امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#11
ببخشید دیر شد در گیر بودم!!
سپاس نشه فراموش!


یه نگاه به دریا کرد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به زدن. انصافا" قشنگ می زد. یکم که گذشت شروع کرد به خوندن. واقعا" قشنگ می خوند. زانوم و جمع کرده بودم تو بغلم و آرنج دست راستم و گذاشته بودم رو زانوم و دستمو زده بودم زیر چونه ام و بهش نگاه می کردم. محوش شده بودم. خوندش، حرکات دستش رو سیمهای گیتار و صورتش که دیگه سرد نبود. هیچ کس و هیچ چیز و غیر شروین و گیتارش نمی دیدم. خوندنش و صداش من و تو خلسه برده بود. وقتی به خودم اومدم که صدای دست زدن شنیدم. تعجب کردم. سرمو بلند کردم دیدم کلی آدم دورمون جمع شدن و دست می زنن. اصلا"نفهمیدم این همه آدم از کجا اومدن و از کی اینجا ایستادن.ملت که پیدا بود حسابی حال کردن و کنسرت مجانی لب ساحلی گیرشون اومد یه صدا با سوت و دست و فریاد می گفتن ((( دوباره ... دوباره ... )))شروینم انگاری بدش نیومده بود یه سری تکون داد که یعنی باشه. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافل گیرم کرد. یه جوری نگام می کرد. یه جوری که انگار .... انگار ..... داشت می خندید.... خدایا چشماش داشت می خندید.... نه رنگ چشماش و می دیدم نه حالتش و فقط یه حسی بود که بهم می گفت چشماش داره می خنده. خدایا من تا حالا رو لب این موجود عجیب الخلقه لبخند ندیدم اما حاظرم قسم بخورم که چشماش الان داره می خنده بهم.محو کشفم بودم که صدای سازش بلند شد. چشمام و چهارتا کرده بودم و داشتم به چشماش نگاه می کردم و در کمال تعجب اون نگاهم می کرد و چشماش و بر نمی داشت از چشمام.صداش و شنیدم که آهنگ و می خوند.

تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنيته
تو از كدوم سرزمين تو از كدوم هوايي
كه از قبيله ي من يه آسمون جدايي

اهل هر جا كه باشي قاصد شكفتني
توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني
پاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي
قد آغوش مني نه زيادي نه كمي
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستني هر چي كه هست
تو بخواي من قانعم

اي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي من
چه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتن
چه خوبه مثل سايه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسين نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنه
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حريص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر منو با خودت ببر
اخمم رفت تو هم آهنگش خیلی آشنا بود تمرکز کرده بودم. همون جور که به شروین نگاه می کردم به خاطر تمرکز اخمام رفته بود تو هم. یادم اومد.....اخمام باز شد.باورم نمیشد.این پسره ... این پسره ....این پسره ....اه چرا من هیچ چیز خوبی برای توصیف این انگل، آنید ضایع کن پیدا نمیکنم؟ این نفله داشت آهنگی و که من صبح اونقدر ضایع خوندم و می خوند و انصافا" به چه قشنگی. عصبانی بودم دلم می خواست یه جیغ سرش بکشم و بگم برو عمه اتو مسخره کن. پس بگو چرا یهو واسه من چشماش قهقه زد ببین چه دل پره از خنده ای داشت که قهقه اش از تو چشماش داشت می زد بیرون جوری که من خنگم فهمیدم. سیخ نشسته بودم و به شروین چشم غره می رفتم کاش نگاهم دست داشت یکی می خوابوند زیر گوش این پسره. رو که نیست ببین عین بز داره با چشمای خندون بهم نگاه می کنه. نمی دونم به چشمم میشه گفت نیشتو ببند یا نه؟تا آخر آهنگ با اینکه کلی حال کردم به خاطر قشنگ خوندنش اما کم نیاوردم و هی با نگاهم مشت و لگد پرت کردم سمتش.آهنگ که تموم شد دوباره ملت دست زدن و هی گفتن دوباره دوباره. خلاصه شروین یه یک ساعتی زد و خوند و این ملتم خودشون و ترکوندن. چند تا دخترم هی میومدن دور این پسره می نشستن براش عشوه می ریختن. نمیفهمیدم قطب جنوبم قشنگی داره اینا دارن خودشون و میکشن براش؟؟؟از دست این دخترای آویزون و شروین که اون وسط نشسته بود و حواسش پیش اونا بود لجم گرفت.با حرص بلند شدم که برم ویلا. دو قدم که رفتم اون طرفتر حس کردم یکی پیشمه. برگشتم دیدم شروین داره کنارم میاد.اه این کی بلند شد که من نفهمیدم اون دخترا چه جوری ولش کردن؟ این چه جوری دلکنده ازشون؟


به روی خودم نیاوردم اخم کردم و قدمام و تند تر کردم. نزدیک جنگل که رسیدیم یهو پاهام سست شد. تند تند چند تا نفس عمیق کشیدم و هوا رو با ولع وارد بینیم کردم. صدای شکمم بلند شد. دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب آروم گفتم: تو هم فهمیدی؟ تو هم دلت می خواد؟ می دونم گرسنه ای. این بوی کبابم که روحمو با خودش برد اما چه کنیم؟ با تشکر از بعضیا یک قرونم ندارم که بخوام چیزی بخرم. وارد آشپزخونه هم نمیتونم بشم ممنوع کردن. یکم تحمل کن. دست می کشیدم رو شکمم و با شکمم حرف می زدم. یکی از دور من و می دید فکر می کرد یه زن حامله داره با بچه ی تو شکمش حرف میزنه.این که من گشنه بودم تقصیر شروین بود اگه صبح حرصم نمی داد درست و حسابی غذا می خوردم. برگشتم با حرص نگاهش کردم. بعد به پشت سرش نگاه کردم به خونواده ای که یکم اون طرفتر بساط پهن کرده بودن و داشتن واسه ناهار جوجه کباب می کردن. آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا با اونا بودم. از ظاهر سیخهای رو آتیش پیدا بود که دیگه پختن و آماده ی خوردن بودن. آب دهنمو با حسرت قورت دادم. دستم هنوز رو شکمم بود.شروین که داشت به من نگاه می کرد رد نگاهمو گرفت تا اون خانواده و فهمید دارم از راه دور با چشمام کبابا رو ذهنی می خورم.همون جور داشتم به کبابا و مردی که کبابا رو باد میزد نگاه می کردم که یه قیافه ی آشنا دیدم اونقدر تو فکر کبابا بودم که اصلا حواسم نبود.اههههههههه این که شروینه، اونجا چی کار میکنه؟؟؟؟ چی داره میگه به اینا؟؟؟ اه اه به من اشاره کرد. این با من چی کار داره. اه آقاهه داره به من نگاه می کنه. ببین زنشم رفته پیشش. حالا دوتایی دارن نگام میکنن. اینا چرا لبخند می زنن بهم؟ چرا سر تکون می دن؟؟؟ منم باید لبخند بزنم؟ باید سر تکون بدم؟ خوب زشته کاری نکنم.یه لبخند متعجب زدم و سرمو آروم تکون دادم.شروین و ببین داره به من نگاه می کنه؟ چرا دست تکون میده؟ دوباره چی داره به اینا میگه؟؟؟مات و گیج به شروین و اون زن و مرد نگاه می کردم. شروین برگشت و اومد پیش من. تو دستش دوتا سیخ جوجه بود. چشمام داشت از کاسه در میومد. این جوجه ها دست این چی کار می کرد؟ نکنه دزدیدتشون نه بابا خودم دیدم آقاقه با لبخند داد دستش. اگه دزدیده بود الان باید در می رفت اونام دنبالش.گیج به شروین نگاه کردم. شروینم که دید دارم منگل وار نگاهش می کنم خونسرد آستینم و کشید و من و کشوند که یعنی راه بیوفت.چشمم هنوز به جوجه ها بود.یه اشاره به جوجه ها کردم و با بهت گفتم: اینا چیه؟شروین نیم نگاه خشکی کرد و گفت: مگه نمیبینی ؟ جوجه.من: می بینم، دست تو چی کار میکنه؟ دزدیدیشون؟گوشه ی لبش کج شد. به ویلا رسیدیم در و باز کرد و وارد باغ شدیم.شروین: قسم می خورم که از اون مغز کوچیکت اصلا" استفاده نمیکنی. آخه کی میره دوتا سیخ جوجه می دزده تازه قبل و بعد دزدی هم کلی با صاحباش حرف میزنه؟ ندزدیدم خودشون بهم دادن.من: چرا باید بهت بدن؟ اصلا" چی میگفتی بهشون؟در ساختمون و باز کرد اما قبل اینکه بره تو برگشت و تو چشمام نگاه کرد. خونسرد با چشمای خندون.شروین: رفتم بهشون گفتم خانومم بارداره بوی کباب بهش خورده ویار کرده. اونام وقتی تو رو با این لباسای گشاد دیدن مطمئن شدن که بارداری و خوشحال شدن و دوتا سیخ تعارف کردن و منم برداشتم.مات داشتم نگاهش می کردم. تو جام خشک شده بودم. نگاهم رفت سمت لباسام.ای خاک به سر من با این حواس ... اصلا" یادم نبود که لباسای شروین تنمه. بیخود نبود بدبختا فکر کردن حامله ام لباسام کم از لباسای بارداری نداره بس که گشاده.اصلا" کی به این پسر گفت بره بهتون بزنه بگه خانمم حامله است؟ کدوم خانم کدوم شکم کدوم بچه؟؟؟؟ من هنوز شوهرشم گیرم نیومده. این از کیسه خلیفه می بخشه. شوهر نکرده یه بچه انداخت گردنمونااااااااا.وای کبابارو بگو. اهههه این کجا رفت؟ نره کبابا رو بزنه تو حلقش به من نرسه. به اسم اقدس شکم کلثوم میشه.دوییدم دنبال شروین دیدم رفته تو آشپزخونه و چند تا گوجه خورد کرده و داره میز میچینه.
نگاه کردم ببینم چند تا بشقاب میزاره اما از بشقاب خبری نبود همه ی کبابا رو کشید تو یه ظرف و دورشم پیاز و گوجه ریخت و با نون و نوشابه آورد سر میز. خودشم نشست پشت صندلی.اههههههههههه این چرا همچین کرد؟؟؟ فکر کرد مثلا" یه ظرف بریزه من نمی خورم اوهوکی صد تومن بده آش به همین خیال باش.رفتم نشستم رو صندلی کناریش. یکم نون جدا کردم و گوجه و پیاز و یه تیکه جوجه گذاشتم روش و گذاشتم تو دهنم. اصلا" هم به شروین که زل زد بهم و داشت نگاهم می کرد توجه نکردم. رومو کردم اون طرف و لقمه امو جوییدم. شروینم یکم نگاه کرد و اونم مشغول شد. اونقدر گشنم بود که هیچی حالیم نبود. از طرفی هم این کبابا دست و پام و شل کرده بود انگاری واقعا" ویار کرده بودم. داشتم با ولع لقمه امو می جوییدم که سنگینی نگاهش و حس کردم. نگاش کردم. لقمه اش آماده تو دستش بود و داشت نگام می کرد.با دهن پر گفتم: چیه؟ نمی خوری؟شروین: چند وقته غذا نخوردی؟همون جور که سعی میکردم لقمه امو قورت بدم گفتم: خیلی وقته............اخماش رفت توهم: روت میشه این و بگی؟ مگه من بهت غذا نمی دم؟ صبح با هم صبحونه خوردیم.لقمه ام و به زور قورت دادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا غذا دادین اما بعدش یه جوری با حرص و کنایه از تو حلقم کشیدی بیرون. غذای با منت بهم نمی چسبه.شروین آروم گفت: پس چه طور این غذا رو با لذت می خوری؟یه لبخند عریض بهش زدم و گفتم: چون این غذا مال تو نیست پس منتی نداری صاحباشم راضی راضین. بعدم براش زحمت کشیدم.شروین ابروهاش از تعجب رفت بالا: چه زحمتی؟من با همون لبخند ملیحم گفتم: واسه این غذا یه دور حامله و فارغ شدم پس براش مایه گذاشتم حلاله حلاله.بعد پرو پرو چنگ انداختم و لقمه ی آماده ی شروین و از دستش قاپیدم و چپوندم تو دهنم و کوچکترین توجهی هم به قیافه ی بهت زده ی شروین نکردم.حسابی که غذا خوردم و سیر شدم. از جام بلند شدم و رفتم دستمو شستم و همون جور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: زحمت چیدن میزو که کشیدی، زحمت جمع کردنشم بکش.چشمای شروین دیگه از این بازتر نمیشد.دلم خنک شد تو بازی که حالش و گرفته بودم الانم که کاملا" ضد حال خورد. عقده گشایی کردم حسابی. تا این باشه که دیگه اذیتم نکنه. نوه ی رئیسمی باش باید بفهمی لال نیستم هیچی نگم.

تو فکر بودم. به طراوت جون زنگ زده بودم . کلی خوشحال شده بود. کلی هم سفارش شروین و کرده بود که مواظبش باشم و یه لحظه تنهاش نذارم و اگه تونستم راضیش کنم برگردیم تهران.یکی نیست بگه من چه جوری مواظب این پسر به این گندگی باشم مگه بچه است دستش و بگیرم هر جا می خواد بره ببرمش؟ اصلا بود و نبود من برا این پسر فرقی نمیکرد. انقده ام که می گفت بیا از ترس این بود که نکنه وقتی برگشت خونه ببینه خونه اش رو هواست. میترسید یه بلایی سر ویلاش بیارم. از طرفی هم دل نگران دانشگاه و کلاسام بودم. مگه چقدر می تونستم از کلاسام بزنم؟ از اون روزی که اومدیم اینجا تا حالا دوبار به مهسا زنگ زدم. بار اول که اونجور بار دومم تا زنگ زدم به جای مهسا درسا گوشی و گرفت و سلام نکرده سوالاش شروع شد. که کی رفتی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟ کی بر میگردی؟منم مختصر و مفید گفتم: اتفاقی بعد مهمونی اومدیم من و شروین.که تا اسم شروین و آوردم با جیغ گفت: شروین؟ دو تایی رفتین؟ چرا؟ چی شده؟ پس اونی که صداشو شنیده بودم شروین بود.حالا یکی نمیدونست فکر می کرد شروین دوست پسرمه و اومدیم عشق و حال دیگه خبر نداشتن که من بدبخت در نقش یک پرستار کودک اومدم که کاش این نره غول من و به پرستاری قبول داشت. من و به چشم کلفتشم نگاه نمی کرد. بس که این چند روزه حرص خوردم از دستش و جلوش سوتی دادم که حد نداشت. دیگه وقتی می دیدمش سعی نمیکردم خوب رفتار کنم. وقتی سوتیام و می دید مثل قبل حرص نمی خوردم اونقده جلوش ضایع شده بودم که دیگه باهاش ندار بودم. جلوش خودم بودم. هر چند همیشه خودم بودم اما خیلی مراقب بودم که جلوی کسی خرابکاری نکنم. اما کار من از این حرفا گذشته بود. حتی از ترسم از رعد و برقم خبر دار شده بود. بماند که تو خواب حرف زده بودم و هنوز خودمم نمیدونستم چه چیزایی گفتم.اما خداییش اهل به رخ کشیدن کارا نبود خیلی که می خواست به روم بیاره همون دو ساعت اول یه تیکه می نداخت تموم شد و رفت این اخلاقش خوب بود. حتی ازم در مورد ترس از رعد و برقم نپرسید.شب شده بود. رو مبل نشسته بودم و واسه خودم آه میکشیدم. حوصله ام حسابی سر رفته بود. اینجا هیچی نداشتم حتی گوشیمم همراهم نبود که یکم باهاش بازی کنم. اگه الان خونه خانم احتشام بودم می رفتم تو باغ. یکم با درختا و شمشادا ور میرفتم. یکم درختا رو معاینه می کردم ببینم وضعیتشون چیه؟ کمبود ممبود نداشته باشن کودی چیزی لازم نداشته باشن. هر چند همه این کارها رو دور از چشم مش رجب انجام میدادم اما تقریبا" هر دو هفته یه بار همه باغ و چک می کردم. اگه مش رجب می دیدتم نمی ذاشت و به زور می فرستادم تو خونه. دیگه بهم اعتماد نداشت. یه بار که داشت برگ نوهای باغو که دورتا دور عمارت کاشته شده بود و مثل یه پرچین سبز بود و هرس میکرد منم رفته بودم و بعد کلی التماس تونسته بودم راضیش کنم بذاره من این کارو انجام بدم. برگا کلی رشد کرده بودن و بلند شده بودن. منم همچینی خواسته بودم بهشون مدل بدم و شکل یه پرنده هرسشون کنم که زده بودم و همه رو کچل کرده بودم که قد پرچین به زور به بیست سانتی متر می رسید. مش رجب که اومد دید اونقدر دعوام کرد که نگو. از اون به بعدم نذاشت دیگه دستی به باغ بزنم منم مجبوری یواشکی میرفتم سراغ درختا.از پنجره بیرون و نگاه کردم درختا تو باد تکون می خوردن. دلم هوای تازه خواست. بلند شدم، از در رفتم بیرون. باد میومد. ژاکتمو بیشتر به خودم پیچیدم و دستامو بردم زیر بغلم و دست به سینه شدم. هنوز لباسای شروین تنم بود آخه گرم تر از لباسای خودم بودن دلم نمیومد درشون بیارم.رفتم تو حیاط و به آسمون و درختا نگاه میکردم. نفسای عمیق میکشیدم. بوی خونه رو مداد. بوی باغچه امون بود درختای حیاطمون. دلم هوای خونه رو کرد. اما دوست نداشتم الان اونجا می بودم. بیخبری اینجا رو بیشتر دوست داشتم انگار از دنیا جدا شده بودم و از محیط اعصاب خورد کن همیشگی دور بودم. اینجا انگاری دنیا متوقف شده بود. همه ی هم و غمم این بود که صبحونه و ناهار و شام چی بخورم یا بعد حمام چه لباسی بپوشم یا چی کار کنم که از بی حوصلگی در بیام یا مراقب باشم که این شروینه بیشتر از این حرصم نده.گفتم شروین. راستی کجا بود؟ این پسره ام هر از چند گاهی غیب میشه. یا من اونقدر غرق آه کشیدنم بودم که متوجه اش نبودم. همه جا تاریک بود. تو فکرام غرق بودم که یه صدایی شنیدم. چشمام و گردوندم. چشمم به یه سگ سیاه قهوه ای بامزه افتاد که کنار یه درخت سرش و گذاشته بود رو دستاش و خورخور میکرد.آخی چه ناز خوابیده بود. این کی اومد اینجا؟ مطمئنم تا حالا ندیده بودمش اینجا یعنی تو این چند روز نبود.از حیونا نمیترسیدم. دوستشون داشتم. با لبخند رفتم جلوش نشستم و دستمو دراز کردم که نازش کنم. دستم که به نزدیک سرش رسید یه تکونی خورد و سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد. وای چشماشو چه برقی می زد.داشتم همین جور نگاهش میکردم که با یه حرکت بلند شد تو جاش ایستاد.واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی ماممممممممممممممممممممممم ممممممماناین چقدر گنده بود؟ هم اندازه ی من بود که نشسته بودم کنارش. صورتش درست جلوی صورتم بود و یه جور بدی خرناس میکشید. با اینکه از سگا نمیترسیدم اما خداییش این خیلی ترسناک بود. لبخندم تبدیل شده بود به دهن کجی. آروم آروم از جام بلند شدم و یه قدم رفتم عقب. دستم هنوز تو هوا برای ناز کردنش دراز بود. دو، سه قدم رفتم عقب. احساس کردم خرناساش خطرناکتر شده. به زور آب دهنم و قورت دادم و اومدم بیام عقب که یه حرکت کرد که قلبم ریخت تندی برگشتم عقب و با جیغ تا جایی که توان داشتم و می تونستم سریع دوییدم سمت ویلا و از ته دل جیغ میکشیدم. دعا دعا میکردم که سگه بهم نرسه. صدای نکره اشو پشت سرم میشنیدم که بدجوری واق واق میکرد انگاری داشت تهدیدم میکرد.داشتم فکر میکردم اشهدمو بخونم که لااقل مسلمون از دنیا برم بلکم خدا دلش به رحم اومد و من جوون مرگ و فرستاد تو بهشت. نزدیک در ویلا رسیده بودم انگار داشتم به در بهشت میرسیدم. در باز شد و شروین با ابروهای بالا اومده ازش اومد بیرون و با تعجب بهم نگاه کرد. من الان اگه جبرئیل و می دیدم انقده خوشحال نمیشدم که از دیدن شروین ذوق مرگ شدم. جیغ کشون رفتم سمتش و خودمو پشتش قایم کردم و با دست چسبیدم به بازوش و سعی کردم سرمو به زور تو بازوش فرو کنم که بلکم ناپدید بشم سگه من و نببینه. نفس بریده با لکنت گفتم: ن .... نج ... نجات.... نجاتم بده.. من و ... می .. خواد .. بکشه...شروین یه سوت آروم زد و به من نگاه کرد و گفت: این می خواد بکشتت؟از زور نفس تنگی چشمام و بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به بازوی شروین و سعی میکردم نفس بکشم . یکم هوا که رفت تو ریه هام سرمو بلند کردم ببینم شروین منظورش چی بود.چشمم افتاد به سگه که جلوی شروین رو پاهاش نشسته بود و زبونشم نیم متر از دهنش در اومده بود و با ذوق دمش و تکون میداد.چشمام چهارتا شد. این چه جوری اینقده آروم شده بود؟ این که تا همین الان می خواست تیکه پارم کنه؟
با بهت و حیرت به شروین نگاه کردم و با اشاره به سگه و خودم سعی کردم بگم که چی شده اما دریغ از یک کلمه ی درست که از دهنم در بیاد بیشتر شکل لال بازی بود.
من: ممممن ..... ایین .... اوووم ..... خخخخ...ووووهم ترسیده بودم هم عصبانی بودم هم لجش در اومده بود که چرا زبونم گرفته و نمیتونم حرف بزنم. اونقده فشار عصبیم زیاد بود که بی اختیار دستم و مشت کردم و با یه جیغ عصبی دستمو پرت کردم پایین یه جورایی انگار می خواستم به هوا مشت بزنم.ابروهای شروین تا حد ممکن بالا بود و یه جوری با بهت و تعجب به عکس العمل من نگاه میکرد. حتی سگه هم گیج شده بود و دیگه از ذوقش خبری نبود. دیگه دمش و تکون نمیداد، زبونشم رفته بود تو دهنش مثله اینکه اونم از جیغ کشیدنم تعجب کرده بود.با حرص به شروین گفتم: اصلا این سگه اینجا چی کار میکنه؟گوشه ی لبش کج شد سمت پایین با صدایی که سعی میکرد سرد باشه اما نبود و رگه های خنده توش بود گفت: زغالی هر شب میاد تو ویلا برای نگهبانی. روزا میره ویلا بقلی پیش حسن نگهبان ویلا.با حرص و طلبکار گفتم: کدوم شبا میومد؟ من که این چند شب ندیدمش.شروین دستشو تو جیبش فرو کرد و با همون حالت گفت: همه شبا بوده تو ندیدیش چون شبا پیش نمیومد بیای تو حیاط. حالا چرا اومدی بیرون؟ ساعت 10:30؟با حرص پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون هوا بخورم.شروین: یعنی تو خونه چیزی پیدا نمیشد که سرگرمت کنه؟حسابی کفری شده بودم داشتم آتیش میگرفتم. دستامو مشت کردم و گفتم: مثلا چی؟ مگه تو این خونه وسیله ی سرگرمیم پیدا میشه؟ اصلا تنهایی چی کار میشه کرد؟ بشینم با خودم یه قل دو قل بازی کنم؟با استفهام ابروش و برد بالا و گفت : یه قل؟ دو قل؟ چی هست؟با حرص پوفی کردم و آروم غر زدم: ای خدا حالا بیا و دو ساعت واسه این پسر از ایران دور مونده توضیح بده که یه قل دوقل چیه؟یکم بلند تر گفتم: هیچی ولش کن. بعد با حرص پامو کوبیدم زمین و رفتم تو ویلا و یه راست رفتم نشستم رو قالیچه ی بغل شومینه و زانومو بغل کردم.شروین پشت سرم اومد و نشست رو مبل. یکم بهم نگاه کرد که تحویلش نگرفتم. خودشو کشید جلوی مبل و آرنجش و تکیه داد به زانوهاش و آروم انگار یکی مجبورش کرده باشه گفت: چیزه .... می خوای بازی کنی؟آخ جون بازی . من میمردم برای هر گونه بازی. نیمرخم بهش بود. نیشم تا بقل گوشام باز شد و با ذوق بهش نگاه کردم اما وقتی قیافه سردش و دیدم مشکوک شدم.نکنه می خواد من و دست بندازه؟ شروین و خوبی کردن؟ یه امر محال بود.چشمام و ریز کردم و مشکوک، با یه حالت سوظن گفتم: سر کاریه؟ابروهاش رفت بالا: سر کاری؟وای این چرا امروز خنگ شده بود؟ پوفی کردم و گفتم: یعنی می خوای اذیت کنی؟شروین با کمی تعجب گفت: اذیت برای چی؟لجم در اومده بود. حرصی تر گفتم: برای اینکه من و دق بدی. از کی تا حالا تو مهربون شدی و به فکر سر رفتن حوصله ی منی؟مثل دخترا یه پشت چشمی برام نازک کرد که کفم برید بعد بی تفاوت و سرد تکیه داد به مبل و یه دستش و گذاشت رو پشتی مبل و پاش و انداخت رو پاش و کنترل و گرفت تو دستش که تلویزیون و روشن کنه. تو همون حال گفت:به فکر تو نیستم. حوصله ی خودمم سر رفته. یادم رفت لپ تابمو بیارم. اینجام که کار خاصی نمیشه کرد. اهههههههه پس آقا به فکر خودشونن منو بهانه کرده. همچین لطفیم در کار نبوده. هر چند اگه می خواست لطف کنه بعید بود.اداش و در آوردم تا حرصم خالی بشه. بعد سریع گفتم: خوب حالا مثلا" چی بازی کنیم؟یه نیم نگاه بهم کرد و بی تفاوت گفت: نمی دونم. تو کشوی میز تلویزیون ورق دیدم. بلدی؟شونه امو انداختم بالا و در حالی که فکر می کردم. دو نفری چه بازی میشه کرد گفتم: آره خوب.... اما چی بازی کنیم؟تلویزیون و خاموش کرد و گفت: حکم بلدی؟ یادمه هر وقت تابستونا میومدم ایران با بچه ها که جمع میشدیم یا وقتی که میومدیم اینجا تا صبح حکم بازی میکردیم.با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. تو افکارش غرق بود انگار داشت خاطراتشو مرور می کرد. این الان برای من درد و دل کرد؟ از خاطراتش گفت؟ نه بابا انگاری داشته با خودش بلند بلند فکر می کرده. اصلا شک دارم یادش باشه منم اینجا نشستم. یه تک سرفه کردم که باعث شد شروین به خودش بیاد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: چی میگی؟ بازی میکنی؟از ترس اینکه پشیمون بشه تندی گفتم: آره بازی میکنم.خودش بلند شد رفت از تو کشوی میز تلویزیون ورقارو برداشت آورد نشست جلوی من رو قالیچه. خیلی ماهرانه بر زد و گفت: کم یا زیاد؟ابروم رفت بالا: مگه نباید آس بندازیم ببینیم کی حاکمه؟شروین: طول میکشه این جوری زودتر تعیین میشه.من: باشه. پس کم.دوتا برگه کشید یکی و انداخت جلوی من و یکیشم جلوی خودش. من حاکم شدم. با ذوق دستامو کوبوندم به همو گفتم: ایول من حاکمم.یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره بر زد و پنج تا برگه بهم داد. دست مزخرفی بود بالا ترین برگه ام یه سرباز پیک بود. یه 6 پیکم داشتم بقیه همه برگه ها ی ریز از چیزای دیگه بود. تو بازیم شانس نداشتم. خونسرد گفتم پیک. سه تا برگه انداختم بیرون. بازی شروع شد و من اول از رو زمین برگه برداشتم. برگه های رو زمین نصف شده بودن. دستم افتضاح بود. همش برگه های پایین بدرد نخور گیرم میوفتاد. لجم در اومده بود ای ... به این شانس.شروین داشت با کنترل ور میرفت و کانالا رو بالا پایین میکرد کلا" حواسش زیاد به بازی نبود. برگه اول و برداشتم شاه گیشنیز بود. سریع برداشتمش. برگه ی دوم و دیدم. بی بی دل بود. دلم نمیومد بندازمش بیرون. نگاهم رفت سمت شروین چشمش به تلویزیون بود. سریع بی بی و برداشتم گذاشتم تو دستم و یه 2 خشت از تو دستم انداختم پایین.این کارو چند بار دیگه ام تکرار کردم و تقریبا همه ی برگه های بدردنخورم و انداختم بیرون. کلی خوشنود بودم.بازی کردیم و من دست اول و بردم و همچنان حاکم موندم. دو دست دیگه ام بازی کردیم و من به مدد تقلب کردن تونستم سه دست پشت سر هم ببرم.دور چهارم بودیم و شروین اخماش تو هم بود. انتظار نداشت بتونم سه دست ازش ببرم. حکم دل بود. برگه ی اول و برداشتم آس خشت بود. گذاشتم تو برگه هام. ورق بعدی و برداشتم وای آس دل بود عمرا" این برگه رو مینداختم دور. شروین نگاهش به شومینه بود. سریع اومدم برگه رو بزارم تو دستم که دستم تو هوا گرفته شد.اونقدر تعجب کردم که نگو. یه نگاهم به دستم بود و یه نگاهم به شروین که با اخم داشت نگام میکرد. نمی دونم بیشتر از اینکه تقلبم و گرفته بود متعجب بودم یا از اینکه برای اولین بار دستش با دستم تماس نزدیک پیدا کرده بود. هیچ وقت مستقیم دستمو نمیگرفت همیشه سعی میکرد بازوم یا آستین لباسمو بگیره. دهنم باز مونده بود و نمی تونستم چیزی بگم. با صدای شروین از بهت بیرون اومدم. شروین: دیدم همش کارتای خوب میاد دستت و مدام میبری نگو توی فسقلی متقلب تشریف داشتی. بده ببینم چی تو دستته.با فشار دستش تازه به خودم اومدم. اگه برگه رو بهش میدادم فاتحه ام خونده بود. عمرا" می ذاشتم ورقمو بگیره. با یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم ازش دورش کنم اما شروین پیله تر از این حرفا بود. هرچی من برگه رو تو هوا این ور اون ور میبردم که بیخیال بشه و نگیره افاقه نداشت. مثل این گربه ها که دنبال کلاف کاموا میرن دنبال این برگه هه میومد. دیگه نیم خیزشده بود و سعی میکرد برگه رو بقاپه ازم.دیدم این جوری نمیشه برگه رو بردم پشتم و سعی کردم پشتم قایمش کنم و برای اطمینان تا جای ممکن خودمو کشیده بودم عقب. شروینم نامردی نکرد و کامل خم شد طرف من و با یه حرکت دستمو از پشتم در آورد و چون هر دوتا سعی میکردیم ورق و بگیریم تو یه لحظه تعادلمون و از دست دادیم و من به پشت افتادم رو زمین و شروینم که حسابی خم شده بود و با یه دستشم که دست من و گرفته بود وقتی من افتادم دستم کشیده شد و شروینم نتونست خودش و کنترل کنه و سکندری خورد افتاد رو من. فقط لحظه ی آخر تونست آرنجاش و بکوبه رو زمین و سعی کنه خودش و تو دو سانتی تن من نگه داره. کلا فاصله مون خیلی کم بود. صورتش کامل جلوی صورتم بود و نفساش به صورتم می خورد انگاری ها کرده باشه نفساش گرم بود. گرماش که به صورتم می خورد یاد شومینه و حرارتش میوفتادم همیشه نشستن کنار شومینه رو دوست داشتم گرمای شعله ها که به صورتم می خوره و گرمم میکنه حس آرامش بهم میده. نمی دونم چرا تو اون لحظه یاد اون حس افتادم و حس کرختی و سستی شیرین شعله های آتیش تو تنم پیچید. صورت شروین و می دیدم که درست جلوی صورتمه اما من فقط چشماش و میدیدم. چشماش چه رنگی داشت. یه رنگ قشنگی بود چرا تا حالا متوجه اش نشده بودم؟ اما نمی تونستم بفهمم چه رنگیه سعی کردم با تمام حواسم متمرکز شم به چشماش و جالب این بود که اونم چشماش و بر نمی داشت.تو چشماش پر رنگ سبز بود دور عنبیه چشمش یه خط مشکی بود که چشماش و جذابتر می کرد. توش رگه های سورمه ای و قهوه ای بود. یعنی میشه چشمای یه آدم این همه رنگ داشته باشه؟با اینکه بیشتر عنیه اش سبز بود اما رگه های آبیش خیلی خاصش کرده بودن و یه حس عجیبی به چشماش می دادن.داشتم به کنکاش چشماش ادامه می دادم که با یه تکون چشماش و ازم گرفت. تازه انگاری فهمیدم تو چه موقعیتیم و شروینم تقریبا" تو حلقه امه. هم زمان با بلند شدن شروین منم بلند شدم. معذب شده بودم. می خواستم از جلوی چشماش فرار کنم. یه دستی به گردنم کشیدم و یه تار از موهای فرمو بردم پشت گوشم .با تته پته گفتم: چیزه ... من ... من گشنمه میرم ببینم چی پیدا میشه برای شام.
شروین خونسرد فقط یه سر تکون داد. سریع خودمو رسوندم تو آشپز خونه. از اونجا که اپن بود و من تو اون لحظه نیاز به جایی داشتم که دور از چشم شروین یکم فکر کنم تا رسیدم به آشپزخونه سریع دولا شدم و رفتم پشت اپن نشستم و تکیه دادم به دیوارش. این جوری شروین من و از بیرون نمی دید.
نشستم و به چند دقیقه ی قبل فکر کردم. هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر رنگ چشمای شروین و حس گرم شعله های آتیش به ذهنم میرسید. یه جورایی هنوز اون گرما رو حس میکردم. سرمو تو دستام گرفته ام. خدایا چرا من این جوری بودم؟ همیشه تو موقعیتهای حساس بدترین عکس العمل و از خودم نشون می دادم. میرفتم تو مراسم ختم یه چیز خنده دار یادم میوفتاد نیشم باز میشد. تو موقعیتهای شاد اشکم در میومد. یه صحنه احساسی می دیدم بغض میکردم. امشبم که دیگه شاهکار بود. تازه یادم افتاده بود تو چه موقعیتی بودم. تو وضعیتی که من بودم طبیعی بود که سریع از جام بلند بشم و شروین و از روم بلند کنم. آره بهترین کار همین بود. اخم کردم و سرمو تکیه دادم به دیوار. من احمق چی کار کرده بودم؟ از حرص سرمو از پشت زدم به دیوار. آخه کی تو همچین وضعیتی دنبال کشف رنگ چشای یاروهه؟ با حرص بیشتری سرمو کوبیدم به دیوار. الان اگه فکرای ناجور بکنه چی؟ سرمو کوبیدم به دیوار.اگه فکر کنه من خوشم اومده بود که تکون نخوردم چی؟ کوبیدن سر به دیوار فایده نداشت. دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم به سرم.اگه الان یه فکرای پلیدی بره تو سرش چی؟یه مشت دیگه.چرا الان باید گیج بازی دربیارم؟یه مشت دیگه.الان که دوتایی تو یه خونه و یه شهر و یه استان دیگه دور از همه ی آشناها هستیم چرا؟یه مشت دیگه.نکنه ... نکنه....فکر کردن و بیخیال شدم و فقط با مشت می کوبیدم به سرم و غصه می خوردم و زیر لب غر میزدم. -: کلا" با خودت درگیری.اونقدر ترسیدم که ناخوداگاه از جام پریدم که وایسم سرم محکم خورد به زیر اپن. احساس میکردم سرم از قسمت برخورد شکاف برداشت. یه آخی گفتم و دو دستی سرمو چسبیدم و نشستم رو زمین. از درد اشکم در اومده بود. دوتا قطره اشک به زور از گوشه ی چشمای بسته ام اومدن رو گونه ام. نای اینکه پاکشون کنم نداشتم. خدایا چرا همه ی بلاهات باید سر من بیچاره بیاد؟ چرا این شروین هیچ وقت هیچیش نمیشه؟داشتم تو دلم از خدا گله می کردم که صدای شروین و شنیدم. به زور چشمامو باز کردم. جلوم زانو زده بود و یه لیوان آب که توش قند ریخته بود تو دستش بود. بهم اشاره کرد که بخورم. نمی خواستم دستمو از رو سرم بردارم می ترسیدم با برداشتن دستم دردش بیشتر بشه. انگار فهمید. خودش لیوان و به لبم نزدیک کرد تا بخورم. آروم آروم آب قند و خوردم. یکم حالم بهتر شد. درد سرمم کمتر شد اما احساس می کردم ورم کرده. نمی دونم چرا یاد تام و جری میوفتادم که وقتی یه چیزی می خورد تو سر این گربه بیچاره سرش مثل کوه میومد بالا. می ترسیدم سر منم اون شکلی شده باشه.شروین: بزار ببینم چی شده.تو دلم غر زدم (( پسره پروو تقصیر این بود سرم منفجر شد حالا می خواد ببینه چی شده. به تو چه؟ مگه دکتری؟ ))بی توجه بهش با دست سرمو می مالیدم. شروین که دید من قصد نشون دادن سرمو ندارم خودش اومد جلو دستمو گرفت تا از رو سرم برش داره ببینه چی شده. منم سعی کردم دستمو مثل چسب دوقولو به سرم بچسبونم که نتونه ببینه. پرو یه اجازه ای ، ببخشیدی، معذرت می خوام که ترسوندمت، دریغ از یه کوچولو ادب. شروینم که دید دستم جدا بشو نیست یه فشار محکم به دستم داد که دستم سر شد. به زور دستمو از رو سرم ورداشت.تو دلم غر میزدم (( الهی دستت بشکنه که دستمو شکوندی. سرمم که شکوندی. خوبه هزار بار دیدی وقتی یهو میای سکته میکنم بازم کارش و تکرار میکنه انگار خوشش میاد. آخر تا من و ناقص نکنه ول نمیکنه. حالا خدا کنه من تام کلم نیونده باشه بالا . آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ))با احساس یه درد بدی تو سرم سرمو از زیر دست شروین کشیدم بیرون و بهش چشم غره رفتم.شروین: ورم کرده.با حرص: چشم بسته غیب گفتی؟ خودم فهمیدم ورم کرده. آزار داری فشار میاری به سرم؟گوشه ی لبش کج شد. با بدجنسی گفت: حالا چرا ناراحتی؟ نباید ازم تشکر کنی؟چشمام و دهنم تا جایی که میشد باز شدن. پسره ی پرو زده ناکارم کرده تشکرم می خواد.قیافه من و که دید خودش گفت: مگه نمی خواستی یه بلایی سر، سرت بیاری؟سرم از رو تعجب خم شد سمت راست.شروین: مگه به خاطر همین یک ساعت نبود که می زدیش به دیوارو بعدم با مشت افتادی به جونش؟ من کارتو راحت تر کردم.وای خاک شنی و ماسه ای لب ساحل بریزه رو سرم این پسره از کی اینجا وایساده بود داشت من و نگاه می کرد؟ یعنی همه کارامو دیده بود؟ ببینه به درک . کی بهش میگه کله کنه بیاد همه جا شاید من داشتم لباس عوض میکردم. دختره ی خنگ چرا چرت و پرت میگی؟ کی تو آشپزخونه لباس عوض میکنه که تو دومیش باشی؟ خوب حالا تو هم مثال بود.من با خودم درگیر بودم که دیدم شروین از جاش بلند شد و ایستادو دستشو دراز کرد سمتم که یعنی کمک کنه بلند بشم.این پسره چرا یهو حس نوعدوستیش گل کرده وبود هی می خواست کمک کنه؟ وای بمیری آنید نکنه به خاطر .... نکنه فکر کرده من کنار شومینه داشتم بهش نخ می دادم؟ نکنه الان فکرای ناجور تو سرش باشه؟ با چشم غره دستش و پس زدم و خودم بلند شدم. شروین: برو رو مبل بشین من واسه شام یه چیزی درست میکنم.بی تفاوت از کنارش گذشتم و خواستم برم بیرون که شنیدم داره میگه: حالا چی درست کنم؟نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: عدس پلو خوبه هوس کردم.شروین یه چشم غره بهم رفت که منم عین بچه آدم سرمو گذاشتم پایین و رفتم بیرون.عجیب هوس عدس پلو کرده بودم. من چرا این جوری شده بودم؟ اون از ظهر که هوس جوجه کردم اینم از الان. انگاری خودمم باورم شده ویار دارما.رفتم رو مبل واسه خودم دراز کشیدم و پام و انداختم رو پام. آخیش چه راحت بود بی خود نبود پسر قطبیه همش رو این ولو بود. خوب جایی گیر آورده بود. دلم واسه دانشگاه و بچه ها و خانم احتشام و مهری خانم تنگ شده بود این چند روزه ام از درس و دانشگاهم زده بودم. معلوم نبود این پسره تا کی می خواست اینجا بمونه. این چه وضعش بود؟ چهارتا لباس درست و حسابیم نداشتم که بپوشم. حالا خوبه دوتا لباس از این پسره گرفتم وگرنه اینجا قندیل می بستم.

-: غذا حاضره.
سرمو بلند کردم دیدم شروین بالا سرم ایستاده. دوست داشتم زبونمو براش در بیارم بگم کنف شدی؟ دیدی نترسیدم؟ خیط. با یه پوزخند از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و اصلا به شروین که با تعجب نگام میکرد توجه نکردم.چیه نکنه انتظار داشت ازش تشکر کنم؟ این همه من درست کردم اون خورد یه دفعه ام دست پخت شازده رو بخوریم ......ذهنم قفل کرد. بی اختیار سوتی کشیدم. نه این پسره کارش درسته. ببین چه میزی چیده. سوسیس بندری درست کرده بود و با گوجه و خیار شور تزئینش کرده بود خداییش قیافه اش آدم و به اشتها وا می داشت.شروین کنارم ایستاده بود و با غرور نگام میکرد.اییشششششش ایکبیری حالا فکر کرده یه بندری پخته خیلی کار کرده. خونسرد رفتم پشت میز نشستم. شروینم یکم نگام کرد و بعد اونم اومد و نشست رو به روم.بشقابمو پر از بندری کردم. شروین با ابروهای بالا رفته نگام می کرد. انقده نگاه کن که جونت در بیاد عمرا" تشکر کنم. مشغول خوردن شدم. شروینم بعد چند دقیقه بیخیال شد و شروع کرد به غذا خوردن. انصافا" خیلی خوشمزه بود. اما نمی دونم چرا هر چی بیشتر می خوردم و مطمئن تر میشدم که دست پختش خوبه بیشتر حرص می خوردم. شاید چون خودم آشپزیم افتضاح بود دوست نداشتم شروین غذاش به این خوشمزگی باشه.دوست داشتم به یه چیزی گیر بدم، اما به چی؟؟؟؟ یه نگاه به غذا کردم. جای گیری نبود. یه نگاه به میز انداختم. گوجه و خیار شور و سس تند و نمک وفلفل و آب و ....ایول نوشابه ... نوشابه یادش رفت بیاره. شروین داشت به غذاش یکم سس اضافه میکرد. با یه لبخند ملیح نگاش کردم و خیلی مهربون گفتم: زحمت کشیدی غذا درست کردی. میشه لطف کنی نوشابه ام بیاری؟ یخچال پشت سرته.یادم بود که تو حرفام کلمه ممنون و مرسی و دستت درد نکنه رو نگم. شروین متعجب و گیج نگام کرد. باورش نمیشد انقده مهربون و با لبخند باهاش حرف بزنم. تو دلم داشتم براش زبون در میاوردم. چون خیلی مودب ازش درخواست کردم فکر کنم روش نشد وحشیانه بهم بگه به من چه خودت پاشو. واسه همین با یه نگاه طولانی بهم آروم از جاش بلند شد و به همون آرومی رفت سمت یخچال.تا روش و برگردوند تندی رو میز خم شدم وسس تند و خالی کردم تو بشقابش و کلی فلفلم ریختم روش و با دست یکم قاطیش کردم و سریع نشستم سر جام شروین نوشابه رو از تو یخچال برداشت و داشت درش و می بست. تو لیوانم آب پر کردم و تا شروین رسید کنار میز بهش گفتم: میشه یه لیوانم برام بیاری آخه تو لیوانم آب ریختم. دوباره یه نگاه سرد اما مشکوک به من و لیوانم کرد و نوشابه رو گزاشت رو میز و رفت سمت کابینتا تا لیوان بیاره.منم سریع در نمکدون و برداشتم و خالیش کردم تو لیوانم و با انگشت همش زدم . کارم که تموم شد آروم سر جام نشستم. شروین داشت تو کابینت دنبال لیوان میگشت غیر دوتا لیوانی که من از تو کابینت در آورده بودم دیگه لیوان بیرون نبود و انگاری شروینم نمی دونست لیوانا کجاست که داشت همه ی کابینتا رو نگاه می کرد.منم خونسرد نشسته بودم. دلم نوشابه خواست. با اینکه نوشابه دوست دارم اما از گازش خوشم نمیاد و همیشه قبل نوشابه خوردن تکونش می دم که گازش کم بشه. دستمو بردم سمت نوشابه و برش داشتم همون جور که به شروین نگاه می کردم نوشابه رو هم تکون می دادم. منتظر بودم شروین لیوان بیاره تا نوشابه بخورم.بالاخره لیوانا رو پیدا کرد و یه لیوان گرفت. اومد کنارم و یکم محکم گذاشتش رو میز کنار دستم. منم یه لبخند مهمونش کردم که یه چشم غره نصیبم شد و منم نیشم و بستم.لیاقت نداشت باهاش مهربون باشم. هر بلایی سرت بیارم حقته. یه شکلک براش در آوردم و یه قاشق از بندری فرستادم تو دهنم. چشم از شروین بر نمی داشتم.شروین همون جور آروم رفت و سر جاش نشست. این پسره مثل لاکپشت فس فسو بود. دل تو دلم نبود.شروین با همون قیافه ی یخ و قطبیش یه قاشق پر بندری برداشت و برد سمت دهنش. نیشم کم کم داشت شل می شد. تو دلم تشویقش می کردم که یکم عجله کنه. بخور آفرین بزار تو دهنت ... آهان یکم دیگه ... ایوللللللللللل ... حالا یکم مزه مزه کن ... خوبه .... قربونت حالا قورتش بده تا تموم جونت شفا بگیره ... آفرین ....شروین لقمه رو تو دهنش گزاشت و آروم آروم جویید. اخماش آروم آروم تو هم رفت انگاری متوجه شد که یه چیزی اشتباهه. اخمش عمیق شد تا خواست دهنش و باز کنه انگار هل شد و اشتباهی لقمه رو قورت داد. کبود شد و شروع کرد به سرفه کردن. من با نیش باز لیوان آب کنارم و برداشتم و مثلا نگرانم بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم و با صدایی که تمام سعیمو می کردم که نگران باشه نه خوشحال گفتم : چی شد؟؟؟ چرا کبود شدی؟؟؟ بیا آب بخور...لیوان و دادم دستش و خودم با تموم زوری که داشتم کوبیدم پشتش که مثلا" لقمه بپره بیرون از تو حلقش. با هر ضربه ی من که یه جورایی ضربات عقده گشایی بود شروین یه دور خم میشد رو میز و صاف میشد. دستش که دور گلوش بود و آورد بالا که یعنی بسه نزن. منم که خودمو خالی کردم راضی دست از ضربه زدن برداشتم. شروینم که خیالش راحت شد که دیگه قرار نیست کمرش بشکنه رفت سراغ معضل اصلی یعنی خفگی ناشی از فلفل. لیوان آب و برداشت و یه نفس داد بالا که به 2 ثانیه نکشید که مثل چشمه جوشان آب از تو دهنش فواره زد بیرون و دوباره به سرفه افتاد.اومدم بزنم پشتش که رو میز نیم خیز شد. من که دلم حسابی خنک شده بود مونده بودم این چرا رو میز داره دراز میکشه؟ دراز کشیدن چه کمکی به خفگی میکنه؟چشمم بهش بود که دیدم دستش و برد سمت نوشابه و و کشیدش سمت خودش. داشتم فکر می کردم نوشابه می خواد چی کار؟ یهو به خودم اومدم دیدم تو جاش ایستاد و قبل از اینکه کلمه نه از تو دهنم در بیاد با یه حرکت در نوشابه رو باز کرد که یهو کلی نوشابه با کف فراوان، فوران زد بیرون و سر تا پای شروین با نوشابه یکی شد. خنده دارش اینجا بود که شروین از تعجب دهنش باز مونده بود و این نوشابه ها که فوران می کردن تو هوا کلیشم رفتن تو دهن اون و وقتی به خودش اومد و دهنش و بست انگاری همون مقدار نوشابه عطشش و فرو برد. تو جام خشک شده بودم. نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. صحنه هایی که تو این دو دقیقه دیده بودم برام مثل یه فیلم یک ساعته بود که قدرت حرکت و ازم گرفته بود. نمی دونستم از اینکه فلفلا و سس و آب شور مطابق نقشه ام حال شروین و گرفته بخنده ام یا از اینکه ناخواسته کاری کردم که شروین با نوشابه یکی بشه تعجب کنم. با خودم در گیر بودم که شروین برگشت و با اون قیافه ی سر تاپا خیس نوشابه ایش با یه جفت چشم قرمز که نمی دونم به خاطر فلفلی بود که خورد یا از عصبانیت قرمز شده بود بهم نگاه کرد.احساس خطر کردم مثل مار زنگی انگار بهم هشدار می داد که اوضاع خطریه. ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که کاش نرفته بودم. ظاهرا" این حرکتم یه جور علامت مثبت بود به شروین، یه جور بله که ثابت می کرد همه ی این اتفاقا تقصیر منه. چشمای شروین ریز شد. مشتش گره شد و با دادش من پا گذاشتم به فرار . مثل فنر که تا آخرین ظرفیتش جمش کرده باشن و یهو ولش کنن منم همون جور از جام پریدم و دوییدم سمت بیرون. شروینم دنبالم. صدای داد کشیدن و تهدیدش و میشنیدم که می گفت: اگه دستم بهت برسه می دونم چی کارت کنم. منم همون جور که خودمو از در ویلا پرت می کردم تو باغ تو دلم میگفتم: مگه دیوانم وایستم تو من و بگیری. همین جوریش مثل گودزیلایی وای به حال الان که آتیشتم شعله کشیده و از دماغ و دهنت زده بیرون.


با تمام توانم دوییدم سمت در باغ که تو چهار متری در باغ صدای پارس سگه رو شنیدم.ظاهرا" دوییدن من برای اون یه زنگ خطر بود که باعث شد یکدفعه از ناکجا جلو روم سبز بشه و شروع کنه به پارس کردن.من که داشتم با سرعت نور می دوییدم که از ویلا بزنم بیرون وقتی سگه رو با اون دندوناش و صدای واق واق وحشتناکش شنیدم مثل ترمز ماشین سعی کردم بایستم. از این سگه بیشتر از شروین می ترسیدم. تو دو متریش تونستم خودمو نگه دارم و این بار خلاف جهت سگه سمت ویلا می دوییدم.تو دلمم به هر چی شانس مزخرف بود بد و بیراه میگفتم. وسطای راه بودم که شروین و دیدم که عصبانی داره میدوئه دنبالم و تا دید من دارم میام سمتش تعجب جای عصبانیت و گرفت و تا همون جا که اومد ایستاد و به من نگاه کرد. منم که به کل یادم رفته بود داشتم از دست شروین در میرفتم حالا همچین می دوییدم سمتش انگار تنها فرد محبوبم تو کره زمین و دیدم. تو دو متریش داد زدم. سگه رو بگیر دوباره هار شده.تو حال و هوای خودم نبودم وگرنه از لبخندی که رو لبای شروین اومده بود چشمام از کاسه در میومد. از کنار شروین دوییدم و رد شدم که احساس کردم به عقب کشیده شدم. اون چیزیم که من و یه عقب کشوند دست شروین بود که دور بازوم قفل شد و چون اصلا انتظارش و نداشتم پرت شدم تو بغلش و محکم کوبیده شدم تو سینه اش یه لحظه از سفتیش فکر کردم خوردم رو آسفالت. از ترس چشمام و بستم و یه جیغ کوتاه کشیدم. مطمئن بودم شروین زنده ام نمی ذاره. الان وقت کلاس ملاس گذاشتن و حفظ غرور و شخصیت نبود الان دقیقا" وقت التماس کردن بود. با همون چشمای بسته تند و تند شروع کردم به حرف زدن: ببخشید، من و نکش فقط می خواستم یکم اذیتت کنم چون همش من و می ترسونی و حرصم میدی. قسم می خورم که فقط تند شدن بندریتو آب شوره تقصیر من بود. هیچ نقشه ای واسه نوشابه نداشتم اون و تکون داده بودم چون نوشابه گاز دار نمی خورم. توهم قبل از این که بفهمم چی کار می خوای بکنی در نوشابه رو باز کردی. من هنوز جوونم یه کامیون آرزو دارم من و نکش. به فکر مسئولیتی باش که در قبال من داری، اگه بلایی سر من بیاری طراوت جون حتما حسابتو می رسه. خواهشا من و جلوی این سگه هم ننداز. فقط کافیه یه گازم بگیره هاری میگیرم میمیرم خونم میوفته گردنت. اصلا دندونای خود سگه آسیب می بینه من استخونام اونقدر سفته که می ترسم یه بلایی سر دندونای سگت بیاد.نمی دونستم دارم چه چرت و پرتی میگم فقط می خواستم یه فکی زده باشم که یکم وقت بخرم تا یه جوری از دست این گودزیلا در برم.با شنیدن صدای قهقهه بلندی که روح واز بدنم خارج کرد آروم چشمامو باز کردم. باورم نمی شد این صدای خنده بلند مال این کوه قطبی بود که به چه قشنگی و با تموم احساسات داشت می خندید. دستاش هنوز به بازوهام بود و به خاطر تکون خوردن ناشی از خنده اش منم تکون می خوردم. مبهوت خندیدنش بودم که با تک سرفه ای خنده اش و خورد و سعی کرد دوباره خونسرد و بیتفاوت باشه اما با همه ی تلاشی که کرد چشماش هنوز قهقهه می زد. زبونم بند اومده بود. شروین تو چشمام نگاه کرد و گفت: نمی دونم چقدر عصبیت کردم که خواستی این جوری تلافی کنی. یادم نمیاد کاری کرده باشم که نیاز به تلافی باشه تا جایی که می دونم غیر 4 تا کنایه و متلک حرف دیگه ای بهت نزدم. شاید بیشتر از این عصبی که تو موقعیتهای حساس مچت و گرفتم. در واقع تو از کارای خودت عصبانی هستی نه من. در ضمن من نمی خوام تو رو خوراک این سگه بکنم یا خودم اذیتت کنم همین ترسی که الان داشتی برات کافیه. بعد یه فشار محکم به بازوهام داد که نفسم از درد بند اومد و گفت: ولی یادت باشه دفعه آخره که سر به سر من می ذاری. من همیشه انقدر مهربون و بخشنده نیستم. این جمله اش چقدر آشنا بود. ذهنم رفت عقب. ((طراوت جون رو صندلی نشسته بود و من داشتم براش در مورد دیر کردنم برای ناهار توضیح می دادم. طراوت جون: دفعه آخرت باشه من همیشه انقدر بخشنده و مهربون نیستم. ))حقا که نوه ی همون آدمه. با فشاری که به بازوم آورد حواسم برگشت سر جاش و دوباره تو چشماش نگاه کردم. منتظر جواب من بود. فقط یه سر تکون دادم. چند لحظه دیگه تو چشمام زل زد و بعد خیلی آروم بازومو ول کرد و روش و برگردوند. منم دنبالش.رفت تو ویلا و رفت رو مبل نشست. یه نگاه به آشپزخونه انداختم. چقدر دلم می خواست الان اون بندریه خوشمزه جلوم بود و من میلومبوندمش اما با گندایی که زده بودم دیگه روم نمیشد برم سمتش.دوست نداشتم کنار شروین بمونم. اصلا"بهش اطمینان نداشتم میترسیدم نظرش عوض بشه و بخواد تلافی کنه. کاش بر میگشتیم تهران. از کار و زندگی افتاده بودم.یه شب بخیر آروم گفتم که شروین حتی به خودش زحمتم نداد جوابمو بده با کنترل تلویزیون ور میرفت و کانالا رو بالا و پایین می کرد.اومدم برم سمت پله ها که گوشی شروین زنگ خورد. از اونجایی که خیلی فضولم قدمام و آروم کردم ببینم کی زنگ زده بهش. آخه خیلی عجیب بود. تا حالا ندیده بودم کسی بهش بزنگه.شروین گوشیش و از تو جیبش در آورد و یه نگاه به صفحه اش کرد و جواب داد.شروین: بفرمایید .................شروین: با کی کار دارید؟؟؟..............شروین: نه اشتباه گرفتید خانم. ..................این داشت با کی حرف میزد؟؟؟؟ صدای اون سمت و نمیشنیدم فقط حرفای شروین و میشنیدم. یه خانم زنگ زده ؟ یعنی کی میتونه باشه؟شروین: خانم گفتم که این خط منه، منم کیان نیستم.................کیان ؟؟؟ کیان؟؟؟ هههههههههههههههههههههه...... ..... وای بدبخت شدم.دوییدم سمت شروین که رو مبل نشسته بود و از این ور مبل خودمو پرت کردم رو پشتی مبل. نصف تنم از اون ور مبل آویزون بود. هجوم بردم سمت گوشی و خواستم گوشی و از شروین بگیرم که شروین گوشی و قطع کرد و کار از کار گذشت. همون جور نصفم تو هوا و نصفم آویزون مبل بود و دستمم تو هوا مونده بود. خشک شدم. شروین گوشی و آورد پایین و تازه متوجه من شد وبا تعجب و چشمای باز به من نگاه کرد. همون جور که گوشی و میاورد پایین گفت: این کارت یعنی چی؟؟؟؟اخمام رفت تو هم. مرتیکه الاغ آخه این رفتارم چه معنی میتونه بده؟ هیچی می خواستم حمله کنم بهت کله اتو از تن بی خاصیتت بکنم که تو متوجه شدی و نقشه ام با شکست رو به رو شد. با حرص خودمو صاف کردم و ایستادم و از همون پشت مبل عصبانی و با صدای کمی بلند بهش گفتم: چرا قطع کردی؟ چرا گوشی و به من ندادی؟شروین که تعجبش بیشتر شد از جاش بلند شد و رو به من ایستاد.شروین: چرا گوشی و بهت بدم؟ اشتباه گرفته بود. با یکی به اسم ...عصبی جمله اش و قطع کردم و تقریبا" داد زدم.من: گفت با کیان کار دارم. من کیانم. حتما" مامانم بود. الان نگران میشه. صدای بلندم عصبانیش کرد. اخماش رفت تو هم و گفت: من از کجا باید میدونستم که کیان تویی؟؟؟ بعدم مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه.عصبانی تر و بلند تر گفتم: آخه آدم عاقل تو که تارک دنیایی و یه نفرم سراغت و نمیگیره ببینه زنده ای یا نه. وقتی کسی هیچ وقت به گوشیت زنگ نمیزنه یه وقتی که گوشیت زنگ می خوره و شماره رو نمیشناسی باید بپرسی ببینی کیه.شروینم با داد: مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه؟منم با فریاد: چون گوشیم و دایورت کردم رو خط تو.هر دو داشتیم هوار میکشیدیم. هر دو عصبانی.شروین: با اجازه کی این کارو کردی؟من: با اجازه خودم. من که بی کس و کار نیستم. یه کسایی هستن که نگران من بشن. مگه اون موقع که منو میاوردی اینجا از من اجازه گرفتی؟ یا یک کلمه بهم گفتی؟شروین عصبانی یه قدم جلو گزاشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و گفت: ببین بهت گفتم که من بهت فرص...حرفش و قطع کردم. کارد میزدی خونم در نمیومد: بله میدونم تو بهم فرصت دادی که پیاده بشم اما من پیاده نشدم. تا حالا 100 بار این و گفتی خوب که چی؟ تو بهم نگفتی که می خوای بیای اینجا وگرنه محال بود که یک ثانیه هم تو ماشینت بمونم. ببین حالمو. ببین به چه فلاکتی افتادم. با دوتا دست موهام و گرفتم و با حرص کشیدم.من: ببین. این وضع موهامه . حتی یه گیره ام ندارم که ببندمشون. پلیورم و گرفتم و کشیدم و گفتم: ببین ... ببین لباسمو .... پیداست که قرضیه به تنم زار میزنه 6 تای من توش جا میشن.پاچه های شلوارمو گرفتم و به دو طرف کشیدم: شلواری که پامه رو ببین مال توئه. هیچی نگم سنگین ترم. قدش اونقدر بلنده که شیش دور تاش کردم که نره زیر پام با مخ بیام زمین. کمرشم که اونقدر گشاده که به زور بندش و کش بستمش که از کمرم نیوفته. شدم مثل کولی ها یه دوره گرد بدبخت. شروین عصبی با صدای آرومتری گفت: مجبور نبودی بمونی میتونستی بری.آتیش گرفتم. دلم می خواست بزنم لهش کنم.با داد گفتم: می خواستم... می خواستم همون لحظه ای که اومدیم برگردم و برمیگشتم اگه یه قرون پول تو جیبم بود. یادت نیست چی تنم بود و با چه وضعیتی من و آوردی. خودخواه نامرد. نه حس مسئولیت داری نه میدونی همسفر بودن یعنی چی نه یه ذره غیر خودت به کسه دیگه ای فکر میکنی.عصبی داد زد: برا همین اومدم اینجا برای اینه این حسا رو نداشته باشم. نه مسئولیتی داشته باشم نه کسی برام مهم باشه. برای اینکه دنیا رو نببینم و خودمو مسئول همه اتفاقایی که میوفته ندونم. بهم بگو چرا؟ چرا تو باید برام مهم باشی؟ تو فقط یه کلفتی که تو خونه مادربزرگم کار میکنی.عصبی داد زدم: حالا چون تو خونه مادر بزرگت کار میکنم آدم نیستم. من نخواستم برای من کاری بکنی ولی یکم به فکر بقیه آدما باشی کار چندان سختی نیست. هر دو نفس نفس میزدیم. عصبی روبه روی همدیگه ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم. انقده دلم می خواست می تونستم با نگاهم یه مشت بزنم تو عدسی چشمش که دیگه نتونه مثل بزغاله به کسی نگاه کنه. کاش چشما هم دست داشتن و می تونستن یه گوشمالی حسابی به این گودزیلا بدن.همون جور چشم تو چشم بودیم که موبایلش زنگ خورد. همچین پریدم سمتش و گوشی و از تو دستش چنگ زدم که اصلا نفهمید کی این کارو کردم. سریع خط و وصل کردم.من: الو.مامان: آنید تویی؟؟؟من: سلام مامان خوبی؟؟شروین با ابرو های بالا رفته دست به سینه داشت نگام میکرد. بهش توجه نکردم.مامان: دختر کجایی تو ؟ نه زنگی نه خبریی. نمیگی دلمون تنگ میشه؟سعی کردم یکم خودمو دلخور نشون بدم و گفتم: مامان معمولا" میگن نمیگی نگران میشیم. شما فقط دلتون تنگ میشه؟مامان با خنده گفت: دختر تو از پس خودت بر میای من میدونم. راستی دو دقیقه پیش زنگ زدم یه آقایی ورداشت.من سریع گفتم: آره خط رو خط شده بود . دو دقیقه ی پیش شماره تون افتاد اما یه آقایی با اصغر کار داشت.به پوزخند شروین توجه نکردم . رومو ازش برگردوندم و یکم با مامان حرف زدم و بعدم خداحافظی کردم. گوشی و قطع کردم و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلوی شروین و گوشی و سمتش گرفتم.دستش و دراز کرد و گفت: خواهش میکنم.گوشی و گذاشتم تو دستش و بهش چشم غره رفتم و همون جور که رومو برمی گردوندم گفتم: وظیفه ات بود تشکر برا چیته.پله ها رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم رو تختم و به اتفاقای امروز فکر کردم. به سگه، به بازیمون، به رنگ چشمای شروین، به شام، به بندری، به آب شور ، نوشابه ، سگه، دستاش، برخوردم و کوبیده شدنم بهش، به خنده اش، به خنده اش، چه جالب می خندید. قهقهه اش آدم و سر حال میاورد. یاد پسر بچه های شیطون افتادم که وسط بازی با ذوق می خندن، خندیدنش همون حس و بهم می داد. ... گور باباش کدوم حس اون موقع که خندید داشتم قبض روح میشدم. پسره ی دیوونه وقت و زمان نمیشناسه واسه خندیدن. تو که نخندیدی، نخندیدی گذاشتی وقتی من رو به مرگ بودم خندیدی که چی؟ فکر کردم عزرائیل داره می خنده می خواد جونمو بگیره .... اه ایکبیری نچسب ....یاد دعوامون افتادم. منظورش چی بود که اومده اینجا که مسئولیت نداشته باشه و کسی براش مهم نباشه؟ هر چی بیشتر فکر کردم کمتر سر در آوردم.اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

طاق باز خوابیده بودم. احساس میکردم دارم تکون می خورم. یعنی داره زلزله میاد؟ به من چه بزار بیاد لاقل تو خواب می میرم چیزی نمی فهمم.همون جور که چشمام بسته بود دستامو از پهلو هام بردم بالای سرمو بدنمو کج و کوله کردم و کش و قوسی بهش دادم که با کشیده شدن استخونام یکم تنم حال اومد. دو تا دستامو که از آرنج خم شده بودن، از دو طرف صورتم آوردم جلوی دهنم و یه خمیازه طولانی خستگی در کن کشیدم. خیلی فاز داد. دستام جلوی دهنم بود و کف دستام رو به سقف. انگشتام و همون جوری تو هم قفل کردم و دستامو از دو طرف کشیدم. عادتم بود همیشه دستها و انگشتا و بدنمو میکشیدم حس خیلی خوبی می داد. هنوز داشتم تکون می خوردم.اههههه این زلزله هم چقدر طولانی شد پس آوارش چی شد؟همون جور که با عشق انگشتامو چشم بسته می کشیدم دستامو از جلوی دهنم آوردم بالا که یهو انگشتام از هم باز شد و دستام هر کدوم در رفت یه طرف که دست چپم تو این هیری ویری محکم خورد به چیز سفتی که تو هوا معلق بود و بعد یه صدای آخ وحشتناک تو اتاق پیچید که من و از جام یک متر پروند.با ترس پاشدم و چهار زانو رو تخت نشستم و چشمام و باز کردم.خدایا زلزله که صدا نداره آخ بگه.اما زلزله نبود. همه خونه سر جاش بود. چشمم به بغل تخت افتاد شروین صورتش و گرفته بود و حالا از درد یا از عصبانیت سرخ شده بود. تازه فهمیدم چی کار کردم. برای جلو گیری از پاچه گیری گودزیلا سریع پتومو دو دستی گرفتم و کشیدم بالا و جمع کردم تا رو سینه ام. این حرکت و تو فیلما دیده بودم که تا یه پسر میومد تو اتاق یه دختر که خواب بوده دختره تا بیدار میشه و پسره رو تو اتاق میبینه پتو رو تا زیر حلقش بالا میکشه و جیغی میگه تو اینجا چی کار میکنی؟خلاصه این همه فیلم دیدن باید یه جایی به کارم میومد یا نه؟ کجا بهتر از اینجا.حق به جانب در حالی که پتو رو چنگ می زدم با قشنگترین صدای جیغیم گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟ چرا وقتی خواب بودم اومدی تو اتاقم؟ ادب نداری ؟ نمی دونی در زدن چیه؟شروین که هنوز دستش رو صورتش بود از سرخی به کبودی رفت و گفت: داد و بیدادت برای چیه؟ این اداها رم یکی در میاره که خوابش سبک باشه و با یه تقه بیدار بشه. من نیم ساعت پشت در مشت و لگد کوبیدم اما دریغ از یه اوهوم. بیست دقیقه است دارم تکونت میدم اما دریغ از باز کردن یک میلی متر از چشمات. تو که می خوابی همچین که انگاری مردی نمی خواد واسه من ادا و اطوار در بیاری و دم از ادب بزنی. ببین با صورتم چی کار کردی؟دستش و از رو صورتش برداشت. چشمام چهارتا شد. دستت درست آنید جون ببین چه کردی با صورت به این قشنگی. نقاشیتم حرف نداره خوشگل جای پنج تا انگشتم رو صورتش مونده بود.شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: نکنه بیدار بودی و از قصد چشمت و باز نکردی هان؟ نکنه از قصدم زدی تو صورتم؟من که دستم رو شده بود فیلم بازی کردن فایده نداشت. برای خوابوندن خشم گودزیلا سریع گفتم: نه به جون ننه بزرگم خواب بودم اصلا نفهمیدم اومدی تو اتاق. از قصدم نزدم تو صورتت.مشکوک نگام کرد اما انگاری قانع شد که دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: پاشو بیا پایین صبحونتو بخور می خوایم بریم.گیج گفتم: کجا؟؟؟شروین: خونه.من خنگتر: کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین همچین نگام کرد که انگار داشت داد میزد خنگولتر از تو تو زندگیم ندیدم.شروین: انگاری خیلی بهت خوش میگذره که همه چی فراموشت شده. فکر کنم تو تهران درس و دانشگاهم داشته باشی.مشکوک نگام کرد و گفت: حالا چرا اونجوری نشستی؟با اشارش متعجب به خودم نگاه کردم. همچین رو تخت نشسته بودم و پتو رو با دست مچاله کرده بودم رو سینه ام و مثل دخترایی که هر لحظه ممکنه مورد تجاوز قرار بگیرن نشسته بودم. حالا فکر نکنید یه لباس باز پوشیده بودم یا سرو وضعم ناجور بودا نه. پلیور یقه اسکی و شلوار مشکی شروین تنم بود که به تنم زار می زد.فقط تونستم آروم بگم: واسه اینکه خواب از سرم بپره این جوری نشستم.یه نگاه بد بهم کرد و رفت سمت در. دستش به دستگیره بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و با یه پوزخند گفت: در ضمن چند روز اینجا خوردی و خوابیدی باید از حقوقت کم بشه.قبل از اینکه بتونم دهنمو باز کنم از اتاق رفت بیرون. منم از حرص بالشتم و پرت کردم سمت در که به در بسته خورد و افتاد پایین.غرغرکنان داد زدم: از حقوق عمه ات کم کن(( نمی دونم حالا چه ربطی داشت؟ ولی نه که همه با عمه ی طرف کار دارن منم یه چیزی گفتم)) بترکی نمک نشناس. کوفتت بشه اون همه زحمتی که برات کشیدم وغذا هایی که درست کردم (( دقیقا" منظورم همون غذا سوخته هایی بود که برای سطل آشغال پختم )) من بدبخت اینجا پرستار یه گودزیلایی مثل تو بودم باید حقوق 4 برابر بهم بدین حالا می خواین کمم بکنید؟یاد صورتش افتادم وسط عصبانیت پخ زدم زیر خنده همچین می خندیدم که فکر کنم اونائیم که لب ساحل بودن فهمیدن یکی داره می خنده. با یه جیغ گفتم چه نقش دستی هم رو صورتت انداختم دم آخری.داشتم با ذوق می خندیدم که در باز شد و کله شروین با چشمای اخمی اومد تو اتاق. بدنش بیرون بود. از ترس خنده ام بند اومد و به سکسکه افتادم. شروین با یه صدای بد و مشکوک گفت: بیدار بودی؟؟؟؟ پس از قصد زدی تو صورتم.اونقدر از حضور ناگهانی و نگاهش ترسیدم که با همون ترس و سکسکه تندی گفتم: به جد مامان بزرگم خواب بودم نفهمیدم زدم تو صورتت.دو دقیقه نگام کرد و با چشمای ریز شده که از روم بر نمی داشت آروم سرش و از اتاق برد بیرون و در و بست.یه نفس راحت کشیدم. پسره مثل جن میمونه. از ترس اینکه نکنه دوباره پشت در باشه پریدم رفتم دست و صورتمو شستم.در عرض نیم ساعت صبحونه خوردیم و همه چی و جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه. طبق معمول تا استارت ماشین زده شد خروپف من رفت هوا و تا جلوی در ویلا خواب بودم. شروینم دقیقا در نقش راننده آژانس خوب حاضر شد.



با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد.با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم.آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم.تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن.دقیقا" می دونستم کجاست. سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم.یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم.من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود.دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود. تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره.سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی.طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من 4 تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد.شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب ..........طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی. حالا هم برو استراحت کن عزیزم.شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم.الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی.شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد.من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده.طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین.طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم. خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد.من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا...انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد.مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون.حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای.البته من دقیقا" اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه.خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره.وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ ..................طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ .........طراوت: شروین و دیگه.من: هان؟؟؟ ............طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی. دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا.من: هان؟؟....طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا" حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم. نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید.... لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده.حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت.اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما" الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت. نیش بازش برای چی بود؟طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما" خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم.خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما" ول بکن نبود.رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس. یه نگاه به ساعت کردم. 11 بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم.


به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم.رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم.من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود.درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم.یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم: تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه.با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار.خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم.آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت. دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم. غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن. درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا.یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن.درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟الناز: فکر میکنی امروز بگه؟مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد. رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمون و بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو.من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو.درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه.درسا تندی گفت: قبول.جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد.درسا با سر تأیید کرد.مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی.خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال. چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه.آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم.همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ رو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود.من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره. یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت.مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم.من: زکی.مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد. مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالی دادم. نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم.من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی های من خوشش اومده. بچه ها پقی زدن زیر خنده.من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین.درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی.الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه.من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟شروع کردم بشکن زدن و خوندن.
دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشودیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. اگه باز اسیر صد رنگی بشیییییییییییییشروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی ییییییدلم و از تو قفس ور میدارموای چه پری در میارماگه باز تو عشقمون نه بیارییییییییییییییپاتو روی قلبم بزارییییییییییییییییییییخودمو به آب و آتیش میزنم به جون تو نیش میزنمدیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط اتنا 00 ، ♥h@di$♥ ، Kimia79 ، maha. ، aida 2 ، بغض ابر ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd
آگهی
#12
اوه اوه من واقعا شرمندم!
قول میدم تا شنبه تمومش کنم!Smile



دیدن دوباره بچه ها و رفتن دانشگاه و حتی کلاسا و استادا کلی انرژی بهم داده بود. با اینکه امروز از راه رسیدم و بعدشم رفتم دانشگاه اونقدرا احساس خستگی نمی کردم.خوشحال و شاد رسیدم خونه. دم در عمو جواد و دیدم و بعد سلام و علیک و خسته نباشید راه افتادم سمت عمارت. چند وقتی بود که احساس می کردم اینجا یه چیزی کم داره. یه عمارت بزرگ. یه باغ بزرگ پر درختای همیشه سبز. حتی باغ پشت عمارت هم پر بود از درختایی که تو بهار پر شکوفه میشدن.
عمارت وسط یه زمین سبز و پر درخت بود. با چشم دور تا دور خونه و باغ و نگاه میکردم. همش سبز اما یه چیزی کم بود. ایستادم. چشمام و ریز کردم و تمرکز کردم. چی کم داره؟؟؟؟؟یه جرقه تو ذهنم زد. با ذوق مشکل و فهمیدم. باید به طراوت جون بگم. حتما" موافقت میکنه. واسه روحیه و خودش و این برج زهرمار خوبه شاید یه ذره لطیف بشه.با ذوق دوییدم سمت ویلا که به طراوت جون بگم. تا پام و گذاشتم تو عمارت صدای قهقه بلندی تو جام میخکوبم کرد.کی بود که با این صدای بلند می خندید؟؟؟؟ نه ................صدا از تو سالن میومد. دوییدم سمت سالن. جلوی در سالن میخکوب شدم. باورم نمیشد.این طراوت جون بود که این جوری از ته دل می خندید؟؟؟ یادم نمیومد کسی غیر خودم تونسته باشه قهقه طراوت جون و در بیاره، اما حالا.... حالا.... چه طور ممکنه؟؟؟جلوی شومینه جای همیشگی طراوت جون و شروین نشسته بودن و طراوت جون دلش و گرفته بود و از خنده اشک از چشماش میومد.

شروینم با همون صورت سردش نشسته بود و کوشه لبش کج شده بود. چشماش شاد بود.شروین اولین کسی بود که چشمش بهم خورد. کجی لبش بیشتر شد و شکل پوزخند به خودش گرفت.ایش پسره ی ایکبیری سکته ای یخچال من و که می بینی انگار پوزخند واجب میشه. طراوت جون رد نگاه شروین و گرفت و به من رسید. با لبخند با دست اشاره کرد که برم پیشش.طراوت: آنید کی اومدی؟؟؟ بیا بیا بشین اینجا. شروین داشت از سفرتون تعریف می کرد. وای که چقدر تو باحالی دختر.چشمام گرد شده بود. شروین نفله از چی تعریف می کرد که من باحال شدم؟ چشمام و ریز کردم و مشکوک به شروین نگاه کردم. نیشخندش عمیقتر شد و ابروش و انداخت بالا.چشمام چهارتا شد و ابروهام رفت بالا. این پسره دیگه چی میگه؟ واسه من ابرو میندازه بالا؟ بچه پرو معلوم نیست چی چی بلقور کرده که طراوت جون این جوری ذوق مرگ شده. وای خاک رس خیس با نفوذپذیری زیاد و آب توش تو سرم.

نکنه شیرین کاریای من و گفته.با بهت نشستم کنار طراوت جون. چشمام بین طراوت جون و شروین می چرخید.طراوت جون با یه لبخند گشاد و دندون نما خودش و کشید سمتم و محکم با دست کوبید رو پام. چشمام زد. بیرون دستم رفت رو پام. نفسم حبس شد. صورتم کبود شد.وای زن تو این همه زور و کجا نگه داشته بودی؟ می خوای دو قدم راه بری می گی جون نداری. همه زوراتو گذاشتی مشت و لگد کنی بزنی به من؟ اون از صبح اینم از الان که زدی پام و کبود کردی. ای که بگم چی بشی. دلمم نمیاد بهت چیزی بگم. الهی دست این شروین قلم بشه بشکنه دو ماه وبال گردنش بشه که مادربزرگش انقده زورش زیاده.طراوت جون بعد از ناکار کردن پای من زبون وا کرد و با خنده گفت: وای آنید چه جوری با یکی 6 برابر خودت دعوا کردی؟هوش از سرم پرید. این و چرا گفت. بی شرف شدم رفتم که. الان فکر میکنه من قمه کش و لات و لوتم.طراوت:

پس رقصیدنتم خوبه.با دست محکم کوبوندم تو صورتم که باعث شد خنده طراوت جون و نیشخند خبیث شروین بیشتر بشه.ذلیل مرده گوربه گور شده اینم گفته بود. الهی خودم ببرمت مرده شور خونه و کفنت کنم. طراوت: پس غذا درست کردنم بلد نیستی.ناخداگاه جیغ کشیدم و با چشمایی که به خون نشسته بود به شروین نگاه کردم که اونم نامردی نکرد و برام ابرو انداخت بالا. طراوت جونم که کم مونده بود نقش زمین شه انگار عکس العمل من از خود کارام براش جالبتر و هیجان انگیز تر بود.ای شروین الهی خودم برات نماز میت بخونم. خودم رو جنازه ات خاک بریزم که مطمئن بشم بر نمی گردی.

برا من ابرو می ندازی بالا؟ شیطونه میگه برم موچین بیارم دونه دونه ابرو هاش و بکنم که از درد به خودش بپیچه. با اون ابروهایی که اون داره این کار یه جور شکنجه است براش.نمی دونستم دیگه چیا تعریف کرده ولی مطمئن بودم فقط سوتی های من و گفته.با حرص قبل از اینکه طراوت جون چیزی بگه سریع گفتم: می دونستید نوه اتون مشکل چشمی داره؟ نمیتونه یه سنگ و درست پرت کنه. یادته آقا شروین به زور تونستی به بطری تو دریا یه سنگ بزنی. پسره بی عرضه.

بعد خیلی نمایشی داستان دریا و بازی و براش تعریف کردم. این نفله با سانسور تعریف کرده بود و فقط من و ضایع کرده بود.نیشخند شروین بسته شد. اخم کرد و خودش و کشید جلوی مبل. ایول این یعنی خوشش نمیاد کسی از ضعفهاش بدونه. شروین تندی برای توجیه خودش گفت: بطری رو آب شناور بود و مدام تکون می خورد کار مشکلی بود.من: آره می دونم ولی من این کار مشکل وانجام دادم. بطریه شناور بود. سنگه که رو زمین ثابت بود اون و چرا نتونستی بزنی؟رومو کردم به طراوت جون که می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد. با آب و تاب ماجرا رو تعریف کردم. چه طور این برنج خراب کردن من و بگه من نگم یه سنگ ثابت و نمی تونه بزنه؟شروین دیگه داشت از رو صندلیش میوفتاد.

با دست اشاره می کرد که چیزی نگم. عمرا" خودتو اینجا پرپرم بکنی من تا تمام و کمال تعریف نکنم فکم و نمی بندم.با ذوق پریدم تو هوا و گفتم : راستی طراوت جون می دونستی شروین خان آشپزیش حرف نداره؟ یه بندری هایی درست میکنه که خودشم نمی.....شروین از جاش پرید و برای ساکت کردن من خیز برداشت. منم متعاقب اون از جام پریدم و رفتم پشت مبل طراوت جون و بقیه حرفم و گفتم.

من: نمی تونه بخوره بس که تنده. بذار براتون بگم چی شده بود.شروین همون جور که واسه ساکت کردن من میومد پشت مبل و حرصی میگفت ساکت شو بلند رو به طراوت جون گفت: چرا نمیگی خودت توش فلفل و سس ریختی که نشه خوردش.زبونم و در آوردم و گفتم: خوب کردم. حقت بود. من که خوب غذامو خوردم. تو رو بگو که آبم نتونستی بخوری. طراوت جون اومد آب بخوره دهنش شد آبشار. آب بود که از دک و دهنش فواره میزد.من و شروین حرف میزدیم و طراوت جون روده بر میشد از خنده. من برای اینکه دست شروین بهم نرسه دورتا دور مبلا می چرخیدم و با لذت ماجرا رو تعریف میکردم و شروینم دنبال من که من و ساکت کنه. اون وسطام یه توضیحی برای ماجرا می داد.شروین با حرص:

چرا نمیگی که تو آب، نمک ریخته بودی و آب شور و به خورد من دادی؟من: آب و بخوردت دادم. نوشابه رو که خودت باز کردی. انگار شامپاین باز کرده همچین ترکید نوشابهه که طراوت جون جای نوه ات نوشابه می دیدی.شروین: اونم تو تکون داده بودی.من: من تکون دادم برای خودم. تو چرا بازش کردی؟شروین سرعتش و بیشتر کرد و منم دیدم دیگه خطریه دوییدم سمت طراوت جون که دو قدم مونده به طراوت جون شروین بهم رسید و از پشت مقنعه امو کشید که مقنعه ام از رو سرم سر خورد و رفت دور گردنم. پسره انترم نامردی نکرد و بیشتر کشید. اینم که حلقه شده بود دور گردنم داشت خفه ام می کرد. به جای اینکه برم جلو پرت شدم عقب و چسبیدم به شروین. شروینم یه دستش به مغنه ام و هی میکشید یه دستشم به دستم گرفت و پیچوند پشتم که تو اون حالت خفگی از درد دست یه آخم گفتم.شروین که حسابی عصبی شده بود با حرص دم گوشم گفت: بهت گفتم چیزی نگو گفتم خفه شو ادامه دادی حالا عذرخواهی کن تا ولت کنم.داشتم خفه میشدم و با دست آزادم تقلا می کردم گردنم و ول کنم. عذر خواهی کنم؟ عمرا"

این همه پته های من و ریخته بود رو آب و آبرو و شرف برام نذاشت جلو طراوت جون حالا من عذرخواهی کنم؟با صدایی که به زور در میومد گفتم: عمرا"سرشو نزدیکتر آورد و گفت: چی نشنیدم.بلند تر گفتم: عمرا".فشار دستاش و بیشتر کرد که دیگه به سرفه و خس خس افتادم. صدا ی طراوت جون نجاتم داد.احتشام: شروین ولش کن. کشتی دختره رو. دِ میگم ولش کن.شروین به زور در حالی که پیدا بود اصلا" راضی به این کار نیست با چند ثانیه تأخیر که داشت جونمو ازم میگرفت ولم کرد.

منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو.خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم.همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم:

من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره....شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم... این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم: دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده...شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب. من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا.

من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم. طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده.خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که.من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض داره گله نداره.دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید.....منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم.

طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید.انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار اون تو همین فکر بود که گوشه لبش کج شده بود.طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو می گیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی.چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جون زودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه.آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایول طراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید.

اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی.وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه.اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون.مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه.شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو.من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش.شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری.با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون. با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت.حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن. چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا.طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب.

برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا" میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه.خوشگل محله امون توی شهر ما تکه .مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه.یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه.خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میادهمه دنیا به کنار صورت یارم به کنارنگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره.توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره.......بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم. پریااااااااااا آی پریااااااااااااااتنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ...........تو رو می دزدنسرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم.دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم.هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امونیعنی زود بیا روی بوم.منم پله ها رو میرفتم بالا.من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد.

خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد.امشب شب رقصه غصه دیگه بسه. امشب انگاری هر جا میری مجنون داره با لیلی میرقصه......امشب شب نوره. شب جشن و سرور.امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره...یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم.امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من.امشب رویا دل من امشب شب تو مال من.امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات.فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل.

بیدار میمونیم تا سحر.یهو در با شدت باز شد و من همون جور که خودمو کج کرده بودم که قر بدم میکروفون ( برس ) بدست تو هوا خشک شدم.شروین عصبانی اومد تو اتاق. اول مشکوک یه نگاه به دور و بر انداخت. چیزی که گیرش نیومد چشمای ریز شده اش و دوخت به من و گفت: تو یه چیزیت میشه.از حالت استپ رقص در اومدم و صاف شدم و رومو برگردوندم سمتش و گفتم: اگه بتونم از دست سکته دادنای تو راحت شم مطمئنن طوریم نمیشه و عمر طولانی دارم.شروین دست به سینه وایساد و سرد نگاهم کرد و گفت: از اولشم می دونستم تو یه مشکلی داری. اولا" که نمی دونم چه جوری به این باور رسیدی که صدات قشنگه که مدام می ندازی سرت و باعث سر درد بقیه میشه. دوما" ....همون جور اومد جلوم و یه قدمی من وایساد و برای اینکه بتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه یکم خم شد که صورتش درست اومد جلوی صورتم.

چشماش و ریز کرد و گفت: تو از دخترا خوشت میاد مگه نه؟؟؟؟من از دخترا خوشم میاد؟ خوب که چی بدم بیاد؟؟؟ دیوانه استا. خوب من دخترم معلومه از دخترا خوشم میاد. چشم بسته غیب گفته بوزینه.شروین که هنوز داشت تو صورتم کنکاش می کرد. سرش کج کرد یه طرف و متفکر به یه نقطه دیگه نگاه کرد و صاف ایستاد. آروم گفت: عجیبه. تو ویلا وقتی من و لخت دیدی خیلی رو هیکلم زوم کرده بودی. فکر نمی کردم اینجوری باشی.وای آنید بمیره. وای شب هفت بگیرم برا خودمو شروین دوتایی.


ای کور بشی دختر که انقده ضایع هیز بازی در آوردی که پسره فهمید. چقده این مهسا گفت آنید خیلی بد نگاه می کنی توی کودن گوش نکردی. بیا تحویل بگیر گودزیلا فهمید. حالا خودشیفتگیش گل پیدا میکنه. اما منظورش چیه هی میگه فکر نمی کردم این جوری باشی؟ مگه من دل ندارم خوب هیکل خوب آدم نگاش میکنه. ببندم چشمامو؟شروین همون جور متفکر دستش و زد به چونه اش و یهو برگشت به من نگاه کرد و گفت: جدی از دخترا خوشت میاد؟؟؟ یعنی هیچ حسی به پسرا نداری؟؟؟ دیدم دوست پسر نداری. حتما" اون روزم که موبایلمو گرفتی زنگ زدی به دوست دخترت.

خوب معلومه از پسرا خوشم نمیاد. نه پس زنگ زدم برد پیت. خوب زنگ زدم به مهسا. یعنی چی حس ندارم؟؟؟؟ هان؟؟؟ نههههههههههههههههههیهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. نکنه ..... نکنه ... این پسره فکر کرده ....با چشمای گرد بهت زده با صدای جیغی داد زدم: منظورت چیه هی میگی از دخترا خوشت میاد؟؟؟؟ شروین صاف ایستاده بود و دستاش و تو جیبش کرده بود. سرد با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد . خیلی خشک گفت: یعنی از دخترا خوشت میاد. جذبت می کنن. چی میگین شما... آهان چشمتون میگیره. حس جنس........با جیغ بنفشی که کشیدم جمله اش نصفه موند. جیغ کشان در حالی که دستامو تو هوا تکون می دادم داد زدم: توی دیوونه چی فکر کردی در مورد من. الاغ می فهمی چی میگی؟؟؟ اصلا" چی باعث شد این فکر و بکنی.با همون خونسردی و بیتفاوتیش گفت: حرفای تو. شعرات بعدم ذوق زدگیت.

با حرص گفتم: حرف ؟ ذوق؟ مگه شعرام چش بود؟شروین: خوب بذار ببینم. اولش که خوشگل محله اتون بود خوشگل و شیرین بود و می خواستی لباش و ببوسی. بعدم که پریا که ممکن بود یکی بدزدتش. بعدم که دختر همسایه که با هم تیک می زدین و بازی می کردین.بعدم شب شد و رفتین رقصیدین و عاشق شدین و فرداشم رفتین ماه عسل و تا صبح بیدار بودین.کبود شده بودم. با صدا نفسای عمیق میکشیدم. از حرص نمی دونم چرا گردنم درد گرفته بود. دستام مشت شده بود که یه وقت نزنم این پسره زبون نفهم و له کنم. سعی کردم آروم و خونسرد جوابش و بدم.من: اینایی که گفتی و شنیدی و من خوندمشون آهنگهای شاد قدیمی از خواننده های معروف اون زمان ایران بودن. ( با هر کلمه صدام یکم میرفت بالا ) این اسمائیم که گفتی مال این شعرا بودن که خواننده های مرد اینا رو می خوندن. تو ایران از این کارا نمی کنن. دیگه ام از این فکرا در مورد من نکن. پسره ی غربتی، احمق ، این کارا حرامه و تو ایران جرم دارههههههههههههعصبی شده بودم و با نهایت صدام داد میزدم. اولین چیزی که تو دستم بود و پرت کردم سمتش.

برس بود. با چشمای گرد جا خالی داد. کفشامو در آوردم. نخورد. رفتم سمت تخت و هر چی روش بود و پرت کردم. دیدم این جوری نمیشه . اونم مثل بز داشت نگام میکرد. تا یه بلایی سرش نمیاوردم آروم نمیشدم. دوییدم سمتش و با مشت زدم بهش. شروینم اونقدر متعجب از عکس العمل من بود که فقط دستاش و بالا آورد که تو صورتش نخوره. به بازوها و شکمش مشت می زدم اما چون صداش در نمیومد دلم آروم نمیشد. یه ضربه به شکمش زدم که خم شد شکمش و بگیره که منم سریع موهاشو کشیدم. یه دادی زد و گفت: دختره دیوونه موهامو ول کن.من: عمرا" باید عذر خواهی کنی. شروین: عمرا" اخطار آخر بود ول کن.من: تو خواب ببینی. زود باش عذر خواهی کن.شروین: بهت وقت دادم یادت باشه.

با یه حرکت مچ دست آزادمو گرفت و پیچوند. یه درد بدی پیچید تو دستم. اما موهاش و ول نکردم.شروین: ول کن.من : عمرا".موهاش و بیشتر کشیدم. اونم بیشتر دستمو پیچوند. من قصد کرده بودم که همه موهاش و بکنم و کچلش کنم اونم قصد کرده بود دستمو بشکونه. این وسط صدای مهری خانم بود که قائله رو ختم به خیر کرد.مهری: آقا شروین، آنید خان، خانم احتشام با هر دوتون کار داره.دستای جفتمون شل شد. سر افکنده از پله ها اومدیم پایین. دلم می خواست شروین و خفه کنم. نه به خاطر حرفاش به خاطر دعوایی که باعثش شد. حالا اگه طراوت جون توبیخمون کنه چی؟رفتیم پایین و رفتیم تو سالن. مهری خانم جلو و من و شروین کنار هم دنبالش. رفتیم رو به روی طراوت جون ایستادیم. شروین دستاش و تو جیبش کرده بود و با همون صورت سردش به خانم احتشام نگاه می کرد. منم مثل بچه خوبا مظلوم دستامو تو هم قفل کرده بودم و سر به زیر ایستادم.خانم احتشام با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه بهتون نگفتم که با هم کنار بیاید؟ مگه نگفتم دعوا دیگه بسه؟ مگه نگفتم بار دیگه برخورد می کنم باهاتون.ای جونم جذبه. برخوردت تو حلقم. جیگرتو عصبانی میشی خوشگل میشی نفس. ولی خداییش ما دو تا سرتق با این تهدیدا که از رو نمیریم که.زیر چشمی داشتم همه رو می پاییدم. طراوت جون اخم کرده بود. رو به شروین گفت: موبایل و پولات.چشمام در اومد. با بهت برگشتم به شروین نگاه کردم که دیگه خونسرد و بی تفاوت نبود. اونم چشماش شده بود دو تا 500 . صاف ایستاد و گفت: مامان....با دادی که خانم احتشام زد یه متر پریدیم بالا: همین که گفتم. زود.دهن شروین بسته شد. دست کرد تو جیباش و خالیشون کرد رو میز جلوی خانم احتشام. خانم رو به مهری گفت: مهری شروین و همراهی کن تا بیرون خونه. حواست باشه حتما" از خونه بره بیرون. تا 12 شب هم حق برگشت و نداری. فهمیدی؟شروین بدون هیچ حرفی دستاش و تو جیبش کرد و به سمت سالن رفت. صدای خانم احتشام من و به خودم آورد. احتشام: آنید فکر نکن تو رو یادم رفته. بیا اینجا بشین و این کتاب و بخون. باید 100 صفحه اشو بخونی. من حواسم بهت هست. تا تموم نکردی نمی تونی از جات تکون بخوری.کش اومدم. پاهام جلو نمی رفت. نهههههههههههه. 100 صفحه؟ کتاب فلسفی؟ من که چیزی نمیفهمم ازش. از کتابش گذشته چه جوری این همه مدت آروم یه جا بشینم؟

****

ساعت نزدیک 12 بود. خدا میدونه این 6 ساعت بر من چه گذشت. یه ساعت اول که فقط 15 صفحه خوندم. همشم این پا و اون پا می کردم و هی پا میشدم و می نشستم. هی جا به جا میشدم. هی خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم. یه چند دفعه هم چشمام افتاد رو هم و داشتم چرت می زدم و خواب می دیدم که با صدای خانم احتشام سکته ای پاشدم. به ضرب و زور و کلی تلقین و وعده برای خلاصی تونسته بودم یه 90 صفحه ای رو بخونم. وقت شام که رسیده بود انگاری خدا بهم خندیده بود. مثل جت از جام بلند شدم اما وقتی خانم احتشام گفت یک ربع بیشتر وقت ندارم واسه شام زانوهام سست شد. ای بابا مگه پادگان بود.خلاصه یک ربعی از 12 گذشته بود که من 100 صفحه ام تموم شد. با ذوق کتاب و بستم و یه کش و قوس عظیم به خودم دادم که تن و کمرم از چند نقطه ترق و تروق صدا داد. مهری خانم اومد و گفت شروین هم برگشته.نشسته به در زل زدم که شروین اومد تو سالن و سلام کرد. اخم کرده بود پیدا بود ناراحته خیلی. ولی قیافه اش خیلی آروم بود.احتشام: برگشتی؟ امیدوارم درس عبرت گرفته باشید که دیگه سگ و گربه بازی در نیارید. من تو خونه ام خروس جنگی نمی خوام. حالام می تونید برید استراحت کنید.از جام بلند شدم و پشت شروین را افتادم که از سالن برم بیرون که صدای خانم احتشام و شنیدم. احتشام: از فردا هم شروین هر روز میره دنبال آنید دانشگاه.

تا یاد بگیرید با هم کنار بیاید. دهنم باز مونده بود. می فهمیدم منظورش چیه. یه تیر و دو نشون بوده. هم می خواست دعوا ها رو کم کنه هم شروین و به هر طریقی که می تونه از خونه بفرسته بیرون که از این موش کوری در بیاد حالا این وسط گناه من بدبخت چی بود که باید زینب بلا کش بشم و نمی دونستم. اونقدر خسته بودم که حوصله بحث نداشتم. بیخیال شدم. بذار بیاد بهتر راننده مفت گیرم میاد و دیگه پول حروم تاکسی و اتوبوس و مترو نمیکنم.سلانه سلانه از سالن رفتم برون. شروینم چیزی نگفت انگاری اونم بی حوصله تر از این بود که بخواد بحث کنه.از پله ها بالا رفتیم و هر کی رفت سمت اتاق خودش. جلوی در اتاقم بودم که برگشتم و به شروین نگاه کردم.این پا و اون پا کردم و قبل از اینکه شروین در اتاقش و باز کنه بالاخره به حرف اومدم.من: چیزه... میشه حرف بزنیم؟شروین ابروش رفت بالا. با خستگی گفت: الان؟ من خیلی خسته ام.اصرار کردم.من: همین الان، واجبه.دست به سینه شد و تکیه اش و داد به در اتاقش و چشم دوخت به من.من: چیزه... من نمی خوام دیگه اون کتاب فلسفی و بخونم. راستش خیلی بدتر از شکنجه است. درکش نمی کنم و این که مجبور بشم کتابی که دوست ندارم و این همه ساعت بخونم عصبیم میکنه. حالا اگه رمان عشقی کلکلی مثل باورم کن بود یه چیزی اما این کتابا....شروین خسته شقیقه هاشو با دست مالید و گفت: منم دوست ندارم بدون پول و موبایل از خونه پرت بشم بیرون. تو چشماش نگاه کردم و کلافه گفتم: خوب....شروین: خوب....عصبی پوفی کردم. اینم نصفه شبی شوخیش گرفته بود.من: خوب یعنی اینکه با هم کنار بیایم و دعوا نکنیم.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: من از اولشم با کسی دعوا نکردم.بچه پرو، پس من بودم که مثل خرس می پریدم تو اتاقت و دنبالت می کردم و هی گوشه کنایه می زدم بهت و دم به دقیقه از ناکجا پیدام میشد و سکته ات می دادم. من: پس چرا این قدر من و حرص می دی؟شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: چون خوب حرص می خوری. بعدم تو همش می خواستی خودتو بندازی وسط هر کاری. .....یکم مکث کرد و گفت: جز تو هم کس دیگه ای تو این خونه نیست.همچین این جمله آخرو مظلوم گفت که جیگرم کباب شد براش. هر چی فحش از اول حرفاش داشتم بهش می دادم و پس گرفتم. بدبخت از بی کسی گیر می داد به من. نفله خوب می مردی درست برخورد کنی؟ باید حتما" خون به جیگرم می کردی که از تنهایی در بیای؟من: خوب پس آتش بس؟شروین تکیه اش و از دیوار ورداشت و اومد جلوم وایساد و گفت: آتش بس.یه لبخند ملیح زدم.آخیشششششششششش. دیگه از دعوا و کتک کاری و حرص و بزن بزن و فحش و فحش کاری خبری نیست.شروین دستش و آورد جلو گفت: خوب فکر کنم این آتش بسمون یه جورایی یعنی با هم دوستیم آره؟یه نگاه به دستش کردم. تعجب کرده بودم. تا حالا از عمد بهم دست نزده بود. یه جورایی همیشه خودم بودم که باهاش برخورد داشتم. مطمئن بودم بدون منظور و فقط به خاطر فرهنگ محیطی که توش بزرگ شده بود این کارو کرده. حالا به هر دلیلی من که مشکلی با دست دادن نداشت. بابا شروینه دیگه...............دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دستش.گوشه ی لبش کج شد و یه لبخند کم جون و محو زد که همون چشمای من و چهارتا کرد. شروین یکم دستمو فشار داد و گفت: با هم دوستیم اما دلیل نمیشه که حرصت ندم. فقط جلوی مامان طراوت مراعات کن.اِاِاِاِاِ..... بچه پرو به روش خندیدم پرو شد. با حرص خواستم دستمو از تو دستش دربیارم که محکمتر دستمو گرفت و با یه صدای شاد گفت: حرص خوردی؟برگشتم نگاش کردم دیدم لبش خیلی کج شده، شده بود مثل سکته ای ها. خوب می خوای بخندی بخند دیگه چرا لب و لوچه اتو کج و کوله میکنی؟ بلد نیستی می خوای خندیدن یادت بدم. شروین: حرص نخور داشتم شوخی می کردم.نههههههههههه این پسره امشب یه چیزیش شده بود. لبخند کج می زد. راحت حرف می زد. شوخی هم می کرد؟ این و دیگه کجای دلم بزارم.داشتم نگاش می کردم که یاد یه چیزی افتادم.من: راستی از خونه که انداختنت بیرون کجا رفتی ؟ چی کار کردی؟این سوالا رو یهویی و تند پرسیدم. چشمای شروین داشت قهقهه می زد. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: یعنی اگه امشب این سوال و نمی پرسیدی می ترکیدی. شب خوابت نمی برد.پشت چشمی براش نازک کردم و برای دفاع از خودم گفتم: نه اصلا" هم این جور نیست. اصلا" نمی خواد بگی. شب بخیر.دستمو کشیدم بیرون از دستش و رومو برگردوندم سمت در اتاقم که صدای شروین و شنیدم.دوباره دست به سینه تکیه داده بود به دیوار.شروین: اولش که یه یک ساعتی بیرون در و تو کوچه قدم می زدم. همین جوریشم بیرون نمی رفتم از این باغ چه برسه به اینکه بدون پول و موبایلم برم. حسابی کلافه شده بودم که دیدم یه ماشینی اومده جلو پام وایساده. سرمو آوردم پایین دیدم راننده داره بهم می خنده.با دست زدم تو صورتمو گفتم: خاک به سرم دو دقیقه پاتو از در باغ گذاشتی بیرون رفتی اتو زدی؟؟؟؟ چقدر تو زمینه ی بد شدن داشتی.شروین که چشماش می خندید با صدای پر خنده گفت: رفتم چی کار کردم؟؟؟؟ چرا می زنی تو صورتت؟من همچین که می خوام به یه بچه ی خنگ یه موضوع مهم و تفهیم کنم گفتم: ببین آقاهه اینجا ایرانه. آدم تا یکی براش بوق زد که نمی ره زرت سوار ماشینش شه. میبرن یه بلایی سرت میارن بی عفتت می کنن.یهو یادم افتاد دارم با شروین حرف می زنم نه با مهسا و درسا. این پسره که این چیزا حالیش نیست. اونجایی که این بوده اینا عادی بود و مطمئنن این تا حالا بی عفت شده رفته.شروین نگام کرد. صورتش آروم بود. چشماش می خندید و یه لبخند محوم گوشه لباش بود.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، aida 2 ، joe(parsa)m ، LOVE8 ، maha. ، بغض ابر ، الوالو ، SOOOOHAAAA ، Nafas sam
#13
دیدی دوباره اومدم!

نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا.شروین: می دونی راننده کی بود؟نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.شروین: مهام بود.من دوباره چشمام شد این هوا.من: نهههههه.شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا" نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم.خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون.شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم.پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده.همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی. شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا... که از دخترا خوشت میاد.اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد.شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری.من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر.شروین هم شب بخیری گفت و رفت. اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه. اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم. همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم.مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابم و دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا" اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند. من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود. با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم 180 درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد.تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم. بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام. زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه.یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم.واه این کیه که من و صدا می کنه؟با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد.

-: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار.من و میبینی، فک رو زمین.دوباره گیج گفتم: من؟پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیش و برش داشت.ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست.صاف وایسادم.من: سلام آقای مشتق.نیش پسره عریض شد.- شقاوت هستم.وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید.بی اختیار یه وای گفتم .من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده.شقاوت: اجازه بدید برسونمتون.من: نه ممنون باید برم کرج. شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون.من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم.بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه.حالا پسره اصلا" اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین.اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید.من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه.من: هان؟؟؟؟؟؟سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صاف کردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم.برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم.دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه... مها... آهان یادم افتاد.حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد.نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره.پسره: مهام هستم.ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام. من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر.مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن.یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یه چیزی یادم اومد.دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه... فکر کنم شروین دیشب پیش شما بود.دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.

بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم.من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیر داشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا" اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه. خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیال خانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه.مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید.من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین.مهام: خواهش می کنم.من: با اجازه تون.مهام: خدا به همراهتون.از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم. از صبح یکسره کلاس داشتم. دارم می میرم از خستگی. اون از صبح بیدار شدنم اینم از کلاسام که یه سره و پشت همه. یه ماه دیگه عیده و این استادا می خوان نفسمون و ببرن. که چی؟ که اینکه یه 14 -15 روز بیکار می شیم و از شرشون خلاص. به جبران اون موقع از الان 2 ساعت کامل کلاس و نگه می دارن. اونقدر پشت هم کلاس داشتم که کمرم درد گرفته. ناهارمو تند و تند وهول هولکی خوردم اصلا" نفهمیدم چه جوری خورده بودمش.ساعت 7 بود از خستگی داشتم می مردم. نه فقط من که همه مون رو به موت بودیم. دیگه جونی برامون نمونده بود که بخوایم غرغر کنیم دلمون باز بشه.در سکوت کامل از دانشگاه اومدیم بیرون. مهسا نبود. بعد کلاس ستوده اومد پیشش و گفت اگه اجازه بده تا خوابگاه برسونتش. مهسا نگو لبو بگو یه لبخنده ستوده کش زد که پسره رفت تو هپروت و با کلی صدا کردن به خودش اومد.ماهام سر خر و کج کردیم و مزاحم ویس و رامین نشدیم. تنها کسی که جون داشت درسا بود که ناهار مثل فیل خورده بود. همشم غر می زد که ای بابا یه خر کچلم نیومد عاشق ما بشه ما رو سرگرم کنه. حالا عین خاک بر سرا باید بریم بچپیم تو خوابگاه و به هم نگاه کنیم و روز از نو و روزی از نو.واسه خودم دستامو تو جیب مانتوم کرده برودم و خمیازه میکشیدم. دم دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم و سلانه سلانه رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم.کنار خیابون وایسادم و برای بار 1000 روم خمیازه بلند بالایی کشیدم که لذت خمیازه کشیدنم با صدای بوق یه ماشین مزاحم از بین رفت. خمیازه ام نصفه موند و دهنم بسته شد. با تعجب به ماشین شاسی بلندی که جلوم ایستاده بود نگاه می کردم. گیج تر از این بودم که بخوام بفهمم ماشینه کیه. شیشه ماشین پایین اومد و من تونستم راننده رو ببینم.شروین: نمی خوای سوار بشی؟تازه یادم افتاده که قرار بود شروین عصرا بیاد دنبالم. در ماشین و باز کردم و سوار شدم. خودمو انداختم رو صندلی و دست به سینه چشمام و بستم. چرا ماشین راه نمیوفتاد؟ یه چشمم و باز کردم و یه نگاه به شروین انداختم. یه دستش به فرمون بود وبا اخم داشت بهم نگاه می کرد.من: چرا راه نمیوفتی؟شروین: من راننده خصوصیت نیستم. قبلا" ادبت بیشتر بود. فکر کنم یه چیزایی یادت رفته.اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که حوصله حرص خوردنم نداشتم. با چشمای خمار گفتم: سلام. مرسی اومدی. خدا خیرت بده. یک در دنیا صد در آخرت نصیبت کنه. خدا یه دختر خوب و خوشگل و باهوش قسمتت کنه شاید اخلاقت یکم بهتر بشه و دست از این خشکی و کنایه هات برداری. شروین با چشمای گرد شده داشت نگام می کرد.بی حال گفتم: چیه ؟ چیزه دیگه ای هم می خوای برات از خدا بگیرم؟دیدیم حرف نمیزنه.

دست به سینه خودمو رو صندلی جابه جا کردم که راحتتر باشم و چشمام و بستم و همون جوری گفتم: خوب اگه چیز دیگه ای نیست راه بیوفت که دارم از خستگی نصف میشم. چشمام رو هم بود و دیگه چیزی نفهمیدم. با تکونای یکی چشمام و باز کردم. شروین با صورت بی تفاوتش داشت بهم نگاه می کرد.شروین: رسیدیم می تونی پیاده بشی.کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. سر حال تر شده بودم. خوابی که رفته بودم یکم انرژی بهم بر گردونده بود.به شروین که داشت به حرکاتم نگاه می کرد لبخند زدم. متعجب از لبخندم بهم نگاه می کرد.من: خیلی خیلی ممنون که اومدی دنبالم. خیلی خسته بودم نمی دونستم چه جوری تا خونه بیام. خدا تو رو رسوند.با همون لبخند و انرژی از ماشین پیاده شدم و شروین و تو بهت و تعجب ول کردم.با سرو صدا وارد خونه شدم و یه راست رفتم سراغ طراوت جون. **** شام و خورده بودیم و همه مون کنار شومینه جای همیشگیمون نشسته بودیم و من داشتم با آب و تاب برای طراوت جون از دانشگاه و استادا و مهسا و ستوده تعریف می کردم. طراوت جون خیلی خوشش میومد و با اشتیاق گوش می کرد و وسطاش یه چیزایی می پروند و کلی هم می خندید. شروینم زیر زیرکی نگاه می کرد اما تغییری تو صورتش ایجاد نمی شد.بس که حرف زده بودم گلوم خشک شده بود. فنجون چایی که مهری خانم برامون آورده بود و گرفتم و به لبم نزدیک کردم. شروین و طراوت جونم فنجون به دست قصد خوردن چایی و داشتن. تو فکر رفته بودم. یه دفعه با یاد موضوعی که می خواستم به طراوت جون بگم با صدای بلند و هیجان زده گفتم:

راستییییییییییییییی............ .........اونقدر صدام تو اون سکوت سالن بلند و وحشتناک شده بود که طراوت جون و یه متر از جاش پروند و فنجون و سریع سر جاش گذاشت. شروینم که فنجون نزدیک لبش بود از صدام هول شد و چاییش نصفش ریخت رو شلوارش و نصفشم پرید تو گلوش.با سرفه بلند شد ایستاد و شروع کرد به تکون دادن شلوارش و همون جور با چشم غره های گاوی بهم نگاه کرد. خداییش چشم غره هاش ترسناک بود ولی چون جلو طراوت جون کاری نمی تونست انجام بده خیالم راحت بود. با لبخند دهن گشادی رومو برگردوند. من: راستی طراوت جون یه چیزی یادم اومد.طراوت: کاملا" متوجه شدم. با دادی که تو زدی مش جوادم از کنار در باغ فهمید یه چی یادت اومده. حالا چیه؟من: طراوت جون چند روزه بد جوری رفتم تو نخ باغتون.طراوت جون یه ابروش و برد بالا و مشکوک گفت: منظورت چیه؟ نکنه باز دسته گلی به آب دادی؟ من دیگه حوصله شکایتای مش جعفر و ندارم. همون 10-15 باری که رفتی تو کاراش فضولی کردی کافی بود. هر بار قد یک ساعت داشت شکایتتو می کرد.با دلخوری گفتم: من کی خرابکاری کردم؟ جز اون بار که پر چینا رو کچل کردم کاره دیگه ای که نکردم مش جعفر هی شلوغش میکنه. اون که اصلا" به حرف من گوش نمیکنه هر چی بهش میگم این کودا رو فله ای نریز پای این درختای بدبخت. این آفت کشها رو مثل بارون خالی نکن رو سرشون گوش نمیده که.احتشام: خوب چی کارش داری؟ از زمانی که یادمه اون مسئول این باغ و درختهاش بوده و انصافا" خوبم کارش و بلده.من: می دونم همیشه دونستن چیزا به درد آدم نمی خوره یه وقتایی هم تجربه خیلی مهمه. خوب بگذریم می خواستم یه پیشنهاد بدم.احتشام: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من: راستش هر چی به باغ نگاه می کنم جز سبزی چیزی نمی بینم. همه جا چمن و درخته.شروین با تمسخر گفت: خوب باغه دیگه انتظار داشتی سفیدی توش ببینی؟یه چشم غره بهش رفتم و هیچی نگفتم. آخه هنوز ایستاده بود و شلوارش و باد می داد.من: می دونم باغه اما همش سبز و قهوه ایه. دقت کردم دیدم شما جلوی عمارت اصلا" گلکاری نکردین.شروین با همون لحن گفت: خوب که چی ؟ برای اینکه باغ پشت عمارت به اندازه کافی درخت و گل داره.من هنوز پشت عمارت و ندیده بودم با اینکه خیلی وقت بود نقشه می کشیدم برم پشت عمارت اما هر بار این مش جعفر مچم و می گرفت و به خیال اینکه می خوام تو کاراش فضولی کنم نمی ذاشت برم. چند وقتی هم بود که اصلا بی خیالش بودم. یعنی با اومدن شروین کلا" درگیر اون و یخیش و مشکلاتش شده بودم که باغ و باغکاری از یادم رفته بود. اما که چی من الکی با این همه بدبختی نیومده بودم اینجا اونم با کلی پنهون کاری و چاخان کردن به مامان اینا که بشینم و فقط از دور باغ و مش جعفر و ببینم و هیچ کاری نکنم. درسته که با نگاه کردن به کارای مش جعفر خیلی چیزای تجربی یاد گرفته بودم اما خودم هم باید یه حرکتی می کردم.رو به شروین کردم و گفتم: خوب که چی حالا چون پشت عمارت قشنگه و گل داره این جلوش نباید یه دونه گلم داشته باشه؟برگشتم سمت طراوت جون و گفتم: طراوت جون اگه اجازه بدید من این جلوی عمارت و یکم گل کاری کنم. یکی دو هفته بیشتر تا عید نمونده حتما" کلی آدم برای دیدنتون میان و می رن. از همکارا و مدیرا و زیر دستاتون گرفته تا فامیلهای دور و نزدیک. نمی خواید یکمی رنگ به باغتون بدید؟طراوت جون یکمی فکر کرد و گفت: فکر بدیم نیست به مش ...من: نه نه لازم نیست به مش جعفر چیزی بگید من خودم همه کارها رو می کنم.شروین با پوز خند: نه که تنهایی هم می تونی.احتشام: شروین راست میگه تنهایی سخته شروین هم کمکت میکنه.شروین با اعتراض:

مامان طراوت من چی کاره ام به من چه؟خانم احتشام با اخم گفت: همین دیگه هیچ کاره ای. خوشم نمیاد مثل روح سرگردون مدام تو خونه این ور و اون ور میری. مرد که نباید اینقدر بیکار باشه. همین که گفتم تو هم به آنید کمک می کنی. از فردا هم هرجا خواست بره باهاش میری و تو خرید گل و اینا کمکش می کنی.شروین با اخم و دندونای بهم فشرده گفت: چشم.منم با اینکه خوشم نمیومد با شروین جایی برم اما حمال مفت دیگه اعتراض نداشت با ذوق پریدم و طراوت جون و ماچ کردم. و یکم بعد هم شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم. تا پامو گزاشتم تو دانشگاه یهو یه دستی از پشت محکم خورد به کمرم که نفسمو بند آورد. برگشتم ببینم کی جرأت کرده من و بزنه که دیدم این درسای ذلیل شده است. محکم کوبوندم تو سرش که آخش در اومد.من: مگه مرض داری اون دست گرز مانندتو می کوبی به کمرم. نصف شد.درسا: بی تربیت دست خودت گرزه. حقته تا تو باشی که زیر آبی نری.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نه تازه می فهمم چرا کسی نمیاد تو رو بگیره. خوب عقل درست و حسابی نداری. ملتم فهمیدن. واسه همینه ترشیدی موندی رو دستت ننه ات.درسا نیم خیز شد که بزنتم که جا خالی دادم و در رفتم: کوفت و ترشیدی. صد دفعه بهت گفتم به مامان من نگو ننه.من: قیصر با اون همه ابهتش به مامانش می گفت ننه. حالا ننه تو تافته جدا بافته است.درسا: مرض و ننه. بعدن حالتو میگیرم الان وقتش نیست. زود بگو دیروز با کی رفتی خونه؟من با تعجب: یعنی چی با کی رفتی خونه؟درسا چشماش و ریز کرد و گفت: میگم این روزا مشکوکی این مهسا میگه توهمی. دیدید من راست میگم. الناز: آنید با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟؟مریم: هانم شد جواب؟ میگه با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟مهسا: خوب اگه کسی هست چرا پنهونش میکنی؟ ما که کاری نداریم باهاش.من دوباره با بهت بیشتر: هان؟؟؟؟درسا محکم کوبوند تو ملاجم و گفت: ببند فکتو هان هان راه انداخته. نمیفهمی چی میگیم؟ دیروززززززز..... با اون پسرههههه...... رفتی خونههههههه.....من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم: آهان اون و میگید؟ مگه ندیدینش که ازم می پرسید؟دست درسا رفت بالا که دوباره بزنه تو مغزم که زودتر زدم رو دستش و گفتم: دست خر کوتاه. یتیم گیر آوردی هی میزنی تو سرش؟درسا: نه کودن گیر آوردم میزنم شاید مخش جابجا بشه یه جواب درست و حسابی بده. ما که ندیدیم شازده تونو.من با تعجب: خوب اگه ندیدین پس از کجا فهمیدین با یه پسر رفتم خونه؟

درسا: گاگول جان دیروز زنگ زدم بهت بعد دانشگاه کارت داشتم. جواب ندادی. دوباره زنگ زدم که یه پسره گوشی و برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتم. اسمتو گفتم که گفت موبایل توئه منتها تو خوابیدی نمیتونی جواب بدی.دستمو مشت کردم گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: اِاِاِ ... مرده شور این شروین و ببرن بی اجازه موبایل من و جواب داد. حالا اگه دوست پسرم زنگ میزد صدای این نره غول و میشنید که پدرمو در میاورد.این بار مریم زد تو سرمو گفت: توهمیا. تو که دوست پسر نداری.یه چشم غره بهش رفتم و گفتم : می تونستم داشته باشم. اونوقت این نره غوا با این کارش از کفم می پروند.مهسا: حالا تو با این شروین چی کار میکردی.من بی خیال: هیچی طراوت جون تنبیه ش کرده مجبوره هر روز بیاد دنبالم. حالا راه بیوفتید تو راه براتون تعریف می کنم. **** از فرداش بعد دانشگاه با شروین رفتیم دنبال گل و چیزایی که لازم داشتم. بماند که شروین چقدر غر زد و با اون قیافه اخمو و سردش هی تیکه انداخت که تو مثلا" مهندسی؟ غیر خراب کردن گلا کار دیگه ای هم بلدی؟ بیچاره مش جعفر چی از دست تو کشیده. من می دونم جون به سرش کردی. هیم غر می زد که تو می خوای یه کاری بکنی من برای چی باید دنبال تو راه بیوفتم. مگه من بیکارم. من خودم زندگی دارم حالا باید دنبال یه جوجه بیل زن راه بیوفتم این گلخونه اون گلخونه.

آخرشم اونقد نق زد که طاقتم تموم شد و داد کشیدم سرش که: نه که شما مهندس و وکیل و وزیرید سرتون خیلی شلوغه. خوبه باز من یه نیمچه بیل زنم تو که هیچ کاره ای. مثلا" کارو زندگیت چیه که ما ندیدیم؟ تو که صبح تا شب کنج اون باغ ولویی. بعدشم من ازت نخواستم بیای مادربزرگ گرامتون فرستادتتون دنبال من. فکر میکنی خوشم میاد یه اخمو خان غرغرو دنبالم راه بیوفته و مدام خونم و تو شیشه کنه؟خودمو خالی کردم. شروینم انگار بهش برخورد چون تا یک ساعت هیچی نگفت اما انگار اونم تحملش تموم شد و دوباره شروع کرد به غر زدن. منم بیخیالی طی کردم. بذار هرچی دلش می خواد ور بزنه کو کسی که گوش کنه.داشتم به این نتیجه می رسیدم که وقتی یخ و خشک وکم حرف بود بیشتر ازش خوشم میومد بهتر از این آدم اخموی غرغرو بود.چون نزدیک عید بود چندین جعبه گل بنفشه خریدم که به باغ یه صفایی بدم. چون عمرشون کم بود برای جایگزین کردنشون انواع و اقسام گلارو خریدم. گل سرخ و سفید و صورتی و هر رنگی که بگید سفارش دادم حتی چند مدل کاکتوسم خریدم که باعث شد شروین با پوزخند بهم بگه تو گل خریدنم سلیقه نداری. آخ که چقدر اون لحظه دلم می خواست این سانسوریا( گل زبان مادر شوهر- یه نوع کاکتوس) هرو بکنم تو چشمش و این کاکتوس تیغ تیغی قلمبه هرو هم بکنم تو حلقش اما خوب هم قدش بلند بود به چشم و دهنش نمی رسیدم هم واسه رانندگی بهش احتیاج داشتم. گلامو سفارش دادم و قرار شد واسه آخر هفته برام بیارن دم باغ. کلی هیجان داشتم. بالاخره پنج شنبه رسید و من برخلاف روزای دیگه صبح ساعت 7 بیدار بودم. بس که ذوق گلهامو داشتم. قرار بود ساعت 9 گلها رو بیارن.

وقتی سر میز صبحانه نشستم چشمای خانم احتشام بس که گشاد شده بود داشت از کاسه اش میومد بیرون. با تعجب رو به من کرد و گفت: چه خبره که تو امروز زود بیدار شدی؟همون جور که کره رو رو نون میمالیدم با ذوق گفتم: امروز قراره گلهامو بیارن. منم از هیجان نتونستم درست بخوابم. خانم احتشام با لبخند گفت: اگه می دونستم واسه باغبونی انقده ذوق میکنی زود تر این کار و می کردم.من: معلومه که ذوق میکنم. سه ساله دارم درسش و می خونم حالا می تونم از نزدیکی هر چی یاد گرفتم و انجام بدم. مشغول حرف زدن بودیم که شروین دست تو جیب وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد با تعجب ابروهاش و بالا برد و با پوزخند گفت: ساعت خوابت بهم خورده که انقدر زود بیدار شدی؟با حرص دور از چشم خانم احتشام براش شکلک در آوردم که جوابم چشم غره شروین بود.سعی کردم با خونسرد ترین صدام حرف بزنم: حالا خوبه من حداقل روزا بیدارم. بهتر از تو ام که مثل جغد شبها بیداری ومثل موش کور چپیدی تو خونه.همچین اخم و چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم آتیش گرفته. کلی دعا به جون خانم احتشام کردم که اینجاست و این شروین نمی تونه جلوش اذیتم کنه وگرنه بد حالمو می گرفت.احتشام: ببینم آنید به مش جعفر گفتی کمکت کنه؟سریع گفتم: نههههههه. اصلا نمی خوام مش جعفر کمک کنه. اینا گلهای خودمه و می خوام هر جور خودم دوست دارم بکارم و مراقبشون باشم. اگه مش جعفر و خبر کنم می خواد همه کارها رو خودش انجام بده و نمیذاره من کاری بکنم.احتشام: پس شروین بهت کمک میکنه. تنهایی که نمی تونی.با بهت برگشتم اول به خانم احتشام و بعد به شروین نگاه کردم. از طرفی برام خوب بود چون زورم به بلند کردن جعبه ها نمی رسید و شروینم با اون بر و بازو مفید بود. از طرفی هم مونده بودم ببینم عکس العمل شروین چیه.

شروینم سریع اعتراض کرد: مامان طراوت کارای باغبونی به من چه؟ من خودم کار دارم.خانم احتشام چشماش و ریز کرد و مشکوک پرسید: والله من که تا حالا کار و برنامه ای از تو ندیدم. حالا بگو ببینم برنامه ات چیه که نمی تونی کمک آنید باشی؟ شروین با حرص به من نگاه کرد و گفت: قراره عصری با مهام بریم بیرو...خان احتشام هم انگار مچ بگیره سریع پرید وسط حرف شروین و گفت: آهان... گفتی عصری. پس از صبح بیکاری. تا بعد از ظهر به آنید کمک کن بعد برو هر کار دوست داری انجام بده.شروین دهن باز کرد که اعتراض بکنه اما پشیمون شد و دهنش و بست و با اخم مشغول خوردن صبحانه اش شد.خوشحال بودم که طراوت جون از پس شروین بر میاد و بد حالش و میگیره.سر ساعت گلهای قشنگمو آوردن اونقدر خوشحال بودم که همش نیشم باز بود. انقده به خودم فشار آوردم که نپرم بالا پایین که تمام بدنم درد می کرد.جعبه ها رو که خالی کردن رفتن.منم سریع رفتم دستکش و بیلچه ای که خریده بودم آوردم. محض احتیاط دوتا گرفته بودم. یه جفت دستکش و بیلچه رو به طرف شروین گرفتم و گفتم: بیا اینا رو دستت کن.ایستاده بود و دستهاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود. با اخم یه نگاه به دستکش و یه نگاه به من کرد و خشک گفت: راستی راستی باورت شد که می خوام کمکت کنم؟ مگه من باغبونم؟ جلوی مامان هیچی نگفتم که پیله نکنه. نه خانم بیلزن من اینجا وا میستم نظارت میکنم فقط همین.چیش.... یه نظارتی نشونت بدم که حال کنی. شاید تو چاخانی قبول کردی اما من راستکی ازت کار می کشم.دستکشهای شروین و گذاشتم تو جیب پشت شلوارم.می خواستم دور تا دور ورودی باغ یعنی دو طرف جاده باغ و گلای بنفشه بکارم هر یک مترم گل سرخ که بعدن زیاد میشن و جای گلهای بنفشه رو می گرفتن.جعبه ها سنگین بود به زور می تونستم بلندشون کنم. برگشتم به شروین که مثل مجسمه نگام میکرد زل زدم. شروین: چیه نگاه میکنی؟

من: بیا کمکم نمی تونم بلندشون کنم.شروین: به من چه؟اخم کردم: یعنی چی به من چه این هیکل باید یه استفاده ای داشته باشه یا نه. پس چرا انقدر خرجش می کنی؟شروین با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت: تو نگران اونش نباش به وقتش خیلی استفاده های مفیدی ازش میکنم.پسره انتر بی تربیت.چشمم خورد به در ورودی عمارت طراوت جون اومده بود بیرون و می خواست رو تراس بشینه و به کارمون نگاه کنه. قند تو دلم آب کردن. با یه لبخند پت و پهنی دستمو بلند کردم و با صدای بلندی گفتم: طراوت جون اومدین کارمونو ببینین؟احتشام: آره اومدم ببینم می خوای چه بلایی سر باغم بیاری.بعدم بلند خندید. با لبخند خبیثی برگشتم به شروین نگاه کردم و گفتم هنوزم نمی خوای کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟می دیدم فکش از حرص تکون میخوره. ذوق مرگ شدم. با حرص اومد و یه جعبه رو بلند کرد و گفت: کجا ببرم.از قصد دستمو زدم به کمرمو به باغ نگاه کردم یعنی دارم فکر می کنم. حالا دقیقا" می دونستم کجا باید ببره ها فقط می خواستم حرصش بدم. موفقم شدم. چشماش و بسته بود تا من و نبینه و کمتر حرص بخوره. بعد چند دقیقه اشاره کردم که ببره نزدیک ورودی باغ. خودمم بیلچه به دست دنبالش راه افتادم.تقریبا" یک جعبه از بنفشه ها رو کاشته بودم که صدای مش جعفر و شنیدم که بهم نزدیک میشد.

مش جعفر: اِاِاِ ... خانم چی کار میکنید؟ چرا صدام نکردین؟ این گلها از کجا اومد؟ خانم احتشام بهم چیزی نگفته بودن. وای دست تنها دارین چی کار میکنید؟ بذارید من اومدم دیگه خودتون و خسته نکنید.وای این چی میگفت؟ اومدم چیه؟ نه نیا کی گفت بیای؟مثل مادری که بخوان بچه هاش و ازش بگیرن سریع از جام پاشدم و ایستادم. بیلچه رو مثل شمشیر به سمت مش جعفر گرفتم.من: نه نه نه. مش جعفر فکرشم نکنید که بخواید به گلهای من دست بزنید. برید برید استراحت کنید من خودم همه کارها رو انجام میدم. اصلا" مگه شما می ذارید من به درختاتون دست بزنم که حالا می خواید به گلهای من کار داشته باشید؟مش جعفر پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: نه که اصلا" هم دست نمی زنید به درختا.احساس کردم ناراحت شد واسه اینکه از دلش در بیارم یه لبخند ملیح زدم و آرومتر گفتم: مش جعفررررررررر. شما کارتون حرف نداره اگه بخواید به گلهام برسید که من هیچی یاد نمیگیرم. بذارید خودم اینا رو درست کنم قول میدم هر وقت به مشکل برخوردم بیام ازتون بپرسم. باشه؟؟؟؟ باشه؟؟؟؟خودمو لوس کرده بودم و هی می پریدم بالا که آخرم مش جعفر از کارام خنده اش گرفت و گفت: باشه باشه دختر تو چه زبونی داری خودت به این گلها برس.خوشحال با یه لبخند برگشت و رفت. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که شروین جعبه به دست اومد جلوم. یه ابروش بالا رفته بود و ناباور نگام میکرد.شروین: واقعا" ؟؟؟؟ جدا" داشتی واسه مش جعفر عشوه میومدی؟؟؟؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: چیششششش تو فضولی؟ اگه با یه ذره لوس کردن خودم و عشوه بتونم دل این پیره مرد و بدست بیارم و بخندونمش و راضیش کنم حتما" این کارو میکنم.یه لبخند نصفه نیمه بهم زد و گفت: با این عشوه و قر اومدن دل خیلی های دیگه رو هم می تونی شاد کنی و راضیشون کنی. باید این کارو بکنی؟؟؟؟چشم غره عظیمی بهش رفتم و گفتم: خیلی بی ادبی. مش جعفر فرق داره.با دلخوری رومو برگردوندم و نشستم که دوباره گلها رو بکارم که احساس کردم یه دستی به باسنم خورد. با جیغ و بهت زده پریدم بالا و ایستادم. یه دستم بیلچه بود یه دستم به باسنم.

شروینم جلوم وایساده بود و نگام میکرد.عصبانی داد زدم.من: این چه کاریه؟ داری به چی دست می زنی؟ چرا به باسنم دست زدی؟شروین: به باسنت دست نزدم.من: یعنی می خوای بگی دروغ میگم؟ خودم حس کردم. دستت خورد به پشتم.شروین دستکشها رو بالا آورد و گفت: می خواستم اینا رو بردارم. دستام تاول زد.من: چرا به خودم نگفتی بهت می دادمشون.انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم: ببین بچه جون اینجا ایرانه. نمی تونی راه بری و به باسن هر کی می خوای دست بزنی. می رن ازت شکایت میکنن پدرتو در میارن.(حالا خودم می دونستم اینا همش حرفه . اینجا کارای بدتر هم میکنن کسی پی یشو نمیگیره. فقط می خواستم بترسه.)حالا برو به کارت برس دیگه ام از این کارها نکن.شروین با بهت پوفی کرد و همون جور که بر میگشت گفت: حالا فکر کرده جنیفر لوپزِ من بخوام به پشتش دست بزنم.کاش می تونستم پاشم بیلچه رو با یه پرش تو هوا بزنم تو مغز معیوبش حیف که نن جونش نشسته بود ونگاهمون میکرد.خلاصه تا عصری کارمون طول کشید و ناگفته نماند که وقتی مهام اومد دنبال شروین و وضعیت ماها رو دید که سر تا پا گلی و خاکی شدیم بیخیال بیرون رفتن شد و با اون لباسای شیک و گرون اومد کمکمون. مهام واقعا" نعمتی بود. با وجود اون من کمتر حرص شروین و می خوردم. شروینم کمتر حرص میداد و کمتر یخچالی بود. حتی چند بار لبخند زدنشم دیدم. حتی دیدم با مهام شوخی هم میکرد. ساعت 8:30 کارمون تموم شد و چون داشتیم از خستگی و گشنگی میمردیم بدون عوض کردن لباسامون با همون سر وشکل کثیف و سیاه حمله کردیم به غذاها. بماند که طراوت جون چقدر به قیافه و غذا خوردنمون که مثل قحطی زده ها بودیم خندید. کلا" اون شب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.

بعد اون شب یه جورایی پای مهام به خونه خانم احتشام باز شد و رفت و آمدش با شروین بیشتر شد.شب که از پنجره اتاقم به باغ نگاه می کردم غرق لذت میشدم. دو طرف ورودی عمارت گلکاری بود با انواع و اقسام گلهای مختلف. دو تا دایره گنده هم به صورت گل درست کرده بودم که با فاصله های منظم دایره های کوچکتر از گل تو وسطش بودن. خیلی قشنگ شده بود. با خستگی اما یه خستگی لذت بخش پریدم تو تخت و خیلی راحت خوابیدم. دو هفته بعد عید بود و من قرار بود از 26 اسفند برم مرخصی و 14 فروردین برگردم. دلم خونه نمی خواست. ترجیح می دادم بمونم همین جا. دلم برای مامان اینا تنگ شده بود اما آرامش اینجا رو بیشتر دوست داشتم. روزها پشت هم میومدن و می رفتن. دانشگاه، خونه، طراوت جون ، بچه ها اینها چیزایی بودن که می دونستم تو مدت مرخصیم دلتنگشون میشدم. حتی دلم برای دعوا و کل انداختن و سوتی دادن جلوی شروین و خنده های طراوت جون که به من و شروین می خندید تنگ می شد. رابطه ام با شروین بهتر شده بود بهتر که نه کمتر همدیگه رو حرص می دادیم. روزها میومد دم دانشگاه دنبالم. بماند که چقدر چشمای فضول موقع سوار شدن قورباغه ای به ماشین شروین نگام میکردن اما راحتی و عشق است. اخوانم جدیدا" باهام سر سنگین شده بود. دیوانه با خودش فکر میکرد بهش خیانتی کردم نه که من دوست دخترش بودم توهم زیادی زده بود.یه روز با دخترها رفتیم برای طراوت جون چند جلد کتاب گرفتیم واسه عیدی. یه کتابم برای شروین گرفتم برای خالی نبودن عریضه.بار و بندیلمو جم کردم. عیدیهایی که واسه خونواده ام گرفته بودم هم گذاشتم تو ساکم. از پله ها پایین اومدم و رفتم تو سالن. خانم احتشام و شروین نشسته بودن.بسته کادو پیچو از تو کیفم در آوردم و رفتم جلوی خانم احتشام ایستادم و گفنم: طراوت جون با اجازه من برم تا بعد عید.خانم احتشام با لبخند نگام کرد یکم غمگین بود. احتشام: وقتی بری جات تو خونه خیلی خالی میشه. نمک خونه امون میره. دیگه کی دلمون و شاد کنه.غصه ام گرفت دلم براش تنگ میشد. با لبخند به شروین اشاره کردم و آروم گفتم: خوب این نوه گرامتون چی کارست پس؟ این اخمو خان باید به یه دردی بخوره یا نه؟ اخلاقش خیلی بهتر شده. دیگه لال نیست مطمئنم میتونه تو نبود من از تنهایی درتون بیاره.شروین:

همچین انتظاری نداشته باش. هیچکی مثل تو نمیتونه دلقک بازی در بیاره.با اخم بهش چشم غره رفتم. ایکبیری. تا میومدم یکم حس کنم آدمه میزد تو برجکم. اه...نفله.جلوی خانم احتشام هیچی نگفتم. مثلا" من خوبم شروین بده.خانم احتشام که قیافه مظلوم منو نیشخند خبیث شروین و دید با لبخند گفت: خوب شروین جان پاشو.شروین ابروهاش رفت بالا: من پاشم؟؟؟برا چی پاشه؟ دست و پاشو بگیره بالا؟ آخ جون می خوای تنبیهش کنی؟ 4 تا کتابم بزار تو سرش تاکید کن نیوفته اگه افتاد با ترکه انار بزن به ساق پاش. آخ که چه حالی کنم من.تو افکار پلیدم غرق بودم و یه لبخند کنج لبم سبز شده بود که با حرف خانم افکارم دود شد رفت هوا.احتشام: پاشو آنید و برسون ترمینال. با این همه بار و بندیل نمی خوام با آژانس بره.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: نره. به راننده بگو ببردش.خانم احتشام با تحکم گفت: شروین پاشو.خدایی اونقدر جذبه تو همین دوتا کلمه اش بود که شروین که سهله فکر کنم عمو جواد سرایدارم تو خونه اش پاشد ایستاد.شروینم بلند شد و با چشم غره به من خطاب به طراوت جون گفت: چشم مامان.دوست داشتم دندونامو به شروین نشون بدم و ابرو بندازم بالا براش. اما خانم احتشام داشت نگام میکرد و نمی شد بنا براین با لبخند به احتشام گفتم: ممنون طراوت جون راضی به زحمت شروین نبودم خودم میرفتم.اه خود شیرینی و داشتی؟خانم احتشام هم با مهربونی گفت: زحمتی نیست عزیزم وظیفه اشه.ایول شروین این و میشنید خودشو دار میزد. هی من بهش میگم راننده امه ها اون قبول نمیکنه و بهش بر می خوره. ببین مادر بزرگشم قبول داره که رانندگی برای من وظیفه این پسره است.خلاصه شروین سوئیچ به دست حاظر و آماده ایستاد جلوم. طراوت جونم اشاره کرد به چمدونم. شروینم با حرص اومد جلو و همچین چمدون و از دستم کشید که دستم درد گرفت. بعدم رفت سمت بیرون از سالن. خر زورخان و باش من کشون کشون با کلی التماس و قسم چمدون و تا اینجا آوردم حالا این پسره با یه انگشت چمدونه رو بلند کرد.طراوت جون و مهری خانم و بوسیدم و کادوی جفتشون و دادم آخه برای مهری خانم هم یه روسری خوشگل خریده بودم. از بقیه هم خداحافظی کرده بودم. این دوتا هم تا جلوی در عمارت دنبالم اومدن و من دوباره بوسیدمشون و دوییدم سمت ماشین شروین و قبل از سوار شدن عنکبوتی براشون دست تکون دادم وبوس فرستادم. سوار ماشین شدم.شروین همون جور که راه میوفتاد زیر لب گفت: خود شیرین.منم اصلا" به روی مبارکم نیاورد کنه چیزی شنیدم. شروین ضبط و روشن کرد و تا رسیدن به ترمینال هیچی نگفت.به ترمینال که رسیدیم پیاده شدیم. شروین چمدون و گرفت و دنبالم راه افتاد.چه عجب این پسره باشعور شده بود و لج نکرد که بگه چمدون و خودت بیار. یا همون دم در ترمینال پیادم کنه وبره.رفتم و بلیط گرفتم. شروین تا دم اتوبوس باهام اومد و چمدون و داد دست راننده که بذاره تو جاش. دیگه باید خدا حافظی می کردیم.روبه روی هم ایستاده بودیم. تو یه لحظه تمام این دوماهی که شروین و دیده بودم با تمام اتفاقاتش اومد جلوی چشمم. روز اول نصفه لخت. جیغ کشیدنم از ترس دیدنش. دعوا هامون کل کلامون. باغ و گیتار زدن و صدای قشنگش. فیلم دیدنمون. مهمونی. گریه ام. دستمالی که بهم داد. شمال. دریا بارون رعد و برق ،بغلش. بازیمون. سگه. گلکاریمون. همه و همه اومد جلوی چشمم. درسته که زیاد کل کل میکردیم. زیاد جلوش سوتی می دادم. دعوامون زیاد بود. کلی بد و بیراه تو دلم نثارش کرده بودم و کلی نقشه واسه قتلش کشیده بودم. کلی من و ترسونده بود. تیکه هاش اذیتم می کرد اما یه جورایی همیشه بود. با اینکه نق میزد غر میزد اما همیشه همه جا بود. چشمتو می چرخوندی می دیدیش. بهش عادت کرده بودم. دیگه اونقدرام یخ و قطبی نبود. همه این فکرا یه لبخند شد و اومد رو لبم. به شروین نگاه کردم. با صورت آرومی داشت نگاهم می کرد.دیگه اونقدرا غد و اخمو و لجباز نبود. کاش تو سال جدید اخماش وا بشه. هر چی که باعث شده اینقده یخ بشه از برین بره.داشتم نگاهش می کردم که دیدم شروین یه دستش و از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت سمت من.شروین: خداحافظ. سال خوبی داشته باشی.به دستش نگاه کردم. یه جورایی مثل دست دوستی بود که به طرفم دراز شد. مثل اون شب که قول دادیم جلوی خانم احتشام مراعات کنیم که تنبیه نشیم و انصافا خیلی کل کل کردنا و حرص دادنا و حرص خوردنامون کمتر شد.دستمو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم. چشماش می خندید. باورم نمی شد. لبهاشم به خنده باز شد. چه لبخند ملیح و آرام بخشی بود. بهم روحیه می داد. نمی دونم انگار وقتی این آدم سرد و بی تفاوت و بد اخم می خندید دنیا هم می خندید و مشکلات تموم میشدن.

وقتی این آدم می تونست یه همچین لبخندی بزنه چرا بقیه نتونن. بی اختیار یه لبخند اومد تو صورتم.من: امیدوارم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشی و به هر چی می خوای برسی.آروم تر گفتم: امیدوارم امسال بتونی بیشتر بخندی.لبخندش عمیقتر شد. دستمو یه فشار داد.یه دفعه یاد کتابی که براش خریده بودم افتادم. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.از حرکتم تعجب کرد. تعجبش بیشتر شد وقتی که یه بسته کادو پیچ از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش.من: عیدت مبارک. اینم عیدیته.از زور تعجب و بهت زبونش بند اومده بود. دستش و دراز کرد سمت بسته.کمک راننده داد زد. مسافرا سوار شن. باید می رفتم. بسته رو تو دستش فرو کردم و با یه خداحافظی سریع دوییدم سمت اتوبوس. سوار شدم و رفتم رو صندلیم که کنار پنجره بود نشستم. از پنجره به شروین که هنوز تو بهت بود نگاه کردم. با لبخند براش دست تکون دادم.تو همون حالت دستش و بالا آورد و همون جا نگه داشت. ماشین راه افتاد و من چشمام و بستم. اتوبوس که وایساد از شوق دیدن مامانم زودی پریدم پایین. چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. ای قربون شمال خودمون برم که انقده خوبه. چه هوایی. یکی از پشت سرم گفت خانم نمی خواید حرکت کنید؟تازه به خودم اومدم دیدم جلوی پله ای اتوبوس وایسادم واسه خودم دارم هی نفس می کشم، هی نفس میکشم ملت بدبختم پشت سرم ایستادن و منتظر که من برم کنار تا بتونن از اتوبوس پیاده شن. سریع خودمو کشیدم کنار و رفتم چمدونم و گرفتم و به یکی از این راننده ها که ایستاده بود و هی میگفت دربست .... دربست گفتم: آقا دربست. سوار شدم و آدرس دادم.نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. چیزایی که طبق یه قرارداد نا نوشته هیچکی در موردشون حرف نمی زد. انگاری نگفتنش باعث از بین رفتنش میشد و گفتنش اونا رو به حقیقت تبدیل می کرد.تمرکزم و روی تعطیلی و دلتنگیم واسه خانواده ام و مخصوصا" عسل کوچولوی عزیز دل خاله گذاشتم وهمه فکرای ناجورو فرستادم اون پشت مشتای ذهنم که بهشون دسترسی نداشته باشم. به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بماند که یارو فکر کرد دانشجوام و غریبم می خواست بیشتر ازم پول بگیره. یه چشم غره به یارو رفته امو با زبون محلیمون گفتم: عمو اینجه مِه شهره تِه خوانی مِجه ویشتر بیری؟( عمو اینجا شهر منه تو می خوای از من بیشتر بگیری؟)یارو یه نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد. پول و حساب کردم.این چرا همچین می خندید؟ وای نکنه باز کلمه ها رو اشتباه تلفظ کردم. بیخی بابا مهم این بود که زیاد ازم پول نگیره که نگرفت.حوصله کرم کشی نداشتم. رفتم زنگ زدم و طبق معمول آیفون خراب بود و بدون اینکه بپرسن کیه در و باز کردن.چمدون کشون رفتم تو خونه و تا مامانم و جلوی در سالن دیدم یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش کردم. جاتون خالی مامان بس که دلش برام تنگ شده بود کلی تحویلم گرفت. رفتیم تو خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش مامان و شروع کردیم به حرف زدن. **** اصولا" از عید زیاد خوشم نمیاد یه جورایی مثل خال خاله بازیه. هی یه عده آدم از سر کوچه شروع میکنن تک تک خونه فامیلا میرن. یعنی مال ما که این جوریه. مثلا" یه روز همه دایی ها و خاله ها با هم میان خونمون روز بعدش فامیلای بابا باهم. فرداش کل این جمعیت می ریم خونه یه دایی یا عمو. بچه که بودم به خاطر عیدی گرفتن ذوق مهمونی و داشتم اما حالا....ترجیح می دادم تو خونه تو اتاقم بشینم و با کامپیوترم ور برم تا این مهمونیا. حوصله حرفای خاله زنگی این خاله خانباجی ها رو نداشتم. تا چشمشون به یه دختر می افته میگن: اِه آنید جون تو هنوز شوهر نکردی؟ یکم دیگه بگذره باید ترشی بندازیمت. وای که من از این دری وریا بدم میومد. یکی نیست بهشون بگه آخه شما فضولید؟ شاید یکی نخواد وبال داشته باشه. شاید یکی تنهایی بیشتر خوشحال باشه. دوست نداشتم کاری و انجام بدم که اذیتم میکنه. راحتی خودمو به راضی بودن بقیه ترجیه می دادم. راحتتر بودم کارهامو منطقی انجام بدم اما منطق خودم نه این بزرگترها که همه منطقشون تو سنت و یه سری افکار قدیمی مونده بود.تو عیدم فقط یه بار رفتم خونه مادر بزرگام و بیشترین سعیمو کردم که تو خونه بمونم. هر چند مجبوری چند بار رفتم خونه دایی و خاله و عمو اینا در هر حال احترام یه چیزی بود راحتی یه چیز دیگه. دلمم نمی خواست به خاطر راحتیم به بقیه بی احترامی کنم.تو عید یه دل سیر با عسل کوچولو بازی کردم. انقدر بهم وابسته شده بود که انی آنی از دهنش نمیوفتاد. داداشمم فقط سه روز اول عید خونه بود و بقیه اش با دوستاش رفتن مسافرت. اینم از داداش کوچولوی ما.تقریبا" یه روز در میون به خانم احتشام زنگ می زدم. نگرانش بودم. یه روز که زنگ زده بودم مهری خانم گوشی و برداشت. صدای سر و صدا از تو خونه میومد.من: مهری خانم خونه چقدر شلوغه. کسی اونجاست؟مهری: خانم احتشام مهمون دارن.دهنم از تعجب باز مونده بود تو این چند ماهی که اونجا بودم یک بارم مهمون نیومده بود براشون. غیر همون مهمونی که گرفته بودن و مهام دیگه کسی اونجا نیومده بود. با اینکه حدس می زدم ممکنه تو عید مهمون بیاد براشون اما واقعا" فکر نمی کردم کسی بیاد.من: مهمون؟؟؟؟؟ کی هست؟؟؟مهری خانم صداش و پایین آورد و گفت: یه چند تا از اون تاجرای تو مهمونی اومدن. یکی دوتا دخترم دارن که مدام دور و بر آقا شروینن. اه انقدم بد ترکیبن اینا با اون لباسایی که می پوشن. همه جونشون و انداختن بیرون. همش از دست و گردن آقا شروین آویزونن. وای که دوره آخرو زمون شده. دخترم دخترای زمان ما یه حجب و حیایی شخصیتی چیزی کم کم لباس پوشیدن و بلد بودن.اِه پس سرشون گرمه. این مهری خانم چه حرصی می خورد. خنده ام گرفته بود.من: مهری خانم حالا چرا انقدر حرص می خورید. خوبه که خانم مهمون دارن لااقل خیالم راحته که تو این عیدیه تنها نمیمونن.مهری: نه خانم خیالتون که حسابی راحت باشه. هی این میره اون یکی میاد انگار هر کی تو شهر دختر چپرچلاق و کور و کچل داره جمع شدن اینجا. یکی هم از یکی دیگه بدتر. همشم از این لباس نصفه ها میپوشن. یکیشونم هست که هر روز اینجا ولوئه. همشم چسبیده به آقا. جاتون خالی که ببینید اینا رو.با خنده و شوخی با مهری خانم حرف زدم. حرص خوردنش جالب بود برام. چون خانم احتشام مهمون داشت گفتم صداش نکنه.تلفن و که گذاشتم رفتم تو فکر.خوبه که خونه شلوغه و خانم تنها نیست. پس شروینم سرش شلوغه. انگاری نقشه خانم احتشام گرفت. اگه اینا هی دختراشون و بیارن جلوی شروین و مانور بدن خوب شاید چشمش یکی از این به قول مهری خانم چپرچلاقا رو گرفت و شرش کم شد. یه جوری شدم. اینکه شروین نباشه حرصم بده خوبه ها. اینکه خونه دوباره مثل قبل آروم بشه خوبه. اما یه جورایی احساس می کردم شروین که بره خونه خالی میشه. آرومه، کم حرفه، بعد قرنی که حرف میزنه همش نیش میزنه. البته تازگیا بهتر شده بود هم بیشتر حرف میزد هم نیش حرفاش کمتر شده بود. اما همین که هست تو خونه انگاری خونه پره. انگار یه جورایی زندگی هست. خانم احتشام همش میگه وقتی من اومدم تو اون خونه، خونه پر زندگی شد. اما برای من همین که شروین اومد یه جورایی انگار زندگیم عوض شد. درسته که دیگه همه چی به میل من پیش نمی رفت. مدام در حال کل کل و بحث و جدل بودم.خنده ام گرفته بود. مثل منگلا زندگی پر از کل کل و جدل و کشمکش و به زندگی آروم و راحت ترجیح می دادم. خوب دلم هیجان می خواست و یه جورایی از وقتی شروین اومده بود هیجان زندگیم بیشتر شده بود. پسره یخ قطبی مرموز.راستی این دخترا کی بودن؟ چه جوری بودن که مهری خانم کم حرف انقده از دستشون شاکی بود؟ وای دارم میمیرم از فضولی. چند روز دیگه باید صبر کنم تا برگردم؟؟؟؟شروع کردم با دست روزای باقیمونده رو شمردن. *****
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ♥h@di$♥ ، Kimia79 ، LOVE8 ، maha. ، بغض ابر ، kiana.a ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال ، Nafas sam
#14
گفتم که تمومش میکنم!

راستی اواتارت خیلیی ملوسههههههههه!

عید خوب، بد تموم شد و من تقریبا" در حال پرواز بودم که برگردم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم برای اون خانمی که دلش جوون بود روحیه اش جوون بود اما همه سعیش و می کرد که رفتارش با سنش یکی باشه تنگ شده بود. برای اون زنی که از کارای من و شروین بلند بلند و از ته دل می خندید. وای که چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده بود. حتما" الان کنار شومینه رو صندلیش نشسته و داره کتاب می خونه.حتی دلم برای اون اخمو خان و کل کل باهاشم تنگ شده بود.این چند وقتی که خونه بودم تمام سعیم و کردم که زیاد از اتاق بیرون نیام. دلم نمی خواست تو جمع خونواده ام باشم. یه جورایی افسرده ام می کرد. همیشه سعی می کردم یه جورایی ازشون دور باشم. واقعیت این بود که اونام چندان اهمیتی نمی دادن. مگه نه اینکه وقتی تهران بودم هفته ای یه بار زنگ می زدن؟ بی خیال هرکی زندگی خودش و گرفتاریهای خودش و داره. منم هیچ وقت کاری بر خلاف میل اونها نکردم البته غیر کار گرفتن و رفتن خونه خانم احتشام که اگه بابا می فهمید خونم و حلال می کرد. باز مامان و یه جورایی می شد راضی کرد اما بابا....تمام این فکرا باعث می شد که حتی یک کلمه ام در مورد کارم و چیزای دیگه حرف نزنم. یه چند بار جلوی مامان سوتی دادم و گفتم مهری خانم و طراوت اما خدا رو شکر تونستم جمش کنم. یه بارم اومدم پسر دائیم و صدا کنم که اشتباهی گفتم: شروی.....بقیه اش و خوردم اما این دختر دایی فضول من تا آخر شب پیله کرد که این شروین کیه؟ نه یکی تو زندگیت هست. شروین حتما" دوست پسرته. سر شامم اونقدر حرف زد که دوست داشتم همونجا سر میز شام زبونش و از دهنش بکشم بیرون و با تمام قدرت چنگال و بکوبم روش تا 4 تا سوراخ خوشگل رو زبونش بیوفته و موقع حرف زدن هی سوت بزنه.ولی حیف که جاش نبود.اونقدر ذوق برگشت و داشتم که از دو روز قبلش تمام وسایلمو جمع کرده بودم . مامانم همچین چپ چپ و مشکوک نگام کرد که گفتم: ای دل غافل حسن کجایی که ننه ات فهمید. آخرشم مامانم طاقت نیاورد و گفت: عجیبه توی تنبل دقیقه نودی چه جوری دو روزه چمدونت و بستی؟ حتما" اونجا خیلی بهت خوش میگذره که می خوای زودی فرار کنی و بری.منم خودمو مظلوم کردم و با یه آه کبد سوز گفتم: وای ننه دست رو کلیه ام نذار که خونه.مامانم یه چشم غره بهم رفت و گفت: ننه ام اون... استغفرالله... کلیه چیه دختر دست رو دلم نذار که خونه.من: وا... مامان دل که همیشه خونه. خوب کارش اینه خون و پمپاژ میکنه باید یه جای دیگه رو بگم که خون شده باشه.دوباره چشم غره رفت بهم.منم کلی مظلوم نمایی کردم و نوحه سرایی که وای این خوابگاهمون اله بله جینبله و شبا اونقدر سرده که همه سگ لرز می زنیم. نظافتشم که افتضاح. غذاشم که جلوی این جک و جونورا بزاری لگدم نمی زنن بهش چه برسه به خوردن. دانشگاهم که دیگه نگم بهتره. استادا همچین با آدم رفتار میکنن که دچار فقر احساسی میشی. فکر میکنی زمان برده داریه بس که زور میگن. موقع درسم همچین بالا منبر می رن که با قسم و آیه باید بیاریشون پایین. اونقدر گفتم و گفتم که مامان طفلی کلی دلش سوخت برام و کلی غصه من بدبخت فلک زده رو خورد. **** جلوی در خونه خانم احتشام بودم. همچین با ذوق چسبیدم به در خونه که اگه یکی من و می دید فکر می کرد اومدم از در خونه حاجت بگیرم. زنگ و زدم و منتظر موندم در و باز کنن که دیدم در داره 4 طاق باز میشه.وای چقدر تحویل می گیرن من و یعنی انقدر دلشون برام تنگ شده که این جوری در را گشوده اند برایم آیا؟ حالا من باید مثل این فیلما برم صاف وسط در بایستم سرمو بندازم پایین و منتظر که در کامل باز بشه و بعد سرمو آروم آروم بیارم بالا و با چشمای اشکی به باغ و عمارت که اون تهه نگاه کنم و بعدم چمدونم و پرت کنم همون بغل و دوان دوان خودم و برسونم به عمارت و خودمو پرت کنم بغل خانم احتشام و حالا گریه نکن و کی بکن.تو فکرم غرق شده بودم و همون جوری سر به زیر جلوی در وایساده بودم و نیشمم به خاطر فکرای هندیم باز بود که صدای بوق یه ماشین من و یه متر برد بالا و آورد پایین. از هولم سریع برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. نکنه ماشین می خواست بیاد تو خونه. اما خبری از ماشین نبود. دوباره صدای بوق اومد. برگشتم دیدم ماشینه داره از تو باغ میاد بیرون و نه که منم جلوی در ایستاده بودم نمی تونست رد بشه. چشمام و ریز کردم تا ببینم این ماشین نا آشنا کیه که داره از باغ میاد بیرون از این ماشین جیغیا نداشتیم. آخه رنگش قرمز جیغ بود. اه چقدرم زشت بود رنگش. با اون چشمای ریز شدم دیدم یه دختر با موهای بلوند پشت فرمونه. یه کپه آرایشم چسبونده به صورتش. اِاِ این که همون دختر عملیه تو مهمونیه. اینجا چی کار میکنه؟ وای ننه اینم که شروینه کنارش. هههههههه. این پسره خاک برسر و ببین چه خوش خوشان نشسته ور دل این عملی. همچینم خوش خوشانش نبودا صورتش همون صورت سرد و قطبی بود. رفتم کنار. ماشین آروم از کنارم رد شد. داشتم به شروین نگاه می کردم که روش و برگردوند سمت من و سرش و یه تکون کوچولو داد که به زور می فهمیدی. شایدم ماشین افتاد تو دست انداز و کله این پسره هم مثل این سگا که می ذارن جلوی ماشین و با هر تکون مثل فنر بالا پایین می ره تکون خورده. شاید اصلا" منظورش سلام کردن بود. از تیر رس نگاهم که دور شدن بیخیال دید زدنشون شدم و دوییدم تو باغ و از همون دم در سرو صدا کردم. خدایی چه صدایی داشتم. مهری خانم و طراوت جون و چند نفر دیگه اومده بودن جلوی در و با خنده بهم نگاه می کردن. از پله ها رفتم بالا و از طراوت جون شروع کردم و یکی یه دونه ماچ تفی کردمشون که صداشون در اومد.خلاصه با کلی خنده و شوخی رفتیم تو خونه و من بعد از عوض کردن لباسام، تا وقت شام و حتی بعد از اون تا ساعت 11 شب یکسره از خونه و فامیلها و خلاصه همه چی تعریف کردم و کلی طراوت جون و خندوندم. ساعت 11 هم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم که بخوابم. ساعت نزدیکای 12 بود. هر چی این ور اون ور می کردم خوابم نمی برد. خسته شده بودم. اه چه مرگته دختر بگیر بخواب دیگه. کرم باسن گرفتی؟؟؟؟تاق باز خوابیدم و دستم و گذاشتم پشت سرم. تو فکر بودم. چقدر همه جا آرومه. وای که چقدر دلم برای این اتاق تنگ شده بود. نمی دونم شاید از ذوق برگشتم بود که خوابم نمی برد. تو فکر بودم که یه صدایی شنیدم. از بیرون میومد. صدای پا و صدای در بود.اه این کیه دیگه؟؟؟ نکنه که دزده. نه بابا تو هم هی جو دزد می گیردت دزد کجا بود آخه؟ تازه اشم تا از در باغ بیاد بخواد برسه به عمارت خودش از عظمت اینجا سکته میکنه بر می گرده.اه راستی شاید شروین باشه برگشته خونه.پسره ... خجالت نمیکشه نصفه شبها.داشتم از فضولی و بی کاری میمردم. حالا بذار برم یه نگاه بندازم خبری که نیست.از جام پا شدم و آروم در و باز کردم یه سرک کشیدم به پله ها نه خبری نبود. اومدم بیرون و رفتم بالای پله ها وایسادم. از رو نرده خم شدم و پایین و نگاه کردم. از کمر خم شده بودم و یه پامم بالا رفته بود. نه خبری نبود. این پسره چه فرز شده سریع رسید به اتاقش؟برگشتم ببینم چراغ اتاقش روشنه یا نه. تا رومو برگردوندم یه سایه کنار دیوار دیدم. قلبم وایساد. یه هیییییییی از ترس گفتم و دستم و گذاشتم رو قلب ام.سایه: میگم فضولی بهت بر می خوره. آخه دختر نصفه شبی هم ول نمیکنی؟ مطمئن بودم تا یه صدایی بشنوی میای بیرون ببینی چه خبره.شروین بود. دست به سینه تکیه داده بود به دیوار بین دوتا در اتاق. تاریک بود واسه همین صورتش دیده نمی شد.تکیه اش و از دیوار گرفت و اومد نزدیک تر.شروین: سلام. خوبی؟هنوز ترسم نرفته بود. همون جور خیره بهش نگاه می کردم. دستمم رو قلبم بود. نزدیکتر شد و خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم و دقیق بهم نگاه کرد. یه اخم کوچولو هم رو صورتش بود.شروین: داشتی میرفتی که زبونت خوب کار می کرد. پس الان چرا صدات در نمیاد؟ نکنه شکه شدی زبونت بند اومده؟دستش و آورد جلو دستمو گرفت و گفت: آنید....ههههه این من و صدا کرد؟ برای اولین بار نه چندمین بار اگه اون دو دفعه ای که دم دانشگاه اسمم و صدا کردم حساب کنیم با این بار میشه سومین دفعه که من و به اسم صدا میکنه.چه جالب میگه آنید. لال نمیری پسر خوب میمیری همیشه این جوری صدام کنی؟ خوب اخه این پسره اصلا پیش نیومده که من و صدا کنه چه با اسم چه با لقب یا هر چی. چه خوش آهنگ میگه آنید. اولین پسریه که وقتی میگه آنید خوشم میاد.دستش و آورد و گذاشت رو گونه ام. دستش گرم بود. یهو به خودم اومدم و زبونم و در آوردم.تو تاریکی هم می دیدم که چشماش گرد شده. صداشم بهت زده بود.شروین: زبونت و چرا در میاری؟من: می خواستم مطمئنت کنم که زبونم هنوز سر جاشه.بعد نیشم و باز کردم. گفتم الان حسابی حرص می خوره اما در کمال بهت و ناباوری یه لبخند محو زد. حالا چشمای من بود که در اومده بود. شروین: وقتی نبودی هیچکی نبود این خل بازیها رو در بیاره.دیگه فکم افتاده بود کف زمین. دستش هنوز رو گونه ام بود. دوتا ضربه آروم زد به صورتم و دستش و برداشت.وا این حرفش یعنی چی؟ این حرکتش یعنی چی؟ الان من و زد؟ دستم و گذاشتم رو گونه ام و به شروین که داشت بر می گشت سمت اتاقش گفتم: الان تو من و زدی؟با تعجب برگشت نگام کرد. با دست اشاره کردم به گونه ام. نه دیگه این دفعه واقعا" خندید. خدایی رو لبش لبخند بود. کوچیک بود اما میشد گفت لبخنده.شروین: تو هیچی حالیت نیست. برو بگیر بخواب. نزدمت. سرشو تکون داد و برگشت سمت اتاقش و قبل از اینکه بره تو اتاق گفت: فردا صبح میبینمت.رفت تو اتاق و در و بست.این چش شده بود؟ چه مهربون شده بود؟ 4 تا دختر تو عید دیده خوش اخلاق شده. حالا چی میگفت: فردا صبح میبینمت؟ چه خوشحالم هست. تا این فردا بیدار شه من رفتم دانشگاه. فردا 10 کلاس دارم باید 8 حرکت کنم. رفتم تو اتاقم. ساعتم و واسه 7 صبح گذاشته بودم رو زنگ. بعد از ده دقیقه خوابم برد. **** صبح با صدای زنگ بیدار شدم. وای که چقدر دلم می خواست بخوابم. اما نمیشد کلاس داشتم و استادشم بد پیله بود باید سر ساعت میرسیدم وگرنه رام نمی داد.سریع پاشدم و دست و صورتمو شستم و لباس پوشیدم. دلم داشت ضعف میرفت. یه ربع وقت داشتم صبحونه بخورم. تندی دوییدم تو آشپزخونه. به مهری خانم گفتم : میشه یه صبحونه به من بدید دیرم میشه زیاد وقت ندارم. نمی دونم لقمه هام و تو چشم و بینیم می ذاشتم یا تو دهنم. لقمه آخرم و هم چپوندم تو حلقم و پاشدم. سریع با دست یه بای بای کردم و کوله ام و انداختم رو کولم و راه افتادم. از جلوی پله ها رد شدم.- کجا؟لقمه نزدیک بود بپره تو گلوم. اصلا" فکر نمی کردم این ساعت کسی بیدار شده باشه. منظورم از کسی خانم احتشام و شروین بودن.برگشتم دیدم شروین از پله ها پایین اومده و داره بهم نگاه میکنه. به زور لقمه ام و قورت دادمو گفتم: دانشگاه کلاس دارم.شروین: میرسونمت.من: هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیده بودم منظورش چیه.شروین: نه انگار تو این چند وقتی که رفتی خونه اتون یه چیزیت شده. قبلا" بهتر میفهمیدی الان به کل کند ذهن شدی.این چی میگه بچه پرو.با اخم نگاهش کردم. دوباره خودش گفت: گفتم میرسونمت. من: چرا؟؟؟؟؟شروین کلافه گفت: چون مامان طراوت یه چیزی ازم خواست انجامش ندادم دوباره تنبیه ام کرد. حالا باید هم صبحا ببرمت هم عصری بیام دنبالت.ذوق مرگ شده بودم رسما" من قربون شروین کله خراب بشم که هی تنبیه میشد و قربون طراوت جون برم که هی تنبیه هایی برا این پسره می ذاشت که به نفع من بود.با ذوق پریدم بالا و گفتم: ایول پس بزن بریم.شروین یه چشم غره بهم رفت و حرکت کرد.سوار ماشین شدیم و از باغ اومدیم بیرون. هنوز نیشم از خوشی باز بود. نزدیک سر کوچه شده بودیم که دیدم شروین ماشین و نگه داشت. با تعجب بهش نگاه کردم.اخم کرده بود. از ماشین پیاده شد و در و بست. یه دور کامل دور ماشین چرخید و کنار در سمت من ایستاد و با اخم به پشت ماشین نگاه کرد.مونده بودم که این چشه؟ حالا من وقت ندارم این خوشش میاد مثل مجسمه واسه من ژست بگیره. در ماشین و باز کردم و به زور پریدم پایین. رفتم کنارش و گفتم: چرا سوار نمیشی پس؟ من دیرم میشه ها.یه نگاه به من کرد و با همون اخمش گفت: مگه نمیبینی؟با تعجب نگاش کردم. چی و نمیدیدم؟ خودش که جلوم ایستاده بود چه جوری می تونستم نبینمش؟شروین با سر بهم اشاره کرد. برگشتم سمتی که اشاره کرده بود. ای وای این چرا همچین شد؟ این کی پنچر شد؟ اه قد یه نخودم شانس ندارم. یه روز اومدم راحت برم دانشگاها ببین چی شد. به ساعت نگاه کردم. 8:10 بود. باید زودی می رفتم دانشگاه وگرنه دیرم میشد.به شروین نگاه کردم و گفتم: حالا چی کار کنیم؟ شروین: هیچی صبر کن برم یه ماشین دیگه بگیرم بیام.یه نگاه به کوچه کردم. با ناراحتی گفتم: وایییییییییی نه دیرم شده باید برم. تا بخوای برسی به خونه و بیای کلی طول میکشه. من برم دیگه دیرم شده. سریع رفتم از تو ماشین کوله ام و گرفتم و دوییدم سمت خیابون. صدای شروین و میشنیدم که می گفت: کجا میری صبر کن الان ماشین میارم. کجا؟؟؟؟؟بی توجه به شروین خودمو رسوندم به خیابون و از شانس خوبم همون لحظه یه تاکسی رسید. سریع در ماشین و باز کردم و نشستم. یه مردی جلو و یه پسره جوون هم پشت نشسته بود. سریع نشستم رو صندلی عقب. اومدم در و ببندم که دیدم بسته نمیشه. برگشتم نگاه کردم. دیدم شروین در ماشین و گرفته.شروین: چرا همچین میکنی؟ بیا بیرون میرم ماشین میارم میرسونمت.من: نمیشه دیرم میشه. خودم با تاکسی میرم.شروین کلافه بود. انگار از یه چیزی ناراحت بود. منتظر بودم در و ول کنه تا ببندمش ولی با کمال تعجب دیدم من و هل داد و اومد نشست تو ماشین و در و بست. راننده هم راه افتاد.با دهن باز داشتم نگاهش میکردم. صدام و آروم کردم و گفتم: تو چرا سوار شدی؟ خودم می تونم برم.شروینم آروم و سرد گفت: نمیشه باید باهات بیام.با حرص گفتم: بچه دوساله که نیستم. می تونم برم. اصلا" از کی تا حالا اینقده رفت و آمد من برات مهم شده؟ دفعه اولم که نیست کار هر روزمه.شروین یه نگاه قطبی کرد بهم و با یه نیشخند گفت: کی گفته رفت و آمدت برام مهم شده. مامان طراوت گفته.کلافه یه دستی تو موهاش کشید و گفت: بهم گفت حتی اگه مجبور بشم کولت کنم باید برسونمت دانشگاه و برگردم. اگه یه روزم نیام .....ناراحت یه نفس گرفت و گفت: وگرنه مجبورم میکنه یه روز و یه شب کامل بدون هیچی بیرون از خونه باشم. من: خوب باش مگه دفعه اولته؟ میری پیش مهام.شروین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: نه کلا" مغزت تعطیل شده. من از 6 صبح کجا برم پیش مهام. اونم کار داره بی کار که نیست همش تو خونه بشینه. تازه خونه مهام لو رفته دیگه نمی تونم این جور وقتا برم اونجا.من: چیشش خوبه خودتم می دونی تنها آدم بیکار تویی. خوشم میاد طراوت جون فکر همه جاشو میکنه.یه چشم غره بهم رفت و روش و برگردوند سمت شیشه.داشتم به حرف خانم احتشام فکر می کردم. چه باحال میشد مجبور شه کولم کنه. داشتم به تصویر کول کردنش فکر میکردم که موبایلم زنگ زد. جزوه ام و گذاشتم رو پاهام و گوشیمو به زور از تو جیبم در آوردم. درسا بود. گوشی و وصل کردم و گفتم: چیه اول صبحی زنگ زدی؟درسا: جون به جونت کنن بی ادبی. کجایی؟من: تو راهم دارم میام دانشگاه.درسا: اون جزوهه رو که گفتم آوردی؟یه نگاه به جزوه رو پام که لحظه آخر یادم افتاد ورش دارم کردم. یه چیزی برام عجیب بود. داشتم گیج به پاهام نگاه میکردم.رو پام دوتا دست بود. یعنی چی؟ یه دستم که گوشی بود پس چه جوری میشه که رو پاهام دوتا دست باشه؟ همون جور گیج و مبهوت داشتم با چشم دستامو میشمردم. یکی که گوشیو نگه داشته ، دوتام رو پام. این که شد سه تا. دستی که گوشیو باهاش نگه داشته بودم آوردم جلو تا ببینمش. یه جورایی شک داشتم دست خودم باشه. اما نه این دست من بود. دستی که رو پام بود و تکون دادم. سمت راستیه تکون خورد اما چپیه نه. خوب این دوتا دست که مال منه پس چرا الان سه تا دارم؟؟؟؟صدای درسا رو میشنیدم که تو گوشی داد میزد.درسا: آنید حواست بامنه؟ میگم آوردی؟گیج گفتم: آره آوردم. هنوز چشمم به دستای رو پام بود و هنوزم سر در نیاورده بودم که چرا یه دست اضافه دارم. یهو دیدم یه دست دیگه از سمت راستم اومد و دست سمت چپم و گرفت و کشید. یه لحظه فکر کردم باید دردم بگیره. اما از درد خبری نبود. با تعجب به دوتا دستی که جلوم تو هوا بود نگاه کردم. اه این دست راستیه که مال شروینه. این چپیم.... این چپیم.... وایییییییییی این یکی دست اضافهه مال این پسر بغلی بود. وای این تموم این مدت دستش رو پای من بود و من گیج نفهمیده بودم؟صدای آروم اما سرد شروین و شنیدم: پیاده شو.با تعجب به شروین نگاه کردم. منظورش من بودم؟ چرا پیاده شم؟ اما نه انگار با من نیست داره این بغلیه رو نگاه میکنه.برگشتم به پسر بغلیه نگاه کردم. خونسرد داشت به شروین نگاه می کرد. پسره: چرا پیاده شم؟ هنوز به جایی که می خوام نرسیدم.من مثل منگلا اون وسط نشسته بودم و نگام بین شروین و پسره و دستای جلو روم می چرخید. با این حرف پسره شروین یه فشاری به دستش داد که فکر کنم خیلی دردش گرفت چون از درد کبود شد.شروین: پیاده میشی یا پیاده ات کنم.پسره کبود به زور دهنش و باز کرد و آروم و به زور گفت: پیاده میشم پیاده میشم دستمو ول کن.شروین بی توجه به حرف پسره فشار دستش و بیشتر کرد و رو به راننده گفت: آقا نگه دارین.راننده: پیاده میشید؟شروین: ما نه این آقا پیاده میشه.راننده نگه داشت و من و شروین پیاده شدیم. پسره هم در حالی که دستش و با اون یکی دستش گرفته بود و می مالید پیاده شد. شروینم یه چشم غره ی گودزیلایی بهش رفت که من جای اون پسره سکته کردم. پسره هم تندی ازمون دور شد. شروین با اخم نگام کرد و گفت: بشین. خیلی بد اخم کرده بود، ترسناک شده بود. سریع رفتم تو ماشین نشستم و خودشم نشست کنارم. با اخم گفت: این جوری خودت هر روز میری؟اصلا" به من نگاه نمی کرد. به روبه روش نگاه می کرد. منم ترجیح دادم هیچی نگم و ساکت بمونم. اما خداییش دلم خنک شد. بد حال یارو رو گرفته بود. ای جونم جذبه. جیگرتو. وای آنید ببند فکو. اما این چرا ازم دفاع کرد؟ مگه خودش تو شمال بهم نگفته بود کارای تو به من ربطی نداره و من برای کسی که برام مهم نباشه نه غیرتی میشم نه دفاع میکنم.زیر چشمی بهش نگاه کردم. یعنی این اخمو خان الان برا من غیرتی شده بود. نه بابا از این خبرا نیست. حتما" باز حس مسئولیتش گل کرده بود. مسافر جلوئیم پیاده شد. شروین: آقا دربست می رید؟راننده: تا کجا باشه؟شروین یه نگاه به من کرد که یعنی بگو کجا.من: میریم کرج دانشگاه...راننده: نه آقا خیلی دوره.شروینم دوبرابر قیمت کرایه رو گفت و یارو هم که خوشبحالش شده بود با ذوق قبول کرد. تا آخر مسیر یک کلمه هم حرف نزد. فقط وقتی پیاده شدم گفت: عصر میام دنبالت. منتظرم بمون.چیش مثلا" اگه اخمش و باز می کرد میمرد؟شروین با همون ماشین رفت و منم رفتم تو دانشگاه.استاده نکبت نیم ساعت اضافه تر نگهمون داشت. داشتم از خستگی میمردم. دستامو تو جیبم کرده بودم. تقریبا" چشم بسته راه می رفتم. عینک آفتابیمم زده بودم چشمم که چشمای چپر شده امو کسی نبینه. الناز داشت حرف می زد منم تو همون حالت کله امو تکون می دادم که فکر کنه دارم گوش میدم اما تمرکزم روی خواب و راه رفتم با چشم بسته بود.تو عالم خودم بودم که موبایلم زنگ زد. ای تو روح هر چی آدم وقت نشناسه انگله. به زور گوشی و از تو جیبم در آوردم. شماره ناشناس بود. وای به حالت اگه تا جواب دادم قطع کنی فحش و می کشم سرت.من: بفرمایید؟- کجایی؟؟؟؟این دیگه کیه؟ خواب از سرم پرید. مرتیکه زنگ زده میگه کجایی فضول. مزاحمم مزاحمای قدیم.من: به تو چه که من کجام مرتیکه فضول. پیش عمه جان شمام. دوست داری بفرمایی؟صدا عصبی گفت: مرتیکه خودتی و اون .... میگم کجایی درست جوابمو بده. با عمه من چی کار داری.من: اه عمه دوست نداری؟ برم پیش خاله ات؟ صدا: درست صحبت کن.من: مرتیکه مزاحم خجالت نمیکشی؟ قبلنا بهتر مزاحم میشدین. یه سلامی یه چه طوری؟ منت می ذاری آشنا شیمی چیزی. نه سلامی نه علیکی زنگ زدی می گی کجا؟ چقده توهولی پسرم.اینا رو با نیش باز می گفتم. آی چه حالی می داد سر کار گذاشتن ملت.این اره و اوره و شمسی کوره هم وایساده بودن کنارمو به حرفای من می خندیدن. خدا خیر بده این مزاحمه رو، خستگیمونو رفع کرد.صدا: من و دست می ندازی؟ زود بگو کجایی وگرنه خودم میام بد حالتو جا میارم.دیگه داشتم عصبانی میشدم: کجا عمو پیاده شو باهم بریم. زنگ زدی یک ساعته کجایی، کجایی راه انداختی. برو به عمه ات زنگ بزن آمار بگیر برو به خواهرت زنگ بزن ببین کجاست. برو به ننه ات زنگ بزن ببین با کی بیرونه به بقیه چی کار داری.اینا رو بلند بلند میگفتم و با نیش باز منتظر تایید دخترا بودم. اما صداشون در نمیومد. نگاهشون کردم دیدم به ردیف مثل گروه سرود جلو من وایسادن و جمیعا" ابرو میندازن بالا.من: چیه گروه تشکیل دادین ابرومیندازین بالا بالا.این منگلا جای جواب دوباره ابرو می نداختمن بالا.من: عقلتون شیرین شده؟ چرا همچین میکنین.صدا: نمی خواد بگی کجایی برگرد.من: منگلیا... برگردم و برنگردم من چه فرقی به حال تو میکنه. خنگیییییییییییی. انگاری تو، تو گوشی هستیا. توهم حضور زدی؟داشتم اینا رو تو گوشی میگفتم و یه زبون عریضم واسه یارو پشت خطیه در آوردم حالا انگار می دید من و . این مشنگام که کماکان به ابرو بالا انداختنشون ادامه می دادن. عصبانی شدم و توپیدم بهشون.من: بابا خلید مگه. اینجا به صف شدین ابرو تکون می دید؟ جواب من و نمیدید؟ باشه . من میرم شما هم به کارتون ادامه بدید. عصبانی برگشتم که برم یهو دنیا جلو چشمام سیاه شد.خدا چرا دنیا سیاه شده. نه این بغلای دنیا روشنه هنوز پس چرا این جلو سیاهه؟ یه قدم عقب رفتم وبه دنیا نگاه کردم. اه دنیا قد یه آدم شده بود. سرمو همراه دنیا تکون دادم رفتم بالا به صورتش رسیدم. اه دنیا جون توییی.شروین جلوم ایستاده بود و با اخم نگام میکرد. صدا از تو گوشی گفت: پیدات کردم. می تونی قطع کنی.صدا که از تو گوشی میومد لبای شروینم تکون می خورد. اه اون چیه بغل گوشش. اه موبایله که. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم. گیج به شروین نگاه کردم. اونم گوشیش و اورد پایین. با دستی که گوشی توش بود به شروین اشاره کردم و گفتم: تو بودی؟یه ابروش و انداخت بالا و گفت: نه عمه جونت بود. دوست نداری؟ خوب خاله جون بودن.چشمام در اومد. چه خوب حرفامم حفظ کرده بود و کوپی برداری تحویلم میداد. همون جور با چشمای ریز شده بهش نگاه می کردم که دیدم داره سلام میکنه. برگشتم دیدم این دخترا با نیش باز پشت من وایسادن و کله تکون میدن. اه اینا ابرو انداختنشون تموم شده رفتن تو کاره کله؟هههههههههههه . تازه فهمیدم. این ذلیل مرده ها یه ساعته با ابرو می خواستن شروین و نشونم بدن. لال از دنیا نرین جای این ابرو یکیتون زبونتون و می چرخوندین خوب.برگشتم به شروین گفتم: دوستام هستن. بعد با دست اشاره کردم یکی یکی اسمشون و گفتم.من: مریم، الناز، درسا و عروس خانم گل مهسا.مهسا لبو شد. به شروین اشاره کردم و گفتم: شروین.شروین یه لبخند محو زد و گفت: خوشبختم. بچه ها باز گروه سرود شدن و گفتم: ما هم خوشبختیم. شروین رو به مهسا گفت: تبریک میگم خانم.مهسا گیلاس شد دوباره و سرشو انداخت پایین و آروم گفت: ممنون.من: خوب بچه ها کاری ندارین من برم دیگه . خداحافظ.یه دستی تکون دادم و راه افتادم بریم سمت ماشین اما چون نمی دونستم ماشین کجاست دوقدم که رفتم برگشتم از شروین بپرسم که کجا گذاشته ماشین و که دیدم هنوز همون جا ایستاده.با تعجب رفتم پیشش و گفتم: چرا نمیای؟شروین با یه نیشخند گفت: شما بفرمایید با عمه تون برید. نخواستی به خواهرت بگو ببردت. اونم نشد به ننه جونت بگو ماشین بگیره برات.یه چشم غره رفتم و گفتم: واه چه کینه ای شدی تو بیا بریم دیگه. نیشخندش بیشتر شد و راه افتاد. سوار ماشین شدیم. یه چیزی یادم افتاد.من: راستی تو شماره امو از کجا گرفتی؟ شروین: یک ساعته اینجا معطلم زنگ زدم از مامان گرفتم. امشبم ساعت کلاسات و به من می دی تا علاف نشم. راننده ات که نیستم.پوفی کردم و همون جور که رومو می کردم سمت پنجره آروم گفتم: راننده امی دیگه پس چی فکر کردی؟
رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدم. از در عمارت وارد شدم و شروینم پشت من. یهو دیدم یه چیزی مثل طوفان اومدو همچین به من تنه زد که پرت شدم سه متر اون ورتر و خوردم به دیوارو به صورت نشسته پهن زمین شدم . اصلا" نفهمیدم چی شد. فقط یه صدای جیغی شنیدم.صدا: شروین عزیزمممممممممممممممممم.وای ننه ام این کیه دیگه چه صدای تیزی هم داره پرده گوشم پاره شد. ماشالله تن که نگو بگو قلوه سنگ تمام تنم کوفته شده بود به خاطر ضربه ای که خوردم. گیج برگشتم ببینم این کوه چی بود که وسط سالن گذاشتن. این دیگه کیه؟؟؟ چرا همچین میکنه.دیدم یه دختر بلوند همچین خودش و از گردن شروین آویزون کرده که آدم یاد این میمونای رو درخت می افتاد. آخه پاهاشم بالا تو هوا نگه داشته بود.ما از این خدم و حشمای صمیمی نداشتیم که. نه بابا خدم چیه؟ کدوم یکی از اینایی که اینجا کار می کنن تاپ بندی می پوشن با شلوار جین که از 6 نقطه سوراخه؟ البته 6 تا رو حدس زدم از اون بغلی که من می دیدم فقط 3 تاش پیدا بود حتما اون سمتشم 3 تا دیگه بود.مبهوت این میمون درختی بودم که یهو این میمونه یه ماچ از گوشه لب شروین کرد. اه حالم بهم خورد یه من تف و رژ چسبوند گوشه لبش. می خوای لب بگیری درست انجام بده خوب. اگه می خوای گونه اشو ببوسی خوب یکم برو بالاترش و ماچ کن. چسبیده به همون بغل. چندش.همچین پسره رو ماچ کرد که جای رژ قرمزش مثل مهر حک شد گوشه لبش یکم هم رو لبش. من که نفهمیدم این دختره می خواست کجای این پسره رو ماچ کنه.جالبیش این بود که شروین اصلا" هیچ کاری نمی کرد همون جور مثل درخت وایساده بود. دختره هم که یکم از گردن شروین تاب خورد رضایت داد و اومد پایین. دست انداخت دور بازوی شروین و با یه صدای لوسی گفت: عزیزم کجا بودی؟ تو که می دونستی من میام پس کجا رفتی؟؟؟؟شروین همون جور خونسرد گفت: کار داشتم.دختره یه چشم غره توپ بهم رفت که یه آن شک کردم نکنه چیزی ازش دزدیدم یا کاری باهاش کردم که اینقده ازم عصبانیه.دختره همون جور که به من چشم غره میرفت به شروین گفت: کارت با این بود؟این عمه اته و ننه ات. هوی من اسم دارما. آنید خانم کیان.شروین یه نیم نگاه به من کرد یهو چشماش گرد شد.شروین: تو اونجا چی کار می کنی؟؟؟یه نگاه به خودم کردم. دیدم رو زمین چسبیده به دیوار نشستم و دستمم به بازومه. بدبخت حق داره تعجب کنه من درست جلوی شروین از در وارد شدم در کمتر از 2 ثانیه پرت شدم چند متر اون ورتر و الان حال و روزم اینه. کوله بدبختم که همون جلوی در افتاده بود رو زمین.به زور از جام بلند شدم.من: نمی دونم والا یهو جلوم و ندیدم خوردم به کوه.شروین ابروش بالا رفت.شروین: کوه؟؟؟این جیغی یه جیغ کشید: دختره نکبت به من میگی کوه؟؟؟چشمام و گرد کردم و با تعجب به جیغیه نگاه کردم و گفتم: من؟؟؟ من به شما گفتم کوه؟؟؟ من اصلا" شما رو نمیشناسم. من اصلا" اسم شما رو گفتم؟ به خودت شک داریا. من گفتم کوه مگه شما کوهی؟چیغی: مگه نگفتی خوردم به یه کوه؟من: خوب کوه دیگه شما چرا به خودتون گرفتید؟ با حالت گیجی به دورو برم نگاه کردم مثلا" دنبال کوهه میگشتم.من: نمی دونم والله این چی بود من خوردم بهش. یادم نمیاد از این کنده منده ها وسط خونه داشته باشیم.دختره دوباره جیغ کشید و گفت: دختره عوضی نکبت. حرف زدنم بلد نیستی. اصلا" میفهمی با کی داری حرف میزنی؟یهو همچین بازوی شروین و کشید که من منتطر صدای جر خوردن آستینش بودم. جیغی: شروین این کلفتا رو از کجا پیدا میکنید. اصلا" حد خودشون و نمی دونن. تو چرا چیزی بهش نمیگی؟از دیوار صدا در اومد که از شروین در نیومد. تو دلم ذوق زده شدم که هیچی نگفت. بی اختیار یه دونه از اون لبخند خوشگلا اومد رو لبم.با همون لبخند رفتم جلو برای حرص دادن میمون درختی گفتم: ببخشید اشتباه گرفتید من اینجا پرستاره خانم احتشامم. شما تازه استخدام شدین؟ بهتون نگفتن که اینجا نمی تونید از این لباسا بپوشید؟ یه ذره هم به روی خودم نیاوردم که این دختره اگه اینجا کار میکرد چه جوری از شروین آویزون شد و ماچش کرد. فقط می خواستم یه جوری بهش بفهمونم نباید کار بقیه رو مسخره کنه. دختره ی نصفه لباس.دختره با دهن باز به شروین نگاه کرد و معترض گفت: شروین تو چیزی نمی خوای بگی؟؟؟به شروین نگاه می کردم اونم تو چشمام نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. حاضرم قسم بخورم که چشماش داشت می خندید.دختره که دید شروین چیزی نمیگه یه جیغ کشید و پاکوبون رفت تو سالن. هنوز داشتم به چشمای شروین نگاه می کردم. دو قدم بهم نزدیک شد و گفت: خوردی به کوه چیزیت شد؟بی اختیار خنده ام گرفت: نه زیاد. ولی دلم برات سوخت. گردنت سالمه؟یه دستی به گردنش کشید و متفکر گفت: فکر کنم رگ به رگ شده.لبخندم عمیقتر شد. دوباره صدای جیغ جیغو خانم در اومد که از تو سالن جیغ میکشید.جیغی: شرویننننننننننننننننشروینم چشماش و چرخوند و یه پوفی کرد و رفت سمت سالن. یکی نبود بگه بابا دختر قحطه رفتی بلند گو گرفتی؟؟؟؟ اصلا" به من چه. شونه امو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم.با اینکه اصلا" حوصله این دختر میمونه رو نداشتم اما مگه این حس فضولی می ذاشت نرم پایین. زودی لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. از پله ها که اومدم پایین دیدم مهام جلوی دره.اه این پسره کی اومد؟با لبخند رفتم جلو سلام کردم. یه بلوز مردونه پوشیده بود با شلوار جین سورمه ای. چقدم بهش میومد. جیگری شده بود واسه خودش. با اون قد و هیکل ماه شده بود. داشتم هیزی نگاش می کردم که چشمم افتاد به صورتش که دیدم با لبخند وایساده نگام می کنه. برای اینکه سه کارمو بگیرم یه سرفه کردم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید خوش اومدید.لبخندش عمیقتر شد و همراه من راه افتاد تا برسیم تو سالن داشتیم حال و احوال می کردیم. مهام یه سلام یه سره گفت و همه جوابش و دادن. منم رفتم گونه طراوت جون و بوسیدم و نشستم رو مبل.دختر لوسه هم بلند شد و با عشوه به مهام دست داد.زیادیت نشه دختر واسه این عشوه واسه اون قر. نمی خواد یه دونه هم از دستش بره. همه رو با هم میخواد.مهام: خوبید ژیلا خانم؟اه پس اسمش ژیلا بود چه بهشم میومد. همش فکر می کردم ژیلا اسم این دختر لوساست انگاری فکرم درست بود. ولی عجیب این دختره برام آشنا بود. کجا دیده بودمش؟؟؟؟ژیلا و شروین چسبیده به هم رو یه مبل نشسته بودن و طراوت جونم رو مبل خودش نشسته بود. منم رو یه مبل دو نفره چسبیده به طراوت جون نشسته بودم که مهام هم اومد با فاصله کنارم نشست. وای که این پسره چه ماه بود همش رعایت بقیه رو می کرد. چه گل پسری خدا واسه ننه باباش نگهش داره. یکم از ادب و خوبی این بچسبه به این یخچال که همه جا رو فیریز می کنه.داشتم به شروین و ژیلا نگاه می کردم که چیک تو چیک هم بودن و ژیلا مدام مثل مگس تو گوش شروین وزوز می کرد و شروینم مثل مجسمه نشسته بود و به رو به روش نگاه می کرد. فکر نمی کنم اصلا" حواسش به صحبتای این وروره جادو بوده باشه.یهو یه جرقه تو ذهنم اومد. فهمیدم این دختره کیه. تو مهمونی دیده بودمش دختره دماغ و دهن و گونه عملیه. سر دسته دخترا.زیر لب آروم گفتم: کج سلیقه بدبخت. دختر قحط بود چسبیدی به این؟ نه قیافه داره نه شعور اگه این عملای جور واجورم نبود که نمی تونستی نگاش کنی. موندم این قطب جونوب از چی این عجوزه خوشش اومد.یه صدایی دم گوشم شنیدم. - منم نمی دونم چی شده که از این خوشش اومده. آخه اصلا" به شروین نمیاد.برگشتم دیدم مهام یکم خودشو خم کرده سمت من و آروم داره اینا رو میگه. پس حتما" حرفای من و شنیده بود.منم یکم خودمو خم کردم سمتش و گفتم: پس چرا با این می گرده؟؟؟مهام به همون آرومی گفت: نمی دونم شاید واسه سرگرمی. شایدم لج کرده.متعجب نگاش کردم. من: لج کرده ؟ با کی؟مهام یه اشاره ای به طراوت جون کرد. از تعجب دهنم باز مونده بود مهام خودش توضیح داد.مهام: آخه همش گیر می داد و مدام دخترای مختلف وبهش معرفی می کرد شروینم برای اینکه گیرو بخوابونه گفت با یکی بچرخم تا خانم احتشام آروم بگیره. این دختره هم واسه سرگرمیه.من: جدی؟ پس از این کارا هم میکنه.قبل اینکه مهام جواب بده صدای طراوت جون و شنیدم. برگشتم با تعجب دیدم طراوت جونم خودش و سمت من خم کرده و با اخم داره به شروین و ژیلا نگاه می کنه.صداش و آروم کرد و گفت: من نمی دونم شروین چی تو ی این دختره جلف دیده که باهاش میگرده.یه نگاه به مهام کردم. جفتمون کبود شده بودیم از خنده اما زشت بود جلوی طراوت جون می خندیدیم.طراوت جون: دختره لوس ببین چه جوری خودش و چسبونده به نوه احمق من.وای خدا دیگه نمی تونستم جلو خنده امو بگیرم. از جام بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم: من برم آب بخورم.مهامم پشت من بلند شد و موبایلش و درآورد و شروع کرد الو الو کردن.از سالن که اومدم بیرون پقی زدم زیر خنده. صدای مهام و از پشت سرم میشنیدم که می خندید. وای که چقدر خندیدیم. مهام که خم شده بود و زانوهاش و گرفته بود از خنده.بعد کلی خنده که حسابی حالمون و جا آورد برگشتیم تو سالن که مهری خانم اومد و گفت شام حاضره. سر میز شام مهام روبه روم نشسته بود. وای بس که این دختره شیرین بازی در میاورد داشتیم بالا میاوردیم. طراوت جونم که اصلا این دوتا رو نگاه نمی کرد اخم کرده بود غذاشو می خورد.من و مهامم بس که با چشم و ابرو این دوتا رو به هم نشون دادیم و زیر زیرکی خندیدیم نفهمیدیم چی خوردیم. شروینم اما با اون صورت یخیش در کمال آرامش و بی توجه به خودشیرینیهای ژیلا غذاش و می خورد.فکر کنم تنها کسی که اونشب خوب غذا خورد شروین بود. فقط یه چند باری به من و مهام نگاه کرد و دوسه تا چشم غره مهمونمون کرد که ما هم به روی خودمون نیاوردیم.دیگه از فرداش مهمون هر روزمون بود ژیلا خانم. درک نمی کردم یعنی خودش نمی فهمید کسی ازش خوشش نمیاد تو این خونه؟ ولی خوب کسی هم به خاطر شروین حرفی بهش نمی زد. منم سعی می کردم وقتایی که این دختره اینجاست یا تو اتاقم باشم یا تو باغ به گلهای خوشگلم برسم. و از اونجایی که این دختره تقریبا" هر روز عصری میومد اونجا منم هر روز پیش گلهام بودم و کلی براشون درد و دل می کردم.دوباره فشار استادا رو درسا زیاد شده. ماهام مثل خر می ریم سر کلاس و یه کله جزوه می نویسیم. غصه ام گرفته کی می خواد اینا رو بخونه.شروینم هر روز با من بیدار می شه من و می رسونه دانشگاه و عصری میاد دنبالم. هر بارم این ژیلا خانم یه تیکه بار من می کنه. نمی دونم این بچه مایه دارا خوششون میاد هی به همه بگن کلفت؟ اون از شروین اینم از این انتر خانم.شیطونه میگه بزنم از وسط بشکونمش دختره خلال دندون درازو. ***** دانشگاه بودم. با بچه ها نشسته بودیم تو پاتوقمون و از هر دری حرف میزدیم. البته بیشتر مریم حرف می زد. یک هفته بود مدام در مورد یه موضوع حرف میزد. دیگه همه کلمه هاش و حفظ بودم. دوباره داشت در مورد این خواستگار جدیدش حرف می زد نه بهتره بگم نامزدش چون بله رو داده بود.داستان از این قرار بود که یک هفته بعد از تعطیلات عید مامان مریم زنگ کشش کرده بود که هر کاری داری بذار کنار و پاشو بیا خونه که فلان فامیلشون که یه نسبته دوری با هم دارن می خوان واسه گل پسرشون بیان خواستگاری و مریم باید بیاد خونه چون مامان مریم قرار مدارا رو گذاشته. مریم هم آخر هفته کلاسا رو دو در میکنه و میره خونه. خوب بقیه اشم که پیداست. پسره رو میبینه خوشش میاد. پسره مهندسه. یه شرکت از خودش داره، خانواده داره و کاملا" آماده برای ازدواج. از همه مهمتر خودش و خانواده اش تهران زندگی میکنن که بهترین مورد برای مریم محسوب میشه. اونام قراره خیلی زود ازدواج کنن. قرار عروسی و برای 15 اردیبهشت گزاشتن. من نمی دونم این همه عجله برای چیه. یک هفته ای هم میشه که مریم اینا دنبال کارای عروسین و پسره هر روز میاد دنبالش تا برن به کارها برسن. یک بار دم دانشگاه پسره رو دیده بودیم. اومده بود دنبال مریم ماهام فضوللللل. همه به صف شده بودیم ببینیم این تحفه چه شکلیه. خوب قد بلند خوش قیافه. کلا" به مریم میومد. براش خوشحال بودم چون خیلی ذوق زده بود. البته یکم برام عجیب بود که چه جوری می تونه به این سرعت از یکی خوشش بیاد بخواد باهاش زیر یک سقف زندگی کنه.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ♥h@di$♥ ، maha. ، بغض ابر ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال ، Doory ، Nafas sam
#15
بچه هایی که میای میخونین و خوشتون میاد
خب سپاس رو هم بدین دیگه!!!!


برام قابل درک نبود باز اگه عاشق هم بودن مثل مهسا و ستوده یه چیزی.البته من کلا خود ازدواج و پسر برام قابل درک نیستن. چرا آدم باید دستی دستی خودش و بندازه تو هچل؟؟؟؟؟نمی دونم.الانم مریم نشسته بود و داشت از خریداش و کارهای عروسیش میگفت. منم رفته بودم تو فکر خودم. از بعد عید که برگشته بودم ، خونه، با وجود جیغ جیغو خانم آرامش نداشت. شلوغ شده بود. من ، شروین، خانم احتشام، مهامم که بیشتر وقتا اونجا بود این جیغجیغو خانمم که دیگه رسما" تو خونه افتاده بود.نمی دونم چرا ازش خوشم نمیومد. دختره عملی همچین به شروین می چسبید که یکی نمیدونست فکر می کرد دوتا بچه هم از شروین داره. مخصوصا" با اون لباسای عجق وجقی که می پوشید.واقعا" نمی فهمیدم شروین از چیه این دختره خوشش میاد. تو فکرام غرق بودم که موبایلم زنگ زد. ببین کیه زنگ زده شروین خان.من: سلام.شروین: سلام.طبق معمول از حال و احوال پرسیدن خبری نبود. اون حالمو نمی پرسید منم نمی پرسیدم. شروین: تا کی کلاس داری؟من: تا 6 چه طور؟شروین: باشه 6 اونجام.داشت قطع میکرد سریع گفتم: ببخشید؟؟؟ الوووووو تو که می دونستی تا کی کلاس دارم پس چرا زنگ زدی؟؟؟شروین: می خواستم بگم که....... دیر نکنی.من: باشه...........گوشی و قطع کردم و واسه گوشی یه زبون در آوردم. ***** سر ساعت 6 جلوی در دانشگاه بودم. شروین جلوی پام ترمز کرد. سوار شدم. نفله هیچ وقت اول سلام نمیکرد. من: سلام.شروین: سلام.دیگه هیچی نگفتیم. منم که کلا" حوصله سکوت و ندارم. چشمام و بستم وخوابم برد. حس کردم ماشین ایستاد. آخیش کی رسیدیم خونه. چه خوب. چشمام و باز کردم. وا اینجا که خونه نبود. این پسره من و کجا آورده بود؟ منم جنازه نفهمیدم. سابقه نداشت غیر از خونه و دانشگاه جای دیگه ای بریم. اولین فکری که اومد تو ذهنم باعث ترسم شد.خودمو جمع کردم وچسبیدم به در. مشکوک به شروین که داشت کمربندش و باز می کرد نگاه کردم. با یه صدای جیغی گفتم: من و کجا آوردی؟؟؟؟با چشمای گشاد نگام کرد.شروین: چرا جیغ میکشی؟من: من و دزدیدی؟؟؟ فکر کردی چی؟؟؟ درسته که خوابم اما جرات داری بهم نزدیک شو می کشمت.چشماش گشادتر شد چرخید سمت من. وای ننه نکنه می خواد یه کاری بکنه. یه کوچولو ترسیدم. یه جیغ کوتاه کشیدم و کیفمو که توش پر کتا بو جزوه بود آوردم بالا و کوبوندم تو سرش.اونقدر کیفم سنگین بود و بد ضربه ای بهش زدم که یه لحظه گیج شد و چشماش و بست تا مخش برگرده سر جاش. یکم دلم براش سوخت. خیلی محکم زدم تو سرش گناه داشت. آروم نشسته بودم گوشه صندلی و بهش نگاه می کردم. نگران شدم نکنه که واقعا" مخش جا به جا شده.نگران و پشیمون داشتم نگاش می کردم که یهو برگشت بهم نگاه کرد. از چشماش خون می بارید. صورتش سرخ شده بود. عصبانی کیف و از تو دستام کشید.با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: دختره دیوونه ، هر وقت که می خوام فکر کنم نرمالی یک کاری میکنی که مطمئن میشم خل و چلی.

این چه کاری بود کردی؟ آخه دیوونه من اگه بخوام بدزدمت میارمت اینجا؟؟؟ یه نگاه به دوروبرت بنداز.آروم چشمام و گردوندم. وای خاک عالم به سرم راست میگه. اینجا چقدر شلوغه. وای اینجا که مرکز خریده. آخه کی یه دخترو می دزده میاره مرکز خرید.شروین: دیوونه اگه بخوام کاری بکنم خونه به اون بزرگی و ول میکنم میارمت مرکز خرید؟؟؟ باز اعتماد به نفست زیاد شد؟صورتم از خجالت سرخ شده بود. لب پایینم و گاز گرفتم و آروم گفتم: پس چرا اومدیم اینجا؟شروین چشماش و بست و یه نفس عمیق کشید. آرومتر شده بود. چشماش و باز کرد و گفت: می خوام کادو بخرم.کادو بخری؟ برای من؟ نه که خیلی ازم خوشش میاد می خواد بهم واسه ضربه ای که به مغزش زدم جایزه بده. گیج داشتم نگاش می کردم که ادامه داد. شروین: امشب تولد مامان طراوته و منم امروز یادم افتاد. الانم اصلا" نمی دونم چی براش بخرم. تو رو آوردم که برام انتخاب کنی.با شنیدن این حرف هیجان زده شدم. کار قشنگم یادم رفت و تند گفتم: جدی؟؟؟ امروز تولدشه؟؟؟؟ چه نوه ای تازه یادت افتاده؟سرمو از رو تأسف تکون دادم و دستگیره رو گرفتم که پیاده شم. برگشتم کیفمو از تو دستش قاپیدم و گفتم: حالا چرا نشستی به من نگاه می کنی. یالا پیاده شو کلی کار داریم. شروین از این همه پرویی من دهنش باز مونده بود. پوفی کرد و پیاده شد.بعد دو ساعت گشتن بالاخره چیزایی که تو ذهنم بود و خریدم. شروینم فقط در نقش یک جیب پر پول بود. تا می گفتم حساب می کرد.ساعت 9:30 رسیدیم خونه. سر راهمون شروین و مجبور کردم که کیک و گلم بگیریم. هر چند غر میزد که لازم نیست و تو این سن دیگه کیک تولد نمی خواد. اما من خودم اعتقاد داشتم آدم تو هر سنی کیک تولد می خواد کلی روحیه می ده به آدم.به خونه رسیدیم و جلوی در عمارت نگه داشت. من: کیک ومن می برم تو هم گلها و کادوها رو بیار.بدون اینکه منتظر جوابش بمونم پیاده شدم. شروینم دنبالم میومد. دستاش پر بود. با اون دسته گل گنده فقط یه کت شلوار کم داشت که بشه دامادی که میره خواستگاری.از در عمارت وارد شدم که باز هم یه چیزی زوزه کشون از کنارم رد شد و چسبید به شروین. دیگه از دیدن این صحنه تکراری تهوع پیدا می کردم. خیلی جلف و خز بود.ژیلا: شروینم عزیزمممممممم کجا بودی؟؟؟ تو که می دونستی من میام پس چرا رفتی بیرون. وای که چقدر من از این عزیزم گفتنای کش دارش بدم میومد.شروین خونسرد گفت: کار داشتم.ژیلا با یه قر و عشوه گفت: یعنی این کلفته از منم برات مهمتره؟نه دیگه باید برم این دختره رو له کنم زیادی پرو شده اگه دوست دختره این شازده است باشه حق نداره به بقیه توهین و بی احترامی کنه.کیک و گذاشتم رو میز کنار در و رفتم جلوش و دستامو زدم به کمرم. سعی کردم مو به مو مثل این دختر سلیطه های خارجی رفتار کنم. یه قری به گردنم دادم و گفتم: ببین جیغجیغو خانم، ( انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و تکون دادم) من کاری به این ندارم که تو این خونه با کی چی کار داری. ولی بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنی. من ... تو ... این ... خونه ... پرستارم. اگه تو فرق بین پرستار و یه خدمتکارو نمی دونی، نشون از سواد پایینت داره و من با کمال میل حاضرم حالیت کنم که فرق این دوتا چیه خودت که درکت نمی رسه. تا کلاس چندم درس خوندی؟ پیداست سواد مواد درست و حسابی نداری عزیزممممممم.این جور که از ریخت و قیافت پیداست ( یه اشاره به تاپ دکلته ی نصفه اش کردم که با هر حرکت دستش نافش پیدا می شد. آخه این وضع لباس پوشیدنه؟ ) انگاری خانواده درستی هم نداری که می ذارن دخترشون اینجوری بگرده و هر روز خونه ملت ولو باشه.ژیلا جون مثل دیگ بخار در حال انفجار بودن. یهو ترکید و با جیغ گفت: دختره امل غربتی این لباسا مده. خونسرد گفتم: جدییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟ خوب شد گفتی من فکر کردم پول نداری لباس بخری واسه همین یه نصفه پارچه دور خودت پیچیدی.ژیلا جیغی برگشت رو به شروین و گفت: شروینننننننننننننن ببین چی میگه بهم. تو هیچی نمی خوای بگی بهش؟؟؟؟؟شروینم خونسرد یه نگاه به سر تا پاش کرد انگار داشت تاپشو بررسی می کرد ببینه واقعا" نیم متر پارچه است یا نه. ژیلام منفجر شد و هوار زد: دیگه جای من تو این خونه نیست. دختره گدا گشنه ی بدبخت جایگاهش و نمی دونه. دویید تو سالن و یه ثانیه بعد با لباساش اومد بیرون و دویید سمت در و وسط راه یه تنه ی محکمم به من زد که نصف تنم و برد.منتظر بودم شروین بره دنبالش. یا برگرده یه چیزی بهم بگه به خاطر حرفایی که به ژیلا جونش زدم. اما در کمال تعجب خیلی ریلکس راه افتاد بره تو سالن. چشمم بهش بود. دیدم گوشه لبش کج شده. از کنارم که رد شد آروم گفت: دمت گرم خیلی رو اعصاب بود.من و میگی؟ چشما قد نعلبکی ، فک کف سالن آه......... قد غار علی صدر باز. نه انگاری خلاصش کرده بودم چه خوششم اومد.من که نفهمیدم این که حوصله این دختره رو نداشت چرا می ذاشت هر روز تلپ شه اینجا؟ می خواست واسه ما سوهان روح بیاره؟مهری خانم با یه لبخند گشاد اومد کنارمو گفت: دستت درد نکنه آنید خانم خوب حالشو گرفتی. به خدا آدم روش نمیشد به این بشر بگه دختر. راحتمون کردی.یه لبخند زدم وراه افتادم سمت آشپزخونه. کیک و از جعبه اش در آوردم و چند تا شمع گذاشتم روش نمی خواستم شمع عددی بذارم که سن طراوت جون و به یادش بیارم شاید احساس پیری می کرد درحالی که به نظر من هنوز جوون بود. نمیشدم به تعداد سنش شمع بذارم وگرنه تا فردا باید فوتشون می کرد واسه همین پنج شش تا شمع گذاشتم رو کیک و روشنش کردم. کیک و بلند کردم و به مهری خانم و بچه های آشپزخونه گفتم دنبالم بیان بریم تو سالن و تا وارد شدیم شعر تولدت مبارک و بخونن.یه لحظه یه چیزی یادم افتاد. دم در آشپزخونه ایستادم و به مهری خان گفتم: مهری خانم برو شروین و صدا کن.مهری خانم رفت و با شروین برگشت.من: کادوها رو دادی؟شروین: نه گذاشتمش یه گوشه که نبینه. می خواستم تو بیای با هم کادوها رو بدیم.من: خوب کاری کردی مرسی. چیزه.... میشه بری گیتارتو بیاری؟شروین با تعجب نگام کرد.شروین: واسه چی؟من: می خوام موقع آوردن کیک آهنگ تولدت مبارک و با گیتار بزنی و بخونی.چشمام و ریز کردم وملتمس گفتم: می خونی؟تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند محو زد و گفت: می رم بیارمش. یه ذوقی کردم که نگو. انگار تولد خودم بود. با مهری خانم اینا هماهنگ کردم که موقعی که کیک و بردم وآهنگ تموم شد همه دست بزنن و یک صدا بگن تولدت مبارک طراوت جون.انگار گروه کر می خواستم هماهنگ کنم. وسواس گرفته بودم.شروین گیتار به دست اومد و گفت بریم.به جای جواب لبخند زدم. تا پامون و گذاشتیم تو سالن شروین شروع کرد به زدن و خوندن. وای که چقدر قشنگ می خوند. انگار واقعا" از ته قلبش تولد و تبریک می گفت. تولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکلبت شاد و دلت خوشتو گل پرخنده باشیبیا شمعا رو فوت کنکه صد سال زنده باشیتولد، تولدتولدت مبارکمبارک، مبارکتولدت مبارکطراوت جون که صدای ماها رو شنید با بهت برگشت و به ماها که مثل یه لشگر آروم آروم بهش نزدیک می شدیم نگاه کرد. جلوش که رسیدیم شروینم خوندنش تموم شد. همه یه صدا گفتن تولدت مبارک طراوت جون. خانم احتشام طفلی از ذوقش بغض کرده بود و تو چشماش اشک جمع شده بود. دلم غش رفت واسه چشمای مهربون و خوشگلش. کیک و رو میز جلوش گذاشتم و رفتم سفت بغلش کردم و یه ماچ گنده ام از گونه اش گرفتم.شروینم بعد من بغلش کرد و ماچش کرد و گفت: تولدت مبارک مامان طراوت عزیزم.یه لحظه یاد عزیزم گفتنای میمون خانم افتادم. اما زود بی خیالش شدم. من: طراوت جون نمی خوای شمعها رو فوت کنی؟ امیدوارم 100 سال به خوشی زندگی کنی.طفلی بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه.تا اومد شمعها رو فوت کنه سریع گفتم: صبر کن صبر کن.همه با تعجب نگام کردن. من: طراوت جون یادت نره آرزو کنیا. آرزو کن خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.طراوت جون یه لبخند عظیمی زد و با دست یه دونه آروم به بازوم زد و گفت: آنید.اما وقتی خواست شمعها رو فوت کنه چشماش و بست. شمعها رو فوت کرد و همه براش دست زدن. آروم زیر گوشش گفتم: دعاتون واسه شوهر بود دیگه. خندید و یه چشم غره نصفه بهم رفت. به شروین اشاره کردم که کادو ها رو بیاره. شروینم پاشد و رفت و با بسته ها برگشت. کادوهاش و دادم بهش و با ذوق گفتم: بفرمایید اینم کادوی تولدتون.با یه ذوقی کادوها رو ازم گرفت و گفت: کادو برای چیه. این کیک و آهنگ و حالا هم کادو این چیزا از سن من گذشته دیگه.شروین: مامان جون شما هنوز جونید این چه حرفیه.فکم افتاده بود این همون پسره بود که موقع کیک و گل گرفتن پدر من در آورد بس که غر زد و گفت این کارا از سنش گذشته؟ رو که نیست به خدا.طراوت جون بسته اول باز کرد. یه روسری خوشگل به رنگ آبی و سورمه ای بود. رو سرش امتحان کرد که خیلی بهش میومد و طراوت جونم کلی ازش خوشش اومد. بسته دوم و باز کرد که کوچیکتر بود. از توش یه جعبه جواهرات مخمل در آورد. درش وباز کرد و با دهن باز به گوشواره های تو جعبه نگاه کرد. چشماش برق می زد.با ذوق خودمو چسبوندم بهش گفتم: بذارید بندازم گوشتون. دست بردم و گوشواره ها رو گذاشتم تو گوش طراوت جون. وای که چقدر ماه شده بود.من: این گوشواره از طرف شروین....شروین پرید وسط حرفم و گفت: این کادوها از طرف من و آنیده.آخ که این دهنم باز موند. خدا تومن پول گوشواره ها شده بود و همه شو شروین داده بود من فقط انتخابش کرده بودم. حالا این پسره داشت من و هم شریک می کرد. تو کف کار شروین بودم که یهو دست طراوت جون اومد دور گردنم و من و شروین و تو یه زمان کشید تو بغلش.سرمون رو سینه طراون جون بود و طراوت جون ما رو فشار می داد به خودش و هی تشکر می کرد و هی میگفت دخترم پسرم. من اما همه حواسم به شروین بود که صورتش جلوی صورتم تو فاصله پنج سانتیم بود. داشتم بهش نگاه می کردم که گوشه لب شروین کج شد و یه چشمک بهم زد.چشمام داشت از جاش در میومد.این الان به من چشمک زد؟ آی نفس کش کجایی قیصر داداش که بیای غیرتی شی پسره اجنبی فرنگی به ناموس مملکتت چشمک زد. خوب البته یه نصفه اجنبی. حالا چون فرنگ زندگی میکنه ما هم جزو عجانب در نظر می گیریمش. مبهوت چشمک شروین بودم که طراوت جون ولمون کرد و تونستیم درست بشینیم.هنوز داشتم به شروین نگاه می کردم که یهو ابروش و انداخت بالا. که یعنی چیه.منم دیدم زیادی زوم کردم به پسره بی حرف سرمو گردوندم یه طرف دیگه. خلاصه اون شب انقده طراوت جون ذوق زده بود که به هممون انرژی تزریق کرد.وقتی آخر شب واسه خدا حافظی گونه اشو می بوسیدم گفت: خدا عمرت بده صدات میومد وقتی داشتی شر این دختره نچسب و از سرمون می کندی.یه لبخندی زدم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم راحت خوابیدم. گروه 5 نفرمون تو دانشگاه آب رفته بود. مهسا که تا کلاس تموم میشد می چسبید به ستوده. مریمم که فقط میومد سر کلاس سک سک می کرد و بعدش جیم می شد و با نامزد عزیزشون سینا خان می رفتن دنبال کارای عروسی. دو هفته بیشتر تا عروسی نمونده بود. همه کارها رو تند تند انجام می دادن. من و الناز و درسا هم مثل سه کله پوک واسه خودمون تو دانشگاه می چرخیدیم و تو سر و کله هم می زدیم. یه بار به الناز گفتم: الناز فکر کنم نفر بعدی که مرض شوهر می گیره تویی.الناز: چه طور؟من: خوب از قدیم گفتن از آن نترس که جیغ و داد می کنه از اون بترس که ساکته. من و درسا که پرونده امون بسته است. فقط کافیه پسره یه بار ماهارو ببینه از 10 متری پشیمون میشه و نزدیکمون نمیاد.درسا محکم کوبوند تو سرمو گفت: از طرف خودت حرف بزن من خیلی هم خانمم.با دستم سرمو ماساژ دادم و گفتم: همین کارا رو میکنی که هیچکی نگاتم نمیکنه دیگه. همه می فهمن خل و چلی.درسا یه چشم غره بهم رفت.الناز: نه بابا خبری نیست. من: حالا از ما گفتن بود خانم خانوما. حواستو جم کن. نبینم چشم و گوشت بجنبه ها چشماتو در میارم. درسا پرید وسط و گفت: آره الناز جون فقط چشم و گوش آنید باید بجنبه.اینبار من بهش چشم غره رفتم.من: چشمای من می جنبه مهم نیست مهم دله که نباید تکون بخوره. شماها حواستون به دلتون باشه.الناز و درسا دندوناشون و بهم نشون دادن. من: مثلا" این لبخند بود دیگه.درسا: نه نیش خند بود.من: کوفت و خفه. بیاید بریم سر کلاس. شوهر که نکردین بیاین لااقل درس بخونیم نگن بی کار بودن هیچ غلطی نکردن.سه تایی با شوخی و خنده رفتیم سر کلاس. **** برای عروسی قرار بود با درسا و الناز بریم خرید. مهسا با ستوده جون میرفت. تا ساعت 6 کلاس داشتیم. به کل قرارمون و یادم رفته بود. وقتی درسا ساعت 4 در مورد لباسی که مد نظرشه حرف می زد تازه یادم افتاد که قراره بعد کلاس بریم خرید. سریع جیم شدم و رفتم یه گوشه.به شروین زنگ زدم اما جواب نداد. بعد دوسه بار زنگ زدن بی خیال شدم. فوقش میاد بهش میگم دیگه به من چه تا این باشه که جواب زنگای من و بده.رفتیم سر کلاس و این دو ساعتم گذروندیم. با اینکه خسته بودیم ولی از هیجان خرید و لباس خستگی از یادمون رفته بود.همون جور که از دانشگاه میومدیم بیرون در مورد لباس و عروسی و اینا حرف می زدیم. دم دانشگاه که رسیدیم یهو شروین جلومون ترمز زد. درسا و الناز که ماشین شروین و دیدن تعجب کردن. الناز آروم گفت: آنید مگه نگفتی امروز میریم خرید؟ بی خیال شونه امو انداختم بالا و گفتم: یادم رفت بگم بهش بعدم هر چی زنگ زدم جواب نداد.درسا: درد بگیری دختر حالا چی می خوای بگی بهش تا اینجا اومده پسره.من: اومده دیگه میگم ماها رو تا یه جایی برسونه. داشتم به ماشین نگاه می کردم. غیر شروین یکی دیگه ام تو ماشین بود. من: اه مهام هم که هست.درسا و الناز با تعجب: کی؟؟؟؟من: بابا همون پسر همسایه باحاله دیگه. رفتم کنار ماشین و ایسادم. مهام می خواست پیاده بشه که در و هل دادم و گفتم نمی خواد. شیشه سمت مهام و دادن پایین. مهام سریع سلام کرد و یه سری هم برا دخترا تکون داد. شروین خودشو خم کرده بود سمت فرمون که بتونه من و ببینه. بدون سلام و هیچی گفت: چرا سوار نمیشی؟من: زنگ زدم بهت چرا جواب ندادی؟شروین: کی زنگ زدی؟گوشیش و در آورد و یه نگاه کرد اخماش رفت تو هم. شروین: نفهمیدم زنگ خورد.چشمام و گردوندم و گفتم: خوب پس غر چیزی که می خوام بگم و سر من نزن. خودت جواب ندادی وگرنه زودتر می گفتم که معطل نشی.شروین با اخم نگام کرد پیدا بود که چیزی از حرفام نفهمیده. خودم توضیح دادم : من با بچه ها قراره بریم لباس بخریم برای عروسی مریم. زنگ زدم که بگم نیای دنبالم که جواب ندادی.شروین با همون اخم: با مهام رفته بودیم جایی. دیدم دیر شد با هم اومدیم دنبالت حالا کجا می خواید برید؟؟؟؟می خوایم بریم ....شروین: اونجا که خیلی دوره چه جوری می خواید برید؟یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: پرواز می کنیم.مهام پقی زد زیر خنده که شروینم با پشت دست کوبوند به بازوش.من: خوب با چی باید بریم با تاکسی دیگه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: نمی خواد با تاکسی برید. ما که تا اینجا اومدیم سوار شید می بریمتون.رو به مهام گفت: تو که کاری نداری؟مهام فقط به نشونه نه سر تکون داد.شروین: خوبه پس سوار شید.با نیش باز برگشتم سمت دخترا و با یه چشمک گفتم: بچه ها سوار شید.خودم زودتر از بقیه سوار شدم بعد درسا آخرم الناز.شروین از تو آینه نگاهی به پشت کرد و گفت: سلام.درسا و النازم با لبخند گفتن: سلام آقای احتشام.ابروهای شروین رفت بالا از اینکه فامیلشو گفتن. خنده ام گرفته بود بچه ها چقدر تحویلش گرفته بودن.درسا زیر گوشم گفت: آنید این پسره چه جیگره. من می خوام.با سر به مهام اشاره کرد.من آروم: خفه بابا میشنوه. مگه میوه ست که میگی میخوام بهت تعارف کنم؟درسا: تعارف هم نکنی خودم ورش می دارم.گوشم به درسا و چشمم به مهام بود که برگشته بود سمت عقب.مهام: سلام خانمها خوب هستید؟ خسته نباشید.درسا که داشت زیر زیرکی با من حرف می زد تا صدای مهام و شنید انگاری که مچشو در حال دزدی گرفته باشن همچین هل شد که نگو. سریع گفت:سلام از ماست آقا مهام مونده نباشید.مهام اول ابروهاش از تعجب رفت بالا. خوب بچه حق داشت تعجب کنه که چرا درسا اسم کوچیکشو می دونه. منم که دیدم سه شد محکم با آرنج زدم تو پهلوی درسا که خفه خون بگیره آخه ساکت نمی شد.درسا: خدا رو شکر یه نفسی میا.... آخ ....با ضربه من یهو درسا یه آخ نسبتا" بلند گفت و صورتش جم شد. مهام که هم از شنیدن اسمش هم از تند حرف زدن درسا هم از آخ و هم از صورت جمع شده درسا درحال انفجار بود سریع روشو برگردوند تا ماها خنده اش و نبینیم اما شونه هاش تا چند دقیقه از خنده تکون می خورد.یه چشم غره به درسا رفتم و آروم گفتم: خفه شو یکم آبرو نگه دار واسه خودت جلو پسره.با همون چشم غره برگشتم دیدم شروین از تو آینه با یه پوزخند نگام میکنه. منم ادامه چشم غره درسا رو به اون رفتم و رومو برگردوندم سمت شیشه. خلاصه تا برسیم به مرکز خرید من و درسا و الناز آروم آروم حرف زدیم و ریز ریز خندیدیم و این دوتا رو هم آدم حساب نکردیم.رسیدیم مرکز خرید شروین ماشین و نگه داشت. الناز پیاده شد.من: خوب ما دیگه میریم. آقا مهام ببخشید که شما رو هم کشوندیم اینجا.شروینم به درک وظیفه اش بود. در حین حرف زدن من درسا هم پیاده شد. اومدم پیاده شم که شروین به مهام گفت: خوب چرا نشستی؟مهامم با تعجب: چی کار کنم؟شروین یه اشاره بهش کرد و گفت: پیاده شو دیگه.من که آماده برای یک پرش از ارتفاع بودم جلوی در موندم و با تعجب به شروین نگاه کردم. مهام هم بدتر ازمن.من: برای چی پیاده شه؟شروین با اخم نگام کرد و گفت: انتظار داری بدون تو برگردم خونه که خانم احتشام بزرگ فکر کنه نیومدم دنبالت و یه چیزی بهم بگه؟با تعجب گفتم: خوب من بهش می گم اومدی دنبالم.شروین: فکر میکنی باور میکنه؟ تازه اون موقع میگه پس چرا تنها ولش کردی. دختر بچه است و تا بیاد شب میشه و امانته و ... ( کمی بلند تر گفت) اصلا" پیاده شو ماهام میایم.این چرا همچین میکنه. یهو چرا قاطی کرد. من و مهام پیاده شدیم و شروین از تو ماشین گفت: ماشین و پارک میکنم میام.الناز آروم دم گوشم گفت: مهام چرا پیاده شد؟درسا با نیش باز به همون آرومی گفت: قربونش برم دلش نیومد من و ول کنه بره. بچه م کم طاقته خوب.زدم تو پهلوش و گفتم چرا نوشابه باز میکنی واسه خودت؟ شروین گفت تنهامون نمیذاره شبه.درسا ابروهاش از تعجب رفت بالا: نههههههههههه یعنی این پسره یکم حالیش میشه.پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: برو بابا دلت خوشه گفت خانم احتشام گیر میده اگه بدون من بره.الناز: عجب آدمیه ها میمیره بگه واسه ما میاد؟من: بابا این اگه یه کوچولو مسئولیت نداشت عمرا" میومد.درسا: میگما من دلم طعام می خواد.الناز: طعام؟؟؟؟؟درسا : آره همون که می ریزن تو شکم تا پرشه دیگه صدا نده.من: کارد بخوره به شکمت الان از کجا طعام بیارم برات.درسا با چشم به مهام اشاره کرد. با تعجب گفتم: مهام و می خوای بخوری؟الناز پق زد زیر خنده. درسا بهم چشم غره رفت.درسا: حالا می فهمم چرا شروین نگاتم نمیکنه فهمیده خیلی چلی.من: گمشو توام از خداشم باشه. خوب خودت به مهام اشاره کردی.درسا: خنگی دیگه میگم یعنی مهام و شروین بهمون شام بدن.الناز: وای نه زشته.درسا: چی زشته، زشت اینه که ماها گشنه بمونیم.من: من که عمرا" بگم همین یک کارم مونده که از این قطب جنوب چیزی بخوام.درسا: اولا" که تو روت زیاده تو شمال که بودین من، اون همه لباس و خوراکی با پول این بدبخت خریدم یا تو؟ بعدم تو نگو خودم میگم.چشمم به پشت درسا بود که شروین داشت میومد. سریع گفتم: هیس خفه گودزیلا اومد.دیگه ساکت شدیم تا شروین برسه بهمون. تا رسید به ما درسا سریع گفت: مزاحمتون نمیشدیم. خودمونم میرفتیم. افتادین تو زحمت. مهام: زحمتی که نیست یه خریده دیگه.درسا: فقط خرید که نیست می خواستیم یکمم بگردیم بعدم بریم شام بخوریم. می ترسم خسته بشید.مهام با یه لبخند به درسا نگاه کرد و گفت: نه بابا خستگی چیه دوقدم راهه. حالا بعد خرید باهم می ریم یه دوری می زنیم شامم مهمون من.درسا یه لبخند ملیح زد و رو به مهام گفت نه اینجوری که زشته. به خاطر ما اومدین بیرون مهمون ما.تو دلم حرص می خوردم. برو گمشو از جیب خودت مایه بزار.مهام: نه این چه حرفیه. حالا این یه بارو مهمون ما باشید.درسا با همون لبخند: ممنون.آروم برگشت سمت من و الناز که به زور فکمون و جم کرده بودیم که نیوفته پایین و یه چشمکی زد و اشاره کرد که راه بیفتیم. خودشم جلوتر از همه راه افتاد. داشتم با چشم دنبالش می کردم که چشمم افتاد به شروین که با یه پوزخند نگام می کرد.ای زهر مار این پوزخند چه وقته است من الان کاری نکردم که نیشتو نشونم میدی. وای نکنه این پوزخنده واسه درسا بود. نکنه فهمید خودمون و انداختیم بهشون. سریع رفتم کنار درسا و بازوشو گرفتم و گفتم: بمیری دختر که من چند ماه دارم با عزت با اینا زندگی میکنم تو در عرض دو ثانیه عزتم و بردی.درسا: کجا بردم بگو برم بیارمش. من: خفه بمیری تو. شروین فهمید داشتی عشوه خرکی میومدی.درسا با یه ذوقی گفت: وای راست می گی؟؟؟؟ یعنی مهامم فهمیده داشتم لاس می زدم باهاش.من: مرگ، نیشتو ببند حیا که نداری راحتی.درسا: بابا دو ساعت خودم و کشتم و هی لبخند ملیح زدم که بفهمه دارم اکی میدم بهش. اگه نفهمیده باشه این بار باید برم تو چشمش که بفهمه دارم چراغ سبز می دم.الناز: نکن درسا زشته. درسا: زشت منم که بی شوهر پیرشم. خلاصه با بحث و جدل و خنده رفتیم دنبال لباس. ماها می رفتیم و این پسرام دنبالمون. یکی می دید فکر می کرد راه افتادن دنبالمون که مزاحممون بشن آخه یک کلمه حرف هم نمی زدن فقط مثل جوجه دنبالمون بودن. خلاصه بعد نیم ساعت گشتن درسا لباسی که می خواست و خرید چون دقیقا" می دونست چی می خواد و کجا می تونه پیدا کنه زود انتخاب کرد. من که اصلا" نمی دونستم چی می خوام همین جور به لباسا نگاه می کردم. یه جورایی بی تفاوت بودم. اما الناز با ذوق می رفت تو همه مغازه ها و هی لباسا رو پرو می کرد.الناز تو اتاق پرو بود . من و درسا کنار هم ایستاده بودیم. مهام و شروینم با هم چند متر اون طرف تر ایستاده بودن و حرف می زدن. درسا چشمش به مهام بود. درسا: آنید میگم باید همین امشب مخ این پسره رو بزنم وگرنه معلوم نیست کی ببینمش. من نگاه درسا رو دنبال کردم و به مهام رسیدم: چه جوری می خوای مخش و بزنی؟ اینا که مثل این غریبه ها همش با فاصله از ما وا میسن. حتی فرصت حرف زدنم نداری. چه برسه به مخ زنی.درسا: همینه دیگه باید این پسره رو تنها گیر بیارم که بتونم جادوش کنم.یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: مثلا چی جوری می خوای تنها گیرش بیاری؟درسا همون جور که فکر می کرد گفت: بذار از مغازه بریم بیرون بهت میگم.الناز صدامون کرد و رفتیم لباس و تو تنش دیدیم خودش خوشش نیومد. رفت درش آورد و اومدیم بیرون از مغازه. درسا یه جوری قدماش و تنطیم می کرد که از من و الناز عقب تر راه بیاد و جلوی مهام اینا باشه. داشتم با الناز حرف می زدم که چشمم خورد به درسا که دیدم یه پاش پیچیده شد تو اون یکی پاشو خورد زمین. یه جورایی انگار نشست رو زمین اما چون سرش پایین بود نفهمیدم چش شده. سریع من و درسا دوییدم پیشش. مهام و شروینم اومدن کنارمون.مهام: خوبید درسا خانم؟ طوریتون نشد؟بد خورد زمین . نگران گفتم: درسا خوبی؟ جاییت درد گرفته؟ می تونی پاشی؟درسا با یه صدای آروم انگار که دندوناشو بهم فشار می داد گفت: نه پام درد میکنه. نمیتونم و بایستم.من: بذار کمکت کنم.زیر بغلشو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم اما نمی دونم چرا انقدر سنگین شده بود نمی تونستم حتی یه سانتم از رو زمین تکونش بدم. دستش و ول کردم و گفتم: نمیتونم تکونت بدم. حالا چی کار کنیم؟ بیا برگردونیمت خوابگاه.درسا سریع با همون صدای ناراحت و ناله گفت: نه نه نمی خواد به خاطر من از خریدتون بزنید. من میرم یه جا میشیم شما برید خرید کنید. کارتون که تموم شد بیاید پیش من.الناز: آخه تو حالت خوب نیست نمیشه که تنهات بذاریم.درسا: نه من خوبم شما برید.مهام که بالا سرمون خم شده بود و داشت به بحث ما نگاه می کرد گفت: اگه اجازه بدید من پیش درسا خانم بمونم که تنها نباشه شمام به خریدتون برسید.به مهام نگاه کردم.منک آخه زحمتتون میشه.مهام : نه چه زحمتی. من که کاری ندارم. خریدم ندارم. شروین باهاتون میاد که تنها نباشید.به شروین نگاه کردم. دست به سینه بالا سرمون ایستاده بود و بی تفاوت نگامون می کرد. می خواستم بگم شروینم بمونه خوبه. که صدای درسا رو شنیدم.درسا: دستتون درد نکنه خیلی لطف میکنید این جوری بچه هام از خریدشون نمیومنن.برگشتم سمت درسا و گفتم: باشه ما میریم اما میشه بگی تو چه جوری می خوای راه بری؟مهام اومد جلو گفت: اجازه میدید؟متعجب نگاش کردم. اجازه میخواست چی کار؟ یکم خودمو کشیدم کنار. النازم عقب رفت و راه واسه مهام باز کرد. مهام اومد پیش درسا یه با اجازه گفت و بازوی درسا رو گرفت و با یه حرکت درسا آروم از جاش بلند شد.مبهوت داشتم به درسا نگاه می کردم. مهام چه جوری تونست بلندش کنه من یه ساعت زور زدم یه سانتم جابه جا نشد. چشمم به درسا بود که داشت آروم آروم با مهام ازمون دور میشد. یه دفعه سرشو برگردوند و با نیش باز یه چشمک بهم زد.کفم برید. یعنی همش فیلم بود؟ همه این کارا رو کرد که با مهام تنها باشه؟ این بمیری دختر که هیچ کارت مثل آدمیزاد نیست.آروم زیر لب گفتم: من و بگو چقدر نگران تو مارمولک شدم.- بس که ساده ای.با تعجب برگشتم به شروین نگاه کردم چسبیده به من وایساده بود. به مهام و درسا نگاه می کرد. برگشت و نگاه متعجبم و دید.خونسرد گفت: وقتی داشتی کمکش می کردی نفهمیدی خودش و سنگین کرده که نتونی بلندش کنی؟؟؟؟تعجبم بیشتر شد هم به خاطر مارمولک بودن درسا هم به خاطر دقت و زرنگی شروین. ای بمیری درسا که آبروی من و خودتو جلو این پسره بردی.با چشم دنبال الناز گشتم. داشت می رفت تو یه مغازه. یه نگاه دیگه به شروین کردم و دنبال الناز رفتم تو مغازه.داشتم دونه دونه لباسا رو نگاه می کردم. چیز جالبی نبود. صدای شروین و شنیدم.شروین: این چه طوره؟جلوی یه مانکن ایستاده بود. رفتم کنارش. لباسی که تن مانکن بود یه لباس آستین حلقه ای کوتاه بود که یقه 7 تا رو سینه داشت و از بغلای لباس با یه کش جم میشد و رو کل لباس خطای خوشکلی انداخته بود.لباس ساده و خوشگلی بود. دستمو دراز کردم و بهش دست زدم. یه پارچه لطیفی داشت که لخت بود و رو بدن می نشست. خیلی خوشم اومده بود. با ذوق برگشتم به فروشنده گفتم: آقا میشه این و پرو کنم؟فروشنده لباس و برام آورد و من رفتم تو اتاق پرو. خیلی خوشگل بود در عین سادگی شیک بود خوبم رو تن وامیستاد. تنگ بود و فرم بدن و خوب نشون می داد. اما باید یه فکری برای کوتاهیش بکنم. خوشمم نمیومد که آستینش حلقه ای بود. خوب اینا حل میشد. آروم در اتاق پرو و باز کردم و سرک کشیدم و الناز و صدا کردم. النازم اومد و در و تا نصفه باز کرد. با دیدن من یه جیغ کوتاه کشید و گفت: وای آنید خیلی ماه شدی خیلی بهت میاد.منم از خوشحالی و ذوق تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد و آروم خودم و به چپ و راست تکون دادم. من: خوبه واقعا" بگیرمش؟الناز: آره حتما همین و بگیر.من: باشه.یه لحظه چشمم افتاد به پشت الناز. شروین دومتر اون طرفتر ایستاده بود و دستاشم تو جیبش بود. اماچشمش به من بود. چون الناز در و تا نصفه باز کرده بود خودشم یه جوری متمایل به چپ ایستاده بود شروین می تونست از فاصله بین در و الناز کامل ببینتم. من: وای خاک به سرم پسره منو دید. حالا باید عقدم کنه.دستمو دراز کردم که در و بیشتر ببندم که شروین دید نداشته باشه که تو یه لحظه چشمم افتاد به صورتش. انگار از لباسه خوشش اومده بود. یه لبخند محوم گوشه لبش بود.الناز با تعجب گفت: پسره؟ کدوم پسره؟من: شروین و میگم. همچین در و باز کردی که یه شو فشن واسه کل بوتیک رفتم. الناز که می خندید گفت: حالا انگار چی شده یه نظر حلاله. شاید همین یه نگاه باعث شه چشمش بگیرتت.اخم کردم و ناراحت گفتم: اگه قراره یکی من و فقط واسه قد و هیکلم بخواد، می خوام صد سال سیاه نخواد. ترجیح می دم تا آخر عمر تنها بمونم تا اینکه کسی فقط به خاطر تنم بخواد باهام بمونه. مگه دختر فقط یه تن و بدن قشنگه؟ پس شعور و فهم و افکارمون چی؟ صورت قشنگ یه روزی از بین میره ولی فکر قشنگه تا همیشه میمونه.در و رو صورت بهت زده الناز بستم. اعصابم خورد شده بود. از اینکه یکی دخترو به این چشم ببینه بدم میومد. ملت میرن گوسفندم بخرن فقط به وزنش و چاقی لاغریش نگاه میکنن. باید یه فرقی بین دختر و گوسفند باشه یا نه. بدم میومد از این .....اه ولش کن. لباستو در بیار که یارو الان فکر میکنه این تو داری چی کار میکنی انقده معطل کردی.لباس به دست اومدم بیرون. لباس و رو پیشخون جلوی فروشنده گذاشتم. النازم یه لباس انتخاب کرده بود و داشت حساب می کرد. صبر کردم کارش تموم بشه.من: ببخشید آقا این و می برم. چقدر بدم خدمتتون؟فروشنده قیمت و گفت و از اونجایی که حس و حال چونه زدن کلا" ندارم بی خیالش شدم. دست بردم و کیف پولم و در آوردم حساب کنم. واییییییییییییییییییییییی ی.چشمام بسته و جم شد و اخمم تو هم رفت. نه که امروز یادم رفته بود می خوایم بیایم خرید به پولم به اندازه کافی نیاورده بودم و کلا" این موضوع و فراموش کرده بودم و سرخوش واسه خودم لباسم انتخاب کرده بوم. به فروشنده گفتم: ببخشید آقا یه لحظه.رفتم پیش الناز که داشت دوباره به لباسا نگاه می کرد و آروم بهش گفتمک الناز چقدر پول همراته؟الناز با تعجب برگشت نگام کرد و گفت : ..... چه طور؟وای اینم که پولش کم بود. حالا چی کار کنم.من: پول همرام نیاوردم یادم رفته بود می خوایم بریم خرید. الانم که لباس رو انتخاب کردم پسره برام پیچیده حالا چه جوری برم بگم پول نیاوردم.کلافه دستی به پیشونیم کشیدم. آخرش که چی چه الان ضایع شم چه دو دقیقه دیگه فرقی به حال من نمیکنه که.رومو برگردوندم که زودتر برم بگم راحت شم که صاف رفتم تو شکم شروین. با اخم یه قدم رفتم عقب یه چشم غره بهش رفتم و اومدم از سمت چپش رد شم برم که بازومو گرفت.همچین شکه شدم که نگو. با چشمای گشاد برگشتم نگاش کردم.شروین: کجا؟من: یعنی چی ؟ می رم با فروشنده حرف بزنم.شروین: نمی خواد بیا بریم.من: وا حالت خوبه؟ یعنی چی نمی خواد؟دست راستش و آورد بالا و بهم نشون داد. تو دستش یه نایلون بود از همونا که دست الناز بود.شروین: بیا لباستو بگیر.ناباور گفتم: پولش.شروین آروم کنار گوشم گفت: از این به بعد حواستو جم کن. قبل از خرید یه نگاه به کیفت بنداز.همون جور مبهوت نگاش می کردم که دستمو ول کرد و از مغازه رفت بیرون.الناز اومد کنارمو گفت: شروین چی میگفت؟من: هیچی بریم. حساب کرده.دهن النازم از تعجب باز موند.دنبال شروین راه افتادیم. موبایلمو درآوردم و یه زنگ به درسا زدم.درسا: جانم آنید جون ؟هان؟ این کیه؟ نکنه اشتباه گرفتم؟ گوشی و آوردم جلو چشمم و به شماره نگاه کردم. اسم درسا بود. دوباره گوشی و گذاشتم رو گوشم و گفتم: درسا تویی؟؟؟درسا: آره عزیزم.من: زمین خوردی سرتم ضربه دید؟ چرا مدل حرف زدنت عوض شده.درسا به یکی گفت: ببخشید میشه برا من یه لیوان آب بیارید؟ ممنون.من: اوی درسا میشنوی؟درسا: زهر مار و درسا چیه هی درسا درسا میکنی؟ حتما" باید بهت بد و بیراه بگم تا بفهمی خودمم؟ لیاقت نداری تحویلت بگیرم.من: غلط کردی جلو مهام می خواستی کلاس بذاری پسره نفهمه چه وحشی هستی.درسا: خفه . هیچم این جور نیست.من: آره جون خودت. حالا کجایید؟درسا: خبرت ما.... عزیزم ما تو فست فود پاساژیم. طبقه اول.من: مهام اومد؟درسا: آره عزیزم منتطرتونیم. خداحافط.سریع گوشی قطع کرد. یه نگاه به گوشی تو دستم کردم و یه پوفی گفتم.من: بریم طبقه اول.با شروین و الناز رفتیم طبقه اول تو فست فود. با چشم دنبال درسا و مهام می گشتم. یه گوشه دنج نشسته بودن و حرف می زدن. درسا با لبخند و ناز مشغول حرف زدن بود و مدام موهاش و که از زیر مقنعه بیرون میومد می فرستاد تو البته یه جوری این کارو می کرد که دوثانیه بعد دوباره بریزه تو صورتش. من و الناز با دهن باز به عشوه های درسا نگاه می کردیم. مهام هم همچین محو درسا شده بود که یه لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت. شروین: نمی خواید برید؟من و الناز فکمون و جم کردیم و رفتیم سمت بچه ها. درسا از دور ماها رو دید و با یه حرکت نمایشی و قشنگ دستش و بلند کرد. که یعنی بیاید اینجا. حالا از همون دم در ماها رو دیده بودا نفله به روی خودش نیاورده بود که بیشتر عشوه بیاد. ماهام رفتیم و یه سلام گفتیم و شروین نشست پیش مهام و منو النازم کنار درسا نشستیم.مشکوک به درسا نگاه کردم و با یه حالت خاص گفتم: حالت خوبه؟درسا با لبخند گفت: آره عزیزم مرسی.با چشم به پاش اشاره کردم و گفتم: پاتو میگم. انگاری تازه یادش اومد. یه نگاه به پاش کرد و گفت: آره بهتره. تا نشستم بهتر شد. آروم دم گوشش گفتم: آره جون خودت. من موندم تو این همه کرم و کجا نگه می داشتی.درسا هم آروم دم گوشم گفت: یه جای خوب واسه روز مبادا نگهش داشته بودم.النازم آروم گفت: حتما" امروزم روز مباداست؟درسا یه چشمکی زد و با نیش باز گفت: مبادا تر از امروز نداریم.من: حالا خوب پیش رفت یا نه؟نیشش بازتر شد و یه اشاره به گوشیش کرد و گفت: آره خیلی.من: خودش شماره داد؟درسا: نه بدبخت کلی سرخ و سفید شده بود. گفتم گوشیم گم شده نمی دونم کجا گذاشتمش. با گوشیش زنگ زد به من. بعد که صدای زنگش از تو کیفم در اومد با ذوق گفتم: اه اینجاست. بعدم مثلا" اومدم میسکالش و رد کنم که دوباره مثلا" دستم خورد به دکمه و براش میس انداختم. بعدم گفتم: وای ببخشید اشتباهی دستم خورد. من با فک افتاده: عجب عجوبه ای تو. حالا از کجا می دونی زنگ می زنه بهت؟درسا یه شونه بالا اناخت و گفت: زنگم نزد یه کاری میکنم زنگ بزنه.من: دیگه شکی ندارم که هر کاری از دستت بر میاد.به صورت درسا نگاه کردم. خوشگل بود. یه پوست صاف و سفید با چشم و ابرو و موهای مشکی. یه زیبایی شرقی داشت. باریک و بلند. البته نه زیاد. در کل ما 5 تا دوست تقریبا" تو یه قد و هیکل بودیم.درسا آروم گفت: بسه دیگه نگام نکن من انتخابم و کردم دیگه به تو محل نمی ذارم. یه کوچولو زبونش وبرام در آورد. با چشم غره بهش نگاه کردم. برگشتم جلوم و نگاه کنم که چشمم افتاد به شروین که مثلا" داشت به حرفای مهام گوش می داد اما چشمش رو من بود. یه جوری نگاه می کرد که نمی فهمیدم چیه. پسره ... چی بگم بهش، آخه هیزی نگاه نمی کرد که 4 تا فحش تو دلم بدم بهش که یکم حرصم از درسا رو سر اون خالی کنم. اصلا انقدر نگاه کن تا جونت در بیاد به من چه.یکی اومد و سفارشامون و گرفت و رفت. ماهام شروع کردیم به حرف زدن. الناز با ذوق برای درسا در مورد لباسش میگفت و درسا هم همون جور که به الناز گوش می کرد با حرکت دست و سرش عشوه میومد. من باید میرفتم ازش درس می گرفتم. درسا دیگه خیلی دختر بود. من همش وحشی بازیش و دیده بودم تا حالا ناز و اداشو ندیده بودم. تو کف کاراش مونده بودیم من و الناز. خاک بر سر من بکنن که تا یه پسر و می دیدم به جای عشوه ضایع میشدم. مثلا" اون اخوان که چشمش من و گرفته بود همش جلوش سوتی می دادم. می خوردم زمین یا بی هوا کلی چیزای که نباید بشنوه رو میگفتم جلوش بعدم از دستش عصبانی میشدم که چرا وایساده گوش کرده. یا همین شروین که اصلا" محلم نمی ذاشت. خوب معلومه دیگه چرا. این همه جلوش سوتی دادم. یه ذره هم خوی و خصلت دخترونه از خودم نشون ندادم که بفهمه بابا منم دخترم. بس که ضایع شده بودم بهش مطمئنم هیچ وقت من و به چشم یه دختر نگاه نمیکنه. خیلی که محبت کنه من و مثل مهام می دید. تازه با مهام صمیمی و گرم بود با من مثل چوب خشک بود. به جهنم پسره .....غذامون و آوردن و ماهام با شوخی های مهام و درسا خوردیمش. اصلا" فکر نمی کردم مهام آروم بتونه این جوری مجلس گرم کن باشه. ببین درسا در عرض سیم ثانیه چه تاثیری رو این پسره گذاشته بود.خلاصه شاممون و خوردیم و رفتیم الناز و درسا رو رسوندیم و برگشتیم خونه. وای که چقدر تو راه بودیم. من که همون اول که درسا اینا رو پیاده کردیم چشمام و بستم و خوابیدم. جلوی عمارت شروین صدام کرد و گفت پیاده شم. خواب آلود چشمام و باز کردم. ساعت 11بود. گیج خواب بودم. فقط همت کردم و رفتم به خانم احتشام سلام کردم و اونم که دید چشمام از خواب باز نمیشه گفت برم بخوابم.منم از خدا خواسته سریع رفتم تو اتاق و در عرض 5 دقیقه بیهوش شدم.چند روز از خرید رفتنمون می گذشت. آخر هفته عروسی مریم بود. کلی ذوق و شوق داشتیم. می خواستیم بریم یه قری بدیم به خودمون. مرده بودیم بس که کارای تکراری کرده بودیم. خونه، دانشگاه، استادا، درس. یکم جنب و جوش و هیجان لازم داشتیم. خدا پدر مادر مریم و نگه دار براش که خوب موقعی شوهر پیدا کرد.با بچه ها دور هم نشسته بودیم و مهسا خانم و مریم خانم منت گذاشته بودن رو سرمون و مونده بودن پیش ما و اجازه داده بودن شوهران محترمه اشون یه نفس راحت از دست این دوتا چسب بکشن. داشتیم می خندیدیم که چشمم خورد به درسا. از صبح تو فکر بود و مدام به گوشیش نگاه می کرد. با آرنج زدم تو پهلوش که بهم نگاه کرد.من: چته؟ از صبح زل زدی به این گوشی؟ چی می خوای از جونش؟با لبای ورچیده گفت: مهام و ....با تعجب نگاش کردم و گفتم: مهام و از گوشی می خوای؟دوباره شد همن درسای دیوونه و با دست زد به بازومو گفت: نه بابا تو هم گیجی منتظرم ببینم این پسره شیر برنج بالاخره زنگ می زنه یا نه؟من: مهام شیر برنجه؟درسا با اخم گفت: نه پس من شیر برنجم. بابا با اون همه عشوه و ادا و طناب و لامپ هالوژنی که من به این پسره نشون دادم هر کوری بود می فهمید ازش خوشم اومده و تا حالا اومده بود خواستگاریم. ولی این چی؟ یه زنگم بهم نزده. پسره شل وارفته بی عرضه.با بدجنسی گفتم: شاید ازت خوشش نیومده.درسا: غلط کرده مگه دست خودشه؟ هنوز من و نشناخته من تا چیزی که می خوام و بدست نیارم آروم نمی شینم. با یه حرکت از جاش بلند شد. منم پاشدم. بچه هام مات نگام می کردن. مریم و مهسا که کلا" نفهمیده بودن داستان چیه.مهسا: مهام کیه؟الناز: همسایه خانم احتشام.مریم: نخ و طناب چی میگه؟الناز: چیزی نمیگه درسا اینارو ول کرده بلکم مهام بگیرتشون.درسا گوشی به دست یکم ازمون فاصله گرفت. همون جور که دنبالش می رفتم به الناز گفتم: تو برا بچه ها تعریف کن تا من بیام.دنبال درسا رفتم. یه گوشه خلوت وایساد و تو گوشی یه چیزایی تایپ کرد. کارش که تموم شد سرشو بلند کرد و با نیش باز برام ابرو انداخت بالا.داشتم با تعجب نگاش می کردم نمی فهمیدم داره چی کار میکنه. اومدم بپرسم چی کار کردی که گوشیش زنگ زد. به شماره نگاه کرد. از ذوق زدگیش پیدا بود کی پشته خطه.دکمه وصل تماس و زد و یهو شروع کرد به سرفه. یه چند تا سرفه که کرد با صدای گرفته و تو دماغی گفت: بله بفرمایید.........درسا: شما؟؟؟ به جا نمیارم.سرفه........درسا: بله بله حال شما خوب هستید؟.........درسا: وای ببخشید اشتباه فرستادم...........درسا با سرفه: نه می بینید که حالم چه جوره. دانشگاه..........درسا: اگه واسه خاطر استادا و گیراشون نبود نمیومدم...........درسا: نه بابا راضی به زحمتتون نیستم. خودم می رم.قد یه دقیقه درسا هیچی نگفت و فقط گوش داد. نیششم تا بنا گوش باز بود.درسا: بله ...بله.... باشه .... باشه ..... نه مشکلی نیست.... باشه.... ممنون.... چشم.... با اجازه..... خدا نگهدار.حالا درسا همه این حرفا رو با صدای تودماغی میگفت و همچینی با عشوه هم کلمات و می کشید. گوشی و که قطع کرد یهو پرید بالا و شروع کرد به قرل دادن و بشکن زدن:عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باددوماد خوش آب و رنگه ایشالله مبارکش بادعروسی شاهانه ایشالله مبارکش بادبا دهن باز داشتم بهش نگاه می کردم. آخرم طاقت نیاوردم.من: درسا میشه به منم بگی قضیه چیه؟آروم شد. پرید یه ماچ از گونه ام کرد و گفت: هیچی جانم منم دیگه رفتم جزو مریم و مهسا.من: وا یعنی چی؟ کی بود زنگ زد؟ مهام؟با سر گفت آره.من: چی شد یهو زنگ زد.درسا با نیش باز گفت: یهو نبود که. بهش اس ام اس دادم که (( الناز من حالم خوب نیست از بدن درد و سرفه دارم میمیرم. زود بیا بریم دکتر )) .من: به مهام اس ام اس دادی؟درسا با یه چشمک: آره خوب دستم اشتباهی رفت رو شماره اون.من گیج گفتم: حالا چی میگفت؟درسا با ذوق: اولش کلی نگران زنگ زد که درسا خانم حالتون خوبه؟ منم به روی خودم نیاوردم که می دونم کی پشته خطه. بعد که گفتم شما. یهو هل شد و گفت مهام هستم. فکر کنم اس ام اس الناز خانم و برا من اشتباه فرستادیم. بعدم گفت می خواید بیام دنبالتون ببرمتون دکتر و بعدم گفت می خواد من و ببینه و باهام حرف بزنه. و اینکه می خواست بهم زنگ بزنه اما روش نشد و ازم پرسید میتونه بهم زنگ بزنه منم گفتم بله. دیدی خودمو انداختم بهش.به خدا تو کار این درسا مونده بودم. این دیگه کیه. رو که نیست ماشالله.شب عروسی مریم بود. از خانم احتشام اجازه گرفته بودم و دخترا اومده بودن اینجا تا واسه عروسی آماده بشیم آخه نمیشد با اون همه آرایش از در خوابگاه بیان بیرون. البته مهسا رفته بود خونه ستوده چون با هم می خواستن برن عروسی. خانم احتشام هم با روی باز قبول کرده بود و گفته بود بگم بچه ها واسه ناهار بیان. خلاصه دخترا ساعت 10:30 اینجا بودن. دخترا رو به خانم احتشام معرفی کردم. الناز که کلا" دختر آروم و کم حرفی بود یکمم جلوی خانم احتشام خجالت می کشید اما من و درسا دوتائیمون پرو یک ریز گفتیم و سر به سر هم گذاشتیم و خانم احتشام و روده بر کردیم.جلوی آینه وایساده بودم و خوشحال واسه خودم آرایش می کردم. چشمام و یه آرایش زغالی کرده بودم. با رژ هلویی و رژگونه صورتی. چشمام و که سیاه کرده بودم خیلی قشنگ شده بود. درسا اومد و با باسنش منو هل داد کنارو گفت: برو اون ور همه آینه رو گرفتی. من می خوام حاضر بشم. الناز که رفت تو آینه دستشویی آرایش کنه.یه نگاه بهش کردم. یه پیراهن قرمز بندی بلند پوشیده بود که جذب تنش بود و هیکلشو خیلی قشنگ نشون می داد. یه شال حریرم واسه رو بازوش داشت. من: مثلا" می خوای چی کار کنی؟ آرایشتو که من کردم دیگه چیزی نمونده.درسا رژشو نشونم داد و گفت: می خوام رژ بزنم.من: بابا این سومین باره که رژ می زنی.درسا بی تربیت زبونش و برام درآورد. یه چشم غره بهش رفتم و اومدم کنار.لباسمو پوشیدم و یه کت کوتاه و یه جوراب شلواریم پوشیدم. لباسه خیلی کوتاه بود. از لباس حلقه ایم خوشم نمی یومد. کفشای پاشنه بلند مشکیمم در آوردم. اونقده ذوق داشتم واسه اینا که نگو. در دستشویی باز شد و الناز اومد بیرون.

یه پیراهن دکلته کوتاه سرمه ای پوشیده بود. چون لباس اونم خیلی کوتاه بود یه جوراب شلواریم پاش کرده بود. صورتشم هنر دست من بود. خیلی ناز شده بود مخصوصا" اون مژه هاش که به انتهاش یه ریمل سورمه ای زده بودم رو اون مژهای بلند این ریمله اون ته خیلی قشنگ شده بود.خلاصه با کلی جیغ و داد و خنده و شوخی حاضر شدیم. سعی کردم بلندترین مانتوم و بپوشم. اما بلندترین مانتوی من دقیقا" هم قد زانوم بود. خوب دیگه جورابم کلفت بود مهم نبود. مثلا" مهم بود می خواستم چی کار کنم؟ چیز دیگه ای نداشتم بپوشم. تازه اشم با آژانس می رفتیم میومدیم.با دخترا از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم تو سالن که از خانم احتشام تشکر و خدا حافظی بکنن منم یه خودی نشون بدم بلکم طراوت جون یکم ازم تعریف کنه من ذوق مرگ شم. رفتیم جلوی خانم احتشام و با لبخند ایستادیم. تا خانم احتشام سرشو بلند کرد خشکش زد. چشمای مهربونش اونقده برق می زد. لبخندش و که دیگه نمی تونست جم کنه. از جاش بلند شد و با یه حرکت سه تاییمون و بغل کرد و با ذوق و مهربون گفت: ایشالله همتون خوشبخت بشین. چقدر ماه شدین. حالا مگه من دلم میاد شما رو بفرستم برین؟یه چشمکی بهش زدم و گفتم: اگه بخواید نمیریم. یه دوماد واسه این عروسای خوشگل پیدا کنید همین جا عروسی میگیریم.خانم احتشام در حالی که می خندید گفت: خوب حالا کدوم یکی از عروس خانما دوماد می خواد ؟من با انگشتم به خود خانم احتشام اشاره کردم و گفتم: این عروس خوشگل.صدای خنده خانم احتشام بلند شد و با دست یکی زد تو بازومو گفت: خدا نکشتت آنید.- به چی می خندین مامان؟برگشتیم دیدیم شروین همراه مهام وارد سالن شدن. وای که مهام تا چشمش به درسا افتاد نیشش گوش تا گوش باز شد. زیر چشمی به درسا نگاه کردم دیدم سرش و انداخته پایین تعجب کردم. با خودم فکر کرده بودم این الان می خواد واسه مهام تا فردا عشوه بیاد. برگشتم ببینم عکس العمل مهام چیه که چشم تو چشم شروین شدم. چه چیزی تو صورتش بود که با همیشه فرق داشت؟ برای اینکه بفهمم چی باعث شده که شروین یخ مثل همیشه نباشه زل زده بودم بهش و کنکاش می کردم. آره خودش بود. صورتش خشک بود اما یخ نبود. اما .. صورتش نبود که یخیش و کم کرده بود چشماش بود که باعث شده بود صورتش یه جور دیگه به نظر بیاد. چشماش یه مدل خاصی بود. نمی فهمیدم چیه. اعصابم خورد شده بود انگار یه مسئله ریاضی جلوم گذاشته باشن و من نتونم حلش کنم. دلم می خواست برم جلو و صورتش و بین دستام بگیرم و به چشماش خیره بشم اونقدر ادامه بدم تا بفهمم این چشمها امشب چه تغییری کرده. اهههههههه مخم پکید.احساس کردم پهلوی سمت راستم چسبید به سمت چپیه و کمرم مثل یک مو باریک شد. نفسم یک لحظه بند اومد و هوا کم آوردم. با چشمای از حدقه در اومده برگشتم به الناز که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.بی شرف همچین با آرنج زده بود تو پهلوم که از این ور آرنجش رفته بود و از اون پهلوم در اومده بود.پرو پرو وایساده بود و بهم چشم غره می رفت. اومدم یه چیزی بارش کنم که خودش زودتر گفت: بسه دیگه می خوای پسره رو بیارم درسته قورتش بدی خیالت راهت بشه؟اینبار گیج نگاش کردم.الناز یه اشاره به شروین کرد و گفت: زشته به خدا دو ساعته چشمای شروین و در آوردی.با بهت اومدم توضیح بدم: من.....که صدای خانم احتشام حرفم و نصفه گذاشت. اومدم به خانم احتشام نگاه کنم که دوباره چشمم خورد به شروین که یه لبخند محو گوشه لبش بود. وای حتما" فکر کرده من الان کشته مرده اش شدم. خاک بر سرم شد. حالا این کوه غرورو کی می خواد نگه داره.احتشام: خوب حالا که شروین اومد خیالم راحت شد. شروین دخترا رو ببرعروسی. باهاشون هماهنگ کن موقع برگشت بری بیاریشون.شروین با اخمای درهم گفت: مامان ، من با مهام می خواستیم بریم بیرون.خانم احتشام هم اخماش و تو هم برد و جدی گفت: انتظار نداری سه تا دخترو شبونه راهی کنم اون سر شهرکه، داری؟ همین که گفتم. مهام جانم با خودت ببر.بعد به مهام گفت: مهام جان شما چی؟مهام ازخدا خواسته گفت: من حرفی ندارم خانم احتشام. با کمال میل خانمها رو میرسونیم.شروین یه چشم غره اساسی رفت بهش که اونم سریع دهنش و بست. خانم احتشام بی توجه به قیافه شروین رو به ما گفت: خوب دیگه برید. حالا که با پسرا می رید خیال منم راحت تره. شبم همه برگردید اینجا. حواستونم جم کنید که باید کامل از عروسی برام بگید.با لبخند رفتیم جلو گونه اش و بوسیدیم و دنبال پسرا از سالن بیرون رفتیم. وای که چقدر خانم احتشام خوب و گل بود و به موقع کمک می کرد. خوب شد اینا ماها رو می برن وگرنه امشب خدا تومن باید پول آژانس می دادیم.شروین و مهام هر دو بلوزای مردونه آستین کوتاه پوشیده بودن با شلوار لی که مثل پسربچه های تخس. چقده ناز شده بودن. یهو برگشتم رو به درسا گفتم: دختر چه مرگته؟ یه بارم به مهام نگاه نکردی.درسا با نیش باز: خفه. تو چه می فهمی از اصول عشوه گری آخه. به این میگن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. تا حالا تا می تونستم بهش خط دادم حالا اون باید یه کاری بکنه. سرمم انداختم پایین که راحت دیداش و بزنه و دلش از کف بره.من: وای که تو خیلی مارمولکی. درسا یه چشمک بهم زد و گفت:حالا اینجا رو داشته باش.مهام جلوی پله های عمارت ایستاده بود منتظر شروین که ماشین و بیاره. درسا درست از سمت مهام راه میرفت دوتا پله مونده بود به مهام که یهو درسا اول یه جیغ کشید که همه مون با ترس نگاهش کردیم و مهام بیچاره هم با چشمای گرد شده سریع برگشت سمت ماها و درسا یهو انگاری پاهاش بهم گیر کنه یا لباسش زیر پاش بمونه از بالای دوتا پله پرت شد پایین و صاف رفت تو بغل مهام که جلوش ایستاده بود. مهامم جوانمردی کرد و دستاش وبرای نجات درسا باز کرد که با پرت شدن درسا تو بغلش ناخداگاه دستای مهام هم برای نگه داشتن اون حلقه شد دور کمردرسا.حالا من و الناز کجا بودیم؟ هفتا پله بالا تر از صحنه و از لژ داشتیم به این فیلم هیجانی عشقی که کارگردانش مهارت خاصی داشت نگاه می کردیم و به زور جلوی خنده امون و گرفته بودیم. هر دومون فهمیده بودیم این یکی دیگه از نقشه های این دختر ورپریده است. آخه کی قبل از افتادن جیغ بنفش میکشه بعد که خیالش جم شد همه توجه شون به اونه میوفته پایین؟؟؟؟من و الناز به صورت اسلومویشن از پله ها اومدیم پایین و اجازه دادیم این دوتا نفله تا جای ممکن در آغوش هم بمونن. بهشون که رسیدیم درسا آروم خودش و از مهام جدا کرد و با یه نازی تو چشماش نگاه کرد و سریع سرش و انداخت پایین و یه تشکر کرد و جیم شد رفت تو ماشین که شروین جلو پامون آورده بودش.مهام بدبختم که داغ کرده بود و به نفس نفس افتاده بود همون جور با دستای باز ایستاده بود و به جایی که چند لحظه قبل درسا ایستاده بود نگاه می کرد.من و النازم با خنده های ریز رفتیم سوار ماشین شدیم. مهام طفلی هنوز اونجا وایساده بود. شروین که کلافه شده بود. یه بوق زد که باعث شد مهام با یه پرش از رویا دربیاد برگشت و تا چشمش به ما افتاد که تو ماشینیم سریع اومد و سوار شد.درسا پشت سر مهام نشسته بود و الناز وسط و منم پشت سر شروین نشسته بودم. شروین آدرس و ازم خواست و من اسم خیابون و گفتم.چند روز پیش که با مریم واسه یه کاری رفته بودیم برای اینکه شب عروسی راحت بتونیم تالار و پیدا کنیم من وبرده بود و تالار و بهم نشون داده بود. تو آدرس دادن ضعیف بودم. اسمای خیابون و کوچه که یادم نمیموند. واسه همین آدرس درآوردن از من کار سختی بود. به خیابون رسیدیم و شروین گفت: کجا برم.منم از همون پشت دستمو بردم سمت راست و گفتم از این ور.شروین که دستمو نمی دید گفت کدوم ور؟دستمو از بغل صندلیش بردم گوشه صورتش و گفتم از این ور.شروین یه پوفی کرد و گفت: یعنی راست.من: آره.دوباره رسیدیم به یه چهار راه. شروین گفت: کدوم ور؟من با دست، چپ و نشون دادم. دوباره ندید منم رفتم جلو و اشاره کردم. یه بار دیگه ام این مدلی آدرس دادم که یهو شروین گرفت بغل و زد رو ترمز.ماها یه متر پرت شدیم جلو و رفتیم تو صندلیهای جلو.مهام: چته شروین چرا این جوری ترمز میکنی؟شروین با اخم و صدای عصبی از تو آینه نگام کرد و گفت: پاشو بیا جلو.منم گیج فقط گفتم: هان؟شروین یکم صداش بلندتر شد و گفت: میگم پاشو بیا جلو. جات و با مهام عوض کن. تو که چپ و راستتم بلد نیستی و زورت میاد زبونت و تکون بدی کی بهت میگه آدرس بدی؟ بیا جلو بشین که من حداقل دستت و ببینم بعد که از مسیر رد شدم مجبور نشم دور بزنم از اول بیام.یکم بهم برخورده بود اما خوب یه جورایی هم حق داشت. از ماشین پیاده شدم. مهامم پیاده شد و از همون سمت در عقب و باز کرد و رفت کنار درسا نشست.چیشششششش.... من جیغ و دادش و شنیدم خوشیش رسید به درسا و مهام. حالا چه سر خوشم کنار هم نشسته بودن این دوتا. درسای نفله اما سرشو انداخته بود پایین که مهام و دق بده.خلاصه نشستیم و آدرس دادم و با همون دستام مسیرو نشون دادم. ده دقیقه بعد سر خیابون تالار بودیم که یهو دیدیم ماشین عروس جلوی ما پیچید تو خیابون. منم با یه جیغ: وای مریم اینان. برو برو برسی بهشون.اونقده ذوق کرده بودم که اصلا" نفهمیدم که کی بازوی شروین و گرفتم. شاید جیغ کشیدن و دادای من دو ثانیه ام طول نکشیده باشه. برگشتم یه نگاه به دستم رو بازوی شروین کردم و یه نگاه به شروین که چشمش به من بود و سریع یه ببخشیدی گفتم و دستمو کشیدم و آروم نشستم سر جام.مریم اینا جلوی در تالار نگه داشتن و ماهام پشتشون. تا ماشین ایستاد سریع خودمو پرت کردم پایین و دوییدم سمت مریم. وای که چقدر ناز شده بود. همچین خودمو به مریم رسوندم که زودتر از ننه عروس به عروس رسیدم و سریع بغلش کردم و تند تند شروع کردم به تبریک گفتن و تعریف ازش.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط اتنا 00 ، Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، sosun ، بغض ابر ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال ، S.mhd ، Doory ، Nafas sam
#16
دیدین گفتم زود به زود میذارم
حالا که من هستم شما نمیاین؟!!!!!Smile


انگاری مریم اینا زود رسیده بودن و هنوز مامانش اینا نفهمیده بودن این دوتا بدبخت رسیدن. یکی دویید رفت خبر بده که اسفند و اینا بیارن و بیان استقبال عروس دادماد.داشتم از مریم تعریف می کردم که یهو بازومو گرفت و گفت: آنید این پسره کیه؟با تعجب گفتم: پسره؟ کدوم پسره؟یه اشاره ای بهم کرد که برگشتم ببینم منظورش کیه که دیدم. مهام از ماشین پیاده شده و ایستاده و دستش و دراز کرده که به درسا خانم با اون دامن بلندشون تو پیاده شدن از ماشین کمک کنن شایدم امیدوار بوده که یه باره دیگه درسا پرت شه بیفته تو بغلش. درسا هم خیلی شیک دستش و تو دست مهام گذاشت و با کمک اون از ماشین پیاده شد.من آروم به مریم گفتم: مهامه. بریم تو برات تعریف میکنم.مریم: میکشمتون یه مدت کمرنگ بودم از خبرا دور موندم. کامل باید توضیح بدین بهم.دخترا رسیدن بهمون و مهام و شروینم کنارشون. برای ادب پیاده شده بودن که تبریک بگن.خیلی سریع مهام و شروین و معرفی کردم و مریم و سینا تشکر کردن ازشون دعوتشون کردن بیان بالا. شروین که اصلا حرف نمی زد فقط مهام تشکر می کرد و می گفت مزاحم نمیشن و فقط اومده بودن ماها رو برسونن و از این حرفا . اما آخرش با اصرارهای مریم و سینا مهام با کسب اجازه از شروین اوکی داد. همون لحظه یه عده آدم از تو تالار اومدن بیرون و شروع کردن به بغل کردن عروس و داماد. ماهام که نخود آش خودمون و کشیدیم کنار که تو دست و پا نباشیم. یکی بهم سلام کرد برگشتم دیدم مهسا و ستوده ان. با ذوق بغلش کردیم و کلی تعریف از عروس خانم آینده و اینا. وقتی بهش گفتیم مریم و سینا با اصرار مهام و شروینم دعوت کردن مهسا کلی خشنود شد.مهسا: آخ جون همش غصه هومن و می خوردم که بیچاره میاد اینجا کسی و نمیشناسه تنهاست. خوبه این دو تام میان. با سر به شروین و مهام اشاره کرد. مهام داشت با هومن حرف می زد اما شروین دست به جیب وایساده بود. جالبه این ستوده فقط جلو دخترا سرخ و سفید میشد. چه راحت با مهام حرف می زد.خلاصه با راهنمایی ما دخترا رفتیم قسمت زنونه و پسرا هم رفتن مردونه.یه جورایی دمغ شدیم. من: از عروسیهای جدا خوشم نمیاد.الناز: نه تروخدا تو تالار براتون مختلط عروسی می گیرن.من: مهسا میکشمت اگه تو تالار عروسی بگیری و جدا باشه.درسا: آره والا این جوری آدم انگیزه اش و برای رقصیدن از دست میده.من: حالا انگیزه که هیچی تا کی بشینیم این خانم خان باجیها رو نگاه کنیم.لباسامون و در آوردیم و یه میز کنار جایگاه عروس داماد گیر آوردیم و نشستیم. موهامو صاف کرده بودم و با یه گیره بالا بسته بودم. می دونستم وقتی گرمم میشه دیگه حواسم به قر و فرم نیست و می زنم مدل موهام و خراب میکنم. پس همون بسته باشه بهتره.یکم گه گذشت اول مامان و خواهر مریم اومدن و ماها بهشون تبریک گفتیم و سلام علیک کردیم. بعدم عروس داماد اومدن. من که لباسم پوشیده بود. روسریم که مهم نبود نمی ذاشتم بابا سینائه دیگه.مهسا لباسش آستین حلقه ای بود و از نظر قدی هم مشکلی نداشت. فقط الناز و درسا شال حریرشون و انداختن رو شونه اشون. من که فلسفه این شالا رو نفهمیدم. آخه وقتی گذاشتن و نذاشتنشون فرقی نمیکنه مثلا" چرا می ندازینش؟؟؟ به من چه آخه.مریم و سینا اومدن و ماها دوباره سلا م، تبریک و خوشبخت بشین و اینا گفتیم و اونام تشکر و مرسی که اومدین و از این دری وریا بعد یه دور چرخش دور سالن رفتن نشستن سر جاشون. ماهام مثل این ندید بدیدا سریع رفتیم پیششون ومن گفتم: ببخشید ولی یه چند تا سفارش عکس دارم اگه اجازه بدین همین اول کاری بندازم که بعدن یادمون نره.مریم: سفارش از کی؟من با یه چشمک و لبخند گفتم: طراوت جون.مریم هم خندید و سرش و تکون داد.خلاصه بعد یه 16-15 تا عکس آروم گرفتیم و رفتیم نشستیم سر جاشون. درسا: این سینا چرا این جوریه؟ فقط نیشش بازه. چرا حرف نمیزنه؟ مگه لاله؟من: ما خودمون و کشتیم تا در دهن مریم و باز کنیم و به حرف بیاریم فکر کنم سه سال باید رو سینا کار کنیم تا اونم به حرف بیاد.مهسا: به قیافه اش نمی خوره کم حرف و بی زبون باشه.الناز: خوب نیست. شاید چون دفعه اولِ که با ماها برخورد نزدیک داشته معذبِ و خجالت میکشه. وگرنه مریم میگفت خیلی هم پرو و پر حرفه.شونه ای بالا انداختم. وای که چقدر خوش گذشت بهمون. از اول تا آخر اون وسط قر می دادیم و یک لحظه هم نذاشتیم مریم طفلی بره بشینه. هر چی کرم رقص تو تنمون بود همه رو خالی کردیم. ساعت نزدیکای 12 بود که اول گوشی من بعدم مهسا زنگ خورد.جواب دادم. شروین بود.من: سلامشروین: سلام. نمی ریم؟من: نمی دونم خسته شدین؟ یه لحظه.رو به دخترا کردم و گفتم: بچه ها شروین میگه نمی ریم؟الناز: وای آره بریم بس که رقصیدم پاهام درد میکنه.مهسا: آره بریم هومنم زنگ زده میگه بریم. سری تکون دادم و تو گوشی به شروین گفتم: باشه بریم تا 10 دقیقه دیگه میایم بیرون.گوشی و قطع کردیم و رفتیم از مریم و سینا تشکر و خداحافظی کردیم. انقده که مثل عقده ای های ندید بدید رقصیدیم پاهام از درد ذوق ذوق می کرد. مخصوصا" که اون کفشای پاشنه بلند و پوشیده بودم. حس می کردم ناخنای بلند پام رفته تو گوشت انگشتام. دلم می خواست کفشا رو در بیارم و پا برهنه راه برم. تا به درسا گفتم یک جیغی کشید و آخرم نذاشت کفشمو در بیارم. به زور سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.تا برسیم خونه ساعت یک شده بود. مطمئنن طراوت جون خوابیده بود. مهام و جلوی در خونه اش پیاده کردیم و رفتیم تو باغ. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو عمارت. به دخترا گفتم: شما برید بالا منم میام الان. یه سر تکون دادن و رفتن. شروین داشت ماشین و پارک میکرد و نیومده بود تو عمارت هنوز.کشون کشون و لنگ زنان رفتم تو آشپزخونه. تشنم بود.یه لیوان آب برای خودم ریختم و پشت میز نشستم و آروم آروم شروع کردم به خوردن. داشتم تمومش می کردم که یه صدایی شنیدم که ترسوندم و آب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.اونقدر خسته بودم یادم رفته بود برق و روشن کنم.یه دستی اومد و کمرم و مالید. شروین: آروم تر. آبم نمی تونی درست قورت بدی؟یکم آروم تر شده بودم. بچه پروو نمیگه من ترسوندمت ببخشید میاد تیکه می ندازه به من.با دندونایی که رو هم فشار می دادم گفتم: اگه تو بی خبر نمیومدی تو آشپزخونه من نمی ترسیدم و آب نمی پرید تو گلوم.شروین رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت و تکیه داد به کابینت جلوی من و یکم از لیوانش آب خورد و گفت: تو زیاد می ترسی تقصیر من نیست.با حرص گفتم: تو مثل جن می مونی تقصیر من نیست.عصبانی بلند شدم که برم و این نفله رو نبینم که یهو یه درد بدی تو پام پیچید و نفسمو بند آورد. بی اختیار یه آخی گفتم و نشستم رو صندلی.شروین سریع اومد جلوم گفت: چی شده؟با ناله گفتم: پام....سریع رفت چراغ و روشن کرد و اومد زانو زد جلو پام و گفت: پات چی؟اشاره به انگشتای له شده تو کفشم کردم.شروین متوجه منظورم شد. آروم با یه دست مچ پامو گرفت و با اون یکی دستش آروم کفشمو از پام در آورد. از درد چشمامو بسته بودم. شروین یه دستی به انگشتای پام کشید که آخم در اومد.آروم اون یکی پامو گرفت و کفشمو درآورد. شروین: تو با پاهات چی کار کردی؟وا مگه با پا چی کار میکنن؟ خوب راه میرن دیگه. یا می دوان، امشبم که ما باهاشون رقصیدیم. اصلا" این پسره منگل نصفه شبی این چه سوالیه که ازمن می پرسه؟شروین: باید جورابتو در بیاری.از ترس و تعجب چشمام باز شد: هان؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/چشمم خورد به دست شروین. خدای من انگشتاش خونی بود. با دهن باز بهش نگاه کردم.شروین تو چشمای ترسون من نگاه کرد و گفت: واسه همین می گم با پات چی کار کردی؟ از انگشتات داره خون میاد.وای ننه خون واسه چی؟ ای بمیری آنید که دستت میشکنه و این ناخن های پاتو نمیگیری.شروین: جورابتو در آر.سریع پامو از تو دستش کشیدم بیرون و فرستادمشون زیر صندلی و گفتم: نههههههههه. نمیشه. شروین با تعجب نگام کرد و گفت: چرا نمیشه؟ باید انگشتاتو ببینم. شاید پانسمان بخواد.من با همون سماجت: نمیشه دیگه. در نمیارم. اصلا" تو چی کاره ای که واسه پام نظر میدی؟ مگه دکتری که می خوای پامو ببندی؟تو همون حالت زیر پراهنمو گرفته بودم و می کشیدم و سعی میکردم قدش و بلند تر کنم. چه توقعاتی داشت شروینا. با این پیراهن کوتاهم همین یک کارم مونده بود که این جوراب و هم در بیارم دیگه زندگیم به باد می رفت.شروین با یه اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی چی این کارا. میگم باید پاهات و ببینم ممکنه عفونت کنه حتما" باید برات مدرک بیارم که بذاری پاهاتو ببندم؟منم با همون لجاجت گفتم: پس که چی من به کمتر از دکتر اجازه نمیدم دست به پاهام بزنه.یه تای ابروش رفت بالا. اخماش باز شد و خیلی خونسرد گفت: خوب پس جورابتو در بیار.این پسره هم خنگه ها هر چی من میگم این باز میگه جورابتو در بیار این تا امشب من و دید نزنه ول نمیکنه. داشتم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می کردم که گفت: بابا مگه نمیگی به کمتر از دکتر اجازه نمی دی به پات نگاه کنه خوب منم دکترم.چیشششششششش من و مسخره میکنه پسره خنگ.من: منظورم از دکتر، دکتر هر چی که نیست منظورم پزشکه از اونایی که دارو و آمپول میدن.یه لبخند زد که فکم افتاد شاید این سومین دفعه ای بود که این پسره لبخند می زد. نمی دونم چرا یاد یه سریال ژاپنی افتادم که توش بابای دختره سامورایی بود و هیچ وقت نمی خندید. ازش پرسیدن چرا نمیخندی؟ اونم گفت مرد باید هر سه سال یه دفعه یه لبخند بزنه اونم این جوری. بعد گوشه های لبش قده سه میلیمتر می رفت بالا که یعنی خندیده. این شروینم ماهی یه دفعه یه لبخند می زد اما خداییش خیلی قشنگ می خندید.شروین: یعنی الان حتما" باید یه دکتر پاتو ببینه؟من با سر : آره.خوب اگه من بگم دکترم از همونایی که دارو می دن و آمپول می زنن تو قبول میکنی؟من: نه اگه تو دکتری منم جراح قلبم.شروین با همون لبخند که دهنم و می بست گفت: جراح قلب که نه جراح مغز و اعصابم.من و میگی؟ چشام قد سکه پونصدی شده بود.شروین: باور نمیکنی برم مامان طراوت و صداش کنم تا از اون بپرسی.جدی جدی داشت بلند میشد که بره خانم احتشام و بیاره. تو جاش که ایستاد سریع دستش و گرفتم. برگشت اول به دستم که رو دستش بود نگاه کرد و بعدم به چشمام.سریع گفتم: باشه باور میکنم.شروین دوباره گوشه لبش برای یه لبخند کج شد و گفت: پس می ذاری پاهاتو معاینه کنم؟من با سر گفتم آره. همون جورم سعی میکردم پیرهنمو کش بیارم.شروین: خوب با جوراب که نمی تونم انگشتات و ببینم. من: جورابمو در نمیارم.شروین با یه صدایی که توش شیطنت موج می زد گفت: پس چی کار کنم جورابتو قیچی کنم؟با ترس برگشتم بهش نگاه کردم. جورابای خوشگل من و قیچی کنه؟ چشماش داشت می خندید. چقدر عجیب بود که چشمای این آدم بیشتر از لباش می خندید. اونم داشت به چشمام نگاه می کرد یهو چشماش چرخید و رو دستم زوم شد. یه ابروش رفت بالا و همون جور که نگاهش به دستای من رو پیراهنم بود که سعی در بلند تر کردن قد لباس داشتم گفت: می دونی که دکتر محرمه؟من کلافه با اخم گفتم: محرم هست که هست. حتی اگه دکتر باشی .....خوب ..... ( کلافه بودم و نمی دونستم چه جوری منظورمو بهش بفهمونم. چشمام و بستم وعصبی تند گفتم ) بابا من هر روز تو چشمت نگاه می کنم و اینجوری معذب میشم.قد یک دقیقه هیچ صدایی از کسی نیومد. آروم چشمام و باز کردم و سرمو بلند کردم. نگام تو نگاه شروین که بالا سرم ایستاده بود، قفل شد.شروین با صدای آرومی گفت: باشه.سریع از آشپزخونه رفت بیرون. اه این پسره کجا رفت؟ بیشعور لااقل کمکم می کرد از این همه پله برم بالا. اه دیوونه هیچ وقت مثل آدم رفتار نمیکنه.اما خوب عجیب بود که انقدر اصرار داشت بهم کمک کنه. یعنی همش برای حس مسئولیت بود؟ نهههههههههههههه حالا جدی جدی شروین جراحه؟؟؟؟ من ضایع رو بگو که می خواستم سوسکش کنم گفتم به تو چه مگه دکتری؟ بدتر خودم سوسک شدم. اما اگه دکتره بی کار و بی عار اینجا چی کار می کنه؟حالا نمیشد این پسره منم با خودش می برد؟ چه جوری از این همه پله بالا برم. داشتم فکر می کردم که چی کار کنم و چه جوری برم که شروین یهو از در وارد شد. اومد سمتم. تعجب کردم. اه این مگه نرفت که بره؟ پس چرا برگشت؟شروین دستش و به طرفم دراز کرد و گفت: بیا این و بپوش.به دستش نگاه کردم. یکی از شلواراش و برام آورده بود.وقتی دید دارم نگاش می کنم شلوار و گذاشت روی پام و گفت: بپوش من بیرون می ایستم تموم که شد صدام کن.رفت بیرون. من موندم و یه شلوار. این پسره چه با شعور شده بود. حتما" حس دکتر مریضی گرفته بودتش.به زور ایستادم سعی کردم انگشتای پامو بالا نگه دارم و رو پاشنه وایسم اما سخت بود. خلاصه با کلی آخ و اوخ از درد پا بالاخره شلوار و پام کردم. صدای شروین اومد.شروین: بیام؟ پوشیدی؟من: آره بیا تو.اومد تو و اول یه نگاه به من که با اون پیراهن خوشگلم یه شلوار گشاد و بلند پام کرده بودم کرد. چون شلوار بلند بود مجبور بودم روی کمرش و سه چهار بار تاکنم تا یکم کوتاه تر وایسه. اون شلوار گشاد با اون تاهایی که تو کمرش داشت زیر اون پیراهن تنگ من یه چیز غریبی شده بود. همچین باسنم و گنده نشون می داد که شروین وقتی بهم نگاه کرد نتونست جلوی خودش و بگیره و یه قهقهه دو ثانیه ای زد که با چشم غره من سریع خوردش و به همون لبخند چپکی اکتفا کرد.بهم اشاره کرد و من نشستم رو صندلی اونم زانو زد جلوی پام و پامو با دستش گرفت و یکم نگاه کرد. اخماش رفت تو هم . با همون اخم برگشت نگام کرد و گفت: من نمی دونم تو دو دقیقه وقت نداری این ناخنای پاتو بگیری که پدر پاتو اینجوری در نیارن؟؟؟؟شرمزده سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: آخه ناخنای بلند انگشتای پامو قشنگتر نشون می دن.با بهت ابروهاش رفت بالا.شروین: واسه کی قشنگتر نشون می دن؟ خودت میشینی به انگشتات نگاه می کنی و ذوق میکنی؟ تو که همیشه کفش پاته یا صندل کسی انگشتات و نمیبینه که بخوان قشنگ باشن یا زشت. بعدم یعنی قشنگی به سلامت پاهات می ارزه؟آروم گفتم: نه.شروین یکم آرومتر شد و گفت: امشب پاهاتو می بندم تا هم زخمش بسته باشه هم ناخنات انگشتات و اذیت نکنن اما فردا صبح ناخنات و می گیری فهمیدی؟من: آره.چه حرف گوش کن شده بودم من خودم کفم برید.شروین بلند شد و چند تا گاز استریل و بتادین و آب آورد. اول با آب پامو تمیز کرد و خوناش و پاک کرد و بعد بتادین زد و با باند دونه دونه انگشتامو بست. کارش تموم شده بود داشت دستاش و می شست. وای چقدر الان حس بهتری داشتم. از زوق زوق پاهام خبری نبود اما هنوز به زور انگشتام و می تونستم رو زمین بزارم. شروین برگشت سمت من و گفت: نمی خوای بری بخوابی؟یه چرا گفتم و آروم از جام بلند شدم. آی که پاهام درد می کرد. کشون کشون و آویزون به در و دیوار پشت سر شروین راه افتادم. شروین دست تو جیب جلوی من راه می رفت. رسیدیم به پله ها. منم آویزون نرده یه جورایی لی لی میرفتم رو پله ها. چهارتا پله که رفتیم بالا یهو شروین برگشت و گفت: چقدر سروصدا میکنی همه خوابن.یه اخم بهش کردم وگفتم: خوب چی کار کنم. پاهام درد میکنه نمی تونم درست راه برم بعدم با این شلوار گشاد تو که هر آن ممکنه از کمرم بیفته و این کفش و جوراب که به دستمه می خوای چه جوری راه بیام؟ می خوای پرواز کنم؟یکم نگام کرد و دوتا پله رو اومد پایین و کنارم ایستاد. دست دراز کرد و کفش و جوراب و ازم گرفت. دستم از کمر شلوار ول شد که سریع با اون یکی دستم گرفتمش. مونده بودم که محبتش قلنبه شده این پسره اومده کمک؟حالا که چی؟ دوتا وسیله از دستم گرفتی معضل اصلی یعنی سر و صدا مونده هنوز.داشتم نگاهش می کردم که یکم بهم نزدیک شد و یهو دست انداخت دور کمرم و من و به سمت خودش کشید. چون بی هوا بود محکم خوردم بهش و با اخم و اعتراض نگاش کردم و گفتم: چی کار میکنی؟شروین خونسرد گفت: تکیه بده به من تا انقدر سر صدا نکنی.چیشش کمکشم خرکیه. حالا نمیشد مثل این فیلما من و رو دوتا دستت بلند می کردی و تا بالا می بردی؟ پس این هیکل و بازو کجا به کارت میاد؟خفه آنید امشب انگاری زیادی بهت خوش گذشته ها. بابا این شروینه همین قدم باید فکت بیفته. پسر قطبی و کمک؟؟؟؟؟خداییش امشب خیلی خوب و مهربون شده بود. میمیری همیشه همین جوری باشی؟ اونوقت منم اسمت و به جای قطب جنوب می ذارم دختر مهربون، نه نمیشه این اسم اون دختره تو کارتون ممول بوده، شروین پسره. خرس مهربون، اوخ اینم اسم خرسه تو کارتون پسر شجاعه. زیر چشمی یه نگاه بهش کردم درسته قد و هیکلش درشت بود اما متناسب و قشنگ بود مثل اینا که وزنه 200 کیلویی می زنن و ماهیچه هاشون از هر طرف میزنه بیرون ناجور نبود. نه طفلی گناه داره بهش بگم خرس. آهان میگم عمو مهربون اسم یکی از مجریهای برنامه کودکه این خوبه. اگه همیشه مهربون باشی بهت میگم عمو مهربون.دیگه داشتیم به بالای پله ها می رسیدیم. به خودم اومدم. تمام مدت تو فکر بودم. یه دستم به شلوارم بود یه دستم به نرده یه جورایی انگاری کل مسیر شروین بلندم کرده باشه آخه رو هر پله فقط یه کوچولو پاشنه پام می خورد به پله حالت جهشی پیدا کرده بودم. خوب پسره خنگ بغلم می کردی که راحت تر بودی.رسیدیم جلوی در اتاقا و شروین وسایلم و داد دست خودم و گفت: دیگه نذار ناخنات اینقدر بلند بشن.با سر گفتم چشم. یه نگاه بهم کرد و دستش و گذاشت تو جیب شلوارش و رفت تو اتاقش. منم رفتم تو اتاقم. تختم اونقدر بزرگ بود که سه نفری روش بخوابیم. این دوتا دخترم لباس عوض کرده بودن و ولو شده بودن رو تخت و داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. فکر کنم دیگه پادشاه سوم چهارم بودن.سریع یه تاپ و شلوارک از تو کشوم در آوردم. آخه گرمم بود. سریع پوشیدمش و لباسامو انداختم رو صندلی تو اتاقم و با یه دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم حوصله شستنش و نداشتم.بعدم رفتم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. **** داشتم خواب دعوا و کتک کاری می دیدم. با اینکه می دونستم دارم خواب می بینم اما نمی دونستم چرا درد کتکها رو احساس می کردم. تو خواب فکر کردم این جوری که من دارم کتک می خورم و درد میکشم بیدار بشم بهتره. به خودم فشار آوردم و از خوا ب پریدم. از خواب پریدم و تو جام نشستم. چشم تو چشم درسا شدم. کنارشم الناز نشسته بود. هر دوتاشون با چشمای ریز شده دست به کمر بهم نگاه می کردن. درسا محکم کوبید به بازوم. جیغم در اومد. تازه فهمیده بودم این دوتا بیشعور تو خواب من و می زدن و من فکر می کردم کتکهای تو خوابم واقعین و باعث دردم میشن. عصبانی با اخم گفتم: دیوونه اید؟ واسه چی تو خواب آدم و می زنین؟ دگر آزاری دارین؟درسا: تو خفه. اول جواب سوالامون و بده تا نکشتیمت.با چشمای باز از تعجب نگاشون کردم. من: چه سوالی؟الناز مشکوک پرسید: دیشب ماهارو فرستادی بالا خودت کجا رفتی؟گیج جواب دادم: آشپزخونه.درسا: چی کار کردی؟من: آب خوردم.الناز: با کی بودی؟دیگه چشمام داشت در میومد.من: این سوالای مسخره چیه می پرسین آخه؟ یعنی چی کجا رفتی با کی رفتی چی کار کردی؟درسا چشم غره ای بهم رفت و با انگشت یه جایی رو نشونم داد و گفت: این چیه؟ مال کیه؟الناز: اینجا چی کار میکنه؟یهو الناز منفجر شد: ماها رو خوابوندی خودت کجا رفتی؟؟؟؟؟؟این جیغا از الناز بعید بود معمولا" من و درسا جیغ جیغ می کردیم. الناز و مریم و مهسا خیلی آروم بودن.درسا یه نگاه به الناز کرد و با لبخند گفت: آفرین خوب اومدی.من مونده بودم این دوتا چشونه. به جایی که درسا اشاره کرد نگاه کردم. ای خاک عالم به سرم. بگو چرا این دوتا آتیشین. وای ننه چه فکرایی که نکردن. شلوار شروین رو صندلی افتاده بود. از تصور اینکه این دوتا خنگول چه فکرایی کرده باشن نیشم تا بنا گوش باز شد. با همون نیش باز گفتم: شلوار شروینه.یهو درسا ترکید. پاشد ایستاد و جیغ کشون به الناز گفت: نگفتم... نگفتم.... این نامرد دیشب ماهارو خوابونده و رفته پیش اخمو خانش عشق و حال آخر شبم برگشته یادش رفته آثار جرم و پاک کنه.یهو پرید رو تخت و جفت من وایساد و با یه نگاه آرزومند گفت: حالا تو این اتاق اومدین یا تو اتاق شروین رفتین.محکم با دست کوبیدم تو پیشونیش و پرتش کردم اون ور. من: گمشو تو هم منحرف. یعنی چی این فکرا. من و نمیشناسید؟ من نه، این پسره رو ندیدین؟ بهش میاد این کارا؟الناز آروم گفت: خوب واسه همین ما فکر کردیم... یعنی درسا گفت..... گفت تو به شروین حمله کردی و مجبورش کردی.یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسا غلط کرد؟ من حمله میکنم یا این دختره؟ من بودم دیشب خودمو پرت کردم بغل مهام؟ یا اون بار تو خرید خودم و انداختم گِله بازوی مهام؟؟؟؟ خیلی بی شعوری.درسا با نیش باز گفت: نه من بودم تو هم غلط میکنی به مهام بخوای نگاهم بکنی همش ماله خودمه. حالا زود تعریف کن ببینم تنبون شروین اینجا چی کار میکنه؟شروع کردم همه چی و تعریف کردن اما مگه این بی شعورا باور میکردن؟ آخرم مجبور شدم پامو نشونشون بدم که باور کنن. الناز ناباور گفت: یعنی واقعا" این شروین دکتره؟درسا: اونم جراح مغز و اعصاب؟؟؟من: آره فکر کنم. حالا محض اطمینان از طراوت جونم می پرسیم.یهو درسا یه جیغی کشید و گفت: مرده شورت و ببرن آنید با این خوابیدنت. تمام دست و پام و سیاه و کبود کردی. حالا خوبه بالشت چیده بودم بینمون مثل یه دیوار.با نیش باز زبونم و در آوردم و خندیدم بهش.خلاصه با شوخی و خنده پاشدیم و لباس پوشیدیم رفتیم پایین. تا ظهر برای طراوت جون در مورد عروسی و عروس و داماد حرف زدیم و عکسا رو نشونش دادیم. ناگفته نماند که شروینم چاخان نکرده بود و با تایید خانم احتشام ماها مطمئن شدیم که آقا جراح تشریف دارن. اما هنوز توضیحی برای ایران بودن و بی کار بودنش پیدا نکرده بودیم. تو اتاق رو تختم نشسته بودم و با چشمهای بی روح به موبایل که جلوم افتاده بود نگاه می کردم. باورم نمیشد.از عروسی مریم یک ماهی گذشته بود. مریم و سینا یک هفته ماه عسل رفته بودن کیش. درسا هم بالاخره تونسته بود مخ مهام و بزنه. بعد عروسی مهام به درسا زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود و بهش گفته بود که ازش خوشش اومده و اینا .....که درسا هم گفته باید بیشتر آشنا بشن. الانم در دوره دوستی و آشنائیت بودن. شروین هم فردای عروسی دوباره شده بود همون پسر سرد و قطبی همیشه شاید حتی اخمش و نگاه سردش بهم بیشتر شده بود. معمولا" با اخم نگاهم می کرد و کمتر باهام حرف می زد. حتی تو کل مسیر رفت و آمدم از دانشگاه به خونه و برعکس، جز سلام و رسیدیم چیزی نمیگفت. مرموز بود الان عجیبم شده بود. دوباره صدای سازش شبها از دل باغ میومد. یه وقتایی فکر می کردم شاید اتفاقای بعد عروسی همش توهم و خیال بوده. به خاطر امتحانات پایان ترم دو هفته فرجه داشتیم. بچه ها رفته بودن خونه تا خوب درس بخونن. مریم هم که بعد عروسیش با سینا تو تهران زندگی می کردن. منم به مامان اینا گفته بودم همین جا می مونم تا درس بخونم. اون شبم مثل همه این 10 روز تو اتاقم رو تخت ولو شده بودم و درس می خوندم. که صدای اس ام اسم اومد. صفحه رو باز کردم بازم اون بود، سینا. نمی فهمیدم منظورش از اس ام اس دادن چیه؟ دفعه اول سه هفته قبل اس داد. متعجب از شماره نا آشنا یه نگاهی به متن کردم. یه متن ادبی بود. فکر کردم الهه است یکی از همکلاسیام که همش تو کار اس و جک و متن و اینا بود. آخه مدام شمارش و عوض می کرد. بعد کلی گشتن یه متن خوب پیدا کردم و براش فرستادم. چند تای دیگه داد و من از سه چهارتاش یکی شو جواب می دادم. با متن ادبی یا جک.گذشت و فرداشم دوباره همون شماره اس داد. یه لحظه به ذهنم رسید که نکنه الهه نباشه. برای مطمئن شدن به اون یکی شماره الهه اس دادم که چه خبر نیستی کجایی؟جواب داد: همین جاییم از احوال پرسیای شما. کم پیدایین نه زنگی نه اسی تو دانشگاهم معلوم نیست کجاها غیب می شید.چشمام گشاد شده بود. سریع اس دادم که: الهه این شما ره رو میشناسی؟ شماره رو فرستادم که گفت: نه کیه؟منم گفتم: تا حالا فکر می کردم تویی ولی الان نمی دونم کیه.سریع به شماره ناشناس اس دادم که : سلام چه طوری چه میکنی؟می دونستم طرف من و میشناسه شاید یکی دیگه از همکلاسیامون بود.جواب اومد: خوبم شما خوبی؟ در حال درس خوندنی؟ یا دانشگاهی؟وا یعنی این کی بود؟من اس دادم: دارم می درسم تو چه میکنی؟جواب: من شرکتم در حال کار.هر چی به مخم فشار آوردم ببینم کدوم یکی از همکلاسیامون تو شرکت کار می کنن یادم نیومد. بین پسرا و دخترا میگشتم اما بازم پیدا نمی کردم.اس دادم: ببخشید من هر چی فکر کردم اسمتون یادم نیومد با چه اسمی باید شماره رو ذخیره کنم؟نمی خواستم بگم من نمی شناسمت اونوقت هر کدوم از بچه ها بود می گفت تو دو روزه داری اس بازی میکنی با من هنوز من و نشناختی؟یهو اس اومد. نوشته بود: من سینا هستم شوهر مریم. شمارتون و از مریم گرفتم که تو دانشگاه که خطش آنتن نمیده به شما زنگ بزنم تا نگران نشم.وای خدا خوب شد آبرومو حفظ کردی. ای مریم اگه دستم بهت برسه می کشمت.سریع اس دادم و گفتم: ببخشید من شما رو با یکی از دوستام اشتباه گرفته بودم شرمنده.سینا: نه خواهش میکنم این چه حرفیه خوشحال شدم. بازم اگه ای جک و متن داشتین بفرستین. دیگه جوابش و ندادم.سریع زنگ زدم به مریم و جیغ و کشیدم سرش.من: ای بی شعور تو نباید به من بگی که شماره امو دادی به سینا. اگه من دوتا حرف یا جک بی ناموسی بهش می دادم کی جوابگوی شرف از دست رفته ام بود؟بعد کلی جیغ و داد رضایت دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم و کلی از خودش و سینا عذر خواهی کردم که نشناختم.این گذشت و بعد اون روز سینا تک و توک اس می داد. یکی دو روز اول متن و جک بود. بعد شروع کرد به حال و احوال و اخبار روز دادن. یه دفعه یه ساعتی اس داد که می دونستم خونه است. از هر 10 تا اس یکیش و جواب می دادم. می خواستم بفهمم مریم می دونه سینا بهم اس می ده یا نه. چون تو فرجه بودیم اس دادم به مریم و در مورد درس ازش پرسیدم. بعد سه تا اس به مریم انگاری سینا میفهمه که من به مریم اس می دم و دیگه اس نمیده بهم. فردا صبحش بهم اس میده که: سلام دیشب چی میگفتی به مریم؟یه حس بدی داشتم. نمی خواستم بهم اس بده مخصوصا" که فهمیده بودم مریم هم بی خبره. کم محلی و جواب ندادن به اس هاشم فایده نداشت چون بازم به کارش ادامه می داد. کلی با خودم فکر کرده بودم که چرا به من اس می ده؟ مگه چقدر من و میشناسه؟ مگه قیافه من چی دیده بود که به خودش اجازه می داد بهم اس بده؟ منم به خاطر مریم نمی تونستم چیزی بگم بهش. یا داد و بیداد کنم. بعدم مطمئن نبودم که آیا همین جوری اس میده یا با منظور خاصی اس میده؟بدبختی اینجا بود که به کسی هم نمی تونستم بگم. مریم دوستم بود و تازه ازدواج کرده بود.واسه همین بهش گفتم: دیشب؟ چیز خاصی نگفتم اما خوب نمی دونم بعدنم چیزی نگم. اصولا بچه ها چیزای مهم و به من نمیگن چون یه جایی سوتی میدم و از دهنم می پره.سینا جواب داد: می دونی تو منو خوب نمیشناسی، من مثل مریمم، شادم. مریم و هم خیلی دوست دارم. شیطنتهام و خوشیهام مثل مریمه. یکم خیالم راحت شد خدار و شکر پس هدف خاصی نداشت. اما بازم نمی فهمیدم چرا اس میده بهم. دیروز مریم بهم زنگ زد و گفت مخش هنگ کرده بس که درس خونده و بیا بریم بیرون. منم از خدا خواسته گفتم باشه. دوتایی رفتیم بیرون و کلی گشتیم موقع برگشت مریم زنگ زد سینا بیاد دنبالش. منم وایسادم عروس و تحویل دوماد بدم برم خونه. سینا که اومد این دوتا به زور من و سوار کردن که برسونن. اصلا" خوشم نمیومد باهاشون برم. خیلی معذب بودم. جالبیش اینجا بود که سینا جز سلام و خداحافظ هیچ چیز دیگه ای نگفته بود.یک ساعت پیش اس داد. عصبی شده بودم. اگه از اس دادن منظوری نداشت چرا مریم نمی دونست که سینا بهم اس میده؟ یا اینکه چرا جلوی مریم یک کلمه حرفم نمی زد. یه حس بدی داشتم. احساس می کردم به من مثل یه دختر خونه خراب کن سهل الوصول نگاه میکنه. مخم داشت می ترکید. هر چی فکر می کردم سر در نمیاوردم که چی کار کردم یا چه جوری رفتار کردم که این پسره یه همچین فکری در موردم بکنه. اصلا" مگه چند بار من و دیده بود؟ یک بار دم دانشگاه که مهسا و الناز و درسا هم بودن. یک بارم تو عروسی که بازم همه بودن. یاد لباسم افتادم. لباسم درسته حلقه ای و کوتاه بود اما با کت و جوراب پوشونده بودمش.لباس درسا و الناز که بازتر و لختی تر از لباس من بود. هر جوری که فکر می کردم می دیدم کاری نکردم که به باعث بشه اون به خودش اجازه این کارو بده. اعصابم بهم ریخته بود. هر بار که اس می داد اونقدر عصبی می شدم که بعدش اصلا" نمی تونستم تمرکز کنم رو درسم. این کارش باعث می شد از خودم بدم بیاد. به خاطر چیزی که نمی دونستم چیه.عصبی اس دادم: آقا سینا چرا به من اس می دید؟سینا: نمی دونم چرا. وقتی می بینمت حس می کنم یه جورایی بهم آرامش می دی. قیافه ات ملیحه و آروم میکنه آدمو.با دهن باز و عصبی در حالی که دستام میلرزید گفتم: منظورت چیه؟ می دونی که من دوست مریم هستم. هر چی باشم نامرد نیستم. دوست سه ساله ام و ول نمی کنم به توی نامرد بچسبم.سینا: من نامرد نیستم. من مریم و دوست دارم. نمی گم بهش خیانت کن. میگم با هم دوست باشیم. حرف بزنیم. بهم کمک کنیم. همدیگرو آروم کنیم.این پسره احمقه یا من و احمق فرض کرده؟ فکر کرده دختر 15 ساله ام؟من: ببینید آقای نا محترم. من نمی خوام با کسی دوست بشم. من تنهاییم و دوست دارم و دلم نمی خواد کسی و به تنهاییام راه بدم. بعدم عمرا تو یکی و راه بدم. مگه آدم قحطه. من نمی خوام تو رو آروم کنم نمی خوامم تو من و آروم کنی. بابا تو شوهر بهترین دوستمی. این و می فهمی؟ دست از سرم بردار. چی از جونم می خوای؟ اصلا" ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم. تو جلوی مریم یک کلمه حرف نمی زنی. الان پشت تلفن چه حرفی داری که بخوای بزنی؟سینا: اونروز که سوار ماشین شدی خیلی دلم می خواست باهات حرف بزنم . اما مریم بود و نمی شد. اگه نبود بهت می گفتم.عصبی اس دادم: مثلا" اگه نبود چی می خواستی بگی؟ سینا: (( من دوست دارم)) هنگ کردم. مخم ترکید. باورم نمی شد. یک ساعتی بود که به جمله تو گوشیم نگاه می کردم. برام معنایی نداشت. هیچ حس خوبی بهم نمی داد. از خودم بدم اومد. از سینا بدم اومد.خدایا من چی کار کردم؟ چه رفتاری داشتم که سینا به خودش اجازه داده بود این حرفا رو بهم بزنه. خدایا........حالم بد بود. دلم می خواست نباشم. دلم می خواست نابود شم یا سینا رو نابود کنم. دلم برای مریم می سوخت. واقعا" از قیافه آدمها نمیشه کسی رو شناخت. همون جور که به سینا نمی خورد یه همچین آدمی باشه. انقدر کثیف و پست که بخواد یه همچین کاری و با تازه عروسش بکنه. اونم با کی با دوست صمیمی زنش. با خودش چی فکر کرده بود؟نفس کشیدن برام سخت شده بود. هوا کم آورده بودم. به پنجره نگاه کردم. شب بود. همه جا ساکت بود. چند ساعت گذشته بود؟ نمی تونستم نفس بکشم. باید می رفتم بیرون. باید هوا پیدا می کردم. به زور از رو تخت بلند شدم. دستمو گرفتم به دیوار و آروم آروم خودمو رسوندم به در. در اتاق و باز کردم. همه جا تاریک بود. بلند بلند نفس میکشیدم. خدایا چرا نفس کشیدن انقدر کار سختی بود.از اتاق اومدم بیرون باید خودمو به پله ها می رسوندم. اما نرسیدم. نفسم دیگه در نمیومد. دستمو رو قلبم گذاشتم. برای پیدا کردن هوا باید چی کار می کردم؟ ناخوداگاه دولا شدم. زانوهام خم شد. با زانو محکم خوردم زمین. یادم نمیومد قبلا" چه جوری نفس می کشیدم. خدایا کمکم کن. چشمای ماتم به پله ها بود. تو یه ثانیه شروین و دیدم که از تو پله ها پیداش شد. تا چشمش به من افتاد سریع خودش و بهم رسوند.شروین: چی شده چرا اینجا افتادی؟نمی تونستم جواب بدم. با صدا نفسای بلند می کشیدم. شروین متوجه حال بد و نفس تنگیم شد. دویید تو اتاق و با یه لیوان آب برگشت. همیشه یه لیوا ن آب تو اتاقم بود آخه همیشه تشنه ام می شد.اومد و لیوان و به دهنم نزدیک کرد و مجبورم کرد ازش بخورم. با اولین جرعه آب انگار راه تنفسم باز شد. خس خس گلوم کمتر شد. اما هنوز انرژی نداشتم که پاشم. شروین زیر بغلمو گرفت و به زور بلندم کرد. کمکم کرد و بردم روی تخت نشوند. خودشم کنارم رو به من نشست. با صدای آرومی که ازش بعید بود ولی تو اون شرایط بهم آرامش داد گفت: چی شده؟ تو مشکل تنفسی نداری پس حتما عصبی شدی؟ چی انقدر عصبیت کرده که اینجوری شدی؟چی بهش می گفتم؟ صدام در نمیومد. فقط با ترس و ناراحتی به موبایلم چشم دوختم. یه جورایی از گوشیم می ترسیدم. از اس ام اس های توش وحشت داشتم. شروین رد نگاهم و گرفت و به موبایلم رسید. با تعجب بهش نگاه کرد دست دراز کرد و برش داشت. با همون تعجب به من نگاه کرد. همین که فهمیدم لازم نیست گوشی و تو دستم بگیرم آروم شدم. چشمام بسته شد.نمی دونم چقدر گذشت صدای عصبی شروین و شنیدم.شروین: بیشعور کثافت.آروم چشمام و باز کردم. بغض کرده بودم. شروین با من بود؟ من که کاری نکردم. به خدا من تقصیری ندارم.با بغض و چشمای اشکی بهش نگاه کردم. گوشی و پرت کرد رو تخت و روشو برگردوند طرف من. دوباره هوا برای نفس کشیدن کم شده بود. من که گناهی نداشتم. حتی نمی دونستم چی کار کردم که باعث شده باشه سینا به خودش اجازه ابراز وجود بده. اگه مریم بفهمه و همه چیز و بندازه گردن من. اگه فکر کنه من یک کاری کردم که سینا بیاد سمتم. مطمئنن شوهرش و ول نمی کنه حرف من و باور کنه. اگه دوستام بفهمن و فکر کنن من دختر خوبی نیستم. اگه....سینه ام بالا پایین می رفت و به زور هوا رو می کشیدم تو ریه هام. شروین که چشمش به من افتاد نگران خودش و کشید سمت من و گفت: چی شده ؟ چرا دوباره این جوری شدی؟؟؟سعی کردم از خودم دفاع کنم اما نفس تنگی و بغض باعث شده بود که کلمات به زور و بریده بریده از دهنم بیرون بیاد.من: من.... اون.... کاری.... من .... تقصیر من..... نیست.... اون.... اس... دا.....دیگه نمی تونستم. دهنم و باز کردم و سعی کردم نفس بکشم اما این بغض لعنتی.شروین سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه ... من منظورم تو نبودی. ( با دست دو طرف صورتم و گرفت و تو چشمام خیره شد) آنید من تو رو میشناسم می دونم یه همچین آدمی نیستی. از اولشم از این پسره خوشم نمیومد. خیلی مرموز و موذی بود. من می دونم تو کاری نکردی. نمی خواد خودت و انقدر اذیت کنی. آروم باش. باشه؟؟؟ نفس بکش. همراه من نفسهاتو تنظیم کن. یک دو سه نفس...سعی کردم نفسهامو با نفسهاش تنظیم کنم. دستاش دور صورتم بهم انرژی تزریق می کرد. اونقدر از این که شروین در موردم فکر ناجوری نکرده بود خوشحال بودم که با تمام بغضم یه لبخند بی جون اومد گوشه لبم و همه بغض و دلتنگی و سرخوردگیم دوتا قطره اشک شد و از گوشه چشمم چکید رو گونه هام. شروین آروم با انگشتای شصتش اشکای رو گونه ام و پاک کرد.شروین: هیششششششششش نمی خواد به خاطر یه همچین آدمی حتی یک قطره ام اشک بریزی آروم باش ، آروم...نمی خواستم اشک بریزم. یعنی از این کارها بلد نبودم. یاد گرفته بودم تو خودم گریه کنم. اما بغض خفه کننده ام تبدیل شد به هق هق بدون اشک.شروین دستش و حلقه کرد دور کمرم ومن و کشید تو بغلش. سرمو آروم گذاشت رو سینه اش و با اون یکی دستش آروم رو موهام و نوازش کرد.تو گوشم نجوا کرد: آنید تو مجبور نیستی مسئول کارهای همه ی آدما باشی. نباید به خاطر گناه دیگران خودتو عذاب بدی. تو پاک تر از اینی که نگاه و فکر مسموم و ناپاک کسی بتونه آلوده ات کنه. پس خودت و اذیت نکن.مثل آبی که رو آتیش ریخته باشن آروم شدم. شروین آرومم کرده بود و اعتماد به نفس از دست رفته ام و برگردونده بود. حس گناه و عذاب وجدان و ازم جدا کرده بود. صدای تپشای قلبش حس گرمی نفسهاش. نوازش آرامش بخش دستش رو موهام و حس حرارت دستش دور کمرم همه و همه دست به دست هم داده بودن تا باز همون حس کرختی و سستی و آرامش حرارت شعله های آتیش و سوختن چوب بهم تزریق بشه. نفسهام آروم بود. تو سرم از صدا خالی بود. تو وجودم بازم آنید همیشگی و پیدا کردم. خدایا این چه حسی بود که از شروین تو وجودم رخنه می کرد. آروم بودم و دوست نداشتم جایی که الان هستم و ول کنم. محاصره تو بازوهای نیرومند شروین. تو اون شرایط به یه همچین حس حمایتی نیاز داشتم و شروین بی دریغ این حس و بهم تزریق کرد.چشمام و بستم و با یه نفس عمیق سعی کردم تا جایی که می تونستم همه این حسها رو تو خودم جمع و محبوس کنم. دیگه باید خودمو می کشیدم کنار. با یه حرکت آروم خودمو از تو بغل شروین کشیدم بیرون. حلقه دستاش شل شد و گذاشت من خیلی نرم از تو بغلش خارج شم. با یه لبخند آرامش بخش بهم نگاه کرد. وای که چقدر ازش ممنون بودم که به خاطرم لبخند زده بود. لبخندی که پر از آرامش وسکوت و امید بود. اگه تو این شرایط صورت سردش و می دیدم بیشتر از قبل داغون می شدم. اما همین لبخندش باعث شد که خودم بشم. همون آنید. یه لبخند با تمام وجودم بهش زدم و از ته ته قلبم ازش تشکر کردم.من: ممنونم نمی دونم چه جوری....شروین: هیششششششششش هیچی نگو دوستا از هم تشکر نمی کنن. دهنم از تعجب باز مونده بود. یعنی من و به دوستی قبول داشت؟همون جور که از رو تخت بلند میشد، دستاش و تو جیب شلوارش برد و با یه لبخند کج گفت: شاید لازم شد یه وقتی هم تو من و آروم کنی. اون موقع نمی تونی شونه خالی کنی.از اتاق رفت بیرون و من و با دهن باز و یک دنیا سوال تنها گذاشت. **** بعد از اون روز دیگه جواب سینا رو ندادم. اونم که اس ام اس دادنش کمتر شده بود و چند روز یه بار یه دونه اس می داد ولی کسی نبود جوابش و بده پسره خر الاغ.امتحانا شروع شده بود و دیگه خبری از جنگولک بازی نبود. حتی کارای گلهای نازنینمم سپرده بودم به مش جعفر. برنامه خانم احتشامم تنظیم کرده بودم و شب به شب چکش می کردم ببینم رفته سر کلاسها و آرایشگاه و ماساژ و استخرش یا دوباره به خاطر تنهایی جیم زده. خلاصه سرم حسابی شلوغ بود ووقت نداشتم به هیچی فکر کنم. از صبح یک سره درس و درس و درس. روز امتحانم شروین میرسوندم و وامیستاد تا با هم برگردیم. خدایی خوب راننده ای بود. کم حرف و منضبط. بار اولی که من و واسه امتحان رسوند دانشگاه و جلوی دانشگاه نگه داشت. به خاطر اضطرابم چشمام و بسته بودم و یکی در میون نفس می کشیدم و صلوات می فرستادم. مدام این کارو تکرار می کردم که صدای شروین و شنیدم.شروین: اضطراب داری؟سرمو به نشونه آره تکون دادم.شروین آروم و مطمئن گفت: نترس می دونم امتحانتو خوب پاس می کنی.متعجب از این همه اطمینانش برگشتم نگاش کردم که گفت: این اراده رو درتو می بینم که به هر چی می خوای برسی.سرمست از اعتماد به نفسی که بهم داده بود یه تشکر کردم و اومدم پیاده شم که گفت: موفق باشی. همین کلمه ی جادویی بود که قبل همه امتحانا روحیه ام و 100 برابر می کرد و اضطرابمو خاموش .جالب بود انگار چون شروین میگفت موفق باشی بی برو برگرد موفق میشدم. شایدم تلقین خودم بود.به هر حال همه امتحانا به خوبی و خوشی تموم شد.امروز اومده بودم نمره هامو بگیرم. دیروز مامان زنگ زده بود و گفته بود کی میای که گفتم فردا پس فردا میام. گفت: می خوای بیایم دنبالت اگه وسایلت زیاده؟این حرفی بود که مامان هر سال میزد اما عمرا" اگه میومدن کمک. سال اول کلی ذوق زده گفتم بیاین اما بعد دو روز که دیدم نیومدن و زنگ زدم گفت: آنید جان بابات کار داره نمیتونه بیاد خودت بیا دخترم.منم دست از پا درازتر و کنف شده خودم بارو بندیلمو جم کردم و رفتم خونه.تو جواب مامان تشکر کرده بودم و گفته بودم: نه مادر من وعده سر خرمن نمی خواد بدی خودم میام.امسال اصلا" دلم نمی خواست برم خونه. تصمیم گرفته بودم ترم تابستونه بگیرم که بتونم بمونم خونه خانم احتشام ولی قبلش باید یه دو هفته ای می رفتم خونه. خوشحال و راضی از نمره هایی که گرفته بودم. از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شروین شدم و راه افتادیم. یه زنگ به الناز زدم و نمره هاشو گفتم چهار روزی میشد رفته بود خونه. بعدش شماره درسا رو گرفتم. اونم دو روز پیش رفت خونه اشون. یه دو ساعت بعد رسیدیم خونه و طبق معمول من کل مسیرو خواب بودم. شروین بیدارم کرد و گفت: یعنی حتما باید امتحان داشته باشی که تو ماشین بیدار بمونی؟ مگه گهوارست که تا میشینی توش می خوابی؟یه لبخند دندون نما بهش زدم و گفتم: بهتر از گهواره است.از ماشین پیاده شدم و با دو از پله ها اومدم بالاکه یه سروصدایی از جلوی در باغ شنیدم و از اونجایی که من فوق العاده فضولم همون بالای پله ها ایستادم و چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم جلوی در چه خبره. شروینم پایین پله ها ایستاده بود و اونم با تعجب به در باغ نگاه می کرد.چند تا پله اومدم پایین و دوتا پله بالاتر از شروین ایستادم و با کنجکاوی گفتم: اونجا چه خبره؟ عمو جواد با کی داره دعوا میکنه؟شروین شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم. صداها یکم بلند تر شده بود انگار هر کی دم در بود تونسته بود عمو جواد و بزنه کنار و بیاد تو باغ. صداها یکم واضح شده بود. یه مردی صداش و انداخته بود سرش و هوار می زد.مرد: خودم دیدمشون اومدن اینجا. برو بگوبیاد. اینجا کجاست؟ اینجا چی کار میکنه؟عمو جواد: آقا اشتباه می کنید. غیر خانم و آقا کسی نیومد توی باغ.مرد: من میگم خودم تا اینجا دنبالشون اومدم و دیدم اومدن تو این خونه. من تا پیداش نکنم از اینجا نمی رم.چشمای ریز شده از فضولیم با دیدن مردی که داد می کشید و نزدیک می شد از ترس و تعجب گشاد شد. قلبم اونقدر تند می زد که هر آن احتمال می دادم استخونای قفسه سینه م بشکنه و پوستم و پاره کنه و بیفته بیرون. روح از بدنم خارج شده بود مطمئنم اگه جن یا روح می دیدم این جوری قبض روح نمیشدم .مرد به ده متریمون رسیده بود و هنوز داشت هوار می کشید که چشمش به من افتاد. تا من و دید با یه حرکت مش جواد و کنار زد و از بغل شروین رشد شد و به طرفم حمله کرد و کشیده ای به گوشم زد که سه تا پله اون طرف تر پرت شدم روی زمین. دستمو رو صورتم گذاشته بودم و با ترس نگاهش می کردم.مرد دوباره خیز برداشت که بهم حمله کنه که شروین عصبانی اومد بین من و اون ایستاد و مش جوادم سریع اومد و کمر مرد و گرفت که نتونه تکون بخوره. شروین عصبی گفت: اینجا چه خبره؟ اینجا یه ملک خصوصیه آقا شما نمی تونید همین جور بی اجازه وارد بشین. با کی کار دارید.به زور خودمو از رو زمین بلند کردم و ایستادم. هنوز مسخ شده و لال به مرد نگاه می کردم.روح از بدنم رفته بود قدرت هیچ حرکتی و حرفی رو نداشتم.مرد عصبانی با صورت کبود انگشتش و به طرف من گرفت و گفت: با این ، با این دختره جوون مرگ شده. با این ورپریده بی آبرو. دیگه کارت به جایی رسیده که با پسره مردم میری خونه اشون؟ خجالت نمیکشی بی آبرو؟شروین عصبانی صداش و بلند کرد و گفت: درست صحبت کنید آقا یعنی چی که اومدید تو خونه ما و به ما توهین میکنید. مرد پوزخندی زد و گفت: خونه شما؟ یعنی خونه اینم هست؟منظورش من بودم. شروین عصبانی جواب داد: بله خونه ایشونم هست. اصلا" شما کی هستین؟ مرد یه اشاره به من کرد و کبود شده گفت: چرا از خود بی آبروش نمی پرسی؟شروین متعجب به من نگاه کرد. مطمئنم رنگ من به سفیدی دیوارا شده بود و اگه لباسای رنگی تنم نبود مثل آفتاب پرست تو دیوارها گم میشدم.شروین که قیافه مات و بی روح من و دید با تعجب اومد سمتم و گفت: حالت خوبه؟ چرا این رنگی شدی؟ تو این مرد و میشناسی؟ به زور سرمو به نشونه آره تکون دادم. خدایا میشه همین یه بار آرزومو برآورده کنی؟ میشه یه کاری کنی که من همین الان غش کنم؟ یا بیهوش بشم؟ یا سکته کنم؟ کلا" یه اتفاق بیفته که من از این وسط خلاص شم و اینام دلشون به حالم بسوزه ونخوان ازم سوال بپرسن؟

******************************************************
صدای شروین من و از آرزو کردنم جدا کرد.شروین: این مرد کیه آنید؟ای بمیری تو که من و با اسم صدا نکنی. حالا تو هیچ وقت من و صدا نمیکنیا همین امروز جلوی تنها آدمی که نباید نشون بدی که من و میشناسی یا اونقدر نزدیکیم که منو به اسم صدا کنی یک کاره باید اسمم و بگی؟مرده هم انگار با شنیدن اسم من منفجر شده باشه بلند داد کشید.مرد: دِ بگو دیگه بگو من کیتم دختره عوضی بگو گه آبرو برام نذاشتی کارم به جایی رسیده که باید بیام جلوی این بی ناموس بی شرف توضیح بدم من کیم اونم کجااااااااااااا خونه دوست پسرت؟ ده بیشعور بگو اینجا چه غلطی میکینی؟با سرو صدای ما خانم احتشام و مهری خانم و چند نفر دیگه اومدن بیرون و از بالای پله ها به ما نگاه کردن. وجودم پر احساسهای مختلف بود. ترس، نگرانی، وحشت .... دلم می خواست همون لحظه بمیرم. چنان فشاری روم بود که هنگ کرده بودم. موقعیت و درک نمی کردم. نمی فهمیدم باید چی کار کنم. برم ؟ فرار کنم؟ بمونم ؟ جواب بدم؟ سعی کنم توضیح بدم که من اونجا چر کار می کنم و این مرد کیه؟ اما هیچ کاری نکردم. نتونستم حتی یه قدم بردارم. نتونستم حتی دهن باز کنم. فقط ایستادم و مسخ شده به آدمهای دور و برم نگاه کردم. به مرد که آنچنان عصبانی بود که اگه ولش می کردن همون جا با دستای خودش خفه ام می کرد، به شروین که پر سوال نگاهم می کرد، به مش جواد که کمر مرد و گرفته بود، به خانم احتشام، مهری خانم، ...... که به خاطر نگاه9 خیره بقیه به من چشم دوخته بودن. انگار مطمئن بودن هر چی که هست من جوابش و دارم. همه با تعجب و سوال بهم نگاه می کردن. اما من نمی تونستم حرف بزنم هیچ جون و انرژی برای حرف زدن نداشتم.خانم احتشام محکم و عصبی گفت: صداتون و بیارید پایین آقا. اینجا چه خبره؟ این مرد کیه تو خونه من؟نگاه شروین، مرد ، مش جواد به من بود منتظر بودن که من جواب سوال خانم و بدم. با صدایی که به زور از ته گلوی خشک شدم بیرون اومد گفتم: (( بابام................ )) کاملا" نگاه متعجب شروین و دهن باز مش جواد و می دیدم. مطمئنم خانم احتشام و مهری خانم و بقیه هم همین قدر متعجب و بهت زده شده بودن. صدای فریاد مرد: ای که بی بابا بشی که آبرو برام نذاشتی. با یه حرکت خودش و از دستای مش جواد که تمام این مدت دور کمرش حلقه شده بود و سعی داشت نذاره جلوتر بیاد آزاد کرد و با چند قدم بلند به من رسید و یک کشیده محکم به صورتم زد که از شدت ضربه تو گوشم صدای ناقوس کلیسا میشنیدم و چشمام تار شده بود. اونقدر ضربه اش محکم بود که تن بی روحم پرت شد دو متر اون طرف تر و نقش پله ها شدم و گوشه لبم پاره شد و خون ازش جاری شد. مهری خانم یه جیغ کوتاه کشید و دویید سمت من و مش جواد و یه خدمتکار مرد دیگه اومدن بابامو گرفتن که نتونه دوباره منو بزنه.خانم احتشانم محکم با صدای ناراحت گفت: خودتون و کنترل کنید آقا. بیاید تو دفتر من تا صحبت کنیم. وسط حیاط که جای بحث کردن نیست.مش جواد و اون مرد بابامو به زور بردن سمت عمارت. بابام مدام داد می زد و حرفای ناجور بهم می زد و سعی میکرد خودش و از دست اونا خلاص کنه و دوباره بیاد سراغم. من اما بی جون رو پله افتاده بودم و هجوم خاطرات تو سرم و تحمل می کردم. صدای داد و فریاد صوای جیغ. گریه، هق هق.... به زور خودمو کنترل کردم که نلرزم. که ضعف نشون ندم. تا همینجا هم همه آبروم رفته بود دیگه خار شدن بیشتر و نمی خواستم.خانم احتشام: آنید دخترم تو هم بیا.با شنیدن دخترم دلم گرم شد. احساس کردم یک صدم روحم برگشته. پس حرفای بابام نظر خانم احتشام و نسبت به من عوض نکرده بود. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین. داشت نگاهم می کرد، صورتش سرد نبود یه جور خاصی بود. اگه بلد بودم حرف نگاه ها رو بفهمم امروز خیلی به دردم می خورد. می فهمیدم نگاه شروین، خانم احتشام ، مهری خانم و بقیه بهم چی میگه.من دختری که پدرش اومده بود و کلی حرفای زشت و القاب ناجور بهش نسبت داده بود. کدوم پدر در مورد دخترش این جوری میگه؟ نباید صبر کنه تا از اصل ماجرا خبردار بشه بعد قضاوت کنه؟ نمی گم کارم درست بوده اما اون.... پدره.... بزرگتره.....شروین اومد کمکم. همراه مهری خانم کمکم کرد که بلند بشم و من و به سمت عمارت بردن. به زور می تونستم سر پا وایسم. تمام شخصیتی که 22 سال سعی کرده بودم برای خودم بسازم و در عرض 8 ماه به کل این خونه نشون دادم همه اش تو یه لحظه شکست و خرد شد. و پدرم روی این خرده ها با سنگدلی و بیرحمی ایستاده بود و پاهاش و فشار می داد. با کمک شروین ومهری خانم تا جلوی در دفتر خانم احتشام رفتم. جلوی در که ایستادیم قبل از باز کردن در بازومو از تو دست شروین بیرون آوردم. شروین یه نگاه پرسشگر بهم کرد انگار از نگاه و صورتم منظورم و فهمید چون بی حرف و آروم در زد و در و باز کرد و اول خودش وارد شد و بعد ما. پدرم کلی فکرای ناجور در مورد من داشت نمی خواستم با دیدن اینکه شروین کمکم میکنه به باورای غلطش اطمینان کنه. وارد شدیم و پشت سر شروین ایستادم. خانم احتشام به مهری خانم اشاره کرد که بره بیرون و در و ببنده و مهری خانم رفت و ماها رو تنها گذاشت.پدرم عصبی و کلافه با چشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد. بابا: اینجا چه غلطی میکنی؟ از کی اینجا میای؟ به خیالت که ماها تو خونه نشستیم و از هیچی خبر نداریم؟ دیدم مشکوک شدی. دیر به دیر میای خونه و زودم می خوای فرار کنی. نگو یه جای بهتر یه کار بهتر پیدا کردی؟ بگو برای هرزگی چقدر بهت پول میدن هانننننننن؟بغض گلومو گرفت تو چشمام اشک جم شد. هرزگی؟ من؟ من که اینجا کار می کردم؟ کی هرزگی کردم؟ کی؟خانم احتشام متعجب و ناباور گفت: آقای کیان این چه حرفیه که شما می زنید؟ آنید اینجا پرستاره. پرستاره من. هیچ وقتم هیچ کار بدی نکرده.بابام عصبانی به خانم احتشام نگاه کرد و گفت: کار بدی نکرده؟ بدتر از اینکه بدون اجازه من بدون اطلاع خانواده اش خوابگاهش و ول کرده و اومده تو این خونه و شب و روز ور دل این پسره بوده؟ این چه کاریه که این دختره خراب با این پسره دوساعت تو خیابونا دور دور می کنن. اگه اینجا کار میکنه پس چرا این پسره شده راننده اش و این عوضی و از دانشگاه تا خونه میاره؟پدرم عصبی بهم حمله ور شد و یک کشیده دیگه به صورتم زد که تن لرزونم تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت. جونی برام نمونده بود. روحم مرده بود. آبروم رفته بود. قلبم ایستاده بود.پدرم با فریاد: دختره عوضی خراب. مگه من برات کم گذاشتم که خودت و راحت در اختیار دیگران گذاشتی؟ از هرزگی و ... بازی چی گیرت میاد؟ آبت نبود نونت نبود باید با آبروی ما بازی می کردی؟ تقصیر اون مادرته که تورو این جوری خراب بار آورده. هر چی بهش میگفتم حواست به این دختر باشه. ببین کجا میره با کی میره میگفت : من به آنید اطمینان دارم کار بدی نمیکنه. بیا ببین نتیجه اعتمادتو. ببین از اون کسی که انتظار نداشتی چه بی آبرویی دیدیم چه ضربه ای بهمون زد. نکنه اون مادر .... شده اتم باهات هم دست بود. نکنه اون از همه چی خبر داشت. مگه میشه اون نفهمیده باشه که تو 8-7 ماهه خوابگاه نمی ری؟ اینه وضع بچه تربیت کردنش. به زور دهن باز کردم. چرا گناه من و پای مادرم می نوشت اون بیچاره روحشم خبر نداشت.من: بابا من ......بابا: خفه شو... خفه شو نمی خوام حتی صداتو بشنوم. به من نگو بابا.... تو دیگه دختر من نیستی من دختری به کثیفی و لجنی تو ندارم. من دختره ... نمی خوام دیگه اسم ماها رو هم نمیاری فهمیدی کثافت؟ اگه پدر می خواستی اگه خانواده ات برات مهم بودن قبل از این بی آبرویی یکم به ماها فکر می کردی. تو دیگه بچه من نیستی می فهمی؟ نیستی....با یه نفرتی تو صورتم نگاه کرد که برای یک لحظه مرگ و دیدم. تموم شد. هر اونچه که نباید میشد شد. من برای پدرم مرده بودم. تو همون لحظه تموم شده بودم. اون دیگه منو نمی خواست. من و به فرزندیش قبول نداشت.نباید می ذاشتم گناه من و پای مادر بیچاره ام بنویسه. من خوب بابامو میشناختم می دونستم وقتی عصبانی میشه حرصش و سر مادرم خالی میکنه. اونقدر حرفای زشت بهش می زد که خودش و تخلیه کنه. اصلا" هم براش مهم نبود که چی به سر روح و احساسات اون زن بیچاره میاد. با آخرین توانی که در خودم سراغ داشتم نیرومو جم کردم باید حرفای آخرمو می زدم.من: مامان از چیزی خبر نداره. هیچکی نمی دونست که من از خوابگاه رفتم. بی خود نمی خواد دنبال مقصر بگردی. من خودم اینجا رو پیدا کردم خودم این کارو انتخاب کردم. شدم پرستار خانم احتشام.بابا: خفه شو عوضی.عصبی شده بودم و این باعث شده بود نیروم بیشتر بشه.به زور نفس میکشیدم اما با این حال شروع کردم به حرف زدن با بغض در حالی که بین حرفام یه نفس می گرفتم گفتم: خفه شم؟ چرا؟ مگه تا حالا خفه شدم چیزی درست شد؟ اتفاقی افتاد؟ شما هر چی دلتون بخواد میگید هر فکری هم که دلتون بخواد می کنید. فرصت توضیحم به کسی نمیدید. اتفاقا" امروز همون روزیه که نباید خفه شم. باید حرف بزنم باید حرفای که این 22 سال تو دلم تلنبار شده رو بگم. بریزم بیرون. وگرنه این غده چرکی خفه ام می کنه . مگه من چی کار کردم؟.... فقط می خواستم کار کنم. مگه همه کار نمی کنن؟..... می خواستم رو پای خودم وایسم..... می خواستم بگم که می تونم..... بهتون نگفتم چون می دونستم نمی ذارید چون میگید دختر باید بشینه تو خونه..... خونه غریبه ها خطر داره..... به شعور من شک داشتید و دارید. فکر میکنید خودم نمی فهمم چی خوبه چی بده. مگه شما کاری میکنید به فکر بقیه هستید؟ مگه شما فکر می کنید چی سر ما میاد؟بابا با داد: خفه شو دختره عوضی آشغال می خوای کاراتو ماستمالی کنی ؟ می خوای توجیحش کنی؟ هرزگی ماستمالی کردن نداره.صدام بلند شد با بغض و صدای بلند گفتم: من هرزه ام؟ من خرابم؟ چی کار کردم؟ شما چی از من دیدید؟ تا حالا شده دوست پسر داشته باشم. تا حالا شده من و با یه پسر برم مهمونی، پارتی یا جایی؟؟؟ یا اصلا" شده تو خیابون من و با یه پسر ببینید؟ یا از کسی بشنوید؟؟؟؟ تا حالا کار خلافی از من دیدید؟نه ....... ندیدید تا حالا کاری بر خلاف میلتون نکردم.بابا عصبانی به شروین اشاره کرد و با داد گفت: نشونه فسادت کنارت وایساده. بازم انکارش میکنی؟منم به همون بلندی داد زدمکارد به استخونم رسیده بود. بسه دیگه 20 سال خفه خون گرفته بودم دیگه کافی بود یکی باید با صدای بلند همه چیز و بگه: آره انکارش میکم چون کاری نکردم. فسادی نبوده. اینکه امروز من و تو ماشین یه پسر دیدی که اومدم تو این خونه انقدر آتیشتون زد؟ انقدر بد بود؟پس حالا می فهمید که من و مامان روزایی که میومدیم و در خونه زنا ی صیغه ای و معشوقه هاتون و می زدیم و شما رو اونجا تو اون خونه ها با اون آدما می دیدیم چه حالی داشتیم. اگه کار من بده اگه زشته اگه خلافه شما حق ندارید چیزی به من بگید. مگه خودتون این کارا رو نمیکنید؟ من از خودتون یاد گرفتم. وقتی ماها رو تو خونه ول می کردین و با زنای رنگارنگ این ور اون ور می رفتین و اصلا" براتون مهم نبود که از گوشه و کنار بهمون خبر می دادن که باباتو دیدم فلان جا یا یه خانمی. تو ماشین بابات یه زنی نشسته بود.اصلا" فکر کردین چه حالی به ما دست می داد؟ حالیتون بود که چه آبرویی از ما می بردید؟ چه کمری از مامانم میشکوندید؟ چه زخمی تو قلب ماها می زدید؟ فکر کردید راحته، فکرکردید خیلی جالبه که همش گوش به زنگ باشی و با هر زنگ تلفن تنت بلرزه و قلبت وایسه که وای نکنه باز یکی بابامو دیده باشه و بخواد خبرمون کنه که جلوش و بگیریم. حاج آقا کیان معتمد شهر قباحت داره این کارا. هرچی هم پیامبر 100 تا زن صیغه ای داشت اما تو اون زمان بنا به شرایطی گرفتن زن صیغه ای حلال بود. شماها همه شرایطشو ول کردید فقط به همون بند آخر که گفته صیغه حلال است چسبیدید؟ فکر میکنید خیلی خوبه که یه بچه همش دعوای پدر و مادرشو ببینه. وقتی بزرگتر شد بفهمه این دعواها به خاطر اینه که باباش دنبال تنوعه، و این که مامانش جونیش و به پاش ریخته براش کافی نیست و حالا که سنی ازشون گذشته با وجود دوماد ونوه دنبال عشق و حال جدیده؟من به درک سپندم هیچی. به فکر آنیتا هم نبودید. اون شوهر داشت. می دونید چقدر براش بد بود که شوهرش بیاد بهش بگه بابات زن صیغه ای داره؟ که مامانم براش کافی نیست که به بچه هاش و آبروشون اهمیت نمیده؟ این و می فهمید؟بدون اشک به هق هق افتاده بودم. نفسم به زور در میومد.بابا عصبانی با چشمای آتیشی بهم نگاه می کرد. حرفام شکه اش کرده بود. حرفایی که یک عمر تو خودم ریخته بودم و احدی ازشون خبری نداشت. حتی تو تنهایی هامم بهش فکر نمی کردم حالا جلوی شروین و خانم احتشام با صدای بلند فریاد می زدمشون. باور نمی کرد که این حرفا رو یه روزی از دهن من بشنوه. بی خیالترین بچه اش. کسی که تو همه این قضایا یه گوشه می ایستاد و به بقیه نگاه می کرد. کسی که هیچ وقت اعتراض نکرد. اگه آنیتا می گفت، اگه سپند میگفت، اگه مادرم میگفت باورش براش آسونتر بود تا شنیدن این حرفهای ممنوعه از دهن من.بابام از تو شک در اومد. با یه صدای پر از نفرت با چشمای پر از کینه بهم نگاه کرد و با سرد ترین صدایی که تو تمام زندگیم شنیدم بهم گفت: تو دیگه دختر من نیستی. دیگه حتی اسمتم نمیارم. آنید برای من مرد. دیگه مرده و زنده ات برام فرقی نداره.این و گفت و با قدمهای سریعی از کنارم رد شد و از در رفت بیرون. پاهام دیگه تحمل وزنم و نداشتن. بی جون رو پاهام نشستم. خانم احتشام و شروین که تا اون موقع تو شک بودن با رفتن بابام و نشستن من از شک در اومدن. خانم احتشام خودش و بهم رسوند و گفت: آنید.. آنید جان چی شده؟ حالت خوبه دخترم؟مهربونی خانم احتشام بغضم و بیشتر کرد. شروین سریع اومد کنارم نشست و با صدای بلند به مهری خانم گفت برام آب بیاره.مهری خانم آب و آورد و شروین جرعه جرعه به خوردم داد و بعد به مهری خان گفت من و به اتاقم ببره.با کمک مهری خانم به زور پاشدم و از پله ها بالا رفتم. من و به اتاقم رسوند. پامو که تو اتاقم گذاشتم رو به مهری خانم گفتم: مرسی مهری خانم می تونید برید.مهری نگران: مطمئنین خانم.من: آره می خوام تنها باشم. مهری عقب عقبکی از اتاق بیرون رفت و در و پشت سرش بست. مقنعه امو با حرص از سرم گرفته ام و پرتش کردم رو تخت. با همون حال زارم رفتم تو سه کنج دیوار. اون ته اتاق نشستم. یکی که از در وارد میشد تو لحظه اول نمی فهمید کسی تو اتاقه. عادتم بود تو موقع ناراحتی و بغض می رفتم کنج اتاق می نشستم جایی که از دید نگاه بقیه پنهون بود.زانوهام و گرفتم تو بغلم و سرمو رو زانوهام گذاشتم. تمام اتفاقای چند دقیقه قبل میومد جلوی چشمم. بغض کرده بودم اما گریه نمی کردم. گریه نشونه ضعف بود. من نمی خواستم ضعیف باشم. از بچگی سعی کرده بودم قوی باشم و روی پای خودم وایسم و هیچ وقت، هیچ وقت گریه نکنم. نهایت بغض و کینه و ناراحتیم دوتا قطره اشک بود. تموم شده بود. من دیگه تو خونه بابام جایی نداشتم. چشمام وبستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.تو افکارم غرق بودم که صدای یه آهنگی تو اتاق پیچید. با تعجب چشمام و باز کردم. شروین جلوی DVD پلیر ایستاده بود و روشنش کرده بود. برگشت سمت منو بهم نگاه کرد.با یه صدای آروم از همونایی که آرامش و بهم تزریق می کرد گفت: چرا اونجا نشستی؟بی جواب بهش خیره شدم.صدای آهنگ و خواننده اش تو سرم می پیچید.نذار امشبم با یه بغض سر بشه.بزن زیر گریه چشات تر بشه.بذار چشماتو خیلی آروم روهم.بزن زیر گریه سبک شی یکم.شروین یه دستمال از رو میز برداسشت و اومد کنارم نشست. چونه امو گرفت و آروم صورتم و به سمت خودش برگردوند و با دستمال نرم خون گوشه لبم و پاک کرد. می سوخت و درد می کرد اما من نه اشکی داشتم برای ریختن نه حسی برای درد کشیدن. چشمش به گوشه لبم بود و با دقت کارش و می کرد. منم به صورتش نگاه می کردم. چقدر آروم بود. بدون هیچ نگرانی، ترسی، وحشتی، یدون هیچ فکر بدی. یعنی الان در مورد من چه فکری میکنه؟ در مورد بابام، مامانم، خانواده ام. حتما" الان براش شدم همون کلفتی که می گفت.کارش تموم شد. چونه امو ول کرد. دستمال و گذاشت رو زمین کنار پاش. تکیه داد به دیوار. دستاشو توهم قلاب کرد.آروم پرسید: حالت خوب نیست می دونم. آنید گریه کن. خودت و خالی کن. باید سبک بشی. بسه این همه مقاوم بودی. اتفاقی که برات افتاد اتفاق کمی نبود. اگه همش بغض کنی خفه میشی. بذار بغضت بشکنه. بذار بیاد بیرون.یه امشب غرورو بذارش کنار.اگه ابری هستی با لذت ببار.هنوزم اگه عاشقش هستی که.نریز غصه ها رو تو قلبت دیگه.به شروین نگاه کردم. آهنگ تو سرم می پیچید.با بغض گفتم: می دونی چقدر سخته که یه بچه بفهمه مامان و باباش با هم مشکل دارن؟ که باباش مامانش و زیاد دوست نداره؟ که از مامانش به عنوان سوپاپ اطمینان استفاده میکنه؟ که هر وقت عصبی و ناراحته سر اون خالی میکنه؟ غرورت نذار دیگه خسته ات کنه.اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی یه بچه وقتی صبح از خواب بیدار میشه و صدای بابا مامانش و میشنوه اونوقت به جای آرامش گرفتن دچار ترس و دلهره بشه. سراپا گوش بشه تا بشنوه چی دارن میگن. تا بفهمه دارن دعوا می کنن یا حرفای معمولی میزنن. اگه دعوا میکنن که با ترس گوشاش و می گیره که نشنوه باباش چیا به مامانش میگه و صدای مامانشم در نمیاد. اگه بعد گوش کردن به حرفاشون بفهمه که دارن حرف عادی می زنن یه نفس از سر آسودگی بکشه و آروم بخوابه. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی بزرگ شدن تو دعوا چیه؟ این که یاد بگیری رو محبت بابات زیاد حساب نکنی. اینکه تو اوج بچگیت بفهمی که بابات، قهرمان زندگیت اونی نیست که تو ازش تصور میکنی. می دونی شکستن بزرگترین قهرمان زندگی یه بچه یعنی چی؟ یعنی ناامیدی. یعنی بی اعتمادی. نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه ، چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی بالذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه می دونی یه بچه تو اوج بچگی بفهمه باید رو پای خودش وایسه و تکیه گاهی نداره یعنی چی؟ اینکه وقتی ناراحتی وقتی غصه داری وقتی بغض داری باید خودت خودتو آروم کنی. چون بابات هیچ وقت نیست. اگرم هست ممکنه حوصله اتو نداشته باشه. غرورت نذار دیگه خستت کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی می دونی؟ چقدر بده که وقتی یه صدای بلند از بابات میشنوی تنت بلرزه که وای نکنه باز داره بامامانم دعوا میکنه. بعد بری گوشتو به در بچسبونی و بفهمی نه دارن شوخی میکنن و می خندن. اونوقته که می تونی یه نفس راحت بکشی. اما همیشه شانس باهات یار نیست. بیشتر وقتا صدای داد و بیداد و دعواست. صدای فریاد بابا که حتی باد و بارونم انداخته گردن مامانت که تو باعث شدی بارون بیاد. که سر هر مسئله کوچیکی حتی خنک نبودن آب سر سفره غذا مامانت مقصره و داد و بیداده که کشیده میشه رو سرش و تو تمام این سرخوردگیهای مادرتو ببینی و از ترس اینکه نکنه گوشه ای از این خشم به تو اصابت کنه مجبور شی ساکت بمونی. هنوز عاشقیو دوسش داری تو نشونش بده اشکای جاریتو نمیتونی پنهون کنی داغونی نمیتونی یادش نباشی به این آسونی داشتم درد و دل می کردم کاری که به زندگیم یادم نمیومد انجام داده باشم. اونم برای کی! پسر قطبی! اما وقتی تواین حال بهش نگاه می کردم اون پسر سرد و خشک و نمی دیدم. یه جورایی حتی مهربون بود. با دقت به تمام حرفام گوش می داد. شنونده عالی ای بود. نمی دونم کی بغضم شکست. کی اشکام جاری شد. کی صورتم خیس شد. فقط یادمه دست شروین دور بازوم حلقه شد و تو همون حالت نشسته منو کشید تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینه اش.آروم و بی صدا اشک می ریختم. اومده بودم جایی که بهم آرامش می داد. حس امنیت حسی که باعث میشد فکر کنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم صدمه بزنه. حسی که باید تو آغوش پدرم بهش می رسیدم اما هیچ وقت این تجربه رو نداشتم و حالا این شروین بود که این حس و بهم منتقل می کرد و چقدر شیرین بود مورد حمایت کسی قرار گرفتن. ریتم نفساش، صدای قلبش، گرمای بدنش. حتی حرکت منظم قفسه سینه اش که بالا و پایین می رفت همه و همه حسی بهم می داد که ناخداگاه آرومم می کرد و قفل زبونم و باز می کرد و باعث میشد حرفای نگفته 22 سال زندگیمو بریزم بیروم.من: فکر می کنی چرا از رعد و برق می ترسم. چون هم قهرمانم ،بابام هم تنها کسی که بعد بابام حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم تو یه روز طوفانی همراه با رعد و برق برام شکستن. نابود شدن. فهمیدم همه حرفاشون یه سراب و دروغه. بعد اون به همه مردا بی اعتماد شدم. مرد و ازدواج همه اش یه بازی مسخره و کثیفه که توش تنها بازنده زنای بدبختن که از همه وجودشون مایه می ذارن.آروم سرمو بالا آوردم و به شروین نگاه کردم. نگاهش و پایین آورد و تو چشمام نگاه کرد.من: مگه من چی کار کردم که بابام اون حرفا رو بهم زد. من کاره بدی کردم؟ من فقط کار کردم. کار کردن جرمه؟ گناهه؟ من کسی و از راه به در کردم؟ زندگی کسی و خراب کردم؟ خونه کسی و ویرون کردم؟ کار زشتی کردم؟ شروین آروم همون جور که تو چشمام نگاه می کرد گفت: هیشش آروم ، آروم. تو هیچ کدوم از این کارها رو نکردی. فرصتشو داشتی اما تو ذاتت بدی نیست. با بغض و صورت خیس گفتم: پس چرا بابام بهم گفت: کثیف ، آشغال، عوضی ، هرزه.....دیگه نتونستم ادامه بدم به هق هق افتادم. شروین با دستش سرمو گذاشت رو سینه اشو با اون یکی دستش موهام ونوازش کرد و گفت: تو هیچ کدوم از اینا نیستی. تو خوب تر از اونی که حتی یه شباهت جزئی به آدمایی که بابات بهت نسبت داده داشته باشی. آنید... من میشناسمت... چند ماهه دارم باهات زندگی میکنم... شاید تنها کاری که توش خوب هستم شناخت بقیه باشه....آنید، تو اصلا" فکرت تو این مسیر نیست.... تو ذهنت بدی نیست... تو وجودت پر از خوبی و مهربونیه چه طور آدمی مثل تو می تونه بد باشه. آدمی که دلش برای همه می سوزه. آدمی که با گل ها حرف میزنه. نگاه کن. به این خونه نگاه کن. ببین این تو بودی که به این خونه روح دادی. از مش جواد دربون تا زهرا که تو آشپزخونه کار میکنه از کوچیک و بزرگ دوست دارن. کسی از تو بدی ندیده. پس نیاز نیست خودت و به خاطر چیزی که نیستی اذیت کنی.حرفاش آرومم می کرد. به روح شکستم بند می زد اما تا میومد ترمیم بشه حرفای بابام تو ذهنم میومد. نگاه آخر بابام. حرفای آخرش.با گریه بریده بریده گفتم: شروین... بابام دیگه منو نمی خواد... ازم متنفره... گفت دیگه دخترش نیستم... من تنها شدم... دیگه هیچ کس وندارم...شروین با دست موهام و بازومو نوازش می کرد تا آروم شم.آروم با صدای آرامش بخشش که تو اون لحظه برام قشنگترین صدای ممکن بود گفت: بهش فکر نکن. بابات عصبانی بود. هیچ پدری نمی تونه از بچه اش متنفر باشه. آرومتر که شد، عصبانیتش که خوابید به حرفات فکر میکنه. اونوقته که خودش میاد سراغت. بعدم کی گفته تو تنهایی ؟ پس منو مامان طراوت چی ؟ پس آدمای این خونه که همه اشون تو رو دوست دارن چی؟ می دونستی مامان طراوت تو رو بیشتر از من دوست داره؟ متوجه نشدی هر کاری که می کنه یا هر تنبیهی که میکنه اتمون یه جورایی به نفع توئه؟ من و کرده راننده شخصی تو.وسط گریه خنده ام گرفته بود. این یه قلم و راست میگفت همین شوفر دربستی باعث شد بابام بیاد و خونم و بریزه دیگه.با یه لبخند سرمو بلند کردم و گفتم: نخیرم اگه شما شدی راننده سرویس من برای این بوده که از خونه بیرون نمی رفتی و این بهترین راه برای بیرون فرستادن تو از خونه بود.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: حواست نیست؟ من سه ماهه با مهام می چرخم و مدام بیرونم. پس فکر نمی کنی دلیل راننده شدن من اگه این بود تا الان باید از این تنبیه معاف میشدم؟واسه این یکی دیگه جواب نداشتم. آروم سرمو گذاشتم روسینه اش و چشمام و بستم. محل آرامش من... ولی نباید به این آرامش عادت کنم. نباید به این که موقع ناراحتیهام شروین کنارم باشه عادت کنم. کاش دیگه مهربون نشه. کاش بازم اخم کنه. اما پس این آرامش چی میشه؟ این ذهن خالی؟ خودمم مونده بودم چی می خوام. هم می خواستم شروین باشه هم نباشه. هم مهربون باشه هم نباشه. خود درگیر بودم. تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.با یه تکون چشمام و باز کردم. بدنم رو زمین خنک بود و زیر سرم سفت بود. سعی کردم یادم بیاد کجام و چی شده. گیج چشمم و رو هم فشار دادم. سرمو چرخوندم. شروین بالا سرم بود. سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. شروین اینجا چی کار میکنه؟!تو اتاقم بودم. کنج اتاق نشسته بودیم. من دراز کشیده بودم وسرم روی پای شروین بود. اتفاقات ظهر یادم اومد. بابام، حرفاش، بغض خفه کننده، اتاقم، شروین، آهنگ، گریه، درد دل کردنم، آرامشی که به خاطر حرفای شروین بهم تزریق شد. تموم شده بود. 22 سال زندگی تموم شده بود. من از همین الان یه دختر جدید بودم یه آدمی که دیگه کسی و نداره. پدرش اون و نمی خواد و از خانواده بیرون کرده. از حالا باید رو پای خودم می ایستادم. مگه من همین و نمی خواستم؟ یه زندگی جدا. دور از خانواده و نظرات و اعتقاداتشون. جایی که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. آنید بس کن. به چیزای بد فکر نکن. مامان و بابات و خانواده ات هستن. همون جایی که همیشه بودن. درسته که نمی تونی ببینیشون اما هستن. حتی اگه تو رو به فرزندیشون قبول نداشته باشن بازم تو دخترشونی. اصلا" من و نخوان. تو خونه راهم ندن. فقط باشن ، سالم. حتی بی من خوش باشن. من راضیم. خوبه پس بیشتر از این بهش فکر نکن. دوباره زندگیت و بساز. شخصیتت و از اول باید جمع کنی. چیزایی که یه عمر براشون زحمت کشیدی و کسی نمی تونه در عرض یک ساعت ازت بگیره. چشمم به شروین بود. چقدر ازش ممنون بودم که تو این شرایط مثل یک دوست کنارم بود و دلداریم داده بود. واقعا" صرف نظر از کل کلامون دوست خوبی بود. مثل مهسا مثل درسا. انگار می دونست کی بهش احتیاج داری خودش میومد پیشت. برام مهم نبود که بغلم کرد تا آروم شم. برای اون که این کار یه چیز طبیعی بود. برای منم تو اون شرایط اصلا فکر کردن به اینکه شروین یه پسر غریبه نامحرمه هیچ مفهومی نداشت. نه که من خیلی به محرم و نامحرمی اهمیت می دادم؟ به نظر من دختر و پسر با هم فرقی نداشتن. یعنی که چی حالا چون بغلم کرد اونم بی منظور آدم بدی شدم و گناه کردم و اگه بمیرم می رم جهنم. بی خیال من که یه و بغل و این چیزا برام معنی نداشت. اما چقدر خوب آرومم کرد. واقعا" ازش به خاطر کنارم بودن تو اون لحظه ممنون بودم. داشتم با یه لبخند نگاش می کردم و تو دلم ازش تشکر می کردم.شروین: بیدار شدی؟یه تکونی خوردم. این پسره بیداره؟با دست چشماش و مالید و بهم نگاه کرد.شروین: خوب خوابیدی؟من: آره مرسی. اذیت شدی؟ چرا بیدارم نکردی برم سر جام بخوابم؟ با چشمای خندون بهم نگاه کرد.شروین: یعنی صدات می کردم بیدار میشدی؟بمیری آنید که خوابیدنتم مثل آدمیزاد نیست. می دونستم اگه بمبم بترکه وقتی خوابم نمی فهمم. شرمنده تکونی خوردم و سعی کردم بشینم. یادم نمیومد کی دراز کشیده بودم. آخرین صحنه ای که یادمه سرم رو سینه شروین بود و گریه می کردم. پس حتما" خودش سرمو گذاشته رو پاش.من: تو من و خوابوندی؟شروین که داشت گردنش و ماساژ می داد گفت: آره.من: خوب من و که خوابوندی رو زمین می تونستی بری چرا موندی؟ الان تمام تنت خشک شده.شروین داشت دستاشو میکشید.شروین: اگه پا می شدم سرت میفتاد رو زمین.من: خوب یه بالشت بهم می دادی.شروین با اخم تو چشمام نگاه کرد و گفت: ناراحتی از اینکه 5 ساعت تو جام بدون حرکت نشستم تا تو اذیت نشی؟آروم گفتم: خوب چرا ناراحت میشی؟ من گفتم که تو اذیت نشی. ممنونم واسه اینکه موندی پیشم.شروین از جاش بلند شد. دستش و تو جیبش کرد. دو قدم به سمت در برداشت. یهو برگشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و یه جورایی تهدید وار گفت: دیگه هیچ وقت مثل ظهر نباش. تو نباید بشکنی. دیگه هم غصه کاری که انجام شده و تموم شده رو نخور.با دهن باز داشتم نگاش می کردم. الان منظورش چیه این پسر؟دستش و آورد پایین و گذاشت تو جیبش و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: وقتی ناراحتی نمی تونم حرصت بدم. ترجیح می دم وقتی حالت خوبه باهات کل کل کنم. ( با یه نیشخند اضافه کرد) اونجوری وقتی حرص می خوری خیلی کیف داره.چشمام از کاسه در اومده بود و با دهن باز داشتم نگاش می کردم. یعنی همه این محبت و دوستی واسه این بود که حال من و خوب کنه که بتونه باهام کل بندازه و حرص بده و حالمو بگیره؟ به دری که پشت سر شروین بسته شد نگاه کردم. با حرص یه لنگه کفشمو برداشتم و پرت کردم که خورد به در بسته و بلند داد زدم: پسره سادیسمی مردم آزار. دیوونه. اما کسی نبود که اینا رو بشنوه واسه همین خالی نشدم. از صبح مانتو و شلوار تنم بود. تنم کوفته بود. پاشدم رفتم یه دوش گرفتم تا حالم جا بیاد. حالم بهتر شد. یه بلوز و شلوار پوشیدم. از پنجره بیرون و نگاه کردم. هوا ابری بود و نم نم بارون میومد.خدایا تو هم دلت به حاله من سوخته که آسمونت گریون شده؟همیشه بارون و دوست داشتم. عاشقش بودم. ازاتاق رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین و از در عمارت رفتم بیرون. رفتم رو چمنا. دستامو از هم باز کردم. صورتمو رو به آسمون بردم و گفتم: خدایا هر چی خودت می دونی. هر کار که تو بخوای . اگه این جوری شد حتما" یه حکمتی توش هست. نمی گم به زور چیزی بهم بده هر چی دادی میگم دمت گرم. یه چشمک به آسمون زدم و یه بوس واسه خدا فرستادم. بلند داد زدم: عاشقتم خدا جون. با دستای باز چرخیدم. می خواستم اتفاقای صبح و از سرم بیرون کنم. این قسمت از زندگیم باید پاک می شد. اتفاقای بد برید. آنید شاد باید برگرده. این همه سال بی خیالی طی کردم که دنیا به روم بخنده. حالاکه دنیا اخم کرده من می خندم که دنیا کم بیاره.بارون شدت گرفت. قطره های بارون رو صورت و تنم می بارید و روح خسته و داغونم و جلا می داد.ای بارون بهم انرژی بده ، قدرت بده تا بجنگم. تا بخندم.اول آروم بعد بلند بلند خندیدم. نیروم زیاد شده بود. داشتم خودم می شدم. آنید.شروین: بسه دیگه خیس شدی بیا تو.با صدای شروین ایستادم. جلوی در عمارت ایستاده بود و دست به جیب داشت نگاهم می کرد. نیشم و براش باز کردم و دندونام و نشونش دادم.با داد گفتم: نمیام بارون خوبه دوسش دارم. از همین فاصله هم می تونستم اخمش و ببینم.شروین: بیا بالا سرما می خوری.من: نمیام نمی تونی مجبورم کنی.شروین: نمی تونم؟ صبر کن ببین چه جوری میارمت تو خونه.این و گفت و از پله ها اومد پایین. دیدم جدی جدی داره میاد. یه جیغ کشیدم و دوییدم سمت باغ. شروینم که دید من دوییدم اونم دنبالم دویید. رفتم سمت درختا دور تا دور درختا می چرخیدم و هر از چند گاهی بر میگشتم ببینم شروین بهم نرسیده باشه. یه بار که برگشتم دیدم شروین نیست. ایول جا مونده بود. ایستادم و با ذوق پریدم بالا و داد زدم.من: دیدی.. دیدی.. قالت گذاشتم. عمرا" به من برسی آقا. به من می گن آنید. یه شکلکی در آوردم و زبونم و تا جایی که می شد در آوردم . داشتم می خندیدم که یه صدایی از پشتم شنیدم. برگشتم دیدم شروین پشتمه. یه جیغ بلند از هیجان و اضطراب از ته دلم کشیدم و پا گذاشتم به فرار.نمی دونم کدوم طرفی می رفتم فقط حس کردم درختا کمتر شدن. رسیده بودم به مخفیگاه شروین که میومد و گیتار می زد. از روی یه کنده پریدم ورفتم وسط محوطه می خواستم تا جایی که می تونستم از شروین دور شم. یاد بچگیام و گرگم به هوا بازی کردنامون افتادم. الانم هیجان همون موقع رو داشتم. داشتم می خندیدم و می دوییدم که یهو دستم از پشت کشیده شد . یه دور چرخیدم و پرت شدم عقب. صاف رفتم تو سینه شروین. دماغم خورد تو سینه اش.آخم در اومد. ای بمیری با این تن سنگیت. با اخم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. دستام رو سینه شروین بود و شروینم مچ دوتا دستمو گرفته بود. فاصله امون خیلی کم بود. چشمم که به چشمای آروم و خندونش افتاد عصبانیتم خوابید. تموم شد. درد بینیم هم خوب شد. آخیییییییی چه چشمای قشنگی، چقده خوشرنگه. بمیری چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟ چشمم رفت رو موهاش. به خاطر بارون و خیسی موهاش که همیشه رو به بالا بود اومده بود رو صورتش و تیکه تیکه رو پیشونیش ریخته بود.چقدر بامزه شده بود. مثل پسر بچه های تخس و شیطون. چه ناز بود این حالتش.دستم بی اختیار بالا رفت. با سر انگشتام موهاش و از رو پیشونیش کنار زدم. موهاش با سماجت دوباره ریخت رو پیشونیش. دوباره کنار زدم دوباره ریخت. خنده ام گرفت. موهاشم مثل خودش تخس و لجباز بودن. یه لبخند از ته دلم زدم و انگشتام و فرو کردم تو موهاش و با یه حرکت موهاش و فرستادم بالا. برای سه ثانیه موهاش رو به بالا موند. با رضایت و لبخند به موهاش نگاه کردم که دوباره حالتشو از دست داد و ریخت تو صورتش. از ته دل یه قهقهه سرمست زدم. پسره شیطون موهاشم کپ خودشه. بدجنس و حرف گوش نکن.داشتم از ته دلم می خندیدم که نگام به چشمای خندون شروین خورد. یه لبخند قشنگم رو لبش بود. من چم شده بود؟ این چه حسی بود؟ سر در نمیاوردم. با یه حرکت خودمو از شروین جدا کردم. با بهت به دستی که موهای شروین و لمس کرده بودم نگاه کردم. این چه کاری بود که من کردم. چرا شروین چیزی نگفت؟ چرا جلوم و نگرفت؟ اخمام رفت تو هم. من چقدر پرو شده بودم. بی حیا دست تو موهای پسره میکنی؟ رفتی تو بغلش احساس آرامش میکنی و خوشت میاد؟ آنید به خودت بیا. شروین فقط یه دوسته. یه دوست خوب. خرابش نکن. جور دیگه بهش نگاه نکن. با اخم به شروین نگاه کردم. دیگه لبخند نمی زد. نه لبش نه چشماش. صورتش سرد و قطبی شده بود. دستاش و برده بود تو جیبش و به من نگاه می کرد.شروین: بیا بریم تو جفتمون خیس شدیم. یکم دیگه بمونیم هر دو سرما می خوریم. وقتی دید از جام تکون نمی خورم اومد سمتم و با دست به کمرم فشار آورد که راه بیفتم. دوتایی از تو باغ اومدیم بیرون و رفتیم تو عمارت.سریع رفتم و لباسامو عوض کردم. روحیه ام از صبح تا حالا 180 درجه عوض شده بود. زندگی می تونست بازم بهم لبخند بزنه. تو آینه به خودم لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون.داشتم فکر می کردم. قبل اینکه بابام بیاد و اون بلوا رو راه بندازه قرار بود دو هفته برم مرخصی اما حالا.... دلم استراحت و گردش می خواست. می خواستم یه مدت از اینجا دور باشم تا ذهنم آروم بگیره. دوست دارم برم مسافرت. کجا خوبه؟ یه جای تاریخی. یه جایی که تا حالا خوب نگشته باشم. آهان یادم اومد. اما خوب تنهایی که نمیشه. بچه ها. باید با دخترا هماهنگ کنم. یه سفر دخترونه. وای عالیه.سریع رفتم سراغ گوشیم. یه زنگ اول به درسا زدم. پایه ترین آدم درسا بود. بعد کلی حرف و خبر روز و هفته بهش گفتم جریان چیه. ذوق زده قبل کرد گفت : به مامان اینا می گم خبرت میکنم. فقط واسه کی می خوایم بریم؟ گفتم: یه هفته می ریم و بر می گردیم.تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم الناز و مهسا و مریم. همه قبول کردن جز مریم که دلش نمیومد سینا جون و تنها بذاره. اه حالا همچین میگفت سینا جون انگار پسره تحفه است. دلم می خواست مریم هم بیاد اما خوب نمیشد زیاد اصرار کنم. آخرم برای اینکه دلش بسوزه گفتم: باشه نیا بعدا" عکسا رو نشونت می دم حسرت بخوری.خوب با بچه ها هماهنگ کرده بودم باید می رفتم با طراوت جونم هماهنگ می کردم. تا بهش گفتم قبول کرد. یه جورایی فکر می کرد بعد اون اتفاق که یه هفته قبل افتاده بود دچار افسردگی شدم و برای عوض شدن حال روحیم باید حتما" به این سفر برم.کلی ذوق داشتم برای سفر. می خواستم برم شیراز. چند باری رفته بودم اما هیچ وقت درست و حسابی نگشته بودم این شهرو. با بچه ها هماهنگ کردیم همه بیان تهران که از اینجا همه با هم حرکت کنیم تا تو راهم با هم باشیم.روز موعود شروین من و تا ترمینال رسوند. البته به همراه مهام. آخه بچه دلش واسه درسای زلزله تنگ شده بود و می خواست بیاد یه نظرم شده درسا رو تو ترمینال ببینه.به ترمینال که رسیدیم مهسا با ستوده منتطر بودن. پریدم سریع بغلش کردم و کلی جیغ و بعدم بی توجه به پسرا نشستیم کلی با هم حرف زدیم. اولین کسی که از راه رسید درسا بود.مهام تا چشمش به درسا خورد نیشش تا بنا گوش باز شد و ذوق مرگ شد. یه نیم ساعت بعدم الناز رسید. رفتیم و واسه یه ربع بعد ماشین گرفتیم. انقده ذوق داشتم که حد نداشت. تا حالا دخترونه نرفته بودم مسافرت. بابا اعتقاد داشتن آدم با خانواده میره همه شهرارو می گرده و خوش می گذرونه اما معمولا مسافرتامون زهر مار میشد . چرا؟ چون بابا از رانندگی خسته میشد و یکی یکی به همه گیر می داد و یک سخنرانی دو ساعته کوبنده رو شروع می کرد. خلاصه اینکه حسابی حالمون و می گرفت.با پسرا خداحافظی کردیم و سوار شدیم. الناز اولش کلی غر زد که وای با اتوبوس یه روز تو راهیم و پدرمون در میاد و از این چیزا.اما وقتی که سوار شدیم دیدیم از این اتوبوس VIPهاست که صندلی های بزرگ و زیر پایی و بالشت و از این چیزا دارن. الناز نشسته بود و با ذوق به اتوبوس نگاه می کرد. مثل این ندید بدیدای مسافرت نرفته هیجان داشتیم. ماشین که راه افتاد الناز خودش و کشید جلو. الناز و مهسا با هم و من و درسا با هم نشسته بودیم. الناز اینا دقیقا" صندلیهای پشتی ما بودن.الناز: این دیگه چیه؟!! مامانم همش غصه اتوبوس و می خورد حالا زنگ می زنم میگم اتوبوس نگو بگو هواپیما. همه چی داره.مرده بودیم از خنده. از اونجایی که اتوبوس هم برام مثل تختخوابم بود یکسره خوابیدم و پنج صبح که اتوبوس نگهداشت بیدار شدم.درسا اونقدر از دستم کفری بود که تا یک ساعت باهام حرف نمی زد. قرار بود بریم خونه خاله الناز. ماهام پرو پرو قبول کرده بودیم. چون ساعت 5 نمیشد بریم خونه ملت رفتیم امامزاده آستونه یه زیارتی کردیم و منتظر که ساعت 6 بشه . ساعت 6 زنگ زدیم به دختر خاله الناز که بیاد دنبالمون و ماها رو ببره خونه. رفتیم خونه خاله الناز و بعد سلام و علیک و خوش و بش رفتیم تواتاقی که برای ما 4 تا آماده کرده بودن. رفتیم تو اتاق و ولو شدیم اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه جوری خوابیدیم. ساعت 10 درسا به زور همه مون و بلند کرد که بشینیم برنامه بریزیم که بتونیم این چند روزه همه جا روببینیم.خلاصه چون 4 روز بیشتر اونجا نمیموندیم برنامه چیدیم و از نزدیکترین محل شروع کردیم به دیدن. اول رفتیم سعدیه سکه انداختیم تو حوض آرزو و کلی آرزو کردیم. رفتم کنار درسا و گفتم: آرزوت چیه؟ نه نه نمی خواد بگی خودم می دونم مهام زودتر یه حرکتی بکنه و بیاد خواستگاری. مهسا هم حتما" آرزوش اینه زودتر جشن عروسی بگیره النازم لابد آرزوش یه شوهر خوبه اونم هر چه زودتر.درسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: خوب دختر معمولا آرزوش اینه که یکی خر شه بیاد بگیرتش. من اگه مهامم نخواد خر بشه همچین می زنمش که مجبور بشه بیاد من و بگیره. مهسا هم که ستوده خر خدایی هست. الناز باید خوب و دقیق آرزو کنه تا یه چیز خوب گیرش بیاد. تو یکی که باید جای یه سکه سه چهارتا سکه بندازی تو حوض شاید خدا یه فرجی بکنه و یه احمقی گیرت بیاد که بازم شک دارم.من: خفه بابا بیا بریم ببینیم الناز چی کار میکنه. رفتیم کنار الناز که سکه رو تو مشتش فشار می داد و چشماش و بسته بود و زیر لب دعا می کرد.درسا: ببین این چقدر معیاراش زیاده که فقط دو ساعت باید مشخصات بده تا خدا بتونه سرچ کنه. یه چشمکی به درسا زدم و آروم دم گوش الناز گفتم: خیلی دعا داری؟ الناز: آره.من: آرزوهات زیاده؟الناز: آره.من: می خوای برآورده بشه؟الناز که تا اون موقع با چشمای بسته داشت جوابمو می داد یهو یه چشمش و باز کرد و مشکوک گفت: آره چه طور؟من: خوب پس این ورد خوندن و بذار کنار بیا نگاه کن ببین چه جوری باید پرت کنی سکه تو تا آرزوت برآورده بشه.الناز جفت چشماش و باز کرد و رو به من ایستاد و گفت: چه طور؟یه ژستی گرفتم و گفتم: ببین اول باید تمرکز کنی. بعدم باید سکه ات و یه دور با سرعت بچرخونی مثل آتیش گردون. نگاه کن.وایسادم کنار حوض و سکه امو با دست راست گرفتم و با تمرکز دستمو از بازو مثل پره هلی کوپتر سه دور تند چرخوندم و نرم ولش کردم که صاف رفت وسط حوض.برگشتم به الناز نگاه کردم که دیدم با دقت داره به کارام نگاه میکنه.من: فقط حواست باشه سر سه دور باید حتما" سکه رو ول کنیا.الناز یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: داری مسخره میکنی؟من خیلی جدی گفتم: نه به خدا مگه ندیدی من سکه خودمو انداختم. ببین درسا هم می ندازه.یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و رفت کنار حوض و همون حرکات من و انجام داد و سکه اش و پرت کرد تو حوض. مهسا که دید درسا هم سکه اش و انداخت انگار خیالش راحت شد که شوخی نمی کنیم. اونم اومد کنار حوض و چشماش و بست و یه چیزی زیر لبی گفت و بعد شروع کرد به چرخوندن دستش همراه سکه. منم کنارش ایستاده بودم و هی می گفتم: سر سه دور ولش کن، یادت نره ها سه دور.الناز بیچاره هم که هل شده بود نمی دونم کی سکه رو ول کرد.حالا ماها همه نگاهمون به حوض بود ببینیم سکه کجا میوفته که دیدیم سکه حوض و رد کرده صاف رفت اون سمت حوض و محکم خورد تو سر پسری که اون سمت حوض وایساده بود و با یه مردی حرف میزد. سکه همچین محکم خورد که من گفتم سر پسره شکست. پسر یه آخی گفت و سرش و گرفت و اول به پایین و سکه و بعدم به ماها که از ترس و تعجب جلوی دهنمون وگرفته بودیم که جیغ نکشیم نگاه کرد. من و درسا تا دیدیم پسره داره به ما نگاه میکنه سریع رومونو کردیم اون طرف که مثلا ما تو رو ندیدیم و کار ما نبوده اما این الناز بدبخت اونقدر شکه و شرمگین بود که همون جور مات و بهت زده داشت پسره رو نگاه می کرد. پسره دلا شد و سکه رو برداشت و یه چیزی به مرد کناریش گفت و حوض و دور زد و اومد کنار الناز وایساد.آروم به درسا گفتم: آخ آخ الان پسره الناز و پرت میکنه تو حوض.درسا: نه الان میزنه تو سرش.من: نه بابا انقدر بی شعور به نظر نمیاد شاید داد و بیداد کنه.پسره اومد جلوی الناز و یه نگاه به سکه کرد و یه نگاه به الناز که دست به دهن با ترس نگاش می کرد و گفت: این سکه شماست؟الناز بدبختم که هلللللللللل سریع گفت: ببخشید به خدا نمی خواستم بزنم بهتون از دستم پرت شد شرمنده ام.پسره که از ترس الناز خنده اش گرفته بود با یه لبخند قشنگ گفت: این چه حرفیه. افتخاری بوده که سکه شما به سر من خورد.من و درسا دهنمون سه متر باز مونده بود. پسره انگار بدشم نیومده بود. الناز بدبخت تا این و شنید همچین سرخ شد که نگو.پسره یه نگاهی به سکه الناز کرد و گفت: می تونم این سکه رو نگه دارم؟الناز با خجالت و تعجب گفت: سکه رو؟پسره دوباره یه لبخند زد و گفت: این سکه برای من با ارزشه چون باعث شد شما رو ببینم و باهاتون آشنا بشم. انگار قسمت بود که من امروز یکسری از همکارامون و که مهمون شهرمون بودن و بیارم اینجا و این جوری با یه سکه با شما آشنا بشم.الناز دوباره قرمز شد.پسره از تو جیبش یه سکه دیگه در آورد و گرفت سمت الناز و گفت: بفرمایید این سکه هم جای سکه ای که ازتون گرفتم. می تونید بندازید تو حوض. الناز آروم دستش و جلو برد و سکه رو گرفت.پسر: من آیدین هستم. آیدین محق. از آشنایی باهاتون خوشحالم.النازم با خجالت گفت: من هم الناز فروتن هستم. منم خوشبختم.پسر یه اشاره ای به سکه تو دست الناز کرد و گفت: نمی خواین بندازین تو حوض؟النازم یه نگاه به سکه ای که آیدین بهش داده بود کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: نه.بعدم آروم سکه رو گذاشت تو جیبش.با این کار الناز یه خنده قشنگ اومد تو صورت آیدین.من و درسا مثل فضولا با دهن باز داشتیم به این دوتا نگاه می کردیم که چه قشنگ به هم خط می دن. پس این النازم یه چیزایی بلد بود و رو نمی کرد. خاک بر سر خنگشون فقط من بودم ظاهرا".سریع تو جیبامو گشتم. کیفمو باز کردم و توش و نگاه کردم.درسا: چته کک افتاده تو تنت؟برگشتم سمت درسا و تند گفتم: درسا سکه داری؟درسا با تعجب: سکه می خوای چی کار تو که سکه انداختی.من: نه اون قبول نیست. انگاری حوضه کارش درسته ببین الناز سکه ننداخته مراد گرفت حالا من مراد نمی خوام یه اصغرشم بیاد راضیم.- خانم سکه می خواین؟ من سکه اضافه دارم.برگشتم سمت صدا. یه پسری بود که قدش یکم از من کوتاه تر بود چاق با صورت تیره. چشمام گرد شد. برگشتم سمت درسا که از خنده ریسه رفته بود. روبه پسره با حرص گفتم: نخیر.دست درسا رو کشیدم و با خودم بردم. عصبی گفتم: تروخدا ببین شانس مارو. خدایا این چی بود فرستادی؟ واسه الناز از فرشته هات فرستادی سر من که شد رفتی اون دربونات و پیدا کردی؟ مرگ درسا نخند می زنمتا
***************************************
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، LOVE8 ، sosun ، lili st ، kh.h ، بغض ابر ، الوالو ، 83 pooneh ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، Doory ، Nafas sam
آگهی
#17
انگار هیشکی نمیخواد بیاد!DodgyUndecidedSleepy
باشه منم تا ظهر دیگه نمیذارم!DodgySleepy


رسیدیم پیش مهسا. داشت با ستوده حرف می زد. ماها رو که دید تلفنش و قطع کرد.مهسا: چیه چی شده؟ الناز کو؟ درسا چته؟ تو چرا انقده اخمی آنید؟یه اشاره به الناز کردنم و گفتم: الناز داره گره بختش و باز میکنه. درسا هم مرض داره. منم چون بدبختم ناراحتم.درسا به زور جلوی خنده اش و گرفت و برا مهسا تعریف کرد چی شده.خلاصه بعد یک ساعت و کلی عکس گرفتن از سعدیه اومدیم بیرون.
ناگفته نماند که تا آخرین لحظه حضور در سعدیه آیدین همراه الناز راه میومد. ماهام گفتیم پسره زیادی بهش خوش می گذره هی دوربین و دادیم بهش که ازمون هی هی عکسای 4 نفره بگیره. دیگه آخرش یه پا عکاس باشی شده بود. ****

از اونجا رفتیم باغ دلگشا چون نزدیک بود. بیشتر از اینکه باغ و ببینیم داشتیم عکس می گرفتیم. خیلی حال داد کلی ژستای مختلف و مدلای مختلف. بعدشم رفتیم یه جا ناهار خوردیم. البته ناهار که چه عرض کنم ساعت 4 بود دیگه. بعد اونم رفتیم حافظیه و از اونجایی که هیچ کدوم یادمون نبود، یه کتاب حافظ با خودمون نبردیم که یه فال بگیریم. حوض سعدیه که اون جوری حاجت داده بود شاید حافظ دلش می سوخت و یه چیز خوب گیرمن بدبخت میومد. بازم عکس و چشم چرونی. آخه کلی مسافر اومده بود و کلی پسرای خوشتیپ. من و درسا هم مثل هیزا چشم ازشون بر نمی داشتیم. یه چند باریم رفتیم به یکی دوتا از خوباشون گفتیم بیان ازمون عکس بگیرن.

دیگه شب شده بود. رفتیم یه آب میوه ای خوردیم و خاله الناز زنگ زد که فلان فامیلشون دعوتشون کرده شام. یعنی در واقع وقتی فهمیده الناز با دوستاش اومده شیراز زنگ زده ماها رو دعوت کرده خونه اشون. بس که این خاله و فامیلا مهمون نواز بودن ماها شرمنده شدیم. هر چی گفتیم نه زشته ما بیرون غذا می خوریم گوش نکرد و گفت غذا پختن و ناراحت میشن. خلاصه با کلی اصرار ماهام ماشین گرفتیم و رفتیم خونه برادر شوهر خاله الناز. چه فامیل نزدیکی هم بودن. ماهام چقده می شناختیمشون. رفتیم اونجا و پرو پرو سلام و علیک و مثل خانمها نشستیم این بیچاره هام هی ازمون پذیرایی کردن. اولش که وارد شدیم به الناز گفتم: الناز اینا چند تا بچه دارن؟ چند نفری زندگی میکنن؟ چرا انقدر زیادن؟ آخه سه چهار تا خانم و سه چهارتا هم آقای بزرگ همراه دو سه تا دختر جون و سه چهارتا پسر جون و چند تا بچه اونجا بودن.

درسا: اینا همه مال این خونه ان؟الناز آروم: هیس میشنون. نه اینا خودشون غیر ماها مهمون دارن. زشته ترو خدا آبرو ریزی نکنید.انقده که ما دیر اومده بودیم دیگه سر شام رسیده بودیم. ساعت نزدیک 9 شب بود. یکی از دخترا که انگاری برادرزاده شوهر خاله الناز بود اومد به مامانش گفت: مامان شام و بیارم؟مامانش: نه صبر کن یه 10 دقیقه دیگه بچه ها هنوز نرسیدن.ماهام مونده بودیم که مگه غیر ما بچه های دیگه ای هم هستن که بیان؟ ببین اینا دیگه چه بی ادبن که از ماهام دیر تر می خوان بیان.خلاصه یه 7-8 دقیقه بعد زنگ در و زدن و بعد یه دقیقه صدای سلام علیک اومد و ماهام که داشتیم از خودمون پذیرایی می کردیم.

با صدای سلام برای احترام پاشدیم ایستادیم که با این بچه ها یه چاق سلامتی بکنیم.درسا آروم گفت: این بچه ها دو سالشونه؟ چرا از در اومدن تا تو سالن انقده طول میکشه براشون. چرا انقده آروم قدم ور می دارن. نه همون دو سالشونه که قدمهاشون کوچیکه دیگه.

الناز: خوب باید با n نفر سلام علیک کنن خوب. ترو خدا آبرومو نبرید اینجا.چشممون به ورودی سالن بود که این بچه ها یکی یکی وارد شدن. با اومدن سومین نفر ماها دهنامون از تعجب باز موند.آروم دم گوش الناز گفتم: این که آیدینه. اینجا چی کار میکنه؟ الناز بدبخت که از ماهام بیشتر هنگیده بود هیچی نگفت.جالبیش این بود که آیدینم متعجب داشت بهمون نگاه می کرد. اما اون زودتر به خودش اومد و با یه لبخند خوشحال اومد جلو و سلام کرد.آیدین: سلام مشتاق دیدار خوشحالم دوباره می بینمتون.یکی از پسرا با آرنج زد به پهلوی آیدین و گفت: آیدین جان مگه شما خانمها رو دیده بودی قبلا"؟آیدین با لبخند: بله افتخار آشنایی داشتم چه آشنایی شیرینی هم بود.بعد با همون لبخند دستی به سرش کشید.

همون جایی که سکه الناز خورده بود بهش.الناز که لبو شده بود از خجالت.پسر دومیه مشکوک گفت: آیدین قضیه چیه که دختر خاله من این جوری قرمز شده؟آیدین: بی خیال بابا.پیدا بود که نمی خواد چیزی بگه.پسره: خیلی لوسی آیدین. حالا برو کنار بذار جلسه معارفه رسمی بشه. خوب خانمها من پدرامم پسر خاله الناز. این آیدین هم که می شناسیدش پسر عموی منه. این پسر خوب و آرومم که میبینید بردیاست اون یکی پسر عموم. خوب حالا الناز خانم دوستانتون و معرفی نمی کنید؟

الناز: البته. معرفی میکنم. درسا. مهسا و اینم آنید.بردیا یه نگاه یکم طولانی بهم کرد و منم تو دلم براش زبون در آوردم. دیگه دیره آقا باید لب حوض مثل آیدین پیدات میشد اون موقع جو گرفته بودتم الان دیگه جوش رفته. دیگه وبال نمی خوام.خلاصه سفره رو گذاشتن و ماها نشستیم 6 لوپی غذا خوردیم. خدایی خیلی خسته و گرسنه شده بودیم بس که راه رفته بودیم.ساعت نزدیک 12 بود دیگه باید می رفتیم خونه خاله الناز. از اونجایی که ما دخترا با آژانس اومده بودیم الناز از دختر صاحب خونه خواست که براش زنگ بزنه آژانس که تا این و گفت آیدین دختر عموش و صدا کرد و گفت: صبا نمی خواد زنگ بزنی. شبه خوب نیست خانم ها با آژانس برن. من می برمشون.من: ایول غیرت.درسا: نه بابا غیرت چیه می خواد بیشتر با الناز باشه. دیداش و تو مهمونی زد حالا می خواد بره تو عمل.الناز: خفه خیلی بی ادبین.مهسا: هیس داره میاد سمت ما.همه مون ساکت شدیم. آیدین اومد وازمون اجازه خواست که ماها رو برسونه ماهام از خدا خواسته قبول کردیم. با صاحب خونه و مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. تا آیدین در ماشین و با ریموت باز کرد من و مهسا و درسا چپیدیم رو صندلی پشتی و با نیش باز به الناز نگاه کردیم که یعنی حالا برو جلو بشین. النازم یه چشم غره اساسی به ما تابلوها رفت و اومد بره جلو بشینه که آیدین زودتر از اون در ماشیبن و براش باز کرد و الناز با یه شرمی لبخند زد که آیدینم خر کیف شد. خلاصه نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یه دو دقیقه گذشت ماها دیدیم کسی حرف نمی زنه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و دم گوش مهسا یه چیزی گفت که اونم با سر موافقت کرد. به سه دقیقه نرسید که من و درسا و مهسا سرمون یه وری شد و مثلا" خوابیدیم. من که کارم خواب توی ماشین بود. مهسا هم همچین مظلوم خوابیده بود که کسی شک نمی کرد. درسا هم که آخر فیلم بازی بود. یکم گذشت صدای آیدین و شنیدیم که میگفت: دوستاتون چه زود خوابشون برده. چند لحظه بعد الناز گفت: آنید که عادتشه تا ماشین روشن میشه می خوابه مهسا و درسا هم به خاطر خستگی حتما" خوابشون برده خیلی راه رفتیم امروز.آیدین: اگه شمام خسته اید بخوابید من راه و بلدم.الناز: نه من خوابم نمیبره.آیدین با یه صدای آرومی: منم فکر نکنم امشب خوابم ببره.وای که اینا رمانتیک شدن. لای چشمام و باز کردم زیر زیرکی نگاه کردم. آیدن برگشته بود به الناز نگاه می کرد. النازم بچه باحیا سرشو انداخته بود پایین. آیدین: امروز بهترین روز زندگیم بود. دیدن شما..... من آدم پرویی نیستم اما نمی دونم چه جوریه که کنار شما شجاع می شم و می تونم حرف دلمو بزنم.خوب بزن دیگه چرا لفتش می دی الان میرسیم. مردیم از فضولی.آیدین: راستش من ... من... از همون موقع که سکه شما خورد تو سرم یه حال عجیبی دارم. نمی دونم چم شده.خوب معلومه چته دیگه ضربه مغزی شدی.آیدین: می خوام بگم که ... که من خیلی از شما خوشم اومده... یه جورایی انگاری خیلی وقته میشناسمتون. اینم که یه جورایی باهم فامیلیم عالیه. خیلی دلم می خواد بیشتر باهاتون آشناشم. منتظر به الناز نگاه کرد.ای بمیری که انقده چشم چرونی جلوتو نگاه کن پسر الان ماها رو جوون مرگ می کنی.تو این فکرا بودم که یهو ماشین یه تکونی خورد و ایستاد.ای مرگ بگیری که آخر، سر عشق و عاشقی شما تصادف کردیم. آیدین: نمی خواید چیزی بگید؟ رسیدیم.

معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمتون. خواهش میکنم من و منتظر و چشم به راه نذار. الناز....ای کوفت والناز این جور که تو بدبخت و با ناز صدا کردی منم بودم سریع قبول می کردم تازه اشم می پریدم یه ماچ از لبت می کردم واسه محکم کاری.از گوشه چشم دیدم الناز برگشت و یه لبخند قشگ زد که دل آیدین و برد. آیدینم با ذوق گفت: ممنونم. خیلی ممنونم الناز.چه سریع هم پسر خاله میشه. البته پسر عموی پسر خاله.خلاصه ماهام که دیدیم دیگه قضیه اکی شده کم کم شروع کردیم به تکون خوردن که مثلا" داریم بیدار می شدیم. دیگه ترسیدیم کار به جاهای باریک و صحنه ماچ و بغل بکشه. البته من و درسا پایه بودیم اما خوب این مهسا زیادی خاله خان باجی بود نمی ذاشت ما صحنه های 18+ ببینیم.خلاصه مثلا" از خواب بیدار شدیم و بعد کلی تشکر تندی خودمون و پرت کردیم از ماشین بیرون و زنگ خونه رو زدیم و رفتیم تو حیاط و منتظر که الناز و آیدین درست و حسابی از هم خداحافظی کنن. تا الناز پاشو گذاشت تو خونه ماها پریدیم رو سرش که چی شد و زود بگو و ....النازم با یه لبخند و ذوق گفت: شمارمو گرفت. درسا: ایول این حوض سعدیه چه میکنه.من با حرص. یعنی همه جا پارتی بازی سر حوض سعدیه هم پارتی بازی؟ بعد با حرص پامو کوبیدم و رفتم تو خونه.از فردا دوباره بازدید از مکان های دیدنی شروع شد. رفتیم خونه قوام. دقیقا" اسمش یادم نیست شاید نارنجستان قوام بود. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم دربون اونجا از من بخت برگشته خوشش اومد. حالا یارو جای بابام بودا. وقتی بهش گفتم بیاد ازمون عکس بگیره با ذوق قبول کرد و اومد و تازه کلی تز تو مدلای عکسا داد.انگاری خط چشم و موهای فرم بالاخره یه کاری کرده بود اما چه کاری هرچه بابا و بابا بزرگ بود گیر می داد به من بدبخت.از اونجا رفتیم بازار وکیل و من برای طراوت جون یه انگشتر نقره خوشگل خریدم وبرا شروین یه دونه از این مجسمه های تخت جمشید.اونقدر گرممون شده بود و هلاک بودیم که رفتیم یه جا تو یه آب میوه فروشی نشستیم. اونقدر تشنه امون بود که هر کدوم دو تا آب میوه سفارش دادیم. ساعت 3 رسیدیم خونه و ناهار و استراحت و شبم رفتیم باغ جهان نما و آخر شبم چون دیر شده بود الناز زنگ زد آیدین اومد دنبالمونو ماها رو رسوند خونه و اصرار که اگه بخواین برین بگردین من میام میرسونمتون و اینا. بدبخت گلوش حسابی گیر الناز بود که می خواست از کارو زندگی بیفته ، ماهام که راننده و ماشین مفت گیر آورده بودیم زودی قبول کردیم. دوباره فرداش به صورت فشرده رفتیم باغ ارم که خیلی سبز و قشنگ بود. دلم هوای خونه طراوت جون و کرده بود. دلم براش تنگ شده بود ولی از اونجایی که بهم چند بار تاکید کرده بود که تو این مسافرت ذهنم و آزاد کنم و اصلا به فکر اونا و خونه نباشم ، نمی تونستم زنگ بزنم. دو روز دیگه برمی گشتیم تهران و می دیدمش.تو باغ سه تا پسره دنبالمون راه افتاده بودن و هر جا می رفتیم میومدن دنبالمون. یه وقتایی هم یه تیکه ای می نداختن. برگشتم به درسا گفتم:

ترو خدا می بینی؟ اره و اوره و شمسی کوره افتادن دنبالمون. شانس که نیست. درسا یه نگاهی به پسرا کرد و گفت: اما آنید شمسی کوره خوبه ها.برگشتم دیدیم همچین بدم نیست قد بلند و خوشتیپ بود وقتی هم که حرف می زد با اون لهجه بامزه شیرازی خیلی با حال میشد. اما من لج کرده بودم با سعدی ، چون لب حوض بهم حاجت نداده بود منم دور پسر شیرازیا رو خط کشیده بودم. شبم با آیدین رفتیم دروازه قرآن و سر مزار خواجوی کرمانی. بازم شام بیرون خوردیم و آیدین ماها رو رسوند خونه. رسما" خونه خاله الناز برامون شده بود خوابگاه. شب به شب میومدیم می خوابیدیم و صبح می رفتیم بیرون تا شب.بازم صبح 10 از خونه زدیم بیرون و رفتیم حمام وکیل که موزه هم بود. یه آقایی اونجا بود که ماها رو که دید اومد برامون توضیح داد که اونجا چه خبره و دارن چی کار میکنن آخه داشتن باز سازیش می کردن.ماهام مثل بچه های خوب به حرفای آقا گوش کردیم و تا یکی صداش کرد و رفت ماهام دوربین و در آوردیم و چیک و چیک از خودمون عکس گرفتیم. بعدم که رفتیم ارگ کریم خان و یه دوری هم اونجا زدیم و از اونجایی که فردا می خواستیم برگردیم، بازم دست به دامن آیدین شدیم که اومد و ماها رو برد تخت جمشید و از شانس ماها دو تا تور هم اومده بودن که تو یکیشون یه خانمی توضیح می داد و یکیشون یه آقایی ، که خدایی خیلی بهتر از خانمه توضیح می داد. ماهام رفتیم قاطی توره شدیم و ردیف اول تو دهن آقا لیدره بودیم که تمام حرفا و توضیحات و کامل بشنویم. یارو هم که ماها به نظرش آشنا نبودیم هی به ما نگاه می کرد ماهام به روی خودمون نمیاوردیم. توضیحات که تموم شد و از محوطه اومدیم بیرون. هی بچه ها شیرم کردن که آنید برو ببین این یارو مال کدوم توره که دفعه بعد با اونا بیایم منم که خودمم از کار پسره خوشم اومده بود رفتم جلو و حرفای پسره که با یه مرده تموم شد گفتم: ببخشید ماها مسافریم . توضیحاتتون خیلی جالب بود و ما خیلی استفاده کردیم می خواستم بدونم شما از طرف توری چیزی هستین که اگه ما دفعه دیگه اومدیم بتونیم به طور کامل از اطلاعاتتون استفاده کنیم؟پسره یه نگاهی بهم کرد و گوشه لبشم یکم کج شد و گفت:

من لیدر نیستم من استاد دانشگاهم امروزم به خاطر مراسم اومدم اینجا. در هر حال اینجا تورها و لیدرهای بهتر از منم هستن که می تونید از اطلاعاتشون استفاده کنید.یه ببخشیدی گفت و رفت. منم کش آوردم رسما. ضایع شده بودم بد. دخترا اومدن نزدیکم و تا چشمم به خنده های ریزشون افتاد یه جیغی کشیدم سرشون و رومو برگردوندم و قهر کردم. داشتیم می رفتیم بیرون از محوطه که دیدیم رو یه تابلوی بزرگی حروف میخی نوشتن. ماهام مثل ندید بدیدا با ذوق هر کدوم یکی یه دوربین در آوردیم و شروع کردیم از الفبای میخی عکس گرفتن.کارمون که تموم شد چشمم خورد به بالای تابلو که گفته بود اگه بروشور خط میخی می خواید دو متر جلوتر رایگان می دن. ماهام دماغ سوخته و ضایع رامون و کشیدیم و رفتیم سوار ماشین آیدین شدیم و رفتیم خونه.صبح آخرین روزم سریع بیدار شدیم و وسایلمون و جمع کردیم و با همه خداحافظی کردیم و با آیدین رفتیم شاه چراغ. قد یه ساعت نماز و دعا و رازو نیاز و التماس دعا از شاه چراغ کردیم و بعد عکس گرفتن اومدیم بیرون.تو این چند روزه 500-600 تا عکس گرفته بودیم. خودشیفتگی تا چه حد آخه.آیدین ماهارو رسوند ترمینال و ماهام الناز و آیدین و تنها گذاشتیم که حرف بزنن و خداحافظی کنن. خداییش آیدین پسر خوبی بود و به الناز میومد.بالاخره مسافرت چند روزه ما تموم شد و با کلی انرژی و خاطره خوب و عکس فراون برگشتیم تهران. منم که خوب کل مسیر خواب بودم و به کتکای درسا که سعی می کرد بیدار نگهم داره توجه نکردم. **** به ترمینال تهران که رسیدیم همه از هم خداحافظی کردیم و مهسا با ستوده که اومده بود دنبالش رفت آخه قرار بود چند روز خونه اونا بمونه الناز و درسا هم اتوبوس گرفتن رفتن خونه هاشون. منم یه آژانس گرفتم و رفتم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای طراوت جون با اون مهربونی هاش. برای شروین هم ایضا" واسه کل کل و حرص دادن و حرص خوردن و مهربونی های گاه و بیگاهش که آدم و شکه می کرد. اونقدر به همه چی فکر کردم که رسیدم دم خونه. با ذوق پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و زنگ زدم. وای که چقدر چیز داشتم واسه خانم تعریف کنم. چقدر عکس گرفته بودیم یه روز طول میکشه همه رو ببینه. لبخند به لب ایستادم جلوی در که در با صدای تقی باز شد. دوییدم تو خونه و واسه عمو جواد یه دستی تکون دادم و یه سلام عجله ای گفتم و چمدون به دست تا جایی که چرخای چمدون اجازه می داد لخ لخ کنان و با سرعت رفتم سمت عمارت. وای که چقدر دلم واسه این باغ تنگ شده بود. زوم عمارت و مسافتی که مونده بود به عمارت شده بودم و به هیچی توجه نداشتم. رسیدم پای پله ها و به زور چمدون سنگینم و کشوندم بالا و با ذوق از در عمارت وارد شدم. همون جور که با چمدون ور می رفتم که از در ردش کنم. با صدای بلند داد زدم: طراوت جون، طراوت جون کجایی من برگشتم.

از هیجان و دلتنگی نیشم تا جای ممکن باز بود. با کلی زحمت چمدونم و از در رد کردم و سرمو بلند کردم تا ببینم کسی برای استقبال از آنید خانم گل گلاب اومده یا نه. که یهو با دیدن پسر جوونی که همون لحظه از پله ها اومده بود پایین و باهام چشم تو چشم شد خشک شدم. نمی دونم قلبم ایستاد یا از تو حلقم زد بیرون چون دیگه حس نمی کردم قلبی دارم.خدایا این اینجا چی کار می کرد؟ اگه یک آدم بود که تو کل زندگیم دلم نمی خواست هیچ وقت دوباره ببینمش این آدمه و حالا، دقیقا" جلوی من ایستاده بود و اونم با همون تعجب بهم نگاه می کرد. پسر با بهت و ناباوری: آناهید ...........

چشمم به پسر بود و هنوز تو شوک بودم. تنها کسی که اسم کاملم و صدا می کرد الان اینجا بود درست رو به روم. حال بدی داشتم دلم می خواست فرار کنم. هر جا باشم غیر از اینجا، تنها با این آدم. یهو فرشته نجاتم و دیدم. وای شروین چقدر ماهی همیشه به موقع می رسی. شروین از تو سالن بیرون اومد و چشمش که به من رسید یه لبخند کج زد و گفت: آنید کی برگشتی؟با همون لبخند یه وری جلو اومد و دستش و دراز کرد سمتم. به زور دستمو تو دستش گذاشتم. کار شروینم برام عجیب بود. هیچ وقت بهم دست نمی داد اما حالا......عجیب تر اینکه بعد دست دادن یه دستش و پشت کمرم گذاشت و منو به سمت جلو هل داد و گفت: حالا چرا اینجا ایستادی. بیا برو وسایلتو بذار تو اتاقت بیا که باید به چند نفر معرفیت کنم. با تعجب به شروین نگاه کردم. اینجا چه خبر بود. به کی می خواست معرفیم کنه؟شروین به پسر نگاه کرد و گفت: اِه تو اینجایی برو تو سالن مامان طراوت منتظرته. بچه هام اونجان.شروین من و سمت پله ها هل داد و خودش دست پسر و گرفت و کشوند تو سالن. گیج و منگ از پله ها بالا رفتم. ذهنم خالی بود. نمی تونستم بفهمم اینجا چه خبره. این پسره اینجا چی کار می کنه. شروین این و از کجا میشناسه؟نه حتما" دارم خواب می بینم اون نمی تونه اینجا باشه اون که اصلا" ایران نبود.رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. خدایا اینجا چه خبره؟ چرا همه اتفاقای بد با هم برای من می افته تا میام یکم آروم بشم یه اتفاق تازه میوفته. اه گند بزنه به این زندگی.با صدای در اتاق به خودم اومدم.من: بیا تو در بازه. در باز شد و مهری خانم اومد تو اتاق. به احترامش بلند شدم. اومد جلو بغلم کرد. مهری: خانم آنید شما برگشتین؟ دلمون تنگ شده بود. جاتون خیلی خالی بود. من: مرسی مهری خانم منم دلم برای همه تون تنگ شده بود.مهری: راستی خانم احتشام گفتن صداتون کنم بیاین پایین تو سالن هستن.یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم: باشه الان میام.مهری سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. باید می رفتم پایین. هر چه زودتر باید می فهمیدم اینجا چه خبره. مانتوم و شالمو در آوردم و تاپمو با یه بلوز مشکی عوض کردم. شلوار لی تیره امم پام بود. یه نگاه به خودم تو آینه کردم. وای قیافه ام داغون بود. نمی خواستم این جوری برم پایین. سریع رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم و اومدم در عرض 5 دقیقه یه آرایش درست و حسابی کردم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و موهامم که صاف کرده بودم با گیره جمع کردم پشت سرم ، جلوی موهامم کج ریختم تو صورتم. حالا قیافه ام خیلی بهتر شده بود. اعتماد به نفسم برگشته بود. نباید جلوی اون پسر کم بیارم. دو تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. از پله سرازیر شدم و رفتم تو سالن. چشمام از تعجب گرد شده بود. اینهمه آدم از کجا اومده بودن؟

غیر شروین و خانم احتشام و اون پسر. دو تا پسر دیگه و سه تا دختر هم تو سالن بودن. همه شون تو رنج سنی بیست تا سی بودن. شروین اولین نفری بود که منو دید. نگاهش رو من زوم شد. شاید براش عجیب بود که تو خونه آرایش کردم و انقدر به خودم رسیدم. بیشترین آرایشم تو خونه یه رژ بود. پسر هم چشم ازم بر نمی داشت. من اما نگاهم به طراوت جون بود. سعی کردم یه لبخند بزنم. تقریبا" به جمعشون رسیده بودم دیگه همه متوجه من شده بودن. با یه لبخند سلام کردم. خانم احتشام تا صدای من و شنید با لبخند بلند شد و برگشت طرفم و دستش و باز کرد که بغلم کنه.احتشام: سلام عزیزم بالاخره اومدی؟ دلمون تنگ شد. انگار خیلی بهت خوش گذشته بود که ماها رو فراموش کردی.منم لبخندم عمیق تر شد و با ذوق رفتم جلو و رفتم تو بغلش و در حالی که دو سه تا ماچ آبدار از گونه اش می گرفتم گفتم: طراوت جون..... خودتون گفتین برم زنگم نزنم حتی تهدید کردین که اگه زنگ بزنم جوابمو نمی دین. طراوت جون یه قهقهه خوشحال زد و گفت: شوخی کردم دختر. انگار شیراز بهت ساخته.با لبخند گفتم: آره خیلی.صدای یه پسر از پشتم اومد.- مامان طراوت این خانم کی هستن که تونستن این جوری شما رو سر حال بیارن.من که با صدای پسر برگشتم ببینم کیه چشمم به یه پسر جون تقریبا" 25-26 ساله افتاد تیپش که خیلی خوب بود موهاشم یه ور ریخته بود تو صورتش. بلوز مردونه و یه شلوار لی پوشیده بود و قیافه کلیش خوب بود. چهار شونه و قد بلند البته کوتاه تر از شروین بود.دست طراوت جون هنوز دور شونه ام بود. با یه حرکت یکم من و به خودش فشار داد و با لبخند گفت: این و میگی؟ این دختر زلزله است. سر و صدای این خونه است.با بهت برگشتم سمت طراوت جون. دهن همه یه متر باز مونده بود و فقط شروین یه پوزخند کج رو لبش بود.

آروم گفتم: طراوت جون الان جلو مهموناتون باید از من تعریف کنید نه اینکه ماهیت واقعیمو لو بدین.طراوت جون دوباره یه قهقه زد و گفت: این دختر بهار زندگیه منه. مثل دختر خودمه پس خوب باهاش رفتار کنید چون برای من به اندازه شما عزیزه. اگه بفهمم اذیتش کردین تنبیه میشین. این حرف یادتون باشه. اگه فکر می کنید بلف می زنم از شروین بپرسید.همه با تعجب برگشتن به شروین نگاه کردن که اونم بی خیال نشست رو مبلش و گفت: اگه می خواین دربونی، شوفری، محافظی، حمالی چیزی بشید آنید و اذیت کنید.این بار همه با دهن باز به من نگاه کردن. یه پشت چشم برا شروین نازک کردم که یهو یادم اومد همه دارن نگام میکنن. سریع بی هوا یه ببخشید گفتم و سرمو انداختم پایین.پسر: حالا این خانم مهم کی هستن مامان؟اِه چرا همه به طراوت جون میگن مامان؟طراوت: این خانم پرستار هستن. آنید عزیز من که خیلی هم دوسش دارم. بعد رو به من گفت: این کور و کچلارو هم که می بینید نوه های من هستن.صدای اعتراض همه بلند شد. دختر: مامان حالا ماها شدیم کور و کچل؟ از پرستارتون انقدر تعریف می کنید اونوقت از ماها...احتشام: خوب اول که بدیهای آنید و گفتم. بعدشم شماها چند ساله نیومدین ایران الانم اگه شروین نبود نمیومدین. فکر نکنید پیر شدم هیچی حالیم نیست.شروین یه پوزخندی حواله دختره کرد.طراوت جون: خوب بذار ببینم آهان بچه ها رو معرفی نکردم. به ترتیب این پسر بلبل زبون ( اشاره به همون پسر25-26 ساله) مهیاره پسر پسر کوچیکم مهرداد ،25 سالشه مهندس عمرانه و تو شرکت باباش کار میکنه. این دخترم که همش غر میزنه ( اشاره به دختر معترض کرد که یه دختر 23-24 ساله بود که موهاش فندقی بود و یه صورت بانمک داشت و با یه لبخند دوستانه بهم نگاه می کرد ) ملیساست دختر دختر بزرگم ماهرخ 23 سالشه و مدیریت می خونه. اشاره کرد به یه دختر دیگه که آروم نشسته بود و بهم نگاه می کرد همچین نشسته بود که فکر کردم داره سر کلاس به درس معلم گوش میده.احتشام: این دخترم که میبینی کوچیکترین نوه امه 21 سالشه اسمش فرنازه دختر دختر کوچیکم مهتاب. الان داره حقوق می خونه.اینم از دختر پسر دومیم میلاد که 24 سالشه و اسمش آتوساست. مدیریت بازرگانی خونده و تو کارخونه باباش کار میکنه.یه نگاه به قیافه آتوسا کردم. قیافه خودش بد نبود ولی کلی آرایش کرده بود و موهای بلوندش و باز ریخته بود دورش. از همون اول که وارد شده بودم با یه نگاه سرد و تحقیر آمیز بهم نگاه می کرد. دختره نچسب اجنبی. تو دلم براش شکلک در آوردم و به پسری که طراوت جون معرفی میکرد نگاه کردم. یه پسر25 ساله خوب با پوستی روشن و موهای مشکی با چشم و ابروی قهوه ای تیره آخی چه بامزه بود قیافه این پسره. قیافه اش خیلی ایرونی بود.طراوت: اینم پسر پسر سومیم مهران که وکیله و اسمشم ماکانِ. بعد اشاره کرد به اون پسر. این یکی رو خوب می شناختم. البته تا حدودی.طراوت جون: و آخرین نوام البته تو معرفی چون همسن شروینه و دومین نوه بزرگمه. معماری خونده و یه شرکت بزرگ مهندسی داره پسر پسر بزرگم و برادر آتوساست و 29 سالشه و اسمشم آرشامِ. آرشام... آرشام.... خوبه. لااقل اسمش و راست گفته بود. چشمامون توهم قفل شده بود. اون با صورت ناباور و یه لبخند مشتاق نگاهم می کرد و من، همه نفرتی که تو وجودم ازش داشتم و تو صورتم و نگاهم جمع کردم و بهش چشم دوختم. بعد از یک دقیقه کشمکش چشمی ، نگاهم و ازش جدا کردم و اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به شروین صورتش یه جوری بود یه جور خاص نگاهم می کرد انگار قیافه اش شبیه علامت سوال بود. یه لحظه یادم اومد که اونم پسر عموی آرشامِ از اونم بدم اومد.

یه چشم غره رفتم بهش و رومو برگردوندم.معارفه تموم شده بود و همه نشسته بودیم همه با هم حرف می زدن من اما تو فکر بودم. ظاهرا" همه این نوه ها به بهانه مادر بزرگشون اومده بودن ایران اما این جور که پیدا بود بیشتر به خاطر شروین اومده بودن. انگاری یه روز بعد مسافرت من سر زده میان و همه رو غافلگیر می کنن. خانم هم که مدتها بود نوه هاش و ندیده بود کلی خوشحال میشه و از اونجایی که من حق تماس با خونه رو نداشتم بی خبر از همه جا اومدم خونه و اولین چیزی که باهاش رو به رو شدم صورت نفرت انگیز آرشام بوده.تا بعد از خوردن ناهار مجبور بودم تو اون جمع بمونم اما بعدش با یه عذرخواهی اجازه گرفتم که برم تو اتاقم. خانم هم با لبخند بهم اجازه داد چون از راه رسیده بودم و خسته بودم. سریع از جام بلند شدم و از سالن اومدم بیرون. پامو رو پله ها گذاشتم که صدای آرشام و از پشت سرم شنیدم.آرشام: آناهید.... آناهید صبر کن کارت دارم.وقتی اون صدام می کرد از اسمم متنفر می شدم. بی توجه به صدا کردناش تند تر از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. سریع در اتاق و بستم و خودمو پرت کردم رو تختم. صدای پاشو پشت در اتاقم می شنیدم. یه صدای آروم شنیدم که گفت: پس کجا رفت؟ خوب بود که نمی دونست اتاق من کجاست. چشمام و بستم و سعی کردم ذهنم و خالی کنم. نمی دونم کی خوابم برد. **** صدای در از خواب بیدارم کرد. مهری خانم بود واسه شام بیدارم کرده بود. دست و صورتمو شستم و یه دستی به سرو صورتم کشیدم و رفتم پایین همه تو سالن بودن. یه سلام کردم و رفتم کنار طراوت جون نشستم. حضور بین این آدما برام سخت بود. دوست داشتم تو اتاقم می موندم. طراوت جون در باره مسافرتم پرسید و من براش گفتم. از اول شروع کردم به تعریف کردن. با آب و تاب آروم برای طراوت جون حرف می زدم با چشمم هم هوای همه رو تو سالن داشتم.آرشام به شومینه خاموش تکیه داده بود و یه لیوان شربت تو دستش بود که چند دقیقه قبل مهری خانم آورده بود و تعارف کرده بود. آرشام اونجا ایساده بود و به من و طراوت جون نگاه می کرد. دلم می خواست چشماش و در بیارم چه خوشحالم نگاه می کنه. بی توجه بهش مشغول حرف زدن بودم. آتوسا هم رو دسته صندلی شروین نشسته بود و باهاش حرف می زد. یه جورایی همه حرکاتش نمایشی و برای جلب توجه بود مثلا" یه دفعه با صدای بلند قهقهه می زد. دست تو موهاش می کرد و الکی می فرستادشون عقب. بی خودی به دست و بازوی شروین می زد و کم کم سعی می کرد بره تو بغل شروین بشینه.

پیدا بود بد تو کف شروین مونده. اما شروین همون قیافه سرد و قطبیش و داشت و به حرفایی که باعث قهقهه آتوسا می شد پوزخند می زد. یعنی پسر انقده بی احساس؟؟؟؟ چه می دونم والله شاید دختره زیادی خوش خنده است.اون 4 نفر دیگه هم دور هم جمع بودن و حرف می زدن.داشتم برای طراوت جون از سعدیه و حوض آرزو می گفتم. طراوت جونم با یه لبخند متمرکز شده بود رو حرفای من. وقتی به اونجاش رسیدم که سکه الناز خورد تو سر آیدین یه دفعه طراوت جون منفجر شد و با صدای بلند شروع کرد به خنده جوری که همه ترسیدن و ساکت شدن و با تعجب به مادربزرگشون نگاه کردن. حتی مهیار رو صندلیش نیم خیز شد تا اگه مادربزرگشون نیاز به تنفس مصنویی چیزی داره بهش بده آخه از خنده به نفس نفس افتاده بود.تنها کسی که خونسرد نگاه می کرد بهمون شروین بود اونم به خاطر این بود که به کارای ما عادت داشت.آرشام: مامان طراوت حالتون خوبه؟ چی شد آخه یهو ؟منتظر به من نگاه کرد منم دور از چشم بقیه یه چشم غره بهش رفتم و رومو برگردوندم دیدم شروین داره نگام میکنه. اِه این دید؟ اشکال نداره شروین خودیه. ولی نکنه بعدن بیاد حالمو بگیره که به پسر عموش چشم غره رفتم. نه بابا فضول نیست که بخواد تو کار بقیه دخالت کنه.طراوت جون یکم آروم تر شده بود که مهری خانم اومد و واسه شام صدامون کرد.شام و خوردیم و بعدش این بچه ها رفتن دوباره همون جای قبلی نشستن منم برای فرار از اون جمع رفتم سمت آشپزخونه که مثلا" به کارها یه سرو سامونی بدم ببینم همه چی مرتبه یا نه. از آشپزخونه اومدم بیرون. نرسیده به ورودی سالن بودم که دیدم آرشام اومد بیرون. خواستم راهمو کج کنم برم یه جا خودمو قایم کنم که دیگه دیر شده بود و آرشام دیده بودتم. صدام کرد.آرشام: آناهید... آناهید وایسا کارت دارم... کجا داری میری؟؟؟؟بازم محلش ندادم رومو برگردوندم که برم تو آشپزخونه که یهو بازومو از پشت کشید و نگهم داشت. برگشتم و عصبانی با اخم یه نگاه به دستش که بازومو نگه داشته بود کردم و یه نگاهم به صورتش.من: دستتو بکش کنار.آرشام: کارت دارم چرا از دستم فرار می کنی؟با اخم، خیلی جدی گفتم: آقای احتشام لطف کنید دستتون و بردارید.آرشام اول متعجب بعدم با یه لبخند گفت: آناهید!!!! تو چته؟ منم آرشام.... آقای احتشام یعنی چی؟من: ببینید شما الان اینجا مهمونید منم برای مادر بزرگتون کار می کنم اما دلیل نمیشه که شما هر کاری می خواید بکنید منم آروم بمونم. یا دستتون و می کشید یا خودم می ندازمش؟ کدوم؟؟؟؟جدی و مبارزه طلبانه بهش نگاه کردم اونم با بهت به چشمام نگاه می کرد.- اینجا چه خبره؟من و آرشام تو یه لحظه برگشتیم سمت صدا و شروین و تو ورودی سالن دیدیم با اخم و تعجب داشت نگاهمون می کرد. خوب بدبخت حق داشت تعجب کنه فاصله من و آرشام خیلی کم بود و بازوی منم که تو دست آرشام ، مشکوک بود خوب.اما من خوشحال از حضور شروین با یه حرکت بازومو از تو دست آرشام کشیدم بیرون و بدون حرف رفتم سمت سالن. به هیچ کدومشونم نگاه نکردم. چند دقیقه بعد من، آرشام و شروینم اومدن و بدون حرف نشستن سر جاهاشون. منم سریع از خانم اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم.دیگه دلم نمی خواست تو اون جمع باشم. **** دو روزی از برگشتم می گذشت. تمام سعیمو کرده بودم که بیشتر تو اتاقم باشم و اگه مجبور شدم برم پایین تو جمع ، از کنار خانم احتشام تکون نخورم که نکنه باز آرشام الاغ تنها گیرم بیاره. نمی خواستم باهاش حرف بزنم حتی نمی خواستم ببینمش.تو اتاقم نشسته بودم که مهری خانم صدام کرد که برم پایین توی باغ.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، بغض ابر ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال ، Doory ، Nafas sam
#18
اووووووووووووووووووووووووووووه چقدر طولانیییییییییییییییییییی2i8d
رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط sosun
#19
دلم طاقت نمیاره!

چون همه اونجا جمع بودن و خانم گفت که منم برم پیششون.ای خدا.............. خوب شما برید حالشو ببرید منم تو اتاقم می مونم دیگه. یه باشه گفتم و حاضر شدم رفتم پایین. همه بودن تندی رفتم کنار طراوت جون رو صندلیهایی که رو چمنا زیر سایبون گذاشته بودن نشستم. چشمم خورد به گلهام. خیلی وقت بود بهشون نرسیده بودم همه کارها افتاده بود گردن مش جعفر. بذار از شر این نوه نتیجه ها راحت شم میام پیشتون عزیزان دلبندم.با صدای طراوت جون به خودم اومدم داشت یه چیزی میگفت: چشمم خورد به آرشام که با لبخند بهم نگاه می کرد یک چشم غره آتیشی بهش رفتم. این چند وقته کارم شده بود چشم غره رفتن به این و اون بیشتر هم آرشام.پرو پرو اومد کنارم نشست و خواست حرف بزنه که سریع با اخم گفتم: حرف زدی نزدیا. با دهن باز بهم نگاه کرد. طراوت جون صدام کرد و بهم گفت برم به مهری خانم بگم قرصای خانم رو هم بیاره. آخه مهری رفته بود تو آشپزخونه تا شربت بیاره.یه چشمی گفتم و بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه به مهری گفتم و اومدم بیرون داشتم از جلوی پله ها رد می شدم که یهو دستم کشیده شد. منم تعادلمو از دست دادم و پرت شدم عقب و خوردم به دیوار کنار پله ها یهو یکی چسبید بهم و صورتش اومد تو حلقم. از ترس چشمام و بسته بودم اما وقتی حس کردم هنوز سالمم و رو پام چشمم و باز کردم. تو فاصله 5 سانتی از صورتم صورت آرشام بود. با اخم بهم نگاه می کرد.همچین من و به دیوار منگنه کرده بود که جای تکون خوردن نداشتم. عصبانی گفتم: این چه کاریه. ولم کن دیوونه.آرشام: تا باهات حرف نزنم ولت نمی کنم.من: عمرا" . اومدم با دست هلش بدم عقب که با دستاش جفت دستامو گرفت با فشار بیشتری منو به دیوار چسبوند. مثل اعلامیه روی دیوار شده بودم. ای بمیره با این زورش نفسم درنمی اومد.آرشام: سه روزه همش دنبالتم که باهات حرف بزنم اما تو همش فرار میکنی. چرا آناهید؟ چرا؟با نفرت نگاش کردم و گفتم: چرا؟ روت میشه این سوال و ازم بپرسی؟آرشام: آناهید.... منم آرشام ... آرشام تو ... یه زمانی دوستم داشتی دیگه نداری؟من: هنوزم پرویی و اعتماد به نفس کاذب داری. تو هیچ وقت آرشام من نبودی. همش توهم بود. اگه یه زمانی دوست داشتم به خاطر حماقتم بود. ولم کن بذار برم.آرشام: کجا ؟ شاید تو دوستم نداشته باشی اما من هنوز دوست دارم مثل همون وقتا.پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: واقعا" . .... هنوزم دوستم داری؟؟؟؟ مثل همون وقتا؟؟؟؟ همون وقتایی که من و فریبا و پریسا و عاطفه و مهشید و دوست داشتی؟ البته اینا فقط اسم دوست دخترایی بودن که تو کلاس ما داشتی. می خوای اسم بقیه رو هم بگم؟ عصبانی شدم دیگه نمی تونستم خودمو آروم نگه دارم با داد گفتم: ولم کن آرشام من احمق بودم که فکر می کردم تو آدمی. فکر می کردم تو دنیا فقط یه مرد خوب هست و اونم تویی. من بی شعور بودم که آدمی مثل تو رو دوست داشتم. یه آدم که سرتاپاش پر دروغه، که دلش باند فرودگاست همه توش جا میشن. بچه بودم که خام حرفات شدم. ولم کن، اون دختری که تو میشناختی مرد ، ازش هیچی نمونده. همون روزی که بی خبر رفتی و دوست دخترات نگران دنبالت می گشتن مرد. همون روزی که فهمیدم کسی که دوسش داشتم غیر من با 4 تا از همکلاسیای دیگه ام هم دوسته. روزی که فهمیدم با نصف دخترای مدرسه دوست بودی و برای من دم از پاکی و عشق می زدی. گمشو آرشام نمی خوام حتی اسمتم بشنوم. ولم کن.هر چی من بیشتر حرص می خوردم فشار آرشام بهم بیشتر می شد و صورتش نزدیکتر. از گرمی نفساش که به صورتم می خورد چندشم شده بود صورتمو چرخوندم سمت راست و شروع کردم به تقلا کردن بلکه از دستش نجات پیدا کنم اما اون زورش بیشتر بود.- آنید...........با شنیدن اسمم انگارکه آرشام از خواب بپره سریع خودش و ازم جدا کرد و من تونستم نفس بکشم.با لبخند و تشکر به صورت ناجیم نگاه کردم. از صداشم می تونستم بفهمم که این همون فرشته محافظ منه. همون شروین جون که سر بزنگاه میرسه.آرشام چند قدم به سمت شروین برداشت و گفت: شروین ما...اما شروین بی توجه به آرشام با دو قدم بلند خودش و به من که خم شده بودم رو زانوم و سعی میکردم نفس بکشم رسوند و کمرمو گرفت و صافم کرد و گفت: حالت خوبه؟ با دست چپم مچ دست راستمو گرفتم و ماساژ دادم نفله اونقدر محکم دستمو گرفته بود که نزدیک بود دستم از مچ قطع بشه.من: خوبم.شروین نگاهش به دستام افتاد سریع دستامو گرفت و به مچشون نگاه کرد اخماش که تو هم بود غلیظ تر شد . با همون اخم برگشت سمت آرشام و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبر بوده؟آرشام ریلکس گفت: خبری نبوده من و آناهید داشتیم با هم حرف می زدیم.شروین زیر لبی با بهت گفت: آناهید.....اخمش بیشتر شد و محکم به آرشام گفت: این چه جور حرف زدنیه که دست این دختر این جور کبود شده و نفسشم بالا نمیاد؟آرشام دستاش و تو جیب شلوارش کرد و رو به شروین گفت: یه حرف خصوصی بین من و آناهید بود به تو ربطی نداره.ای بمیری آرشام با این آناهید گفتنات. غلط کردی من چه حرفی دارم که با تو بزنم ؟ عمومیشم ندارم حالا بیام خصوصی حرف بزنم. بیشعور بی شخصیت نفهم گوریل.به شروین نگاه کردم، یه لحظه ترسیدم انقد که بد اخم کرده بود.رو به آرشام گفت: اتفاقا هر چیزی که مربوط به آنید باشه به من ربط پیدا میکنه. مخصوصا" خصوصیاش.ایول دفاع خوشم اومد شروین جون خودمونی دیگه. ببخشید قبلنا کلی فحش بارت کردم. ماهی تو. جیگرتو.یکی از ابروهای آرشام بالا رفت با تمسخر گفت: چرا اونوقت؟ شما چی کارشی؟شروین بدون کوچکترین حس دوستانه ای خیلی جدی به آرشام نگاه کرد و گفت: نمی دونی؟ آنید دوست دخترمه.از دهنم پرید: من؟نه فقط آرشام که فک منم افتاد پایین. اونقدر آروم و با بهت گفتم که فقط شروین صدامو شنید. فشار دستش روی کمرم زیادتر شد که یعنی خفه حرف نزن. من که بدتر از آرشام تو بهت بودم می خواستم هم حرفم نمیومد. نگام به آرشام افتاد. با دهن باز و متعجب ومبهوت یه نگاه به من یه نگاه به شروین می کرد انگشت اشاره اشو بالا آورد و هی رو به من هی رو به شروین گرفت. بدبخت گیج شده بود. خوبش شد بمیری اصلا".آرشام: تو...!!! اون...!!! دوست دختر...!!!!یکم مبهوت نگامون کرد و بعد اخماش رفت تو هم و عصبی برگشت سمت در و بدون هیچ حرفی رفت بیرون.از سوسک شدنش ذوق مرگ شده بودم می خواستم بپرم شروین وماچ کنم. اما خوب زشت بود نمیشد که.برگشتم با همه وجودم به شروین نگاه کردم و یک لبخند عریض زدم و گفتم: ممنونم ، ممنونم که سوسکش کردی خیلی ورجه وورجه می کرد خوب لهش کردی. اما این و از کجا درآوردی؟ دوست دختر.زدم زیر خنده.همون جور که با اخم دستش و تو جیبش می کرد گفت: تنها چیزی بود که می تونست جلوش و بگیره که آویزونت نشه چون من و خوب میشناسه می دونه تو این موارد دروغ نمیگم. بهم نگاه کرد و گفت: مشکل تو با آرشام چیه؟ این چند روزه همش می دیدم که ازش فرار میکنی و بهش چشم غره میری.من: وای تو همه رو دیدی؟ یعنی بقیه هم فهمیدن؟شروین: نه فکر نکنم.صدای خانم احتشام از تو حیاط میومد که من و شروین و صدا می کرد.شروین رو به من گفت: شب میام اتاقت برام بگو که قضیه آرشام چیه. فکر کنم تا یه مدت باید نقش بازی کنیم چون کافیه آرشام بفهمه چاخان کردیم دیگه ولت نمیکنه.یه قدم رفت جلو. ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و کلافه یه دستی به گردنش کشید و گفتک آخر این فضولی تو به منم سرایت کرد.نیشم تا بناگوش باز شد. وای که چقدر من ممنون این انسان با شعور و دوست خوب بودم. چقدر فهمیده بود. خدایا من و ببخش که بهش می گفتم گودزیلا و غول بیابونی. همه حرفامو پس می گیرم همه اونایی که تشریح کردم آرشام بود شروین خوبه، گل پسره. داشتم تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که صداش اومد که می گفت: نمی خوای بیای؟از خواب و خیال در اومدم و سریع گفتم: چرا چرا دارم میام. دوییدم تا به شروین که جلوی در ایستاده بود برسم. با هم رفتیم تو باغ و رفتیم نشستیم. شروینم نشست جفت من. چشمم خورد به آرشام که با اخم وحرص به شروین نگاه می کرد تو دلم عروسی بود. ایول شروینی که خوب پوز این پسره رو مالیدی به کلوخ ، خون از سر و صورتش میاد. با لبخند رومو برگردوندم که چشم تو چشم آتوسا شدم. همچین به من نگاه می کرد انگاری یه چیزی ازش دزدیم. یه نگاه به خودم کردم ببینم نکنه اشتباهی یه چیزی از این دختره دستم باشه اما هر چی نگاه کردم چیزی پیدا نکردم بیخیال رومو برگردوندم. دیگه تا شب شروین از کنار من جم نخورد فقط یه دفعه دیدم داره آروم با طراوت جون حرف میزنه که اونم من و نگاه کرد و یه لبخند زد و سرشو تکون داد. نفهمیدم چی گفتن بهم. ساعت 11:30 از خانم احتشام اجازه گرفتم که برم بخوابم. بدبخت شروین تمام مدت از کنارم نشست. یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم و یه بلوز و شلوار گشاد و خنک و راحت پوشیدم که بخوابم. صورتمو شسته بودم و مسواکمم زده بودم رفتم پریدم رو تخت که صدای در اتاقم اومد.به کل قرارم با شروین و یادم رفت. انقدر ذوق زده ی کنفی آرشام بودم که چیز دیگه ای تو ذهنم نمونده بود جز قیافه بهت زده اون.رو تختم نشستم و یه بفرمایید گفتم و منتظر به در نگاه کردم.در باز شد و شروین اومد توی اتاق. متعجب نگاش کردم. نگاهم و که دید یه پشت چشم برام نازک کرد که کف بر شدم. دخترام این جوری پشت چشم نازک نمی کنن.شروین: یادت رفت؟من: چیو؟شروین: قرار بود در مورد آرشام برام بگی.من: آهان....ناراحت سرمو انداختم پایین شروین اومد و با فاصله رو تخت نشست و گفت: خوب میشنوم.سرم پایین بود و به گذشته فکر می کردم. به زمانی که یه دختر دبیرستانی پر شرو شور اما بی اعتماد به مرد بودم. تو شیطنت دست همه رو از پشت بسته بودم اما دنبال پسر و این جور کارا نمی رفتم. کلا" از مرد جماعت بدم میومد.چه پسرای جقله و دبیرستانی میومدن دنبالمون که بلکم بتونن مخمون و بزنن وخرمون کنن. اما من......به شروین نگاه کردم: یادته بهت گفتم بزرگترین چیزی که باعث شد نسبت به جنس مذکر بی اعتماد و زده بشم بابام بود؟شروین با سر تایید کرد.تو چشماش نگاه کردم و گفتم: بابام تنها کسی نبود که باعث بی اعتمادیم شد. یه آه کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن.- دبیرستان که می رفتم خیلی شر و شور داشتم. اونقدر شیطون بودم که کل مدرسه من و می شناختن. بعد مدرسه همیشه با دوستام گله ای می رفتیم خونه. سه چهار نفرمون مسیر خونمون تا یه جاهایی با هم بود. همیشه می ایستادیم همه مون جمع بشیم تا با هم حرکت کنیم. دم مدرسه دخترونه هم که می دونی پر پسر دبیرستانی که منتظرن 4 تا دختر ببینن و با متلک و تیکه و هر چی، یه خودی نشون بدن که شاید بتونن مخ یکی و بزنن و باهاش دوست بشن. دم مدرسه ماهم از این جوجه خروسا ریخته بودن. هیچ وقت به این بچه دبیرستانیها نگاهم نمی کردم. به نظر من بچه تر از این بودن که بخوای حتی بهشون توجه کنی. از طرفی هم به خاطر رفتارای بابام از پسرا بدم میومد. فکر می کردم همه مثل بابام هستن. خوب وقتی از بابات خیری نبینی چه انتظاری از غریبه ها داری.یه روز که طبق معمول داشتم با دوستام میرفتم خونه یه ماشین شیک یه مسیر طولانی دنبالمون اومد. منم که خدای مسخره بازی انقدر این ماشینه رو سوژه کردم و با بچه ها خندیدیم که دل و رودمون درد گرفته بود. با خنده و شوخی رسیدیم به جایی که راهمون از هم جدا میشد. از هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت سمت خونه اش. تو مسیر خونه بودم که یهو چشمم افتاد به همون ماشین شیک مشکیه.اِه این اینجا چی کار می کرد؟ برگشتم یه نگاه به پشتم کردم کسی نبود. یه نگاه به جلو و مسیر کردم غیر من کسی تو اون خیابون نبود. ساعت 2:30 ظهر بود و خیابونها خلوت. شهر ما هم ظهرا مثل شهر مرده هاست همه خوابن. تعجب کرده بودم. این ماشینه اینجا بود یعنی دنبال من بود؟ یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه دزده می خواد بدزدتم. آخه شیشه های ماشین یه جوری بود که توی ماشین دیده نمیشد. از فکر دزد و آدم دزدی سرعت قدمهام و بیشتر کردم تا زود تر برسم خونه. وقتی به خونه رسیدم یه نفس راحت کشیدم. یه ساعت بعد به فکر خودم می خندیدم چه خودمو تحویل گرفته بودم انگار چه شخصیت مهمی بودم که بخوان بدزدنم. فردا صبحم این موضوع به کل یادم رفت. اما ماجرا تازه از اون روز شروع شده بود. تقریبا" هر روز اون ماشین و می دیدم با این تفاوت که از فرداش دیگه از دم مدرسه دنبالم نبود دقیقا" از مسیری که تنها می شدم سرو کله ماشینه پیدا می شد تا سر کوچه مونم دنبالم میومد. هیچ وقت راننده اش و ندیدم. اولا بهش مشکوک بودم. یه ماه بعد نسبت به حضورش بی تفاوت شدم. یه ماه بعدش برام مثل یه بازی بود انگاری یه کارمندی یا یه بادی گاردی هر روز سر یه ساعتی باید کارت بزنه. یه جورایی هر روز منتظر بودم که بیاد. عجیب بود من منتظر بودم که یه ماشین و با شیشه های دودی ببینم. به خل بودنم اعتقاد پیدا کردم.یه پنج ماه همین جوری گذشت. ماشین دنبالم میومد و هیچی نمی گفت. راننده اشم معلوم نبود. داشتم از فضولی می مردم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا راننده اشو ببینم. تو ماه شیشم بودیم که یه روز بعد خداحافظی از بچه ها مسیر خونه رو در پیش گرفتم. ماشین سیاهه هم دنبالم میومد. هوا آفتابی بود. اما یهو نمی دونم چی شد که همراه آفتاب آسمون شروع کرد به باریدن. یه بارون تند. این جور وقتا ماها میگیم عروسی شغاله که هوا قاطی میکنه و بارون و آفتابش یکی میشن.کوله امو از پشتم گرفتم و گذاشتم رو سرم که کمتر خیس بشم و شروع کردم به دوییدن. حالا هی این پای من می رفت تو این گودالایی که در عرض سه ثانیه از آب پر شده بود و کل هیکلمو گلی کرده بود. بی هوا پام رفت تو یه دونه از این گودال گنده ها و کل آب و گلش پاشید به مانتو و شلوارم. از عصبانیت یه اه بلند گفتم. با حرص کوله و دستم از رو سرم اومدن پایین. داشتم به لباس نابود شدم نگاه می کردم که یه صدایی شنیدم.- اگه اجازه بدید تا خونه برسونمتون. خوب نیست با این لباسا تو خیابون راه برید.با تعجب برگشتم ببینم کی این جوری لفظ قلم داره خواهش تقاضا میکنه. با چشمای گشاد از تعجب دیدم ماشین مشکیه کنارم ایستاده و شیشه سمت راننده تا رو دماغ راننده اومده پایین و صورت راننده ام سمت منه. پس حتما" خودش بود که گفت برسونمتون.ذوق زده از اینکه بالاخره می تونم صورت مرموز راننده رو بببینم زل زدم به همون یه ذره شیشه پایین اومده اما دریغ از یه ذره شناسایی یارو. پسره یه عینک آفتابی تو چشمش بود به چه گندگی فقط موهاش و یکم پیشونیش و نوک بینیش پیدا بود حتی ابروهاشم پیدا نبود.داشتم می مردم از فضولی. اول یکم مشکوک نگاش کردم. با تمام وجودم دلم می خواست ببینم که این پسره کیه که 6 ماهه کار و زندگی نداره و همش اینجا ولوئه. از طرفی هم دوست نداشتم فکر کنه خبریه. اصلا" تو فاز پسر و اینا نبودم فقط فقط فضولیم بود که برام تصمیم می گرفت. یه لحظه فکر کردم نکنه فکر شومی داشته باشه و تا سوار ماشین شدم گازشو بگیره و بدزدتم. اما خودم به خودم جواب دادم نه بابا این 6 ماه تو این خیابون خلوت 10000 بار فرصت دزدیدنت و داشت اما کاری نکرد پس خبری از دزدی و اینا نیست. نمی دونی یه دختر تو اون سن و سال تو چه حال و هوائیه. تو یه دنیایی واسه خودش زندگکی میکنه. تو اون سن هر کار احمقانه ای به نظرت بهترین کار ممکنه. منم مستثنا نبودم. ادعای زرنگی داشتم اما این فضولیه جلوتر از عقلم برام تصمیم می گرفت.پسر: افتخار می دید؟ببین آنید پسره منتظره تو مفتخرش کنی بیا برو هم این آرزو به دل نمیمونه هم تو امشب راحت سرتو رو بالشت می زاری.یه نگاه دیگه به لباسم کردم یه نگاه هم به آسمون که دیگه آفتابش رفته بود و فقط بارون میومد. یهو یه رعد و برق زد که از ترس چشمامو بستم و تو یه لحظه تصمیمم و گرفتم و سریع به پسره گفتم: ممنون. تندی رفتم سوار ماشین شدم. قبل سوار شدن یه نگاه به صندلیهای پشتی کردم که ببینم نکنه 4 نفر اون پشت قایم کرده باشه که تا من نشستم خفتم کنن که دیدم دوباره خودمو زیادی تحویل گرفتم.نشستم توماشین و بی حرف به دم و دستگاه ماشینش نگاه کردم. تمیزی ماشینش برام جالب بود. داشت برق می زد. پسر برگشت سمتم و با یه لبخند گفت: سلام.تازه یادم اومد سلام نکردم. برگشتم سمتش و تندی گفتم: سلام...اما دیگه رومو برنگردوندم. الان می تونستم لب و چونه اشو ببینم لبای خوش فرمی داشت. فرم کلی صورتش جالب بود اما باید چشماشم می دیدم بعد نظر می دادم. بی هوا گفتم: عینکتو ور دار.لبخند پسر بیشتر شد و یه ابروش رفت بالا و از بالای عینک گنده اش ابروش و دیدم. تازه فهمیدم چی گفتم. اما مصمم بودم که امروز دیگه قیافه اش و ببینم اگه کامل نمی دیدمش شب عمرا" خوابم می برد.منتظر نگاش کردم که با همون لبخند عمیق دستش بالا رفت و عینکش و گرفت و آروم از چشماش برداشت. این صحنه برام اسلومویشن شده بود. چشمم تو چشماش قفل شد.دوتا تیله سیاه جلوی چشمام بود. نمی تونستم چشم از نگاهش بردارم یه جورایی جادوم کرده بود. دلم می خواست برم نزدیکتر و ببینم به خاطر ماشینش چشماش انقده سیاه نشون میده یا واقعا" چشماش سیاهه سیاه. آخه تا حالا چشم مشکی ندیده بود بیشتر چشمها قهوه ای تیره بود که به سیاهی میزد اما انگاری این چشمها اصل بودن. موها و ابروها و مژه های سیاه سیاه داشت که صورتش و خیلی جذاب نشون می داد.وای که چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم این پسره چشم شبی رو پیدا کنم. خداییش چشماش رنگ شب بود.تو این فکر بودم که بی اختیار لبخند اومد رو لبم. پسره چشمش رفت سمت لبم و لبخندم. دوباره به چشمام نگاه کرد وگفت: من آرشام هستم.منم فقط کله تکون دادم. . حتما" منتظر بود خودمو معرفی کنم. بی توجه به دهن باز از تعجبش به رو به رو نگاه کردم و گفتم: راه نمی افتید؟صدای نفس بلند پسر و شنیدم. سعی کرده بود با نفس کشیدن جلوی قهقهه اشو بگیره. به من چه نگیره. من که فضولیم ارضا شد دیگه بقیه اش به من ربطی نداره.بی حرف حرکت کردیم و پسر من و سر کوچه امون پیاده کرد منم مثل بز پیاده شدم و تشکر هم نکردم.فرداش دوباره پسر اومد. این بار شیشه ماشین پایین بود. بازم حرفی نزد. یه هفته هی اومد و هیچی نگفت. اون هفته هم گذشت. یه روز از بچه ها خداحافظی کردم و تنها رفتم سمت خونه امون. با چشم دنبال ماشین مشکیه می گشتم اما پیداش نبود. از پیچ یه خیابون پیچیدم و برای اینکه کامل خیابون و بگردم یه دورم دور خودم چرخیدم اما نه خبری از ماشینه نبود. تو فکر این بودم چرا ماشینه نیومده به حضور هر روزه اش عادت کرده بودم. برام جالب بود. تو این فکرا بودم که یه صدایی شنیدیدم.- دنبال من می گردی؟با تعجب و ترس تو جام ایستادم. چشمم خورد به کنار خیابون. اِه ماشین مشکیه پارک بود اونجا و یه پسر قد بلند خوش تیپ دست به سینه تکیه داده بود به ماشین. بی اختیار یه سوتی کشیدم که سریع با دستم جلوی دهنم و گرفتم. اما خوب سوتی رو داده بودم و نیش پسر شل شده بود.رومو کردم اونور و اومدم رد بشم که پسر اومد جلوی راهم ایستاد. با اخم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.خشک و جدی گفتم: برو کنار.پسره که لبخند از رو لباش نمی افتاد نگاهم کرد و گفت: یکم بی انصافی نمیکنی؟ بعد 6 ماه حتی نمی خوای بدونی من کیم و اینجا چی کار می کنم؟ چرا هر روز تو مسیرت می ایستم؟داشت حس فضولیم و قلقلک می داد. اما نمی خواستم پرو بشه.با اخم گفتم: اگه شما بیکارید به من ربطی نداره. چرا باید بخوام بدونم؟ پسر: یعنی کنجکاوم نیستی؟من : نه.این و گفتم و از کنارش رد شدم برم که با شنیدن اسمم خشکم زد. آره اسمم اسم کاملم اسمی که هیچ کس نمی دونست حتی به معلمها هم گفته بودم آنیدم.برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم. منتظر نگاش کردم. یه قدم به سمتم برداشت و گفت: آناهید. آره درست شنیدی من اسمتو می دونم. فامیلیتم می دونم. بعد در عرض یک دقیقه همه ی شجره نامه ام و گفت.دهنم از این باز تر نمی شد. این کی بود؟ جاسوس؟ یکم ترسیدم.من: تو... تو کی هستی؟پسر با لبخند: حالا می خوای بدونی من کیم؟من: این چیزا رو از کجا می دونی؟پسر: چون 6 ماهه دارم در موردت تحقیق می کنم. 6 ماهه دارم بهت فکر می کنم. 6 ماهه که شب و روزم شدی. 6 ماهه که هر جا می رم تو رو می بینم.راستش حرفاش به نظرم چرت بود. یه جورایی لوس و مسخره بود که فقط به درد خر کردن یه دختر خنگ می خورد. واسه همین یه پوزخندی بهش زدم و بی تفاوت رومو برگردوندم و همون جور که به راهم ادامه می دادم بلند گفتم: جالب بود مرسی که سرگرمم کردی. ولی بهتره این حرفای صد من یه غازتو برای همون دختر احمقایی که خامش می شن نگه داری.برگشتم و یه لبخند دندون نما نشونش دادم. وای که چقدر قیافه اش خنده دار شده بود.باورش نمیشد که نتونسته روم اثر بزاره اونم بعد 6 ماه لال بازی. هر کی بود از ذوق شنیدن اون حرفها از یه همچین پسری پر در میاورد.خلاصه گذشت و این پسره هم هر روز میومد و هر روز هم همون حرفهای تکراری و می زد.یه روز که اومد رنگش پریده بود و هی سرفه می کرد لباش سفید بود. اومدم از کنارش رد بشم که گفت: ببین به خاطر دیدن تو حتی مرضیمم بی خیال شدم. ظاهرا" آقا مریض بودن و بستری برای اینکه سر ساعت خودش و برسونه به قرار هر روزه ای که خودش گذاشته بود با خودش جیم میزنه بیمارستان و میاد اینجا. حرفاش و باور نداشتم فکر می کردم همه اش فیلمه اما وقتی از شدت سرفه خم شد و افتاد زمین یه آن ترسیدم. بی اختیار رفتم سمتش که کمکش کنم. تو خیابونم کسی نبود. تک و توک یه تاکسی از اونجا رد میشد. خیلی بد سرفه می کرد. رنگشم خیلی سفید بود. حسابی ترسیده بودم. گفتم نکنه بمیره خونش بیوفته گردنم. دوییدم و یه تاکسی گرفتم. کمکش کردم سوار شه و بردمش نزدیکترین بیمارستان. بستریش کردم و گوشیش و گرفتم و به اولین شماره زنگ زدم تا گفتم مریضه خودشون و رسوندن. تا اونا بیان بالا سرش ایستادم. حالش واقعا" بد بود. باید استراحت می کرد اما با سماجت سعی داشت چشماش و باز نگه داره. یه لحظه هم نگاهش و ازم نمی گرفت. کلافه شده بودم. دعا دعا می کردم که زودتر آشناهاش بیان. داشت معذبم می کرد. کاراش برام عجیب بود اما یه جورایی غلغلکم می داد.ده دقیقه بعد یه آقایی اومد که تا آرشام و دید تا کمر خم شد و مدام می گفت : آقا چرا از بیمارستان رفتید. حالتون به این بدی بود چرا فرار کردین؟با بدجنسی به این فکر کردم که حتما" از آمپول و سرم می ترسیده که فرار کرده. نمی خواستم قبول کنم به خاطر دیدن من این کارو کرده باشه.خلاصه آرشام و سپردم دست اون یارو که بعدن فهمیدم رانندشون بوده وخودم با آژانس رفتم خونه کلی چاخان کردم که حال دوستم بد شد و اینا واسه همین دیر اومدم. از اون ماجرا دو روز گذشت و خبری از آرشام نشد. راستش نگرانش بودم. به دیدن هر روزه و بی کلامش عادت کرده بودم. بعد دو روز دوباره سر ساعت تو جای همیشگیش بود. رو به راهه رو به راه نبود اما سر پا بود. با دیدنش بی اختیار یه لبخند زدم. خیالم راحت شده بود که سالمه. انگار مریضیش باعث نزدیکیمون شده بود. خلاصه بعد 7 ماه تلاش تونست راضیم کنه که باهاش حرف بزنم. صبح ها میومد دنبالم و بعد تموم شدن مدرسه می رسوندم خونه. مثل دوتا دوست معمولی بودیم حرفای عاشقانه اش تو کتم نمی رفت بیشتر بگو بخند داشتیم با هم. کلی هم ضایش می کردم. سه ماه از دوستیمون می گذشت بهش عادت کرده بودم. وابسته اش شده بودم. یه جورایی همش تو شخصیتش کنکاش می کردم ببینم نکنه اخلاقش مثل بابام باشه. اما نبود. خیلی خوب و مهربون بود. هر چی من ضایش می کردم لبخند از رو لبش نمیوفتاد. نمی خواستم به خودم اعتراف کنم که برام مهم شده که اگه نبینمش براش بی قرار میشم. که حتی ممکنه دوسش داشته باشم. ازم 7 سال بزرگتر بود و من خوشحال از اینکه با یه بچه دوست نشدم. لااقل یکم شعورش بالاتر بود. غیر بابام اولین مردی بود که می دیدمش و اونقدر جلوم خوب بود که.... که آخر تاثیر خودش و گذاشت و تونست قلبمو یه تکونی بده.امتحانای مدرسه شروع شده بود. مثل چی داشتم درس می خوندم. حتی تو ماشینم کتاب دستم بود. آرشام کماکان هر روز منو به مدرسه و از مدرسه به خونه می رسوند.امتحان سوم چهارمم بود. فکر کنم ریاضی بود. صبح هر چی منتظر موندم آرشام نیومد منم بی خیالش شدم و خودم رفتم مدرسه. بعد امتحانم هر چی منتظرش شدم نیومد. دوسه روزی ازش بی خبر بودم. هر چی هم بهش زنگ می زدم پیداش نمی کردم. نگرانش شده بودم. نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. تا آخر امتحانا خبری از آرشام نشد. منم با نگرانی امتحانها رو یکی یکی می گذروندم. داشتم از بی خبری و نگرانی دیوونه می شدم. امتحان آخریمون ادبیات بود. تو حیاط مدرسه نشسته بودم و داشتم تند تند آرایه ها رو می خوندم که با شنیدن یه اسم گوشام تیز شد.سه تا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. انگاری بحث سر دوست پسر یکیشون بود. اسم دوست پسرش بود که نظرمو جلب کرده بود. آخه اسمش آرشام بود. دوستش گفت: وای مهلا من عاشق ماشینش بودم.مهلا: منم همین طور ولی خودشم خوب جیگری بود. خیلی ناز و باکلاس بود.دختر سومیه: اما شنیدم با نگینم دوست بوده.مهلا بی تفاوت گفت: می دونم بابا با مژده از کلاس دوم ریاضی و پریسا از کلاس دوم تجربیو ساحل که سال سومه و خلاصه خیلی های دیگه دوست بوده. اما خوب هیچ کدوم از دخترا براشون مهم نبود که آرشام با بقیه هم دوسته. من خودم همین که تونستم با آرشام دوست بشم کلی به خودم افتخار میکنم.دوستش: بس که خری این که افتخار نداره فقط کافیه مونث باشی که بتونی با این پسره دوست بشی.مهلا: ایناش مهم نیست مهم اینه که باهاش می تونستم پوز همه دوست پسرامو به خاک بمالم.سرم سوت کشید. شاید اشتباه می کردم. شاید این آرشامی که اینا ازش تعریف می کردن اون آرشامی نباشه که من می شناسم. آرشام من خیلی با اینی که اینا میگن فرق داشت. باورم نمیشد.به سمتشون خم شدم و گفتم: ببخشید من اتفاقی صحبتهاتون و شنیدم. میشه بدونم ماشین این آرشام چیه؟مهلا: آره ماشینش... چیه تو هم میشناسیش؟دختر: کیه که این آرشام ... چی بود فامیلیش؟؟؟ محتشم؟؟؟؟ کیه که نشناستش شهره شهر شده دیگه.یه بار فقظ تو بیمارستان فامیلیش و شنیده بودم. حافظه ام برای اسم و فامیل و شماره تلفن کند بود.هر چند اون موقع اصلا" توجهی به فامیلی که دختر می گفت نداشتم.گیج پرسیدم: الان می دونید کجاست؟مهلا با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: مگه خبر نداری؟ یه هفته است که با خانوادش همه برگشتن آمریکا. به خاطر یه پروژه کل خانواده یه دو سالی اومده بودن اینجا زندگی می کردن. پرژه اشون که تموم شد همه شون برگشتن آمریکا.دیگه حرفاشون و نمی شنیدم. دنیا دور سرم می چرخید. این آشغالی که اینا ازش تعریف می کردن همون آدمی بود که من فکر می کردم با همه هم جنساش فرق میکنه. همونی که فکر می کردم تافته جدا بافته است. همونیه که فکر می کردم اومده تا بهم ثابت کنه اگه بابم قهرمانم بد شد دلیل نمیشه که همه مردا بد باشن که هستن آدمهای خوب و عاشق و مهربون.از خودم متنفر شدم . از اینکه چه راحت به یه دروغگوی متقلب اعتماد کردم و راحت وارد قلب و زندگیم کرده بودمش. اونقدر حالم بد بود که سرگیجه گرفته بودم. اما به هر جون کندنی بود رفتم سر جلسه امتحان نمی خواستم به خاطر یه آدم بی ارزش زندگی و درس و آیندمو خراب کنم. سعی کردم با تمرکز به همه سوالا جواب بدم. به این آشغال بعدنم می تونستم فکر کنم. الان کار مهمتری داشتم.با تمرکز امتحانم و دادم و از جلسه اومدم بیرون. آخرین روز سال تحصیلی بود. دیگه مدرسه ها تموم شده بود. آرشامم تموم شده بود.وسایلمو جمع کردم و آروم آروم از در مدرسه اومدم بیرون. یاد آرشام افتادم. بغضم گرفت. گلوم از شدت بغض درد می کرد. نمی خواستم گریه کنم. معنی نداشت که به خاطر اون آدم ابله گریه کنم. انگار آسمونم حال من و داشت. ابراش سیاه شد. صدای رعد اومد. گوشامو گرفتم. یاد بابام... یاد دعواش با مامانم... یاد آرشام... یاد حرفاش... دوست دارم گفتناش...آناهید ... تو آناهید منی... فقط من.... منم آرشام توام... نمی زارم کسی تو رو ازم بگیره....بارون بارید. قطره هاش صورتمو خیس کرد. بی اختیار اشکم در اومد. اشکام با قطرات بارون قاطی شد و تو بارون گم شد. خدایا ممنونم به خاطر بارون رحمتی که فرستادی. حالا می تونستم بی صدا اشک بریزم بدون اینکه کسی بفهمه چه حال بدی دارم. اشک ریختم. زیر بارون راه رفتم و اشک ریختم. آسمون تپید. رعد و برق زد. تا اون روز از رعد و برق بدم میومد. اما از اون روز به بعد ازش می ترسیدم. یاد روزای بد یاد دعوا وحشت و خیانت می افتادم. خودت که دیدی. شمال نزدیک ویلا چه حالی شدم. اینم هدیه ای بود که آرشام بهم داد. اون روز از آرشام متنفر شدم. از مردا متنفر شدم از عشق از دوست داشتن بدم اومد. اون از بابام قهرمانم اینم از کسی که دم از عشق می زد. هر دوشون یه جور بودن. دیگه نتونستم و نخواستم به کسی اعتماد کنم.نمی گم با پسرا مشکل دارم نه.تا وقتی که فکشون بسته باشه و زر زیادی در مورد عشق و عاشقی نزنن مشکلی باهاشون ندارم. از ازدواجم بدم میاد چون به نظرم اینجا تو ایران ازدواج برای یه دختر مثل اسیری و بردگیه. چیزی جز بدبختی نداره.هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی دوباره این آدم و ببینم. اونم اینجا تو تهران و خونه خانم احتشام. فامیلی آرشام که یادم نبود. اون که اصلا" ایران نبود. من آرشام و فقط تو شهر خودمون دیده بودم حتی فکرشم نمی کردم که تو تهران فامیل داشته باشه. یادمه گفته بود همه فامیلهام آمریکان.یه نفس عمیق کشیدم و به شروین که تا اون لحظه آروم به حرفام گوش می کرد نگاه کردم.من: خوب حالا تو تقریبا" همه رازهای زندگی من و می دونی. هنوزم حاضری بهم کمک کنی تا از شر این آرشام نکبت خلاص شم؟شروین دست به سینه نگام کرد. شروین: من یا کاریو شروع نمیکنم یا اگه شروع کردم تا آخرش ادامه میدم. کمکت می کنم. نگران نباش. با قدر دانی نگاش کردم: خیلی ممنون واقعا" دوست خوبی هستی.شروین یه لبخند نیم بند زد و گفت: آرشام به ژیلا در. شایدم لازم شد تو شر یکی و از سرم کم کنی.با لبخند دستامو بهم کوبیدم وگفتم: ایول من که خوراکم گیسو گیس کشیه. ای نفس کش.... بزنم کیو ناکار کنم؟ بدخواه مدخواه داری بگو بیاد جلو.شروین یه لبخندی زد و در حالی که روشو برمی گردوند تا بره بیرون گفت: دیوونه.یهو برگشت سمتم و با اخم گفت: خوشم نمیاد کسی غیر من اذیتت کنه. فقط من باید حرصت بدم.پسره ی خل. حق انحصاری حرص دادن من و می خواست.برگشت که بره بیرون که صداش کردم.من: آهای شروین....شروین برگشت سمتم.تهدید آمیز انگشت اشاره امو سمتش گرفتم و گفتم: فقط کافیه یک کلمه، فقط یک کلمه از حرفام به گوش کسی برسه اونوقت بهتره بری برا خودت تو بهشت زهرا قبر بخری چون لازمت میشه. با لبخند یه سری تکون داد و رفت بیرون. وای که چقدر سبک شده بودم. درد و دل چه فازی میدادا. این شروینم گوش مفت داره جون میده واسه سنگ صبور بودن.دراز کشیدم وسریع خوابم برد. در کل نوه های خانم احتشام بچه های خوبی بودن. البته به جز آرشام که من چشم نداشتم ببینمش و آتوسا که اون چشم نداشت من و ببینه.همچین نگام می کرد که می ترسیدم. انگار می خواست خفه ام کنه. این نگاهشم وقتایی شدت می گرفت که شروین بر حسب اتفاق میومد نزدیک من یا به خاطر نبود جا میومد و رو صندلی نزدیک من مینشست. این دختره هم یه چیزیش می شدا. حالا شروین یه حرفی زد این چرا جو زده شده بود. ما گفتیم آرشام باور کنه اما انگاری همه باور کرده بودن. برام عجیب بود چون من و شروین شاید به زور دوتا کلمه با هم حرف می زدیم. یه وقتایی هم از دست هم حرص می خوردیم و یا من با چشم براش جفتک می پروندم یا اون با نگاه بهم مشت می زد. حالا خوبه شروین به آتوسا هم محل نمی زاشت دختره همش رو دسته مبل شروین نشسته بود همچین خودش و خم می کرد که بره تو بغلش. جای درسا خالی بود که دوتا راه کار توپ برای مخ زنی به این دختر یاد بده.همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و بچه ها با هم حرف می زدن. یهو مهیار بلند گفت: بابا این چه وضعشه ما اومدیم ایران اما همه اش تو خونه نشستیم. یه بیرونی یه گشتی یه سفری جایی.حالا داشت دروغ می گفتا. تو این چند روزی که من خونه بودم شاید به زور دو شبش تو خونه بند بودن. از سر شب شال و کلاه می کردن می رفتن دوردور تو شهر. منم هر بار به یه بهانه جیم می شدم و میموندم تو خونه. چه معنی داشت. من پرستار طراوت جون بودم پرستار نوه هاش که نبودم.ملیسا: آره به خدا پوسیدیم اینجا. من میگم چه طوره بریم مسافرت. به خدا چند وقت دیگه که برگردیم خونه دلمون واسه این روزایی که بی خودی تو خونه هدر دادیم می سوزه.چقدرم اینا تو خونه بودن که بخوان وقتشون و هدر بدن.ماکان: مسافرت ایده خوبیه من باهاش موافقم. اما کجا بریم؟ملیسا: بریم ایران گردی؟ اصفهان شیراز. یا بریم زیارت مشهد چه طوره؟فرناز: میگم بریم کیش. دوست دارم اونجا رو ببینم.مهیار: وای نه من حوصله گرما و خفگی و ندارم. حوصله درس تاریخ و اینا رو هم ندارم. می خوام برم یه جایی حال کنم . خوب می خواستی حال کنی همون کشوری که بودی میموندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟ اینجا ایرانه این مدلی حال می کنن.فرناز اخمی کرد و با غرغر گفت: من دلم می خواست برم گیش، دلم شنا می خواست. دریا می خواست. آتوسا که طبق معمول رو دسته مبل شروین نشسته بود یهو با ذوق دستش و از پشتی مبل برداشت و یه دستی بهم کوبوند. انقدر سریع و هول این کارو کرد که گفتم الان به آرزوش می رسه و میوفته تو بغل شروین. اما انگار قسمت این دختر نیست که بفهمه شروین یه بغل گرمی داره. وای خفه بشی آنید بی تربیت هیز.آتوسا با هیجان گفت: چه طوره بریم شمال. هم دریا داره که فرناز می خواد هم مثل کیش گرم نیست که مهیار غر بزنه هم میشه حال کرد. هم جنگل و کوه و هر چیز سیاحتی که بخواین داره. تازه امامزاده هم داره برای جنبه زیارتیش. حالا یعنی شمال همه اینا رو داره؟ دریا و جنگل و کوهش یه چیزی ولی این چه می دونست شمال تو این تابستون وامونده با اون هوای شرجیش چه پدری از آدم در میاره. با تصور اینکه اینا برن اونجا و از گرما به ... خوردن بیوفتن باعث شد که یه لبخند بیاد گوشه لبم.بچه ها داشتن در مورد پیشنهاد آتوسا بحث می کردن. ظاهرا" همه با شمال موافق بودن.آتوسا یه فکری کرد و سریع گفت: چه طوره بریم ویلای شروین. از چند سال پیش که شنیدم شروین ویلا خریده اونجا، همه اش دلم می خواست برم ببینمش. بعد رو به شروین گفت: شروین بریم ؟؟؟؟ بریم دیگه....انگار فقط موافقت شروین لازم بود تا همین الان اینا راه بیوفتن.آخی ببین چه جوری التماس میکنه شروین ببرتش ویلا این شروینم که مثل یه تیکه سنگ بی حرف نشسته و براش مهم نیست یه ملت منتظر دارن نگاش می کنن.ببین چه آرزو به دل هایی هستن.با تصور اینکه الان تو این جمع تنها کسی که تونسته ویلای شروین و ببینه منم یه ذوقی کردم و تو دلم برای همه شون شکلک در آوردم که دلشون بسوزه من رفتم ویلاش تازه اصراری هم نکردم خودش من و برد. بی خبر...... ولی حسابی حرصم داد..... بی خیال مهم اینه که من رفتم و اینا نرفتن.یهو چشمم به مهام افتاد.... البته به غیر مهام که زودتر از من ویلا رو دیده. ولی خوب اون به حساب نمیاد چون قدیمی شده. خیلی وقت پیش رفت بود.اما چه شمال ندیدن این بچه ها. نمی خوام ..... مگه اونجایی که زندگی میکنین شمال نداره که می خواین برین شمال ما.... چه صاحب شده بودم شمال و .... ارث بابام بود.... همون بابایی که من و به فرزندیشم دیگه قبول نداره.... همون بابایی که یه زمانی به داشتنم افتخار می کرد. با یاد بابام و خونه امون. یهو بغض کردم. یه آه پر حسرت از سر دلتنگی کشیدم. اشکم در نمیومد اما دماغم به فین فین افتاده بود. وای که بمیری آنید که هیچ وقت دستمال همرات نیست. سرمو بلند کردم که ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. که اگه نیست با آستینم جلوی مماخمو بگیرم. تا سرمو بلند کردم چشمم به شروین افتاد که زل زده بود تو چشمام و چشماشو یکم ریز کرده بود. واه چرا همچین نگاه میکنه. انگار دزد گرفته. خوب بابا هنوز که دماغم و با آستینم پاک نکردم که داری بهم چشم غره می ری. بی خیال آب بینیم شدم. فوقش میومد پایین اون موقع یه فکری واسش می کردم. بهتر از این بود که شروین اینجوری نگام کنه.با چشم دنبال دستمال می گشتم که اگه اوضاع ناجور شد شیرجه برم روش که صدای شروین توجهمو جلب کرد.شروین: باشه می ریم به شرطی که همه مون بریم.واه مگه قرار بود دوتاتون جا بمونه؟ خوب همه تون میرین دیگه.آتوسا با عشوه گفت:

معلومه که هممون میریم شروین جون. یه مسافرت دسته جمعی احتشامی. خوبه؟ همه نوه های احتشام میریم. راضی شدی؟شروین سرد نگاش کرد و بی تفاوت گفت: منظورم فقط نوه های احتشام نبود. منظورم همه اینایه که اینجان.یه نگاه به دور و برم کردم. الان منظورش کیه؟ غیره نوه ها خود طراوت جون هست. مهامم که همیشه اینجاست منم هستم. مهری خانم هم هست. دیگه کی میمونه؟آتوسا گیج گفت: یعنی کیا؟؟؟؟؟شروین با انگشت من و مهام و طراوت جون و نشون داد. دهنم باز مونده بود. نگاهم به مهام افتاد اونم بهت زده بود. آخه ماها اصلا" برنامه سفر نداشتیم. اونم من که تازه یه هفته بود از شیراز برگشته بودم. سفر چه وقته بود؟؟ خوب با فک و فامیلات برو بزار ماهام زندگی کنیم. چی کار به کار ماها داری.طراوت جون: منم موافقم خوبه که شما جوونا یه مسافرت برید. شاید اونقدر بهتون خوش گذشت که مجبورتون کرد هر سال بیاید ایران. مهام و آنیدم میان باهاتون. اما من نمی تونم. هم جون تو ماشین نشستن و ندارم هم اینکه اینجا کار دارم.نوه ها ساکت به مادر بزرگه نگاه می کردن. من و مهام هم. مهام: منم مزاحم جمع فامیل نمیشم. برید بهتون خوش بگذره.آتوسا منتظر داشت به من نگاه می کرد تا منم شرمو کم کنم. دختره فیسی تو هم نگام نمی کردی

********************

من: منم نمی تونم بیام من تازه مسافرت بودم و دیگه مرخصی ندارم.شروین بی تفاوت گفت: خوب پس مسافرت کنسله.جیغ همه در اومد.آتوسا با جیغ گفت: وای چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین همون جور سرد و خشک گفت: چون من گفتم این جمع و تو ویلام می خوام. حالا مامان طراوتو میشه درک کرد که واقعا" نمیتونه بیاد اما مهام و آنید چی؟ یه لبخند بدجنس زد و گفت: تا اینا نیان به من خوش نمیگذره.آتوسا رو کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین برگشت با غضب نگاهم کرد که من خودمو تو صندلی فرو کردم از ترسم. جالب اینجا بود که فقط به من نگاه می کرد به مهام کاری نداشت.ای مرگ بگیری پسر الان دختره میاد گیسای منو میکنه کچل میشم کسی من و نمیگیره رو دست ننه جون تو میمونما. ننه بابای خودم که من و نمی خوان.ولوله ای افتاده بود هر کی یه چی میگفت. یکی میگفت: خوب بیاین دیگه. به خاطر ما. یکی میگفت: شروین راست میگه هر چی بیشتر باشیم مزه اش بیشتره. چه پیله ای هستنا من عمرا" با این آتوسا و آرشام بیام جایی. بابا من تازه مسافرت بودم. مسافرت سالی یه بار ، نه؟؟؟؟؟؟؟ دو بار ........ نه هر دوماه درمیون. دیگه زیادیشم لوس میشه.مصمم بودم که بمونم تو خونه ور دل طراوت جون. مهام از بس که اصرار کرده بودن بهش راضی شده بود اما گفته بود چند روز بعد اینها میره تا یه سرو سامونی به کارای شرکتش بده و کارها رو بسپره به یکی. حالا همه منتظر موافقت من بودن. طراوت جون: اگه مشکل آنیده که من میگم میاد.من با دهن باز: طراوت جون میاد چیه. من مگه چقدر وقت تفریح دارم. این ماه که یه هفته اش مسافرت بودم. به شوخی گفتم: نکنه می خواین من و بفرستین اونجا که از حقوقم کم کنید.طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: اگه بری تشویقی هم می گیری. با اینکه با چشمک بود اما خیلی جدی بود. یه آن فکر تشویقی ذوق زده ام کرد. با سوظن به طراوت جون نگاه کردم و گفتم: جدی؟ تشویقی می دین؟سرشو نزدیک من آورد و آروم گفت: ساختن با نوه های من سخت تره تا با من. شروین و که تونستی با یه مسافرت از این رو به اون رو کنی. اگه بتونی براشون خاطره خوب بسازی که بازم تشویق بشن بیان ایران تشویقی که سهله هر چی بخوای بهت میدم.وا به من چه مگه من اینجا کش برگردونم به ایران اینا نخوان دیگه بیان ایران به من و تو کاری ندارن. 1000 تا خاطره خوبم بساز براشون. تازه شروین کجاش بعد سفر از این رو به اون رو شده؟ درسته که یه وقتایی مهربون و آدم میشه اما هنوز همون یخی که بود هست.خلاصه بعد کلی اصرار قبول کردم. بیشتر هم به خاطر اون تشویقی. خوب چی کار کنم تو این اوضاع که دیگه از آقاجون خبری نیست تشویقیه به کارم میاد.ای خدا ........... انگاری این شمال و ویلای شروین تو بخت و اقبال و سرنوشت من قفل شده. هر بار به زور و تهدید و تطمیع و قول و اینا باید برم.شب که داشتم از پله ها بالا می رفتم که برم بخوابم شروین و جلوی در اتاقش دیدم.همش تقصیر این بود با اون پیشنهاد مسخره اش که من الان مجبورم آتوسا و آرشام و تحمل کنم.با حرص بهش چشم غره رفتم. شروین اما آروم دست به سینه ایستاده بود و به در باز اتاقش تکیه داده بود. شروین: برای فردا آماده باش.با حرص گفتم: خوب با فامیلات می رفتی دیگه من و می خوای ببری چی کار؟ پرستار مفت می خوای؟ من که می دونم می خوای من و بیگاری ببری اونجا تا براتون بپز و بشور کنم.شروین یه پوز خندی زد و گفت: دقیقا، می خوام ببرمت تا هنر آشپزیتو نشونشون بدی ببینن دختر ایرانی آشپزیش حرف نداره.با حرص بهش چشم غره رفتم. بی تربیت بی ادب برو خودتو مسخره کن.پوزخندش رفت. در حالی که تکیه اشو از دیوار بر می داشت سرد گفت: گفتم بیای چون احساس کردم دلت برای شمال و .... خانواده ات تنگ شده. بهت زده بهش نگاه کردم. اصلا" فکرشم نمی کردم که متوجه ناراحتی و بغضم شده باشه. پس این همه اصرارش به خاطر خودم بود؟ این توجه کردنشم خرکی بود. حتما" باید انقدر سرد و شل این جمله رو می گفت؟هان چی پس با محبت و عشق بگه بیا بریم شمال عزززززززززززززیزم برات خوبه؟ تو هم یه چیزیت میشه ها. توهم دوست دختری گرفتت.شروین: برو بخواب. سفر برات لازمه.خودش رفت تو اتاقشو در بست.آخی چه پسر خوبی. شروینیییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی................ .......رفتم تو اتاقم و راحت خوابیدم.


اینم اخرین پست امروز!


صبح به زور ساعت 9 بیدار شدم. گفتم زشته دیگه تا لنگ ظهر بخوابم. حالا طراوت جون و شروین می دونن من خوش خوابم دیگه فک و فامیلشون که نباید بفهمن که.بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایین. غیر طراوت جون کس دیگه ای بیدار نشده بود. نشستم صبحانه ام و خوردم. یکم با طراوت جون حرف زدم. بازم سعی کردم راضیش کنم بزاره من بمونم تهران اما کو گوش شنوا.
آخرش که دیدم بی فایده است پا شدم رفتم سراغ گلهام تو باغکه یکم بهشون برسم. اگه قرار بود بریم مسافرت معلوم نیست اینا کی رضایت بدن و برگردن. نگران گلهای خوشگلم بودم. رفتم پیش مش جعفر و کلی سفارش که جون شما و جون این گلهای من مثل چشماتون ازشون مراقبت کنید. همچین التماسش می کردم که اگه یکی می دید فکر می کرد دارم بچه هامو می زارم پیشش برم سفر. تا ظهر خودمو سرگرم گلهام کردم. واسه ناهار اومدن صدام کردن. بعد ناهار این نوه های احتشام هر کدوم یه ور ولو شدن. یه لحظه شک کردم. نکنه سفر کنسل شده و هیچکی به من نگفته. اینایی که من می دیدم هیچ کدوم به قیافه هاشون نمی خورد قصد سفر داشته باشن. تو دلم ذوق زده از اینکه ایول خودشون بی خیال شدن. ساعت 2 با خیال راحت رفتم تو اتاقم دراز کشیدم.آخیش ..... خوب شد وسایلم و جمع نکرده بودم وگرنه الان باید غصه باز کردنشون و می خوردم.خوشحال واسه خودم تو اتاق موندم و یکم اس ام اس بازی کردم با دخترا و یکم با کامپیوتر ور رفتم و یکمم فیلم دیدم. ساعت از 5 گذشته بود که دیدم بیرون سرو صداست.

وا اینجا که تا حالا ساکت بود کی شلوغ شد؟ یعنی مهمون اومده؟کنجکاو در و باز کردم و به بیرون سرک کشیدم. داشتم می مردم از فضولی ولی حس پایین رفتن و نداشتم. یهو در اتاق شروین باز شد و شروین چمدون به دست و آماده و لباس پوشیده اومد بیرون. با دهن باز و متعجب داشتم بهش نگاه می کردم. شروین یه نگاه به من کرد و گفت: چرا هنوز حاضر نشدی؟من: برای چی حاضر شم؟یه اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم شمال؟ من: قرار؟ مگه کنسل نشد؟کلافه دست به سینه ایستاد و زل زد به من.شروین: به خدا تو حیفی اینجا. آخه عقل کل مگه دیوونه ایم دیروز انقدر بحث کنیم به خاطر رفتن و امروز کنسل کنیم؟با گیجی سرمو خاروندم و گفتم: چه می دونم. آخه از صبح هیچ کدوم هیچ حرکتی نکردین منم فکر کردم بیخیال شدین.شروین یه پوفی کرد و گفت:

حالا که فهمیدی بیخیال نشدیم بدو برو حاضر شو.مجبوری برگشتم تو اتاق. ای که چقدرمن از ساک جمع کردن بدم میومد. گیج و هولم بودم که دیگه بدتر. محبت کردم هر چی در دسترسم بود چپوندم تو چمدون. با سرعت نور حاضر شدم و به زور کشون کشون چمدون به دست از اتاق اومدم بیرون. یه نگاه به پله ها کردم و غم باد گرفتم. چه جوری با این چمدون سنگین برم پایین؟یه یا علی گفتم و چمدونم و همچین کشیدم بالا که خودم یه وری کج شدم. یکی یکی از پله ها میومدم پایین.وای که بگم خدا چی کارتون کنه که مسافرت نخواین. اصلا" بخواین به من چه؟ من و چرا وبالتون کردین؟ من نخوام دم شماها باشم کی و باید ببینم؟ وای که چقدر این چمدون سنگینه. من بی جون چه جوری این و تا دم ماشین ببرم آخه؟ وای سنگینه. اما نه انگاری سنگینم نیستا چرا یه دفعه ای انقده سبک شد.

وا چرا مثل بالن چمدونم داره میره بالا؟همه این اتفاقایی که واسه چمدونم می افتاد و حس می کردم، نمی دیدم چون چشمم به پایین پله ها بود و چمدون و پشتم می کشیدم. با تعجب رومو برگردوندم دیدم که شروین پشت سرمه و چمدونم و با یه دست بلند کرده. من: وا تو از کجا پیدات شد؟ آخرین دفعه که دیدمت داشتی می رفتی پایین.شروین: خوب دوباره اومدم بالا باهوش.من: چرا اونوقت؟شروین اون یکی دستشو آورد بالا و گفت: عینکمو جا گذاشته بودم برگشتم برش دارم. حالا می خوای حرکت کنی یا نه؟من: اهان باشه. دستم هنوز به چمدون بود. حرکت کردم که بیام پایین از پله که دیدم چمدونم حرکت نمیکنه.برگشتم ببینم چرا من می رم ولی چمدونم نمیاد که دوباره شروین و دیدم که متعجب نگاهم می کنه.شروین: واقعا" تو یه چیز عجیبی هستی در دنیا. دختر تو که زورت به چمدونت نمی رسه. می ببینیم که من چمدون و بلند کردم خوب دیگه کشیدنت چیه؟ برو ، برو منم چمدونتو میارم.بی تربیت. حالا من عصبی بودم هواسم به این چیزا نبود تو باید انقدر من و ضایع کنی؟ گودزیلا؟یه پشت چشم براش نازک کردم و از پله ها اومدم پایین. طراوت جون و بغل کردم و کلی سفارش که برنامه هاتون و مرتب انجام بدین ومواظب باشید

و از اینا. از کل اهل خونه هم خداحافظی کردم. کلا" خونه طراوت جونو بیشتر از خونه مامانم اینا بهم خوش می گذشت انقده که طراوت جون من و راحت گذاشته بود. خداییش مثل مامانم و مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. اونم هوامو حتی از شروین که نوه اش بود بیشتر داشت. می دونم فرستادنم به این سفر برای این بود که دلش نمیومد من تنها بمونم تو خونه. دوست داشت برم بهم خوش بگذره. اما واقعا" بودن با طراوت جونم بهم خوش می گذشت. دوست داشتم که باهاش وقت بگذرونم.مخصوصا" الان که بی خانواده شده بودم. بابام که اون جور مامان بیچاره ام هم به خاطر بابام نمی تونست حتی یه زنگ بزنه بهم. من بابام و خوب می شناختم. مامانمم خوب می شناسم. این همون زنیه که من خودم 1000 بار بهش گفتم زندگی با این بابام و تموم کنه و حداقل به آرامش فکری برسه.

حداقل انقدر همیشه تو استرس و عذاب و هول و ولا زندگی نمیکنه. اما مامانم اوایل به خاطر بچه های کوچیکش بعدم به خاططر من و آنیتا که دختر بودیم و نمی خواست با جدا شدن از بابام زندگی ماها رو خراب کنه. الانم مطمئن بودم دلش خونه اما به خاطر بابا حتی فکر تلفن کردن به منم نمیکنه. یه جورایی بابا حواسش به کل خونه بود و کسی بدون اجازه اش آبم نمی تونست بخوره. البته من یکی از دستش در رفته بودم. بی خیال فکر کردن به چیزایی که نمی تونی تغیرشون بدی چه فایده داره. یه آه کشیدم و دنبال شروین از عمارت اومدم بیرون.قرار بود با دوتا ماشین بریم. راننده هام شروین و آرشام بودن. عمرا" من تو ماشین آرشام می نشستم رفتم کنار ماشین شروین ایستادم. آتوسا بدو بدو خودش و رسوند به ماشین شروین و گفت: من با شروین میام. بیا دختره جول پسر ندیده کنه. اه چرا من انقده از این دختره بدم میومد بی خودی؟ مهیارم اومد و گفت: پس منم با شروین میام که تعداد مساوی تو ماشینا تقسیم بشیم. برا من که مهم نبود کی تو ماشین باشه من از همون اول می خوابیدم.

آتوسا سریع رفت رو صندلی جلو نشست که کسی دیگه ای نتونه بشینه. دختره بی تربیت خوب می زاشتی مهیار جلو بشینه. نمی مردی یه بارم پشت بشینی.بی حرف سوار ماشینا شدیم. وای که چقدر دلم می خواست آتوسا رو بزنم بس که حرف می زد و الکی خودش و هیجانی نشون می داد و تا تقی به توقی می خورد هی دست می زد به بازوی شروین.

با سر و صدا و اداهای این دختر مگه می تونستم بخوابم؟ این جاده ندیده هام هر نیم ساعت یه بار می زدن کنار و یک ساعت می ایستادن. دیگه هلاک بودم. راه 4 ساعته رو داشتیم 8 ساعته می رفتیم و منم گیج خواب بودم اما به خاطر این کلاغ خانم نمی تونستم بخوابم. تا چشم رو هم می زاشتم الکی یه جیغ می کشید که مثلا" با دیدن طببیعت ذوق مرگ شده.

دیگه سر گیجه گرفته بودم از دستش. شروین: آنید حالت خوبه؟با صدای شروین چشمام رفت سمتش. داشت از تو آینه نگاهم می کرد.با اخم به زور گفتم: خوبم.حالمو فهمید. چشمای قیلی ویلی رفته ام داد می زد چه مرگمه. آتوسا دوباره یه جیغ کشید که حسابی عصبیم کرد. می خواستم گیساشو دور دستم بپیچم و پرتش کنم از ماشین بیرون. شروین: آتوسا ساکت یعنی چی که هی جیغ میکشی.آتوسا: آخه خیلی قشنگه اینجا.مهیار: خوب ماها هم داریم این قشنگی و می بینیم پس چرا ما جیغ نمیکشیم؟آتوسا با حرص چرخید سمت مهیار و گفت: بس که بی ذوقید.مهیارم اداشو در آورد: بس که بی ذوقید. نخیر خانم ما لوس نیستیم از این اداها در بیاریم. آی که دلکم می خواست بپرم مهیارو بغل کنم که این جوری حال این آتوسا رو گرفته بود و حرف دل من و زده بود.شروین:

مهیار راست میگه یکم آروم بشین سر جات شاید کسی بخواد استراحت کنه.یهو آتوسا با حرص برگشت و بهم یه چشم غره توپ رفت.وا چرا همچین کرد؟ من بدبخت که لام تا کام حرف نزدم اصلا". به درک دختره خود درگیر.با تشرای شروین و مهیار این سوت هیجان ساکت شد و من بدبخت بعد 3:30 بیداری در جاده تونستم بخوابم. نمی دونم ساعت چند رسیدیم ویلا فقط یادمه با تکونهای کسی یه کوچولو چشمام وباز کردم.مهیار داشت تکونم می داد و می گفت: بیدار شو رسیدیم. چشمام و نصفه نیمه باز کردم. هنوز گیج خواب بودم. نمی خواستم خوابم بپره. به زور خودمو از ماشین پرت کردم پایین و تلو تلو خورون و با چشمای نیمه باز رفتم تو ویلا. از پله ها بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. انگاری همه در حال در آوردن وسایلشون از تو ماشین بودن. اولین دری که جلوم بود و باز کردم و بی حال رفتم تو و خودمو پرت کردم رو تخت. وای که چقدر خوابیدن رو تخت فاز می داد. ولی این مانتوئه اذیتم می کرد. به زور با همون چشمای بسته مانتو و کفشم و در آوردم و دراز کشیدم رو تخت. وای که چقدر خواب خوبه.دیگه چیزی نفهمیدم. انگار بیهوش شدم.

وای چقدر تشنم بود. آب .... الان یه لیوان آب خنک می چسبه. نمی خوام چشمام و باز کنم. خوابم می پره. وای چه خوبه دارم خواب آب خنک می بینم. قربون دستت مامان ثواب کردی این یه لیوان آب خنک و دادی دستم. می دونستم دارم خواب می بینم. اما نمی خواستم چشمم و باز کنم. تو همون حالت خواب آلودی اومدم یه غلتی تو جام بزنم اما هر چی سعی کردم این تنم نچرخید خدایا چرا من اینجوری شدم. چرا نمی تونم تکون بخورم. وای ننه نکنه از این جک و جونورا از این چیزا که میگن میوفته رو آدم بعد تو نمی تونی حتی انگشتت و تکون بدی باشه. اسمش چی بود؟؟؟ آهان یادم اومد بختک. سعی کردم انگشت دستمو تکون بدم اما نمیشد انگشت پام.... اه چرا تکون خورد اما فقط در حد همون انگشت. نه دست نه پا نه کمرم و نمی تونستم تکون بدم. وای خدا نکنه این بختکه خفم کنه بمیرم. من هنوز جونم 1000 تا آرزو دارم. درسته ننه بابام من و نمی خوان اما نزار داغ جوون ببینن. آنید چشمات و باز کن لااقل این بختک و ببینی شاید تونستی یک کاریش بکنی. اما نه می ترسم اگه ترسناک باشه چی؟ حالا تو سعیتو بکن شاید پلکات اصلا" باز نشد. آروم سعی کردم چشمام و باز کنم. بدون هیچ زحمت اضافه ای نیمه باز شدن. آخ جون پس چشمامو می تونم حرکت بدم. آروم آروم چشمام و باز کردم. جلوم دیوار بود. البته دیوار دیوارم که نه رنگش با دیوار فرق داشت. سرمو نمی تونستم به چپ و راست تکون بدم.

انگار یه چیزی دست و پام و سرمو کل هیکلمو قفل کرده باشه.سرمو آروم بالا بردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییاین چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه من دارم خواب می بینم . ... این اینجا چی کار میکنه؟سرمو که بلند کردم رخ به رخ شروین شدم. چونه اش به فرق سرم می خورد. این چرا تو حلق منه؟ به زور چشمام و چپ کردم تا یه چیز کلی از موقعیتم دستم بیاد.اولین چیزی که دیدم بازوهای عضله ای شروین بود که دور شونه ام پیچیده شده بود. یکم پایین تر با پاش پاهامو تو هم قفل کرده بود جوری که هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم.اصلا" من کجا بودم؟ چرا شروین این جوری من و گرفته بود؟ یه نگاه چپکی به زور به جایی که بودیم کردم. انگاری تو یه اتاق خواب بودیم. رو یه تخت اما من و شروین دوتایی باهم رو یه تخت چی کار می کردیم؟ من کی اومده بودم اینجا که نفهمیدم.سعی کردم تکون بخورم اما نمی شد هر چی من بیشتر تقلا می کردم حلقه دست و پای شروین دورم محکمتر میشد. دیگه کلافه و خسته شده بودم. عصبی با صدای کمی بلند که تو سکوت اتاق بلندتر به نظر می رسید گفتم: بیدار شو ببینم، خفه ام کردی. نفسم بند اومد. شروین با توام بیدار شو.من این همه جیغ کشیدم آقا تازه پلکشون تکون خورد. خواب آلود یه چشمش و باز کرد و یه خمیازه کشید که من و یاد غرش شیر انداخت به همون اندازه دهنش باز شده بود. با صدای خواب آلود و کشداری گفت: بیدار شدی؟چه ریلکسم بود پسره پروو انگار هر روز تو همین حالت و موقعیت بیدار میشه.من: پاشو ببینم خودتو تکون بده احساس می کنم تو تابوتم که نمی تونم تکون بخورم.شروین جفت چشماش و باز کرد و خیلی خونسرد بازوهاش و شل کرد و پاشم از دور پام جمع کرد و یه غلتی زد و طاق باز خوابید.سریع تو جام نشستم و با دو تا دست بازوهام و ماساژ دادم.

عصبانی برگشتم سمت شروین که با دیدن بالا تنه لختش دهنم باز موند از تعجب. خاک عالم این چرا لخته؟ البته شلوار پاش بودا. اما خوب همون نداشتن بلوز کافی بود تا تو ذهن من لخت به نظر بیاد. اما چه هیکلی چه شکمی. ایوال. به زور جلوی خودمو گرفتم که بهش نگاه نکنم. سریع ملافه رو کشیدم رو تنش و با اخم گفتم: خودتو بپوشون بی ادب. خجالتم خوب چیزیه.با تعجب چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد.شروین: خجالت؟ برای چی؟من: خیلی پرویی چرا لباس تنت نیست؟ پاشو یه چیزی تنت کن.بی خیال روشو برگردوند و ملافه رو پیچید دور خودش و دوباره چشماش و بست و با چشم بسته گفت: ول کن اول صبحی.تازه یاد موقعیتم افتادم . من تو بغل این گودزیلا روی یه تخت توی یه اتاق چی کار می کردم؟ اصلا این اتاقه مال کجاست؟ اتاق من که نیست پس کجاست.با حرص بالشتم و گرفتم و محکم کوبوندم پشتش. انتظار این حرکت و ازم نداشت سریع تو جاش نشست که ملافه از روش افتاد و منم چشم منحرفم رفت سمت سینه های برجسته و عضله ای و پهنش. شروین عصبانی گفت: یعنی چی ؟ چرا می زنی؟برو بابا الان کار دارم دارم هیزی میکنم بزار بعدن جوابتو می دم. شروین بالشت و پرت کرد سمتم و با صدایی که دیگه عصبانی نبود بیشتر توش خنده بود گفت: هویییییی با تواما. چشمام این بالاست.هوییییییی که گفت کار خودش و کرد. اخمام رفت تو هم. البته بیشتر برا این بود که سه ی هیزیمو بگیرم. یه جورایی دست پیش بگیرم پس نیوفتم.من: هوی تو کلاته. بی تربیت. میگم اینجا کجاست؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ برای چی ما رو یه تختیم برای چی منو بغل کرده بودی.شروین: صبر کن یکی یکی. خوبه فهمیدم علاوه بر صفات قشنگ دیگه ات، حافظه اتم ضعیفه. من:

منو مسخره نکن جوابمو بده.شروین آروم تر گفت: ما شمالیم یادت نیست؟ دیشب اومدیم. تو تو راه خوابت برد. به ویلا که رسیدیم اومدی تو ویلا. من مجبور شدم چمدون تو رو هم بیارم بالا. بعد کلی رانندگی اومدم تو اتاقم بگیرم بخوابم که دیدم تو اینجا خوابی.تازه یادم اومد. یادمه اولین دری که دیدم باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو تخت.من با اخم: خوب دیدی منم چرا نرفتی بیرون؟شروین یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاقه منه ها تو اومدی اینجا من برم بیرون؟ بعدشم همه اتاقها پر بودن. وای راست میگه اینجا در کل سه تا اتاق بیشتر نداشت. این همه آدم تو این اتاقا چه جوری جا شدن؟ من: خوب حالا اومدی خوابیدی چرا اون جوری من و بغل کرده بودی؟ چرا لباس تنت نبود؟ چشمم افتاد به لباسهای خودم. یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار جین پام بود. اما چرا مانتو نداشتم؟ شالم کجا بود؟من: مانتوم کو؟ کی درش آورد؟شروین کلافه پوفی کرد و گفت: آنید صدات و بیار پایین الان همه رو بیدار می کنی. خوش خواب خان مانتوتون و خودتون در آوردین چون من که اومدم مانتو تنت نبود. منم با لباس خوابم نمی بره. بعد یهو اخم کرد و بهم نگاه کرد و با حالت تهاجمی گفت: بعدم روت میشه بگی بغلم کردی؟ من داشتم از خودم محافظت می کردم. اگه اونجوری سفت نگرفته بودمت تا حالا خونین و مالین شده بودم.با دهن باز داشتم نگاش می کردم. بمیری آنید که هیچ مدله نرمال نیستی.شروین: تو همیشه این جوری تو خواب مشت و لگد پرت میکنی؟ من بدبخت دیشب دراز کشیدم بخوابم که تا چشمام و بستم یه چیزی محکم خورد به بینیم.

با وحشت چشمام و باز کردم دیدم دست خانمه که کوبیده شده به دماغم. دستت و گذاشتم بغلت دوباره چشمامو بستم. یهو یه کنده افتاد رو شکمم. چشمامو باز کردم دیدم پات و انداختی رو شکمم. نفسم به زور بالا میومد. هر چی هم صدات کردم بیدار نشدی نه که خوابت خیلی سبکه. منم از ترس جونم مجبور شدم اونجوری بپیچم دورت که تا صبح تکون نخوری.خجالت زده سرمو انداختم پایین. واسه همین بود که همیشه تنها می خوابیدم. حتی اون شبی که واسه عروسی مریم دخترا تو اتاق من خوابیدن چندتا بالشت بین من و خودشون گذاشتن که از حملات من در امان باشن. خوب به من چه می خواست اینجا نخوابه. می رفت رو زمین. خیلی پرویی اومدی جاش و گرفتی روتم زیاده.هنوز داشتم واسه ضایع بازی خورم و اخلاقای خوشگلم غصه می خوردم که شروین از جاش بلند شد.من: کجا؟شروین تو جاش ایستاد و گفت: خوابیدن که نزاشتی بخوابم ، خوابم که پرید برم دست و صورتمو بشورم برم یه چیزی واسه صبحانه بگیرم.من: آهان....تا شروین رفت تو دستشویی من سریع دراز شدم رو تخت و ملافه رو تا خرخره کشیدم بالا و چشمام و بستم. شروین هم بعد چند دقیقه اومد بیرون و لباس عوض کرد و رفت بیرون از اتاق. منم تمام مدت چشمام بسته بود. خیالم که راحت شد رفته بیرون ریلکس یه غلتی خوردم . خوب الان که هنوز کسی بیدار نشده شروینم که نیست. بزار بخوابم یه ساعت دیگه که همه بیدار شدن خودمو تو یه اتاقی می چپونم. چشمام و بستم و سه سوت خوابم برد.یه تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. آخیش چه خوابی بود..... وایییییییییی مامان ..................تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که رو تخت کنارم نشسته بود و نگام می کرد. یه جوری نگاه می کرد نفهمیدم عصبانیه ناراحته چیه.....اما خوب دیدنش باعث شد سکته رو بزنم. دستم رو قلبم بود. با اخم نگاش کردم و گفتم. من: تو نمی دونی نباید کسی و تو خواب اینجوری نگاه کنی؟هیچی نگفت. چقدر عجیب که شروین حرف نزد. مشکوک نگاش کردم و گفتم: چیه؟ چرا ساکتی؟شروین دست به سینه شد و همون جور که نگاهم می کرد گفت: دارم فکر می کنم تو چه طور تونستی راحت بخوابی؟ یعنی هیچ عذاب وجدانی نداری؟ من و اونجوری از خواب بیدار کردی و بعد خودت گرفتی خوابیدی؟خبیث خندیدم و گفتم: یه اپسیلومم عذاب ندارم.شروین جواب خنده امو با یه لبخند خبیث داد و گفت: خوب شاید بعد از شنیدن حرفم یه چیزی حس کنی.بی خیال گفتم: عمرا" عذاب مذاب تو مرام ما نیست.شروین:

یعنی حتی اگه بگم تو این اتاق موندنی شدی هم چیزیت نمیشه؟من با جیغ: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبخند خبیث شروین عمیق شد و گفت: اگه یکم سحر خیز تر بودی شاید میشد یه کاری کرد. همون جور که از جاش بلند میشد گفت: اولا" که هیچ اتاقی نیست که تو بری توش. دخترا 3 نفره تو اتاقن و پسرا هم که وضعشون بدتره چون قراره مهامم بیاد. دوما" که تو دیر بیدار شدی و همه فهمیدن دیشب تو این اتاق خوابیدی.با دست موهامو کشیدم و گفتم: وای خدا بی آبرو شدم رفت الان چه فکرایی می کنن.چشمم خورد به شروین که با این حرف من به یه نقطه خیره شد و بعد چند ثانیه یه لبخندی زد و گفت: آره چه فکرایی هم می کنن.با حرص بالشت و پرت کردم تو صورتش. بی تربیت داشت تصور می کرد فکراشونو. یعنی خیلی بی تربیت بودن اگه فکر ناجور بکنن.شروین خونسرد گفت: چرا ناراحتی؟ خوب اینا فکر می کنن تو دوست دخترمی پس جای نگرانی نیست.چشمام گرد شده بود. من: یعنی چی جای نگرانی نیست. این که بدتره. چه معنی داره دوست دختر شب تو اتاقه دوست پسرش بخوابه.شروین دوباره به یه نقطه نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت: ام.... خیلی معنی داره.با حرص و جیغ گفتم:

شروینننننننننننن.............شروین: جانم..................چشمام از جانمش گشاد شد. بله؟ با من بود جانم؟ معلوم نبود تو خیالش چیا دیده که انقده مهربون شد یه دفعه. جانم !!!!!!متعجب به شروین نگاه می کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه داشتم تمرین می کردم. نمیشه جلوی اینا به دوست دخترم بگم کلفت خوشگله که.............دوباره با جیغ: شروین.......................شروین: خوب بابا انقدر شروین شروین نکن . تازه به نفع خودته اینجا بمونی. هم اینکه اینجا بزرگتر از همه اتاقهاست هم اینکه فقط من و توایم. اتاقای دیکه 3 نفر و 4 نفر توشن. هم اینکه آرشام مطمئن میشه تو با منی و بی خیالت میشه.من: می خوام صد سال سیاه مطمئن نشه. آبروم بره که آرشام مطمئن بشه؟ می خوام چی کار؟ مشکلمم اینه که منو تو تنهاییم تو اتاق.شروین جدی نگام کرد و گفت: در هر حال اتفاقیه که افتاده نمی تونی کاری بکنی. پس انقدر جیغ و داد نکن. پاشو حاضر شو بیا صبحونتو بخور می خوایم بریم بیرون.بعد این حرف از اتاق رفت بیرون و منم مثل این شوهر مرده ها ماتم گرفته پاشدم برم دست ورومو بشورم.البته چندان بدم نبود. شر آرشام به کل کنده میشد. حاضر بودم برای اینکه آرشام و خورد کنم هر کاری بکنم حتی موندن با شروین تو یه اتاق. بدم نیست کی می خواست بره تو اون اتاق با آتوسا... عوق.... حالم بهم خورد.رفتم پایین. مثل دزدا مدام سرک میکشیدم این و رو اون ور هر آن احتمال می دادم یکی مچم و بگیره. راستش زیاد به حرف شروین اعتماد نداشتم. شاید می خواست تلافی بیدار کردنش و سرم در بیاره و با اون حرفاش حرصم بده.تو پله ها که کسی و ندیدم. با نیش باز و خوشحال اومدم پایین. رفتم سمت آشپزخونه که یهو متوقف شدم. از شانس چیزی من همه تو آشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. چقدرم آروم کار می کردن. حالا اگه من و درسا اینا بودیم تا 4 تا ویلا اون طرف ترم میفهمیدن ماها داریم یه غلطی میکنیم.انقده آروم حرف می زدن که اصلا" نمی شنیدی چی میگن. خواستم تا کسی من و ندیده جیم شم برگردم تو اتاق که ....مهیار: ظهر بخیر خانم خوش خواب. راحت خوابیدی؟؟؟؟؟ اگه خوابت کم بود بهت قرض بدم. انقدر تو ماشین خوابیدی چه طور تونستی تا این ساعت بخوابی؟فرار دیگه دیر شده بود با نیشی که عصبی باز شده بود و سعی می کرد شکل لبخند باشه سرمو بلند کردم. با حرفای مهیار همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن. همه خیلی ریلکس و عادی بودن انگار نه انگار که من دیشب تو اتاق شروین بودم.بابا اینا خارجن این چیزا عادیه مثل من ندید بدید نبودن که. خداییش منم خیلی روشن فکر بودم که صبح جیغ و داد نکردم و نزدم شروین و له کنم. ولی خوب اون بدبختم که کاری نکرد. من رفتم اتاقش و تصاحب کردم. اگرم بغلم کرد برای دفاع از جون خودش بود بیچاره.این وسط فقط آتوسا بود که همچین قرمز شده بود و بد نگاهم می کرد که قلبم داشت وا می ایستاد. داشت رو نونش کره میمالید. همچین چاقو رو دستش گرفته بود و با حرص فشار می داد که یه لحظه حس کردم هر آنه که این چاقو رو مثل این فیلمها که نشونه می گیرن پرت می کنن. از این فیلم ژاپنیای تخیلی که همه رو هوا پرش می کنن. فکر می کردم الانه که اون مدلی چاقو رو پرت کنه طرفم و منم مثل اعلامیه میخ شم به دیوار. از ترس آب دهنم و با صدا و به زور قورت دادم سکته ناقص و کرده بودم. چشمم و ازش گرفتم که بیشتر از این سکته نکنم که بدتر سکته کامل و زدم چشمم قفل شد رو آرشام که یه لیوان آب پرتقال دستش گرفته بود و به کابینت تکیه داده بود. همچین این لیوان بدبخت و فشار می داد که دستش سفید شده بود از زور فشار. اینم من و یاد فیلم هری پاتر می نداخت که عمه پسره اومده بود و سر شام انقدر از بابای هری بد گفته بود که هری هم یه کاری کرده بود که لیوان تو دست عمه بترکه. منم احتمال می دادم این حالت برای آرشامم پیش بیاد. بابا من در عرض این چند ثانیه یه دور سینما رفتم و اومدم. خدایش اخم آرشام خیلی ترسناک بود. تو دلم به خودم دلداری می دادم که گمشه پسره متقلب دختر باز عوضی واسه من اخم میکنه هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اصلا" به تو چه ویلای دوست پسرمه عشقم کشید تو اتاق اون بخوابم. شروین: آنید عزیزم بیا بشین جای من صبحونه اتو بخور.جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننن. عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!من از کی عزیز شروین شدم خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟ خاک بر سر بی جنبه ات کنن پسر حالا یه شب تو یه اتاق باهات خوابیدم انقده خوش اخلاق شدی. چیش بی جنبه....
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، LOVE8 ، an idiot ، sosun ، بغض ابر ، مسافرتنها ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd ، Nafas sam
#20
مرسی از اونایی که میاین و میخونین و نظر هم میدین
خواهشا اگه میشه اون سپاس رو هم بزنین !!ثواب داره!


.یه پشت چشم ریز به شروین رفتم که باعث شد یه لبخند خوشگل بزنه. اومد جلو و دستمو کشید و برد نشوندم. تا من نشستم آتوسا با حرص لیوانش و کوبید رو میز و از جاش بلند شد و گفت: من میرم حاضر شم شما هم سریع بخورید حاضر شید.این و گفت و رفت بیرون. بهتر راحت تر غذا می خوردم. کاشکی آرشامم می رفت بیرون. اما این پسره تا آخرش مثل میر غضب ایستاد اون کنار و زل زد به من. منم عمرا" به روی خودم نیاوردم. بزار خوب حرص بخوره انتر. با دل امن صبحونه امو خوردم. بعدم حاضر شدم بریم بازار. وای که چقدر اینا ندید بدید بودن. وقتی جلوی یه بازار محلی نگه داشتیم و اینا پیاده شدن با دیدن صنایع دستیا همچین ذوق کردن که نگو. می رفتن تو مغازه و این جک و جونورای تاکسیدرمی و با ذوق نگاه می کردن. این کلاه حصیری ها رو می زاشتن رو سرشون و چیلیک چیلیک از خودشون عکس می گرفتن. کلی از این آینه و ساعتایی که با گوش ماهی درست شده بودن خریدن. وای اینا چه جوادای کولیی بودن.نکنه ماهام که رفتیم شیراز انقده برای اون شیرازیا عجیب می زدیم. یعنی ماهام این جوری ندید بدید بازی در آوردیم؟دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم و با تعجب به این ندید بدیدا نگاه می کردم. اصلا" قابل درک نبودن برام. چشمم افتاد به آتوسا و شروین که جلوم راه می رفتن.

همچین آتوسا کنه دست انداخته بود دور بازوی شروین که انگار تازه عروس دامادن.از این دختره لجم می گرفت. دوست داشتم یه جورایی حالشو بگیرم. دختره عوضی مثلا" من دوست دختر شروین بودم. اونوقت این پتیاره خانم مراعات من و هم نمی کرد جلو من آویزون شروین می شد و چراغ می داد بهش. حالا درسته بینمون چیزی نبود ولی اینا که نمی دونستن. یه فکری اومد تو سرم. دستامو از جیبم در آوردم و یه لبخند خبیث زدم. با یه ذوق ساختگی شروین و صدا کردم. اینام با تعجب برگشتن ببینن چه خبره. دوییدم سمتشون و با یه تنه آتوسا رو زدم کنارو خودم از بازوی شروین آویزون شدم. شروین و آتوسا هر دو با دهن باز و متعجب بهم نگاه می کردن.با ذوق به شروین نگاه کردم و با یه لبخند عریض گفتم: شروین جون بیا این و ببین چقدر قشنگه.بعدم همچین دست شروین و کشیدم که اول دستش اومد و دو دقیقه بعدش هیکلش حرکت کرد. شروین که حسابی گیج شده بود. برگشتم ببینم آتوسا در چه حالیه که دیدم کبود با مشتای گره کرده با چشمایی که ازش خون میومد بهم نگاه می کنه.انقدر نگاه کن که جونت در بیاد ناسلامتی دوست پسرمه. چه منم باورم شده بودا.شروین و کشیدم جلوی یه مغازه. شروین منتظر نگام می کرد. حالا من این و چرا آوردم اینجا؟ آهان می خواستم یه چیز جالب بهش نشون بدم. حالا چیز جالب از کجا بیارم. چشمم خورد به دو ردیف کلاه. یک ردیف کلاهای کابویی مشکی بودن. یک ردیفم از این کلاهای دخترونه با ربان و از اینا. سریع یکی از اونا رو برداشتم گذاشتم سرم و با یه لبخند ملیح به شروین گفتم: ببین اینا چقدر قشنگن.شروین یه نگاه عجیب به من و یه نگاهم به کلاه کرد.شروین: خوشت اومد؟ باشه ورش می داریم.جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی و ور می داریم من کلاه می خوام چی کار؟سریع یه دونه از اون کلاه کابویی ها رو بر داشتم و با یه پرش گذاشتم رو سر شروین. شروین فقط مات پرشم مونده بود. برای اینکه سه کارمو بگیرم گفتم: خوب اینم قشنگه، خیلی بهت میاد. اینم بگیریم.من عمرا" تنهایی کلاه سرم بزارم.شروین دوباره یه نگاه عجیب بهم کرد. وا این چرا امروز این مدلی نگاه می کنه؟بعدم رفت سمت فروشنده و جفت کلاها رو حساب کرد. منم تو رو دربایسی مجبور شدم کلاهو رو سرم بزارم. چون شروین کلاهشو از رو سرش بر نداشت. داشتم حرص می خوردم که ما دوتا الان مثل منگلا کلاه به سر داریم راه می ریم که چشمم افتاد به آتوسا که با چشمای گرد به کلاه ما دوتا نگاه می کرد. کارد می زدی خونش در نمیومد. تا نزدیکش شدیم یه لبخند به شروین زد

که به شدت من و یاد روباه انداخت. رو به شروین گفت: وای چه کلاه قشنگی. منم یکی می خوام. منتظر به شروین نگاه کرد. شروین با انگشت مغازه ای که ازش کلاه و خریدیم و نشون داد و گفت: از اونجا خریدیم. این و گفت و راهشو کشید و رفت.وای که چقدر قیافه مشت خورده این دختره باحال بود. تو دلم عروسی بود. دوییدم و خودمو رسوندم به شروین اما دستش و نگرفتم برای اطمینان نزدیکش موندم. آرشامم مدام بهمون چشم غره می رفت و حرص می خورد.وای که چقدر دوست داشتم براش زبون در بیارم.ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت 2 بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب.آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم حتما" با این آفتاب می سوزم. شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم.- خودتو قایم کردی؟آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم.آرشام: شروین ولت میکنه.هان؟ چی میگه؟برگشتم نگاش کردم.آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه. احتمالا" از روی تنهایی باهاته وگرنه.....بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه.آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری.پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط 16 سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان 22 سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره.با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم. پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید ... آناهید..... داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد.اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن.رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلم بزارم. اه..... همش تقصیر آرشامه......

دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می داد با صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بسته امو تو آهنگ غرق شدم. دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم. یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم. هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی.شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا ..... تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد می دونن. باعث می شی معذب بشن. شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا" معذب شم خوشمم میاد.من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی. بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه.خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن. پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم . فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست.رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید که گذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی.خنده ام گرفت.من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن.مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا" درسته. خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد. با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟ اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟ من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد. مهیار:

ایول برو که منم اومدم.مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط. چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم. یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین.اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد. از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم. یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم. همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی. یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم.صدا، صدای شروین بود. یعنی درست شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم. شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه.صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه. شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد. با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم. هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست. آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا" داریم می رقصیم. با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار.شروین متعجب گفت: چی؟سریع تر گفتم: دستت و بردار.پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم. دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد.

نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره.شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من..... دستت..... شکمم..... حساس.... قلقلک....چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه. شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟با سر تایید کردم.ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره.شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم.خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد.شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه..... تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات می گیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم. خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم. این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد.اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود.ساعت 11 یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام. چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا" به من محل می زاشت.رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد. شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن.داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد.سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد.حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم. متعجب چشماش باز شد.من: اولن که حجابت و حفظ کن.شروین:

مگه اون برا خانمها نیست؟من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم.شروین: چرا؟عصبی داد زدم: تو واقعا" نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن.آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن....شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا....شروین: فلان و فلون چیه؟دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه.شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته.من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن.شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا" مهم نیست.کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا" به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم.یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟من: خوب تو برو پایین بخواب.شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب.بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت.عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره.ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود.از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروین که راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا" این مدلی نیست.از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین.شروین: نظرت عوض شد؟سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو.شرون پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو.پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری. پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم.به دودقیقه نکشید که خوابم برد.با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد. چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم. خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعوا کرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده. اه اه بدم میادددددددد ....حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم.

اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد. سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلا همانا. اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه.با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از 7-8 دقیقه تلاش مداوم و خستگی ناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت. سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم.شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم. عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون. یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور. حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبخت خالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود.یه آه کشیدم. خدایا من احمق اصلا" یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجا برم من؟ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه....با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم. می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم.اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادم بهش. به شروین نگاه کردم.خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟ حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟ مگه این مجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد.منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟ سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد.

چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود.با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومد سراغم. اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا....تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه.دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم. دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم.صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست. شروین: تو حالت خوبه؟فقط سرمو تکون دادم.از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد. شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟ حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم. نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه.دید جواب نمی دم.

خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم.با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد.شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم.شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟ صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم. انگار فهمید دوست ندارم بگم.قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم.وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمین نگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت.شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت:

پس چرا بلند نمیشی؟؟؟من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا" یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟با سر گفتم آره.کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوب عزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی.با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام..... کثیف میشه.یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره. شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون. بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن.کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد.پسره انتر خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها. عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم. در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شروین اومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم. بیا این و بخور دردت آروم میشه.یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش. با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم.اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟سرمو تکون دادم. شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره.تو چشماش زل زدم. این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جایی که بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد. یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواست به زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش.از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون.با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد.وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود. حتما" اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟حالا چرا خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته.گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی. خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش.از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی. کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم. دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق.سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود.آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره. مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم.از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من.آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت:

بیا این قرصم بخور.اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو این شرایط باید بخوری.با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین. ته مونده نباتمم خوردم. شروین: بلند شو بیا رو تخت.اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی.بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه. شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم. بازم تکون نخوردم. خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم. اه این کی رفت این و آورد؟؟؟آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه.گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا" دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم.

چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم. الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم بعضی وقتها. گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم.صدای شروین و از سمت چپم شنیدم.شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد.سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند. تو بهت و تعجب بودم. باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتم یخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم. نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم.

و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه. مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی.هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد. به همون چشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد.

مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستن هی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون. اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت. مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود.چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود. چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم. دلم خیلی بهتر بود... آروم بودم.... عصبی نبودم.... تنم گرم شده بود.... چشمام سنگین بود..... نباید بخوابم. شروین خوابش میاد ........ باید بهش بگم بگیره بخوابه........ من مریض بودم به این بدبخت چه........... بگم خوبم راحت باش؟.........چشمام رو هم افتاد ..... بدون اینکه چیزی بگم........... نفسهام منظم شد............خوابم برد...................

*****
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea ، ♥h@di$♥ ، ♥سارا ♥ ، اتنا 00 ، aida 2 ، LOVE8 ، بغض ابر ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان