امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ)

#21
زود ب زود بزارششششششششششششششششششششششششششششش
هر دفه باید از اول بخونم/:
اه/:ایش/:
خیلی قشنگه(=
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(((:

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
•ناشناس•
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
آگهی
#22
رمان انتقام دلباخته

#پارت 15

دلناز

چه حیاط بزرگی داشت ، انگار داشتم توی پارک قدم میزدم. وارد ساختمان اداری شدم، سالن بزرگی بود. روی دیوار چند تا تابلو بود، که شماره ی کلاس و طبقات هر ساختمان رو نوشته بود، رو به روی تابلو ی پزشکی ایستادم؛ دفتر یادداشت رو از داخل کیفم در آوردم و مشغول نوشتن شماره کلاس و طبقات شدم. بعد رفتم راهور سمت چپ، به جز من چندین دانشجو دختر و پسر توی راهور رو به روی برد ها جمع شده بودند. سمت برد پزشکی رفتم، چه شلوغ بود، هیچی هم نمیشد دید، روی پنچه ی پام ایستادم اما
بازم نشد چیزی رو ببینم، اووف چند قدم رفتم عقب و به دیوار تکیه دادم، باید صبر می کردم تا خلوت بشه بتونم چیزی یادداشت کنم..

نمی دونم چند دقیقه ی گذشته بود که تونستم بالاخره، برنامه ام رو بنویسم. نیم ساعت دیگه کلاس داشتم، برای همین رفتم سمت ساختمان پزشکی، کلاسم رو پیدا کردم، چند تا دختر سمت راست کلاس از ردیف دوم به بعد نشسته بودند. روی صندلی توی ردیف سوم نشستم، اینجا مدرسه نبود، وگرنه ردیف اول می نشستم؛
کم کم کلاس پر شد، یه دختر کنارم نشست.

:سلام
بهش نگاه کردم
- علیک سلام
:من نوا هستم
-منم دلنازم
دستم رو سمتش دراز کردم، دستش رو توی دستم گذاشتم، چه راحت مثل دبیرستان دوست پیدا کردم. بهش لبخند زدم.
نوا : چه همه سرها توی گوشی ست.
-اهوم

یه آقای کت و شلواری نسبتا مسن وارد کلاس شد. سمت میز رفت، معلوم شد که استاد، برای همین از جاهامون به نشونه ی احترام بلند شدیم و نشستیم.
استاد : سلام من قادری هستم استاد بافت شناسی.
به نظر مهربون میامد .
استاد : اگه بیشتر از سه جلسه سر کلاس غیب کنید، 2 نمره کسری میخورید، توی تایم درس حرف بی ربط بزنید نیم نمره کسری، نظم کلاس رو بر هم بزنید 1 نمره
کسری. پس حواستون رو جمع کنید .
به کل نظرم عوض شد خیلی بد اخلاق و سخت گیر بود !

استاد : هر درسی رو که میدم جلسه بعدش کوییز میگیرم.
یاد معلم زیست دبیرستانم افتادم که هر جلسه امتحان می گرفت، مگه نباید دانشگاه با مدرسه فرق داشته باشه!!!
نوا : چه سخت گیر
-موافقم
استاد : خوب درس رو شروع می کنم سکوت رو رعایت کنید.

شروع کرد به درس دادن، با اینکه سنش بالا بود، اما عجب نفسی داشت و چه تند تند درس می داد؛ دستم دیگه داشت از جا کنده می شد که با گفتن خسته نباشید؛
کلاس رو تموم کرد و بیرون رفت، دسته جمعی یه نفس راحت کشیدیم؛
نوا : وایی خدا مردم
-منم دستم بی حس شد
نوا : حالا که کلاس تموم شد، پاشو بریم بوفه
-مگه کلاس بهداشت نداری؟
نوا : دارم
-پنچ دقیقه ی دیگه شروع میشه
نگاه به ساعتش کرد
نوا : ای وایی پاشو بریم دنبال کلاس
-بریم

وسایل رو جمع کردیم، در اصل نیم ساعت دیگه کلاس داشتیم، اما چون این استاده زیاد وراجی کرده بود، تایم آزادی ما رو گرفته بود، با نوا رفتیم طبقه ی دوم و سر
کلاس بهداشت، کل ردیف های آخری پر شده بود، فقط ردیف اول و دوم سمت چپ برای دخترا خالی بود. ما هم چون می خواستیم کنار هم بشینیم، ردیف اول روی
صندلی ها نشستیم؛ چه کلاس شلوغی بود.

نوا : چه شلوغ!!
-دقیقا، هر چی دانشجو انگار توی این کلاس جمع شده
نوا : امیدوارم این استاد جوان و مهربون باشه
-امیدوارم، استاد قادری که اوج اخلاق بود
نوا خندید. می خواستیم چیزی بگم که یه پسر کت و شلواری وارد کلاس شد، چه تیپی زده بود، به جای صندلی ها رفت سمت میز یعنی استاد بود!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#23
رمان انتقام دلباخته

#پارت 16

دلناز


نوا : کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم
لبخند زدم، استاد با دست به میز چند ضربه زد، کلاس از همهمه افتاد
استاد : سلام خسته نباشید. من دکتر زارع هستم استاد بهداشت
یکی از دخترا :
استاد دکتر چی هستید؟!
استاد : درحال حاضر عمومی اما دارم برای قلب میخونم
یکی دیگه از دخترا :
وایی استاد این قلب من با دیدن شما درد گرفت یه نسخه میدی !
چه لوس حرف زد، استاد اخم کرد

نوا : ای جون چه اخمی
-نوا یواش تر حرف بزن ممکن بشنوه
نوا سر تکون داد.
یکی از پسران :
استاد این جوری که شما اخم کردید الان تعداد بیمار های قلبی بالا تر میره
با این حرف پسره موافق بودم، استاد با اخم جذاب تر شده بود.
استاد : اگه در تایم درس کسی حرف بی ربط بزنه، حذفش میکنم.

جو کلاس خوابید، هر چی هم بچه ها کلاس شیطون و پرو باشن، بازم از حذف شدن می ترسن. استاد شروع کرد به درس دادن، با آرامش و ملایم حرف میزد، چه قشنگ
درس میداد، گاهی نکته هم روی تخته مینوشت. تایمش که تموم شد خسته نباشید گفت و از کلاس بیرون رفت، چند تا از دخترای کلاس هم فوری از کلاس بیرون رفتن.

نوا : من دیگه کلاس ندارم
-منم ندارم
نوا : پس بریم بوفه
-بریم
کیفم رو برداشتم با نوا رفتیم بوفه، چای و کیک خریدیم. روی نیمکت های نشستیم.

نوا : سال اول یا پشت کنکوری بودی ؟
- سال اول
نوا : پس دختر باهوشی هستی
-باهوش نه اما تلاشگر اره، تو پشت کنکوری بودی؟!
نوا : نه، سال اول پرستاری دانشگاه آزاد خوندم و امسال پزشکی قبول شدم
-اهان. موفق باشی
نوا : تو همین طور
لبخند زدم

نوا : کسی میاد دنبالت؟! یا ماشین داری؟
-داداشم میاد دنبالم
نوا : اهان
-اگه می خواهی تو هم با ما بیا
نوا : ماشین دارم
ابرو بالا انداختم. گوشی ام رو برداشتم و به سام پی ام دادم که بیاد دنبالم. در مجموع امروز روز خوبی بود..


..
زمان حال:
صدای سرفه زدن مانی آمد، بهش نگاه کردم.
-خوبی؟
مانی : اره، تشنه ام
-الان بهت آب میدم
از اتاق بیرون رفتم؛ از آب سردکن یه لیوان آب کردم و برای مانی بردم، مقداری آب از لیوان خورد. دست روی پیشونی اش گذاشتم، دیگه تب نداشت .

-حالت تهوع داری؟
مانی : نه، فقط دلم درد میکنه
-اونم از بین میره
به سرم نگاه کرد
مانی : بالاخره داره تموم میشه

دست روی دستش گذاشتم.
-انگار بدجور کنجکاو دیدن عزرائیل بودی!!
مانی : دفه ی قبل هم چلو و کباب خوردم، اما چیزیم نشد
-دلیل نمیشه یکبار چیزیت نشد، بازم چیزیت نشه
مانی : توی دلم انگار جنگ شده بود

-جنگ!!؟
مانی : اره، میکروب ها و پادتن ها با هم در حال مبارز بودن
به شونه اش زدم
-مسخره
برام زبون درآورد
-تو آدم بشو نیستی
مانی : نه، چون فرشته ها آدم نمیشن
-اره خوب تو فرشته آی اما فرشته ی عذاب
مانی : فکر کردم این بار کم میاری اما انگار نه
-من کم بیار نیستم، دیگه از این فکرا نکن
سر تکون داد.

در اتاق باز شد و امید قدم به داخل اتاق گذاشت، بدون نگاه کردن بهمن، سمت مانی رفت.
امید : حالتون چطوره؟!
مانی : از دست عزرائیل فراری
امید لبخند زد.

امید : سرمت که تموم شد مرخصی، اما مصرف داروها فراموش نشه
مانی سر تکون داد، امید بدون نگاه یا توجه به من از اتاق بیرون رفت، یه جوری رفتار کرد که انگار من توی این اتاق وجود ندارم، بدرک اصلا فکر میکنه کیه؟ حالا یه
دوست رو از دست دادم مگه چی میشه؟!
مانی : دلناز خوبی؟!
-اره، چطور مگه؟
مانی : آخه داری لب بالاییت رو گاز میزنی و اخم کردی
نفس عمیقی کشیدم
-چیزی نیست
مانی : تو این دکتر رو می شناختی؟!
-اره از استادهای دانشگاه ست
مانی : حتما از اون استاد های عقده یست

سر تکون دادم
مانی : اما مهربون به نظر میامد
-وایی مانی بیخیال
کلافه شده بودم، از رفتار امید! پرستار وارد اتاق شد به من و مانی نگاهی انداخت، مانی چشماش رو بست؛ پرستار انژوکت رو از دست مانی بیرون کشید.
پرستار : دیگه می تونید برید
-ممنون.
مانی : مرسی
پرستار لبخند زد و بیرون رفت، مانی می خواست از روی تخت بلند بشه که مانع اششدم
-تازه سرم رو قطع کردن بلند بشی سرت گیچ میره
مانی : دستشویی دارم
-کمی صبر کن
مانی : دیگه نمی تونم
خنده ام گرفته بود، کفش هاش رو، روی زمین کنار هم جفت کردم؛ به مانی کمک کردم از روی تخت بلند شد و کفش پاش کرد و به سمت دستشویی رفت. به اتاقی که
امید داخلش بود نگاهش کردم، از امید ناراحت و از خودم عصبی بودم، صورتحساب رو پرداخت کردم، مانی از دستشویی بیرون آمد
-بریم ؟
مانی : اره بریم ... .
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق ، marmarko
#24
رمان انتقام دلباخته

#پارت 17

دلناز

سوار ماشین شدیم.
-بریم خونه تون یا میای خونه مون؟!
مانی : بریم خونه مون
سر تکون دادم و به سمت خونه ی خاله راه افتادم... در رو باز کردم و ماشین رو داخل پارک کردم.
مانی می خواست از ماشین پیاده بشه
-صبر کن کمکت کنم
مانی : مسموم شدم جانباز جنگی نشدم که
براش دهن کجی کردم، دوتایی از ماشین پیاده شدیم. مانی توی اتاقش روی تخت دراز کشید.

-من میرم خونه، میگم صدف بیاد
مانی : باشه، ممنون
بهش لبخند زدم؛ از اتاق بیرون آمدم. باز خوبه با اون منبع میکروب مانی هنوز زنده است. پیاده به سمت خونه راه افتادم؛ الان سام و صدف معلوم نیست تنهایی توی
خونه چه ها که نکردن. کلید رو توی در انداختم و بازش کردم؛ از حیاط رد شدم؛
صدای تک جیغ و خنده میومد .

چشمام رو بستم در رو باز کردم. چند تا سرفه ی الکی زدم
- اهایی اهایی خبر خبر من امدم اهایی خبردار
سکوت بر قرار شد. هنوز چشمام رو باز نکرده بودم

سام : چرا چشمات رو بستی خواهری؟
چه با محبت.
-چون نمی خوام با صحنه های مثبت 18 رو به رو بشم و سه تایی خجالت بکشیم.
صدف : وا چه صحنه ای ها دیونه

لبخند زدم و یواش یواش چشمام رو باز کردم. جل الخالق زلزله آمد!!!. مبل ها جا به جا شده بودند. بالشت مبل ها روی زمین این ور، اون ور پخش و پلا شده بودند. به
سام نگاه کردم. تیشرتش رو پشت و رو پوشیده بود، یه نصف رژ صورتی هم روی لبش بود. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم، به صدف نگاه کردم موهاش بهم
ریخته بود، رژ لبش روی صورتش پخش شده بود، لباسش نامرتب بود. دیگه نتونستم
جلوی خنده ام رو بگیرم و زدم زیر خنده


صدف : زهرمار چرا می خندی؟
لبام رو، روی هم فشار دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم
-صدف بهتر بری خونه تون
جا خورد
صدف : چرا؟!
سام : مگه چی شده؟!
-مانی حالش خوب نیست
صدف : وایی چه بلایی سر داداشم آوردی!
با تعجب بهش نگاه کردم

-من هیچی، مانی خودش می خواست به دیدن عزرائیل بره به من چه؟!
صدف : جون به لبم کردی بگو چی شده؟!
سام : باز با اون مانی چه نقشه ی کشیدی؟!
-با مانی رفتیم رستوران نهار بخوریم، البته بیشتر منبع میکروب بود یا رستوران!!
بعد مانی مسموم شد، رفتیم درمانگاه الان هم مانی خونه ست


صدف : وایی خدا مرگم بده ، من برم خونه
سام : من باهات میام
-صبر کنید
دوتایی ایستادن و بهم نگاه کردن.
-صدف جان اول صورتت رو یه آب بزن، موهات رو جمع کن و لباست رو مرتب کن
به سام نگاه کردم
-تو هم که تیشرتت رو برعکس پوشیدی درستش کن. دفه بعد هم خواستی رژ لب
بزنی کامل بزن صورتی هم نزن. البته بهتره به صدف بگم که رنگ رژ لبش رو عوض کنه


دوتایی بهم نگاه کردن، بدون تجزیه و تحلیل نگاهشون، توی اتاق رفتم قبل از بستن در
صدف : خدا خفه ات کنه سام آبرومون رفتت
در رو بستم و زدم زیر خنده، وایی خدا دلم درد گرفته بود، این دوتا رو اصلا نباید با هم تنها گذاشت؛ باید عروسی رو زودتر راه اندازی کنیم تا توی این نامزدی محرم،
این دو تا من رو عمه نکردن !
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#25
(30-04-2020، 20:55)Ɗєя_Mσηɗ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان انتقام دلباخته

#پارت9

دلناز

-خودکشی
اول با دهن باز نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده
صدف : شوخی باحالی بود
-می خواستم با تیغ رگم رو بزنم
اخم کرد و یهو زد توی گوشم، اشک از چشم چکید.
صدف : خیلی خری الاغ
من رو کشید توی آغوشش؛ موهام رو نوازش می کرد. از آغوشم جدا شد، اشک روی گونه اش جاری بود.
صدف : من عذر می خوام
-حقم بود
صدف : چرا می خواستی این کار رو کنی؟
-خر شده بودم، اما پدربزرگ کمکم کرد
چشماش گرد شد
صدف : پدربزرگ!!

به عکس روی دیوار نگاه کردم
-دیشب وقتی می خواستم تیغ روی رگم بکشم نگاهم به عکس پدربزرگ افتاد و یادم آمد که من ناز دلها هستم یه دختر قوی، یه خانواده دارم که عاشق تک تکشون
هستم.
صدف : منم عاشقتم
بهش لبخند تلخی زدم.
صدف : چی باعث شد که خر بشی؟
-مهم نیست
صدف : چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟
-سایلنته گفتم که
صدف : نکنه ب
دست روی دماغم گذاشتم
-هیس، دیگه هیچ وقت اسمش رو نیار
صدف : دعواتون شده!
-فکر کن مرده
با چشمای گرد شد نگاهم می کرد و دهنش نیمه باز بود.
-فراموش کن و دیگه هیچ وقت درباره اش با من حرف نزن
آب دهنش رو قورت داد و سر تکون داد
-من برم یه دوش بگیرم
صدف : پیشاپیش آفیت باشه

لبخند زدم، از داخل کمد، حوله و لباس برداشتم و رفتم از اتاق بیرون، داخل حموم شدم. زیر دوش ایستادم، فراموش مگه میشد اتفاقی که افتاده بود؟؟ لعنت بهت که
زندگی ام رو نابود کردی، گند زدی به احساسم، االن من دو راه داشتم، بیخیالش بشم و سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم یا یه راهی برای انتقام پیدا کنم. نمی دونستم
باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟!، قلبم بدجور ضربه خورده بود.....


فلش بک : )گذشته.(
امروز آمده بودم که به عشقم سر بزنم، آخه دو ماهی میشد که ندیده بودمش، کلی دلم براش تنگ شده بود، از دور دیدمش و دویدم سمتش، محکم بغلش کردم و دستام رو دور گردنش حلقه زدم.
-وایی عشقم بدجور دل تنگت بودم
-تو هم دلت برای من تنگ شده بود؟!
سرش رو تکون داد
-الهی قربونت بشم عشق نازم.
شروع به نوازش کردنش کردم، وایی چه سخته آدم از عشقش دور بمونه، دست لای موهای نرمش کشیدم و گردنش رو بویدم
-چه خوش بو شدی عشقم

آقا ترابی : سلام خانم عزیزی
از عشقم جدا شدم و به آقای ترابی نگاه کردم.
-سلام خوبید؟

آقا ترابی : ممنون دخترم تو خوبی؟ خیلی وقته نیامدی اینجا؟
-ممنون یکم درگیر درس و کنکور بودم وقت نشد.
آقا ترابی : موفق باشی دخترم
-ممنون
آقا ترابی : حالا خانم دکتر شدی یا نه؟
-بله پزشکی قبول شدم.
آقا ترابی : آفرین دخترم.
یه پاکت از داخل کیفم درآوردم به سمتش گرفتم.
آقا ترابی : این چیه؟
-شیرینی قبولی ام
بهم لبخند زد و پاکت رو گرفت
آقا ترابی : عاقبت بخیر بشی دخترم
-ممنون سلامت باشید
آقا ترابی : آماده اش کنم؟
-بی زحمت اره
آقا ترابی : باشه دخترم
لبخند زدم، آقای ترابی مرد خوبی بود، حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. از وقتی یادمه اینجا کار می کنه. گاهی بابام به هر بهونه ی بهش یه مقدار پول می داد. سه تا
بچه داره، همسرش هم تازگیا سرطان گرفته بود، دلم براش خیلی می سوزه و برای همسرش همیشه دعا می کنم.

آقای ترابی، غوغا رو آماده کرد و به میدون برد، منم کلاه سرم گذاشتم، به میدون رفتم، روی زین نشستم. دست لای موهای غوغا کشیدم
-وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
به آرومی ضربه ی به شکمش زدم و راه افتاد
-غوغا جون من پزشکی قبول شدم، وایی عشق نازم کلی خوشحالم.
بوسه ی روی موهاش زدم.
-وایی دلم برای نوازش کردنت تنگ شده بود غوغا جون.
من عاشق اسب و سواری کاری بودم، غوغا هم عشقم بود.

-عشق نازم من کلی زحمت کشیدم و بالاخره جواب گرفتم، وایی غوغا جوون من دارم خانم دکتر میشم، یه دکتر موفق و مهربون. عشق ناز ازم ناراحت نباشی ها دیگه
قول میدم زود زود بیام و تنهات نذارم.

توی میدون حسابی اسب سواری کردم و با غوغا حرف زدم، غوغا مشکی رنگ بود، فقط یه دسته از موهاش سفید رنگ و یه خط سفید هم روی پیشونی اش بود. از اسب
پایین آمدم و بردمش توی اصطبل و می خواستم تمیزش کنم، وسایلش رو آوردم و مشغول نظافت شدم.

-سلام
صدای یه پسر بود. سر غوغا مانع از دیدن اون پسره میشد، برای همین کمی سرم رو کج کردم و به پسر نگاهی انداختم.
-علیک سلام

اسبش رو رها کرد سمتم آمد، لبخند زد
-من باربد هستم
دستش رو سمتم دراز کرد
-منم دلنازم. ببخشید دستم کثیف
دستش رو کشید عقب، آخه بدجور خورده بود توی ذوقش. اما برام آشنا بود، من این رو کجا دیده بودم؟؟!

باربد : وقتی سوار اسب بودی دیدمت، معلومه حرفه ی هستی
-اره، از بچگی سوار کاری می کنم
بارید : اما من تازه شروع کردم
سر تکون دادم
-موفق باشی
باربد : ممنون دلناز جان
-نقطه ی خ افتاد پایین و م جا موند
با گیجی نگاهم کرد.

باربد : ببخشید اما متوجه نشدم.
شونه بالا انداختم . چه خنگ بود، یعنی واقعا نفهمید که منظورم این بود به جایی دلناز جان بگو دلناز خانم!!!؟ جمله به این سادگی گفتم.
باربد : اسم این اسبت چیه
-اسم عشقم غوغاست
باربد : خوش به حالش که عشق شماست

چیزی نگفتم، این چرا نمیرفت؟! چرا آشنا میزد؟ کجا دیده بودمش؟! می خواست به غوغا دست بزنه که شیهه ای کشید و باربد ترسید و عقب رفت. دست روی سر غوغا
کشیدم و بهش لبخند زدم. توی گوشش گفتم
-آفرین دخترم خوب حالشو گرفتی.
سر تکون داد. به باربد نگاه کردم.
-چطور اسب داری اما از اسب می ترسی؟!
باربد : راستش اسب من نیست، مال داداشمه

ابرو بالا انداختم. قشنگ معلوم بود، که به گروه خونی اش سوار کاری و دوستی با اسب ها نمیخوره. دیگه کارم داشت با غوغا تموم میشد اما بارید همچنان ایستاده بود
و به من نگاه می کرد.
-چیزی شده؟!
باربد : یه سوال بپرسم؟!
-بپرس
باربد : تو چشمات لنزه؟
با تعجب نگاهش کردم.
-چشمام قهوه ی ست، آبی و سبز که نیست، به طبیعی بودنش شک کنی
باربد : چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم
-من عصبی نیستم
لبخندی زد.

باربد : می دونی من اگه رئیس اداره ی برق بودم چه کار می کردم؟
بی خیال گفتم
-نه، چه کار می کردی؟!
بارید : با برق نگاهت برق کل شهر رو تامین می کردم.
با لبخند نگاه کردم، و یه ژست مسخره هم گرفت، یهو زدم زیر خنده، وایی خدا این
پسره آخرش بود، خنده ام رو خوردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
باربد : چی شد؟!

روش مخ زدنش از پهلو توی حلق دوست دخترش. بهش نگاه کردم، انگشت اشاره ام رو، رو به روی صورتش گرفتم.
باربد : چه لاک خوش رنگی
چشم چرخوندم
-به انگشتم نگاه کن و حرکتش رو دنبال کن.
باربد : باشه
انگشت اشاره ام رو به چپ و راست تکون می داد، خم و راستش می کردم؛ باربد هم با دقت به انگشت نگاه میکرد. انگار از نگاه کردن خسته شد که پرسید.
باربد : این الان یعنی چی؟!
-یعنی بزن به چاک


باربد : وایی عزیزم کجا برم از اینجا بهتر؟!
چه پرو بود این بشر!!!
-تا حالا اسب بهت لگد زده؟!
باربد : نه
-پس اگه لگد غوغا رو نمی خواهی بزن به چاک.

به من و غوغا نگاه کن نفسی کشید و از اصطبل بیرون زد. چه عجب بچه پرو، فکر کرده کیه؟!! مگه زدن مخ من به همین راحتیا بود!. اصلا از این مدل پسرا خوشم
نمیامد، بی احساس، نفرت انگیز، بیخیال، غیر قابل اعتماد و دختر باز، کاش نسلشون منقرض میشد... کارم با غوغا تموم شد. بوسش کردم از اصطبل بیرون آمدم.

کی میذاری بقیشو
پاسخ
#26
رمان انتقام دلباخته

#پارت 18

دلناز

لباس هام رو عوض کردم، جنازه ی گوشی ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم، این گوشی دیگه به درد بخور نبود، بهتر برم سراغ یه گوشی دیگه،
سمت میزم رفتم و کشوی چهارمی رو کشیدم، یه جعبه داخلش بود که برش داشتم، درش رو باز کردم، گوشی های قدیمی ام داخلش بود؛ اون مدلی که جدید تر بود رو
برداشتم، سیم کارت رو از داخل جنازه برداشتم و داخل گوشی قرارش دادم. اما گوشی ام شارژ نداشت پس به شارژ وصلش کردم، جعبه رو داخل کشو گذاشتم. فعلا
کارم با همین گوشی راه می افتاد شاید بعدا یه گوشی جدید خریدم؛ گرسنه بودم، باز خوبه، چیزی توی اون مغازه نخوردم! از اتاق بیرون رفتم از سام و صدف خبری نبود،
بالشت ها رو از روی زمین برداشتم مبل ها رو درست کردم، معلوم نیست داشتن چه غلطی می کردن که خونه رو بهم ریختن، حالا باز خوبه چشمام رو بسته بودم وگرنه
معلوم نبود چی میدیدم!! باز خوبه مامان و بابا سرکار بودند!؟! وگرنه آبرو برای سام و صدف نمیموند. با خنده وارد آشپزخونه شدم، در یخچال رو باز کردم، ظرف سالاد
الویه رو برداشتم، نون هم از داخل جانونی برداشتم و روی صندلی نشستم. اصلا باورم نمیشه من همون دختر دیشبی بودم که می خواستم غلط اضافی کنم، آهی کشیدم
چه خوبه که زنده ام.. بعد از خوردن سالاد و شستن ظرف ها، توی اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و بالشت قلبی بنفش رنگم رو توی آغوشم گرفتم.....


فلش بک :
امروز آمده بودم به غوغا یه سر بزنم، دلم براش تنگ شده بود؛ داخل اصطبل شدم، با دیدن غوغا لبخند زدم، روی یال هایش دست کشیدم.
-دخترم خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود.
بوسیدمش
-می دونی غوغا، دانشگاه باحال تر از مدرسه است، اما برخلاف تصوراتم درس های دانشگاه سخت تر از مدرسه است
روی کمرش دست کشیدم
-من هنوز خسته ی کنکور و خوندن درسام هستم، برای همین اصلا حسش نیست که درس های دانشگاه رو بخونم، تازه توی دانشگاه که نباید شاگرد اول بود.
دست دور گردنش انداختم.
-یه دوست خوب هم به اسم نوا پیدا کردم، خیلی دختر خوبیه، حالا یکبار میارمش تا ببینیش.
دست روی سرش کشیدم
-استادامون عقده ی و پیر هستند، فقط یه استاد پسر جذاب دارم با یه استاد دختر مهربون.
روی سرش رو بوسیدم
-امروز حس سواری ندارم، فقط آمدم بهت سر بزنم
نفسی کشیدم
-خوب غوغا جون من دیگه باید برم، فردا امتحان دارم اونم با یه استاد عقده ای
باربد : دلناز!!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم؛ این که همون پسره ی پررو باربده، چرا با تعجب به من زل زده؟ نزدیکم آمد.


باربد : هیچ معلوم هست تو کجایی؟!
حالا این من بودم که با تعجب بهش نگاه می کردم
باربد : می دونی من توی این چند روز چی کشیدم؟
واا این حالش خوب بود!!
باربد : چرا مثل بز به من زل زدی؟!

اخم کردم و عصبی شدم
-بز خودتی بی ادب
باربد : من این همه حرف زدم تو فقط بز رو شنیدی؟
سر براش تکون دادم، بهش پشت کردم که برم، اما سد راهم شد؛ سوالی نگاهش کردم
باربد : می خواستم باهات حرف بزنم
-الان هم داری حرف میزنی گل که لگد نمی کنی؟
باربد : پس نرو، به حرفم گوش کن
-کار دارم باید برم، اگه حرف مهمی داری بگو
باربد : نمی دونم چطوری بگم؟!
-می گی یا برم؟!
باربد : من عاشقت شدم


دو بار چشمام رو باز و بسته کردم و زیر خنده زدم، وایی این باربد روانیی بود
باربد : چرا میخندی!؟
تک سرفه ای کردم
-اشتباه گرفتی
از کنارش رد شدم که برم اما دستم رو گرفت، با خشم به سمتش برگشتم و دستم روکشیدم.
-بار آخرت باشه به من دست زدی
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد

باربد : باشه باشه ببخشید
-مزاحمم نشوو
باربد : من مزاحم نیستم من فقط عاشقم
انگشت اشاره ام رو، رو به روی صورتش گرفتم
-ببین آقا پسر من مثل دخترای دورت نیستم که با دو کلمه خامت بشم
باربد : دلناز باور کن من عاشقتم، با اولین نگاه توی قلبم جا باز کردی
-یه چیزی بگم؟
باربد : بگو عزیزم
-تو هیچ وقت دلستر نخور
باربد : چرا؟؟!
-کسی که با یه نگاه ادعای عشق داره پس با خوردن دلستر هم مست میشه
به چشمام خیره شد
باربد : چشمایی تو اش بد تر از شراب سفیده یه می خونه رو نگاهت بهم میریزه

رسما هنگ کردم از شنیدن این جمله اش. نفسی کشیدم
-جمله ی قشنگی بود اما من گفتم که خامت نمیشم، پس الکی زحمت نکش
باربد : باور کن از روزی که توی اصطبل دیدمت، قلبم دیگه آروم نگرفته، تو ملکه ی ذهنم شدی
دوباره به چشمام زل زد.
باربد : من عاشقتم شدم، دلناز تو زندگی ام شدی.
یه قدم به سمتم برداشت
باربد : دلناز تو تنها دختری هستی که از عشق براش گفتم
قلبم تپش گرفته بود، یه جوری داشتم می شدم.
باربد : این نگاهت مثل شراب مست کننده است
انگار مغزم هنگ کرده بود، آب دهنم رو قورت دادم
باربد : من عاشقتم دلناز
چند قدم عقب رفتم نه نه من نباید خامش بشم، عشق وجود نداره، سرم رو تکون دادم

باربد : دلناز؟
با اخم نگاهش کردم
- زهرمار
انگشتم رو به نشونه ی تهدید رو به روی صورتش گرفتم
-ببین آقا پسر یکبار دیگه فقط یکبار دیگه مزاحم من بشی به نگهبانی خبر میدم

باربد : چرا حرفم رو باور نمیکنی؟!
پوزخندی زدم
-دلایل خودم رو دارم
باربد : من الان سه هفته است که هر روز میام اینجا تا تو رو ببینم، با هر دختری که توی زندگی ام بود کات کردم و فقط فقط به تو فکر میکنم
نفسی کشیدم
-بهتر از این به بعد به منم فکر نکنی
باربد : من عاشقتم دلناز
-شما لطف داری
تعجب کرد
باربد : تو چرا این قدر بی احساسی!!
-دلیلی ندارم برای یه پسر غریبه احساسی خرج کنم
باربد : تو شدی زندگی این پسر غریبه
دست روی قلبش گذاشت
باربد : تو شدی دلیل تپش های قلب این غریبه
قدمی سمتم برداشت
باربد : بیا گوش کن، فقط اسم تو رو زمزمه میکنه
ای بابا این چرا گیر داده بود به من !!
-این همه دختر، برو مثل مته مخ اونا رو سوراخ کن
باربد : منی که گل عشق رو توی وجود تو دیدم چرا برم دنبال گل کلم؟ تو زیبای توفوق العاده ی تو زندگی من هستی


به چشمام بازم خیره شد، چی توی نگاهش داشت که دلم رو زیر و رو کرده بود؟؟ چی توی صداش بود که به قلبم تپش داده بود؟!
مانی : دلناز
با شنیدن صدای مانی از باربد چشم گرفتم، چه به موقع رسیده بود!!
مانی : چیزی شده؟!
با اخم به باربد نگاه کرد و دست من رو گرفت.
-نه فقط این آقا چند تا سوال درباره ی اسب ها داشت
باربد به مانی نگاه کرد
باربد : سلام، من مزاحم نیستم فقط چند تا سوال داشتم
-امیدوارم جواب هام قانع کننده باشه
مانی : خوب بریم بهتر
باربد با حالت عجیبی به من و مانی نگاه کرد؛ ازش فاصله گرفتیم ... .
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
آگهی
#27
رمان انتقام دلباخته

#پارت 19

دلناز


مانی : مزاحمت شده بود؟!
-نه بابا مال این حرفا نبود، فقط سوال داشت.
مانی : بهش حس خوبی ندارم
-بیخیالش


سوار ماشین شدیم.
مانی : میری خونه یا بری دور دور؟
-فردا امتحان دارم بریم خونه
مانی : اوکی
لبخند زدم، باربد ذهنم رو درگیر کرده بود؛ یعنی حرفاش حقیقت داشت!! ممکن بود عاشق من شده باشه!! یه صدای توی ذهنم پیچید خر نشو دلناز عشق وجود نداره تو
برای باربد فقط یه سرگرمی هستی، باربد یه پسر بازه. یه صدای دیگه آمد اما برای هر کسی یه فرصت دوباره است، شاید واقعا دلش رو بردی. صدای قبلی دل باربد مثل
دلستره برای همه کف می کنه تازه توبه ی گرگ مرگه، سرم رو تکون دادم، این صدا ها روی اعصابم بودند.
مانی : دلناز حالت خوبه؟!
-اره
مانی : اما به نظر خوب نمیایی؟
-نگران فردا هستم
مانی : یه امتحان دیگه نگرانی نداره
-آخه چیزی نخوندم
مانی : تو باهوشی یه نگاه کلی روی کتاب بندازی حل میشه ماجرا
-استادش عقده ای، درسش هم سخته
مانی : اما دلناز خانم باهوشه مثل خرگوشه


لبخند زدم
-ممنون انرژی
مانی : خواهش دخی خاله
دیگه نباید به باربد فکر کنم، وگرنه ممکن برام بد تموم بشه، چند تا نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم
مانی : خوابت میاد!
-یکم خسته ام
مانی : اوکی رسیدیم بیدارت می کنم.
-ممنون
بهتر بود به جای فکر کردن به باربد بخوابم. اون پسر مناسبی برام نبود، عشق وجود نداشت، اگه هم داشت بارید اون عشق نبود....
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#28
رمان انتقام دلباخته

#پارت 20

دلناز


یک هفته ی بعد:
بدجور استرس داشتم، امروز اولین جلسه ی تشریح جنازه بود؛ تا حالا یه جسد از نزدیک ندیده بودم، حالا قرار بود تکه تکه شدنش رو تماشا کنم!!برای تشریح جسدآمده بودیم سرد خونه، داخل سرد خونه یه اتاق برای دانشجویان پزشکی بود؛ همه توی سالن جمع شده بودیم، استاد هنوز نیامده بود
نوا : تو هم استرس داری ؟

-اهوم
نوا :خیلی ترسناک، من تا حالا جنازه از نزدیک ندیدم
-منم ندیدم
نوا : وایی یعنی ممکن غش کنیم و آبرومون جلوی پسرا بره!
-دیگه فکر نکنم تا اون حد باشه
شونه بالا انداخت، یعنی جدی ممکن بود غش کنیم!!! بالاخره استاد احمدی آمد. به جمع نگاهی انداخت
استاد : دخترا یه گروه، پسرا هم یه گروه
واا برای جسد تکه تکه کردن هم تفکیک میکنن!! به دو گروه تقسیم شدیم.


استاد : اول دخترا یا پسرا؟!
شاهی : از قدیم گفتن دخترا مقدم هستند
با پوزخند نگاهمون کرد. وایی حرصم گرفت
-استاد اول ما دخترا، تا ترس پسرا بریزه
شاهی : قشنگ معلومه که کی ها ترسیدن
با خشم بهش نگاه کردم، از هفته اول بین من و این پوریا شاهی کل کل بود.
نوا : استاد اول ماها میایم


استاد یه سکه از داخل جیبش درآورد
استاد : شیر آمد دخترا، خط آمد پسرا
سکه رو انداخت، سکه چند تا چرخ زد و روی زمین افتاد. خط آمد یعنی نوبت پسرا بود
استاد : پسرا با من بیاید
پسرا به ما دخترا نگاهی انداختن و همراه با استاد رفتند سمت اون اتاقه
نوا : خطر رفع شد
لبخند زدم.

نوا : چه خوبه که جدا سازی شدیم
-فرقی نداره ک
نوا : داره، وقتی پسرا نیستند استرس کم تره اگه غش هم بکنی آبروت نمیره
ابرو بالا انداختم.

-راستی
نوا : بگیر کاسه ماستی
لبخند زدم
-یه روز بیا باهم بریم باشگاه
به من و خودش نگاهی انداخت

نوا : ما که خوش اندام هستیم
-باشگاه ورزشی که نه

نوا : پس چی؟
-باشگاه اسب سواری
نوا : وایی اره من عاشق اسب هستم
-پس حتما بریم که دخترم رو نشونت بدم
تعجب کرد
نوا : دخترت؟!!!
-اره غوغا، یه دختر ناز و مهربون
نوا : تو اسب داری؟
-اره گفتم که
نوا : وایی یعنی دوست من، سوار کاره
چه با ذوق این حرف رو زد.

-گاهی برای تفریح سوارکاری میکنم
نوا : پس حتما بریم باشگاه دیدن غوغا
-باشه، یه روز رو هماهنگ کن که بریم
نوا : باشه
بالاخره پسرا بیرون آمدن و نوبت ما دخترا رسید، وارد اتاق شدیم، علاوه بر استرس هیجان هم داشتم ... .
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#29
رمان انتقام دلباخته

#پارت 21

دلناز

استاد : حتما براتون سواله که چرا گوشیاتون رو دم در ازتون گرفتن؟
به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.
استاد : چون اجازه ی عکس گرفتن ندارید.
خیلی دوست داشتم بپرسم که چرا سردخونه رو وسط بیابون ساختن!!
استاد : اول از هر چیزی احترام به جسد واجبه
استاد جلو تر رفت، ما هم دنبالش رفتیم. یه تخت بود که روش یه جسد مشکی رنگ بود. واا این مرده چرا رنگش مشکیه!!!
نوا : انگار طرف سیاه پوسته
استاد : همان طور که میبینید رنگ جسد مشکی، به دلیل اینکه فرمالین به جسد مالیدن که فاسد نشه
پس سیاه پوست نبود!!! استاد یه چاقو برداشت یه برش روی دستش زد.
استاد : حتی خون داخل رگ ها رو هم خالی کردن و با فرمالین پر کردن
نوا : استاد الان می خواهید تکه تکه اش کنید؟
استاد لبخند زد.
استاد : جسد رو تکه تکه نمی کنیم، بلکه فقط یه قسمت های از بدنش رو برش می دهیم.
پس تصوراتم غلط بود!!!


استاد : خوب برای امروز کافیه، امیدوارم ترستون ریخته باشه
به جمعمون نگاهی انداخت

استاد : می تونید برید
یه نگاه دیگه به جسد انداختم و از اون اتاق بیرون رفتم.
نوا : اصلا فکر نمی کردم این طوری باشه
-منم همین طور
نوا : با من میایی یا داداشتت میاد دنبالت؟
-داداشم میاد
نوا : اوکی پس من میرم
-برو عزیزم
به هم دست دادیم، رو بوسی کردیم، نوا رفت.

منم رفتم نگهبانی گوشی ام رو تحویل گرفتم، روشنش کردم، اس از طرف سام داشتم، بازش کردم
سام : سلام ابجی جون، چند بار تماس گرفتم اما خاموش بودی، کلاست تموم شد باهام تماس بگیر.
لبخند زدم و شماره ی سام رو گرفتم اما شارژ پولی نداشتم، ای بابا شانس ندارم که!

بهتر کمی پیاده روی کنم شاید مغازه ی پیدا کردم، یه ماشین برام بوق زد، ایستادم
پوریا : بیا برسونمت
-میان دنبالم لازم نیست
پوریا پوزخندی زد
پوریا : مراقب باش تا میان دنبالت، گرگا نخورنت

گازش رو گرفت و رفت؛ بچه پررو، من خوراک گرگ بشم بهتر تا سوار ماشین یه گرگ زشت بشم!! یه نگاهی به اطرافم کردم، یعنی واقعا اینجا گرگ داشت!!!
آب دهنم رو قورت دادم، صدای هشدار پایان شارژ گوشی ام بلند شد؛ ای وایی امروز چرا من این قدر روی شانس هستم!!!؟ حاال وسط این بیابون با یه گوشی خاموش چه غلطی کنم!!؟

نمی دونم چند مدت بود که داشتم قدم میزدم از مغازه پغازه، تاکسی ماکسی هم خبری نبود.
کاش با پوریا شاهی رفته بودم، فوقش توی راه کل کل می کردیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#30
وااااي عزيزم رمانت عاليه لطفا زود زود بزار مرسي
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان