که از حرص سرخ شده بود دختره پررورفتم نشستم سرجام و ارشو بغل کردمکامران دستشو انداخت دورم و گفت-دختره چی گفت؟دیدم اومد دستشویی-ولش کن بابا روانی بودبعدم با بدجنسی گفتم-اگه دیونه نبودن که عاشق تو نمیشدن-اااا اینجوریاس باشه خانوم بهم میرسیمکامران میخوام به آرش شیر بدم چیکار کنم-ولش کن بزار بریم خونه بعد-3 ساعته نخورده شیر تایم خاص دارهشالمو طوری انداخت سرم که چیزی معلوم نباشهراحت به جوجو شیر دادمناهارمون و اوردن بعد خوردن کامران لم داد رو صندلی و گفت-به خدا اگه بذارم حساب کنی کاوهکاوه که داشت دندوناشو خلال میکرد گفت-جون داداش ما که این حرفا رو نداریم من حساب میکنماین دوتا داشتن کل کل میکردن که منصور گفت من حساب میکنمرفت پای صندوقزدم به کامران و گفتم-ااا کامران پاشو ببینمکامران سریع از جاش بلند شدو بالاخره تونست منصورو راضی کنه تا خودش حساب کنهاومدن سر میزو گفتن-بریمکیفمو برداشتم ارشم بغلم کردمو از جام بلند شدمکامران ارش و ازم گرفت دخترا داشتن بهمون نگاه میکردندستمو دور بازوی کامران حلقه کردم و از جلوی دخترا رد شدمبیرون که رفتیم کامران گفت-خوب حالا کجا بریم؟کاوه-بریم یه پارکی دور بزنیم موافقین؟همه موافقت خودشون و اعلام کردن سوار ماشین شدیم و رفتیم به نزدیکترین پارککامران زیر اندازی که تو جعبه داشت و بیرون اورد بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم-بهاری پاشو راه بریم که هوا هوای دونفرست-آرش و چیکار کنم؟-ابجی آرش و نگه میداری ما بریم و بیایم؟کیانا با لبخند گفت-آره بده این خوشگله رو ،شما دوتام برینتشکری کردمو دست کامران و که به طرف دراز شده بود گرفتم و بلند شدماوم اروم راه میرفتیم و از هوا لذت میبردیم-بهار؟-هوم؟-نظرت راجب من چیه؟-هاااان؟-میگم نظرت راجب من چیه؟با شیطنت نگاش کردم و گفتم-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستییه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت-جووووون؟-بادمجون-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم-کامران؟-ها؟-کامران؟-چیه؟-کامران؟-ای بابا بله؟-کامران؟منتظر بودم که الان بگه زهرمار ولی برخلاف انتظارم گفت-جونم؟-چه خبر از دوست دخترای رنگارنگت؟-ای ضدحال،خوبن سلام دارن خدمتتونبعدم برگشت و چشمکی بهم زدمنم نامردی نکردم و گفتم-سلامت باشن سلام برسونی بهشونبا دست دیگش من و بغل کرد و به خودش فشار داد-شیطونی نکن دیگه خانوم خانومابا دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم-کامران بریم تاب بازی؟-بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟-اره خوب مگه چشهبعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خندهکامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده-رو اب بخندی بهاربا چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم-هولم بدهاومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت-نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای هابا لجبازی گفتم-خوب باشم مگه مامانا دل ندارناومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت-ااا خوب یه اماده باشی میگفتی-خوب بیا این یکی فیلمهبعدم شروع کرد فیلم گرفتن-بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟-خوببعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیرهکامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدمبعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم-بهاری بسه دیگه پاشو بریم-باشهبعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد-این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم-عزیزممم خدانکنه-خوب خدانکنه دیگه-حالا بریم 

پیاده شین
با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم
تو ماشین نشسه بودم و گیج بهشون نگاه میکردم
کامران در سمت من و باز کرد و آرش و از بغلم گرفت
-پیاده شو دیگه
اهسته گفتم
-چرا اومدیم اینجا
-پیاده شو خودت میفهمی
از ماشین پیاده شدم 
تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ گذاشتم
با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو چشام جمع شد
-اومدم
وقتی در و باز کرد مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم
هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه واستاده باشیم
من زودتر به خودم اومدم
-داداشی
بهرام که با صدای من به خودش اومده بود
محکم بغلم کرد و گفت
-جون داداشی!!!عمر داداشی..کجا رفتی دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟
چند دقیقه ای تو بغل هم گریه میکردیم
با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام
از اغوش بهرام جداش دم
بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه
با دیدن من تندتند اومد طرفم
-بهارممم
-بابا
دویدم تو خونه و خودم و پرت کردم تو بغل بابا
-عزیز دلم کجا بودی تو؟نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟نمیگی این مرد باید جواب زنش و چی بده؟
تو بغل بابام چند دقیقه ای بودم اصلا حواسم به کامرانشون نبود
وقتی برگشتم طرفشون دیدم انام اومدن تو و پشت سرمن واستادن
بهرام خیلی خشن زل زده بود به کامران و آرش
رفتم طرف کامران و آرش و ازش گرفتم
اونام مشغول احوالپرسی با بابا شدن
بهرام اومد طرفم و گفت
-اینا کین؟
برگشتم طرفش
-کیانا و کاوه خواهر و برادر کامران
-واسه چی اومدن اینجا؟
-کامران قراره واسم توضیح بده چرا اینقدر از خانواده من بدش میاد
بهرام با تعجب نگام کرد
واسه اینکه سوال پیچم نکنه آرش و گرفتم جلوش و با زبون بچگون گفتم
-دایی جون سلام
اخماش باز شد و با خنده آرش و ازم گرفت
-واای خدای من این جوجو رو ببین،الهی من قربونت بشم،وای خدا ببین بالاخره منم دایی شدم
با لبخند داشتم نگاش میکردم که بابا کامرانشون و تعارف کرد برن داخل
بهرام با ذوق رفت طرف بابا و به شوخی گفت
-پیر شدی بابا نوهت و نگاه کن
بابا آرش و بغل کرد و با ناراحتی زل زد تو چشای من
دستاش و فشار دادم و گفتم
-بابا من خوشبختم خودت و ناراحت نکن
بعدم پتورو از صورت آرش زدم کنار
حالا نوبت بابا بود قربون صدقه بچه بره
رفتیم تو 
کنار کامران نشستم و گفتم
-پس بهراد و باران کجان؟
بهرام-بهراد رفت دنبال باران بیارتش الانا دیگه میان
بابا-خیلی خوش اومدین
کیانا-ممنونم
کامران اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین
در گوشش گفتم
-کامران؟
سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد
-خوبی؟
با سردرگمی بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد
صدای بهراد و باران و از تو حیاط میشنیدم که داشتن باهم جرو بحث میکردن
باران اومد داخل 
هنوز متوجه ما نشده بود
-بابا
-جون بابا بیا تو دیگه دخترم؟
تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم
باران اومد داخل با تعجب به همه نگاه کرد وقتی من و کنارشون دید با شادی دویید طرفم
-ابجی بهار
اغوشم و براش باز کردم
-جون ابجی بهار!قربونت برم من خوبی؟
محکم بغلم کرده بود و ولم نمیکرد
بهرادم خیلی تعجب کرد ولی به خودش اومد خیلی تحویلم گرفت
باران روی پای من نشسته بود و ازجاش تکون نمیخورد
بابا-باران این کوچولو رو دیدی؟
-این کوچولو کی هست؟
-نی نی ابجی بهاره
باران با عجب برگشت طرفم و گفت
-اره ابجی؟
-اره عزیزم
زد زیر گریه و بدو رفت تو اتاقش
با ناراحتی ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم
روی تخت دمر افتاده بود و گریه میکرد
رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
-خوشگل من چرا گریه میکنه؟
جوابمو نداد ادامه دادم
-بارانی؟خانمی؟اگه گریه کنی دلم میشکنه ها
-
-باران خانوم حالا که اینطور شد منم میرم واسه خودم دیگم پیشت نمیام
یهو بلند شدو 
چشای خوشملش از گریه قرمز شده بود
اومد تو بغلم و گفت
-نرو تورو خدا نرو منم دیگه گریه نمیکنم
روی موهاش بوسه زدم و گفتم
-باشه عزیزم نمیرم توم دیگه گریه نکن
-باشه
-حالا میشه بگی چرا ناراحت شدی؟
-ازون بچه بدم میاد؟
-چرا عزیزم؟
-اخه اون دیگه نمیذاره تو من و دوست داشته باشی
-غلط کرده بچه پررو ،مگه میشه من دیگه جیگر خودمو دوست نداشته باشم
-یعنی دوسم داری؟
-معلومه که دوست دارم تو تموم زندگی منی
-قول؟
-قول
-حالا پاشو بریم صورتت و بشورم
از اتاق اومدیم بیرون
بابا اخماش توهم بود و کامرانم همینطور ولی بهرام و بهراد با تعجب داشتن بقیه رو نگاه میکردن
صورت باران و شستم و دوباره سرجام نشستم بارانم رفت کنار بهراد که الان ارش بغلش بود نشست و با بچه مشغول شد
کامران شروع کرد
-بهار قرار بود بیارمت اینجا و بگم چرا نمیذارم خانوادت و ببینی
با پرسش نگاش کردم و سرمو تکون دادم
کامران تکیه دد به پشتی و با پوزخند رو بابا گفت
-خوب جناب بهتر نیست خودتون بگین
بابا با نگرانی نگام میکرد
کاوه-کامران مودب باش
-من که چیزی نگفتم
کاوه چشم غره ای به کامران رفت اونم بیخیال برگشت طرف بابا و منتظر موند
بابا سرش و انداخت پایین و گفت
-نفرت این اقا ازین جایی شروع میشه که تو چند سالت بیشتر نبود 
مادرت بعد زایمان تو دچار مشکل قلبی شده بود دکترا گفته بودن باید عمل بشه تو لیست انتظار بود 
خیلی طول میکشید دکترا گفته بودن هرچه سریعتر باید عمل بشه وگرنه میمیره
بابا به اینجا که رسید مکث کرد ولی سریع ادامه داد
ما همچنان منتظر فلب بودیم که پرستار اون بخش بهمون گفت
دو نفر تصادف کردن و یکیشون مرگ مغری شده و اون یکی دیگم تموم کرده
گفت باید بریم از خانوادش رضایت بگیریم
خوشحال رفتیم سمتی که پرستار گفته بود
ولی از دیدن خانواده اون دو نفر شوکه شدیم
سه تا بچه بودن اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم 
هیچکدومشون حال درست و حسابی نداشتن
رفتم پیششون و دلداریشون دادم 
رفتم با داداش بزرگه حرف زدم از حرفم خیلی عصبانی شد
تو بیمارستان داد و فریاد میکرد
ولی به هر بدبختی بود رضایت خواهر و برادر بزرگتر و گرفتم
ولی برادر کوچیکتر راضی میشد
نفرینم میکرد
برادرش و فحش میداد که راضی شده بود همچین کاری کنه
هیچوقت یادم نمیره روزی که این پسر 
به کامران اشاره کرد 
برداشت گفت ارزو میکنم زنت بمیره،ارزو میکنم قلب مامانم تو سینه زنت از کار بیفته
اون روز روز جشن منه،ازت انتقام میگیرم جناب،اشکاتو میبینم،زندگیتو بهم میریزم مطمین باش
با چشمای گریون برگشتم طرف کامران و اونم برگشت طرفم و فقط نگام کرد
بابا رو به کامران با چشای اشکی گفت
-نفرینت گرفت پسر جون ،نفرینت گرفت ،قلب مادرت تو سینه زنم از کار افتاد
زنم از پیشم رفت و بچه هام یتیم شدن
نفرت پسرا از کامران بیشتر شده بود
بابا ادامه داد
-بنفشه سر زایمان قلبش از کار افتاد،چفدر بهش گفتم من این بچه رو نمیخوام ،چقدر گفتم نکن این کارو ولی گوش نداد
زندگیم بهم خورد پسر جون ،بچم بدبخت شد،جوونیش از دست رفت
با گریه گفتم
-ولی بابا پس کامران طلب چی داشت؟



من نمیدونستم کامران همون پسری هسته که قلب مادرش تو سینه مادرت بود
از طرف حاجی مرتضوی باهاش اشنا شدم خودت میدونی که قرض داشتم واسه همین حاجی گفت این اقا ادم خوب و با خداییه
منم رفتم و ازش درخواست کمک کردم و گفتم حاجی مرتضوی مغرفیم کرده
اینم خدا خیر بده کمکم کرد 
ولی تا فهمید که من کیم شروع کرد که پولشش و میخواد و اینا 
بهم فرصتم خیلی داد ولی خوب دستم تنگ بود و نمیتونستم کاری کنم
که بالاخره به ارزوش رسید و تونست زندگیم و نابود کنه
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و گفت
-اره باباجان با گرفتن تو ازم زندگیم و نابود کرد
با ناباوری برگشتم طرف کامران گفتم
-اره کامران
با صدایی ناراحت گفت
-مگه نمیخواستی بدونی چی شده؟خوب حالام دونستی
ازجام بلند شدم و با گریه و داد رو بهش گفتم
-ازت بدم میاد کامران،به خاطر یه انتقام مسخره زندگیم و به گند کشیدی،تمام ارزو هامو ازم گرفتی،همه ی دوستام دارن الان درسشون و میخونن اونوقت من باید تو 17 سالگی مادر بشم،ازت نمیگذرم کامران
-گوش کن بهار...
-نه تو گوش کن ازت بدم میاد ،گمشو ازین خونه برو بیرون،دیگه نمیخوام ریختت و ببینم
برو بیروننننننننن
نشستم رو زمین وسرم و گذاشتم رو پاهام و زار زار گریه کردم
من کامران و دوست داشتم یعنی عاشقش بودم ولی اون همش به خاطر یه شزط مسخره نابودم کرد
کامران با خشم و فریاد گفت
-بلند شو جمع کن این مسخره بازیارو ،نیاوردمت انجا که دوباره فیلت یاد هندستون کنه بلند شو ببینم
کاوه داد زد
-خفه شو کامران،فکر نمیکردم داداش من همچین ادم اشغال و کینه ای باشه،ولش کن چی میخوای از جونش
کیانا-کامران تا الانم که هیچی بهت نگفتیم به خاطر این بود که نمیخواستیم ناراحتت کنیم ولی این دخترم حق داره مطمین باش با این کارات داری تن مامان و بابا رو تو گور میلرزونی
-شما لطفا تو مسایل خصوصی من دخالت نکنید
اروم اروم اشک میریختم و به جرو بحثشون گوش میدادم 
که با سیلی که کاوه به گوش کامران زد با بهت بهون نگاه کردم
-راه بیفت کامران،یا همین الان راه میفتی یا دیگه من برادری به اسم کامران ندارم
بعدم رو کرد طرف کیاانا و گفت
-بریم کیانا
-ما معذرت میخوایم اقای شرفی بهار اینجا میمونه 
کامران-ولی...
کاوه با خشم گفت
-حرف نزن راه بیفت
همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم
رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود
وقتی شیرش و خورد بابا در زد
-بله؟
-بهار بابا میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید
اروم شده بودم فقط میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار بیام
بابا کنارم روی تخت نشست و گفت
-از دست من ناراحتی دخترم؟
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم
-نه شما که کاری نکردین
خیل خوب دخترم پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض کن
بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم هنوزم لباسام سرجای قبلیش بود
رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد
با خنده رفتم پیشش
=به به چه بوهایی میاد
-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری
-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد
-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری
-اه بهرام باز تو با احساسات من بازی کردی؟
بعدم غش غش خندیدیم
-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد
با خنده از اشپزخونه اومدم بیرون
رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی میکردم
روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران اشتی نکرده بودم
باران-ابجی؟
=جونم؟
-میشه فردا من و ببری مدرسه؟
-من؟
-اوهوم تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم
با خنده گفتم
-این ارش توپولو رو چیکارش کنیم اونوقت
بابا-من نگهش میدارم
-خوب پس همه چس حله فردا خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت
با خوشحالی پرید هوا و گفت
-هورااااااااااا
صبح به زور از خواب بلند شدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و شلواری که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران
توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم
با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم...

وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها...
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود 
رو به من گفت:سلام خاله...من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم....
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه...
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه...
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم...مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم...
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه 7 ساله میفهمه...من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم... یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم....وااااااااای شما چقدر خوشگلید...
معلوم بود از اون بلبل زبوناست...
دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..:مرسی عزیزم ولی به پای تو نمیرسم که...

 




[/size]



رمان ازدواج اجباری12

 یهو مبینا رو به باران گفت:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه... 
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد ...
منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم....
مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟

دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم: مامان ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور...ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش به حالت بارون....بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره 
بعدم دست باران و کشیدو بردش...باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم...
بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت..اجیییییییی خیلی دوست دارم 
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم:برو باران جان دیرت میشه عزیزم...
با دلخوری گفت:ابجی منتظرما...بیا دنبالم...
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم...داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم؟مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای داشتم؟ته دلم لرزید...دلم واسه خونه کامران تنگ شد...دلم حتی واسه سالی هم تنگ شد...دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد...ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد...حتی نیومد دنبال بچش...
تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم...فقط تونستم نگاهش کنم...بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم...ولی اون اخم داشت...با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..
-علیک سلام...
لبم تکون خورد ولی صدام درنیومد...
با تشر گفت:بچم کو؟
بازم صدام درنیومد...
پشت کمرمو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش و تو گوشم گفت:
-این جوری نگام نکن...بشین تو ماشین
مگه میشد چیزیو بخواد و نه بیارم؟؟؟
نشستم تو ماشین بوی شوهرمو باجون و دل نفس کشیدم...
وقتی سوار شد تازه یادم اومد باید طلبکار باشم ازش...
-یادت اومد زن و بچه هم داری ؟
-تو چی؟یادت اومد شوهر داری؟
-شوهری که این مدت یه سراغ از زنش نگیره ازش توقعی میره؟
-لامصب اگه سراغی نمیگرفتم که الان اینجا چه غلطی میکردم؟
-تو غلطاتو کردی...به خواسته هات رسیدی...یه زن مفتی...یه بچه هم تو بغلش...سرشم عین کبک کرده تو برف تا یادش نیاد پدر بچش با چه هدفی اومده تو زندگیش....
-حرف دهنتو بفهم بهار...
ولی من تازه زبونم باز شده بود مگه میشد گله نکنم ازش؟مگه میشد عقده هامو سرش خالی نکنم؟
-الان چه احساسی داری؟به هدفت رسیدی نه؟چی داری بگی کامران چی داری بگی؟
-متاسفم....
-همین؟؟؟من شدم اسباب بازی اره؟
-من اوایل ازدواجمون میخواستم حالتو بگیرم میخواستم انتقام بگیرم ولی بخدا الان دیگه اونجوری نیستم...
حتی حاضر نشد بگه الان دوسم داره...
-ثابت کن بهم...
-باشه ثابت میکنم تو برگرد خونه...کاوه و کیانا طردم کردن خودشون برگشتن...لامصب من چندروزه بچمو ندیدم؟اخه تو دل داری تو سینت؟
قهقهه زدم از حرص داد میزدم و میخندیدم...
-تو داری از دل و عاطفه داشتن حرف میزنی؟تو؟تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی...من دیگه دختر نیستم...ترک تحصیلم کردم...اانتقامتو گرفتی....
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم...پس بده...
ساکت شدم...الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و...اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره...
زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی...
ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت...
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم...
-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم...
داد زن وگفت:
-بهار بس کن....
ترسیدم ولی گفتم:
-برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم...
-دونه دونه اضافه میکنی؟
-اره..همینه که هست...
-خیله خب... ولی اگه قرار باشه صبح تاشب خونه بابات پلاس باشی...به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم...
پوزخندی تحویلش دادم...
رسیدیم درخونه...پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا بیرون
-ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش خونه...
-بهار با من یکی بدو نکن
-اگه منو بچتو میخوای باید گوش کنی...
داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم... 

کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت...
معلوم بود که خیلی عصبانیه...منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل....
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ....بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم...ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!!
که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید اشک تو چشمام جمع شد...اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره...چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام...اون ارشو دوس داره...یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم ...عصبانی شدم....صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو ارش....خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که کامران از من بدش میومد بازمن مادر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از هیچی خبر نداشت؟!!من حق نداشتم... حق نداشتم....
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم ...پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه نکن...همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم...
- من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم...
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد .. 
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره....
یاده مامان افتادم... با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد...
- با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ...ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود ...دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین....
بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد:
تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی...بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن ..
نگمونم این بچه باباش رفته...؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟
یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد....
رو به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم...تازه اولشه...خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه...
_اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه....
اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره...
با بابا زدیم زیر خنده...
بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند...
رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم؟؟؟؟
بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت...:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا...بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم....
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا...
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست ...
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر....
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم...
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود...
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم
بابا خندید و گفت :میدونستم...معلوم بود از نگاه کردنت...بیا بچتو بگیر وسایلتو جمع کن سریع تر برو که شوهر منتظرته...اینو که گفت خندید..بعدم ادامه داد
باورم نمیشه بهارم تو16 سالگی ازدواج کرده و تو 17 سالگی مامان شده...!!! 
من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو ...اینور که معلومه اون پسرم تو رو دوس داره...
یه لحظه احساس کردم لپام قرمز شد...با سر افتاده رفتم طرف بابا و لپشو محکم بوس کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم...راستی من خودم میرم دنبال باران امروزو میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی که نداره؟؟؟
بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت....
رفتم تو اتاق سریع وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم...بعدم بغلش کردمو راه افتادم. طرف اتاق باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم
سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون...
رفتم تو لاک جدیم...باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو
رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش...
ارش خندید و دست و پاشو تکون داد...
-ای پدر سوخته....مامان قربونت بره...از همون اولشم میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم....
نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود...

 

با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم
بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف زدن
-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش
آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره
آرش و ازش گرفتم و با جدیت گفتم
-راه بیفت
دیدم حرکتی نمیکنه 
بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه
-چته؟چیو نگاه میکنی؟
سرشو با تاسف تکون داد و راه افتاد
از ماشین پیاده شدم که سالی پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود
با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم ارش زد زیر گریه
برشتم طرف سالی و با داد گفتم
-زهرمار بیشور
سالی با داد من دمی تکون داد و نشست
رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم
-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این بچه رو ساکت میکنم
-اینقدر غرغر نکن سرم رفت
اومد ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد
-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس ،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا
دیگه وانستادم قربون صدقه هاشو گوش بدم
سریع رفتم داخل 
دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود
در اتاق خواب و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم
عکسی بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود
لبخندی اومد گوشه لبم
-چیه ذوق مرگ شدی؟
سریع لبخندم و جمع کردم و با جدیت گفتم
-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی در بزنی؟
شونه ی بالا انداخت و گفت
-نیازی نمیبینم واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم
آرش و رو تخت گذاشت و لباساش و در اورد
سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم 
رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار بدبختی عوض کردم 
اوففففففف باز این بچه خرابکاری کرده بود همونطوری لخت بردمش تو حموم و شستمش
دوباره گذاشتمش رو تخت
کامران روی تخت دراز کشیده بود
یدونه پوشک برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم
(بچه ها کامران و پوشک نکردم ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین)

کامران داشت بهم نگاه میکرد
لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم
-پدر نمونه لباساشو تنش کن
روی تخت نشست و گفت
-ای به چشم 
بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم
سنگینی نگاش و رو خودم احساس میکردم
اعصابم حسابی ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم
-چته چی میخوای؟
-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت سینم
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به سینم بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟

-داری با نگاهات عصبیم میکنی

-تو کی عصبی نبودی؟
سریع برگشتم طرفش که شونه بالا انداخت و گفت

-راست میگم خوب
شونه او درد ،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه
اه این بچم که سیر نمیشه
با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر کردم
-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور
-هیز بدبخت
-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب شدی؟
-از تو یاد گرفتم با ادب
-زود باش کارت دارم
-من با تو کاری ندارم
بی حوصله گفت
-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون من
با جدیت گفتم
-به من ربطی نداره
-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا اینکارو کردی
سریع برگشتم طرفش و گفتم
-تو غلط میکنی همچین کاری کنی
با شیطنت خندید و گفت
-پس زود باش
از جام بلند شدم و گفتم
-عمرا اصلا میدونی چیه؟
با پرسش نگام کرد
با حرص گفتم
-ارزونی همون دخترا
بعدم زبونم و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش
پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم بزنم لهش کنم
-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم
-کی گفت تو بیای تو اتاق؟هان؟

-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد

-دیوونم کردی

-میدونم عزیزم دیوونه من شدی

اوف عجب اعتماد به نفسی

-رودل نکنی یه وقت

-شما بده اگه ما رودل کردیم بزن تو سرمون
غریدم
-برو بیرون کامران

نیشش شل شد و رفت بیرون
ای خدا این چقده خررررررررررررههههههه 
گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 11 بود باید تا 11 و 30 میرفتم دنبال باران
بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم دادم
ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش
دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده بشم
کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود ارشم کنارش به خواب رفته بود
-صبحتون بخیر بانو 
غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم
مانتوی نخی کرمم و باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم
-کجا به سلامتتی؟
-دارم میرم دنبال باران میارمش خونه
اخماش رفت توهم
-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای
لباسام و پوشیدم
برای حرص دادن کامران
فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره گندمم زدم پشت سرم
ارایش نیمه غلیظیم کردم
کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم بیرون
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد
کامران با حرص گفت
-کدوم گوری میری با این تیپت
سعی کردم دستمو از تو دستش بیارم بیرون ولی نشد
-به تو هیچ ربطی نداره
-زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو
-نمیخوام
فشار دستش بیشتر شد
من و پرت کرد روی تخت و اماده شد
اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد
تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم 
با یه حرکت تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد
-پاشو میبرمت
با حرص گفتم
-لازم نکرده خودم بلدم
باخشم گفت
-بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری
ترسیدم میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده
سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد
تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای باهم نزدیم
مدرسه تعطیل شده بود
از ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش کنم
بین بچه ها نبود
رفتم داخل مدرسه دیدم با دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن
-باران
صداش کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد
-ابجی بهار
-بغلش کردمو گفتم
-بدو بریم که کامران بیرون منتظرمه
با شگفتی نگام کردو گفت
-باهاش اشتی کردی؟
-اره عزیزم اومدیم دنبالت تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی
-هورا
-برو با دوستات خداحافظی کن تا بریم
واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون
بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به من و باران نگاه میکنن
کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش
وروجک من چه کلاسی میذاشت
در عقب و واسش باز کردم و منتظر بودم تا سوار شه
به کامران سلام داد اونم با خوشرویی جوابشو داد و حالش و پرسید
کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه رانندگی کنه
-ابجی الان میریم خونه شما؟
-اره عزیزم
-من که لباس نیاوردم
-من برات اوردم
با خوشحالی سری تکون دادو گفت
-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت
-اخیش خیلی چسبید
با ناراحتی ساختگی گفتم
-بایدم بچسبه همش و تو خوردی
-ای بهار نامرد
تا خود خونه گفتیم و خندیدیم

 

باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد
سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود
با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه
کامران سوتی زدو گفت
-ساکت سالی
همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد
برگشتم طرفش و گفتم
-بچه رو کر کردی
-بیخیال بابا
سرمو تکون دادم و رفتم تو
باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد
رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم
-باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن
اومد نزدیکم و گفت
-ابجی اینجا خیلی خوشگله
کامران با لبخند نگاش کرد
ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه
سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم
بارانم بردم تو اتاق آرش
لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم
باران با دید من سوتی کشید و گفت
-ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده
کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت
ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه
ای خدا خودم امروز به تو میسپارم
محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود
یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم
-اههه ساکت شین سرم رفت
هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت
-ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی
کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم
-باااااااااااااارررررررررر ااااااااان
سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد
ای خددداااااااااا من و بکش
رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم
باران پشت سرم اومد تو و گفت
-ابجی من گشنمه
بلند گفتم
-به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه
کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت
-بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری
رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم
-پس ناهار با شما
-اوکی
بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار
رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم
عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط
رفته بود واسه من نیمرودرست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم 
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود

 

بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی درست کنم کوفت کنیم
-ابجی جون ما مثل عمو کامران اینقدر بد مزه درست نکنی
سوسیس از تو یخچال برداشتم با سیب زمینی
سوسی و سیب زمینی و سرخ کردم به اندازه کافیم نمک و فلفل زدم 
-بیاین حاضره
با شک اومدن تو اشپزخونه
کامران-بهار نکشی ماروها
-اون غذاهای شماست که ادم و میکشه جناب
بعدم زبونمو واسش در اوردم
-بی ادب
-خودتی
نه خیلی خوشمزه شدم بود با ولع میخوردیم
کامران با دهن پر گفت
-بهار؟
-هوووم؟
-میخوام یه چند وقتی بریم مشهد پایه ای؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
-واسه چس؟
-میخوام ببرمت ماه عسل
بعدم نیشش شل شد
-کوفت
-نه جدی گفتم،اگه حاضری فردا راه بیغتیم
-فردا؟
-اوهوم
-بلیط گیر اوردی؟
-نه بابا بلیط میخوای چیکار با ماشین میریم
-شوخی میکنی؟
-نه بابا شوخیم کجا بود
-خیل خوب من حرفی ندارم،اتفاقا هم زیارت میکنیم هم تفریح،ساعت چند راه میفتی؟
-باران و که بردیم مدرسه از همونجام یه راست میریم مشهد
سرمو تکون دادم و به خوردن ادامه دادم
-مرسی ابجی خیلی خوشمزه بود
-نوش جون عزیزم
-ابجی من خوابم میاد،میای پیشم
-تو برو عزیزم من اینجا رو جمع کنم اومدم
-باشه
رفت بالا
کامران که مطمین شد باران رفته اومد کنارم و در گوشم گفت
-چی چی و کارام و بکنم میام پیشت؟من اینجا بوقم میدونی چقدر برنامه دارم ؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
-جوووون؟
-همینی که شنیدیشما پیش بند میخوابی،اوکی هانی؟
-no هانی
-بهار
-حوصله ندارم کامی برو کنار
پوفی کرد و رفت بیرون
رفتم بالا پیش باران روی تخت آرش دراز کشیده بود
خندم گرفت خودشو مچاله کرده بود تا توی تخت جا بشه
واسش رو زمین جا انداختم 
-بیا اینجا بخواب باران
-همینجا خوبه ابجی
-اونجا که جا نمیشی دختر بدو بیا
-توم پیش من میخوابی؟
همچین با خواهش گفت دلم نیومد بهش نه بگم
واسه همین یه بالش و پتو واسه خودم اوردم و کنارش دراز کشیدم
خودشو تو بغلم جا داد با یه دستم بغلش کردم با یه دستمم موهاش و نوازش میکردم تا خوابش برد
منم چشام و روی هم گذاشتم و خوابیدم
قبل ازینکه باران بیدار شه از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون
کامران بالشم و بغل گرفته بود و خوابیده بود
لبخندی زدم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
خوابیدنشو خیلی دوست داشتم خیلی شیک میخوابید :d
نگام که به لباش افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو لباش گذاشتم 
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی لباش بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم 
کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین
کالجای مشکیمم پوشیدم 
عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم
موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم
با خوشحالی از خونه زدم بیرون
دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد
بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه
تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم
در خونه رو باز کردم و رفتم تو
همشون بیدار شده بودن
سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن
خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم
-آخ که چقدر خوب بود
-چی این هوا خوبه؟
-هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود
-میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا که رفتم
رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم
-سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟
با خنده جوابمو میداد
باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم
باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد
آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم
شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم 
همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد
-زن جان بلند شو اماده شو
با ناله گفتم
-کامران همین الان خوابیدم
-پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری
-تو گرفتی؟
-نخیر منتظر جنابم
-عمرا باهات بیام
دستمو گرفت و بلندم کرد
-پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه
بعد دوشی که با کامران گرفتم
بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب
سریع یع تیپ اسپرت زدم
بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده
-کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود
هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم 
-حالا شد
کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم
وقتی حسابی کوفت کرد گفت
-دستت طلا خانومی
سرمو تکون دادم
رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت
-سلام جناب خسته نباشین
یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد
-سلامت باشین مدارک لطفا
کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو
-خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت
-زنمه
-خیلی خوب سفر خوش میتونید برین
مدارک و تحویل گرفتیم
-دستتون درد نکنه
بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد
با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم
-چته کامران؟
-هان؟
-میگم چته
-جیششش دارم
زدم زیر خنده
وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود
-زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟
-خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟
-ریخخخخت
دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا
-زهرمار بی ادب
-خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن
برگشت چپ چپ نگام کرد
-اصلا به من چه همینجا جیش کن
بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه
-شما اصلا نظر نده لطفا
ریز ریز میخندیدم
بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم
هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد
آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم
حیف بود ازین هوا استفاده نکنی
ماشینی کنار ماشین پارک کرد
محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم
نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی
-نوشیییییییییین
-زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم
اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم
داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و با 

 

کردم
-سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر
باخنده گفتم
-مگه این زنه وروره تو میذاره
به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم
نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد
ایشششش پسره بیتربیت
موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت
ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود
-بهار جان پسرخالم نوید
-خوشبختم
-همچنین
نوشین-این داماد بنده کجاست؟
با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟
-جای شما خالی
-دوستان به جای ما
کامران سری تکون داد وگفت
-سوارشید بریم
دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم
آرش با خنده و ذوق اومد بغلم
-الهی قربونت برم جیگرم
تو بغلم وول میخورد و میخندید
همه با لبخند نگامون میکردن
-اقا سوارشید بریم که دیر شد
دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون
کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت
-اینا رو چرا برداشتن اوردن
-کیا رو؟
-همین نازلی و این پسره رو
شونه ای بالا انداختم و گفتم 
-من چی میدونم 
-بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو
با تعجب گفتم
-وا؟
-همین که گفتم
بعدم جدی شد و گفت
-بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها
-توچرا اینطوری شدی؟
-اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس
-باشه
-افرین
بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد...

[/size]



رمان ازدواج اجباری13

داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد
بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه
همش گریه میکرد و ساکت نمیشد
-آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی
ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد
کامران-شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟
-نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده
داشتم کلافه میششدم
دست بردم و اهنگ کم کردم
-آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟
-دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه
-میگم همین الان بهش شیر دادم
-خوب دوباره بده
پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود
با نگرانی گفتم 
-کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه
-باشه،شاید گرمشه
کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد
بالا پایینش میکردم
لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه
-هیسسس،اروم نفسم آروم 
کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم
کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت
آرش روی پام خوابش برده بود
آروم ماساژش میدادم
وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم
-آخ خسته شدم بهار
-خوب میخوای یجا واستا استراحت کن
-نه دیگه رسیدیم فایده نداره
-باشه
تا 1 ساعت بعدش مشهد بودیم 
ساعت 3 بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت
-بشین تو ماشین تا من با علی برم ببینم اتاق دارن یا نه
-باشه
نوشین اومد در سمت راننده رو باز کرد و نشست
-خوبی؟این جوجو خوابید؟
با ناراحتی گفتم
-آره نمیدنم چش شده بود کلافمون کرد همش گریه میکرد باید ببرم دکتر نشونش بدم
-چرا؟
-نمیدونم اینارو بیخیال چرا این نازلی و داداشش و اوردین؟
-والا اینا دیشب اومده بودن خونمون منم واسه اینکه دکشون کنم گفتم فردا مسافریم ایام خیلی شیک خودشون و انداختن به ما
-وا؟
-والا!!! راستی شنیدم یه چند روزی با کامی زده بدین به تیپ و تار هم اره؟
-اوهوم باهم قهر بودم بعد اومد منت کشی منم باهاش اشتی کردم
-توم که منتظر بودی>
-اوهوممممم
-مرگ
در سمت من باز شد برگشتم کامران بود
-بیاین پایین اتاق دارن
-ماشین و همینجا پارک میکنی؟
-نه شما برید داخل ما ماشینارو میبریم تو پارکینگ
به سختی از ماشین پیاده شدم مانتم چروک شده بود شالم حسابی رفته بود عقب این یارو نویدم زل زده بود بهم
بهش چشم غره ای رفتم رو به کامران گفتم
-عزیزم شالم و میدی جلو؟
-برگشت طرفم و موهام و مرتب کرد و شالمم داد جلو
-شما برید داخل ت ماشینارو پارک کنیم
-وامیستیم شمام بیاید دیگه
-باشه
سریع برگشتن
رفتیم داخل و بعد تحویل گرفتن کلیدا سوار اسانسور شدیم
ما دخترا تو یه اتاق پسرام تو یه اتاق بودن
اوففف حالا چطوری این دختره ور باید تحمل میکردم انگار از دماغ فیل افتاده
اصلا اینارو بیخیال من کامران میخوام
-بچه ها من میرم پیش کامران اینجوری آرش شبا بیدار میشه سر و صدا میکنه نمیذاره بخوابید
نوشین-راست میگی ها
کامران-پس واستین تا عوض کنم
-هرکی بازنش تویه اتاق
نازلی-خوب من که شوهر ندارم چی؟
همچین اینارو باز نازو لبخند رو به کامران گفت که میخواستم بگم نازیییییی موش بخوره تورو بیا خودم شوهرت میشم دختره خاک برسر
کامران به سردی جواب داد-شما با داداش گرامشتون تو یه اتاق تشریف ببرید
بد خورد تو ذوقش بدبخت کنف شد
کامران دوباره برگشت
در اتاق و باز کرد و ساک و وسط اتاق ول کرد و خودشو پرت کرد رو ی تخت
-اخخخخخخخ مردم 

با لبخند نگاش کردم که چشمک زد و دستاش و از هم باز کرد
-بدو بیا بغل عمووووو
-نوچ عمو جون پاشو برو حموم که بو میدی
-ها راست میگی ولی بعدش باید بیای لغل عموها
خندیدم و گفتم
-خیل خوب تو فعلا برو حموم تا بعد خدا بزرگه
رفت چمدون و باز کرد
-چی آوردی واسم؟
-همونطور که مانتوم و در میاوردم گفتم
-خوب ببین چی آوردم
یه شلوارک سورمه ای اسپرت با تیشرت مشکی برداشت حولشو برداشت و رفت حموم
منم لباسامو اماده گذاشتم تا کامران اومد بیرون برم حموم
توی حموم رفته بود داشت واسه خودش کنسرت زنده اجرا میکرد
حوصلم سر رفت 
رفتم در حموم و زدم
*** اومد بیرون
با چشای گرد شده نگاش کردمو گفتم
-برو تو ببینم بی تربیت
خندید و گفت
-بیخیال چیه؟
-میخواستم بگم زود بیا منم میخوام برم حموم
دستمو کشید و گفت 
-خوب توم بیا 
مقاومت کردم و گفتم
-نمیخوام بیا مراقب آرش باش
-باشه تا چند دقیقه دیگه میام
-باشه فقط زود
در و بست و دوباره رفت داخل
بعد چند دقیقه لباس پوشیده اومد بیرون
داشت با حولش موهاش و خشک میکرد
تاپ پشت گردنی سفیدمو که یقش تا وسط سینم بود با یه شلوارک بالای زانوی مشکی برداشتم
-مراقب آرش باش تا بیام
-خیل خوب برو دیگه
تندی خودمو شستم و اومدم بیرون آخ که چه کیفی داد حموم
کامران گرفته بود خوابیده بود
حولمو شبیه این کلاهای هندی درست کردمو کنار کامران دراز کشیدم
خودمو تو بغلش جا دادم
با صدای در از خواب بلند شدم
کامران هنوز خواب بود یه ذره از در و باز کردم که نوشین درو هل داد و با نازلی اومد داخل
نوشین-ای بابا شما که هنوز خوابید
خمیازه ای کشیدمو گفتم
-هیس بابا نمیبینی خوابن؟
نوشین اروم گفت
-بابا خوب حوصلم سر رفت
نازلی با حرص سر تا پای من و نگاه کرد بعدم خیره شد به کامران دلم میخواست جفت پا برم تو دهنش دختره بیشور
رفتم تو سرویس تا دست و صورتمو بشورم
کامران خواب خواب بود
نوشین روی صندلی میز ارایش نشسته بودو داشت واسه خودش لاک میزد
نالیم داشت با گوشیش ور میرفت
رفتم طرف تخت و کنار کامران نشستم
-کامران عزیزم بلند شو
-تکونی نخورد
-کامی بلند شو دیگه چقدر میخوابی؟
چشاش و یه ذره باز کرد و دستمو کشیدو من و انداخت تو بغلش و با صدای خوابالودش گفت
-بگیر بخواب بچه خوابم میاد
وول خوردم تو بغلش وگفتم
-ای بابا ولم کن بلند شو بچه ها تو اتاقن
این و گفتم تاشاید ولم کنه 
با چشمای بسته گفت
-غلط کردن اومدن تو اتاق چیکار؟
خواستم جوابشو بدم که نوشین سریعتر گفت
-خودت غلط کردی بچه پررو بلند شو ببینم
-اه نوشین ساکت شو میخوام بخوابم
-کامران بلند شو منم ول کن
نازلی گفت
-چیکارش دارین خوابش میاد خوب
کامران با صدای نازلی وولم کردو اروم گفت
-این مامانم اینا اینجا چیکار میکنه؟
خندیدم و بلند شدم موهام و شونه کردم
آرش بغل نوشین بود و داشت باهاش بازی میکرد اونم صدای خندش هرچند دقیقه یه بار بلند میشد
کامران روی تخت نشست و دستاش و کشید
-آخخخخخخخ که چقده چسبید
-سلام داماد
کامران لبخندی به نوشین زد و گفت
-سلام به روی ماهت 
نوشین لبخندی زد و خودشو مشغول بازی با آرش کرد
نازلی با لبخند به کامی سلام داد که اونم به سردی جوابشو داد انگار یه سطل اب یخ ریخته باشی رو سر نازلی رفتم طرف نوشین و گفتم
-این **** مامان و بده که باید شیر بخوره
با لبخند بچه رو گذاشت بغلم کنار کامران روی تخت نشستم داشت با گوشیش ور میرفت
داشتم به آرش شیر میدادم که برگشت طرف آرش و گفت
-به گل پسر ما رو باش چطوری نفسم؟
-آرش خندید و دوباره مشغول شیر خوردن شد
کامران صورتشو بوسید و بلند شد تا بره دستشویی
نوشین اومد کنارم نشست و رو به نازلی گفت
-نازلی اون کلید پشت سرت و بزن تا روشن شه اتاق
اتاق که روشن شد آرش چشاش و بست
-قربونت برم من
دستش که شستم و محکم گرفته بود بالا آوردم و بوسیدمش
کامران اومد بیرون و مشغول شونه زدن موهاش شد
کامران-علی کجاست؟
-رفتن با نوید بیرون گفتن کار دارن
-چه کاری ؟
-نمیدونم فکر کنم مارو پیچوندن
-رفته دختر بازی
نوشین باحرص به کامران نگاه کردو گفت
-غلط کردی
کامران شونه ای بالا انداخت و گفت
-یکی دیگه میره دختر بازی به من میگی غلط کردی؟
-غلط کرده با تو 
کامران اومد خودشو انداخت رو نوشین که روی تخت نشسه بود و شروع کرد باهاش کشتی گرفتن 
با خنده بهشون نگاه میکردم
نوشین داد میزد
کامران قهقه میزد
نازلیم واستاده بود یه گوشه داشت نگاه میکرد
کامران شروع کرد به قلقلک دادن نوشین
نفس نوشین بند اومده بود 
-بهار....تورو خدا.....کامران
دست کامران و گرفتم و گفتم
-ولش کن کشتیش به رو
با خنده از روی نوشین بلند شد
نوشین از موقعیت استفاده کردو خودشو انداخت پشت کامران موهاش و کشید
با صدای بلند اونا آرش دست ا خوردن برداشت و بهشون نگاه کرد ولی هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که بلند زد زیر گریه
هردوشون با صدای گریه آرش تموم کردن جنگشون و ساکت شدن
با اخم رو بهشون گفتم
-خوب شد حالا خودتون بیای ساکتش کنید
یه نگاهی بهم کردن و بهم نزدیک شدن
آرش با دیدن اون دوتا بلند زد زیر گریه
داد زدم
-بمیریدددد ایشاالله
از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم راه میرفتم باهاش حرف میزد
-آروم فدات شم،خودم میکشمشون،ترسیدی مامان قربونت بره 
کامران اومد کنارم و آرش و از بغلم گرفتم
یکم قربون صدقش رفت و بالا نگهش داشت تا بالاخره ساکت شد
نفس راحتی کشیدم گوشیم و که داشت زنگ میخورد برداشتم
-جانم بابا
-
-قربونت برم اره رسیدیم

-آره اونام خوبن ،جای شما خالی
-
-چشم قربونت برم شمام مراقب خودتون باشین
-
-قربونت برم خداحافظ
بابا سلام رسوند 
اونام گفتن
-سلامت باشه
در و زدن کامران رفت درو باز کنه
علی و نوید بودن
کامران نگهشون داشت و رو به من گفت
-بهار لباس بپوش بچه ها میخوان بیان تو
سریع لباسامو عوض کردمو یه شالم سرم انداختم
جلوی علی راحت بودم و شال سرم نمیکردم ولی جلوی این پسره...
کامران از جلوی در کنار رفت و اون دوتام اومدن داخل
علی با دیدن نوشین گفت
-توچرا این شکلی شدی؟چرا اینقده سرخی؟
نوشین خودشو انداخت روی تخت و با بی حالی گفت
-ازین یارو بپرس
کامران خندید و گفت
-به من چه میخواستی کرم نریزی
نوشین با حالت تهاجمی بلند شدو گفت
-من کرم ریختم
-نه پس من کرم ریختم
-نوشین میگرم دوباره لهت میکنم ها
-غلط میکنی
کامران به طرفش خیز برداشت که اونم دویید و پشت علی قایم شد
رو کردم به اون دو نفر و گفتم
-بشینید
علی-اماده شید بریم بیرون
نوشین هورایی گفت و رفت با نازلی تا اماده بشن
اون دونفرنم رفتن از اتاق بیرون
مانتوی مشکیم و با شلوار ابی کمرنگ تنگم و با شال همرنگش سرم کردم کفشای لژ دارم و پام کردم موهامم بالای سرم فکل کردم
نشستم جلوی میز وشروع کردم ارایش کردن
رژ گونه صورتیمو با رژ صورتیم زدم دور چشمم مداد کشیدم تا چشام یکم حالت بگیره پاچه گیر بشه
موبایلمو برداشتم
کامرانم یه تی شرت مشی با شلوار لی اب کمرنگ پوشیده بود موهاشم فشن درست کرده بود
خوشم اومد از ستی که کرده بودیم
آرش و اماده کردم یه بلوز شلوار آبی تنش کردمو دادمش دست کامران
خودم سختم بود با اون کفشا بغلش کنم
بچه ها تو لابی منتظرمون بودن
با اومدن ما اونام از جاشون بلند شدن سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم طرف شاندیز
هوا رو به تاریکی بود شبای شاندیز عشق بود
ماشینا رو پارک کردیم و پیاده شدیم
رفتیم تویه یکی از آلاچیقا نشستیم و الاچیق روبه روییم گروهی از دختر پسرای جوونی بودن که معلوم بود باهمدیگه دوستن
با نشستنمون دخترا و پسرا شروع کردن هووو کشیدن
تو دلم گفتم
زهرمار باز دوباره شروع شد
پسرا قلیون سفارش دادن
نازلی هی داشت واسه پسرای روبه رویی عشوه خرکی میومد
نوشین کثافت عجب تیپی زده بود
یه مانتو قهوه ای و شال کرمی و شلوار تنگ کرمی پوشیده بود موهاشم فرق وسط از شل ریخته بود بیرون ارایششم مثل من بود ولی حسابی داف شده بود
قلیونارو که آوردن بچه ها شروع کردن کشیدن
بوی دود اذیتم میکرد ولی با این که کامران سیگار میکشید هیچی نمیگفتم
نوید که معلوم بودتو کف یکی از دختراست چشم از طرف بر نمیداشت و دختره ام که معلوم بود بدش نیومده عشوه خرکی واسه این یارو میومد
پسرام که حسابی زل زده بودن به ما دخترا بیشتر از همه من بدبخت
محلشون ندادم و مشغول حرف زدن با نوشین شدم
کامران واسمون بستنی سفارش داده بود
با سنگینی نگاهی برگشتم اون سمت
یکی ازهمون پسرا بود خیره خیره نگام میکرد با اخم نگاش کردم 
که با دوستاش گفت
-ای جونم چشم ،ای جونم قیافه
بعدم بلند زدن زیرخنده
کامران که فهمید
با اخم نگاهی بهشون کرد و رو به علی گفت
-پاشو بریم یه تخت دیگه
علیم که معلوم بود از نگاه پسرا به زنش حسابی عصبی شده قبول کرد
با بلند شدنمو صداشون و میشنیدیم که داشتن تیکه مینداختن 
از کنارشون رد شدیم و رفیتیم قسمت بالای رستوران خیلی خوشگل بود
با خیال راحت دیگه اونجا نشستیم نوشین گوشیش و در اورد مشغول عکس گرفتن شد
از همه دوتایی عکس انداخت خیلی عکسای خوشگلی شده بود
چند تا دختر شیک و خوشگل از کنارمون رد شدن با دیدن آرش که تو بغلم بود یکیشون جیغی کشید و اومد طرفم با صدای مهربونی گفت
-میشه این نی نی رو ببینمش؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
-آره عزیزم
دخترای مودب و باحالی بودن اصلا محلی به پسرا نذاشتن 
خودشون و معرفی کردن
-یکیشون اسمش نسترن بود خیلی دختر باحال و خونگرمی بود والبته خیلی ناز
دومیشون اسمش زهرا بود اونم مثل نسترن و دختر سومیم اسمش روناک بود 
خیلی دخترای خوبی بودن روناک از همشون خوشگلتر بود
مام خودمون و معرفی کردیم
نوشین دعوتشون کرد بشینن
نسترن-مزاحمتون نیستیم؟
-نه عزیزم 
اونام اومدن کنارمون نشستن
روناک آرش و بغل کرده بود قربون صدقش میرفت
نسترن-وای که این بچه بزنم به تخته چقدر نازه ،وای اینهو فرشته هاس،اسمش چیه؟
نوشین جواب داد
-آرش
روناک-الهی اسمشم مثل خودش خوشگله
زهرا گفت
-بچه کدوماتونه؟
با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم
-به نظرت بچه کیه؟
هرسه تاشون نگاهی بهم کردن 
زهرا گفت
-به نظرم مامانش 
بهمون نگه کردو رو به نوشین گفت
-نوشینه
روناکم برگشت طرف کامران و با موشکافی نگاش کرد و گفت
-باباشم آقا کامرانه درسته؟
زدیم زیر خنده که نوشین گفت
-نه عزیزم باباش و درست گفتی ولی مامانش من نیستم البته خیلی خوشحالم که شوهرم این عتیقه نیست
کامران دود قلیون شو توی صورت نوشین خالی کردو گفت
-دلتم بخواد البته منم خیلی خوشحالم
نوشین که داشت سرفه میکرد گفت
-خودم کفنت کنم کامران
داشتیم باهم به کل کلای اون دوتا میخندیدیم که یهویی نسترن گفت
-مامانش بهاره آره؟
این هنوز داشت فکر میکرد
لبخندی بهش زدم و گفتم
-آره عزیزم این گل پسر منه
-ولی توکه میزنه خیلی سنت کم باشه
-آره من 17 سالمه
هرسه تاشون با تعجب نگاهی به من و کامران و آرش کردن و باهم گفتن
-نههههههه
خندیدیم و گفتم
-آره
دخترای خوبی بودن شماره هاشون و ازشون گرفتیم اونام شماره مارو گرفتن البته فقط دخترا رو
اونا اهل مشهد بودن
موقع رفتن نوید به روناک شماره داد که اونم با اخم نگرفت و با همه خداحافظی گرمی کرد ولی به نوید که رسید به سردی باهاش خداحافظی کرد
قرار شد اگه خواستیم جایی بریم بهشون خبر بدیم اونام بیان
ادمایی خونگرم و مهربونی بودن
سوار ماشینشون که پرشیای سفید بود شدن و واسمون بوق زدن و رفتن مام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هتل
شام و خورده بودیم واسه همین هرکی رفت تویه اتاق خودش واسه خواب اماده شد
صبح قرار گذاشتیم بریم حرم






رمان ازدواج اجباری14

با صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم
-سلام صبح بخیر
به گرمی جوابمو داد و گفت
-سریع آماده شو میخوایم بریم حرم
-مگه ساعت چنده؟
-8
باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم
کامران داشت جوراباشو پاش میکرد
بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی **** شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا
سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم 
مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش 
چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم
آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون
بچه رو دادم دست کامران
رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد
با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم
به حرم که رسیدیم 
ازهم جدا شدیم
چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن
با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد
داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم 
سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد
دعا کردم و گریه کردم
از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم
با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم
اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن
خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت
-بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره
با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد
با خودم گفتم
جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا
با داد نوشین با گیجی نگاش کردم
-ها؟
-حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن
از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد
لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه

---------
یک هفته بعد
از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم
با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون
و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن
کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم 
دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین
امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون
امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم
از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه
کوچه خلوته یکم ترس برم میداره
منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه 
بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم
چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم
توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه
گریم میگیره خدایا چیکار کنم
یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم
صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه
در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه
چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه
دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم
قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت
یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش
اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم
-چرا من و اوردی اینجا عوضی؟
-اخه ی عصبانی نشو خوشگله 
بعدم جدی شده و گفت
-اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر
با خشم داد زدم
-دهنت و ببند عوضی
با سیلی که زد ساکت شدم
تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم
حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد
هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم
-خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم
مثل جنونیا خدید و گفت
-ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟
-دهنت ببند توله سگ تویی هرزه
با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم
با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم 
مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد
-بیا واست یه سوپرایز دارم
صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست
گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر
صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد
-بله.؟
-به آقای مهندس احوال شما؟
-شما؟
-حالا آشنامیشیم باهم
کامران با عصبانیت گفت
-کی هستی؟چی میخوای؟
مارال قهقه ای زد و گفت
-من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟
بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده
صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد
-عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین
-هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم
-میگم کی هستی عوضی؟
-بیا با زن عزیزت صحبت کن
گوشی گرفت طرفم
-بهار؟عزیزم؟خانومم
با گریه و هق هق گفتم
-کامران
-جونم؟خوبی؟
-کامران من میترسم
-اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم
-سریع و تند گفتم
-کامران مارال من و دزدیده
مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد
فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت
-چیییییییییییییی؟میکشمت مارال

تمام لباس روشنم پر شده بود از خون حالم خیلی بد بود با هر ضربه ای که بهم میزدن خون بالا میاوردن

رمقی واسم نمونده بود

چند وقتی بود اینجا بودم

دلم واسه دیدن خانوادم لک زده بودآرش کوچولوم 

کامران که تموم زندگیم بوددلم اغوش گرم کامران و میخواستم ،دلم دعوا کردنا و غرغراش و میخواستحسابی لاغر شده بودم وبا یه مرده هیچ فرقی نداشتمنگران خودم نبودم نگران آرش بودم نگران کامران بودمالان چیکار میکردندر اتاق باز شد و مارال با قاسم که فهمیده بودم رعیس گروهه اومدن تو با سردی تمام نگاشون کردم از حالت نگاهم ترسیدن ولی به روی خودشون نیاوردنهرچی باهم حرف میزدن جوابشونو نمیدادم تو دنیای خودم بودم هیچی نمیشنیدماونام که معلوم بود حسابی عصبی شدن از این همه بی محلی دوباره شروع کردن به زدنم و فحش دادنمدیگه مثل اولا حتی گریه هم نیمکردمفقط سرد به یک گوشه خیره میشدماونام که خوب خالسی میشدن میرفتنقرار بود اگه امروز کامران برگه شراکت با اون شرکت و ازبین نبره و شراکتش و بهم نزنه من و بکشنهیچ خبری از کامران نبودبا صدای آزیر ماشین پلیس چشام و از هم باز کردممارالا و قاسم سریع اومدن داخل و دستام و بستن و یه تفنگ گذاشتن رو شقیقم و هلم دادن بیرونهمه ی افرادی که واسشون کار میکردن اسلحه به دست کمین گرفته بودنراه پشت و بوم و در پیش گرفتنبدون جون دنبالشون کشیده میشدمروی پشت بوم که ایستادیم قامت کامران که خمیده شده بود شناختممارال دادی زد که توجه همه رو به خودش جلب کرد-بد کاری کردی جناب مهندس قرار نبود پای پلیس تو بازی وا بشه ،به قولت عمل نکردی پس منم به قولم عمل نمیکنم با زنت خداحافظی کنمکامران خواست بیاد طرفم که دستاش و گرفتنبا دیدنش اشکام سرازیر شد هق هقم اوج گرفتپلیسی که پایین واستاده بود گفت-بهتره تسلیم بشی،اون دختر و ولش کن خونت محاصره است مطمین باش تسلیم نشی جون سالم به در نمیبریممارال خنده هیسیریکی کرد و گفت-میکشمش این دختر و جناب سرهنگ به نیروهات بگو اسلحشون و بذارن زمین وگرنه تضمینی نمیکنم این دختر سالم بمونهاین دفعه کامران بود که داد میزد-ولش کن اشغال ،طرف حساب تو منم بهار و ولش کن،میدونی چند روزه بچش بیتابیش و میکنهولش کن بیا خورده حسابت و با من تسویه کنبا صدای تیری که زده شد بلند جیغ زدمو چشام و بستمقاسم بلند خندید و گفت-مهندس با زنت خداحافظی کنبند داد زدم-کامرااااااااااااانصدای داد و بیداد کامران و با پلیسا میشنیدمدوباره صدای شلیک اومدبا ترس افتادم روی زمینچشمام و باز کردم از دیدن دوتا جنازه که کنارم افتاده بودن از هوش رفتموقتی چشام و باز کردم کامران و بابا رو دیدم که کنارم شستناروم زمزمه کردم-ابکامران سریع بلند شد و با یک لیوان آب برگشتکمکم کرد و آب بخورمبا بی حالی زل زدم و تو چشاشون و گفتم-آرش و بیارینبابا-اروم باش دخترکم اینجا بیمارستانه آرش اینجا نیست خونس کامران اومد طرفم و خواست بغلم کنه که پسش زدمتعجب و میشد تو چشاش دیدبا گریه بهش گفتم-چرا اینقدر دیر اومدی کامران،چرا؟میدونی چی به من گذاشت نامرد؟میدونی هرثانیه یه عمر واسم گذشت،ازت بدم میاد لعنتی بدم میادتو بغلش بودم و به سینش مشت میزدم اونم سعی داشتم ارومم کن .  .دلم به خاطر مشت و لگدایی که نوش جان کده بودم به شدت درد میکردتو بغل کامران حالم بد شد و خون بالا اوردم کامران هول شد و سریع از اتاق رفت بیرونداشتم مردنم و با چشای خودم میدیدمدیگه جونی واسم نمونده بود دست بابا رو گرفتم و با اخرین جونی که داشتم رو بهش گفتم-آرشششچشام بسته شد -----کامرانتحمل دیدن بهار این شکلی و نداشتم این بهار نازنین من بود که اینقدر لاغر و ضعیف شده بود وقتی با دست بسته اوردنش رو پشت بوم دلم میخواست بغلش کنم ،تو اغوشم فشارش بدم و از بوی تنش مست شمجایی که اسمم و با گریه و هق هق صدا زد دوست داشتم بمیرم به خاطر من بود که بهار الان تو این وضعیت بودتو بیمارستان اومد تو بغلم و خودش و خالی کرد دلم واسش ریش شد معلوم نبود چیکارش کردن که بهار مهربون من اینقده کینه ای شده بوداز بس به خودش فشار آورد یهویی خون بالا اورداز ترس چند ثانیه بهش نگاه کردم ولی بعد به خودم اومدم و دوییدم بیرون اتاق تا دکتر و پیدا کنمبا نگرانی و استرس تو سالن بیمارستان داد میزدم و دکتر دکتر میکردمپرستارایی که پشت قسمت پذیرش نشسته بودن به سمتم اومدن و سعی داشتن من و ارومم کننبا بدبختی بهشون گفتم چی شدهیکیشون رفت دکتر و خبر کنه یکی دیگم با من اومدوقتی در اتاق و باز کردم با دیدن وضعیتی که جلوم بود روی دو زانو افتادم پرستار نمیدونست به حال کدوممون رسیدگی کنهبابای بهار ،بغلش کرده بود و با التماس ازش میخواست چشاش و باز کنهپرستار سعی داشت جداش کنه ولی اون از بچش جدا نمیشدرو به من کرد و با گریه گفت-دیدی کامران ؟دیدی بی بهار شدیم؟جواب بچشو چی میدی کامران؟اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدمبلند شدم و سمت بهار یورش بردمبهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودنبا اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرونبهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عملبا گریه دنبال دکتر راه افتادم-اقای دکتربرگشت طرفم و گفت-کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میدهبهت زده بهش نگاه میکردمروبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت-سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنیدبا رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندسگروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی .....سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کنن

      

 


جلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم
بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن
بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم
دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم
از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم
صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه
رو نداشتم
بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره
اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم
بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد
هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد
اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود
-حالش چطوره؟
-بستگانشید؟
میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه
بهراد-بله؟بگین دیگه
پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت
-متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد
الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه
پرستاره از کنارمون رد شد
ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه
کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت
-به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه
علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم
روی صندلی نشوندمم 
نوشین اومد کنارم و با گریه گفت
-کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش
با خشم نگاهش کردم و گفتم
-بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه
مامانش اومد کنارم و گفت
-کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟
با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم
-اون بچه رو بدون بهار نمیخوام
-مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت
بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم
خاله رو به نوشین گفت
-بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم
نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند
روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم
-تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید
-باشه خیالت راحت برو
با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون
نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم
خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم
نوشین ماشین و نگه داشت
جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست
از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود حمام نرفته بودم
چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود
نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل
صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه
-اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم
رفتم داخل و سلام ارومی دادم
نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید
-بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟
سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم
باران روی کاناپه خوابیده بود
آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم 
رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
-جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت
بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم
-اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد
صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت
-باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟
سرمو کردم طرف اسمون و گفتم
-خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون
نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم
-ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم
دوباره اروم شد
رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد
-دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟
نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت
-به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد
سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم
آرش لجبازی میکرد و نمیخورد
-بخور گل پسرم بخور تاج سرم
تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم
-خوبی عمو جون؟
لباش و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد
-عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم
با گریه پاش و میکوبید به زمین 
بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش
بغلش کردم و سرشو رو سینم گذاشتم و بوسیدم
-اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟
-راست میگی؟
-اره فدات شم
-خوابم میاد
نوشین اومد طرفم و گفت
-برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم
-حوصله ندارم بیخیال شو نوشین
دستمو گرفت و گفت
-بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟
-اره عمو خیلی وحشتناک شدی
بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز
بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون
نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت
-واست جا انداختم برو بخواب
سری تکون دادم گوشیمو برداشتم
باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق
آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش
باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم
باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست
با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم 
با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم
-الو بهراد؟
-
-چیییییییییییییییی؟
گوشی از دستم افتاد 
با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کرد






رمان ازدواج اجباری15

ی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینهنوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان
هرچی میرفتم راه تمومی نداشت 
تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شد
اه محکم کوبوندم روی فرمون
-اه لعنتی
حسابی عجله داشتم
اهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش 
چشمک بزن ستاره
عاشقی کن دوباره
اگه بگی میمونی خزون با تو بهارهههه
اسم بهار که اومد دوباره روانی شدم
دستمو گذاتم رو بوق
نه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشه
جهنم هرچی میخواد بشه 
پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادم
اهنگم با صدای بلند پخش میشد
بخند که ناز چشمات هنوز برام همونه
هنوز دلم دیوونم 
به یاد تو میمونه
دل اسیر مارو
درگیر خنده هات کن
بازم بمون کنارم 
راهیه قصه هات کن
میددونی بودن تو 
تموم ارزومه
بذارم واست بمیرم
نگو قصه تمومه
تمو ارزومه
بذار برات بمیرم
نگو قصه تمومه
میدونی بودن تو
تموم ارزومه
بذرا واست بمیرم
بذار واست بمیرم
دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن
بازم بمون کنارم
راهی قصه هات کن
میدونی بودن تو 
تموم ارزومه
بذار واست بمیرم
نگو قصه تمومه
(پویان اهنگ دل اسیره )
جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی داد
سریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردم
بدو بدو رفتم بخش icu
بهراد میگفت بهار و بردن اونجا
رسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردن
پاهام سست شد
اروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شد
بهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت
-کامران
روی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم
-وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخه
از روی زمین بلندم کردن
بهراد-موفقیت امیز بود کامران
با بهت نگاش کردم
یهو شروع کردم به خندیدن
-دروووغ میگی؟
-نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمون
بغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیم
همه بهم تبریک گفتن
سریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادم
با خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بده
رفتم پیش دکترش
بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار
تقه ای به در وارد کردم
-بفرمایید
-سلام دکتر
-سلام جوون بیا تو
رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم
خداروشکر دعاهامون جواب داده بود 
ولی بهار هنوز بیهوش بود


بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون
بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش
آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم
به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود
چشمای سردش بسته بود
گوشیم زنگ خورد
نوشین بود جواب دادم
-بله؟
با کلافگی گفت
-کامران؟
-بله؟
-آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم
-باشه الان میام
پوفی کرد و گفت
-زودتر
بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد
روبه علی که کنارم راه میومد گفتم
-من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه
سرشو تکون دادوگفت
-باشه برو
-بهوش اومد خبرم کنید
-باشه خداحافظ
باهاش دست دادم و راهی شدم
با سرعت به سمت خونه میرفتم
جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم
زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم
نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون
بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت
-تورو خدا بگیرش روانیم کرد
آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم
-باران کو؟
-اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته
پوفی کردمو گفتم
-امادش کن ببرمش پارک
سری تکون دادو رفت
با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم
انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش
بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن
یاعلی گفتم و از جام بلند شدم
-بریم
نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست
باران و نازلیم عقب نشستن
-خوب کجا بریم؟
باران-بریم شهربازی؟
با لبخند نگاش کردمو گفتم
-ای به چشم
ماشین و به حرکت در اوردم
یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد
آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم
نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن
جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه
بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم 
خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم
آرشم بغلم وول میخورد
بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن
منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم
با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم
دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن
صورتمو برگردوندم
ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن
لبخندی روی لبم نشست
پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم
با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم
الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی
-جانم؟
-سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟
-سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم
اهی کشیدمو گفتم 
-باشه
علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید 
=کجایی؟
-با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی
-اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟
-قربونت داداش فعلا
دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت
-افتخار اشنایی میدین؟
با اخم گفتم
-نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید
متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون
بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت
روبهش کردم و گفتم
-اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت
نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت
-قربونت برم عزیزم
دست باران و گرفت و گفتم
-گرسنه نیستی عزیزم؟
-چرا عموجون خیلی گرسنه ام
-پس بریم واست یه چیزی بخرم
تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم
بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد
با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم
-جانم؟
-مژده بده داداش که بهوش اومد
با خوشحالی گفتم
-راست میگی؟
-راه به جون نوشین
-باشه من الان میام
نوشین-چی شد؟
-هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم
نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان
-بچه هارو چیکار مینید
-خدا بزرگه بدو بریم
باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم
وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا
توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن
با باز شدن در همه برگشتن طرف ما
نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد


بهار
با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید
اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود 
دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم
نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم
با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد
آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد
با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم
کامران بچه رو اورد کنارم
ولی نداد بغلش کنم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی
با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم
-پس بیارش پایین ببینمش
وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت
قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد
کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش
با ناراحتی بهش نگاه کردم
صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت
-چرا اینقدره ضعیف شده
دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم
دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد
تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد
با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم
کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشتاروم با جوجوم حرف میزدمدلم براش یه ذره شده بود

سرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم
ولی هیچکس تو اتاق نبود
با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم
-پس بقیه کجا رفتن؟
لبخندی زد و گفت
-میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی شلوغ بود نفهمیدید
-بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه
-باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین
-باران اومده؟
-اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست
-چرا؟
-نمیدونم
از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد
-چیزی نمیخوای بخرم؟
-نه
-پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی
-توم برو خونه
اخم دلنشینی کرد و گفت
-دیگه چی؟
-اخه خسته میشی؟
-دیگه نشنوم،برمیگردم
از اتاق رفت بیرون
درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم
چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم
کم کم چشمام بسته شد
صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم
پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد
با دیدن چشمای باز من گفت
-صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم
-اوهوم،میخوام برم دستشویی
-اوکی عزیزم
واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش 
اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد
قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم
از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرم








رمان ازدواج اجباری16

 بالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم

در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود
با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل
خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش 
بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم
-الهی مامان قربونت بره قند عسلم
بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند
تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش
با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم
فعلا نباید میرفتم حمام
از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم
آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم
اونم لباساش و پوشید
روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم
-فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم
دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد
پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد
کامران رفته بود پایین پیش بقیه
وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین
همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم
با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت
-چرا اومدی پایین؟
اهسته جواب دادم
-از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن
خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم
رفتم و کنارش نشستم
دستش و انداخت دورم
به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد
بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم
با خوشحالی دویید طرفم
روی پام نشوندمش و گفتم
-خوشگل من چطوره؟
-خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟
-اره خوشگلم خوب شدم
-یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟
-نه فدات شم همیشه پیشتونم
بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت
-ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت
صورتشو بوسیدم وگفتم
-تنهایی رفتی ؟بدون من
ناراحت گفت
-خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید
-اشکالی نداره فدات شم
-خوبی مادر؟
برگشتم طرف خاله و گفتم
-بهترم ممنون
سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت
-بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن
خواستم اعتراض کنم که گفت
-مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده
با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم
لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت
-این چه حرفیه تشریف داشته باشین
-نه مادر مام بر یم دیگه
خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن
باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟
-نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم
باران تسلیم شد و چیزی نگفت
باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم
کامرانم دوش گرفت اومد کنارم
طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید
چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش
دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس
----
یک سال بعد
امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم
قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن
گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره
همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین
آرش با باران بازی میکرد
منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم
اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار
هوا توپ توپ بود
آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین
سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش 
روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم
-ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم
ولی صدای گریش اوج میگرفت
کامران و بقیم اومدن طرفمون
کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد
داشت خفم میکرد
رو به کامران گفتم
-نمیاد بیخیال شو دیگه
به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم
-چقدر بو میدی
با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد
موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم
هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن
کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت
ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم
همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم
کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود
حسابی عق زدم 
ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب
یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت
-بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم
با نگرانی گفتم
-چی شده کامران
وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم
-باشه منتظرتم
اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه
رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم
اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد
از فکر اومد بیرون کنارش نشستم
با خشم و عصبانیت نگاش کردم
همه نگاشون به ما بود
با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت
-نهههههههههههههه
همه از حالتش زدن زیر خنده
سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم
-ارههه
با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت
-بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی
آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد
بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه
همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن




الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد
دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن
بعد چند ساعت که بهوش اومدم
کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم 
آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم
بوسیدمش و قرون صدقش رفتم
کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزد

 

کامران با بچه اومد کنارم نشست
نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش
خاله ازم پرسید
-حالا اسم این گل پسر و چی میخواید بذارید؟
من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم
-آرشا
همه برامون دست زدن
نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم
آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و 
چیکککککک
این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید

پایان

 

(( سلام خدمت تمام کاربران عزیز امیدوارم که از خوندن این رمان لذت برده باشید و به دلتون نشسته باشه.با تشکر.))
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان