امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون)

#1
Rainbow 
خلاصه داستان
بخوری. از » نحس « و د رد وقتی معنا پیدا میکند که در گیرودار افکار پوسیدهی اطرافیان، انگ
طوفانهای همهجانبه بریده باشی، از حرفهای بیاساس دیگران و رسومات پوسیده و به دنبال سرپناه،
پیش کسی بروی که فکر میکنی همخونت است؛ اما یک جاذبه و نیرو، همهچیز را تغییر میدهد و
رازهای زیادی فاش میشود...
با تشکر از Nix عزیز که کمک شایانی به من در شروع رمان کرد.بهنام حضرت عشق
مقدمه:
وقتی که نبض زندگی با من
درخون نشست و غم دهن وا کرد
چشمانمان درهم گره خورد و
آیینه را آیینه پیدا کرد
#علیرضا_آذر
***
آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم.
صدای پچپچ میاومد، یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل میکرد قایم شدم.
مامان و آقاجون رو مبلای سلطنتی طلاییرنگ نشسته و خیلی آروم مشغول صحبت بودن.
حس فضولیم که همیشه کار دستم میداد گل کرد.
چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعهم رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو، روی شنیدن حرفاشون
گذاشتم.
». من نمیتونم بهش بگم حاجخانم. کار کارِ خودته « : آقاجون
». من میدونم مخالفت میکنه « : مامان
آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانالا رو بالا پایین میکرد و در همون حال، حواسش به حرفای مامان بود.
- حالا شما باهاش صحبت کن، شاید قبول کرد.
- من که چشمم آب نمیخوره؛ ولی چشم.
- بیبلا حاج خانم، حالا یه چای به ما میدی؟
مامان بلند شد، سریع مقنعهم رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم.
مامان ترسید و هین بلندی کشید.
بچه جان « : آقاجون 25 »؟ سالت شده، کی میخوای بزرگ شلبخند دندوننمایی زدم و هردوشون رو بوسیدم:
- چاکر حاج آقا
کلاه شاپوی خیالیم رو برای احترام برداشتم و دوباره رو سرم گذاشتم.
آقاجون خندهای کرد و سری تکون داد.
از کنار آشپزخونه گذشتم و دیدم مامان داره ناهار رو آماده میکنه.
به طرف تراس بزرگمون که کنار آشپزخونه بود رفتم، اتاقم توی تراسمون بود و جالبیش همینجاست؛ البته قبلاً
انباری بوده ولی خب از وقتی که رفتم سوم راهنمایی اینجا رو به اصرار اتاق خودم کردم، برای همین خیلی دوسِش
دارم.
خوبیش این بود کسی اصلاً طرف اتاقم نمیاومد. مامان که میگفت من اگه بمیرمم پام رو تو اتاقت نمیذارم.
البته حق میدم بهش، یه بار اومد تو اتاقم تا یه هفته سرگیجه داشت.
آقاجونمم که فقط تو کار نصیحته و قربونش برم به این چیزا کاری نداره.
حرفاشون فکرم رو مشغول کرده بود، نکنه باز همون قضایا باشه.
نفس کلافهای کشیدم و روی تخت دونفره چوبیم که همرنگ دیوار اتاقم بود نشستم.
مشغول باز کردن دکمههای مانتوم شدم؛ به آینهی دراورم که روبهروی تخت بود نگاه کردم. بهخاطر امتحانات و
بیخوابیا مثل همیشه زیر چشمای زیتونیم گود افتاده بود.
آخرین دکمه رو باز کردم و مانتوم رو درآوردم پرتش کردم پایین تخت و طاق باز خوابیدم، به سقف خیره شدم.
عاشق رنگ بنفش بودم. یاد حرف مامان افتادم که میگفت اتاقت تاریکخونهست مادر، چهجوری اینجا میمونی!
لبخند عریضی به سادگیش زدم و به روشویی رفتم. آبی به صورت سفیدم که از بیخوابی زرد شده بود زدم و بعدِ
تعویض لباسام به آشپزخونه رفتم.
آقاجون و مامان دور میز نشسته بودن و پچپچ میکردن. با داخل شدن من به آشپزخونه پچپچاشون قطع شد.
نشستم و برای خودم از لوبیاپلوی مامانپز ریختم.
- مامان راستی کیارش کجاست؟
- با دوستاش رفته وسائل تئاتر جدیدشون رو تهیه کنه.
سری تکون دادم و کمی از ماست بورانی برای خودم ریختم
ادامه دارد...
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
آگهی
#2
لطفا ادامشو بزار
مرسی
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame
#3
ادامشو لطفا بزارید
پاسخ
 سپاس شده توسط zhalh._.62


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان