امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای«استاد خلافکار»

#1
سلام دوستان(:


رمان استاد خلافکار سومین جلد از رمان هایی که میگمه:دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
استاد مغرور من ،دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عروس استاد و این هم رمان استاد خلافکار که براتون میزارم(:
امیدوارم که از خوندنش نهایت لذت رو ببرید(:♡











#استاد_خلافکار
#پارت۱
چند تقه به در کلاس زدم و وارد شدم.
با ورودم همه ی نگاه ها به سمتم برگشت و رشته ی کلام استاد از دستش در رفت.
فوری شروع به آنالیز صورتش کردم.
چشمای سبز،صورت شش تیغ… خودش بود.امیر کیان فرهمند.

خیلی سریع دست و پام و جمع کردم و در غالب یه دانشجوی سال اولی فرو رفتم و گفتم
_می تونم بشینم؟
می دونست قراره امروز یه دانشجوی انتقالی داشته باشه برای همین پرسید :
_لیلا سماوات؟
سری تکون دادم که گفت
_بفرمایید!
تشکری کردم و میز اول نشستم. عمدا این کار و کردم تا ریز ریز رفتارش رو زیر نظر بگیرم.
مشغول تدریس شد و من فقط نگاهم پی رفتار و نوع حرف زدنش بود.
توی کارش مهارت داشت،طوری که هیچ احدی شک نکنه شغل واقعی این استاد چیه!
به همین دلیل من برای این مأموریت انتخاب شدم. چون تنها کسی که می تونست نقش مقابل این استاد عوضی هیچی ندار باشه یه بازیگر ماهر مثل خودشه!
به محض تموم شدن کلاس از جام بلند شدم و زودتر از بقیه به سمتش رفتم.باید خودم و بهش نشون میدادم باید گزینه ی بعدیش من می بودم.
یه دانشجوی به اصطلاح بی کس که خانواده ای نداره.. یه طعمه ی خیلی خوب.
با دیدنم لبخند کوتاهی زد و گفت
_تدریس چطور بود؟
سعی کردم حسابی توی نقشم فرو برم و گفتم
_عالی استاد منتهی من به مبحث و نفهمیدم میشه دوباره برام توضیح بدید؟
سری تکون داد… کم کم کلاس داشت خلوت میشد.
جزوه مو جلوش باز کردم و یه بخشی و نشون دادم.
وقتی خم شد روی میز دستم رو کنار دستش گذاشتم و با خم شدن صورتم رو نزدیکش بردم.
تا اونجایی که می دونستم دخترای بی کس و کاری و انتخاب می کنه که در وهله ی اول اندام خوبی داشته باشن.
وسط توضیح دادن برگشت و نگاه خاصی به صورتم انداخت و نگاهش سر خورد روی دکمه ی مانتوم که به عمد باز شده بود.

دیگه کسی توی کلاس نمونده بود. بدون اینکه به روی خودش بیاره دوباره نگاهش رو روی برگه انداخت و ادامه ی توضیحش رو از سر گرفت

اگه تمام اطلاعاتش رو نمی دونستم فکر می کردم این استاد دانشگاه جز تدریس فکر دیگه ای نداره.
توضیحش که تموم شد خودکار و به سمتم گرفت و گفت
_متوجه شدین؟
سری تکون دادم و گفتم
_بله استاد ممنون.
کیفش رو برداشت و گفت
_مانتو تون مناسب دانشگاه نیست.
با تعجب ساختگی نگاهی به سر تا پای خودم انداختم و گفتم
_واقعا؟ایرادش چیه؟
موقع رد شدن از کنارم نگاهی به صورتم انداخت و پچ زد
_ایرادش رو یه مرد می فهمه
نموند که جوابی بشنوه و از کلاس بیرون رفت.
* * * * *
امروز که بارون میومد بهترین موقعیت برای نزدیک شدن بهش بود.
یک هفته می گذشت و من هنوز کاری نکرده بودم.در واقع اون اصلا توجهی به من نمی کرد….
ده دقیقه ای بود که زیر بارون توی مسیری که ازش رد میشد ایستاده بودم و کم کم داشت لرزم می گرفت که بالاخره ماشینش رو از دور دیدم.
دستام و به هم مالیدم و خودم رو حواس پرت نشون دادم.
طبق انتظارم ماشینش کنار پام ایستاد. شیشه رو پایین داد و گفت
_چرا زیر بارونی؟
با خجالت ساختگی گفتم
_تاکسی گیرم نیومد.
عینکش رو از چشم برداشت و با نگاه خیره ای به صورتم گفت
_سوار شو می رسونمت.
خودم و زدم به موش مردگی و گفتم
_مرسی استاد مسیرم بهتون نمیخوره.
_مگه کجا میری؟
اسم محله رو که گفتم چند لحظه ای مات صورتم موند..اسم فقیر نشین ترین محله ی تهران و آوردم.
با جدیت حرفش رو تکرار کرد
_سوار شو

دیگه مخالفتی نکردم و سوار شدم. توی ماشین بوی عطر تندش پیچیده بود….
راه افتاد،کمی از مسیر رو که رفتیم سر حرف رو باز کردم
_یه جایی سر راهتون کنار ایستگاه پیادم کنین استاد کوچه های خونه ی ما تنگه ماشین شما توش جا نمیشه!
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_بهت نمیاد بچه ی پایین شهر باشی.
ابرو بالا انداختم
_چه طور؟
_از لحن صحبت کردنت و نوع راه رفتنت همین طور کلماتی که استفاده میکنی!
توی دلم سوتی به حواس جمعی‌ش زدم. بابا این یارو خیلی زرنگ بود.
لبخند محوی زدم و گفتم
_تا قبل اینکه پدر مادرم و از دست بدم بچه ی بالا شهر بودم.
این بار ابروی اون بالا پرید
_مردن؟
سری تکون دادم
_نه خواهر و برادری دارم نه فامیلی خوابگاه دانشجویی هم بهم ندادن.
چیزی نگفت،این حرفا رو کنار دیوار می گفتم ترک برمی داشت اما اون مثل چغندر فقط سر تکون داد.
نیم ساعت بعد داشت زور می زد تا از یه کوچه باریکه رد بشه ماشین بزرگش محال بود دیگه یه قدم دیگه برداره.
دست به سمت دستگیره بردم و گفتم
_همین جا پیاده میشم
نگاهی به اطراف و زنای فضول همسایه انداخت و گفت
_این جا مناسب یه دختر نیست.
با قیافه ی مغموم لبخند تلخی زدم و گفتم
_میدونم استاد، ممنون که منو رسوندین. خداحافظ.
پیاده شدم و زیر سنگینی نگاهش راه افتادم.تا لحظه ای که بپیچم توی کوچه همون جا ایستاده بود.
به محض وارد شدن به کوچه باریکه کسی بازوم رو گرفت و چسبوندتم به دیوار و تا به خودم بیام چاقویی رو جلوی چشمم گرفت و گفت
_واسه ما ناز می کنی تا با بالا بالا ها بپری؟ خانوم کوچولو اینا تو رو واسه خاطر یه گرمم گوشتت میخوان اما من کلا تو رو میخوام خوشگلم.

میشناختمش! بیکار ترین پسر محله جواد.
اگه این جوجه فوکولی منو می ترسوند که کلام پس معرکه بود
پام و بالا بردم تا ضربه فنیش کنم که کسی از پشت یقه ش رو گرفت و مثل یه گونی شلغم پرتش کرد اون ور

سر بلند کردم و با دیدن کیان تغییر موضع دادم و تبدیل شدم به یه دختر ترسو و بی محافظ
با اخم رو به جواد توپید
_گمشو پی کارت تا آش و لاشت نکردم.
مثل سگ ترسید!باید هم بترسه، هیکل امیرکیان دست کمی از یه غول نداشت.
با دو پای اضافه فرار کرد.
به سمتم من برگشت و پرسید
_خوبی؟
با اشک توی چشمم و بغض توی صدام گفتم
_خیلی ترسیدم استاد.
نزدیکم شد و گفت
_اینجا مناسب یه دختر تنها نیست.
با سر پایین افتاده گفتم
_مجبورم استاد.
نفسش و فوت کرد و گفت
_خونت کدومه؟
به آخرین در توی کوچه اشاره کردم و گفتم
_اون
سری با تاسف تکون داد و بعد از یه خورده دل زدن گفت
_با من بیا
خودش به سمت ماشینش رفت. پشت سرش رفتم و گفتم
_کجا استاد؟
با جدیت گفت
_میریم خونه ی من تا فردا خودم برات درخواست خوابگاه بدم.
در ماشین و برام باز کرد و با چشمای سبزش نگاهم کرد و گفت
_از من که نمی ترسی
_نه استاد نمی ترسم. اما میرم خونه ی خودم مزاحم شما نمیشم.
در و بیشتر باز کرد و خیره نگاهم کرد. مردد گفتم
_آخه…
قرار این نبود پا توی خونه ش بذارم اگه آرش می فهمید؟اصلا کلی آدم منتظر گزارش من بودن.
پوست لبم رو جویدم.مهم به اتمام رسوندن کارم بود.گور بابای بقیه.
دل و زدم به دریا و سوار شدم. لحظه ی آخر برق چشاش و لبخندش خوف به دلم انداخت.

در و با کلید باز کرد و منتظر موند من اول وارد بشم. لبخند اجباری زدم. من بی خبر از گروه پاشدم اومدم خونه ی آدمی که…
صداش رشته ی افکارم و پاره کرد
_می تونی راحت باشی.
معذب گفتم
_ببخشید استاد نمی خواستم…
وسط حرفم پرید
_از تعارف خوشم نمیاد.ببینم گرسنته؟
سری به طرفین تکون دادم.
در یه اتاقی و باز کرد و گفت
_برو داخل.
وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم. ظاهرا این جا اتاق خودش بود. با صدای آرومی گفتم
_خانومتون نیستن؟
ابرو بالا انداخت
_کی گفته من ازدواج کردم؟
توی دلم گفتم :بله… تو دخترای بیچاره رو برای چیز دیگه لازم داری.
آروم گفتم
_حدس زدم. آخه گفتم خانومتون ناراحت نشه یه وقت…
معنادار نگام کرد و گفت
_مگه دوست دخترمی که زنم باید ناراحت بشه؟
می دونستم داره سر بحث رو باز می کنه تا مزه ی دهنم رو بفهمه… من تک تک رفتارای این آدم رو بلد بودم.
جز یه سکوت به ظاهر شرمگین جوابی بهش ندادم.
نزدیکم شد،خیلی نزدیک… و پرسید
_لباساتو در نمیاری؟
برای یه لحظه یادم رفت کجام و اون کیه؟
سرم با شدت به سمتش برگشت و نگاه تندی بهش انداختم. لبخندی کنج لبش نشست و گفت
_با این لباسا خوابیدن سخته.
نگاهم و ازش گرفتم تا شک نکنه چه قدر ازش بیزارم.
خودش به سمت کمد رفت و یک تیشرت کشید بیرون. به سمتم گرفتش و گفت
_یه کم برات بزرگه اما راحت میخوابی.
ته دلم پوزخندی زدم. به خواب ببینی من لباسهایی که به تن کثیفت خورده رو بپوشم.
رو به روم ایستاد و نگاهش سر خورد پایین به همون دکمه ای که امروز عمدا براش باز گذاشته بودم.
نفساش تند شد،چهره ش لحظه لحظه رنگ عوض کرد. با ترس یک قدم عقب رفتم. یاد حرف آرش افتادم
_می‌خوای بری و نزدیک مردی بشی که جنون جنسی داری؟ هیچ می فهمی اگه دستش بهت بخوره چه بلایی سرت میاد؟ می دونی چه بلایی سر من میاد؟
میخوای تو هم مثل لاله بشی؟
چسبیدم به دیوار… روبه روم ایستاد و نگاهی به سر تا پام انداخت. حتی صداشم عوض شد
_سینه هایی که امروز با سخاوت مندی نشونم دادی عالی بودن.می تونم لخت تصورت کنم که…
دستم برای سیلی زدن بهش بالا رفت اما مچ هر دو دستم رو گرفت.
از مردمک چشمش معلوم بود هیچی حالیش نیست.انگار کور شده.
با زور زیادش چرخوندم و از فاصله ی خیلی زیاد پرتم کرد روی تخت.
با ترس نگاهش کردم که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط MLYKACOTTON ، Par_122
آگهی
#2
چشماش… حالت نگاهش… حتی حرکاتش هم نرمال نبود.
آرش راست می گفت این آدم بیماره.
کمربند شلوارش و باز کرد.
با ترس عقب رفتم که با صدای غرق در شهوتی گفت
_کاری با بکارتت ندارم.
خم شد و دستش به سمت شلوارم رفت… باید یه کاری می کردم.
هر چه قدر هم که این ماموریت برام مهم بود اما نباید اجازه میدادم دست کثیفش بهم بخوره.
تنش رو که روی تنم انداخت تمام حس بد دنیا به دلم سرازیر شد.
ضربه ی محکمی بین پاش زدم که حرکت دستش روی تنم متوقف شد و صورتش از درد در هم رفت.
هلش دادم که پرت شد روی تخت.
بلند شدم و بدون معطلی به کیفم چنگ زدم و بدون لحظه ای اتلاف وقت از خونه بیرون زدم و راه پله رو در پیش گرفتم.
مرتیکه ی عوضی… لاشخور لعنتی.با لاله هم همین طوری رفتار کردی!اون مظلوم بود نمی تونست از خودش دفاع کنه. خدا میدونه چه حالی شده وقتی باهاش مثل حیوون رفتار کردی.
به محض اینکه پام و از ساختمون گذاشتم بیرون آرش و دیدم که داشت از ماشینش پیاده میشد.
به سمتش پرواز کردم. با دیدن حال روزم چشماش نگران شد.
سوار ماشین شدم و با وحشت گفتم
_برو آرش.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت
_چت شده لیلی؟
بغضم ترکید و خودم و توی بغلش انداختم و هق زدم
_حق با تو بود. اون یه مریض روانیه آرش خواست به من…
حیرت زده منو از خودش جدا کرد و گفت
_چیکار کرد باهات؟
سکوت کردم. چه احمقی بودم که چنین حرفی و به آرش زدم.
غرید
_میگی باهات چی کار کرد یا برم از خودش بپرسم؟
تند گفتم
_نه لطفا… ببین از دستش فرار کردم. ما این همه برای اجرای نقشه مون زحمت کشیدیم آرش بهمش نزن.
کلافه دستی لای موهاش کشید
_نمیشه لیلی پات و بکش بیرون. من تحمل ندارم یه آدم مریض و روانی نزدیکت باشه. تو می‌دونی اگه بلایی سرت بیاره من به چه روزی میوفتم؟
اشکام و پاک کردم و گفتم
_مواظب خودم هستم.
_اون قویه… سال هاست آموزش دیده.
تند گفتم
_منم آموزش دیدم.
_اما خودتم خوب میدونی که زورش ازت بیشتره.اون آدم جنون داره لیلی.وقتی اراده کنه باید با یکی س*ک*س داشته باشه بخوای دم پرش بشی بالاخره یه بلایی سرت میاره.
ترس به دلم افتاد… اما به روی خودم نیاوردم و گفتم
_من تا تهش میرم.

* * * *
مقنعه م و روی سرم مرتب کردم و خیره به آینه موندم
چه جون سختی بودم که با وجود کاری که دیشب باهام کرد باز امروز می خواستم باهاش چشم تو چشم بشم.
صدای غرق در خواب آرش از پشتم اومد
_هنوز مسممی که بری؟
برگشتم و گفتم
_من آره ولی انگار تو تصمیم داری گند بزنی به نقشه مون میدونی که اون روی طعمه ش زوم میکنه. اگه تو رو اطراف این خونه ببینه چی؟
بلند شد و در حالی که دنبال پیرهنش میگشت گفت
_نترس من بلدم خودم و محو کنم.
بهم نزدیک شد و از پشت بغلم کرد و گونه م رو بوسید و گفت
_دو نفر و میذارم مواظبت باشن. اون جی پی اس وصل شده بهت خیالم و راحت نمیکنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_من می تونم مواظب خودم باشم آرش انقدر نگران من نباش. تا چند ماه دیگه وقتی لاله رو پیدا کردم همه ی اینا تموم میشه.
پی در پی گونم رو بوسید و با اکراه رهام کرد و به سمت پیراهن چروکش رفت و گفت
_دو ساله که در انتظار اینم بریم سر خونه زندگیمون. این چند ماهم روش.
لبخندی زدم. کوله م رو برداشتم و گفتم
_من میرم. تو هم صبحونه تو خوردی برو لطفا احتیاط کن کسی نبینتت.
سری تکون داد. بعد از خداحافظی ازش از خونه بیرون زدم.
از کوچه ی تنگ و باریکمون که بیرون اومدم چشمم به ماشین امیر کیان افتاد و خودش که تکیه زده به ماشینش داشت نگاهم می‌کرد.
تمام زنای محل از خونه هاشون بیرون اومده بودن و پچ پچ میکردن.
دلم نمیخواست ریختش رو ببینم اخم ریزی کردم و به سمتش رفتم.
خواستم بی اعتنا از کنارش رد بشم که سد راهم شد و گفت
_حداقل وایسا یه سلام بکن.
اخمی کردم و گفتم
_از سر راهم برید کنار.
در حالی که نگاهم می‌کرد گفت
_سوار شو با هم میریم.
_سوار شم؟ مثل اینکه شما یادتون رفته دیشب…
وسط حرفم پرید
_دیشب و با گندی که زدم برات توضیح میدم. سوار شو لطفا.

بعد از نگاه خیره و طولانی که بهش انداختم سوار شدم و گفتم
_فقط اگه میشه سریع تر از اینجا برید جلوی همسایه هام بد میشه.
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد. از محله که خارج شد بالاخره سکوت بینمون رو شکست و گفت
_حالت خوبه؟
پوزخندی زدم و گفتم
_از این بهتر نمیشه.
نفس عمیقی کشید و گفت
_می دونم حیوون بازی در آوردم. اما میخوام برات قسم بخورم که دست خودم نبود.
با ترش رویی گفتم
_مگه میشه؟شما داشتین به من…
وسط حرفم پرید
_ببین گوش کن… نباید اینا رو بهت بگم چون دانشجومی ممکنه بری و به همه بگی اما چون برام مهمی میگم… من بیماری جنسی دارم… وقتی به اون جنون برسم فکرم از کار میوفته و باید اون لحظه…
این بار من وسط حرفش پریدم
_پس با این وضعیت باید به خیلیا تجاوز کرده باشین.
_نه… قسم میخورم که نه… من هیچ دختر باکره ای رو نمیارم توی خونم. تو رو به خاطر وضعیت بردم و اون لحظه نمیدونم چه مرگیم زد که… ازت میخوام منو ببخشی…
اگه زود قبول میکردم ممکن بود شک برانگیز باشه برای همین گفتم
_کاری که شما باهام کردین وحشتناک بود.
_و حاضرم همه جوره جبرانش کنم.
دست به سینه زدم و به بیرون خیره شدم.
مرتیکه ی زبون باز لاشی… لابد فکر کردی منم مثل اون دخترای ساده خر حرف ها و تیپ و قیافت میشم. خبر نداری که من مامور شب اول قبرتم.
ماشین رو که پارک کرد چشمم به آرمین افتاد نگاه معناداری بهمون انداخت و با چشماش بهم گفت دارم اشتباه میکنم… مثل بقیه…
پیاده شدم!کیان به سمت آرمین رفت و من بدون منتظر موندن به سمت دانشگاه رفتم.
به درک که آرمین مخالف بود… آرش مخالف بود… مامان بابا مخالف بودن…من این راه و انتخاب کردم و تا تهش می رفتم.
ته راهی که ختم میشد به نابود کردن استاد خلافکار

داشتم از کلاس بیرون می رفتم که صدام زد
_خانوم سماوات یه لحظه…
راه رفته رو برگشتم و روبه‌روش ایستادم.
صداش و آروم کرد و گفت
_برات خونه پیدا کردم.
اخم ریزی کردم و گفتم
_ممنون من نیازی ندارم.
صورتش و نزدیک تر آورد و گفت
_لج بازی نکن عزیزم. اون محله مناسب تو نیست.اینجایی که برات پیدا کردم با دو نفر دیگه هم خونه ای.
بفرما… پس میخواست لحظه به لحظه چکم کنه.
لب هام تکون خورد. اگه قبول میکردم باید تا پایان ماموریت قید دیدن آرش و بقیه رو میزدم… توی اون لحظه درست ترین تصمیم رو گرفتم و گفتم
_ولی من خونه ی خودم و ترجیح میدم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_ندیدی اون پسره چطوره مزاحمت شد؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم که لبخندی زد و گفت
_قبول منم اشتباه کردم. اما حاضرم تو رو پیش دکترم ببرم تا باور کنی کارم از روی عمد نبوده… حداقل بذار برای جبران به یه شام دعوتت کنم.
توی دلم عروسی بر پا شد… من و هدف قرار داده بود من… یعنی سوژه ی مورد نظر بعدیش یه دختر یتیم تنهای احمق و زود باوره.
سری با تردید تکون دادم و گفتم
_باشه.
جالبه که من خیلی خوب می تونستم حیله رو توی چشماش ببینم.شاید چون زیادی دقیق روی رفتاراش شده بودم.
پس چطور لاله…
حالا که کلاس خالی شده بود راحت تر می تونست حرفش و بزنه.
نزدیک اومد و گفت
_باشه عزیزم… شب ساعت هشت منتظرم باش

* * * *
لنز هام و توی چشمم گذاشتم و جواب آرش و دادم
_لازم نیست واسه من بادیگارد بفرستی. اون آدم زرنگیه شش دنگ حواسشم جمعه من نمیخوام بویی ببره آرش.
صدای خستش از توی اسپیکر گوشی پخش شد
_پس با دل صاب مرده م چی کار کنم که تا تو بری و برگردی وایمیسته؟
نگاهی به چشمایی که به لطف لنز سیاه شده بود انداختم و گفتم
_من مواظب خودم هستم. خودتم خوب می دونی که یک تنه…
زنگ موبایل دیگم بلند شد.خودش بود. خطاب به آرش گفتم
_دیگه قطع می کنم رسید.
نذاشتم که حرفی بزنه و تماس و قطع کردم.
کیان پیام داده بود که برسه روی گوشیم تک میزنه پس الان صد در صد رسیده.
نفس عمیقی کشیدم و خودم و توی آینه برانداز کردم.
همه ی اینا می گذره… تهش به لاله میرسم و این مرد هوس باز مریض رو دستگیر میکنم. مطمئنم

با دیدنم لبخندی زد و سری تکون داد.
خدا می دونست چه عذابی می کشم تا به روش لبخند بزنم.
کت شلوار مجلسی پوشیده بود و اندک موهاش و پشتش با کش بسته بود.
نزدیکش که شدم گفت
_از همیشه زیباتر..
لبخندی از روی شرم زدم و گفتم
_ممنون.
در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید پرنسس.
سوار شدم. در و که بست تا ماشین و دور بزنه و سوار شه چند بار نفس عمیق کشیدم که بوی عطر لعنتیش وارد مشامم شد.
سوار شد و ماشین و روشن کرد. با همون لحن اغوا کننده ش گفت
_مرسی که دعوت شامم و قبول کردی.از صبح برای این لحظه هیجان زده بودم…
نتونستم جلوی نیش زبونم و بگیرم و گفتم
_شما همه ی دانشجو هاتون و شام دعوت میکنید استاد؟
طوری جدی جواب داد که اگه نمی‌شناختمش فکر میکردم راست میگه.
_چشمای خودتو با بقیه ی دانشجو ها مقایسه نکن اگه امشب شام دعوتت کردم فکر نکن هر شب یک نفر کنارم نشسته نه…این شام هم به خاطر معذرت خواهیه و یه دلیل مهم تر داره که موقع سرو دسر بهت میگم
تک تک حرفاش و حفظ بودم چون لاله بارها و بارها از حرفای این بشر برام تعریف کرده بود. هه… اون به لاله هم از چشماش گفته بود..
کمی از مسیر به سکوت طی شد تا اینکه کیان سکوت رو شکست
_چند ساله کار میکنی؟
متعجب گفتم
_ببخشید؟
اشاره ای به هیکلم کرد و گفت
_بدن تو میگم… چند سال کار کردی؟
دستم مشت شد اما با خونسردی ظاهری جواب دادم
_سه سالی میشه.
با تحسین گفت
_هیکلت برای مدلینگی عالیه.اگه بخوای می تونم به یکی از دوستام توی دبی معرفیت کنم.شرکت مد داره.
نفسم بند اومد.خودشه عوضی پس به این بهانه دخترا رو میفروشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122
#3
با ذوقی ساختگی گفتم
_واقعا؟خیلی عالی میشه من عاشق این کارم.
لبخند محوی زد و گفت
_هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم عزیزم.هیکل محشرت حیفه که استفاده ای ازش نشه.
لپم و از داخل گاز گرفتم. خدایا صبر صبر صبر….
ماشین و جلوی شیک ترین رستوران تهران نگه داشت. مردی قوی هیکل با لباس فرم مخصوص تا کمر خم شد و در و برامون باز کرد..
معلومه با فروش دختر های بیچاره به شیخ های مست عرب میتونی میلیاردر بشی و هر کسی تا کمر برات خم میشه.
وارد رستوران که شدیم چشمام گرد شد. وسط سالن به اون بزرگی فقط یه میز بود که روش پر از غذا چیده شده بود با یه فضای رمانتیک.
متعجب گفتم
_چرا هیچ کس جز ما نیست؟؟
سرش و کنار گوشم آورد و گفت
_رستوران و به خاطر تو تعطیل کردم عزیزم… تمام سعیم و کردم یه جایی بیارمت که در شان زیباییت باشه.
لبخند خجالت زده ای زدم. آره ارواح عمت.
سر میز شام نشستیم و گارسون برامون غذا کشید. حتی دلم نمیخواست لب به مال حروم این بشر بزنم.
در حالی که با غذا بازی می کردم گفتم
_شما میخواستین یه چیزی بهم بگید.
خیره و عاشقانه نگاهم کرد و گفت
_با من راحت باش لیلا…
سرم و پایین انداختم و گفتم
_آخه شما استادمین نمیتونم.
_توی دانشگاه استادتم. بیرون از اون محیط میخوام یه چیزی فراتر از استاد برات باشم.
تک تک کلماتش رو حفظ بودم. سخت بود نقش بازی کردن در مقابل نگاه خیره ش…
با شرم گفتم
_من متوجه ی منظورتون نمیشم.
خودش رو جلو کشید و گفت
_ من حس میکنم سال هاست میشناسمت لیلا…شاید از نظرت مسخره به نظر بیاد اما من توی همین مدت کم همش یه تو فکر میکنم.چشمات حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم نمیره.میخوام بیشتر بشناسمت.
توی چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم
_دارید بهم پیشنهاد دوستی میدید؟
با محبت زوم کرد روم و سر تکون داد.
باز پرسیدم
_با وجود بیماری جنسی که دارید؟ ببخشید اما من نمیتونم تحمل کنم که یه نفر هر بار بخواد بهم…
وسط حرفم پرید :
_نه نه نه… من تو رو برای رابطه نمیخوام.
_اما شما گفتین که دست خودتون نیست و هر موقع به جنون برسید باید خودتون و به هر نحوی ارضا کنید.
سر تکون داد
_آره. و دارم درمان میشم. بهم این فرصت و بده بهت قول می‌دم تا جایی که تو میخوای پیش بریم.

به زور داشتم جلوی خودم و میگرفتم تا این میز و مخلفاتش و توی سرش نکوبم.
لبخند کمرنگ خجالت زده ای زدم و گفتم
_من… نمیدونم چی بگم.
دستم و گرفت تمام تنم منقبض شد. در حالی که پشت دستم و لمس می‌کرد گفت
_قبول کن من خوشحالت میکنم.
جوابم بهش فقط یه لبخند کم جون بود.
* * * *
ماشین و سر کوچمون نگه داشت و گفت
_بازم اون پسره مزاحمت شد؟
سری به علامت منفی تکون دادم
_با این وجود دلم آروم نمیگیره دختری به زیبایی تو تنها توی چنین محلی بمونه. اجازه بده برات خونه بگیرم.
دستم و به سمت دستگیره بردم… دلم می‌خواست زود تر فرار کنم.
آروم جواب دادم
_ممنون من ترجیح میدم همین جا بمونم و اگه قراره خونه ای بگیرم با پول خودم باشه.
با لذت تک تک اجزای صورتم و نگاه کرد.
دستش و به سمت صورتم آورد و با پشت دست گونه م رو لمس کرد و گفت
_خیلی زیبایی.
جوابی بهش ندادم سرش رو نزدیک آورد… خیلی نزدیک.
قلبم از حرکت ایستاد و صدای لاله توی گوشم پیچید
_لباش آدم و جادو میکنه لیلی. فکر کنم خودشم اینو میدونه که هر بار نا آرومم می بوستم.
روبه روی صورتم با چشم بسته پچ زد
_خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.خوشحالم که با یکی دو دیدار دارم حس به این قشنگی و با وجود تو تجربه میکنم. برام بمون لیلا… مال من باش… منم دنیا رو برات جای بهتری میکنم.
حرفاش صداش… بوی عطرش برای دیوونه کردن هر دختری کافی بود. سرش نزدیک تر اومد و نفس هاش توی صورتم پخش شد. چشم هاش رو بست…
نتونستم تحمل کنم و وقتی لب هاش کمترین فاصله رو برای بوسیدن لب هام داشت عقب کشیدم و پیاده شدم.
سنگینی نگاهش رو حس می کردم… حتی لبخند خبیثانه ش رو… با این وجود قدم هامو تند کردم و تا رسیدن به در خونم پشت سرمم نگاه نکردم.
کلید انداختم و وارد شدم. لحظه ی آخر دیدم که تکیه زده به ماشینش با لبخندی ژکوند به من نگاه میکنه.
در و بستم و نفسم و فوت کردم.
با صدایی از توی تاریکی یک متر از جا پریدم
_انگار زیادی بهت خوش گذشته

دستم و روی قلبم گذاشتم و با دیدن آرش توی حیاط عصبی بهش توپیدم
_این جا چی کار میکنی؟ مگه نگفتم…
وسط حرفم پرید
_بوسیدت؟
جا خوردم.جلو اومد و عصبی صداش و بالا برد.
_با توعم میگم اون عوضی بوسیدت؟
تند گفتم
_هیش… یکی می‌شنوه. نه ببوسید قسم میخورم آروم باش آرش برو داخل.
بازوش و گرفتم و کشوندمش داخل. در حالی که نفس میزد گفت
_من نمیتونم زنم و دستی دستی بفرستم تو دهن اژدها… یه مرتیکه ی هوس باز که بخوام پرونده شو باز کنم صد تا سابقه ی تجاوز از توش میاد بیرون.بسه لیلی قربونت برم. خودم میگردم لاله رو پیدا میکنم.بکش کنار منم کمتر حرص بده.
روبه روش ایستادم و گفتم
_من شغلم چیه آرش؟جواب بده… این جا نه یک جای دیگه… من روزی که این شغل و انتخاب کردم از خطراتش با خبر بودم. ببین خوب پیش رفتم بهم پیشنهاد داد برای مدلینگی برم دبی پیش دوستش. خوب باقی دخترا رو هم همین طوری خر میکنه دیگه…من میرم اونجا و لاله رو پیدا میکنم.
نفسش و فوت کرد و چنگی به موهاش زد.
با آرامش خودم و بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم و گفتم
_کمتر خودتو اذیت کن.
برگشت و محکم بغلم کرد و گفت
_مگه میشه لیلی؟زنمی… سختمه به خدا خیلی سختمه.
روی پا بلند شدم و زیر گلوش رو بوسیدم.چشمام و با درد بستم و گفتم
_میگذره… همش میگذره. روزی که نفس امیر کیان و با دستای خودم قطع کنم همه چی تموم میشه آرش.بهت قول میدم
* * * *
سنگینی نگاهش حتی در حین تدریس هم از روم برداشته نمیشد.
سرخ و سفید میشدم غافل از اینکه همه ی این قرمز شدنا از روی خشمه نه خجالت.
کلاس که تموم شد سریع وسایلم و جمع کردم.دورش پر شده بود از دانشجو های دختری که به نحوی می‌خواستن توجه شو جلب کنن.
جزوه مو بغل گرفتم و موقع بیرون رفتن از کلاس نمیدونم چه جوری اون همه دختر و دست به سر کرد و لحظه ای بعد پشت سر من بود.
نامحسوس گفت
_خوشگل شدی.
برگشتم و گفتم
_مرسی استاد.
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت
_دعوت استادت و برای مهمونی دورهمی امشب قبول میکنی؟دلم میخواد ببینم رقصیدن با خوشگل ترین دختر دنیا و گرفتن کمر باریکش چه حسی داره

دستم مشت شد و زیر سنگینی نگاهش به زور جلوی خودم رو گرفتم چشمای هوس بازش رو از کاسه در نیارم.
با لبخند کم جونی گفتم
_آخه استاد من …
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_کیان صدام کن…دلم نمیخواد دختر مورد علاقه م باهام مثل غریبه ها حرف بزنه.
لبم و گاز گرفتم و گفتم
_من که هنوز پیشنهادتونو قبول نکردم.
لب باز کرد که چیزی بگه اما با نگاه به اطراف و شلوغی سالن پشیمون شد و گفت
_شب ساعت نه منتظرم باش میام دنبالت.
حتی نموند تا جوابی بشنوه و رفت.
* * * *
نگاهی به لباس قرمز روی تخت انداختم. منو با چی اشتباه گرفته بود؟رقاصه؟پوزخندی زدم،من که می دونستم عمدا چنین لباسی برام فرستاده تا اندامم رو رصد کنه و روم قیمت بذاره اما من حتی به خاطر کارم هم حاضر نبودم شرافتم رو بفروشم برای همین انتخابم پیراهن سیاه کوتاهم بود با ساپورتی ضخیم
نگاهی به چشمای سبز عسلیم توی آینه انداختم. چشم های لاله هم درست شبیه چشمای من سبز بود لنز های مشکیم رو توی چشمم گذاشتم و مانتوی کوتاهم رو روی پیراهنم پوشیدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از انداختن آخرین نگاه به خودم از خونه بیرون رفتم.
به محض باز کردن در حیاط کیان رو روبه ی خودم دیدم.
با همون لبخند محو روی لبش… سر تا پام رو رصد کرد و در آخر مسخ شده گفت
_چه طور خدا این همه زیبایی رو یک جا به تو داده؟
سرم و پایین انداختم و لب گزیدم. بدون تعارف اومد داخل و درو بست…
قلبم از حرکت ایستاد اگه باز به سرش بزنه و بخواد بهم دست درازی کنه چی؟
من به آر‌ش حتی راجع به مهمونی امشب هم نگفته بودم
در یک قدمیم ایستاد. دستش رو بالا آورد و روی چونم گذاشت و لبم رو از بین دندون هام بیرون کشید و گفت
_حیف این لب ها نیست این طوری گازشون میگیری
این بار مستقیم توش چشمش نگاه کردم. انگشت شصتش رو یک دور آروم روی لبم کشید و بدون اینکه چشم ازم برداره انگشت رژیش و به دهنش برد و مکید.

سرم و پایین انداختم و دستم رو به سمت در بردم تا بازش کنم که مچم رو گرفت.
دروغ چرا ته دلم ترسیدم. من تنها توی خونه با یه بیمار جنسی که سه برابر من بود و قدرت بدنی زیادی داشت…
نگاهش کردم،بر خلاف تصورم چشمکی زد و گفت
_رژ خوش طعمیه.اما من میگم شیرینی لب های تو خوش طعمش کرده.
جلو اومد و قلبم از حرکت ایستاد.پام آماده بود که اگه حرکتی کرد بزنم وسط پاش اما درو و باز کرد و عقب رفت.
نفسم و آروم فوت کردم. تا اینجاش به خیر گذشت.
* * * *
خدمتکار که مانتوم و از تنم در آورد کیان طوری به سر تا پام نگاه کرد که انگار لخت جلوش ایستادم.
با لحن خاصی پرسید
_پیراهنی که برات فرستادم و دوست نداشتی؟ یا اندازت نبود؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم
_خودم پیراهن داشتم.
ابرویی بالا انداخت و جوابش فقط یه نگاه خیره به صورتم بود.
بازوش و جلو اورد. بازوش و گرفتم که سر خم کرد و کنار گوشم پچ زد
_مشکی هم بهت میاد خوشگلم.
لبخند کم جونی تحویلش دادم.. باغ یکی از دوستاش بود. چشن چرخوندم. اکثرن مست بودن و با وضع ناجور اون وسط می رقصیدن.
کیان دستم و گرفت و به سمت یه میز خلوت‌تر برد.
نشستم و اون دقیقا چفت تنم نشست…
خدمتکار که شراب آورد نه من برداشتم نه کیان…
برام تعجب بر انگیز بود.چون شنیده بودم اکثر شبا مست میکنه.
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_اون بیچاره خبر نداره من همین الان با عطر تو مست شدم..
سرش و نزدیک آورد و توی گردن کشیدم فرو برد و گفت
_چرا نمیذاری اون طوری لمست کنم؟ چرا یه بار امتحانش نمیکنی؟ بهم اعتماد نداری؟ خوب آره حق داری اما من میتونم بهت قول بدم دیگه اون اتفاق نمیمونه. اما با این عطر سکسیت دلم عشق بازی باهات و میخواد چرا راه نمیای باهام؟
سریع بلند شدم و گفتم
_من دستشویی دارم.
نفسش و فوت کرد… سری تکون داد و گفت
_راه و نشونت میدم عزیزم.
پاسخ
 سپاس شده توسط MLYKACOTTON
#4
با نفس تنگی گفتم
_خودم میرم.
سری تکون داد و گفت
_منم میرم توی باغ یه سیگار بکشم…
باشه ای گفتم و از پله ها بالا رفتم… خودم و به دستشویی رسوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم…
اگه آرش اینجا بود با شنیدن این حرفا روانی میشد.
حیف… حیف مجبورم وگرنه چه خوب میشد دست بند زدن به دستاش و پرت کردنش توی هلوفدونی.
آبی روی گردنم زدم و از دستشویی بیرون اومدم.
از پله ها که پایین اومدم با دیدن دختر پسرایی که با لباس های افتضاح توی بغل هم می رقصیدن حالم بهم خورد. باید یه گزارش برای مرکز می فرستادم تا بیاد و همشون رو جمع کنه.
به جای نشستن به باغ رفتم تا کیان رو پیدا کنم.
نقطه ای دور و خلوت دیدمش با یه پسر کنارش داشت حرف می‌زد.
نامحسوس نزدیکشون شدم و پشت یه درخت پناه گرفتم.
صدای ناآشنای مرد کنارش توی گوشم پیچید:
_تحقیق کردی دربارش؟
کیان جواب داد
_آره…نه ننه بابا داره نه کس و کار… به پا گذاشتم واسش دوست و رفیق جون جونی هم نداره. منتهی بد رو مخه.
مرد خندید و گفت
_چی شد پا نمیده؟
_پا هم بده من نمی‌ک**نمش وقتی اون وریا واسش کرور کرور پول میدن اما نچسبه… یه مدلیه اصلا لذت نمی‌برم از بودن باهاش. یه سری دخترا رو خوب حال میکنم باهاشون تا بفرستمشون اون ور.
_مثل لاله؟
نفس توی سینه م حبس شد و سرتاپا گوش شدم. کیان با صدای آرومی گفت
_فرق داره اون واسم…
سکوت کرد… لعنتیا چرا ادامه نمیدادن؟
مرد گفت
_برو دختره رو تنها نذار خودت و تو دلش جا کن ماست و خیاری نرو جلو.بهش حال بده اما به اندازه خودتم کنترل کن حالت خراب نمیشه. باهاش حال کن اما به موقعش بکش کنار تا بهت اعتماد کنه و هر جا خواستی بیاد باهات.
فکم قفل کرد و دیگه نموندم چون هر آن امکان داشت کیان برگرده.
فوری خودم و توی خونه باغ انداختم و پشت میزمون نشستم. پنج دقیقه بعد وارد شد و با دیدن من لبخند محوی به صورتم پاشید.

به سمتم اومد و کنارم نشست. گفت
_برقصیم؟
همین و کم داشتم که مثل روانی ها برم اون وسط و شکلک در بیارم.
با لبخند مضحکی گفتم
_رقصیدن این مدلی بلد نیستم.
دستش به سمت لیوان مشروبش رفت… مثل آب قلپ قلپ از اون زهر ماری خورد و گفت
_چه جور رقصیدنی بلدی؟
نگاه به چشمای سبز عسلیش انداختم و گفتم
_چه طور؟
_می‌خوام برقصی واسم…
موبایلش و در آورد و پیامکی برای یه نفر فرستاد و موبایل و برگردوند توی جیبش و گفت
_شخصیت آرومت به یه رقص آروم میخوره. خالی میکنم اون وسط و برات… برقص واسه من… با من… راحت باش باهام لیلا.من میخوامت،هجده سالم نیست که هوس یه روزه ی یه دختر و بکنم. دلی میخوامت…
همون لحظه آهنگ ملایمی پخش شد و اکثرن کنار رفتن.
دستم و گرفت… بلندم کرد و دنبال خود‌ش وسط کشوند.
داشتم میمردم و از درون مثل مار به خودم می پیچیدم.
دستای بزرگش دورم حلقه شد. زیادی هیکلی بود… غولی بود برای خودش. در مقابلش زیادی ظریف بودم.
به اجبار دستام و دور گردنش حلقه کردم.
صورتش و به صورتم چسبوند و آروم باهام تکون خورد و کنار گوشم پچ زد
_چی داری تو وجودت دختر که تو این مدت کم اینجوری اسیرت شدم؟
چه قدر خوب بلد بود نقش بازی کنه. من چه قدر بدبخت بودم توی بغل یه مرد خلافکار می رقصیدم. یه مردی که خواهرمو…
حلقه ی دستش دور کمرم تنگ تر شد و خیسی زبونش و روی لاله ی گوشم حس کردم.
تمام تنم منقبض شد.. کی تموم میشد این آهنگ لعنتی؟
نفساش به گوشم خورد
_بریم بالا؟
بی طاقت عقب کشیدم و لرزون گفتم
_من باید برم…
تند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم. تا خدمتکار مانتوم و بیاره بهم رسید بازوم و گرفت. برم گردوند و گفت
_کجا؟ناراحتت کردم؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
_ببخشید من باید برم. میشه یه تاکسی خبر کنید؟
خیره نگاهم کرد و جدی گفت
_میرسونمت خودم

* * * * *
ماشین و سر کوچه پارک کرد. تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت.
به طرفش برگشتم. بدون ول کردن دستم گفت
_با دوستم صحبت کردم. برای کار مدلینگی.
چشمام برق زد و گفتم
_راست میگی؟
سر تکون داد و گفت
_آره عزیزم…منتهی چند تا عکس تمام قد ازت میخوان.
متفکر گفتم
_اممم باشه… میفرستم برات. قبولم میکنن؟
دست دیگش و بالا آورد و صورتم و لمس کرد و گفت
_مگه میشه این زیبایی و دل فریبی و ببینن و رد کنن؟
لبخند خجالت زده ای زدم که با نگاهی عاشقانه گفت
_چرا نمی گی مال منی و خیالم و راحت نمیکنی؟یه جواب درست بهم ندادی.من میخوامت…پسم نزن…باشه؟
نگاهش کردم و با لبخند چشم بستم که لبخند عمیقی زد و دندون های سفید و ردیفش رو نشونم داد.
دستم و بالا برد و چندین بار پشت دستم و بوسید و گفت
_دیگه آرزویی تو این دنیا ندارم.
فقط نگاهش کردم.دستم و کشید و بغلم کرد.
تقریبا میشد گفت توی بغلش گم شدم.
دستم مشت شد… صداش توی گوشم پیچید
_زندگیم تا قبل از این خیلی تو خالی بود. تو همین مدت کم چی کار کردی باهام؟
عطرش بوی خوبی داشت… صداشم خوب بود… قیافشم خوب بود… اصلا برای یه دختر دیوونه کننده بود اما من تحملش و نداشتم.
طوری که شک نکنه عقب کشیدم و گفتم
_من دیگه باید برم.
خیره نگاهم کرد و گفت
_هنوزم قبول نمیکنی برات خونه بگیرم؟خانوم آینده ی من لیاقتش خیلی بالاتر از این محله ست نفسم… لجبازی نکن…خیالم راحت نیست اینجایی…با اون لات های محلتون.. اگه یکی شون یه بلایی سرت بیاره من چی کار کنم؟
_من مواظب خودم هستم.
نگفتم با اون ٱموزش هایی که من دیدم این پسرا برام حکم یه کفتر و دارن.
هر چند درد اون خودش بود. دخترای باکره رو گرون تر میخریدن
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه خانومم… هر چی تو بگی.
لبخندی زدم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم و سفت تر گرفت و گفت
_نمیخوای یه کام از اون لب های شیرینت مهمونم کنی؟


مات موندم…حقته لیلی وقتی که پا به این ماموریت گذاشتی باید فکر اینجاهاش و میکردی.
خواستم جوابی بهش بدم که گوشیم زنگ خورد و از جا پریدم.
دست توی جیبم کردم و موبایلم و ازش بیرون کشیدم.
با دیدن شماره ی آرش لبم و گاز گرفتم و به خاطر سنگینی نگاه کیان جواب دادم
_بله؟
صدای عصبیش توی گوشم پیچید
_اگه همین الان از ماشین اون حروم زاده پیاده نشی میام با یه تیر خلاصش میکنم مرتیکه رو… بگو ورداره اون نگاه سگ مصبش و از روت.
با لبخندی مصنوعی گفتم
_سلام سمانه جون خوبی؟ نه قربونت خواب نبودم چیزی شده؟
نگاه کیان همچنان روم بود.آرش داد زد
_بس کن لیلی دیوونم کردی پیاده‌ شو تا به جنون نرسیدم.
داشتم کم می‌آوردم با این وجود ظاهر خودم و حفظ کردم و گفتم
_چشم عزیزم دارم جزوه هارو فقط اگه میشه پنج دقیقه دیگه بهت زنگ بزنم؟
صدای خسته ی آرش توی گوشم پیچید
_نذار بهت دست بزنه که جون میدم لیلی…
با لبخند مصنوعیم گفتم
_چشم خداحافظ.
تماس و قطع کردم. کیان گفت
_کی بود عزیزم؟
_یکی از بچه های دانشگاه ازم یه سوالی داشت. خیلی خوش گذشت من با اجازه برم فردا تو دانشگاه می بینمت.
سری با اکراه تکون داد و گفت
_میام دنبالت عزیزم.
ناچارا سری تکون دادم و پیاده شدم زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و به محض وارد شدن یکی مچ دستم و گرفت و تا به خودم بیام توی آغوش آشنایی فشرده شدم.
دستام و دور شونه هاش حلقه کردم و کیفم از دستم افتاد.
حریصانه به خودش فشارم داد و گفت
_میدونی از فکر اینکه لمست کرده چی به حالم اومد؟بسه لیلی دارم دیوونه میشم.
نفس عمیقی کشیدم و عطرش و توی سینه فرستادم و گفتم
_من بیشتر از تو عذاب میکشم آرش… خیلی بیشتر.
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_پس بی خیال شو… نامردم اگه خودم واست پیداش نکنم تو بکش کنار فقط به خاطر…
بی اختیار روی پا بلند شدم و با گذاشتن لب هام روی لب هاش صداش و قطع کردم.
دستش دور کمرم پیچیده شد و در حین بوسیدن با التهاب و از سر حرص لب هام هلم داد داخل خونه و در و با پاش بست.

در حالی که با انگشت روی سینه ش خطوط فرضی می‌کشیدم گفتم
_می‌ترسم با این اومدنات خراب کنی همه چیو… امشب خودم شنیدم که گفت برام بپا گذاشته.
موهام و نوازش کرد و گفت
_اگه فکر کردی نامزدم و تو این محله تنها می‌ذارم کور خوندی. بار آخرتم باشه بدون جی پی اس و بدون اینکه به من بگی بلند میشی با این مرتیکه میری بیرون. فکر کردی اینجا به حال خودت ولت کردم و نمی‌دونم کجاها میری؟

ابرو بالا انداختم و گفتم
_تو هم واسم بپا گذاشتی؟
_هممم…
مشتی به سینش کوبیدم
_خیلی بدی.
قفسه ی سینه ی پهن و مردونش بالا و پایین شد و گفت
_بد نیستم. عاشقم… غیرت دارم.نمیتونم دستی دستی نامزدم و بفرستم تو دهن اژدها…
لبخندی روی لبم نشست. سرم و بلند کردم و زیر گلوش و بوسیدم که کلافه گفت
_نکن… من نمی‌فهمم دو تا آدم بالغ چرا باید جون بکنیم؟اگه به بابات قول نداده بودم تا قبل ازدواج کاری باهات نداشته باشم میدونستم الان چیکارت کنم. نمی‌فهمم منو به عنوان دومادش قبول نکرده یا فکر کرده میذارم در میرم؟ بابا کل شهر فهمیدن خاطرت و میخام …
خندم ‌شدت گرفت و گفتم
_دیگه بابام فهمید جنبه نداری که این جوری تهدیدت کرد.
ناگهانی خم شد به سمتم و دستام و بالای سرم حبس کرد و گفت
_من جنبه ندارم؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم… سرش و نزدیک آورد و کام عمیقی از لب هام گرفت و با حرص گفت
_بعد ازدواج نشونت میدم بی جنبه ای چیه.
خندیدم و از زیر دستش فرار کردم. گفتم
_موقعی که خواستی بزنی بیرون حواست به اطراف باشه… یکی و گذاشته کشیک بکشه.
با نگاه معناداری گفت
_کجا میری؟
_دانشگاه…
پوفی کرد
_خراب شه اون دانشگاه…
_باز غر زدنت شروع شد آرش… اونجا که خطری نداره. تازه آرمین هم که اونجاست هوامو داره.
_آرمین جز خودش هوای هیچکی و نداره دل به اون خوش نکن فکر کنم خودم باید دست به کار شم.
پقی زدم زیر خنده و گفتم
_با این هیکلت بیای پشت میز بشینی؟سرگرد مملکت و این کارا؟
نگاه معناداری بهم کرد و گفت
_سرگرد مملکت واسه تو چه کارا که نمیکنه!
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko
#5
* * * * *

پیامک گوشیم رو باز کردم!نوشته بود:
_امروز که انقدر خوشگل شدی دور نشستی تا نتونم یه دل سیر نگات کنم؟
سرم و بلند کردم….کی وقت کرد پیام بفرسته؟
نگاه معناداری بهم انداخت و به تدریسش ادامه داد.وقتی لاله رو ببینم می دونم چی کار کنم باهاش… چه قدر احمق بود که خر حرف های این استاد خلافکار شده بود.
هر چند اون بازیگر زیاد ماهری بود…کلاس که تموم شد عمدا لفتش دادم تا همه برن… باید ازش راجع به مدلینگی می پرسیدم. انگار اونم همین قصد و داشت که تمام دانشجو های دورش رو دور کرد.
کوله م و برداشتم و به سمتش رفتم.
لبخند محوی زد و نزدیکش که رسیدم گفت
_دیگه حق نداری بری اون ته کلاس بشینی ها…
ریز خندیدم و گفتم
_کیاااان؟
نگاه با عشقی بهم انداخت و گفت
_جان دل کیان؟
با تردید ساختگی گفتم
_عکسایی که فرستادم نشون دادی به دوستت؟چی گفت؟
به سمت در رفت و حالا که کلاس خالی شده بود در کلاس و بست و گفت
_گفتم خوشگلم…قبولت کرد.
هیجان زده پریدم و گفتم
_راست میگی؟
سری تکون داد و گفت
-مگه میشه خانوم منو قبولش نکنن؟
وقتی دیدم داره به سمتم میاد قلبم از کار افتاد. حتی فکر اینکه کسی جز آرش نزدیکم باشه هم عذابم میداد.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_حالا باید چی کار کنم؟
بی فاصله ازم ایستاد و بازوهام گرفت و منو چسبوند به خودش و مسخ شده گفت
_تابستون می برمت دبی…
_کووو تا تابستون نمیشه زودتر برم؟
با لبخند محوی به صورتم نگاه کرد و گفت
_خانوم من که تنهایی نباید بره.. منم که نمی تونم دانشگاه و ول کنم.
دستش روی گونه م نشست…خواستم عقب بکشم که با باز شدن در کلاس کیان جا خورده چند قدم عقب رفت.
چشمم که به آرمین افتاد نفس راحتی کشیدم.
چشم غره ی بدی به سمتم رفت و رو به کیان گفت
_تو دفتر اساتید سراغ تو میگیرن امیر.
امیر کیان سری تکون داد.. کیفش رو برداشت و گفت
_میرم الان…
آرمین دست به سینه منتظر نگاهش کرد و گفت
_خوب برو.
معلوم بود می خواد دکش کنه.. کیان هم فهمید و نگاه معناداری به آرمین انداخت و موقع رفتن حرفی دم گوش آرمین زمزمه کرد که اخماش در هم رفت.
اون که رفت،آرمین اومد داخل با اخم و اوقات تلخی گفت
_جای اون شوهر خوش غیرتت بودم زنی مثل تو رو حبس می کردم تو خونه.
خندیدم و گفتم
_خداروشکر جای اون نیستی.
اومد توی کلاس… در و بست و گفت
_تو چه قدر کله خری!بهت نگفتم این یارو به هیشکی رحم نداره گفتم یا نگفتم؟ گفتم مریضه… گفتم لاشخوره…گفتم صد تا امثال تو رو روی انگشتش می چرخونه.من مسئولیتی روی تو ندارم به آرشم گفتم خودش بیاد جمعت کنه. اینم می گم که اگه دو دقیقه دیر تر رسیده بودم یه ناخنکی بهت میزد



چشمام گرد شد و گفتم
_نگی بهشا…همینجوریشم صبح و شب غر میزنه. آتیش بیار معرکه نشو آرمین…من حواسم به خودم هست.
پوزخندی زد و گفت
_یعنی مشکلی نداری انگشتت کنه؟من این آدم و میشناسمت قبل اینکه وعده تو به اون وریا بده حسابی لاس میزنه باهات…اون آرش باید کلاشو بندازه بالاتر.
خندیدم و گفتم
_بیچاره زن تو…خونش و توی شیشه میکنی!
مردسالارانه گفت
_درستشم همینه.
* * * * *
ماشین و سر کوچه نگه داشت. زنای فضول محل با پچ پچ منو نگاه میکردن.
به سمت کیان برگشتم و گفتم
_مرسی که منو رسوندی با اجا…
وسط حرفم پرید
_یه چای مهمونم نمیکنی خانومی؟
چند لحظه ای مات صورتش بودم.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_اگه دوست داری خوب بیا… اما میدونی چیه داری میبینی که؟من تو این محل زندگی میکنم یعنی حرف همسایه ها…
در ماشین و باز کرد و گفت
_اگه مشکلت فقط اونان پس میام!
پیاده شد… لبم و گاز گرفتم و پیاده شدم.
طوری که صداش به گوش زنا برسه گفت
_موبایلت و جا گذاشتی تو ماشین خانومم…
خم شدم و موبایلم و برداشتم.
دستش و به سمتم دراز کرد. جلوی چشم همه دستم و توی دستش گذاشتم.
منو ببخش آرش…! خودتم میدونی که از این مرد هر چند خوشتیپ بیزارم.
به خونه که نزدیک شدیم به بهانه ی کلید انداختن دستم و از دستش بیرون کشیدم.
در و باز کردم و گفتم
_بفرما تو…
با لبخند محوی کنج لبش گفت
_خانوما مقدم ترن.
لبخند کج و کوله ای زدم و وارد شدم. در که پشت سرمون بسته شد نفس توی سینه ی منم گره خورد.


کفشام و در آوردم و وارد خونه شدم. خدایا معجزه… فقط یه معجزه…
اومد تو… نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_خونه ی خوبی داری.
با وجود دل خونم خندیدم و گفتم
_طعنه میزنی؟ نگاهم کرد و گفت
_آره… لیاقت تو خیلی بیشتر از ایناست.
ابرو بالا انداختم و گفتم
_حالا که قبولم کردن،می رسم بهش.
نزدیکم شد و گفت
_هممم می رسی.چشمات و ببند.
چشمام و بستم نزدیکم اومد… اون قدر نزدیک که نفس هاش به پوستم می‌خورد.
پچ زد
_تو وارد صحنه میشی… با یه زیبایی نفس گیر،همه محو و مات نگاهت میکنن و تو اون وسط می درخشی.
لبخندی از سر لذت زدم و گفتم
_تو کجایی؟
_من بین تماشاچی ها نشستم،میبینی منو؟
سر تکون دادم. حس کردم صورتش نزدیک تر اومد. با اون صدای مردونش ادامه داد
_مسخ شده دارم به بانوی خودم نگاه میکنم.به درخشش،به زیبایی نفس گیرش…چنین آینده ای رو برات میبینم عزیزم.
چشمام و باز کردم و با هیجانی که همش نمایش بود نگاهش کردم.
خواستم عقب برم که دستش دور کمرم پیچیده شد و گفت
_تا رسیدن به اون مرحله کنارت میمونم.
لاله رو هم با همین وعده ها خر کرده بود و همین طور کلی دختر دیگه رو…
برای فرار کردن از دست نگاه خیره ش دست روی سینش گذاشتم و گفتم
_چای بریزم برات.
ولم نکرد… لعنتی ولم نکرد.
با همون نگاه خاص گفت
_فعلا جز آرامش تو به هیچی احتیاج ندارم.
بعد از این حرفش بغلم کرد.
نفسم دیگه در نمیومد. کم کم داشت به سرم میزد که یکی بکوبم لای پاش که صدای موبایلش باعث شد عقب بکشه.
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم.
موبایلش و در آورد و تماس و وصل کرد.
_جانم آرمین.
گوشام تیز شد…
_کجام؟خونه ی دوست دخترم.
لبم و محکم گاز گرفتم. آرمین صد در صد به آرش می گفت. این بار دیگه راه نجاتی نداشتم.

چهره ش در هم رفت و گفت
_ای بابا فوریه؟نمیشه یک ساعت دیگه…
چشمام برق زد… دمت گرم آرمین،چه به موقع.
کیان نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه… میام الان.
تماس و قطع کرد و گفت
_عزیزم من باید برم دانشگاه…
سری تکون دادم و گفتم
_باشه برو.
نزدیک اومد و بوسه ای روی گونه م زد و گفت
_فردا کلاس داری؟
متفکر گفتم
_اممم فردا؟ نه.
باز همون لبخند دختر کشش رو تحویلم داد
_پس میام دنبالت عسلم.
لبخند روی لبم کمرنگ شد،با این وجود سر تکون دادم و گفتم
_باشه منتظرم.
جونم به لبم رسید تا بالاخره راهیش کردم رفت!نفس راحتی کشیدم،این بار هم به خیر گذشت.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد،دویدم توی خونه و موبایلم و از توی کوله م در آوردم. با دیدن اسم آرش تند تماس و وصل کردم که صدای داد‌ش توی گوشم پیچید
_همین الان بیا بیرون از اون خراب شده،دارم می رسم بیا سر خیابون نیام تو اون پس کوچه ها…
چشمام گرد شد و گفتم
_چی داری میگی آرش چی شده؟
صدای عربده ش پرده ی گوشم و پاره کرد
_دست تو دست اون مرتیکه رفتی تو خونه.دیگه تموم شد لیلی همین الان حکم دستگیریش و صادر میکنم.
وحشت زده گفتم
_نه… نه تو روخدا.آرش دارم میام کار احمقانه ای نکن… دستگیرش کنی اون هیچی حرف نمیزنه نمیتونم لاله رو پیدا کنم قربونت برم اومدم بیرون از خونه کاری نکنی باشه؟
صداش و آروم تر کرد و گفت
_پنج دقیقه دیگه می رسم.
بدون برداشتن کیف از خونه بیرون زدم و شروع کردم به دویدن. هر از گاهی پشت سرم و نگاه میکردم تا کیان برام بپا نداشته باشه که خداروشکر کسی نبود.
به محض رسیدن به خیابون ماشین مازراتی آبی رنگش جلوی پام ترمز کرد.
تند سوار شدم و گفتم
_توضیح می…
حرفمو با دیدن دستی که به خشم بلند شد روم قطع کردم…
ناباور نگاهش کردم. میخواست منو بزنه؟

با همون خشمش مشتش رو چند بار روی فرمون کوبید و بی حرف عربده کشید.
تا حالا این طوری ندیده بودمش.با فکی قفل شده و رگی برجسته داد زد
_قرار نبود تنها با اون عوضی بمونی…تموم شد دیگه لیلی…ادامه بدی یا خودم و میکشم یا تو رو،من گه بخورم بخوام زن خودم و دستی دستی تحویل یه لاشخور بدم.
_باشه… آروم باش عزیزم… به خدا اتفاقی نیوفتاد.
نگاه بدی بهم انداخت که ساکت شدم.دستش و بالا برد و حلقه شو نشونم داد و گفت
_این واسه چی دستمه؟یعنی متعهدم،متأهلم… نگاه سمت دخترای دیگه نمی‌ندازم. حلقه ت کو؟نیست…خودتم با یه هوس باز توی خونه….
نتونست ادامه بده!دستش و توی دستم گرفتم و گفتم
_تموم میشه. بهت قول می‌دم همه ی اینا تموم میشه.
پوزخندی زد و گفت
_آره همین امروز تموم میشه.
پاش و روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
متعجب گفتم
_کجا میری؟
_میرم حکم دستگیری این یارو رو امضا بزنم.
چشمام گرد شد و گفتم
_مدرکی نداریم ازش… چرا میخوای دیوونگی کنی؟به خودت بیا..
مثل آتش فشان منفجر شد
_به خودم اومدم… امروز تو کلاس داشت چه گهی می‌خورد اون مرتیکه همم؟بغلت کرد؟دست تو گرفت؟
نفسم و فوت کردم. از دست تو آرمین که گند زدی به همه چی..
_بردیش تو اون خونه چی؟به خاطر انتقامت لختت کنه چیزی نمیگی؟
صبرم سر اومد و مثل خودش داد زدم
_تمومش کن.
ماشین و کنار زد لب باز کرد چیزی بگه اما پشیمون شد و باز مشت کوبید به فرمون.
نگاهی به اطراف انداختم.خیابون خلوت بود و خداروشکر شیشه های ماشین آرش دودی بود.
دستم و روی بازوش گذاشتم و گفتم
_سرگرد افتخاری ناراحت بشی منم ناراحت میشما…
لبخند محوی زد و دستش و باز کرد.
خودم و توی بغلش انداختم،محکم به خودش فشارم داد و گفت
_اگه دستش و به سمت ناموس من دراز کنه می‌میریم لیلی… تموم میشم.
سرم و بالا گرفتم و گفتم
_بهت قول می‌دم مواظب خودم باشم.
لبخند کم جونی زد. سر خم کرد و آروم روی شقیقه م رو بوسید.

پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122
#6
وارد کلاس که شدم حس کردم اوضاع مثل همیشه نیست.
هر چند نفر یه گوشه پچ میزدن.
داشتم می رفتم بشینم که اسم استاد تهرانی و بین صحبت های دو تا دختری که داشتن حرف میزدن شنیدم.
یک هفته ای بود که آرمین و ندیده بودم اما انقدر سرم گرم بود که وقت نکردم بهش زنگ بزنم.
کنجکاو به سمتشون برگشتم و گفتم
_استاد تهرانی چی شده؟
یکی شون با آب و تاب گفت
_دیگه نمیاد دانشگاه امروز یه استاد جدید و میذارن به جاش.
چشمام گرد شد. آرمین عاشق تدریس بود!محال بود ول کنه
متعجب پرسیدم
_آخه چی شده؟
دختره شونه بالا انداخت و گفت
_معلوم نیست… یکی میگه زنش و طلاق داده، یکی میگه زنش ولش کرده،یکی میگه زنش مرده… در کل کسی اطلاعات درستی نداره ولی زنشم ترم آخرش و ول کرده نصفه چند هفته ای هست نمیاد.

با یه ببخشید ازشون فاصله گرفتم و موبایلم و از جیبم بیرون کشیدم و شماره ی آرمین و گرفتم اما خاموش بود.
نگرانی به دلم سرازیر شد. اگه انقدر درگیر ماموریت کوفتی نمیشدم الان می دونستم چی شده!
چشمم به استاد آریا فر افتاد.چشمام ریز شد. کت شلوار تماما مشکی پوشیده بود. اگه اشتباه نکنم هانا خواهرش بود پس یعنی…
یکی محکم توی سرم کوبیدم.اگه آرمین زنش و از دست داده باشه الان توی وضعیت بدیه و من باید پیشش باشم.
به سمت در دانشگاه دویدم اما از شانس خوبم رخ به رخ امیر کیان شدم.
چند تا دانشجوی دختر دورش و گرفته بودن.
با گوشه ی چشم اشاره کرد که چی شده. تند گفتم
_ببخشید استاد عجله دارم.
خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد
_خانوم سماوات یه لحظه…
متوقف شدم و به سمتش برگشتم. با یه لحن مودبانه و زیرکانه تمام دانشجو ها رو فرستاد پی کارشون.نزدیکم اومد و آروم پرسید
_چیزی شده عزیزم؟ خوب به نظر نمیای؟
در حالی که چشمم روی استاد آریا بود گفتم
_خوبم فقط… اممم کلاس دارم با خودت میخواستم تا بیای برم هوا بخورم استرس امتحانیه که میخوای بگیری..

لبخند محوی زد و گفت
_خانوم من واسه این چیزا استرس گرفته؟
_هممم آخه یه خورده سخته!
سرش و نزدیک تر آورد و آروم کنار گوشم گفت
_عشق من تمام درساش و پاسه… حالا برو سر کلاس دانشجوی شیطون من.
با لبخند سر تکون دادم و زیر سنگینی نگاهش به سمت کلاس برگشتم.

* * *
بالای سرم ایستاد.بهم گفته بود آخر کلاس بشینم…دوباره از نو باید پشت میز دانشگاه می شستم و درس می خوندم. بدبخت تر از من هم آدمی بود؟
چشمم به برگم بود که یه برگه ی دیگه روی میزم گذاشته شد.
حیرت زده به جواب سؤالا نگاه کردم و بعد سرم و بلند کردم و به کیان زل زدم که چشمکی حوالم کرد .
چرا اون موقعی که واقعا دانشجو بودم از این استادا گیرم نیومد؟
زودتر از بقیه برگه مو تحویل دادم و بیرون زدم. باید به آرش زنگ میزدم تا بفهمم آرمین کجاست.
شمارش و که گرفتم بعد از کلی بوق بالاخره جواب داد
_جانم عزیزم زود بگو کار دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
_آرش تو می‌دونستی آرمین دیگه تدریس نمیکنه؟
با لحن متاسفی گفت
_آره منم امروز فهمیدم منتهی بعد از اتفاقی که برای زنش افتاده آرمینم کلا غیب شده فقط امیدوارم بلایی سر خودش نیاورده باشه ..
متعجب گفتم
_مگه زنش چی شده…
_زنش هفته ی پیش… لیلی من باید قطع کنم شب صحبت میکنیم.
و تا بخوام حرفی بزنم تماس و روم قطع کرد.
* * * * *
ماشین و توی یه کوچه بن بست پارک کرد. متعجب گفتم
_این جا کجاست؟ در ماشین و باز کرد و گفت
_پیاده شو می فهمی نفسم.
خودش پیاده شد و قبل از اینکه من مهلت آنالیز اطراف و داشته باشم در سمت منو باز کرد و دستش و به سمتم گرفت
دستم و توی دستش گذاشتم و پیاده شدم.دروغ چرا یه کم از این آدم می ترسیدم..
کلید انداخت و اول صبر کرد من وارد بشم در که پشت سرمون بسته شد تکونی خوردم.
بی توجه دست دور کمرم انداخت و به سمت آسانسور برد. سوار شدیم دکمه ی طبقه ی هفتم رو زد.
نگاه خیره ش رو بهم انداخت. انقدر دستپاچه شدم که کیفم از دستم افتاد.
خم شدم که برش دارم اما دستش درست جای ممنوعم نشست. تند صاف شدم و تا بخوام به خودم بیام هلم داد جلو و از پشت چسبید بهم و دکمه ی توقف آسانسور رو زد که تند گفتم
_چی کار داری می کنی؟
از کمر به پایین بیشتر بهم چسبید و کنار گوشم پچ زد
_یه عشق بازی ساده

چشمام گرد شد و خواستم پسش بزنم که سرش و توی گردنم فرو برد و گفت
_از چی می ترسی لیلا؟از من؟
_من از کسی نمی‌ترسم فقط نمیخوام میفهمی؟نمیخوام… بکش کنار.
یه کم ازم فاصله گرفت و گفت
_دلم نمیخواد انقدر باهام غریبه باشی که اجازه ی یه عشق بازی ساده رو هم بهم ندی.
تند از زیر دستش بیرون اومدم و با عصبانیت گفتم
_دیگه این کار و نکن.
دکمه ی حرکت آسانسور و زدم.با صدای پر جذبه ای گفت
_شک داری که تو طالع منی؟من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم. بخوای همین فردا عقد میکنیم منم کل زندگیم و به پات میریزم.
در آسانسور باز شد،تند پریدم بیرون و نگاهی به واحد روبه روم انداختم و گفتم
_برای چی اومدیم اینجا.
نفسش و فوت کرد. در واحد و با کلید باز کرد و گفت
_برو تو.
مثل میخ سر جام ایستادم که گفت
_باشه من نمیام،خودت برو تو نگاه کن ببین خوشت میاد از این جا.
حیرت زده گفتم
_اینجا…
_این ساختمون و تازه خریدمش،اولین واحدشم میخوام اجازه بدم به تو.
نگاهش کردم و گفتم
_من نمیتونم قبول کنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_گفتم میخوام اجاره ش بدم… اجاره تو هر وقت مدل شدی و معروف بهم میدی البته اگه تا اون موقع درخواست ازدواجم و قبول نکرده باشی.
خجالت زده سر پایین انداختم و گفتم
_تو سر جمع یک ماهه منو میشناسی.
دست زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد و گفت
_یک ماه برای عاشق شدن یه مرد کافی نیست؟
_نمیدونم!من که مرد نیستم.
روبه روم ایستاد و گفت
_اما من هستم،از همون لحظه ی اول که دیدمت می دونستم یه روزی مال من میشی.
لبخند محوی زدم که گفت
_حالا برو داخل خانومم،محاله اجازه بدم یه شب دیگه توی اون محله زندگی کنی.

با تردید وارد شدم و اون همون جلوی در ایستاد.
با ظاهری کنجکاو به اطراف نگاه کردم.
در ظاهر با دیدن اون آپارتمان لوکس چشمام برق زد اما در واقع این آپارتمان دویست متری نصف واحدی که خودم توش زندگی می کردم نبود.
هیجان زده دستام و بهم کوبیدم و گفتم
_اینجا خیلی خوشگله کیان.
دست به جیب با لبخند دختر کش و عاشقش بهم زل زد و گفت
_بعد ازدواج خونمون خیلی بزرگ تر از اینه عزیزم
سرم و خجالت زده پایین انداختم که گفت
_قربون خجالتت برم عزیزم،عمرم،خانومم،نفسم… چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد.
دستم دور کیفم سفت شد.بدون بستن در جلو اومد و گفت
_وقتی این طوری خجالت میکشی می دونی چه به حال دل عاشقم میاد؟
روبه روم ایستاد.
خواستم یک قدم به عقب بردارم که کمرم و محکم گرفت و کیفم از دستم افتاد.
نگاهش خیره روی برجستگی هام،دکمه ی بالای مانتوم و باز کرد و گفت
_وقتی ما مال همیم چرا به خودمون سختی بدیم؟
چشماش دقیقا مثل اون شب قرمز شده بود.
اگه باز به جنون برسه و بخواد…
دکمه ی دومم رو باز کرد.نالیدم
_نکن کیان.
با چشمای قرمز و خمارش گفت
_کاری با بکارتت ندارم
_نمیخوام… نکن.
انگار صدام و نمیشنید. مقنعه مو از سرم در آورد و دستش و لای موهام برد.
دستام و روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم اما تکون نخورد.
سرش و توی گردنم فرو برد و به سمت مبل هلم داد و پرتم کرد روی مبل.
من نمی تونستم!نمیتونستم با کسی جز آرش باشم. ‌
کتش رو در آورد و وحشیانه خم شد روم. با صدای آلوده به هوسی گفت
_نترس جوجه ی من…بدون از بین بردن بکارتت یه جوری ار***ت میکنم که همیشه دلت هم آغوشی با منو بخواد.

پشت بند حرفش سرش و پایین آورد.

با اخم هایی در هم عقب رفت و دکمه های پیرهنش و بست.
صاف نشستم و مانتویی که از تنم کشیده بود رو پوشیدم صدای تلخ و خشکش توی گوشم پیچید
_میمیری از اول بگی ماهیانته؟
ته دلم پوزخند زدم… نه به اون خانومم،نفسم گفتنش،نه به الان که…
سریع بلند شدم و شالم و روی سرم انداختم.
کیفم و برداشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم به سمت در برم که صداش در اومد
_کجا اااا؟
بدون برگشتن گفتم
_میرم خونم.
_تو هیچ جا نمیری. خونه ی تو اینجاست.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه میرم وسایلام و جمع کنم.
_صبر کن می رسونمت.
برگشتم و خیره به صورت قرمز شده از هوسش و خشمش بابت ناکام موندنش گفتم
_خودم میرم…
نموندم تا حرفی بزنه و از خونه بیرون زدم.

* * * *
بی حواس روی صفحه ی کاغذیم خطوط نا مفهومی می کشیدم که همه از جاشون بلند شدن.
به گمونم استاد اومده بود اما انقدر حالم گرفته بود که سرم و بلند نکردم حتی با وجود پچ پچ های بچه ها.
با صدای مردونه ی آشنایی چنان سر بلند کردم که گردنم رگ به رگ شد.
_بنده آرش افتخاری تا زمانی که استاد تهرانی برگردن به جای ایشون تدریس میکنم.
نفسم برید. نگاه که به اطراف انداختم با دیدن نگاه دخترای دانشگاه روی آرش و پچ پچ هاشون دستام و روی میز کوبیدم و بلند شدم.
آرش با خونسردی نگاهم کرد و باقی دانشجو ها متعجب.
خون خونم و می‌خورد. آرش با همون لحن خونسردش گفت
_مشکلی براتون پیش اومده؟
لعنتی… دیشب باهاش بودم و یک کلمه از نقشه ی جدیدش نگفت.
من نخوام نامزدم بین یک مشت دختر باشه که نیومده دندون براش تیز کردن باشه کیو باید ببینم
یکی از دخترا گفت
_مگه استاد تهرانی برای همیشه نرفتن؟برمی گردن؟
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122
آگهی
#7
آرش با همون جذبه و جدیتی که توی کلانتری داشت گفت
_انشالا که برمی‌گردن..
تحمل نکردم و از پشت میزم بلند شدم.کوله م و برداشتم و خواستم برم اما پشیمون شدم.
نباید آرش و تنها می‌ذاشتم،اون به خاطر من این‌جا بود.
خیره به صورت جذابش راه رفته رو برگشتم و پشت میزم نشستم.
صدای وز وز دو تا دختر جلوی روم اعصابم و بیشتر بهم ریخت
_چه قدر خوشتیپه… نگاه کن هیکلش و… صورتش خیلی مردونست…
_عجب تیکه ایه… تا حالا پسری به این خوش تیپی و جذابیت ندیده بودم… وای دلم رفت واسش،زن داره به نظرت؟
_زنم داشته باشه من حاضرم زن دومش بشم بس این بشر خوبه…
دستم مشت شد و دلم میخواست با همین مشتم صورت جفت شونو خراب کنم.
آرش که با اون صدای بم و مردونش مشغول تدریس شد با جرعت میتونم بگم کل دخترای کلاس به جای گوش دادن به درس چشماشون شبیه دو تا قلب شده بود و محو و مات نگاهش میکردن.
به محض تموم شدن کلاس کیفم و برداشتم و به سمتش رفتم.
داشت وسایلاش و جمع می‌کرد.
با صدای آروم ولی خشنی گفتم
_به حسابت می رسم.
با سر پایین افتاده جواب داد
_بهت گفتم زنم و اینجا تنها نمی‌ذارم.
با فکی قفل شده گفتم
_نمی‌بینی دخترا رو؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
_نه… من جز تو کسی و نمیبینم.
به یک باره تموم آتیشم خوابید و آروم شدم.
لبخند محوی زدم و بی حرف از کلاس بیرون رفتم.
* * * *

با صورتی گرفته لباسام و توی چمدونم گذاشتم…فردا امیرکیان دنبالم میومد تا به خونه ش برم.
باورم نمیشد تا مدت ها فقط می تونستم آرش و توی کلاسا ببینم. از اون گذشته می رفتم زیر نظر امیر کیان… تا کی می تونستم از دستش فرار کنم؟اون بیماری جنسی داشت. از کجا معلوم فردا باز هم…
با صدایی از توی حیاط از جام پریدم.
ساعت دو نصف شب کی می تونست باشه جز دزد؟
از زیر تختم اسلحه م رو در آوردم و به سمت در اتاق رفتم.

سریع اسلحه رو به بیرون نشونه گرفتم و با دیدن آرش توی اون تاریکی مات برده اسلحه رو پایین آوردم.
چند لحظه ای خیره نگاهم کرد.اسلحه رو انداختم زمین.
با قدم های بلند به سمتم اومد و لحظه ای بعد توی آغوش مردونش گم شدم.

دستاش و با قدرت دورم حلقه کرد و پچ زد
_لعنتی…
خودم و بیشتر بهش فشار دادم و گفتم
_تو که باز اومدی اینجا… نگفتم نباید بیای؟
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و به جای جواب دادن بوسه ی عمیقی به لبم زد.
موهام و از صورتم کنار زد و در حالی که پیشونیش و به پیشونیم چسبونده بود پچ زد
_واسه تو تا ته جهنمم میام.
خندیدم و دوباره لب هام اسیر شد.
دستام و دور گردنش انداختم و زمزمه کردم
_تا یه مدت نمی‌بینیم همو…یعنی تو دانشگاه میبینم…اما تو استادی منم دانشجو…نباید بفهمن ما…
بوسه ی سوم رو با حرص بیشتری به لبم زد و نفس زنون گفت
_تضمینی نمیدم.
_باید بدی آرش.کسی تو اون دانشگاه نباید بفهمه تو نامزدمی… کیان اگه شک کنه…
وسط حرفم پرید
_جلوی من اسم یه مرد دیگه رو به زبونت نیار.
_باشه… تو هم قول بده به این دخترای فس فسوی دانشگاه رو نمیدی…
کتش و از تنش در آورد و به جای جواب دادن لب های ملتهبش رو روی لبهام گذاشت و هلم داد به سمت اتاق…
انقدر عقب رفتم که روی تخت افتادم.خم شد روم و بدون اینکه دست از بوسیدنم بکشه دکمه های پیراهنش رو باز کرد.

نفس بریده پسش زدم و گفتم
_نه،تا شب عروسی…
با چشمای مخمورش به صورتم زل زد…. زل زد… زل زد.. زل زد و در نهایت با وجود چشمای پر نیازش سری تکون داد و کنارم روی تخت یک نفره م خودش و جا کرد و منو توی آغوشش جا داد و با صدای گرفته ای گفت
_این تخت بهتر از تختیه که تو خونه ی بابات داشتی..
هر بار با کارهاش وادارم میکرد بیشتر عاشقش بشم.
ادامه داد
_برای خونمونم یه تخت یه نفره میخرم تا صبحم همینجوری حبست میکنم تو بغلم تا نتونی تکون بخوری.
سرم و بلند کردم و پایین ته ريشش رو بوسیدم… گفتم
_من اعتراضی ندارم.
با لبخند محوی به چشمام زل زد. سرم و درست روی قلبش گذاشتم. چه خوب که اومد.
* * * * * *
از چشمی در نگاهش کردم،به محض اینکه سوار آسانسور شد بی سیم زدم
_حسام میاد پایین برو دنبالش!
خیلی زود جواب داد
_میرم الان.
تند به اتاقم رفتم و لباسهایی که آماده کردم و از کمد در آوردم.
لباس زیرم و در آوردم و به جاش باند بستم دور سی*نه هام.
شلوار و سویشرت مردونه و پف داری و تنم کردم.کلاهی روی سرم گذاشتم و بعد از برداشتن بی سیم و اسلحه م از خونه بیرون زدم و تند از پله ها پایین رفتم.
کیان امشب یه غلطا یی میخواست بکنه،خودم بین حرفاش شنیدم.
جلوی در سوار ماشین بچه های خودمون شدم و گفتم
_زود برو دنبال حسام.
کاظمی متعجب به قیافم نگاه کرد اما حرفی نزد و سر تکون داد.
باز بی سیم زدم به حسام
_کجایی؟
صداش از بین باد اومد
_دنبالشم سرگرد…بیاین جلو در دم پمب بنزین ایستاده.
صدام و بالا بردم
_تند برو کاظمی.
کاظمی سرعتش و بالا کرد و گفت
_اوناهاش حسام.
_بزن کنار.
ماشین و که کنار زد پیاده شدم و به سمت موتور حسام رفتم و خیره به امیر کیان که داشت ماشینش و بنزین میزد گفتم
_تو پیاده شو من میرم دنبالش.
پیاده که شد سوار موتور شدم و کلاه کاسکت و سرم گذاشتم و گفتم
_به آرش چیزی نگو…
_آخه سرگرد… نمیشه که،شما…. نذاشتم حرفش و بزنه و دنبال کیان گاز دادم.
اگه امشب قرار بود دخترای بی گناه و بفرسته اون ور آب پس من باید نجاتشون میدادم. هم لاله رو هم باقی دخترا…

پشت ستون خودم و مخفی کردم صدای امیر کیان و با یه لحن متفاوت شنیدم
_کجان دخترا؟
_تو زیرزمینی آقا… به همشونم خوب رسیدیم،ترگل ورگل شون کردم همین الان مشتری دارم واسشون.
امیر کیان با صدای خشک و جدی گفت
_بکارت که دارن؟
_بله آقا چک کردم همشونو…
لبم و محکم گاز گرفتم… اینا دیگه چه آدمایی بودن؟
امیر کیان گفت
_خوبه… برای شب آمادشون کن.
_آماده‌ی آمادن آقا اگه میخواین ببرمتون بازرسی شون کنید.
صدای پاشون که اومد یعنی امیر کیان موافقت کرده.
تند پشت ستون بعدی مخفی شدم و نفس زنون نگاهشون کردم که به سمت راه پله ها رفتن اما از شانس گهم دو تا آدم غول مانند اونجا ایستاده بودن
نگاهی به اطراف انداختم و چشمم به یه پنجره ی کوچیک کنار راه پله افتاد.
با قدم های آروم و خمیده به همون سمت رفتم و پنجره رو بازش کردم.
ده دوازده تا دختر با لباس های باز و کوتاه اون جا بودن.
کیان تک تک شونو از نظر گذروند.روبه روی یه دختر خیلی خوشگل ایستاد و پوزخندی به روش زد و گفت
_حالت چطوره س*ک*سی من.
دختره با تنفر گفت
_هیچ وقت نمیبخشمت.. تو به من گفتی عاشقمی!گولم زدی…
خنده ی کیان به هوا رفت و گفت
_هنوزم عاشقتم،منتهی عاشق تن و بدن بلوریت،حیف پول خوبی واست میدن و گرنه کارت و یکسره میکردم.
مرد چاق و چاپلوس کنار کیان گفت
_اینا آماده ی هر نوع خدمتی هستن آقا،اتاقم آمادست اگه میخواین دو سه تاشون و بفرستم.
لبخند محوی روی لب کیان نشست و دست دختره رو گرفت و با نگاه بدجنسی گفت
_فقط اینو میخوام.
دستم مشت شد…لعنتی محاله بذارم به اون دختر تجاوز کنی!
از جام بلند شدم… اما به محض برگشتن سینه به سینه ی مرد قوی هیکلی شدم که دو برابر من قد داشت.

مات چشمای آبیش شدم.خواست کلاهم و از سرم در بیاره که خیلی یهویی دستش و پیچوندم و با آرنج کوبیدم تو پهلوش و به محض اینکه خم شد گردنش و طوری پیچوندم که بیهوش شد.
نفسم و فوت کردم…. اسلحه و بی سیمم و در آوردم و زیر کیسه ی آجرا قائم کردم. اگه گیر میوفتادم نباید لو می رفت که پلیسم!
از کنار مرد گذشتم و خودم و از پنجره فرستادم پایین و خمیده از پله ها بالا رفتم.
صدای جیغ و داد دختره از یکی اتاقا بلند شده بود..
پشت در اتاق ایستادم ناله های دختره عصبیم کرد
_نکن کیان… نکن درد داره.
چشمام و با درد بستم. یعنی لاله هم به این حال افتاده بود؟
جیغ دختره بلند شد و کیان با صدای پر نیازی گفت
_بلندتر جیغ بزن… ناله کن واسم.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و در و نیم باز کردم.
با دیدن صحنه ی مقابلم از خودم متنفر شدم.کیان چنان تو اوج لذت بود که حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
خواستم درو کامل باز کنم که کسی جلو دهنم و گرفت و محکم تنم و قفل کرد و دنبال خودش کشوند و علارغم دست و پا زدنم در یه اتاق و باز کرد و پرتم کرد داخل…
برگشتم و خواستم حمله کنم که با دیدن شخص روبه روم مات موندم.
با اخم داشت به من نگاه می‌کرد
لب هام تکون خورد اما نتونستم حرفی بزنم.
چی به حال خودش آورده بود؟
دیگه نه اثری از موهاش بود نه اون برق همیشگی چشماش.
ناباور نالیدم
_چرا این طوری شدی آرمین؟
به جای جواب دادن،زیر بازوم و گرفت و به سمت پنجره ی سراسری ته اتاق برد. بازش کرد و بدون حرف پرتم کرد بیرون که گفتم
_چی کار داری می کنی؟ندیدی داشت به دختره تجاوز می‌کرد؟آرمین ما باید اون دخترا رو فراری بدیم. چرا اینجوری نگاه میکنی با توعم؟
نگاه سرد و یخیش رو دوخت بهم و کوتاه گفت
_بزن به چاک!
با خشم نگاهش کردم و گفتم
_واسه همین غیب شدی آره؟ اومدی تو دار و دسته ی اینا… تو هم عوضی بودی آرمین تو هم…
بدون هیچ واکنشی گفت
_خفه شو و از همون راهی که اومدی برگرد برو…
_نرم می‌خوای چیکار کنی؟اگه نرم…
یقه م با خشم به سمت خودش کشید و غرید
_اگه نری گه میزنی به تمام نقشه هایی که کشیدی حالا گورت و گم کن.
ناباور گفتم
_تو چت شده؟ چرا این شکلی شدی؟
یقه م و ول کرد و کوتاه گفت
_به جای ور زدن اینجا برو دو دستی بچسب به عشقت،چون اگه دستش بدی،میمیری!
پنجره رو روم بست و متحیر تنهام گذاشت.

ناچارا عقب عقب رفتم و خواستم برگردم که کسی با یه چیز سنگین زد توی سرم و دیگه چیزی نفهمیدم.

* * * * *
با حس ریخته شدن پارچ آب سردی روی صورتم برق گرفته چشم باز کردم.
چند باری پلک زدم تا دیدم واضح شد.خواستم دستام و تکون بدم اما هم دستام هم پاهام بسته شده بود.

با دیدی تار چشمم به کیان افتاد که دست به کمر نگاهم می کرد.
چشمای بازم رو که دید،قدمی جلو گذاشت و گفت
_خوابت سنگینه پرنسس،واسه همین هیچ وقت تو بغل من نخوابیدی؟
نفس زنون نگاهش کردم،جلو اومد و دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت و روبه روی صورتم پچ زد
_پس جاسوس بودی؟نگفتی دلم میشکنه عزیزم؟
نفسم بالا نمیومد،انگشتم و توی دستش گرفت و ادامه داد
_جاسوس کی بودی؟
آروم گفتم
_هیچک… آیییییی
هنوز حرفم و تکمیل نکرده بودم انگشتم و چنان پیچوند که صدای شکستن شو شنیدم و درد توی تمام وجودم پیچید.
با ظاهر خونسردی گفت
_قرار به دروغ گفتن نبود خانوم کوچولو!
با درد گفتم
_کیان به خدا من…
انگشت بعدیم و توی دستش گرفت و به دهنم چشم دوخت.
از شدت درد اشک از چشمم سرازیر شد،چشمم به پشت سرش افتاد. آرمین با نگاه شیشه ای و سردی داشت نگاهم می کرد.
چرا هیچ کاری نمی کرد؟ یعنی اصلا براش مهم نبود؟
کیان با صدای خونسردی گفت
_دروغ بگی،زبونت و قطع میکنم. می کنم این کار و دختره ی احمق پس حرف بزن کی فرستادتت…
با درد لب گزیدم و گفتم
_باشه میگم گوش کن من دیشب وقتی داشتی با تلفن حرف میزدی شنیدم.به خدا منو کسی نفرستاده،خودم تعقیبت کردم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم.

اون مرد چشم آبی که زده بودمش با صدای خشک و سردی گفت
_دروغ میگه رئیس مثل سگ…یه دختر معمولی بلد نیست حرفه ای ضربه بزنه این دختره آموزش دیده.

توی عمق چشمام نگاه کرد و فشاری به انگشتم داد که از ترس چشم بستم.
صاف ایستاد و گفت
_کی تو رو فرستاده؟
آرش… آرش کجایی ببینی دارن لیلی تو شکنجه می کنن؟
سکوت کردم،کیان با بی رحمی گفت
_ماکان!یه میله داغ کن بیار واسم.
ترسیده گفتم
_می خوای چی کار کنی؟
لبخند محوی زد و گفت
_میخوام یه نمه از اون زبون کوچولو تو ببرم.میدونی چیه عشقم…
دوباره خم شد طرفم،لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و فشار داد که طعم خون رو توی دهنم حس کردم.
عقب کشید و روبه روی صورتم پچ زد
_من عاشق شکنجه کردن زنام

وحشت زده نگاهش کردم.
صاف ایستاد… تند گفتم
_کیان گوش بده، من اومدم اینجا فقط به خاطر تو.. چون دیشب شنیدم پای تلفن چی می گفتی… ببین من مثل باقی این دخترا نیستم،من واقعا دوستت دارم ازت متنفر نشدم کیان!

خندید و گفت
_عاشقمی؟
سر تکون دادم،نگاه سرد آرمین همچنان اذیتم می‌کرد. چرا هیچ کاری نمی‌کرد؟ این قدر براش بی ارزش بودم؟
کیان با لحن تمسخر آمیزی گفت
_این جمله رو زیاد شنیدم،یه چیز جدید بگو که منصرف شم از کوتاه کردن زبونت.
همون لحظه در باز شد و ماکان با یه میله‌‌ی داغ که به قرمزی میزد اومد داخل.
ملتمس به آرمین نگاه کردم اما همچنان تکیه زده به دیوار سرد و خونسرد نگاهم میکرد.
باید خودم یه کاری می‌کردم.
_اونا به محض اینکه بفهمن تو چه آدمی هستی ازت متنفر میشن کیان اما من فهمیدم و حسم بهت تغییر نکرده هیچ وقت نمیکنه من حتی حاضرم کمک تون کنم فقط کافیه بذاری کنارت باشم.
میله ی داغ و از ماکان گرفت و به سمت چشمام آورد.
نفس بریده سرم و عقب کشیدم.
داغی میله رو خیلی خوب می تونستم حس کنم.
شمرده شمرده می‌پرسه:
_فقط بگو سگ کی هستی؟هوم؟
قلبم گومب گومب می‌زد.دیگه نمیدونستم چی بگم! انگار تهش همین بود،نتونستم لاله رو پیدا کنم،نتونستم.
با جدیت گفت
_دهن تو باز کن!
اشک از گوشه ی چشمم چکید،کاش به آرش می گفتم
میخواستم بگم پلیسم که صدای خشک آرمین بلند شد
_بسه…بکش کنار.
کیان سرش و برگردوند و گفت
_چیه دلت سوخت؟
آرمین قدمی جلو اومد و خشک گفت
_حتی اگه جاسوس باشه به دردمون میخوره…صاحبش هر کی باشه میاد دنبالش!
در حالی که صدام میلرزید گفتم
_من جاسوس نیستم من فقط..
هنوز حرفم تموم نشده بود میله ی داغ پشت دستم چسبیده شد و تمام وجودم سوخت و داد از سر دردم بلند شد.

با لذت خاصی توی چشماش نگاهم کرد و گفت
_آخی… سوختی؟
اشکام پشت هم از چشمم باریدن و از درد فقط لبم و گاز گرفتم.
آرمین با همون لحن خنثی گفت
_هیچ وقت یاد نمی‌گیری چه طور با دشمنات رفتار کنی.
کیان خیره به صورت من با همون لذتی که توی چهره ش موج میزد گفت
_اممممم بذار یادم بیاد آخرین بار با یه جاسوس چی کار کردم.اول… تک تک انگشت هاش و قطع کردم،بعدش… اممممم بعدش چی کار کردم ماکان؟آها سرب داغ ریختم تو حلقش.. هر روزم یه تیکه از بدنش و کندم تا آخر… مرد.
خدای من یه آدم تا چه حد می تونست ظالم باشه؟
میله‌ی داغ رو باز جلوی چشمم گرفت و گفت
_خوب تو چون دختری یه راه آسون تر برات انتخاب می‌کنم. ماکان،چند نفر تو انبارن؟
ماکان با اون صدای زمختش گفت
_بیست و هفت نفر آقا.
کیان با لبخند شیطانی گفت
_امشب همه‌شون به ترتیب این دختره رو می*گان به هر شکلی که خودشون دلشون میخواد.
و جلوی چشمای ناباور و وحشت زده‌ی من عقب رفت و میله رو روی زمین انداخت و آرمین بی هیچ واکنشی باز هم نگاه می‌کرد.

* * * *
با چشمای بی فروغ نگاهم و به در دوختم.نمیدونم چرا امید داشتم آرش بیاد.
منه لعنتی حتی موبایلمم برنداشتم تا ردم و بزنه! آرش راست می‌گفت…بعضی وقتا زیادی بی فکر بودم.
در اتاق باز شد.با دیدن امیر کیان انگار که عزرائیلم و دیدم….در و بست و قفل کرد. با لبخندی شیطانی به سمتم اومد و گفت
_هنوز زنده ای؟
نالیدم
_امیر چرا این کار و با من میکنی؟خودتم میدونی که راست میگم.
روی تخت نشست و دستش و زیر چونم زد و گفت
_میدونم.
_خوب اگه میدونی چرا عذابم میدی؟
سرش و جلو آورد و آروم پچ زد
_چون چیزایی رو فهمیدی که نباید می فهمیدی.
در حالی که سوختگی و شکستی دستم امونم و بریده بود گفتم
_من لو نمیدمت. گفتم که حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم.
خیره نگاهم کرد و بی مقدمه گفت
_میدونی اندامت یکی از س*ک*سی ترین انداماست؟حیفی زیر نوچه های من سینه ی سفتت شل بشه.
لبم و گاز گرفتم.خدایا صبر بده بهم.
نگاهش و با گستاخی روی تن و بدنم انداخت و گفت
_بیا یه معامله کنیم..
چشمام برق زد و گفتم
_چی؟
معنادار گفت
_من الان حدود سه ساله ار**ضا نشدم.دارم میترکم.
ناباور نگاهش کردم
_دخترا بهم لذت میدن اما ارضام نمیکنن کمن واسم.
با تته پته گفتم
_ا…از من چ… چی می‌خوای؟
دست روی گونه م گذاشت و از اونجا انگشتش و نوازش گر به پایین کشوند و پچ زد
_می‌خوام شانسم و با تو امتحان کنم،اگه بتونی….نگهت میدارم واسه خودم.
حتی پلک هم نمیتونستم بزنم… اون مشکل دیگه ای جز رابطه ی جنسی نداشت؟
وقتی دید خشکم زده تند گفت
_اوه عزیزم فکر نکن تو س*ک*س آدم خشکیم نه عزیزم. من…
بی طاقت گفتم
_لطفا تمومش کن.
بیشتر بهم نزدیک شد و زمزمه کرد
_چرا؟دوست نداری تجربه ش کنی؟یا شاید میخوای به وعده‌م عمل کنم و نوچه هام و بفرستم سراغت؟مگه دوستم نداری؟پس فکر نکنم رابطه با من خیلی هم عذاب آور باشه برات.
دست سالمم مشت شد. به درک که هر چی بشه،باید بهش بگم من سرگرد لیلی اعتمادیم دختری که برای شکستن کمرش اومدم نه ارضا کردنش…
لب باز کردم که در اتاق باز شد. چشمم به آرمین افتاد و دلخور نگاهش، کردم.
نگاه سردش رو بین من و کیان گردوند و گفت
_اگه لاس زدنت تموم شده بیا برو سگات و آروم کن افتادن به جون هم.
کیان سری تکون داد و موقع بلند شدن خم شد و کنار گوشم گفت
_رو حرفام فکر کن شب برای شنیدن جوابت میام.
حرفش و زد و زیر نگاه نفرت بارم از اتاق بیرون رفت.
کیان که رفت،آرمین در و بست و با اخم به سمتم اومد و جای کیان نشست و با صدای خشکی گفت
_بده من دستتو

نگاه ازش گرفتم و دلخور گفتم
_نمیخوام.
این بار حرفی نزد و مچ دستم و توی دستش گرفت که آخم بلند شد.
انگشت شکستم و بازرسی کرد و گفت
_شکسته.
لبم و محکم گاز گرفتم… سرد و خنثی ادامه داد
_دستتم بدجور سوخته.
عصبی گفتم
_خودم دارم میبینم.دمت گرم که دیدی و عین خیالت نبود.
نگاهم کرد، حالت نگاهش برام غریبه بود.
سردی کلامش هم برام عجیب بود
_بهت گفتم فرار کن…به خاطر احمق بازیات من گند نمیزنم به همه چی.
ناباور گفتم
_آرمین من کیم؟
بلند شد و گفت
_می فرستم بیان ردیفت کنن.
داشت از اتاق بیرون می رفت که گفتم
_یعنی نمیخوای هیچ کاری بکنی
برگشت و با نگاه سردی گفت
_نه.
و جلوی چشمای متحیرم از اتاق بیرون رفت.
* * * *
در باز شد و نور شدیدی به چشمم خورد. لعنتیا یه چراغ روشن نمیکردن واسه من.
قامت امیر کیان و توی تاریکی هم تشخیص دادم.
به سمتم اومد و دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. با صدای گرفته ای گفتم
_کجا میخوای منو ببری؟
جوابم و نداد به جاش بازوم و دنبال خودش کشوند.
از اتاق که بیرون رفتیم گفت
_می‌خوام بفرستمت برای معاینه،خواهان داری از اون ور.باکره‌ای دیگه یا دروغ گفتی؟
ترسیده ایستادم و گفتم
_تو همچین کاری نمیکنی!
لبخند ژکوندی زد و گفت
_من کارم اینه دختر خانوم.تو یکی آسون تر از همه لازم نبود وقت بذارم روت.نترس…اونی که معاینه ت میکنه زنه ولی با اجازه منم تماشات میکنم.
خدایا تو چه مخمصه ای افتاده بودم.
خواست باز بازوم و بکشه که گفتم
_من باکره نیستم.

گردنش چنان به سمتم برگشت که حس کردم رگ به رگ شد.
اومدم چشمش و درست کنم زدم ابروش و ناکار کردم. با خشم پرسید
_چی گفتی؟
حرفم و با اطمینان تکرار کردم
_من باکره نیستم!پولی هم از من نمیتونی به جیب بزنی!
سر تکون داد و گفت
_معاینت کنم می فهمم هستی یا نیستی… راه بیوفت.
قلبم گومب گومب میزد.لعنتی،دردم فرستادنم اون ور نبود. دردم این بود که آرش و بقیه بی خبرن.
هلم داد جلو و در یه اتاق و باز کرد..
نگاهی به اطراف انداختم،یه اتاق سفید با یه تخت وسط اتاق و یه زنی درشت هیکل که لباس سفید تنش بود.
امیر هلم داد جلو و گفت
_معاینه ش کن.
زن سر تکون داد و گفت
_درو ببند باز سگات سرک نکشن داخل خودتم برو بیرون.
درو بست و خودشم تکیه زد به دیوار و گفت
_می‌خوام منم باشم.
زن چشم غره ای به سمتش رفت و گفت
_پس بی فضولی وایستا همون جا… دختر شلوارت و در بیار.
لرز شدیدی اندامم و گرفت،ملتمس به امیر نگاه کردم و گفتم
_امیر این کار و نکن لطفا…
جلو اومد و دستش و روی گونه گذاشت و گفت
_نترس شکلات تلخم… از سر تا پات و طلا میگیرن.کرور کرور پول میدن واسه این اندام سکسی.
نالیدم
_مگه نگفتی با خودت باشم؟
موهام و از صورتم کنار زد و گفت
_خواهان داری گلم پول خوبی واست میدن.
_من بیشتر از اون پول و واست در میارم. ببین من دفاع شخصی بلدم… میتونم برات کار کنم هر کاری که بگی.
لبخند ژکوندی زد. خم شد تا لبم و ببوسه که گونه مو جلو بردم.
به جای بوسیدن گازی از گونه م گرفت و گفت
_حالا نترس و برو جلو!
اشاره ای به اون زن کرد. ترس برم داشت.
زنه مثل عزرائیل بازوم و کشید و به سمت تخت برد و گفت
_شلوارت و کامل در بیار و بخواب رو تخت.
باز به امیر نگاه کردم که دست به سینه زل زده بود بهم.
لعنتی…لعنت به تو لیلی که گند زدی به همه چی… آرش راضیه؟ نامزدت راضیه جلوی چشم یه بیمار جنسی لخت کنی؟
خودت چی؟ شرافتت چی؟
به خاطر لاله… انتقام همه ی این لحظه ها رو میگیرم.
زنه که دید حرکتی نمیکنم داد زد
_زودباش دیگه مگه خوابت برده؟میخوای خودم بکشم پایین اون شلوارت و؟
آروم گفتم
_نه خودم انجام میدم. فقط امیر…
خندید
_دختر جون،چند صبا دیگه باید لخت دنبک بزنی واسه این و اون که چهار قرون بندازن کف دستت تو از این خجالت میکشی؟بخواب رو تخت تا نصفه پایین میکشم واست
در حالی که تنم می‌لرزید دراز کشیدم روی تخت و دکمه و زیپ شلوار جینم رو باز کردم.
چشمم به امیر افتاد که تکیه زده به دیوار با لبخند محوی زل زده بود به من… لعنتی

پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122
#8
چشمام و با درد بستم. دست زنیکه به سمت شلوارم رفت که در باز شد و یکی از نوچه های امیر با وحشت گفت
_رئیس محموله لو رفت!
امیر مثل برق از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای اون زنیکه از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به آرمین افتاد که با خشم داشت پشت تلفن حرف می‌زد.
به سمتش دویدم و گفتم
_بیا بریم!
نگاه تندی بهم انداخت و پشت تلفن گفت
_میفرستمش بیاد الان.
تلفن و قطع کرد و گفت
_عرضه داری فرار کنی؟از در پشتی برو نامزدت منتظرته.
متعجب گفتم
_آرش؟
عصبی غرید
_کس دیگه ای نامزدته؟
با مخالفت گفتم
_نمیرم. اونا میخوان امیر و دستگیر کنن. اون و بگیرن به خواهرم نمیرسم.
چنان نگاه تندی بهم انداخت که گفتم الان گردنم و خرد میکنه.
بهش مهلت ندادم و گفتم
_من امیر و فراری میدم.
نموندم تا حرفی بزنه و دویدم…. صدای داد و بیداد امیر رو از توی انبار شنیدم.
وارد انبار شدم یک لحظه ماتم برد.
تصویر جدیدی و از امیر کیان میدیدم. اسلحه به دست و با خشم آدماش و ردیف کرده بود چنان داد و بیداد می‌کرد که یک قدم عقب رفتم.
ترسناک بود،ترسناک تر شد.
تا خواستم یک قدم به جلو بردارم بازوم کشیده شد و صدای عصبی آرمین توی گوشم پیچید
_زبون آدمیزاد نمیفهمی نه؟
منو دنبال خودش کشوند چنان بازوم و محکم فشار میداد که هر چه قدر تقلا کردم نتونستم از چنگش خلاص بشم.
با مخالفت و تند گفتم
_نکن آرمین… بذار کارم و بکنم. من واسه چی اومدم اینجا؟شغلم اینه ول کن دستم و..
اهمیتی نداد و درو باز کرد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت. در ماشینی باز شد و قامت آشنای آرش توی دیدم اومد.
آروم گفتم
_بذار برم پیش کیان.
سر خم کرد و کنار گوشم گفت
_انگاری تنت میخاره. بدت نمیاد خشتکتو بکشن پایین؟
آرش بهم رسید، آرمین هلم داد جلو و گفت
_بگیرش تحفه تو…
آرش مچ دستم و گرفت.بغض کردم و به خیال اینکه میخواد بغلم کنه رفتم جلو که با خشم سیلی به صورتم زد.
سرم کج شد.مات موندم. با همون خشمش غرید
_تموم شد همه چی لیلی. فردا عقدت میکنم می تمرگی تو خونت تا خودم این ماموریت و تموم کنم.

مات برده نگاهش کردم…مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند و غرید
_راه بیوفت ببینم.
ناخواسته دنبالش کشیده شدم. چرا درکم نمی‌کرد؟چرا نمی فهمید این شغلمه و از همه مهم تر من واسه ی خواهرم این کارا رو میکنم نه از روی دلخوشی؟
در ماشین و باز کرد و خواست به زور سوارم کنه که ناغافل با آرنج توی شکمش کوبیدم حلقه ی دستش که شل شد دستش و پیچوندم اسلحه شو از دور کمرش در آوردم و گفتم
_متاسفم آرش ولی باید خواهرم و پیدا کنم.
با سرعت برق دویدم و صدای عصبیش و از پشتم شنیدم
_وایستا ببینم.
حس میکردم داره دنبالم میاد. دستام و بند دیوار باغ کردم و خودم و بالا کشیدم که مچ پام و گرفت و کشید پایین و تا به خودم اومدم دیدم توی بغلش گم شدم.
به التماس افتادم
_بذار برم… تو رو خدا آرش بذار برم… همه چی و خراب نکن قربونت برم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
_حالیته وقتی غیب شدی من چی به حالم اومد؟
_ببخشید… حالا که میدونی کجام بذار برم.
دستش دور کمرم سفت شد و با فک قفل شده گفت
_نامردم اگه خودم با دست خودم خون اون یارو رو نریزم. فکر کردی به گوشم نرسید وعده تو به سگاش داده؟انقدر بی غیرتم که بذارم دست اون به تنت بخوره؟
آروم گفتم
_من حواسم به خودم…
دستش و روی دهنم گذاشت و غرید
_خفه شو…انقدر لی لی به لالات گذاشتم که پرو شدی لیلی…
سرم و عقب کشیدم و خواستم حرف بزنم که صدای زمختی گفت
_چه خبره اینجا؟
برگشتم… یکی از آدمای امیر بود. آرش محکم هلم داد پشت سرش و با مشت کوبید توی صورت مرده…میدونستم از پسش بر میاد برای همین منتظر نموندم. از دیوار بالا رفتم و پریدم توی باغ…
منو ببخش آرش،مجبورم!
* * *

لیوان زهر ماریش و یه نفس سر کشید و گفت
_تو که فرصت فرار داشتی چرا نرفتی؟
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم
_بهت گفتم که من مثل بقیه ی دخترا نیستم.
لبخندی زد.مچ دستم و گرفت و کشید روی پاش!دستش و دور کمرم انداخت و گفت
_پس میخوای منو؟
در حالی که ته دلم آشوب بود با لبخند سر تکون دادم.
لیوانشو روی میز گذاشت و گفت
_بریز واسم.
از خدا خواسته از روی پاش بلند شدم و لیوانش و پر کردم و به سمتش گرفتم. به جای لیوان باز مچ دستم و گرفت و منو روی پاش نشوند.
لیوان و از دستم گرفت و نگاهش گستاخانه سر خورد روی گردنم… جرعه ای نوشید و گفت
_گفتی باکره نیستی،با کی بودی؟
جا خوردم از سؤالش…! با همون نگاه خمارش گفت
_در بیار مانتوتو…
فهمید میخوام اعتراض کنم زودتر گفت
_مگه نمیخوای منو؟در بیار.
دستم به سمت دکمه ی مانتوم رفت و چشمای آرش جلوم زنده شد. بهش قول داده بودم،من بهش قول داده بودم که…
هنوز تصمیم نگرفته بودم که لیوانش و روی میز گذاشت و مانتو رو توی تنم جر داد و گفت
_هر چی من میگم میگی چشم… قانون اول.
مانتو رو از تنم در آورد و شالم و از سرم کشید. حالا با یه نیم تنه در نزدیک ترین حالت بهش نشسته بودم.
چند غالب یخ توی لیوانش ریخت…لیوان و به سمت لبش برد و لحظه ی آخر تمام محتویاتش رو روی بالاتنه ی برهنم خالی کرد.
نفسم از سرما حبس شد و چشمام و با انزجار بستم. حس مشروب و یخ روی تنم داشت حالم و بد می‌کرد.
یک غالب یخ درست توی یقه‌م افتاده بود. خواستم برش دارم که مانع شد. صورتش رو به بالاتنه م نزدیک کرد و یخ بین سی**نه هام رو با دو لبش برداشت.

یخ رو بین دو لبش بالا کشید و تا روی گردنم امتداد داد.
تمام تنم منقبض شد. لعنتی چرا تمومش نمی‌کرد؟
روی لب هام توقف کرد و یخ رو توی دهنم فرستاد.
یک قطره آب از کنج لبم سر خورد.
با چشمای ملتهبش نگاهم کرد و اون قطره آب و با زبونش بلعید.
بی طاقت از روی پاش بلند شدم و گفتم
_نکن امیر لطفا نکن.
لم داد روی صندلیش و گفت
_ چرا؟مگه دنبالم راه نیوفتادی به خاطر اینکه دوستم داری؟
سر تکون دادم.
از سر تا پام رو از نظر گذروند و در حالی که حس لذت توی چشمام موج میزد گفت
_زانو بزن جلوم.
نفسم بند اومد.با تته پته گفتم
_چرا آخه؟
با لبخند محوی کنج لبش گفت
_دوست دارم زنا جلوم زانو بزنن.
خدایا عجب غلطی کردم با این روانی تنها موندم.
لبم و محکم گاز گرفتم،من امشب توی خونه ی این آدم دووم نمیارم
با ابرو به جلوی پاش اشاره کرد.
ناچارا جلوش زانو زدم که باز گفت
_سرت و بنداز پایین.
لب هام و روی هم فشار دادم. طاقت بیار لیلی… به خاطر لاله بعدش انتقام تمام این لحظه ها رو ازش میگیری.
سرم و انداختم پایین،دستوری گفت
_صدای چشم گفتن تو نشنیدم. آدم به اربابش چی میگه؟چشم قربان!
فکم قفل کرد.سرم و بلند کردم و با خشم گفتم
_من کلفت تو نیستم.
خندید و گفت
_اگه میخوای راضیم کنی باید باشی.
به مانتوم چنگ انداختم و بلند شدم مانتوم و تنم کردم و گفتم
_راضی نشو… مهم نیست واسم من علاقه ای به برده شدن برای تو ندارم. سگم نیستم بخوام صاحاب داشته باشم. میرم.
لبخند محوی زد و گفت
_تا من نخوام پات از این در بیرون نمیره.
دستم مشت شد،اون روزی که چشمم به خواهرم بیوفته میدونم چه طوری انتقام همه ی اینا رو ازت بگیرم.
مظلوم گفتم
_پس تو چی میخوای؟
_اگه نخوام بفروشمت باید یه جوری راضیم کنی دیگه نه؟
درمونده گفتم
_فقط این مدلی؟با رابطه ای که…
وسط حرفم پرید
_مجبورت نمیکنم. دختر خوش شانسی هستی که دو راه میذارم پیش پات و یه هفته بهت مهلت میدم. بعد این یه هفته اگه جوابت منفی بود می فروشمت تا دستمالی هزار تا شیخ هوس باز بشی و تو کاباره ها تا نیمه شب قر بدی اما اگه قبول کنی…
مکث کرد،قلبم گومب گومب میزد
_مال من میشی!همیشه،همه جا در کنارم.
_چ… چی؟چیو قبول کنم؟
از جاش بلند شد و باز نگاهش و به سر تا پام انداخت و آروم گفت
_منو به اون اوجی برسون که سالها هیچ دختری نتونسته برسونه. اون وقت،ملکه ی من میشی، تا ابد

به محض اینکه از ماشین کیان پیاده شدم چشمم به آرش افتاد و پاهام به زمین قفل کرد.
با دیدنم اخماش و در هم کشید و با یه دنیا حرف نگاهم کرد. لبم و گاز گرفتم. صدای کیان از پشتم بلند شد:
_تو دانشگاه تیک نزن باهام نمیخوام کسی بفهمه.
سری تکون دادم. سنگینی نگاه آرش رو حس میکردم. کیان جلو جلو وارد دانشگاه شد.
با چشم به آرش اشاره کردم که دنبالم بیاد.
برعکس خواسته م به سمتم اومد. با ترس به اطراف نگاه کردم. اگه کیان میدید چی؟
روبه روم ایستاد و خشک گفت
_می شنوم.
به اطراف نگاه کردم و گفتم
_اینجا نه،بیا بریم یه جای خلوت…
با طعنه وسط حرفم پرید
_خلوت؟چیکارتم من مگه؟
_شوهرمی، عشقمی،جونمی ولی بیا بریم یه جای دیگه!
عصبی فک محکم‌ش و روی هم فشرد و غرید
_ببند دهنت و لیلی اگه همین جا نمیزنم فک تو خرد نمیکنم واسه اینکه به بابات قول دادم دست روت بلند نکنم.
دلخور گفتم
_نه که نکردی!
_حقت نبود محکم تر بزنمت؟
سرم و خاروندم و گفتم
_چرا بود اما من مجبور شدم اون شب از دستت فرار کنم چون که کیان…
با خشونت صداش و بلند کرد
_اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار…
مات صدای بلندش به اطراف نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و گفت
_نمیخوامت دیگه.
نفسم بند اومد و به تته پته افتادم
_چ… چ.. چی میگی تو؟
_نشنیدی؟
خندیدم و گفتم
_شوخی بی مزه ایه آرش…تو به همین راحتی جا نمیزنی مگه نه…
نگاهش لحظه ای مثل سابق شد و خواست حرفی بزنه که با صدای کیان مثل مجرم ها عقب پریدم
_لیلا؟
ترسیده نگاهش کردم که مشکوک نگاهش بین من و آرش چرخید و گفت
_مسئله چیه؟
آرش یک قدم جلو رفت و گفت
_نگاش نکن تا خودم بهت بگم مسئله چیه!
یخ زدم!میخواست همه چیز و بگه
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122 ، AsAsma ark
#9
پارت بعدی کی اپ میشه؟ Heart
پاسخ
#10
خوب ادامه ی عروس استاد کو
↖↯↯ﺳﻌــــﯽ ﻧﮑــــــﻦ ﻣـــــــــﻨﻮ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯽ…
ﺧﯿــــــــــــﻠﯽ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ✘ﻣـــــــــــﻦ✘
ﺩﻭﺭﻩ ﺩﯾـــــﺪﻥ..↯↯⇧⇩
↙↯↯ﮔــﻔﺘﻢ ﺩﺭﺟــﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎﺷــﯽ..!!✘✘✘
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان