امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سالهای تباهی خورشید

#1
سلام دوستان من میخام رمان بنویسم رمانی ک از جنس واقعیت زندگی تلخ و غمنگیز یـ زن داستان واقیعه و تو واقعیت اتفاق افتاده اینایی ک میخام بنویسم هیچ کدوم از ذهن خودم نیست یـ واقعیت تلخ
ممنون میشم همراهیم کنید
اون فردی ک من میخام داستان زندگیش رو براتون بنویسم ارزوش بود زندگیش نوشته شه به صورت رمان
ممنون میشم همراهیم کنید Heart

خلاصه :خورشید دختری ۱۷ساله در سال ۱۳۵۸زمانی ک جنگ تموم میشه تازه ساسالهای تباهی اون شروع میشه من خلاصه نویس خوبی نیستم ببخشید


از زبان خورشید
همه چیز از زمانی شروع میشه ک من بزرگ میشم و خواستگار های زیادی داستم دختر زیبایی بودم
بچه کوچک خوانواده بودم و یـک برادر کوچک تر از خودم دارم
پاسخ
آگهی
#2
امشب براتون یـ پارت کوتاه از رمان رو میزارم
ممنون میشم همراهی کنید با سپاس هاتون
48

شروع رمان #پارت اول رمان
خورشید:یادم میاد اون زمان ۱۷سال بیشتر نداشتم یه روز که داشتم از خانه برادر بزرگم محمد میامدم دیدم برایمان مهمان امده است دیدم فاطمه خانم از همسایه هایمان است و دوست مادرم به مادرم و فاطمه خانم سلام دادم
مادرم بهم گفت خورشید جان دخترم برو برایمان چای بیار
رفتم تا کتری رو بردارم و چای بزارم
شنیدم فاطمه خانم داره در مورد من حرف میزنه با مادرم کنجکاو شدم و رفتم پشت در و به حرف هایشان گوش دادم فاطمه خانم میگفت گلنار جان (اسم مادرم )دیگه خورشید بزرگ شده وقت شوهر دادنشه من یـ پسری میشناسم خانواده خوبی دارن و
پاسخ
#3
ادامه #پارت ۱:
من پسرخوبی از خانواده خوبی میشناسم اونا خانواده شما رو میشناسن پسر حاجی غلام رو میگم کیوان پسر کوچیک اش شغل اش تو یه اداره کار میکنه و درآمد متوسط داری خانواده حاجی غلام ام که ادم های خوبین منیره خانم گفت بیام بهتون بگم اگه اجازه بدید بیایم خواستگاری
مادرم به فاطمه خانم گفت نه فاطمه جان دخترم نامزد پسر عموش هست ما با اونا قول قرار داریم
مادرم همیشه این حرف به همه خواستگارا میزد مادر ساده من فکر میکرد که دختر های عموم رو برای برادر هام اورده حتما اونا ام میان خواستگاری من
به این فکر نمیکرد که ما با خانواده عموم رابطه خوبی نداریم



روز ها همینطور میگذشت و خواستگار های زیادی داشتم که مادرم همه رو بخاطر پسر عموم رد میکرد و رو هر کدوم از خواستگارا یـ عیب و ایرادی میذاشت میگفت این ننه اش خوب نیس اون باباش .....
تا اینکه یه روز .زن عموم اومد خونمون گفت گلنار جان امدوم شما را برا نامزدی علی و سینا خبر کنم هر دوشون داماد کردم شمال برای دوتا دختر معصوم دیدم مادرم شک زده شد و با لبخند مصنوعی گفت مبارک باشه خوشبخت بشن انشالله
زن عموم پسراش رو برای دختر های عمه معصوم که خونشون شمال داماد کرد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان