امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیا زیبای بی خانمان(اثری از هکتور مالو)

#1
سلام بر کاربران گرامی



امیدوارم که از خواندن این رمان زیبا لذت ببرید Heart



بی خانمان داستان زندگی پسری به نام رمی است که موقع تولد ربوده میشود.بعد از اتفاقاتی گوناگون آقای باربرین و همسرش او را به فرزندی قبول میکنند.اما به دلیل تنگدستی،رمی را به یک نوازنده ی دوره گرد میفروشندو...







من بچه ای سرراهی بودم.ولی تا هشت سالگی خیال میکردم مثل بچه های دیگر مادر دارم.هر وقت گریه میکردم،خانمی محکم مرا در آغوش میگرفت و آنقدر نوازشم میکرد تا ساکت شوم.هیچوقت بدون بوسه ی او به رختخواب نمیرفتم.زمستان ها وقتی برف و کولاک به پنجره میکوبید،برایم آواز میخواند و پاهایم را با دست هایش گرم میکرد.هنوز آواز هایش را به یاد دارم.موقع چراندن گاومان اگر هوا توفانی میشد،در یک چشم بهم زدن خودش را به من میرساند و سر و دوشم را با دامن پشمی اش میپوشاند تا خیس نشوم.

هر وقت با یکی از بچه های ده دعوایم میشد،ازم میخواست ماجرا را برایش تعریف کنم.اگر مقصر بودم،با مهربانی قانعم میکرد و اگر حق با من بود،همراهی ام میکرد.به خاطر همه یاینها و خیلی چیز های دیگر،به خاطر طرز حرف زدن،نگاهش و سرزنش های لطیفش،باورم شده بود که مادر من است.

اسم ده ما یا بهتر است بگویم جایی که در آن بزرگ شدم،((شاوانن))بود.راستش وضع زادگاهم،دست کمی از پدر و مادرم نداشت.هر دو نامعلوم بودند.شاوانن از محروم ترین جاهای فرانسه بود.فقط قسمت کمی از زمین هایش بدرد کشاورزی میخورد و بقیه اش بایر و پوشیده از خس و خاشاک بود.

خانه کوچک ما کنار یک جوی آب بود و من تا هشت سالگی مردی در خانمان ندیده بودم.البته نامادری ام بیوه نبود.شوهرش در پاریس سنگ تراشی میکرد و از وقتی یادم می آمد،به روستا برنگشته بود.گاهی دهاتی هایی که مثل او در شهر سنگ تراشی میکردند،خبر هایی از او می آوردند.

_مادر باربرین جای شوهرتون خیلی خوبه.گفت این پول رو بدم به شما و بگم هنوز مشغوله.میشه بیزحمت بشماریدش؟

فقط همین اما مادر باربرین دلش خوش بود که شوهرش سالم بود و هنوز کار میکرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86
آگهی
#2
پارت ۲



اواسط پاییز،یک روز غروب مردی کنار خانه مان ایستاد‌.من این طرف حصار داشتم هیزم میشکستم.مرد از بالای در چوبی نگاهی به حیاطانداخت و پرسید:خونه ی مادام باربرین اینجاست؟))

گفتم:بله،بفرماییدتو.))

در کهنه ی حیاط را آهسته هل داد و آمد تو.هیچ وقت مردی به آن کثیفی ندیده بودم.سرتاپایش گل بود و می شد حدس زد از راه دوری آمده است.از شنیدن صدای ما،مادر باربرین با عجله بیرون آمد.

مرد گفت:از پاریس خبر هایی براتون آوردم.))

مادر باربرین با لحن مرد جا خورد.دست هایش را به هم فشرد و جیغ زد:نکنه بلایی سر شوهرم اومده.))

_بله،چیزی نشده،ولی نترسید.راستش زخمی شده،اما نمرده،شاید فلج بشه.ما هم اتاقی بودیم،موقع اومدنم گفت پیغامش رو به شما برسونم.دیگه باید برم.تا خونه راه زیادی در پیش دارم،داره دیر میشه.

اما مادر باربرین میخواست بیشتر بداند.برای همین از مرد خواهش کرد شام پیش ما بماند.گفت:وضع جاده ها خرابه!میگن گرگ ها تو حاشیه ی جنگل دیده شدن،بهتر نیست شب بمونید و صبح زود راه بیفتید؟))

مرد قبول کرد.جلو اتاق نشست و همینطور که شام میخورد،تعریف کرد که ماجرا چطور اتفاق افتاده بود‌.

مادر باربرین وقتی شنید شوهرش از داربست افتاده،خیلی ناراحت شد.گویا صاحب کارش به بهانه اینکه او روی آن داربست کاری نداشته،حاضر نشده خسارتی بدهد.

لایه ای ازگل به پاچه های شلوار مرد چسبیده بود.همینطور که آنها را کنار آتش خشک میکرد،گفت:طفلک،آقای باربرین،یه ذره هم شانس نداره!خیلی ها اینجور موقع ها خسارت های زیادی میگیرن،اما به شوهر شما هیچ پولی ندادن.))

لحن دلسوزانه اش طوری بود که انگار حاضر بود از نصف زندگی خودش بگذرد تا بتواند برای آقای باربرین حقوق بازنشستگی جور کند.
پاسخ
#3
پارت ۳



بعد ادامه داد:من بهش گفتم،باید از صاحب کارش شکایت کنه.)مادر باربرین داد زد:ولی شکایت و گرفتن وکیل خیلی خرج داره.)

_بله اما اگه برنده بشید!...

مادر باربرین میخواست هر چه زود تر به پارسی برود،اما کار سختی بود‌.سفری طولانی با مخارج سنگین!صبح روز بعد به دهکده رفتیم و با کشیش مشورت کردیم.او به مادر توشیه کرد بهتر است تا وقتی از نتیجه کار ورفتن خسارت مطمئن نشده،جایی نرود.بعد به بیمارستانی که آقای باربرین در آن بستری شده بود،نامه ای نوشت.چند روز بعد جوابی رسید که نیازی به رفتن مادر نیست.در عوض بهتر است مقداری پول برای شوهرش بفرستد؛چون میخواهد از صاحب کارش شکایت کند.

روز ها و هفته ها میگذشت و گاه نامه هایی میرسید که در آنها پول بیشتری خواسته شده بود.در آخرین نامه که لحنش از نامه های دیگری تند تر بود،شوهرش خواسته بود،گاو را بفروشیم و پول جور کنیم.

فقط آنهایی که مدتی است در روستا زندگی کرده اند،میدانند که فروختن گاو چه مصیبت بزرگی است.تا وقتی گاوشان توی طویله است،خیالشان راحت است که گرسنه نخواهند ماند.

ما از گاومان شیر و کره میگرفتیم تا سوپ و خوراک سیب زمینی درست کنیم.با داشتن گاومان طوری احساس بینیازی میکردیم که خیلی کم گوشت میخوردیم.گاو هم به ما غذا میداد و هم دوستمان بود.بعضی ها خیال میکنند گاو حیوان کودنی است.اما اینطور نیست،خیلی هم باهوش است.وقتی با او حرف میزدیم یا روی پوستش دست میکشیدیم و صورتش را میبوسیدیم،منظور ما را میفهمید و با چشم های درشت و نجیبش میتوانست خواسته هایش را حالی مان کند.در یک کلام،او به ما و ما به او دل بسته بودیم.

ولی چاره ای غیر از جدایی نبود.شوهر مادر باربرین فقط با فروختن گاو راضی میشد.آخرش یک مال فروش به خانه مان آمد‌.او همینطور که ((رزیته))را از هر طرف برانداز میکرد،سر تکان میداد و میگفت،این گاو فایده ای برایش ندارد و مشتری ای نخواهر داشت.شیر ندارد،کره ی خوبی هم نمیدهد...حرف آخرش این بود که فقط بخاطر مادر باربرین که زن خوب و درستکاری است،حاضر است گاو را بخرد.

بیچاره رزیته،انگار میدانست چه اتفاقی دارد می افتد،از طویله بیرون نمیرفت و مرتب سرو صدا میکرد.
پاسخ
#4
پارت ۴



مرد که شلاقی به گردنش آویخته بود،به من گفت:برو پشت سرش و با زور بیرونش کن.مادر داد زد:نیازی به این کار نیست.بعد دستش را با مهربانی دور گردن رزینه ی بیچاره انداخت و با مهربانی در گوشش گفت:زود باش،خوشگلم،بیا...بیا دیگه.

رزیته نمیتوانست از حرف مادر سرپیچی کند.وقتی کنار جاده رسید،مرد او را پشت درشکه بست.بعد اسب ها حرکت کردند و رزیته را دنبال خود کشیدند.وقتی به خانه برگشتیم،تا مدتی صدای رزیته از دور می آمد.دیگر از شیر و کره خبری نبود!خوراک ما صبح ها یک تکه نان و شب ها کمس سیب زمینی با نمک بود،فقط همین.

چند وقت بعد از فروختن گاوشب عید فرا رسید.سال های قبل مادر باربرین با پختن کیک و کلوچه ی سیب،جشن مفصلی برایم ترتیب داده بود و از اینکه آنهمه کیک و کلوچه را با ولع میخوردم،چهره اش گُل انداخته بود و از ته دل میخندید.با دلخوری به خودم گفتم حالا که دیگر رزیته نیست تا به ما شیر و کره بدهد،از کلوچه عید هم خبری نیست.اما مادر باربرین غافلگیرم کرد.با اینکه عادت نداشت از کسی چیزی قرض بگیرد،از یک همسایه فنجانی شیر و از دیگری مقداری کره گرفته بود.وقتی نزدیک ظهر به خانه برگشتم،داشت توی یک کاسه سفالی بزرگ آرد میریخت.با خوشحال به طرفش رفتم و داد زدم:وای!آرد؟.لبخندی زد و گفت:بله،رمی کوچولوی من،آرد،آرد قشنگ.ببین چه خوب گوله گوله میشه.

خیلی دلم میخواست بدانم این آرد برای چیست،اما از شدت اشتیاق جرئت پرسیدن نداشتم.تازه برای اینکه ناراحتش نکنم،نمیخواستم بداند که آن شب شب عید است.

او که همچنان لبخند میزد پرسید:اگه گفتی با آرد چی درست میکنن؟.

_نون

_دیگه چی؟

_فِرنی؟

_خب،دیگه چی؟

_چه میدونم.
پاسخ
#5
_چه میدونم
_میدونی خوب هم میدونی.اما از بس پسر خوب و شکمویی هستی،جرئت گفتنش رو نداری.میدونی که امروز،روز کیک و کلوچه است و چون خیال می کنی شیرو کره نداریم،جرئت نراری چیزی بگی،مگه نه؟
_وای مادر!
_رمی کوچولوی من،من دوست نداشتم روز عید بدون کیک و کلوچه بهت بگذره.توی اون صندوقچه رو نگاه کن.
سریع در صندوقچه را باز کردم.توی آن کمی شیر و کره،چند تا تخم مرغ و سه تا سیب بود.

رو به من گفت:تخم مرغ ها رو بده،تا اون ها رو با آرد مخلوط کنم،تو هم سیب ها رو پوست بکن.

وقتی سیب ها رو پوست می کندم،مادر تخم مرغ ها را روی آرد شکست و شروع کرد به هم زدن.گاهی هم مقداری شیر به آن اضافه می کرد.

وقتی خمیر را خوب ورز داد،کاسه ی سفالی پر از خمیر را روی خاکستر های گرم گذاشت تا خوب ور بیاید.برای پختن کیک و کلوچه تا موقع شام وقت داشتیم.

باید اعتراف کنم که روز بلندی و من چند بار پارچه ی روی کاسه را کنار زدم تا خمیر را دید بزنم‌.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان