امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی.

#1
به نام خالق هستی.

12 جولای سال 1940.
خواب.
صفحه ای سفید.
تمام رمان ها،داستان ها و زندگی نامه ها با از خواب بیدار شدن شروع میشن.
اما در این داستان چیزی به جز خشونت و کمی عشق چیز دیگه ای وجود نداره.
برلین،اردوگاه کار اجباری
قطاری پر از مردم یهود رو خالی کردیم.
سرباز یک سیگار بهم داد،روشنش نکردم.
مردمی مظلوم ولی عوضی.
ژنرال متیو:نزدیک به سیصد یهود اوردیم که به مدت دو سال اینجا باشن.
من به دختران مدرسه ای یهود خیره شده بدم و بعد کمی مکث کردن به ژنرال گفتم:کسانی که با نازی شدن موافق نبودن رو زنده زنده میسوزونیم.
متیو:درسته نیرو های اس اس جدید رو چیکار کنیم؟
من:نیرو هارو به مدت دو ماه تعلیم بدین تا برای حمله به استالینگراد آماده باشن.

پایان پارت یک.
توجه:اگه دوست داشتین که زودتر ادامه ی داستان رو بدونین به من پ خ بدین،افرادی که نمیتونن پ.خ بدن در گفت و گو آزاد منو تگ کنن.
Everything is Temporary(:
پاسخ
 سپاس شده توسط parsa tehrani
آگهی
#2
پارت 2
متیو:این یهودا یک مشت احمق بی ارزه هستن که از ما بدشون میاد،قربان میخواین بریم محل شکنجه ی زنان؟نگران نباش ما کارمون رو خوب انجام میدیم.
اتاق هایی با گچ های از بین رفته و تخت ها برقی برای اعدام و شکنجه.
خشن تر از اونی که فکر میکردم.
متیو:سرباز ها در اتاق 54 رو باز کنید.
در اتاق رو باز کردن و یک دختر زیبای یهود رو روی صندلی نشوندن.
متیو:اسم این خانوم دینا ماریانی است.
چه خانوم زیبایی.
متیو:این خانوم قبلا فرانسوی و برای نابودی نازی ها به لهستان سفر کرد،خب دختر خشگله بگو ببینم بقیه دوستات کجان؟
دینا:به من دست نزن عوضی!
متیو:دستاگ رو روشن کنید!
من:نه!صبر کنید.بیارینش به اتاق من.
متیو:ولی قربان....
من:خفه شو متیو تو یک فرمانده ای نه یک ژنرال.
متیو:یعنی چی قربان؟
من:حکم تعویض نشانت رو گرفتم،این خانوم رو به اتاق من بیار!

22:13
سرباز:قربان اون خانوم رو آوردیم.
من:ببیارینش اینجا.خودت هم برو بیرون.
خیلی آروم روی صندلی نشست،موهای زیباش جلوی چشماش رو میگرفت.
میخواستم موهاش رو لمس کنم که از صندلی بلند شد و عقب عقب رفت.
گفتم:هی آروم باش،من هیولا نیستم،بهتره که بشینی.کاری باهات ندارم.
گفت:من چرا اینجام؟
گفتم:برای اینکه تورو تبدیل به یک نازی بکنیم و بهت نشون بدیم که نازی ادم های بدی نیستن.
گفت:اونا یک مشت کثافتن!
بر عکس تمام عکس العملام در برابر این جمله اسلحه رو میگرفتم و اونو میکشتم،ولی به حرفام ادامه دادم:نه اصلا اینطوری نیست.
ببین این کاغذ رو پر کن،اگه پر نکنی مجبورم تورو بکشم.
گفتم:سرباز!این خانوم رو ببر بیرون و وقتی که اون کاغذ رو پر کرد اونو به اتاقش ببر!
پایان.
Everything is Temporary(:
پاسخ
#3
صبح روز بعد
ادوارد:اون خانوم رو دوباره بیارین به این اتاق.



دینا:چی از جون من میخواین.
ادوارد:یک مشت حقیقت.
دینا:چه حقیقتی؟
ادوارد:امید وارم که اون کاغذ رو ر کرده باشی.
دینا:شما عوضی ها دنبال چهچیزی هستین؟
امروز رفتارم نسبت به اون عوض شده بود.
بلند شدم و یک چک خوابودم روی گوشش.
ادوارد:تو میدونی که نباید جلوی یک فرشته ای که هر وقت ممکنه تو رو بکشه چرت و پرت بگی.
دینا:من هیچ چیزی رو نمیدونم.
ادوارد:همه همینو میگن!هزار نفر هزار نفر از اون ور دنیا میاریم اینجا که حقیقت بفهمیم ولی به جاش فوحش میخوریم و مجبور میشیم اون صورت کثافتشون رو له کنیم!
دینا:چی از جون من میخواین؟
ادوارد:تا وقتی که چیزی نگفتی جونت بی ارزشه.
Everything is Temporary(:
پاسخ
 سپاس شده توسط parsa tehrani
#4
سال 1943
12 سپتامبر


ادوارد:ببین خانوم سه سال از بودنت داخل این خرابخونه ی کوفیت گذشته! و تو هیچی نگفتی.
دینا:چیزی ندارم که بگم.
ادوارد:بعد سه سال شنیدن اون جملات مسخره نباید این کوفتی هارو بشنوم!
دینا:چرا منو اعدام نمیکنین؟
ادوارد:چون میدونیم که یک چیزی رو. از ما قایم کردی.
دینا:شما نازی ها همیشه اینطوری حرف میزنین؟
ادوارد:ببین روس ها دارن جلو روی میکنن،امریکایی ها به جمع دشمنان ما پیوستن،ما فقط ایتالیا و بلژیک رو داریم.
دینا:به من چه ربطی داره؟
ادوارد:به تو بیشتر از به ما ربط داره اشغال!
روز بعد

ادوارد:امروز آخرین روزیه که قراره از تو بازجویی بکنم،ده ها کمونیسم عوضی و یهود رو اونجا گذاشتم و بعد از این که تو به جمعشون پیوستی همتون رو یه جا اعدام میکنیم.
Everything is Temporary(:
پاسخ
#5
عااالیه زودتر بزارید لطفا
پاسخ
 سپاس شده توسط SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ
#6
یک ساعت قبل از اعدام:
ادوارد:یک ساعت وقت داری، شد 59 دقیقه.
دینا:با مرگ من حقایق فاش نمیشه.
ادوارد:راجب چی حرف میزنی؟
دینا:روس ها تعدادی برگه های سیاه رو به من دادن تا من اونارو به گروه مهاجمان لهستان بفرستم.
ادروارد:خب بعدش چی؟
دینا:به اسرائیل رفتم تا برگه ها بعدی رو پیدا کنم،اما گروهی از نازی ها منو دستگیر کردن.
ادوارد:توی اون برگه ها چی نوشته بود؟
دینا:نقشه ی جنگ،نام ژنرال های روس...
ادوارد:ما قبل باجویی برگه ای پیدا نکردیم.
دینا:توی یک کلیسا قایمشون کردم.
ادوارد:کدوم کلیسا؟
دینا:یک کلیسای زیرزمینی توی پایتخت لهستان.
57 دقیقه بعد:
متیو:قربان بازجوییتون تموم شد؟
ادوارد:اره تموم شد و بعد فرستادمش توی مکان اعدام.
متیو:ولی قربان اونجا که نبود!
ادوارد:حتما رفته دستشویی.
اونا که رفتن،در رو قفل کردم و سریع در زیر زمین رو باز کردم.
دینا:مجبور بودی منو توی زیرزمین قایم کنی؟
ادوارد:خب چاره ای نداشتم.
دینا:ممنون که نذاشتی اعدامم کنن.
ادوارد:با این خلاف کاریات جرمت از اعدام بیشتره ولی من رحم کردم.
دینا:خب حالا باید کجا بریم؟
ادوارد:توی زیرزمین یک درب خروجی هست که هیچ سربازی اونجا نیست،ماشین رو برمیداریم و سریع فرار میکنیم.
دینا:بهتره که لباس نازی هارو بپوشم .
ادوارد:اره فکر خوبیه.
و داستان همیجور ادامه پیدا،متیو با وارد شدن به اتاق فهمید که ان دو نفر فرار کرده اند.
اما داستان ادامه دارد.
وارساو،لهستان:
سرباز:هی بچه ها اینجا رو نگاه کنین،اون ادوارد نیست؟
سرباز 2:چرا خودشه،اون خانومه کیه؟
سرباز:اداوارد که هیچوقت همکار زن نداشت.

سرباز 2:هی برو داخل خونه یک زنگ به فرمانده متیو بزن.
سرباز وارد خانه شد،داشت شماره میگرفت اما ادوارد از پشت به او شلیک کرد.

سرباز دوم وارد خانه شد.
سرباز 2:هی قربان..
ادوارد:اسلحت رو بزار زمین!گفتم اسلحت رو بزار زمین!
دینا از پشت سر به سرباز ضربه وارد کرد و اورا بیهوش کرد.
دینا:بهتره دیگه بریم.


ناگهان از بیرون صدایی آمد:
فرمانده ناشناس:اسلحتون رو بزارید زمین!شما توسط نیرو های نازی دستگیر خواهید شد.






فکر کنم تا اینجای داستان شوکه شده باشی،ولی بدون که انها هیچوقت دستگیر نمیشوند.
Everything is Temporary(:
پاسخ
آگهی
#7
در رو باز کنین!!
در رو باز کنین!!!
دینا:چیکار کنیم؟
ادوارد:از پنجره میریم بیرون.
دینا:لعنتیا خیلی زیادن.
ادوارد:تو برو توی کوچه پشتی و فرار کن،توی کلیسا میبینمت.
یک بمب دکمه ای که خودم درستش کرده بودم رو کنار در کار گذاشتم.
فرمانده ناشناس:در رو باز کنین!!!!
ادوارد:باشه باشه اروم بگیر مرد.
در رو باز کردم.
فرمانده:قربان شما اینجا چیکار میکنین؟
سرباز:این سربازا رو چرا کشتی؟
رفتم و پشت اشپزخونه پناه گرفتم.
دکمه رو فشار دادم و بوم!
از پنجره فرار کردم.
وقت فراره.



12:15 دقیقه ی شب.

کلیسای ورساو.
دینا:اینجا زیر زمین کلیساس.
ادوارد:چقدر بزرگه.
دینا:این یک بمب هست که میتونه استالینگراد رو نابود کنه.
ادوارد:خب باید چیکار کنیم؟
دینا:باید استالینگراد رو از سکنه خالی بکنیم و بعد برای نابودی نازی ها بمب رو اونجا فرود بیاریم.







یک نقشه دقیق ولی سخت تر از سخت.
پایان پارت.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان