امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تک آی|ز.م

#41
بدنم سر شد.یه لحظه سنگینی وزن بدنمو روی زانوهام حس کردم و خم شدم.نمیدونم از حرفاش بود که اینجوری میشکستنم یا از حضورش...نمیدونم کودومش باعث شد یه لحظه تعادلمو از دست بدم و تو محوطه حیاط مدرسه بخورم زمین...سهند با دیدن من حالت چهره اش عوض شد.با نگرانی سمتم اومد:چیشد ارزو...
قبل از اینکه دستمو بگیره پسش زدم...گفته بود سهیل نمیاد؟غلط کرده بود...سهیل من میومد...حتما میمومد.
--برو تا سهیل نیومده...زندت نمیزاره اگه ببینه اینجایی.
سرشو بالا گرفت و دست به سینه نگام کرد؛مث یه جنگجویی که حریفشو به زانو در اورده باشه پوزخند زد:هه...زندم نمیزاره؟بهت میگم نمیاد...
کمی مکث کرد و به کوله ام اشاره زد:مثل اینکه حرفامو باور نداری...گوشیتو چک کن تا ببینی راست میگم.
با تردید به کولم نگاه کردم.ترس تو وجودم لونه زد.به زحمت از جام بلند شدم و سعی کردم که دوباره جلوش وایستم؛اینبار محکمتر...
--نیازی به این کار نیست...میدونم که دروغ میگی.
سهند نگام کرد.نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بعد به دستم خیره شد:قشنگه.
با تعجب رد نگاهشو دنبال کردم و به مچ دست چپم رسیدم...همون ساعتی که سهیل برام خریده بود تو دستم بود.
-میدونم سهیل برات خریده.
--خب که چی؟
نفس عمیقی کشید و دوباره به چهرم خیره شد:تو حیفی ارزو...حیف...
با تعجب و خشم بهش نگاه کردم.ینی چی من حیفم؟چی داشت سرهم میکرد؟نکنه منظورش این بود که سهیل برای من لقمه زیادیه؟نکنه طعنه زد؟
خواستم چیزی بگم که دوباره به کولم اشاره زد:گوشیتو چک کن ارزو...خواهش میکنم...چک کن تا بفهمی که من دروغ نمیگم.
لحن ارومش باعث شد خشمم کم رنگ تر بشه و جاشو به تعجب بیشتر بده.خدایا...باز چه خبر شده؟نکنه سهند راست میگه؟...خب اصلا راست بگه دختر...تو چرا اینقدر بهم ریختی؟فوقش اینه که با سهیل برنمیگردی خونه...اتفاقی نمیفته که.سعی کردم با این حرفا خودمو اروم کنم.با دلهره گوشیو از کیفم در اوردم.دلم گواه بد میداد.گوشی رو روشن کردم.با دستای لرزونم رمزو زدم...اشتباه شد...دوباره رمزو زدم...دوباره اشتباه شد...سهند متوجه بهم ریختگیم شده بود ولی چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد.یهو انگار چیزی یادش اومده باشه از ورودی مدرسه رفت بیرون و نزدیک ماشینش وایستاد.بی توجه به جابجایی ناگهانیش باز رمزو زدم...قفل صفحه باز شد...یه پیام داشتم...بازش کردم...از سهیل بود...با خوندن پیام فهمیدم سهند دروغ نگفته...سهیل نوشته بود:ارزوی عزیزم ببخشید،امروز نمیتونم بیام دنبالت...اگه اشکالی نداره زنگ بزن خواهرت بیاد دنبالت یا با تاکسی یا برو...حواست باشه تنها سوار تاکسی نشی...بازم ببخشید عزیزم...جبران میکنم.
ضربان قلبم بالا رفت...

ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، _leιтo_
آگهی
#42
ضربان قلبم بالا رفت...سرمو بالا اوردم و به چشمای رنگین سهندی خیره شدم که نگاهش روی من بود.از اون فاصله هم میتونستم لبخند پیروزی رو لبش ببینم اما نه؛انگار اشتباه میکردم...لبخندی روی لبش نبود.گوشیو توی کوله ام گذاشتم.خواستم از مدرسه برم بیرون که صدایی منو سرجام میخکوب کرد.
---نرفتی نظامی؟
صدای مستخدممون بود.پس سهند بخاطر این سریع برگشته بود تو ماشین.
--چرا...چرا میرم.
---میان دنبالت؟باید درو ببندم دیگه.
--اومدن.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم ولی اگه جواب منفی میدادم فایده ای نداشت.اونوقت گیر میداد بیا زنگ بزن و...حوصله اشو نداشتم.
---خب پس چرا نمیری؟
--دارم میرم.
نگاه متعجبشو منو به خنده اورد:دارم میرم طوبی خانوم...خدافز.
و طوبی خانوم بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد.به سمت ماشین سهند رفتم که یکم دور تر پارک شده بود.خوب احتیاط میکرد...ادم معقولی به نظر می‌رسید.ایکاش میتونستم هشدار سهیلو در موردش نادیده بگیرم...اونوقت شاید رابطم با سهندم خوب میشد و میتونست جای برادر نداشته ام باشه...جایی که یه زمانی فک میکردم علی میتونه پرش کنه اما هرگز اینکارو نکرد.رسیدم به ماشین و مکث کردم.اگه اینا همش یه بازی باشه واسه جدا کردن من و سهیل چی؟اگه اون پیام ساختگی باشه چی؟دوباره گوشیو از تو کوله ام کشیدم بیرون.نه...خودش بود...شماره سهیل بود...پیام سهیل بود...حرف،حرف سهیل بود...همه چیز از سهیل بود و سهیل نبود...سهیل نبود که کنار من باشه...نبود...
سهند شیشه ماشینو داد پایین:سوار شو اینجوری خوب نیست.
--چی؟
-میگم اینجوری زشته گوشه خیابون...سوار شو باهم حرف بزنیم.
تعللمو که دید سرشو کج کرد:خواهش میکنم.
بازم لحنش نرم شده بود.بازم من کوتاه اومدم.سوار ماشین شدم و برای بار اخر به مسیر منتهی به مدرسه نگاه کردم...خبری از سهیل نبود...
--بگو.
سهند دستی به صورتش کشید و جوابی نداد.
--نمیگی؟
تپش قلبم رو صد بود...واقعا استرس داشتم...نمیدونستم منظور سهند از این رفتارا چیه و از همه بدتر،تنها بودنمون بدون وجود سهیل ازارم میداد.
-چرا،میگم.
دستی به فرمون کشید و بدون اینکه نگام کنه پرسید:چن وقته سهیلو میشناسی؟
با تعجب نگاش کردم.چرا میخواست بدونه؟
--چرا می پرسی؟
-بگو ارزو...مهمه...مگه نمیخوای بدونی برای چی ا‌ومدم اینجا؟اصلا چجوری اومدم اینجا؟
چرا؛میخواستم بدونم...بی نهایت میخواستم بدونم...
--نزدیک دوماه.
-چقد میشناسیش؟
--اونقدر که بدونم برادری به اسم سهند نداره...
و به چشمای متحیرش نگاه کردم:ینی نمیخواد داشته باشه.
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، _leιтo_
#43
-اونقدر که بدونم چیکارس و برنامش واسه اینده چیه،بدونم شغل پدرو مادرش و برادراش چیه،بدونم جدا از خونوادش زندگی میکنه و یه ادم مستقلهو پیتونه از پس خودش و زندگیش بر بیاد،اونقدر که بدونم دوسم داره و نمیزاره کسی منو ازش بگیره.متوجه شدین اقای سهند محبی؟
درو باز کردم که از ماشین پیاده شم ولی قرار گرفتن دست سعید روی شونم مانع شد:وایستا ارزو...حرفاتو زدی بزار منم حرف بزنم.
شونمو تکون دادم تا دستش ازاد بشه ولی موفق نشدم.
-این‌قدر تلاش الکی نکن دختر...
راست میگفت.تلاشم الکی بود.تو این مدت دوماه خیلی ضعیف شده بودم.بدن درد و بی خوابی کلافم کرده بود...از فکرو خیالای زیادی شبا درست خوابم نمیبرد،وقتی هم که میخوابیدم مدام خوابای بد میدیدم و مجبور میشدم که ساعتو چند بار روی زنگ بزارم تا بیدار شم و نزارم اون کابوسا ادامه پیدا کنن ولی بی‌فایده بود...اصولا همه تلاشهای من بی فایده بود...اینم روش.اروم گرفتم ولی سهند دستشو برنداشت.
--دستتو بردار...جایی نمیرم.
-حرفامو که زدم ازادی هر جایی که میخوای بری.
کمی مکث کرد و ادامه داد:رابطتو با سهیل تموم کن.
--دیدی داری مزخرف میگی؟از اولشم...
نذاشت حرفمو تموم کنم:سهیل مریضه...
پوزخند زدم:هه...باشه مریضه...حتما تو سالمی؟
بدون اینکه نگام کنه با دست ازادش چند تا پرونده رو از تو داشبورد کشید بیرون:بیا...
با تعجب و حرص به پرونده ها نگا کردم.
--اینا چین؟برا من چن تا کاغذ جور کردی که بگی سهیل مریضه؟
سهند پروندهارو روی پام گذاشت:اول نگاشون کن،بعد هرچی دلت خواست بگو...من بی دلیل حرفی نمیزنم.
با سر انگشتام روی پروندهای لوله شده که حالا یه قوس ملایم گرفته بودن دست کشیدم.انگشتام میلرزیدن...انگار هوای داخل ماشین کم شده بود.اکسیژن نداشت.با تموم استرسی که وجودمو گرفته بود لای یکیشونو باز کردم.پرونده مربوط به یه مرکز مشاوره و خدمات روان درمانی بود.اروم نوشته هارو دنبال کردم تا به اسم و رسم بیمار رسیدم...سهیل محبی...۲۰ساله...عدم تعادل روانی...عدم کنترل...عدم...عدم...باز هم عدم...معنی نوشته هارو دیگه نمی فهمیدم...دیگه متوجه نبودم این عدم های پشت سرهم مربوط به چین...فقط مهم این بود که مربوط به کین...مربوط به سهیل محبی؛همه هست و نیست من از این هستی...دستای لرزونمو روی برگه های بعدی کشیدم...به سختی ورق میزدم...دست سهند از روی شونه هام شل شده بود...دوست داشتم الان بجای سهند سهیل کنارم میبود و میگفت که همه این کاغذا یه مشت چرندیاته...ولی مهر داشتن...امضا داشتن...انگار...انگار اعتبار داشتن...پرونده رو بستم و رفتم سراغ بعدی...نام بیمار سهیل محبی...۲۱ساله...بعدی سهیل محبی...۲۱ساله....بعدی هم سهیل محبی اما یکسال بزرگتر،۲۲ساله...و پرونده اخر هم سهیل محبی...۲۲ساله...پنج تا پروندا از پنج تا مرکز مشاوره مختلف...پنج تا پرونده و هر پنج تا متعلق به یک بیمار با چند نوع مشکل و اختلال مشابه که طبق توضیحات رفته رفته شدیدتر شده بودن...سرم خم شد...کمرم شکست...دوست داشتم باور نکنمشون ولی از طرفی دلم گواه بد میداد...انگار قرار بود این پرونده ها بشن خاتم مصیبتهای بیشمار من...سهند متوجه حال بدم شد و از ماشین پیاده شد:من الان برمیگردم...
و درو ماشینو بست...صدای در ماشین تو سرم اکو میشد...بین اون اختلالات رو به روش چیزایی نوشته شده بودن که من چیزی ازشون نمیفهمیدم اما هرچی بودن سال به سال همراه با سهیل رشد کرده بودن...دوباره پرونده هارو مرور کردم...اینبار لرزش دستام کمتر شده بود...انگاردیگه با اون حقیقتی که باید روبه رو شده بودم...از یه طرف دلم میگفت که سهند دروغ میگه و سرم میگفت که باید از اینهمه اعتمادم نسبت به سهیل کم کنم...انگار اشنایی من و سهیل تازه داشت معنی میداد...شاید سهیل واقعا مریض باشه...شاید...شاید همه اینا یه بازی بوده...تو دلم پوزخندی زدم...بازی چی اخه؟مگه تو چقدر مهمی دختر؟
ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، _leιтo_
#44
؟اصلا تو کی هستی که نزدیک شدن بهت بازی بخواد؟همه دارن واسه دور شدن از تو زورشونو میزنن...آذر...حتی مامان و بابام از من دور شدن...چشمام به سوزش افتاده بودن...سوزش اشک بود...دلم نمیخواست گریه کنم ولی چه فایده...دیگه توان مقابله با هیچ چیز و هیچ کسو نداشتم...ایکاش جواب سهندو نمیدادم...ایکاش اصلا نگاشم نمیکردم...ایکاش حرفشو قبول نمیکردم و تا هر وقتم که میشد وایمیستادم تا سهیل بیاد...الان چیکار کنم؟خدایای الان باید چیکار کنم؟تو همین فکرا بودم که در ماشین باز شد و سهند یه بسته شکلات و یه ابمیوه گرفت طرفم:بیا اینارو بخور...رنگت پریده دختر...
از پشت پرده اشک نگاش کردم.سهند متوجه اشکام شد و نگاشو ازم گرفت.بی هیچ حرفی چیزایی که خریده بود و گذاشت رو پام.دو دستی چسبید به فرمون:ببخشید که ناراحتت کردم...ولی باید میدونستی.
توان حرف زدن نداشتم.کلی سوال تو سرم بود که اگه یه نفر جوابشونو نمیداد دیوونه میشدم با اینهمه نمیتونستم حرف بزنم.با صدای تقه شیشه به خودمون اومدیم...سعید بود...برام مهم نبود که اون اینجا چیکار میکرد و چجوری منو تو ماشین سهند دیده.اصلا برام مهم نبود که منو تو این شرایط دیده...الان فقط یه چیز مهم بود برام...اینکه این چیزا در مورد سهیل من دروغ باشن...سهیلی که هنوزم اصرار دارم تحت مالکیت منه...سهیل من...چشمای من خیس از اشک و خیره به پرونده و صداهای نامفهومی که انگار بحث بین سعید و سهند بود.
با تکونای دست سهند به خودم اومدم:آرزو.
صدای سعید و تشخیص میدادم که با غیض به سهند میگفت:دستتو بکش کنار.
-ببند بابا...آرزو این یارو میگه پسرخالته.آره؟
سرمو بالا اوردم.سعید با دیدن چشمای قرمز و صورت خیسم جا خورد و کم کم عصبانیت بود که چهرشو برافروخته میکرد.دست انداخت و یقه سهند و گرفت:چه بلایی سرش اوردی عوضی؟
سهند به مچ دستای سعید چسبید:یقه رو ول کن روانی.
یه لحظه احساس کردم باید برم.باید برم و از همه این ادما دور بشم.باید خودمو از همه چیز و همه کس جدا کنم.باید برم...
بی توجه به اون دو نفر که داشتن باهم کلنچار میرفتن از ماشین زدم بیرون.بدون اینکه دیگه به اون پرونده های کذایی نگاهی بندازم؛بدون اینکه کوله پشتیمو بردارم...بدون اینکه بفهمم چیکار دارم میکنم؛به سمت یه مقصد نامعلوم شروع کردم به دویدن.صدای سعید و میشنیدم که از پشت سر صدام میزد...صدای قدماشو میشنیدم...ولی برام مهم نبود...من خسته بودم...از همه ادما خسته بودم...از بی کسی و بی پناهی خسته بودم...از اینکه برادر تنها ادم خوب زندگیم اومده و بهم میگه که اون یه دیوونه اس...میگه که مریضه...خب من این ادم مریض و دوست دارم...چیکار کنم....چیکار کنم که دنیا باهام سر ناسازگاری داره...تو افکار خودم غرق بودم و میدوییدم که یهو صدای بوق وحشتناکی رو شنیدم...







ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، saba 3 ، _leιтo_
#45
روبه روم یه نور سفید درخشانی ظاهر شد.دستمو بالا اوردم تا نذارم نور چشمامو بزنه...چشمامو رو هم فشار میدادم که دستی منو با سرعت از جلوی اون نورکشید کنار...به خودم که اومدم اون طرف خیابون بودم و چهره راننده ی عصبانی پژو پارسی رو میدیدم که داشت بهم بد و بیراه میگفت.صدای غرشی رو کنار گوشم شنیدم:چه غلطی داری میکنی احمق؟دویدی وسط خیابون که چی بشه؟
سعید بود...نفسای مقطعش رو بخوبی نزدیکم حس میکردم.دستم هنوز تو دستش بود و فشار میداد.عجیبه...یه لحظه فکر کردم شبه که دارم وسط تاریکی نور به اون عظمت و روشنی رو جلوم میبینم ولی انگار روز بود و اون نور،نور خورشید ظهرگاهی...
سعید با عصبانیت منو تکون داد:چه غلطی داشتی میکردی ارزو؟ها؟
اشکای خشکیده ام پوست صورتمو جمع کرده بودن...دوباره راه اشکای تازم باز شد.داشتم گریه میکردم و این چیزی بود که دل سعید و نرم کرده بود.
دستاشو از دو طرف بدنم کشید کنار:چت شده دختر؟این چه کاری بود کردی؟نزدیک بود خودتو به کشتن بدی.
بهتر...بهتر بزار بمیرم... ای کاش سعید منو از جلوی اون ماشین نمی کشید کنار...ای کاش تو همون شب خیال انگیز میموندم و هیچوقت حس نمیکردم که تو روز روشن دارم با این نحسی روبه رو میشم...سهیل...کجایی؟کجایی که بگی همه چیز دروغه...به چشمای نگران سعید خیره شدم.
--سعید...
با مهربونی جواب داد:جان؟
--من دیگه خسته شدم.
دستی تو موهای قهوه ای تیره اش کشید که زیر نور خورشید روشنتر به نظر میرسیدن.انگار نمیدونست مثل همیشه بهم امیدواری بده.سکوتش منو ترغیب به حرف زدن میکرد.
--میخوان سهیلو ازم بگیرن سعید...اصلا...اصلا من چرا به دنیا اومدم؟اگه قراره همه ادمای مهم زندگیمو از دست بدم چرا بدنیا اومدم؟چرا دنیا از دیدن بدبختی ادمایی مثل من لذت میبره؟چرا؟چرا حالا که همه چیزو داشتم به زحمت درست میکردم باید بیان و بگن سهیل...
جملم ناتموم موند...نمیدونستم باید به سعید بگم یا نه...نمیدونستم حتی بهش اعتماد دارم یا نه...



ELDORADO
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، saba 3 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان