امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق بهترین دوستم

#1
سلام من امروز می خوام داستان عاشق شدن بهترین دوستم علیرضا رو براتون بگم که همشو از زبون خودش شنیدم و الان هم از زبون خودش می خوام اینا رو تعریف کنم:
من و مامانم قرار بود به یک تور مسافرتی دو هفته ای بریم. ما اول از همه به مکان مقرر رسیده بودیم و منتظر بقیه افراد بودیم.
بعد از حدود نیم ساعت همه اومدن و یک سلام و احوال پرسی مختصری رو حساب احترام با هم دیگه کردیم. من توی جمع ۴ تا دختر می دیدم که ۲ تاشون به نظرم همسن من بودن. راستش رو به خواین مامانم همیشه بهم می گفت عشق ادمو بدبخت می کنه و از زندگیش دورش می کنه منم همیشه به مامانم می گفتم چرا اخه من باید عاشق بشم؟؟!! اصلا عشق چیه!!! اما اون لحظه که یکی از اون دخترا رو دیدم تازه فهمیدم عاشق شدن چیزی نیس که بگی من نمی خوام. توی همون لحظه عاشقش شدم. وای چه حسی بود!!!
وقتی همه سوار شدن لیدر گروه هم سوار شد و از همه خواست که به ترتیب از جلو خودشونو معرفی کنن منم که همه حواسم به اون دختر زیبا بود. (می دونین وقتی می گم زیبا یعنی هر کی که بود عاشقش می شد. اون چشمای ابی،موهای قهوه ای و پوستی سفید داشت. قدش از من یه ۱۰ سانتی کمتر بود یعنی حدودای ۱۶۰ اینا.)
وقتی نوبت به اسم اون رسید فهمیدم اسمش امیلیه. بعدش توضیح داد که با پدر و مادرش که ایرانی هستن اومده. خودش توی امریکا به دنیا اومده بوده اما فارسی رو خوب بلد بود.
خلاصه من با خودم گفتم علیرضا اگه می خوای به دستش بیاری فقط ۲ هفته وقت داری. با خودم گفتم اینجا بهترین موقع اس که هنر تو رو کنی.

یکم که جمع سبک تر شد و یخا اب شد لیدر گروه ازم پرسید گیتار حرفه ای یاد داری منم که گیتارمو برده بودم گفتم اره. رفتم جلو نشستم و همه ساکت شدن.
اولش واس دست گرمی چند تا نت ساده زدم بعدش یکم اب خوردم و شروع کردم.
هم می خوندم هم می زدم. اصلا نفهمیدم چطور گذشت و چی خوندم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن واس دست می زنن حتی امیلی.
خیلی خوشحال شدم که اونم داره تشویقم می کنه.
وقتی به هتل شهر مقصدمون(لرستان)رسیدیم، همه به اتاقمون رفتیم.

خلاصه چند روز گذشت و من شاید کلا در حد احوال پرسی با امیلی صحبت کرده بودم.
یه روز اومد بهم گفت می تونی به منم گیتار زدن یاد بدی؟
منم که خودمو گم کرده بود دست و پا شکسته گفتم اره حتما.
از اون روز ما تقریبا هر روز شب که همه به هتل بر می گشتیم توی لابی هتل قرار می ذاشتیم و من بهش آموزش می دادم.
اونم فقط با علاقه نگاه می کرد و گوش می داد.

بعد چند روز که یکم باهاش راحت تر شده بودم دست از گیتار زدن برداشتمو بهش گفتم:امیلی!
-بله.
-می گم اِاِ....همین تو اِاِاِ....
-علیرضا چیزی می خوای بگی؟
-هیچی ولش کن بیا ادامه بدیم.
لعنتی نتونستم بهش بگم. اما واسه دفعه اول خوب بود.
یک هفته و یک روز که گذشت دیگه نتونستم دووم بیارم هم لحظه اول که دیدمش کشوندمش یه گوشه ای و بهم گفتم: امیلی تو..... تو دوست پسر داری؟؟؟
-نه.واس چی می پرسی؟؟!
اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو.راحت باش.
-خب من....من از..از همون لحظه ی اول که دیدمت...راستشو به خوای ازت خوشم اومده می....پی خواستم نظرتو راجب خودم بدونم که چه حسی نسبت به من داری؟؟؟البته ازت نمی خوام که الان جوابمو بدی و فک نکن که قصد بدی دارم.من فقط....فقط واس این بهت گفتم که یه روز پشیمون نشم که فرصت داشتم بهت بگم اما نگفتم و تو رو از دست دادم.همه ی حرفایی که زدم حرفای دلم بود. نه کمتر و نه بیشتر. و اینکه اگه به من جواب نه بدی من علاقم به تو ذره ای کم نمیشه و همیشه عاشقت می مونم.
کل مدتی که حرف می زدم سرش پایین بود.
یهو پاشد رفت.منم فکر کردم ناراحت شده خواستم برم دنبالش که گفتم بذار یکم فکر کنه.
دو روز بعدش ازم پرسید هنوزم پای حرفت هستی؟؟
-اره. چطور؟؟
-خب راستش منم از روزی که باهات بیشتر آشنا شدم ازت خوشم اومده.(اینو با خنده گفت)
اینقدر خوشحال بودیم که حواسمون نبود وسط سالون وایستادیم و همو بغل کردیم.
خیلی حس خوبی بود یعنی بهتره بگم بهترین حس دنیا بود.
اون روز کلا با هم بودیم و من ازش پرسیدم: امیلی. وقتی برگردیم تو می ری امریکا؟؟
-راستش من اصلا دوس نداشتم بیام ایران چون اونجا بالاخره کشورمه. مامان و بابام خیلی می خواستن برگردن اما به خاطر من نمی تونستن. اما من الان نظرم عوض یعنی اگه به خاطر تو نبود، اره بر می گشتم امریکا.
-یعنی الان نمی ری؟
-نه.
اون لحظه برای اولین بار لبامو گذاشتم رو پیشونیش و بوسیدمش.
بعد که یکم ازش فاصله گرفتم بهم لبخند زد. و اومد جلو و بغلم کرد.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
ما برگشتیم و امیلی دیگه به امریکا نرفت و ۴ سال بود که یواشکی با هم رابطه داشتیم.(البته فکر بد نکنین رابطه سالم)
تو این مدت هم درسمون رو می خوندیم هم با هم بودیم. من دیگه ۲۰ سالم شده بود و به امیلی گفتم با باباش صحبت کنه منم خونوادم رو راضی می کنم بیان خواستگاری.
خلاصه ما رفتیم خواستگاری و اونا هم چون ما رو از توی مسافرت شناخته بودن قبول کردن ما یه مدت با هم نامزد باشیم.
ه روز عشق من و امیلی نسبت به هم بیشتر می شد و هر روز بیشتر وابسته هم می شدیم. تا اینکه یه روز من رفتم دم در خونه امیلی که یه جور عجیبی منو پس زدن. اما گفتم چرا باید شک کنم؟؟
چند روز گذشت و امیلی دیگه جواب تلفونمو نمی داد. نگران شدم رفتم جلو در خونشون از باباش پرسیدم. جوابمو نداد. به پاش افتادم و گریه کردم تا اینکه گفت امیلی مریضه و تو بیمارستانه. من دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بیمارستان.
دکترش بهم گفت باید هرچه زود تر پیوند قلب براش انجام بدیم وضع قلبش خرابه.
چند روز گذشت و دکتر می گفت که قلب اهدایی نداریم.
توی اخرین لحظات کار خودمو کردم.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دوستان از اینجا به بعدش رو از زبون خودم(دوست علیرضا: الیاس) براتون می گم:
خدارو شکر قلب به موقع به امیلی رسید و اونو نجات داد.
وقتی امیلی حالش خوب شد به من گفت:الیاس!این بی معرفت کجاست چرا نمی اد منو ببینه؟؟!
-علیرضا یکم سرش شلوغه تازه الا ناز بیمارستان رفته بیرون.
-خب پس ولش کن.فقط بهش بگو من حالم خوبه.
از اتاق رفتم بیرون بغضم ترکید(الان هم که دارم اینا رو می نویسم دارم گریه می کنم).
روزی که امیلی از بیمارستان مرخص شد سراغ علیرضا رو گرفت که من بردمش یک کافه و بک پاکت بهش دادم.
پاکت نامه یک عاشق به عشقش:
"امیلی عزیزم سلام.
خیلی خوشحالم که داری این نامه رو می خونی چون این نشون می ده که عمل قلبت با موفقیت انجام شده و الان سالمی.
امیلی من خیلی دوست داشتم و دارم. اما مجبور شدم ترکت کنم. ببخشید.
یادته همیشه بهت می گفتم قلبم فقط برای تو می تپه؟؟!!
و بعدش تو با نیشخند زیبات مسخره می کردی که دیوونم.
اما بهت ثابت کردم که دیوونه نیستم. الان واقعا قلبم داره برای تو می تپه.
الان دیگه قلبم تمام کمال برای توست.
پس مراقب خودت و خودش باش.
خاطراتمون و قلبم رو پیشت به یادگار گذاشتم. ازت پی خوام که منو ببخشی که تنهات گذاشتم اما این تنها راه حل بود.
ازت می خوام به خاطر مرگ من خودتو مقصر ندونی و به زندگیت ادامه بدی. ازدواج کنی و بچه دار شی و خوشبخت بشی.
ازت می خوام لبات همیشه خندون باشه حالا کنار هر کی که باشی.
خیلی عاشقتم و همیشه عاشقت می مونم.
نگران این نباش که به هم نرسیدیم. عاشقا توی اون دنیا به هم می رسن. من تو هم به هم می رسیم پس منتظرتم.
هر وقت فکر کردی که تنهایی دستتو بذار روی سینت و منو صدا کن. هر جا که باشی میام پیشت.
خیلی عاشقتم. به امید دیدار تا روزی که دوباره همو ببینیم علیرضا"
امیلی سرشو اورد بالا. داشت به طور عجیبی گریه می کرد. بهم گفت بگو علیرضا این کارو نکرده. بگوووووو. تورو خدا بگو علیرضا نمرده.
منم دیگه بغلم ترکید و گفتم: امیلی. اون دیگه رفته.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
روز خاک سپاری علیرضا امیلی تا سر حد مرگ گریه کرد.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
الان ۵ سال از اون ماجرا می گذره و امیلی میگه دوباره مثل قبل شده. خوشحال. چون می گه همه جا علیرضا رو می بینه و باهاش حرف می زنه.
بعضیا فکر می کنن اون دیوونه شده.
اما کی می دونه شاید روح علیرضا هنوز در بین ماست و امیلی می تونه عشقشو ببینه.
دوستان این داستان واقعیه و ببخشید که خیلی طول کشید. حقیقت و زندگی همیشه طولانین.
بچه ها دعا کنین که امیلی و علیرضا بهم برسن. توی این دنیا که دیگه نمی شه اما دعا کنین توی اون دنیا پیش هم باشن.
منم دلم برای دوستم خیلی تنگ شده. اون یه عاشق واقعی بود.
علیرضا خیلی دلتنگتم رفیق.
پاسخ
 سپاس شده توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، _ƇRAƵƳ_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان