امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#21
(11-01-2021، 22:04)دلارام1383 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(11-01-2021، 21:10)MLYKACOTTON نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من وافعا از قلمت خوشم اومد...و صددر صد این بوک رو دنبالش میکنم...یه پیشنهاد میتونی توی اپ واتپد هم بوکت رو اپ کنی ..واتپد کلن برا بوک و اونایی که بوک فن فیک و داستان میخونن یا مینویسنن توی این اپ هستن و خب انقدر داستانت جذابه که صددرصد جزو بوک های رنکینگ بالا میشه...اگه قرار شد اونجاهم اپ کنی به من هم بگو تا بخونمش Heart

دوست عزیز نویسنده این رمان خانم مرجان فریدی هستش که رمان های بی نظیری نوشته مثل پانتومیم دختر بد پسر بد تر و..... و رمان تیمارستانی ها هم جزو رماناشه

اوه ...نمیدونستم ..مرسی Heart
پاسخ
آگهی
#22
با ترس و چشماي گرد شده گفتم:
-چ...چرا؟
هيچي نگفت فقط نگاهم كرد
آروم و كشيده گفت:
-من فقط با تو آرومم،سعي كن ولم نكني!بخواي بري مي كشمت.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و قلبم مثل گنجشك بي قرار بود چند
بار خيره به سقف پلك زدم.
نمي تونستم بمونم!نمي تونستم
نمي تونستم با خودش و خودم اين كارو كنم.
نمي تونم...لعنت به گذشته
لعنت به مني كه از لج خانوادم همچين كاري كردم...
آركا من نمي تونم بمونم نه براي خودم...به خاطر تو نبايد بمونم نمي
تونم.
خوابش برده بود مثل پسر بچه هاي تخس و كوچولو مژه هاي
سياهش سايه انداخته بود رو چشماش و موهاش شلوغ
به اين طرف و اون طرف سيخ سيخي شده بود.
لبخند محوي زدم،پسر ديوونه!
ما ديوونه ها غير هم كسي رو نداريم.
آدما مارو دوست ندارن ما ام اونارو شايد چون وانمود به دوست
داشتنشون نمي كنيم و مثل خودشون نقاب نمي
زنيم فكر مي كنن ديوونه ايم.
***
چند روزي گذشته بود و هركاري مي كردم نمي تونستم راضيش كنم
كه بزاره برم.
حتي خودشم از خونه خارج نمي شد ديگه داشتم ديوونه مي شدم
البته خب ديوونه كه هستم.
ولي ديوونه تر تر مي شم از دست اين آركا!
روي تخت خوابم غلطي زدم و حسابي كلافه بودم،نه خوابم مي برد نه
كاري براي انجام دادن ساعت دو صبح داشتم!
خيلي وضعيت مزخرفي بود آركا ام كه از سر شب رفته بود تو اتاقش
در رو قفل كرده بود گفته بود مزاحمش نشم!
پسره ي عجيب غريب! البته معمولا هر شب همين كار و مي كرد منم
از خدا خواسته ميومدم اتاق خودم گلوم از زور
تشنگي حسابي خشك شده بود بلند شدم و دست بردم تا پارچ آب رو
از كنارم بردارم كه با ديدن جاي خاليش يادم
اومد امشب نياوردمش پوفي كشيدم اه اه اه
تف به اين زندگي كي ميره اين همه راه رو!
يعني هم بلند شم هم برم تو ي پذيرايي هم برم تو آشپزخونه هم در
يخچال رو باز كنم هم آب بخورم!بعد باز برگرم؟
برو بابا
دوباره دراز كشيدم و پلكام رو محكم رو هم فشار دادم و چشم بستم
پنج دقيقه يا ده دقيقه اي گذشته بود و هم
تشنگيم بيشتر شد هم چرتم كامل پريد.
دستي رو نيم تنه ي صورتيم كه يك خرس گنده روي سينش بود
كشيدم شبا موقع خواب از اين چيزا مي پوشيدم و
چون در اتاق قفل بود ميدونستم آركا نمياد راحت بودم
كامل بلند شدم و دستي روي شرتك كوتاه و ست نيم تنه كشيدم و
آروم بلند شدم محض احتياط ملافه رو دورم
پيچوندم كه اگه آركا رو ديدم بي حيثيت نشم!
آروم قفل در رو باز كردم و از اتاق خارج شدم و پاورچين پاورچين
رفتم سمت آشپز خونه
در يخچال رو باز كردم و از روي عادت شيشه آب رو سركشيدم و
حسابي كه شكمم رو پر آب كردم در يخچال رو
بستم و به سمت اتاقم رفتم كه صداي سر و صداي آرومي رو از طبقه
بالا شنيدم
خشك شده به ملافه چنگ زدم بيخيال بابا كسي نمياد اين جا
كه...پشتم رو كردم برم كه صداي بسته شدن چيزي
مثل در رو از طبقه بالا شنيدم و صداي قژ قژ ته چكمه يا بوت روي
پاركت ها!
وحشت زده آروم آروم رفتم سمت پله ها.
دستم رو روي نرده ها گذاشتم و دونه دونه پله هارو آروم رفتم بالا
خدارو شكر به خاطر پاپوش هاي خرسي و
عروسكي اي كه ته كمد پيدا كرده بودم صداي پاهام شنيده نميشد.
به طبقه بالا كه رسيدم توي تاريكي چشم گردوندم و آروم رفتم سمت
اتاق آركا، و وحشت زده دستم رو روي
دستگيره گذاشتم بايد بيدارش مي كردم يكي تو خونه بود!اصلا شايد
خودش بود.
آروم در رو باز كردم و تا در رو باز كردم يه مرد قد بلند هيكل و با
لباساي سراسر سياه و ماسك ديدم كه پشتش به
من بود و مي رفت سمت تخت آركا توي تاريكي درست نمي ديدم
فقط با ديدن مرد جيغي زدم و فوري جالباسي رو
برداشتم و خواستم بكوبم تو سرش كه فوري برگشت و جالباسي رو
گرفت و انداختش و جيغ زدم و خواستم فرار
كنم كه با شدت كوبوندم رو تخت.
آركا كدوم گوري بود.!
با يه حركت سريع دستش رو گاز گرفتم و تا دستش رو برداشت يهو
ماسكش رو كشيدم كه سريع صورتش رو به
سمت چپ برگردوند موهاي سياه و سيخ سيخي و لخت مانندش
ريخته بود روي صورتش
با چشماي ريز شده مبهوت جيغ زدم:
-آركا!
برگشت سمتم و عصبي داد زد:
-تو اتاق من چه غلطي مي كني؟
با بهت هولش دادم و نشستم و خيره به لباساي سياهش زل زدم و
بعد به ماسكش
گوشه ي ابروي راستش خون خشك شده بود.
-تو شبا كجا ميري؟ها؟
جواب نداد و عصبي و نفس نفس زنون نگاهم كرد.
عصبي جيغزدم:
-با تو ام!
چونم رو يهو به چنگ گرفت و داد زد:
-به تو چه؟
به دستش چنگ زدم و صورتم رو به عقب كشيدم و به كوله پشتي
مشكي لي كه از روي شونش روي تخت افتاده بود
چنگ زدم و كوله رو برداشتم كه يهو از كمرم گرفت و پرتم كرد رو
تخت و كوله رو كشيد اما منم آويزون تر از اين
حرفا بودم.
به بند كيف چنگ زدم و من از اين ور مي كشيدم اون اون ور
-ولش كن ببينم چيه تو كولت!
داد زد:
-شادي مي گيرم لهت مي كنما...
هم زمان با اين حرفش يهو كيف و كشيد كه چون كيف رو محكم
گرفته بودم پرت شدم سمتش و افتادم روي سينش
چونم خورد به سينش و آخي گفت و با حرص غريد:
-تو روحت
گيج روش چپه شدم و هر دو برگشتيم و به كوله كه اون سمت تخت
افتاده بود زل زديم و بعد برگشتيم و به هم زل
زديم.
تويه حركت هر دو هم رو پرت كرديم اون سمت و خيز گرفتيم سمت
كوله جيغ زدم:
-نفس كششششش
تا اين رو گفتم از سر كيف گرفتم و هم زمان آركا اون سمتش رو
گرفت و به چشماي هم نفس نفس زنون زل زديم و
آركا با حرص گفت:
-ولش كن!
جيغ زدم:
-توي اين كيف چيه؟
هم زمان با اين حرفم كيف رو يهو كشيدم كه زيپش كشيده شد و
چون آركا يهو ولش كرد كيف پرت شد رو هوا و
كلي دلار روي هوا به پرواز در اومد و كلا مثل فيلم خارجكيا...كلي
پول روي هوا ريخته بود و با سقوطشون روي تخت
چشماي ناباورم رو به آركا دوختم كل تخت پر از پول ورق نخورده و
نو بود تازه خيلي از پولا ته كوله مونده بود
چند بار پلك زدم...
ناباور نگاهش كردم و با لكنت گفتم:
-بانك زدي؟
نگاه خشمگينش رو به چشمام دوخت و نفس نفس مي زد با حرص
گفت:
-گفته بودم خيلي فضولي؟
با حرص دلاراي جلوم رو پرت كردم تو صورتش و جيغ زدم:
-داري چي كار مي كني تو؟هر شب براي همين در رو قفل مي
كني؟كه فكر كنم تو اتاقتي؟
با حرص گفت
-جيغ نزن!
داد زدم:
-جيغ مي زنم
بازوهام رو گرفت و تو صورتم داد زد:
-جيغ نزن
با گريه با مشتام به سينش كوبيدم و جيغ زدم:
-جيغ مي زنم
چند ثانيه خيره نگاهم كرد و هر دو نفس نفس مي زنيم
داد زد:
-اصلا جيغ بزن تا بميري ولي تو بغل من جيغ بزن...اصلا تو بغل من
بمير!
با گريه نفس زنون بغض كردم لعنتي..
چرا قلبم تند مي زد؟و باحرص گفت:
-يا شايدم بايد ببندمت به خودم!
با بهت خشك شده به زيپ سيو شرتش زل زدم.
آروم و بغض كرده گفتم:
-ولم كن
آروم تر تو گوشم گفت:
-فكر كردي نمي خوام؟مي خوام ولي نمي شه...نمي تونم! گره خوردم
بهت
با صداي خش دار و گرفته تري ادامه داد:
-گره خوردم به وجودت،دست و پا بزنتقلا كن تا فرار كني...هرچي
بيشتر سعي كني بري گره كور تر مي شه.
دندونام رو، رو هم سابيدم و با گريه ناليدم:
-دزدي نكن
-نمي شه،الان نمي شه...
-مي دونستي چند سال جهشي خوندم؟
از حرفم متعجب شد ازم فاصله گرفت و خيره ام شد و خيره به زيپ
سيوشرتش ادامه دادم:
-براي دوري از فضاي خونه و افكارم همش درس مي خوندم،دانشگاهم
رفتم...ولي ولش كردم.
خيره نگاهم كرد و گفت:
-چند سالته؟
چه سوال عجيبي؟سرم رو بلند كردم و تو تاريكي به برق چشماش زل
زدم،زشت سياهه من!
نيشخندي زدم و گفتم:
-نوزده...بيست و يك،شايدم بيست و سه!
با چشماي پر اشك پرسيدم:
-تو چند سالته؟
نيشخندي زد...
-بيست و شيش..بيست و هشت...شايد بيست و نه!
نيشخند مي زنم هردو با بغض روي تختش نشسته بوديم و بعد يك
دعوا و تنش حسابي راجب سنمون بحث مي
كرديم قطعا ديوونه ايم.
روي تخت دراز كشيدم و اونم همون طوري روي پول ها دراز كشيد.
به سقف زل زدم بيخيال گفتم:
-تو من رو دوست داري؟
-نه
با بغض خفه اي گفتم:
-عاشقمي؟
-نه
لب گزيدم و دستام رو مشت كردم و اشك به چشمام نيش زده بود.
-وابستمي؟
-نه
برگشتم سمتش،خيره به سقف زل زده بود آروم و خيره به سقف
گفت:
-من فقط بهت مريضم.
قلبم لحظه اي ايستاد و چشماش رو بست و گفت:
-بخواب شادي،خوابم مياد.
چشمام رو بستم و لبخند محوي زدمدوستم نداشت!عاشقم
نبود،وابستم نبود فقط مريضم بود.
ايشالا كه خوب نشه به حق علي تا اخر عمرش مريض بمونه.
****
چند روزي بود كه از اون شب مي گذشت و بي حوصله و ژوليده روي
مبل نشسته بودم.شبيه زنايي شده بودم كه سه
قلو زاييدن و تازه از بيمارستان مرخص شدن!
آركا از پله ها پايين اومد و ته ريش داشت و موهاش بلند تر از حد
قبلي شده بود.
-چته؟چرا شبيه عروس مردگان شدي؟
با حرص كوسن رو سمتش پرت كردم و جيغ زدم:
-چون حوصلم سر رفته دارم مي پوسم!
ابرويي بالا انداخت وشونش به ديوار تكيه زد و دست به سينه گفت:
-اگر فرار كني مي كشمت
قبل اين كه حرفش رو حلاجي كنم به سمت پله ها رفت و گفت:
-ده دقيقه ديگه حاضر باش عينكم بزن.
با چشماي گرد شده رفتنش رو نگاه كردم.
چي گفت؟ مي خواد بريم بيرون!
جون كه...عاشقتم هوار تا،سياه سوخته،عاشقتم مو سياه،عاشقتم
كرولال.
بلند شدم و با قر به سمت اتاقم رفتم...
تند تند لباسام رو در آوردم و يه شلوار جين پيدا كردم كه تقريبا
اندازه بود يه لباس سفيد پوشيدم و روش يه پيرهن
سرمه اي پوشيدم.
موهام رو تند تند شونه كردم و عينك مدل پليسي اي كه اون روز
آركا دزديده بود رو برداشتم و رو موهام گذاشتم.
يه برق لب صورتي زدم و از اتاق خارج شدم.
هم زمان آركا ام از پله ها پايين ميومد.
يك لباس آبي با نوشته هاي بزرگ زرد پوشيده بود.
يه كلاه آبي ام روي سرش بود و عينكم به چشماش زده بود تغير
قيافش خيلي خوب بود به خاطر ته ريش و كلاه و
عينك اصلا شناخته
نمي شد.
به هم خيره شديم و سوييچ ماشين و كليدا دستش بود.
در خونه رو باز كرد و كمي خيره نگاهم كرد و انگشت اشاره اش رو
تحديد وارانه رو هوا تكون داد و خواست چيزي
بگه كه خودم سريع تر گفتم:
-باشه...فرار نمي كنم،وگرنه مي كشيم يا ام با استخونام اثر هنري
درست مي كني.
كمي خيره نگاهم كرد و لبخندي زد و منم با نيش شل از خونه خارج
شدم.
توي پاركينگ آركا دراي ماشين رو باز كرد و سوار شدم و اونم سوار
شد.
گوشه ي ابروش هنوزم كمي زخم بود و نگفت كه چي شده و حدس
اين كه دعوا كرده سخت نبود.
مطمئنن بانك زدن چندان آسون نيست!
از پاركينگ خارج شديم و به سمت خيابون اصلي رفت و من با
هيجان به اطراف زل زده بودم.
جلل خالق...آدما رو نگاه...
مثل نديد پديدا از پنجره آويزون بودم و آركا به حركات من مي
خنديد و گاهي ام مي كشيدتم و سرجام مي نشوندم
و اخم مي كرد.
ماشين رو جلوي يه مركز خريد بزرگ نگه داشت.
با هيجان پياده شدم و آركا ام پياده شد.
با ژست خاصي عينكش رو روي چشماش گذاشت.
لبخندي زدم و عينكم رو به چشم زدم و موهام رو كمي ريختم روي
صورتم.
نگاهم روي يه پسر سفيد پوست شيش تيكه بدون لباس افتاد!لباس
تنش نبود و جلوي مركز خريد مي رقصيد.تنها
يه شلوارك ارتشي پاش بود و تند تند حركات خيلي خفني مي رفت.
نگاهم رو شيش تيكه هاي سفيدش خيره موند.
لعنتي چه چيزي بودها...مثل باب اسفنجي مكعبي بود كلا هيكلش با
نيش شل نگاهش مي كردم كه يهو آركا موچ
دستم رو گرفت و دستم رو گذاشتم رو دستش و همچنان به پسره زل
زده بودم.
خيرگي نگاه آركا رو حس كردم با حرص گفت:
-شادي!
مبهوت به حركات تند پسر زل زده بودم و گفتم:
-ها؟
-شادي
به زور نگاهم رو از پسر جدا كردم و به آركا زل زدم كه ...يا قمر بني
هاشم از پشت عينك دودي ام سگ شدنش
كاملا مشهود بود.
آب دهنم رو قورت دادم و با هول گفتم:
-مثل خر جفتك مي زنه پسره سماور اَه اَه.
نيشم رو به موازات گوشام شل تر كردم و آركا كمي خيره نگاهم كرد
و پوفي كشيد و دستم رو گرفت و كشيد و با هم
به سمت مركز خريد رفتيم به خير گذشت!
به اطراف زياد نگاه نمي كرديم فقط به روبه رو و تند تند راه مي
رفتيم.
وارد مركز خريد شديم آركا دستم رو كمي فشرد و من رو به سمت
اسانسور هدايت كرد.
با تعجب دنبالش رفتم.
وارد اسانسور شديم و طبقه هفت رو زد و منتظر به در زل زدم كه
درست قبل از اين كه در بسته بشه دستايي لاي
در اومدن و در باز شد و نگهباني وارد اسانسور شد و من رسما قلبم
وايساد و فشار دستاي. آركا دور مچم به حدي
رسيد كه نفسم از درد گرفت.
نگهبان كه مرد جا افتاده با لباساي مخصوص بود بهمون لبخندي زد
و طبقه نه رو زد.
آب دهنم رو قورت دادم و وحشت زده از پشت عينك به دراي
اسانسور زل زدم و صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم
خدايا نشناسه...
تف به اين زندگي تف...
صداي موسيقي آروم و زني كه همراه با موسيقي آهنگ مي خوند رو
موخم بود.
)لا لالايييي.لاهالاييي.لالالاهايي(.
يعني خاك تو سرت با آهنگ خوندنت زن!
انگار بچش رو اجاق گازه اينم داره لالايي مي خونه
نگهبان كه فك مستطيلي و موهاي جوگندمي اي داشت رو به آركا
گفت:
-حس مي كنم قبلا شمارو جايي ديدم اقا!
آركا به زور و با حرص لبخند كه نه نيشخندي زد و گفت:
-تا حالا نيويورك بوديد؟
مرد با لبخند گفت:
-نه
آركا سرش رو كمي به سمت مرد خم كرد و با نيشخند گفت:
-پس من رو نديدي!
لبخند رو لباي مرد خشك شد و دراي آسانسور باز شد و آركا با
كشوندنم از اسانسور من رو با خودش به سمت پله
ها برد و سنگيني نگاه نگهبان رو، روخودمون حس مي كردم.
از پله ها رفتيم پايين و با بسته شدن دراي اسانسور نفس راحتي
كشيدم.
-اوف...نزديك بودا
سري تكون داد و با هم رفتيم سمت انتهاي راه رو و چند تا دختر و
پسر با خنده از اتاقي خارج شدن به در هاي
بزرگ و شيشه اي ته راه رو زل زدم.
هم زمان با اركا سرمون رو پايين انداختيم و من با موهام ور رفتم
دختر و پسرا كه ازكنارمون گذشتن با آركا رفتيم
سمت همون دراي شيشه اي
با تعجب در رو باز كردم با هم وارد شديم
يه سالن با نوراي كم و بوي خوش قهوه و وانيل!
يه كافي شاپ كوچولو و خيلي قشنگ
ميزاي گردي كه شبيه بلوط بودن و درشون پرده هاي شكلاتي داشت
همچنين فانوس هاي خوشگل كنارش واقعا
آرامش بخش بود.
آركا بازم دستم رو كشيد و من حتما روز تولدش دستم رو قطع مي
كنم ميدم بهش تا خلاص شم انگار كش جورابه
هي مي كشه!
اخر سالن يه جاي دنج پشت ديوار چوبي شكل نشستيم.
پرده رو كشيد و از پشت پرده هاي حريري شكل به اطراف زل زدم
دختر و پسراي جوون با لباساي ساده بلند بلند
مي خنديدن و حرف مي زدن و بعضياشون عاشقانه به هم زل زده
بودن.
چه مسخره!چه خنك!چه داغون اه اه لوس ها...
گارسون به سمتمون اومد و آركا بدون نظر پرسيدن گفت دو تا قهوه
تلخ بياره!
قهوه تلخ!من دوست داشتم بستني توت فرنگي بخورم! با حرص گفتم:
-بايد به فكر گياه خواري بيفتم.
سرش رو بلند كرد و خيره به چشمام عينكش رو روي ميز گذاشت و
گفت:
-چرا؟
با دسته هاي عينكم كه روي ميز بود بازي كردم و همون طوري با
حرص گفتم:
-چون رسما اين جا نقش گوسفند رو ايفا مي كنم
شصتش رو گذاشت روي لبش تا جلوي خندش رو بگيره اما همچنان
شونش مي لرزيد.
-مرض!
يهو نگاهش خيره ي پشتم شد و لبخندش عمق گرفت.
برگشتم و از پشت پرده پسري رو ديدم كه نيم رخش به من بود و
داشت با گارسون حرف مي زد.
لاغر و قد متوسطي داشت با موهاي سياه
تا برگشت چشمام اندازه نعلبكي شد.
-ديان!
كمي اين طرف و اون طرف رو نگاه كرد و آركا بلند گفت:
-ديان!
برگشت و با ديدنمون نيشش شل شد.
اومد سمتمون و من سيخ سر جام نشستم.
پرده رو زد كنار و تا من رو ديد سرم رو گرفت و سرم رو كوبند به
شكمش!
اين شيوه جديد بغل كردنه؟جلل خالق!
موهام رو ناز كرد و رفت كنار آركا و باهاش دست داد و نشست و به
منو خيره شد!
انگار نه انگار...آركا لبخند گفت:
-خوش اومدي
ديان دستي به موهاش كشيد و اونارو به بالا هدايت كرد.
رو به آركا گفت:
-چه خبر؟
آركا با انگشتش خطوط فرضي اي روي ميز كشيد و گفت:
-هيچي،نصفه راه رو رفتيم!
ديان سر تكون داد و رو به من گفت:
-تو خوبي؟
به زخم گوشه لب و كبودي رو گونش چشم دوختم چرا شكل
بادمجون شده اين؟
-تو انگار بهتري!
به زخماش اشاره كردم خنديد و تكيه زد به صندليش و گفت:
-بعد اين ك فراريتون دادم خودمم پريدم از ماشين بيرون يكم آسيب
ديدم.
ابروهام بالا پريد و با چشماي ريز شده گفتم:
-شما از اول هم رو مي شناختيد مگه نه؟
ديان فوري هول شده گفت:
-نه!
آركا ام هم زمان گفت:
-آره
ديان با تعجب آركا رو نگاه كرد و آركا بيخيال گفت:
-اون طوري نگاهم نكن،اين فضوله همه چيز رو كم كم مي فهمه با
كاراگاه بازياش جريان دزدي بانك و اينارم فهميد.
ديان با دهن باز گفت:
-آركا!
آركا بيخيال گفت:
-مرگ
آركا برگشت و نگاهم كرد و گفت:
-آره هم رو ميشناختيم بعد اين كه به جرم قتل خواهرم پليسا افتادن
دنبالم منم كم كم ديوونه شدم قاط زدم و
فرار كردم اومدم فرانسه تو اين شهر بردنم تيمارستان هيچ اسمي ازم
نداشتن ديانم ماجراش طولانيه فقط بدون
رفيق و هم پايه من و آرلا بود
بعد اين كه فهميد من تيمارستانم براي اين كه كمكم كنه خودش رو
زد به ديوونگي اومد تيمارستان تا فراريم بده
منم اين اواخر تا حدودي خوب شده بودم...
گارسون به سمت ميزمون اومد و سفارش من و آركا رو روي ميز
گذاشت و به فنجوناي شكلاتي كرمي قهوه زل زدم اه
مزخرف!
با ديدن ليوان بزرگ بستني جلوي ديان دهنمباز موند حتما موقع
ورود به گارسون سفارش داده!
دندون رو هم سابيدم.
ديان به جاي آركا ادامه داد:
-نقشه آتيش سوزي از من بود همه چيز آماده بود براي فراري دادنش
داشتيم از پشت محوطه فرار مي كرديم يهو
آركا فهميد تو داخل گير افتادي.
به من گفت برم و خودش دوييد تو ساختمون منم مجبور شدم برم
بعدشم كه از بيرون تيمارستان با آركا هماهنگ
كردم و اومدم دنبالتون.
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم برگشتم سمت آركا داشت
قهوه اش رو مي خورد.
به خاطر من برگشت تيمارستان؟ فقط من؟
-جاييت كه آسيب جدي نديده؟
آركا داشت با ديان حرف مي زد و دستم رو آروم پيش بردم تا ليوان
بستني ديان رو بكشم سمت خودم كه ديان هم
زمان با حرف زدن با آركا زد پشت دستم و ليوانش رو برداشت و يك
قاشق گنده از بستني چپوند تو دهنش!
و با نيش شل شروع كرد به خوردن
يعني تف به اين زندگي...تف!
بغ كرده كل قهوه رو با وجود داغي و تلخي بيش از اندازه اش سر
كشيدم و وقتي فنجون رو كوبيدم رو ميز هردو
تاشون خيره نگاهم مي كردن و با پشت دست دهنم رو پاك كردم و
گفتم:
-ها چيه؟
ديان با نيش شل گفت:
-گواراي وجودت
با حرص خواستم جيغ بزنم كه آركا سريع گفت:
-هيس!
سرم رو برگردوندم و به حالت قهر نگاهم رو به اطراف گردوندم.
از پشت دراي شيشه اي همون نگهبان توي آسانسور رو ديدم كه
داشت تند تند با بي سيم حرف مي زد و يه لحظه
نگاهش رو به ما دوخت و با ديدن من چشماش ريز شد و سريع روش
و برگردوند.
-پسرا...
آركا و ديان ساكت شدن و هم زمان كه دراي شيشه اي باز مي شدن
گفتم:
-يه مشكل داريم!
هر دو به دراي شيشه اي خيره شدن و نگهبان وارد شد و پشت سرش
با ديدن دو تا پليس با اسلحه و يك مرد كت
شلواري كه داد مي زد:
-اف بي آي
هم من هم آركا و ديان از جا پريديم و يهو مچ دستم كشيده شد و از
پشت صندلي بلند شدم و دنبال آركا دوييدم و
ديان اما خيلي طبيعي ازمون آروم و با احتياط بين شلوغي و سر و
صداي مشتري ها فاصله گرفت و قاطي جمعيت
وايساد.
به خاطر كشيده شدن دستم و يهويي بلند شدنم صندليم افتاد و مرد
داد زد:
-ايست!
دنبال آركا به سمت انتهاي رسوران دوييدم و آركا فوري دراي شيشه
اي ته راه رو باز كرد و نفس نفس مي زدم و هر
كي سد راهم بود تنه مي خورد.
از رستوران خارج شديم و مامورا دنبالمون بودن اونم با اسلحه!
قطعا به خاطر آركا بود،به جرم قتل و ديوونه بودن يه جاني خطر ناك
محسوب مي شد!
دستم درد گرفته بود و هم پاي آركا بودن خيلي سخت بود خيلي
سريع مي دوييد.
از روي نرده هاي جلوش پريد و برگشت سمتم و داد زد:
-دستم رو بگير
دستم رو بردم سمتش بلندم كرد و پاهام رو بالا آوردم و از رو ميله
ها رد شدم.
پام كه به زمين رسيد مرد كت شلواري و قد بلندي كه هفت تير
دستش بود و از اف بي آي بود داد زد:
-تا كي مي خواي فرار كني؟
بي توجه به يارو به دوييدنمون ادامه داديم.
وارد ساختمون شديم و تند تند از پله ها مي رفتيم پايين نفس نفس
زنون ناليدم:
-آرك...ا د..ديگه نفسم ب...بالا نمياد.
در حالي كه از پيچ راه رو مي گذشتيم تا دوباره از پله هاي طبقه
شيشم پايين بريم گفت:
-وقتي هنوز...م..مي توني حرف بزني يعني نفس داري!
تو اين موقعيتم ضد حال بود!
تو پيچ بعدي راه رو چند ثانيه مكث كردم و نفس عميق كشيدم و
دستم رو گذاشتم رو قلبم.
دوباره دست ديگم رو كشيد و دنبالش راه افتادم.
صداي قدماي پليسا رو مي شنيديم و رو به آركا داد زدم:
-بابا اينا كه ا..اجازه ندارن بهمون شليك كنن بي...بيا باهاشون رو در
رو دعوا كنيم
ت..تو كه زورت زياده!
برگشت سمتم چيزي بگه كه صداي مهيب شليك گلوله رو شنيديم و
ديوار كنارم درست كنار شونم سوراخ شد!
نفسم تو سينم قفل شد و مبهوت گفتم:
-شليك كرد!
آركا دستم و كشيد و درحالي كه سرعتمون بيشتر شده بود داد زد:
-اين رو نمي گفتي كسي مي گفت لالي؟
واقعا باهاش موافق بودم!
به طبقه اول كه رسيديم از راه پله ها خارج شديم و بين اون رفت و
آمد ها و شلوغي درست نمي تونستيم پليسا رو
تشخيص بديم دويديم سمت دراي خروجي كه با ديدن پليساي دم
در هر دو خشك شده ايستاديم آركا فوري دستم
رو كشيد و وارد يك مغازه كوچيك درست زير پله ها شديم.
نفس نفس زنون دستم رو روي سينم گذاشتم.
آركا آروم از كنار شيشه به بيرون زل زد و برگشت سمتم كناره شقيقه
هاش خيس بود.
-بفرماييد؟
هردو متعجب برگشتيم به فروشنه كه يك خانوم مسن با موهاي
سفيد و لباي قلوه اي و نارنجي رنگ بود خيره
شديم.
سرگردون به اجناس مغازه زل زدم
تف تو روحت آركا!
مغازه قحط بود؟
آركا لبخند مصنوعي و حرصي اي زد و گفت:
-خانومم لباس مي خواست
جااان!خانومم؟ لباس ؟
هم زمان با اين حرفش نگاه تيز شده اش رو از پشت شيشه ها به
بيرون دوخت از لابه لاي مانكن هايي كه لباس تنشون بود
همون مرد كت شلواري رو ديدم كه داشت با بي سيمش حرف مي زد
و نيم رخش به ما بود
-آه البته،چه طرحي مدنظرتونه؟
با چشماي گرد شده به زن زل زدم لبم رو جوييدم و مثل احمقا اولين
چيزي كه به ذهنم اومد رو گفتم:
-پلنگي!
چشماي زن گرد شد و دهن آركا اندازه در مغازه باز مونده بود
زن ابرو بالا انداخت و گفت:
-پلنگي نداريم!
ابرو بالا انداختم و بلند زدم زير خنده و حتي نمي دونستم چرا دارم
مي خندم!
با نيش شل گفتم:
-هرچي قشنگ باشه خوبه!
سري تكون داد و با مكث نگاهش و ازم جدا كرد و آركا اخم زده از
لابه لاي شونه ي مانكن به بيرون زل زد و گفت:
-بايد بريم
گفت:
-پوستت خيلي سفيده و موهاي تيرت تضاد خوبيه
تمام مدت با دهن باز به آركا زل زده بودم و حالا زنه هرچي مي گفت
نگاه آركا تو همون قسمت بدنم گير مي كرد مي
گفت پوستم به صورتم نگاه مي كرد مي گفت موهام،اين به موهام زل
مي زد مي گفت بالا تنه...
لبم رو جوييدم و زود پشتم رو كردم و زود گفتم:
-نه ممنون خوشمون نيومد.
دست آركا رو گرفتم و كشيدمش از مغازه بيرون.
تا اومديم بيرون دو تا پليس ديديم درست به فاصله ده قدميمون
داشتن با يك نگهبان حرف مي زدن.
آركا فوري هولم داد تو يك مغازه ديگه.
سريع برگشتم و با ديدن مغازه با بهت گفتم:
-اين جارو!...
برگشت و با ديدن مغازه چند لحظه مكث كرد و بعد به بيرون زل زد
و بعد به لباسامون!
برگشت سمتم و لبخندي زد و گفت:
-گفته بودم عاشق پوشيدن لباساي جديدم؟
يه مغازه خيلي بزرگ بود كه پر از لباساي باحال بود و فروشنده هاش
بين لباسا راه مي رفتن و داخلم تا حدودي
شلوغ بود.
فوري وارد راه روي وسط شديم و بين رگال لباس ها...تند تند دنبال
يه لباس متفاوت بودم.
با ديدن يه لباس بادمجوني فوري برش داشتم و آركا ام اون سمت
تند تند دنبال لباس بود.
فوري رفتم توي اتاق پرو انتهاي راه رو و در رو بستم و برق زو روشن
كردم اتاق پرو خيلي بزرگي بود راحت لباسم رو
درآوردم و زود پيراهن رو پوشيدم اندازه بود البته كمي زيپش كمرم
رو اذيت مي كرد ولي مهم نبود موهام رو فوري
ريختم اطرافم و فرقم رو كج كرد و به كفشام زل زدم.
با آل استار...و پيراهن بنفش!
فوري اومدم بيرون و هنوز مارك پيرلهنم روش بود و فروشنده با
تعجب نگاهم كرد كه لبخندي زدم و به آركا اشاره
كردم و گفتم:
-حساب مي كنيم
سري تكون داد و لبخند زد رفتم سمت چپ مغازه چند تا پله به
پايين مي خورد آروم رفتم پايين.
پر از كفش و كمربند و كلاه و ته سالنشم بدليجات فروشي بود.
رفتم سمت كفش ها و تند تند نگاهشون مي كردم با چشماي ريز
شده يه بوت مشكي و كوتاه مخملي شكل برداشتم
و به سايزش نگاه كردم.
٣٨بود،به پاممي خورد فوري برش داشتم و روي صندلي نشستم و
دختر جوون با دامن كوتاهش روبه روم ايستاد و
گفت:
-مي تونم كمكتون كنم؟
كفشام رو دراوردم و كفشاي جديد رو پوشيدم و زيپش و بستم و
گفتم:
-نه!
با تعجب نگاهم كرد و بلند شدم و رفتم سمت بدليجات ها و از روي
ميز به بهانه انتخاب رژ لب
يه رژ لب بادمجوني و زرشكي تيره برداشتم
رو به فروشنده متعجب گفتم:
-مي تونمتست كنم؟ همسرم حساب مي كنه!
به سرتاپام نگاه كرد و گفت:
-البته
به آينه روي ميز زل زدم و رژ لب زرشكي رو روي لبامكشيدم...اوم
خوب شده بودم!
رو به دختره گفتم:
-لنز داريد؟
متعجب رفت پشت ميز و از توي كشوي كوچيك و شيشه اي يك
جعبه بيرون آورد و گفت:
-چه رنگي؟
بي حواس درحالي كه اطراف و ديد مي زدم گفتم:
مشكي
سري تكون داد و لنز مشكي در آورد و بهم داد.
جلوي آينه خم شدم و در جعبه رو باز كردم و از توي بسته لنز رو
دراوردم چند بار پلك زدم و لنز رو زدم سر
انگشتم و انگشتم رو كردم تو چشمم.
توروحت از چشمام اشك ميومد!
لنزارو گذاشتم و دختره همه جا باهام ميومد تا يه وقت در نرم!
از پله ها بالا رفتم و آركا رو ديدم يه تي شرت مشكي و يه كت تك
مشكي پوشيده بود با شلوار كتون و تنگ مشكي
كالج مشكي و موهاش رو روبه بالا هدايت كرده بود.
لبخندي زدم سياه خوش تيپمن!
با ديدنم چند لحظه خيره نگاهم كرد و چند بار دستش رو بين
موهاش فرو كرد و گيج چند بار پلك زد...
رفتم سمتش و آروم گفتم:
-بايد حساب كنيم.
به چشمام زل زد و مثل خنگا هي به چشمام نگاه مي كرد.
-شادي
-هوم؟
-كو چشمات
كم مونده بود بلند بزنم زير خنده! نمونه اي از يك ديوونه خنگول
بود!
آروم گفتم:
-قايمشون كردم.
با حرص نگاهم كرد و گفت:
-اين دفعه رو مجبور بوديم ولي اگر يك بار ديگه چشمات رو نبينم
خودم پيداشون مي كنم.
سرش رو خم كرد و بعد به چشمام...
-حتي اگه لازم باشه كل چشمات رو از حدقه درميارم.
نفسم درنميومد و تپش قلبمم كه نگم بهتره!
رفت و هرچي كه گرفته بوديم رو حساب كرد.
و من هم چنان قلبمتند مي زد...لعنتي جذاب!
آروم با هم با سر پايين و شونه به شونه ي هم از مغازه زديم بيرون.
دستم رو هر از گاهي مياوردم بالا و موهام رو ميريختم رو صورتم.
با قدماي سريع به سمت درهاي خروجي رفتيم و هم زمان با هم
عينكامون رو بالا اورديم و روي چشمامون زديم.
پليسا نگاهمون كردن و متوجهمون نشدن و نفس راحتي كشيدم و به
بازوي اركا بيشتر چنگ زدم و لبخندي زدم
كه...
-هي آقا
خشك شده سر جام ميخكوب شدم و آركا ام دست كمي از من
نداشت نيم رخم رو برگردوندم و از لابه لاي موهاي
جلوي صورتم و عينكم به پسر قد بلند و چهار شونه اي كه يوني
فرمش عجيب زنگ خطر پليس بودنش رو به صدا
مي آورد خيره شدم.
با چشماي ريز شده به آركا خيره بود و منتظر بود آركا برگرده اما آركا
ميخ كوب به جلوش زل زده بود شايد من رو
براي لنز و مو و عينك و لباس و ارايش نشناسن اما قطعا اركا رو با
اين موهاي سياه و هيكلش صد در صد شناختن!
لبم ور گزيدم و صداي يه چيزي اومد و سرم رو به سمت صدا پايين
آوردم دست چپ آركا يك چاقوي كوچيك بود
كه بازش كرده بود وحشت زده بازوش رو فشردم و پسره اين بار داد
زد:
-برگرد ببينمت
آركا عصبي چند بار نفس كشيد و آروم خواست برگرده كه يك صداي
جيغ فرا بنفش درست پشت سرم باعث شد
يك متر بپرم و جيغ بزنم:
-يا قمر بني هاشم
وحشت زده برگشتم و يك دختر بود كه به نقطه اي خيره بود و با
لحجه غليظي داد زد:
-خداي من!
قبل اين كه به خودم بيام كلي آدم به سمتي رفتن و دور يكي جمع
شدن احتمالا بازيگري ...يا يك آدممعروف بود.
اين شلوغي باعث شد پليسه حواسش پرت بشه و اركا زود بازوم رو
گرفت و من رو كشوند بين همون جمعيتي كه
دور همون آدم معروفه جمع شده بودن.
دوست داشتم بگيرم تك تكشون رو ماچ آبدار كنم.
اخه ادم اين قدر وقت شناس؟دمتون گرم.
عاشقتونم من متعلق به همتونم مرسي كه مثل وحشي ها دوييديد
سمت اين بدبخت و باعث شديد ما گير نيفتيم
مرسي سپاسگذارم!
بيخيال افكار ماليخولياييم شدم و بين جمعيت داشتم له مي شدم!
طرف هر كي بود داشت امضا مي داد.
بين جمعيت به پسر خوش قيافه و چشم رنگي اي كه داشت با يه
لبخند شيك به همه امضا مي داد زل زدم.
آركا بازوم رو گرفت و من رو كشيد و از اون سمت جمعيت خارج
شديم و با سرعت از ساختمون زديم بيرون.
نفس نفس زنون دستم رو به ديوار تكيه زدم و گفتم:
-اينا كه همش اسم اين ادم معروفه رو مي گفتن ايراني بود كه چه
حوري اين جا معروفه؟
آركا عينكش رو از چشماش برداشت و نفس نفس زنون گفت:
-چون بين الملل ي
-يعني هم فارسي هم خارجكي؟
بي حوصله سر تكون داد و نگاهم رو بيلبورد كنار مركز خريد ثابت
موند
-كنسرت از ساعت ٢١تا ٠٠با شكوفايي
فرياد آتش زاد...موقعيتي تكرار نشدني...
-چه شاخ!
آركا ريز خنديد و گفت:
-خوانندس ديگه شادي! معروفه و ناخواسته مارو نجات داد.
سر تكون دادم كه بازوم رو گرفت و گفت:
-زود باش بايد بريم.
سر تكون دادم و با سرعت به سمت خيابون اصلي حركت كرديم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕααяeη ، Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ
#23
لاخره از اون قسمت خارج شديم و هر از گاهي ماشيناي پليس رو
مي ديديم كه ميرن سمت مركز خريد و ما با سر
پايين و تند تند رفتيم سمت ماشينمون.
ماشينمون!جمع بستم الان؟من و آركا ما بوديم؟
چرا نمي فهمم؟چرا نمي فهمم نبايد نزديكش باشم بهش فكر كنم و
كنارش باشم؟
من قطعا نفهم ترين عاشق روي زمينم.
سوار ماشين شديم و با سرعت ماشين رو روشن كرد و كمربندش رو
بست و يه لحظه برگشت و با ديدن من كمي
خيره ام شد و عصبي گفت:
-خب درش بيار ديگه؟
با بهت گفتم:
-چيو؟
با حرص گفت:
-دامنتو...خب خنگ لنزاتو ديگه
با تعجب آهاني گفتم و خم شدم جلوي آينه و انگشتم رو تو چشمم
كردم كه به خاطر يهويي بودن كارم دردم اومد و
چشمم پر اشك شد.
چشمم رو بستم و جيغ زدم:
-آيي
-چته؟
نمي تونستم چشمام رو باز كنم و تند تند خودم رو باد ميزدم چشمام
داشت مي تركيد
دستاش رو دور بازو هام حس كردم من رو برگردوند سمت خودش و
عصبي گفت:
-وحشي اين طوري لنز درميارن؟
تند تند اشكام مي ريخت و اون چشمم بسته بودم.
دستام رو به زور بين تقلاهام كنار زد و با انگشتاش بين پلكام رو
فاصله داد و چشمام به زور باز شد.
به چشماش زل زدم و قطره قطره اشكام مي ريخت.
اون درد اوليه رو نداشتم اما اشكام تموني نداشت.
دستمال كاغذي از تو جعبش بيرون كشيد و آروم رو چشمام گرفت
كمكم اشكام خشك شد و فقط فين فين مي
كردم
دست راستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو به خودش نزديك
كرد.
انگشتش رو آورد سمت چشمم كه جيغ زدم و سرم رو بردم عقب كه
محكم خورد به شيشه
با حرص كمربندش رو باز كرد و گفت:
-شادي بايد اون لنز كوفتي رو دربياريش من رنگ چشماي خودت رو
مي خوام
-نمي خوام ميسوزه خوبه منم انگشت كنم تو چشمت؟
بازوم رو گرفت و من و كشيد سمت خودش و باز انگشتش رو آورد
سمتم كه محكم چشمام رو بستم و جيغ زدم:
-نه!
عصبي داد زد:
-چشمات رو باز كن
ترسيده چشم باز كردم كه با صداي آروم تري گفت:
-فقط يه لحظه چشمات رو باز نگه دار
آب دهنم رو قورت دادم و سعي كردم حرفش رو گوش كنم.اما با
هربار نزديك شدن انگشتاش با وجود دستاش روي
پلكام چشمام رو به زور وحشت زده مي بستم.
عصبي نفس عميقي كشيد و يهو نيشخندي زد و برگشت نگاهم كرد
قلبم يه جايي تو وجودم گرومپ افتاد و نفسم يكي درميون شده بود.
نگاهش رو دوباره بالا آورد و به چشمام زل زد.
با چشماي از حدقه در اومده نگاهش مي كردم.
خقلبم رسما تركيد و هزار تيكه شد.
چشماي از حدقه در اومدم رو به حالت اول برگردونم يهو سوزش
كمي رو حس كردم و دو تا چشمام يهو تار
شد و درد گرفت با دو تا دست هم زمان لنزامو دراورده بود!
سرجاش نشست و لنز و انداخت از شيشه بيرون و ماشين رو بي توجه
به چشماي قرمز و خيسم روشن كرد و گفت:
-چشماي خودت بايد نگام كنن فقط چشماي خودت.
راه افتاد و من...من بيخيال...مني ديگه وجود نداشت
حتي اون نزديكي ام به خاطر در آوردن لنز بود!
بازيم داده بود!درست مثل هميشه
تو كل راه ساكت بود و من چشمام رو بسته بودم.
يكم آروم تر مي شدم اين طوري
درد چشمامم كم شده بود نفس عميقي كشيدم.
وارد پاركينگ شديم و در رو بست و پياده شد و بعد از چند ثانيه
مكث پياده شدم.
وارد خونه شديم و به سمت اتاقم رفتم و در سكوت بهم خيره بود
-شادي
برگشتم و نگاهش كردم به چشمام زل زد و گفت:
-بردمت بيرون كه سر حال شي انرژي بگيري چرا اين طوري اي پس؟
نيشخندي زدم و برگشتم رفتم تو اتاق و در رو بستم.
روي تخت نشستم و به چهره ام توي آينه زل زدم.
چشمام قرمز و رژ لبم كمي به هم ريخته بود.
نيشخند زدم چه مزخرف!
دستم رو بردم سمت لباس و زيپش رو از كنار پايين كشيدم و
كمربندش رو باز كردم.
كه در اتاق با شدت باز شد.
-وقتي باهات حرف مي زنم چرا جوا...
حيرت زده نگاهش مي كردم و خشك شده نگاهم مي كرد حرفش
كامل قطع شده بود
ترسيده دستم رو جلوم گرفتم و جيغ زدم:
-مگه طويله است؟برو بيرون حيوون
توقع نداشت!تقصير خودم بود كه در رو قفل نكرده بودم ولي اون قدر
عصبي بودم كه بخوام يه جوري سرش خالي
شم!
اخماش در هم فرو رفت و با حرص داد زد:
-به كي گفتي حيوون!
به ديوار چسبيدم و همچنان جلوم رو گرفته بودم.
با دست چپم يه جوري ادامه لباس رو تو مشتم چنگ زده بودم كه از
كمرم نيفته بي حيثيت بشم!
اومد سمتم و بازوم گرفت و كوبوندم به ديوار و اخم كردم و هم چنان
دستام جلوم بود.
-ولم كن
-چرا يهو جو گير مي شي؟ مي پري به من تو كل راه خفه خون
گرفته بودي چته؟تو روم بگو
با حرص بغضم رو پشت سر گذاشتم و داد زدم:
-به توچه؟به توچه كه چمه؟واسه چي بيخيالم نميشي بازوم رو ول
كن رواني
با كف دستش محكم زد به سرش و داد زد
-من رواني نيستم!نگو رواني،نگو رواني
تو فاصله پنج سانتي صورتم نعره مي زد
با ترس ميخكوب شده به ديوار چسبيده بودم
لبم رو به دندون گرفتم و وحشت زده نگاهش كردم.
چشماي گرد و ترسيده ام زل زد و گفت:
-يك بار ديگه بگي رواني،رواني واقعي رو نشونت مي دم شادي
سينم از ترس بالا و پايين مي شد و دستام يخ زده بود.
و من با همه توانم نفس عميقي كشيدم.
-وقتي ميگم مال مني،يعني همه چيت مال منه
اگه تا الان كاريت نداشتم به خاطر اين بود كه چون نخواستمت
نفس عميقي كشيدم كه زمزمه وار گفت:
-از الان به بعد بترس شادي...چون مي خوامت!
قلبم يه جايي تو وجودم ريخت و خورد شد ولم كرد و ازم فاصله
گرفت و خيره بهم عقب عقب رفت سمت در اتاق و
برگشت و از اتاق خارج شد.
نفس عميقي كشيدم و دستم رو، رو قلبم گذاشتم و گفتم:
-هييعععع يا خود خدايا خداااااا
با چشماي گرد شده گفتم:
-وايي...مريض
احساس گناه مي كردم برگشتم و به سقف زل زدم و با بغض گفتم:
-خدايا آركا غلط كرد آركا گ...ه خورد آركا بي جا كرد تو ببخش
با همون بغض مسخره تاله وار گفتم:
-نمي بخشيش؟
نشستم رو زمين و دهنم رو يه متر باز كردم و بالشت رو از رو تخت
برداشتم و سرم رو تو بالشت فرو كردم و بلند
جيغ زدم بايد ادرنالين خونم رو خالي مي كردم!
صدام به خاطر بالشت بيرون از اتاق نمي رفت
ولي خودم خالي شدم.
زود يك تاب شلوار از تو كمد برداشتم و خودم رو انداختم تو حموم
جلل خالق معشيت خدا رو ديدي!
اين چه كاري بود آخه...اين بار كه نميخواست لنز دربياره اين بار...
با دستم سرم رو به چنگ گرفتم و با حرص آب رو باز كردم و با اين
كه زيادي داغ بود اما نشستم زير دوش و پاهام
رو تو شكمم جمع كردم.
لعنتي...لعنتي...
بدنم باز مثل پوست مرغ دون دون شده بود!
از داغي آب پوستم جيز جيز مي كرد
به شامپو ها زل زدم و مبهوت گفتم:
نيشم به موازات گوشام كم كم شل شد و با ذوق مزخرفي گفتم:
با هيجان پاهام رو به زمين كوبيدم و با ذوق گفتم:
-چه جذاب! چه زيبا!
يه فكري مثل لامپ تو سرم روشن شد.
-ولي خواهرش رو كشته!روانيه دزده!
متفكر دستم رو زدم زير چونم.
-ما همه قاتليم... فقط فرقمون اينه ما ازاديم.
يه عده آدم مي كشن،گلو مي برن، شليك مي كنن،خفه مي
كنن،ميرن زندان و حكمشون ميشه اعدام و حبس ابد يه
عده اممثل ما در روز صد ها نفر رو با حرفامون با نگاهمون با كارامون
مي كشيم و دلشون رو ميشكنيم و غرورشون رو خورد مي كنيم...ما
روحشون رو مي كشيم!
ما همه قاتليم...
لبخندي زدم و بلند شدم و شامپو رو روي خودم خالي كردم خودم رو
خوب شستم و حوله پيچ از حموم خارج شدم
تاپم رو كه طرح كيتي بود رو پوشيدم و شلوار ورزشي و گشاد
مشكيش رو كه خطاي ورزشي صورتي كنارش داشت
رو پام كردم.
موهام رو خيس دورم ريختم و وارد پذيرايي شدم.
آركا نبود ! حتما تو اتاقشه
مواد لازانيا داشتيم.
پس شروع كردم به درست كردنش...
اواخر كارم داشتم دستام رو مي شستم كه حضور كسي رو پشتم حس
كردم،برگشتم
آركا به كانتر تكيه زده و با ژست بامزه اي داشت نگاهم مي كرد.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-لازانيا دوست داري؟
بيخيال گفت:
-نه
بيخيال برگشتم و به فر زل زدم و گفتم:
-به كتف راستم!
لبخندي زدم و نگاهش كردم و گفتم:
-مهم منم كه دوست دارم!
نيشخندي از خنده زد و دستي به موهاش كشيد و رفت تو پذيرايي و
تي وي رو روشن كرد.
از آشپزخونه خارج شدم و كنارش رو كاناپه نشستم.
هر دو اتفاق يك ساعت پيش رو به روي هم نمياورديم
اين طوري بهتر بود.
***
با صداي تق تقي كه از بيرون شنيدم چشم باز كردم.
گيج نيم خيز شدم و چراغ خواب رو روشن كردم.
به ساعت نگاه كردم
دو نيم صبح بود!دوباره صداي تق تق شنيدم
شصتم خبر دار شد كه باز آركا ميخواد از ديوار خونه مردم بره بالا
دزد كثيف!
فوري پتو رو كنار زدم و دوييدم سمت جالباسي و سيو شرت مشكيم
رو تنم كردم و زيپش رو سريع بالا كشيدم و
شلوار ورزشيم مشكي بود.
سريع و آروم در رو باز كردم و از لاي در با توجه به روشنايي هاي
رنگي رنگي اباژور ها آركارو مثل اون دفه سياه
پوش ديدم.
داشت از پله ها ميومد پايين آروم در خونه رو با كليد باز كرد و انگار
يه چيزي يادش اومد كه به موهاش چنگ زد و
در رو نيمه باز رها كرد و دوييد از پله ها بالا
به سرعت نور از اتاق خارج شدم و در رو آروم بستم و دوييدم از خونه
بيرون و در رو دوباره مثل قبل نيمه باز
گذاشتم.
با سرعت رفتم تو پاركينگ
هيچ وقت تو پاركينگ در ماشين رو قفل نمي كرد
با سرعت در سمت راننده رو باز كردم و خم شدم و كاپوت رو باز
كردم و در رو آروم بستم و با سرعت رفتم پشت
ماشين و صندوق رو بالا زدم و فوري پام رو بلند كردم و دراز كشيدم
و آروم درش رو جوري ك بسته نشه كيپ كردم
قلبم از شدت هيجان و استرس تند تند مي زد و هميشه وقتي ضربانم
بالا مي رفت و خيلي هيجان داشتم دو تا
دندوناي جلوم درد مي گرفت
كلا جزو رده ي حيوانات بودم هيچيم به انسان ها نرفته بود.
چند بار پلك زدم و نفس نفس زنون از قسمت باز صندوق عقب به
پاركينگ خيره شدم صداي قدماي سريع آركا رو
شنيدم و صندوق رو چفت تر كردم.
ولي ديدم كوله رو دوشش بود آها كولش رو جا گذاشته بوده كه
برگشتش خونه.
به سمت ماشين اومد و قلبم مثل لاك پشت هاي نينجا از گلوم اومد
بالا و رسيد تو دهنم
يه سوال...من چرا چرت و پرت مي گم؟
خلاصه دستم رو گذاشتم رو دهنم صدام درنياد
كمي به ماشين خيره شد انگار كلافه بود
وقتي اومد نزديك ديگه صورتش ديده نمي شد و فقط پايين تنش
بود.
ماشين رو دور زد و صداي باز و بسته شدن در رو شنيدم و ماشين
كمي تكون خورد و كمي در كاپوت رو بالا دادم و
نفس عميقي كشيدم.
ماشين كه روشن شد قلبم از صداش لرزيد و با حرص اروم گفتم:
-مرگ، زهرم تركيد!
ماشين راه افتاد و يك بويي مثل روغن حس مي كردم و باعث ميشد
حالت تهوع بگيرم.
اوايل كه آروم بود و تاريكي خيابون رو از لاي صندوق مي ديدم اما
يهو انگار خر گازش گرفت چنان سرعت گرفت
كه با هر دست انداز كوفتي
مثل دومينو از هم مي پاچيدم!
اي تو روح جد و آبادت آركا كه يادت ندادن چه جوري رانندگي كني
اون قدر اين ور و اون مي پيچيد و يهو ترمز
ميزد كه دستم رو به جاي سرم جلوي دهنم فقط گرفته بودم تا بالا
نيارم
و بايد بگم يه مسئله ديگه ايم كه خيلي ذهنم رو به خودش مشغول
كرده اينه كه...
دسشويي دارم!
و از همه بد تر گذينه دو ام هست
موقعي كه خدا انسارو مي افريد حتما متفكر ب من نگاه كرده گفته:
-عيب نداره براي خنده خوبه
دستم رو به بدنه ماشين گرفتم و پاهام از خم بودنش درد گرفته بود و
عرق كرده بودم.
چه وضعيت قهوه اي و چندشي اه
سرمم درد گرفته بود
تف به اين تصميماي تكانشي و بدون فكر آخه اين چه كاريه اه
با ترمز آني ماشين به عقب كشيده شدم و محكم خوردم به كپسول
آتش نشاني پشت سرم
كه خب صداي مزخرفي داد
صداي باز شدن دراي ماشين رو شنيدم.
در صندوق رو كمي چفت كردم و صداي قدماي كسي رو شنيدم و
بعد صداي ديان!
-چه قدر دير كردي!
صداي آركا رو خيلي نزديك تر شنيدم به صندوق تكيه زده بود!
براي همين جلوم رو نمي ديدم
-كجاست؟
طبقه آخره،دارن ازش بازجويي مي كنن احتمالا يا شكنجه
صداي ديان كمي عصبي بود اخم كردم و گوشم نزديك تر كردم و
آركا آروم گفت:
-من از ديوار پشتي ميرم تو از داخل ساختمون برو وقت تعويض
نگهبانيه فقط حواست و جمع كن هم بايد مدارك رو
گير بياريم هم بتونيم به موقع نجاتش بديم
صدايي از ديان نشنيدم و بعد چند دقيقه گفت:
-شادي خونست؟
آركا بيشتر به صندوق چسبيد و اگه دستش رو، رو صندوق تكيه
گاهش قرار ميداد در صندوق بسته مي شد و اون
موقع بايد براي اموات داشته و نداشتم فاتحه ميفرستادم
-آره خوابيده بود،نگران نباش مثل خرس ميخوابه
چشمام اندازه نعلبكي شد...خيلييي نامردي
خيلي بي وجداني،حيف لازانياي امشب كه كوفتت كردي حرومت
باشه البته خودت خريدي ولي بازم حرومت باشه
من كه از اين تو ميام بيرون وقتي مثل خرس روت نشستم لهت كردم
مي فهمي
البته مي دونم فانتزيه ولي خب الكي مثلا من قويم...
نميدونم ديان چي گفت چون دور شدن صداشون رو نشنيدم.
از لاي صندوق ديدم كه با هم از خيابون رد شدن و دوتاشون هم
زمان كلاه سيوشرت هاشون رو سرشون كردن
لبم گزيدم و فوري در صندوق رو دادم بالا
كمرم تق تق صدا داد پاهاي خواب رفتم رو تكون دادم و فوري خم
شده نگاه كردم ببينم دارن كجا ميرن پاي راستم
رو تكون دادم و با حرص گفتم:
-بلند شو ميخوام برم پاشوو
پام خواب رفته بود جيز جيز مي كرد و تكون نمي خورد عصبي
كوبيدم رو پام و حرصي گفتم:
-پاشو عوضي،مثل خرس گريزلي ميموني همش ميخوابي
چند تا نيشگون ازش گرفتم تا اخر يه تكوني خورد و فوري خودم رو
از صندوق پرت كردم پايين و درش رو همون
طوري چفت گذاشتم.
پام كم كم درست شد و برگشتم برم از خيابون رد شم كه ديدم يه
پيرمرد كارتن خواب كنار يه مركز خريد نشسته و
با دهن باز نگام مي كنه.
چيه خب!پام خواب رفته بود
بيخيالش شدم و فوري كلاه سيوشرتم رو، رو سرم انداختم و از
خيابون رد شدم و ساعت احتمالا سه يا چهار بود و
خيابونم خلوت
دوييدم توي خيابون بعدي و دو تا ساختمون بزرگ كنار هم قرار
داشت مثل هتل بود!از دور آركا رو ديدم دوييد
رفت پشت ساختمون دنبالش رفتم و ديانم رفت داخل ساختمون.
از پشت ستون خم شدم و ديدمش مثل مارمولك يه جوري از
ساختمون رفت بالا كه كفم بريد!
يك دانه مارمول دسته به دسته با نظم و ترتيپ هي بالا ميره...چي
گفتم!
خلاصه كه ديدم نمي تونم مثل اون عنكبوني از ديوار مردم برم بالا
تصميم گرفتم راه ديان را پيشه ي خود قرار دهم
و دست از زل زدن و افكار ماليخوليايي خود بردارم!
دوييدم سمت ساختمون و از دور يه نگهبان خپلي ديدم با شكم گنده
تند تند داشت دكمه هاي روپوشش رو ميزد و
ميومد سمت ورودي
با سرعت از پله ها بالا رفتم و در شيشه اي رو با سرعت با دستم هول
دادم و دوييدم داخل
با تعجب به اطراف نگاه كردم.
يه سالن خيلي بزرگ با پله برقي وچيزاي عجيب غريب با سرعت
دوييدم تو يك راه رو و پنهون شدم و نگهبانه اومد
داخل و همون دم در نشست رو يك صندلي.
عصبي نفس عميقي كشيدم و مثل كاراگاها خودم رو كج كردم و به
اين طرف و اون طرف نگاه كردم.
پشتم ته راه رو پله بود كه مي رسيد به همون طبقه بالايي كه سالن
اصليش پله برقي داشت.
دوييدم از پله ها بالا و وارد طبقه دوم و بعدش سوم شدم.
گيج دور خودم تاب مي خوردم نه خبري از اركا بود نه ديان...تف به
اين شانس پس كجان اين دو تا مارمولك!
چشم گردوندم و يهو سمت چپ سالن ديان و ديدم كه اسلحه به
دست به سمت راه رو مي رفت
با بهت به اسلحه زل زدم يا قمر بني هاشم!
اينا دارن چه غلطي مي كنن؟
دنبالش آروم دوييدم و هيچ صدايي از هيچ كدوم از اتاقاي داخل
راهرو نميومد فقط يه آرم از يه شركت حالا
هرچيزي كه انگار اسم ساختمون يا مالكش بود همه جا به چشم مي
خورد.
- د
يان رفت سمت اخرين اتاق راه رو
منم پشت ديوار پنهون شدم.
خم شد سمت دستگيره در و تند تند با قفل در ور رفت و من با
استرس خم شده و نگاهش مي كردم
خوب نمي ديدم داره چي كار مي كنه اما يهو بلند شد و با شدت وارد
اتاق شد و اسلحه اش رو موقع ورود به اتاق بالا
گرفت.
با چشماي گرد شده دوييدم تو راه رو و رفتم سمت اتاق صدايي از
اتاق نميومد.
آروم از لاي در نيمه باز سرم و خم كردم و ديان و ديدم با يك دختر!
دختره پشتش به من بود و رو تخت دراز كشيده بود و دست و پاش با
طناب سياه رنگي بسته بود.
و ديان تند تند داشت دستاي دختره رو باز مي كرد...
با شنيدن صداي پا با ترس خودم رو پرت كردم تو راه روي سمت
راست و عقب عقب توي تاريكي گم شدم.
دو تا مرد كه كچل و غول پيكر بودن با كت و شلوار به اتاق رفتن و
يكيشون با ديدن در باز به فرانسوي داد زد:
-احمق!
منظورش با مرد كچل كنارش بود هر دو دوييدن تو اتاق و صداي
شليك تير اندازي باعث شد چشمام گرد شه و
دستم رو گذاشتم رو دهنم.
ترسيده دوييدم سمت در اتاق كه صداي تند قدماي كسي رو شنيدم
و صداي مردي كه نفس نفس زنون مي گفت:
-اره فكر كنم دزدن!فوري خودتون رو برسونيد اسلحه دارن
داشت با پليس حرف مي زد فكر كنم. خودم رو چسبوندم به ديوار و
اومد و بدون ديدن راه رويي كه من داخلش
بودم در اتاق رو باز كرد و همون نگهبان سي چهل ساله ي خپلي بود.
تا در اتاق و باز كرد درست توي طاق در بود كه صداي شليك اسلحه
شنيدم و روپوش نگهبانه خوني شد و دستش
رو گذاشت روي شكمش و با وحشت آروم گفتم:
-تير خورد!مبهوت به اتاق نگاه مي كرد كه دوباره صداي شليك اومد و
بازم صداي شليك!
دو تا تير ديگه يكي به قلبش و اون يكي پهلوش!
زانوهاش خم شد و افتاد زمين آخي!مرد!
-آبكش شد!
وحشت زده كمي رفتم جلو و دستم رو دهنم بود.
صداي مرد فرانسوي رو ميشنيدم:
-تكون بخوري يه تير حرومش مي كنم.
آروم خم شدم سمت نگهبان و چشماش باز و به سقف زل زده بود!
ترسيده دستم رو بردم جلو و اسلحه اش رو از پشتش كشيدم بيرون و
برش داشتم بلند شدم و آروم با دستاي يخ
زدم در رو كمي نيمه باز كردم.
يكي از مرداي كچل و فرانسوي با كتف خوني افتاده بود زمين و چهره
اش از درد توي هم رفته و به ديوار تكيه زده
بود و ديان روبه روم دستاش رو بالاي سرش گرفته بود و مرد كچل و
فرانسوي پشتش به من بود و اون دختر رو بين
بازوهاش گرفته بود و اسلحه اش رو به سمت سر دختره گرفته بود.
ديان با ديدن من پشت مرد چشماش گرد شد و اون يكي كچلي كه
زخمي بود خواست بگه من اون جام كه قبلش
اسلحه رو بالا اوردم و آب دهنم رو قورت دادم و...بنگ!
تير خورد به شونه ي چپ مرده و دادي زد و افتاد زمين
دختره فوري اسلحه مرد رو از رو زمين برداشت و با پشت اسلحه
كوبيد تو صورتش و ديان ام خم شد اسلحه اش رو
از روي زمين برداشت و رفت سمت نگهبان زخمي اي كه گوشه ي
ديوار نشسته بود و با پشت اسلحه كوبيد تو
شقيقه اش
كه بي هوش شد تمام مدت با بهت به دختر روبه روم زل زده بودم.
-كامليا!
كامليا با بهت نگاهم كرد و ديان از اون ور كنارم ايستاد و بازوم رو
گرفت و گفت:
-اين جا چي كار مي كني؟
مثل خنگا نگاهش كردم و گفتم:
-عه...كامليا!
باز به كامليا نگاه كردم و گفتم:
-اومدي اين جا خبرنگاري كني؟چه خبر از تيمارستان!
ديان گيج به موهاش چنگ زد و گفت:
-اسمش كامليا نيست شادي
اسمش يگانه است
با بهت به ديان و بعد اون نگاه كردم و گفتم:
-عه ...كامليا!
ديان بازوم رو گرفت و من رو كشوند سمت در و رو به كامليا گفت:
-اين اواخر با حقايق زياد روبه رو شده ببخشيد هنگ كرده كامليا
سرتكون داد و با هم از ساختمون خارج شديم
تو راه رو بوديم هنوز كه يهو آركا رو ديدم كه با سرعت از يه جايي زد
بيرون يه جوري مي دوييد كه رسما دهنم باز
موند دوييدم جلو تر و ديدم كه يكي دو تا پسر با ماسك دنبال آركا
مي دو ان و چشمام گرد شد و از طبقه بالا مي
ديدمش
از نرده ها گرفته و پاهاش رو بلند كرد و از نرده هاي پله هاي طبقه
بالا پرديد رو پله هاي طبقه پايين! از مارمولك به
ملخ تغير جنسيت داده بود.
دوباره از نرده ها گرفت و يك طبقه ديگه اومد پايين و رسيد طبقه ي
ما و اون دو تا پسرم همون طوري دنبالش
بودن.
با چشماي گرد شده خواستم برم جلو كه ديان بازوم و گرفت دويد
سمت پله برقي و يه چيزي پايه دار مثل تابلو كه
علامت خطر داشت تا از پله برقي ها استفاده نكنيم رو گذاشت زير
پاش و كل پله هاي پله برقي رو تو چند ثانيه با
گذاشتن اون تابلو زير پاش مثل اسكيت پايين رفت!
خيلي تخيلي به نظر مياد ولي يه پاركور كار مثل اون خب همچين
حركتي براش ساده است اما دهن ما يك متر باز
مونده بود!
اون پسرا ام كه رفتن پايين از راه رو اومديم بيرون و ديديم آركا از
ساختمون زد بيرون.
احتمالا اين جا يا هتل درحال تعميره يا درحال ساخت.
برگشتم كه كامليا گفت:
-بايد بريم الان پليسا ميرسن آركا خودش فرار مي كنه
ديان سرتكون داد و از هر سه دوييدم سمت پله ها و رفتيم پايين از
شيشه ها ديدم اون پسراي سياه پوش دويدن
سمت كوچه پشتي و ديان بازوم رو گرفت و كشوندم سمت خيابون
از خيابون رد شديم و دوييديم سمت ماشين آركا و ديان ماسكش رو
دراور و انداخت رو سقف ماشين و هم زمان
صداي اژير ماشين هاي پليس رو شنيديم و هفت هشت تا ماشين
پليس آژير كشون خيابون رو دور زدن و رفتن
سمت همون ساختمون.
لبم رو گزيدم و نفس عميقي كشيدم
ديان رو به كامليا گفت:
-يگانه اذيت كه نشدي؟
مثل خنگا نگاهون كردم و گفتم:
-يگانه كيه!
كامليا پيشونيش رو خاروند و خنديد و گفت:
-منم،اسمم رو تو تيمارستان دروغ گفتم من اسمم يگانه است.
با ابروهاي بالا رفته متفكر نگاهش كردم و برگشتم كمي به ديان و
بعد دوباره به كامليا زل زدم وگفتم:
-اون دنيا جلوت رو مي گيرم حلالتون نمي كنم
با حرص پريدم سمت كامل...حالا همون يگانه و جيغ زدم:
-من رو مسخره كردين؟
ديان گرفتم ومن دست و پا ميزدم..
يگانه يهو دستش رو به سرش گرفت و كم مونده بود بيفته كه ديان
ولم كرد و رفت بازوي يگانه رو گرفت و تازه
نگاهم خيره ي زخم گوشه لب و ابروش شد خيلي لاغر تر از
تيمارستان شده بود و بدنشم از يقه تاپ بنفشش معلوم
بود كبوده.
گيج سرش و گرفت و گفت:
-سرم گيج رفت
حضور يك نفر رو كنارم حس كردم و برگشتم ديدم آركاست نفس
نفس زنون كوله پشتيش رو انداخت رو صندوق
عقب ماشين وگفت:
-هووف،تموم شد!مدارك رو دزديدم حالا كه يگانه رو گرفتيم بايد بريم
ديره
ديان و يگانه با چشماي گرد و بهت زده اركا رو نگاه مي كردن و من
سنگوب كرده بودم.
آركا يهو برگشت و گفت:
-چتونه مثل جن ديده ها...
دستش رو هوا موند و دهانش به موازات دو بند انگشت باز موند و
چند بار پلك زد و كم كم دهنش بسته شد و كمي
نگام كرد بعد برگشت به ديان و يگانه نگاه كرد آروم و گيج گفت:
-شادي!
دوباره نگاهم كرد و به موازات گوشام لبخند خركننده زدم كه لبخند
زد و تك خنده اي كرد و گفت:
-شادي!
با انگشت اشاره به ديان نشونم داد و گفت:
-شادي...
چند تا نفس عميق كشيد و چند بار چشماش رو بست و كم كم نيش
شلم شبيه خمير كش اومده شل و ول شد و با
ترس آب دهنم رو قورت دادم.
يهو خم شد سمتم و گلوم رو گرفت و بلندم كرد و نشوندم رو صندوق
و روم خم شد و نفس نفس زنون با غيض گفت:
-شادي به نظرت الان نبايد رو تخت كپيده باشي؟
با ترس نگاهش كردم و يهو چشمام رو تو يك حركت آني بستم و
دستم رو سيخ جلوم گرفتم و خميازه كنان و كش
دار گفتم:
-واي من كجام؟حتما باز خواب زده شدم راه رفتم اومدم پيش تو
چشم كه باز كردم نيشم رو براي درست كردن اوضاع شل كردم كه با
ديدن چشماي سياه و قيري و ترسناكش آب
دهنم پريد تو گلوم و با سرفه نگاهش كردم كه اين بار داد زد:
-شادي من تو رو بكشم تموم شه راحت شم؟ها!
ديان بازوش رو گرفت به زور بردش عقب و از رو صندوق پريدم پايين
و حق به جانب گفتم:
-عوض تشكره،من نبودم اين دو تا مفسدفي الاعرض كشته شده بودن
من نجاتشون دادم.
ديان به تاييد حرفم سر تكون و داد و گفت:
-مفسر في الاعرض خودتي
-تويي
-خودتي
با حرص جيغ زدم:
-توووو
اركا چشماش رو ترسناك و درشت كرد و دستش رو جلو دهنم گرفت
و با حرص گفت:
-ببند
اخم كرده نگاهش كردم كه خم شد دو تا دستم رو داد بالا و به دستام
نگاه كرد و بعد سرم رو با انگشتاش به اين
طرف و اون طرف چرخوند و خيره اجزاي صورتم و برسي كرد و بعد
پاهام رو نگاه كرد.
-چي كار مي كني؟
اين رو ديان گفت و اركا عصبي گفت:
-چك مي كنم چيزيش نشده باشه
قلبم يه جايي تو وجودم تپيد و اين پسر رو مگه نيشه دوست
نداشت!؟
كلافه نفس عميقي كشيد و مطمئن شد كه چيزيم نشده و عصبي
رفت در ماشين و باز كرد و گفت:
-بشينيد
يگانه علامت بريدن خرخره رو دراورد و فقط من مي فهميدم آركا قرار
نيست بيخيال اين ماجرا شه و به قول يگانه
خرخرم رو ميجوعه
اين جانب شادي...به زودي در خواهم گذشت
باشد كه رستگار شوم
كل مسير كسي حرفي نزد و منم جرعت حرف زدن نداشتم.
واقعا گيج بودم...همه چيز به هم گره خورده بود از اين گره پاپيوني ها
نبود راحت باز شه از اين گره هاي كور بود كه
موقع باز كردنش دهنت سرويس ميشه!
من دارم چي مي گم؟نه واقعا من الان دارم چي مي گم
گيج به اطراف خيره شدم و آروم خم شدم دم گوش كامليايي كه
معلوم شده اسم اصليش يگانه است گفتم:
-داريم كجا ميريم؟
يگانه برگشت و گيج نگاهم كرد و آروم مثل خودم گفت:
-خونه
با صدايي كه زيادي پايين اورده بودمش گفتم:
-تو ايراني اي؟پس چرا تو تيمارستان ادا نفهم هارو در مياوردي
بيشعور!
با چشماي گرد شده نگاهم كرد و صداش رو آورد پايين و گفت:
-چون تو تيمارستان بايد بيشعور مي بودم!
و اين كه اره ايراني ام
خواستم جوابش رو بدم كه يه لحظه متوجه نگاه قرمز آركا از اينه جلو
شدم
بدون برگشتن سمت يگانه از لابه لاي لباي نيمه بستم خيلي خيط
گفتم:
-ضايع نكن كرولال داره نگاه مي كنه
يگانه با كمال بيشعوري بلند گفت:
-خب نگاه كنه!
محكم زدم رو پيشونيم و بدون نگاه كردن به آركا و دياني كه پشت
چراغ قرمز برگشته بودن سمتمون با پام لگدي به
پهلوي يگانه زدم و همون طوري زير لب گفتم:
-برو اون ور ضايع با اون صدا راديو جوانت
يگانه با چشماي گرد شده نگام مي كرد و ديان ريز مي خنديد.
والا دو دقيقه اومدم تخليه اطلاعاتيش كنما
اين قدر بلند حرف زد اين آركا گور به گور شده شنيد اَه
جلوي خونه ماشين و نگه داشت و با ريموت در پاركينگ رو باز كرد و
وارد خونه كه شديم همه پياده شديم.
آركا حتي يه لحظه امنگاهم نمي كرد.
يه جوري ساكت بود و لباش رو، رو هم فشار مي داد انگار من تو
دهنشم و نمي خواد دهنش رو باز كنه بيفتم مي
خواد مثل ادامس بجوئتم
باز من چرا توهم زدم؟
پشت سر آركا وارد پذيرايي شديم و ديان دست يگانه رو گرفت و
جدي گفت:
-بيا برو تو اتاقت جعبه كمك هاي اوليه رو ميارم بايد يه نگاهي به
زخمات بندازم.
جانم؟اتاقش!
يگانه مستقيم رفت تو اتاق من و من با دهن نيمه باز نگاهش مي
كردم.
ديان رفت از تو آشپزخونه از كابينت بالاي يخچال جعبه كمك هاي
اوليه رو برداشت و رفت تو اتاق!
منم اين جا هويجم!اين جا ام ميوه فروشيه
بابامم خيار مامانمم حتما تربچه است!
حرصي رفتم سمت اتاقم كه آركا يهو بازوم رو كشيد و كشون كشون
بدون نگاه كردن
به چشماي گرد و دهن بازم من رو برد سمت پله ها
يهو صدام رو انداختم رو سرم و جيغ زدم:
-كمك!ديان...يگانه،آركا سگ شد
در اتاق باز شد و آركا حتي برنگشت نگام كنه!همين طوري مي كشيد
منو از پله ها بالا...
ديان با بهت گفت:
-چه خبره؟
يگانه دوييد سمت پله ها و گفت:
-آركا ديوونه شدي؟
آركا اصلا حرف نمي زد!
رسيديم طبقه بالا و ديان دوييد جلوي آركا ايستاد و گفت:
-آركا باز خل نشو!
آركا بي حرف ديان دو هول داد كنار در اتاقش رو باز كرد و من به
دستاي قرمز شدم خيره شدم و تقلا كردم تا دستم
رو ول كنه ولي انگار نه انگار.
جيغ زدم:
-ديان!
يگانه هم جيغ زد:
-آركا ولش كن
ديان اما بازوي يگانه رو گرفت و گفت:
-به نظرت وقتي آركا خُل ميشه به كسي گوش ميده؟
آركا انداختم تو اتاق و وحشت زده چسبيدم به تخت و جيغ زدم:
-بهم دست بزني شيرم رو حلالت نمي كنم.
كمي خيره نگاهم كرد و بدون هيچ عكس العملي نيشخند زد و يك
قدم رفت عقب و تق!
در اتاق رو محكم بست!
چند بار پلك زدم و وقتي صداي چرخش كليد رو تو قفل در شنيدم از
جا پريدم و رفتم سمت در و به در كوبيدم و
داد زدم:
-آركا!
دستگيره رو بالا پايين كردم اما در رو قفل كرده بود
با بهت جيغ زدم:
-آركا!در رو باز كن بيام بيرون مي كشمت
داشت گريم مي گرفت
به چه حقي منو زنداني كرده بود؟مني كه دوستاش رو نجات داده
بودم.
-اين در رو باز كن
با گريه جيغ مي زدم و به در مي كوبيدم
مثل ديوونه ها چسبيدم به دستگيره در و پاهام رو به در قفل كردم و
مثل كارتون پلنگ صورتي رفته بودم رو
دستگيره و با همه قوا دستگيره رو مي كشيدم
-اين در رو باز كن آركا، بازش كن!
پام سر خورد و از روي در افتادم پايين و با درد هق زدم:
-حق نداري من رو اين تو زندوني كني...عوضي
رفتم سمت آينه و با سرعت شونه ي روي ميز رو به سمتش پرت
كردم كه آينه با صداي بدي خورد شد و گوشام رو
گرفتم و جيغ زدم
توقع داشتم از نگراني هم كه شده در رو باز كنه ممكن بود با شيشه
بلايي سر خودم بيارم!
ولي نيومد!
موهام رو چنگ زدم و به ديوار تكيه زدم و سرخوردم رو زمين و جيغ
زدم:
-اصلا باز نكن،به درك در رو باز نكن منم تا اخر عمرم همين جا مي
مونم تو ام مثل خانوادمي،همون قدر عوضي!
آب بينيم رو بالا كشيدم و با پشت دستم فوري اشك چشمام رو پاك
كردم و صورتم به شدت سوخت و جيغ خفيفي
كشيدم و زود دستم رو برداشتم.
دستم رو روي گونه ي چپم كشيدم.
به دستم خيره شدم خوني بود!
فوري بلند شدم و از فاصله دور به آينه هاي باقي مونده و شكسته
روي ميز خيره شدم.
گونم بريده بود و خون ميومد.
به پشت دست راستم نگاه كردم خورده شيشه چسبيده بود به دستم.
وقتي دستم رو، رو صورتم كشيدم گونم رو بريده بود.
سيو شرتم رو در آوردم و آستينش رو فشار دادم و با بغض گوشه اي
روي تخت نشستم و پاهام رو بغل زدم...
شب شده بود و من همچنان تو همون حالت روي تخت نشسته بودم.
بلند شدم و تو حموم صورتم رو شستم و تو اين اتاق هيچي جز يه
كمد خالي و ميز و تخت نبود.
با دقت از كنار شيشه خورده ها رد شدم و تو يكي از تيكه هاي بزرگ
شيشه به صورتم خيره شدم.
گونه ام از كنار گوش تا روي گونه درست زير چشمم يه خط قرمز و
باريك افتاده بود و زخم شده بود.
عصبي كش موهام رو باز كردم و موهام رو ريختم روي صورتم.
تاپم رو مرتب كردم و دوباره روي تخت نشستم هيچ صدايي از بيرون
اتاق نميومد
يه صداي خش خشي شنيدم و سايه يكي از زير در ديده مي شد.
با كمي دقت به خاطر كوتاهي پايين در مي شد پاهاي طرفم ببينم.
چند ضربه خيلي آروم به در خورد و آروم بلند شدم و رفتم سمت در
و گوشم رو به در چسبوندم
-شادي!
صداي يگانه بود صداش رو پايين آورده بود اخم كرده بيشتر گوشم رو
چسبوندم به در كه يك تيكه كاغذ از زير در
افتاد داخل و همچنين يك تيكه پيتزا كه روي يك دستمال گذاشته
بودش و به زور رد كرد از زير در داخل.
صداي قدماش رو شنيدم كه رفت.
پارچه رو بلند كردم و پيتزا رو برداشتم.
خم شدم و كاغذم برداشتم بازش كردم روش با خودكار سبز نوشته
بود:
-آركا خيلي عصبيه با ديان هركاري كرديم نتونستيم آرومش
كنيم.اخلاقش اين طوريه بايد صبر كني عصبانيتش از
بين بره برات شام اوردم لطفا بخور
كاغذ رو مچاله كردم و انداختمش پشت تخت و رفتم رو تخت نشستم
و پوكر به در زل زدم و گفتم:
-الان ادا قهر كردن رو دربيارم پيتزام رو نخورم؟
سر تكون دادم و گفتم:
-آره،همين كارو مي كنم.
پيتزارو گذاشتم رو پاتختي و روم رو كردم سمت پنجره.
لبم رو جوييدم و دستام رو، رو موهام گذاشتم و موهام رو كشيدم و
دهنم رو تا انتها باز كردم و خفه جيغ زدم:
-نمي تونمممم
خيز گرفتم و با سرعت پيتزا رو برداشتم و همش رو تو دهنم چپوندم!
آخيش دو لپي در حال خوردن بودم.
حوصلم سر رفته بود.
اين ديگه چه وضعيتي بود آخه.
از بي حوصلگي رفتم سمت كمد و در كمد رو باز كردم فقط يك حوله
و يك پيراهن مردونه لي به رنگ آبي نفتي
كه خيلي ام بزرگ بود حوصلم سر رفته بود و گرمم شده بود
همون پيراهن رو برداشتم با حوله رفتم سمت حموم.
بدون پر كردن آب وان رفتم مستقيم زير دوش آب و لباسام رو در
اوردم.
فقط يك شامپو توي حموم بود.
همون رو، رو خودم خالي كردم و آب داغ بود و حس خوبي داشت.
اون كرختي و خستگيم از بين رفته بود و انگار نرمال تر شده بودم
چند بار نفس عميق كشيدم.
حوله پيچ از حموم اومدم بيرون و همون پيراهن مردونه رو كه تا
اواسط رونم مي رسيد رو تنم كردم و دكمه هاش رو
بستم و موهام رو با حوله خشك كردم.
رفتم سمت تخت و آروم رفتم زير پتو و چشمام رو بستم
نور خورشيد روي چشمام سايه انداخته بود و بلند شدم و موهام رو
پشت گوش زدم.
به اطراف نگاهي انداختم.
تو همون اتاق كوفتي بودم كلافه نفس عميقي كشيدم و از روي تخت
پايين پريدم.
تاپ و شلوارم كه شسته بودمشون رو روي تاج تخت انداخته بودمشون
هنوز نم داشتن و خشك نشده بودن
كلافه رفتم تو حموم و صورتم رو شستم و از شير آبش آب خوردم
تشنه ام بود!
و گرسنه بودم!
سر و صداي جزئي از پايين مي شنيدم.
مثل صداي تند پا
در پنجره رو باز كردم و از لابه لاي محافظ ها ديدم در پاركينگ باز
شد و صداي تيك اف شديد لاستيكاي ماشين
آركا و حركت سريعش
از جلوي چشمام كه محو شد با بهت سرم رو خاروندم الان كي رفت
بيرون؟آركا؟
يا ديان؟شايدم يگانه
رفتم سمت در و گوشم رو به در چسبوندم
هيچ صدايي نميومد فقط نفسام و صداي تپش قلبم
يهو صداي چرخش كليد توي قفل در رو شنيدم و با سرعت چند قدم
به عقب برداشتم و مستقيم رو تخت نشستم و
فوري پايين پيراهن رو روي زانوهام كشيدم.
و با دست چپم موهام رو ريختم رو صورتم تا جاي زخمم ديده نشه.
نگاه سياهش اول خيره ي شيشه خورده هاي روي زمين شد و بعد به
من زل زد
از نوك پا تا گردن!نگاهم كرد
اوف ياد آهنگ ساسي افتادم
قديما گوش ميدادم
يكي منو بوس كرد...از نوك پا تا گردن
قدم قدم دم دم...
من دارم چي مي گم؟چي دارم مي گم!
اي خدا! چرا شفام نمي دي؟
حالا اهنگه افتاده بود سر زبونم
)واي چه قدر مستم م .اخ ببين بدنم و راه رفتنمو تاب كمرمو..اخ ببين
عشوه هامو(..
جاش بود پاشم يه قر خفن بدم ولي نگاه سياه و خيره اش رو خودم
نمي زاشت.
به خودم اومدم و از اهنگ ساسي دل كندم و چند بار موهاش رو
كلافه با دستش به بالا هدايت كرد و در اخر خش
دار گفت:
-شادي اتاق چرا اين شكليه؟
جوابش رو ندادم همون طوري بدون حالت نگاهش مي كردم.
سرش رو بلند كرد و در رو بست و به در تكيه زد و به سقف زل زد و
سيبك گلوش بالا و پايين مي شد انگار دو دل
بود براي حرف زدن.
-من دزد بودم،بچه كه بودم با آرلا دزدي مي كرديم پدر و مادرم هر
دو ايراني بودن اما اين جا بزرگ شدم.
مامانم كه مرد بابامم خل شد مست مي كرد قمار و هرچي كه فكرش
رو بكني...
يه كارمند ساده بانك بود كه از اولشم ديوونه بود مامانم رو كتك مي
زد
خيره به كفشاش انگار تو اون زمان بود و آروم آروم و بين نفساس
كوتاهش به زور حرف مي زد:
-آرلا چند سال از من كوچيك تر بود و من بودم كه مامان و آخر شبا
از زير دست و پاي بابا بيرون مي كشيدم.
بعد مرگ مامان ديگه بابا كلا هيولا شد.
حالا آرلا رو مي زد منم مي زد ولي كم تر
آرلا رو مي سوزوند موهاش رو كوتاه مي كرد مي زدش من و مجبور
مي كرد مثل سگ كار كنم.
همچنان خيره اش بودم.
بدون نگاه كردن بهم خيره به كفشاش بازم ادامه داد:
-اخرم نتونست تحمل كنه انداختمون پرورشگاه...من و آرلا رو كه دو
تا بچه بوديم كه بايد مي رفتيم مدرسه رو
انداخت پرورشگاه
موهاش رو بازم چنگ زد و من آروم خيره به چشماي سرخش گفتم:
-مستي؟
خنديد و بين خنده هاش با شصتش اشكي كه مي رفت تا از گوشه
چشمش بباره رو گرفت و بين خنده گفت:
-نه!خوبم
خنده اش رو قطع كرد و با لبخند گفت:
-آرلا كوچولو بود و خوشگل تو يتيم خونه همش حواسم به اون بود
من بزرگ تر بودم به سن قانوني ك رسيدم پرتم كردن بيرون و منم
علاوه بر درس افتادم دنبال دزدي...
پاركور ياد گرفتم از ديوار مردم بالا ميرفتم
خانواده مادريم از ايران پيدام كردن و زنگ ميزدن كه برم پيششون
منم قبول كردم به آرلا گفتم كه منتظرم بمونه و
زود برمي گردم گريه كرد خيلي لوس بود.
لوس بود و با لبخند گفت...انگار ياد آرلا براش شيرين بود!
-اومدم ايران،رفتم شيراز يه خانواده ساده داشتم مامان بزرگ و پدر
بزرگ و يك خاله
يك مدت پيششون بودم و موخشون رو زدم و سهم مامانمو ازشون
گرفتم
برگشتم نيويورك پيش آرلا
يك خونه گرفتم و آرلا كه از يتيم خونه اومد بيرون اومد پيشم من
مثل سگ كار مي كردم تو بستني فروشي و شبا
دزدي
آرلا ام درس مي خوند دانشگاه قبول شد وكالت آورد...همراه با ديان
سرش و بلند كرد و نگاهم كرد و گفت:
-يادم رفت بگم ديان توي پرورشگاه با ما بود هم زمان با من اومد
بيرون.
اون رفت تو يك كتاب خونه شروع كرد به كار و شبا درس ميخوند و
دانشگاه قبول شد درست مثل ارلا وكالت به
فاصله چند سال با هم مي رفتن دانشگاه
منم كه قيد دانشگاه رو زدم.
سرخورد و رو زمين نشست
-حدودا ده سال از موقعي كه بابام مارو مثل آشغال گذاشت دم يتيم
خونه مي گذشت.
تو محله بالا شهر نيويورك بودم يك خونه لوكس و بي صاحاب جون
ميداد براي دزدي
ديان و آرلا از دزدي هاي من خبرنداشتن
لبم رو به دندون گرفتم و چهار زانو نشستم و بالشت زو روي پاهام
گذاشتم و اون خيره به تخت گفت:
-وارد خونه شدم...سونا،استخر بهترين امكانات جاي توپي بود هرچي
پول تو خونه بود رو پارو كردم داشتم بر
مي گشتم كه در خونه باز شد پشت درخت قايم شدم.
چراغاي هوشمند روشن شدن.
يه مرد اومد تو يك پسر بچه سه چهار ساله تو بغلش بود و بلند بلند
مي خنديد و به همراه يك زن شيك پوش رفتن
سمت خونه
منم از روي ديوار پريدم و برگشتم خونه.
نگاه سرخش رو به چشمام دوخت صداي خش داري گفت:
-بابام بود!اون مردك بچه به بغل بابام بود!
با بهت نگاهش كردم كه نيشخند زد و گفت:
-آمارش رو در اوردم رئيس بزرگ ترين بانك نيويورك شده بود!باورت
ميشه؟
بلند زد زير خنده و گفت:
-مردك وقتي من شبا خسته از ظرف شوري رستوران ميومدم خونه و
فقط نه سالم بود اون مست و پاتيل روي
كاناپه مي كپيد و وقتي آرلا رو زمين خوابش مي برد به پهلوش لگد
مي زد و مي گفت:
-پاشو خودت رو جمع كن!
ولي حالا بچه اش رو بغل مي كرد!
داد زد:
-شادي من بيست سالم بود و يه پسر بدبخت دزد بودم كه با حسرت
به كتاب دفتراي ديان و آرلا نگاه مي كرد.
تو چشمام اشك جمع شده بود و دندونام رو هم كيپ شده بود نمي
تونستم حرف بزنم
دردي كه كشيده بود و بي احساسي پدرش من رو ياد زندگي فلاكت
بار خودم مي انداخت
-تصميمم رو گرفتم اون قدر ازش دزدي مي كنم كه برشكسته شه
از بانكش چهار بار دزدي كردم الان با بيست و هفت سال سن يه دزد
باتجربه محسوب مي شم مگه نه؟
سرش رو به ديوار تكيه زد و گفت:
-نمي شناستم،فقط مي دونه يكي هست كه باهاش لجه آدم اجير
كرده دنبالمن!
و يك مامور پليس،از اف بي آي اونم دنبالمه...ماموره ام با اون مرد ك
ديشب من از خونه ي اون مردك به اصطلاح بابام مداركي كه مي
تونست براي دزدي اخرم كارساز باشه رو دزديدم
اونايي ام كه دنبالم بودن و ماسك داشتن ادماش بودن
بقيه ادماشم توي هتل درحال ساختش يگانه رو دزديده بودن تا مارو
بگيرن
براي همين ديان رفت سراغ يگانه
منم رفتم سراغ مدارك
سرش رو بلند كرد و گفت:
-شادي اين راهي كه ما داريم ميريم خطرناكه نمي خوام توش باشي
آرلا مرده و من كشتمش براي همين ديوونه شدم، هنوزم ديوونم
هنوزم نمي تونم بخوابم و نمي خوام تو چيزيت بشه
مي فهمي؟
چند بار پلك زدم و اشكام رو پاك كردم و گفتم:
-چرا آرلارو كشتي؟چرا دياني كه وكيله مثل تو اومده تو كار
خلاف؟يگانه اين وسط چه جوري اومده تو ماجرار...
اخم كرده گفت:
-نياز نيست باقي ماجرا رو بدوني.
ولي نگاهش خيره گونم بود.ازم فاصله گرفت و موهام و زد كنار و اخم
كرده به گونم
زل زد.
-گونت چي شده؟
با چشماي اشكي گفتم:
-اين و ولش كن.مي گم نرو
با اخم چند بار نفس كشيد و گفت:
-با شيشه بريدي؟اگه رَدش بمونه چي؟
كلافه گفتم:
-نمي مونه.زياد خراش برداشتم.مي خواست جاش بمونه الان شبيه
نقاشي بچه چهار ساله بودم از شدت خط خطي
بودن.
كلافه نفس گرفت و گفت؛
-شادي از خونه بيرون نرو.در و روت قفل مي كنم.اگه تا فردا برنگشتم
خونه يكي از دوستام در و روت باز مي
كنه.پول و همه چيز تو كشوي اتاق خودم گذاشتم.مي توني بري
هرجايي كه خواستي.يا اين جا بموني..
-اومدم بگم در اتاقت رو باز مي كنم
ديان و يگانه رفتن
جايي كه قرار گذاشتيم منم بايد برم.
امشب بايد بريم براي اخرين و بزرگ ترين سرقت بانك همين الانشم
خيلي بهش ضرر زديم براي همين اون هتل كه
توش يگانه رو نگه داشته بودن نيمه كاره مونده چون كم آورده
امشب همه چيز زو تموم مي كنم.
با بهت بلند شدم و رو به روش ايستادم.
-خطرناكه،من اون جا توي هتل آدماي بابات رو ديدم اسلحه دارن
راحت اون نگهبان خپله رو كشتن
ناباور گفتم:
-اگه پليسا بگيرنت چي؟ميدوني چه قدر زندان ميفتي؟پير
ميشي،زشت ميشي.بعد هيچ كي زنت نمي شه.
لبخندي زد و تمام مدت كه حرف مي زدم خيره ي لبام بود.
مثل اونايي بود كه دارن براي هميشه مي رن براي همين مهربونن!
اصلا تا دلت ميخواد سرم داد بزن
و غرورم رو بشكن ولي اين طوري با لبخند نگاهم نكن
از اين لبخنداي كوفتي كه بوي رفتن مي ده...
از اين نگاهايي كه خداحفظي مي كنن
-نرو
بغض كردم اصلا من لوس ترين دختر جهان،اصلا عقده ايم ولي نبايد
بره.
شادي مگه بدون كرولالش مي تونه؟
به خدا نمي تونه به خدا نمي تونم
نمي تونم
لبخندي آرومي زد و انگار داشت سعي مي كرد خوب باشه!
-بعدش ديگه آزادي بري فقط تا فردا اين جا بمون...
با گريه زدم به سينش و گفتم
-مگه نمي گم نرو؟چرا حرف حاليت نميشه؟
فكش قفل شده بود و تند تند نفس مي كشيد تازه به لباساش دقت
كردم.
به كوله پشتي مشكي اي كه گوشه ي درگذاشته بود داشت مي رفت!
با گريه داد زدم:
-با تو ام!
تي شرت سفيدش و با يك حركت از تنش دراورد و خيره نگاهش
كردم.خمشد سمت كوله و سيو شرت مشكي رنگي
و به چنگگرفت.مي خواست لباساي مشكي دزديش و بپوشه.همون
طور كه سيو شرت دستش بود بدون لباس اوند
سمتم
دستش رو نوازش وارانه روي گونم كشيد و گفت:
-هميشه مراقبتم حتي از دور
فاصله گرفت و ناباور با گريه نگاهش كردم و رفت كولش رو برداشت و
با سرعت از اتاق زد بيرون
با گريه داد زدم:
-آركا تو بري كي از من مراقبت كنه؟
كي به خاطرم دعوا كنه كي من رو زندوني كنه؟آركا اگه بگيرنت
ميري زندان
با گريه جيغ زدم:
-آركا دوست دارم
با چشماي بسته جيغ مي زدم و گريه مي كردم
بين گريه گرفت و قفل كردم و ناباور بين سكسكه هاي ريزم چشمام
رو باز كردم.
مثل خواب بود همون قدر عجيب و همون قدر محو و قشنگ
بوي عطرش آخرين چيزي بود كه حس كردم
فقط يه لحظه صداش رو كنار گوشم شنيدم:
-من بيشتر
دور شد انگار از خواب بيدار شدم.
ازم دور شد و گرما رفت
شونهصداش رفت..
چشماش..چشماش...چشماشم رفت!
من موندم و تنهايي
زانوهام خم شد و افتادم زمين.
به تصوير هزار تيكه ام تو شيشه هاي آينه خورد شده زل زدم و اشكام
ريخت و گونم سوخت.
دلمبرات تنگ مي شه كرو لال
خيلي خيلي زياد
****
نيومد...فرداش نيومد!فرداي بعدشم نيومد
فرداهاي بعدشم نيومد گور به گور شد كلا!
كل خونه رو صد بار متر كرده بودم
برام پاسپورت گذاشته بود،پول،يه هويت تازه شناسنانه جعلي ! اسمم
شده بود كارولاين
اتاقش خالي بود ،خونه خالي بود هيچ كس نبود
نه خبري از ديان بود نه هيچ كس ديگه اي
يك هفته بود كه اين جا پلاس بودم موهام ژوليده و درهم و زير
چشمام گود رفته بود
شبيه پيرزناي هاف هافو كه از جاشون براي آب خوردنم بلند نمي
شن!
تمام مدت شبكه هارو زير و رو ميكردم تا ببينم خبري از دزدي و
سرقت بانك زده يا نه
ولي نبود!هيچي ،هيچ جايي نبود
همون طوري تو همون حالت نشسته بودم كه صداي چرخش كليد
توي قفل در رو شنيدم و بالا و پايين شدن
دستگيره در
وحشت زده از جا پريدم و كنترل رو مثل چاقو بالا گرفتم تا بزنم دل و
روده طرف رو با كنترل بريزم بيرون
قلبم از ترس و شوك گرومپ گرومپ صدا مي داد(قلب تاپ تاپ مي
كنه ها(
بيخيال وجدان خنگ وجودم شدم و آروم آروم به همون سمت
پذيرايي ميرفتم و برق رو روشن كردم و جيغي زدم و
فوري كنترل رو بردم بالا كه طرف مورد نظر كوبوندتم به ديوار و جيغ
زدم و پريدم رو كولش و افتاد زمين و موهاش
از جلوي صورتش كشيدم كنار و كنترل رو خواستم بكوبم تو صورتش
كه با ديدن فرد روبه روم نفسم جايي بين
سينه ام قفل شد!باورم نمي شد اين رويا بود يا كابوس و نمي دونم
شوكه كننده بود هرچي كه بود.
-شادي...
مبهوت فوري از روش بلند شدم و به چشماي سياهش زل زدم و جيغ
زدم:
-شراره!
موهاي لخت شده و شرابيش رو پشت گوش زد و از زمين به زور بلند
شد و درحالي كه كمرش رو گرفته بود ناليد:
-آخ كمرم...
با نفرت نگاهش كردم چشماش در لحظه پر از اشك شد و به سمتم
خيز گرفت كه كنترل رو بردم بالا و
درحركت انتهاري شادي وابانه كوبوندم تو سرش.
جيغي زد و وسط راه خشكش زد هولش دادم كنار و از بغلش رد شدم
و گفتم:
-يه بار ديگه بخواي ابراز احساسات كني كنترل رو تو ماتهتت فرو مي
كنم.
چشماش بين آه و ناله هاش گرد شد و من خودم رو روي كاناپه
انداختم خواهرم بود و دلم براش تنگ شده بود با همه
ي حسادت ها با همه ي بدي هاش و نامردي هاش ولي خواهرم بود!
و حالا احساس نفرتم بود...وخيلي احساس قوي اي بود
اومد روبه روم روي زانو نشست و از پايين نگاهم كرد و با بغض گفت:
-هرچي بگي قبوله،من بدم...مي دونم.خودخواه عوضي بودم مي
دونم.اصلا آشغالم بازم مي دونم.
ابرو بالا انداختم و خم شدم و با چشمايي ريز شده با پوزخند گفتم:
-الان ميخواي اداي اخر فيلم هندي و رماناي كليشه اي رو دربياريم و
تو از پشيمونيت بگي و بعد من تو رو ببخشم
خم شدم سمتش و با حرص گفتم:
-من از تو و بابات و مامانت متنفرم!شما خانواده من نيستيد
اشك هاش رو پاك كرد و من از اون چهره ساده تر و واقعي تري
داشتم ريزه نقش و چشماي درشت همين ولي اون
لباي درشت پروتزي و چشماي كشيده گربه اي مانند داشت و
موهايي كه حالا با رنگ شرابيش شراره ترش كرده
بود!
تحصيل كرده بود،كار داشت
كلي پسرايي دورش بودن كه عاشقش بودن.
مامان و بابا دوسش داشتن بهش افتخار
مي كردن وقتي به خاطراتش فكر مي كنه همه چيز رنگا رنگه و حتما
سياه ترين نقطه خاطراتش منم...من!مني كه يه
روز با دست و پاي لرزون رفتم اتاق مامان...
-چرا حرفي نمي زني؟چرا نمي پرسي اين جا چي كار مي كنم؟
سر بلند كردم خيره به چشماي خيسش بي روح گفتم:
-وقتي از وضعيت زندگي حال به هم زنم خسته شدم يه روز تصميم
گرفتم بفهمم چرا...چرا مني كه عاشق ورزش
بودم چندين جا قهرمان شدم تو تير اندازي،ژيمناستيك...
چرا مني كه زشت نبودم مني كه آروم بودم كاري به كسي نداشتم
مني كه فقط نمره هاي درسيم از تو كم تر بود اين
همه تحقير شدم؛تو سري خوردم هرجا حرف زدم تو دهني خوردم
درد كشيدم
يقه لباسم رو با حرص پايين كشيدم و به رد سوختگي اشاره كردم:
-چرا بايد بسوزم؟چرا ماماني كه تو كشور غريب مي شست چادر
بعضي اوقات سرش مي كرد نماز مي خوند و مثلا
الكي خدارو قبول داشت توي مدرسه جلوي اون همه ادم به خاطر
دعوا با يكي كه به خاطر تو باهاش دعوا كرده بودم
من رو زد؟جوري زد كه سرم شكست.
با بغض و حرص رو به چشماي ناباورش گفتم:
-دردم گرفت شراره!سرم درد گرفت خيلي درد گرفت
بلند قهقهه زدم و گفتم:
-يكم شبيه آدما شدم نه؟ديگه موهام رو قيچي نمي كنم،حموم مي رم
كف حموم نمي شينم شنا نمي كنم ديگه
لباس شب رو با جوراب لنگه به لنگه واسه ي خواب نمي پوشم ديگه
شادي نيستم!
با نيشخند گفتم:
-ديوونم،هنوزم ديوونم!اما نه اون ديوونه ي سابق
يه ديوونه ي جديدم
بازم نيشخند زدم:
-به من مي گين ديوونه...درحالي كه شما من رو ديوونه كرديد با
كاراتون...حرفاتون...خوردم كرديد
من ديوونه شدم چون كسي لياقت عاقل بودنم رو نداشت.
خنديدم و گفتم:
-داشتم مي گفتم...زده بود به سرم با خودم گفتم حتما دليلي داره كه
دوسم ندارن شايد بچشون نيستم مثل رمانا و
فيلما شايد اخر داستان معلوم شه بچشون نبودم و واسه ي همين بهم
علاقه نداشتن اين شد كه يه روز با دست و
پاي لرزون رفتم اتاق مامان از شونه ي روي ميز موهاش رو جدا كردم
رفتم آزمايشگاه و تست دي ان اي دادم.
چشماي شراره گرد شده بود و دستش رو جلوي دهنگش گرفته بود
حق داره كار راحتي نيست اين كه اون قدر از خانوادت زده بشي كه
دنبال دليل بگردي براي جدايي ازشون.
-آرزو كردم،با همه وجودم كه جواب اون تست منفي باشه كه بچشون
نباشم كه خواهرت نباشم كه اين طوري خودم
رو قانع كنم كه بدبخت نيستم بيچاره نيستم فقط چون بچه شون
نبودم دوستم نداشتن.خودم رو قانع كنم كه حق
داشتن بچه واقعيشون رو بيشتر از من دوست داشته باشن
سر بلند كردم و خيره به چشماش گفتم:
-ولي همه چيز برعكس شد بچه واقعي مادري بودم كه چون مي
افتادم زمين و دهنم پر خون مي شد دوباره ميزد تو
دهنم تا ديگه نيفتم!
بچه پدري بودم كه خورد شدنام تو اون خونه رو ميديد و سكوت مي
كرد و نهايت ابراز علاقشم اين اواخر اين بود ك
بلند داد مي زد:
-شادي!
بلند خنديدم و بين گريه مي خنديدم.
بين خنده با گريه ناليدم:
-من خواهر كسي بودم كه هيچ وقت به خواهر كوچولوش عروسكاش
رو نداد!خواهر كسي بودم كه هيچ وقت باهام
بازي نكرد هيچ وقت فيلماي باربي و قصر الماس و درياچه غو رو برام
نزاشت
من خواهر تو بودم و تو خواهرم نبودي
من تو رو دوست داشتم...و تو ازم متنفر بودي.
قانون دنيا اين طوريه...
من يه روز همه رو دوست داشتم ولي همه اذيتم كردن...چون قانون
دنيا اين طوريه.
منم دارم قانونارو حفظ مي شم درس اولش اينه..
-ديگه هيچ كدومتون رو دوست ندارمSmile
دستاي لرزونش رو آورد سمتم با گريه گفت:
-شادي مي دونم دلت شكسته مي دونم خيلي عوضي بودم شايد اگه
اين اتفاقات اخيرا برام نمي افتاد هيچ وقت نمي
فهميدم چه قدر عوضي ام
شادي تو هيچي رو نمي دوني...
شادي من حامله بودم...از دوست پسرم و اون ولم كرد روز عروسي ولم
كرد جلوي همه خارم كرد
من رو خورد كرد مامان به زور بردم به يك زير زمين تاريك يكي رو
اورد روي سرم و به من ترسيده و وحشت زده
گفت بابد بچت رو بندازي!
بلند شد و دستش رو روي شكمش گذاشت و ناليد:
-شادي من براي اولين بار توي زندگيم يه چيزي رو از ته دلم مي
خواستم اونم بچم بود.
براش جوراب خريده بودم وقتي تنهايي مي رفتم بازار تا براش لباس و
عروسك بگيرم به اين فكر مي كردم همه
دوستام ولم كردن همه دوستايي كه تو خوشي فقط دنبالم بودن
دوستايي كه به تو ترجيهشون داده بودم دوستايي
كه..نامردا!
به اين فكر كردم كه كاش بودي،كه كاش وقتي بي هوش بودم بي
خبر از من نمي فرستادنت تيمارستان
با گريه ناليد:
-به خدا مامان گفت فرستادنت مركز درماني
گفت كلي پول داده تا بهترين روانشناسا باهات كار كنن تا خوب شي
گفت كه دكترا گفتن نبايد كسي رو ملاقات كني
و براي همين من خر دنبالت نگشتم
خشك شده نگاهش كردم و اون با همون صداي جيغ هميشگيش
ناليد:
-براي همين ازت غافل بودم از طرفي ام كه يك بچه بدون پدر رو تو
شكمم داشتم مامان تا فهميد رفت دني رو پيدا
كرد و گفت كه بايد باهام ازدواج كنه دنيم باورش نمي شد حامله
باشم قبول كرد.
ولي روز عروسي ولم كرد و رفت.افسرده شده بودم و مامان...مامان
انگار روح نداره شادي!
مجبورم كرد به زور با دستايي كه به زور گرفته بودش من رو برد و
مجبورم كرد بچم رو سقط كنم.
بغضم رو قورت دادم...داشتم خاله مي شدم!
-بچم رو ديدم شادي...بچه سه ماهم رو ديدم.
مامانم انگار نه انگار بي توحه به زجه هام بچم رو كشت...من دوسش
داشتم خيلي دوسش داشتم
از اون روز افتادم يه گوشه مثل افسرده ها و فقط جيغ ميزدم فقط
ميخواستم تو رو ببينم از بابايي كه هميشه تهت
تسلط مامان بود و سكوت مي كرد و ماماني كه عوض شده بود...من
اونا رو نميخواستم كل اون چند ماه رو به اين فكر
مي كردم كه مامان يه بار بهم بدي كرد و من اين قدر خورد شدم...تو
طي اين همه سال چي كشيدي!
اون قدر التماس كردم و لب به غذا نزدم كه آخر يه روز با بابا اومدن
تو اتاقم و گفت كه تو از تيمارستان فرار كردي و
نمي دونن كجايي و به من دروغ گفتن.
به شكمش چنگ زد و گفت:
-منم تنها كاري كه كردم اين بود كه از خونه زدم بيرون...چند وقت
خونه يكي از هم دانشگاهيام زندگي كردم و روپا
شدم،يه خونه اجاره كردم و مامان مدام زنگ ميزنه التماس مي كنه
برگردم پشيمونه يا اداي پشيمون ها رو درمياره
رو نمي دونم ولي با گريه از تو حرف ميزد از اين كه نگرانته و دنبالته
و ازم ميخواست پيدات كنم.
-تو چي كار كردي؟
نشست روي مبل و فين فين كنان گفت:
-اهميت ندادم به حرفاش...تا اين كه فهميدم بيمارستان بستري
شده...فشارش پايين بوده
رفتم بيمارستان،التماس كرد نرم و گفت به حرفاش گوش بدم...
-خ...خب؟
سرش رو بلند كرد و گفت:
-اين همه سال زجري كه كشيدي اين تحقير ها و تبعيض ها همه
دليل داشته شادي!
همش دليل داشته يه دليل بد تر از بچه ي اونا نبودن!
به دسته مبل چنگ زدم و موهاش رو پشت گوش زد و گفت:
-بعد از تولد من به فاصله كمي مامان دوباره حامله ميشه ، يك
پسر!اسمش سانيار بوده
سانيار چند ماهه بوده كه مامان برخلاف ميلش دوباره باردار ميشه و
اون بچه تويي!
دكتر به مامان ميگه از زمان سقطت گذشته و نميتونه تورو بندازه و از
طرفي اين بارداريش خطرناكه عوارض زيادي
داره مامانم راهي نداره.
و مجبور ميشه نگهت داره...
از استرس و فشار زياد شير مامان خشك ميشه و
همون طور كه ميدوني سانيار اسم داداش مرحوم مامان كه مامان اسم
داداشش رو روي پسرش گذاشته و سانيار رو
خيلي دوست داشته.
بابا مسافرت كاري بوده و منم دست پرستارم بودم و پرستار منو برده
بوده پارك.
مامان هفت ماهش بوده و سانيارم راه افتاده بوده.
مامان داشته فيلم مي ديده يهو دردش مي گيره جوري كه ميوفته
زمين و نمي تونه حركت كنه
سانيارم داشته با يك پلاستيك كه روي زمين بوده بازي مي كرده
سانيار پلاستيك رو تو سرش مي كنه و وقتي
صداي جيغ مامان رو ميشنوه ميترسه و ميوفته و پلاستيك دور
گردنش ميپيچه
مامان اون سمت خونه و سانيار اون سمت خونه هر دو ميوفتن زمين
و سانيار كبود شده بوده و نمي تونسته نفس
بكشه مامانم از درد و بي حالي نمي تونسته سانيار رو نجات بده.
سرش رو بلند كرد و به چشماي مبهوتم زل زد و آروم گفت:
-سانيار ميميره و پرستاري كه با من تازه رسيده خونه مامان رو با
كمك همسايه ميبره بيمارستان
تو به دنيا مياي شادي و برخلاف تصور بعد چند ماه توي دستگاه
بودن سالم و سرحال به خونه ميبرنت مامان
افسردگي گرفته بوده و بابا ام كه طبق معمول!اسمت رو پرستار
انتخاب مي كنه
مامان حاضر نبوده ببينتت تو رو مقصر مرگ سانيار ميدونسته بهت
شير نمي داده
بغض گلوم رو چنگ ميندازه و به گلوم با دستم چنگ مي زنم من
مشكل تنفسي دارم يا حال و هواي دنيا خيلي
آلوده است؟
-چند ماه بعدش براي معاينه مامان ميره دكتر و دكتر بهش ميگه
بارداري سختش و مشكلاتي كه براش پيش اومده
باعث شده ديگه هيچ وقت بچه دار نشه مامان مقصر تمام اين اتفاقات
رو تنها در تو ميبينه و تو ميشي مايه عذابش
و مرگ سانيار و بچه دار نشدنش و سر تو خالي ميكرده.
منم كوچيك بودم شادي يه دختر لوس احمق كه بهم بها ميدادن و
به تو نه هر دختر بچه ايم هم باشه احساس قدرت
ميكنه حس مي كردم حتما يه چيزيت پايينه يا عيبي داري كه هيچ
كي تو فاميل دوست نداره كه مي گن نحسي كه
مامان و بابا دوست ندارن منم كم كم ازت فاصله گرفتم.
شدم همون آناستازياي مزخرف قصه سيندرلا كه خيليم زشت و از
خود راضي بود...منو ببخش شادي هممون رو
ببخش
-يه جنين توي شكمش بودم كه به خاطر غلطاي خودش شكل گرفتم
و بعدش من رو مقصر مي دونست؟مني كه
روحم نداشتم؟
مني كه حتي دنيا ام نيومده بودم؟
خفه شدن سانيار تقصير من بوده؟من؟
اگه ام بود...مگه بچش نبودم؟آخرين بچش از دار دنيا...چه طور
تونست؟
-مامان پشيمونه
-منم پشيمونم!
با جيغ ادامه دادم:
-پشيمونم كه چرا اين همه سال مامان صداش زدم،پشيمونم كه
شوهرش رو بابا صدا زدم.
پشيمونم كه اون جا موندم تا مثل سگ ديوونم كنن و بندازنم
تيمارستان
انگشت سبابه ام رو بالا بردم و ناليدم:
-تو بهات رو با بچت دادي تو پشيموني تو پيدام كردي ،تو منو
ننداختي تيمارستان تو تموم اين سال ها دليل تحقير
شدنم بودي اما خودت اين كارو نكردي مامان و بابا اين كارو كردن
تو بحثت از اين به بعد جداس ولي اونا نه!
اومد سمتم و تويه حركت بغلم كرد اون قدر محكم كه بغضم شكست.
آناستازياي بدجنس داستان تو قسمت دوم يا سوم داستان با سيندرلا
خوب شد.
خواهر شد!دوست شد...
ازش جدا شدم و گفتم:
-چه جوري پيدام كردي؟
موهاش رو پشت گوش زد و مثل هميشه با جيغ گفت:
-واي چه قدر اين پسره خوبه
گيج نگاهش كردم كه با هيجان در حال بال بال زدن گفت:
-اسمش رو يادم رفت آران؟آكان؟آكا؟آكوآمن؟
آكواريوم؟آكربات؟آك بند؟
مثل خنگا همين جوري تند تند اسم سر هم مي كرد با چشماي ريز
شده با ترديد گفتم:
-چشماي سياه داشت؟
با هيجان گفت:
-آره؟
پوكر نگاهش كردم و گفتم:
-صداش گرفته بود و چهار شونه و سبزه با موهاي مشكي بود؟
بازم با هيجان دست زد و جيغ زد:
-خودشه!
كلافه گفتم:
-ازش سوال پرسيدي؟
متفكر گفت
-سوال؟آره بهش گفتم چه جوري شادي رو ميشناسي؟
با لباي چفت شده گفتم:
-چي گفت؟
يكم فكر كرد و گفت:
-چون...ب ت چ؟
با حرص جيغ زدم:
-آركا بوده
با هيجان دستاش رو به هم كوبيد و گفت:
-آره اسمش آركا بود
با بهت گفتم:
-چه جوري پيداش كردي
نشست رو كاناپه و گفت:
-در اصل اون منو پيدا كرد بعد دانشگاه تو راه بودم يه ماشين جلوم
وايساد و دوتا پسر پياده شدن يكيش كه همين
آكواريوم بود اون يكي دوستش لاغر تر و بامزه بود اسمش رو يادم
نيست دينا...ديني..دونو..ديا..دايي.دودو
با حرص جيغ زدم:
-ديان؟
با هيجان گفت:
-آره!پياده شدن اومدن جلوم بعد آركا بهم زل زد يهو دوتاشون بازوم
رو گرفتن چپوندنم تو ماشين و خيلي راحت تو
روز روشن دزديدنم.
لبخند محوي زدم و اون باهيجان گفت:
-درحال جيغ جيغ بودم كه آركا گفت خفه شم چون از طرف تو منم
تا اسمت رو شنيدم خفه شدم و خلاصه من رو
بردن يه پارك خلوت و پياده شديم و آركا همه چيز رو آروم آروم برام
تعريف كرد و ديانم هي وسطش مزه مي پروند
بعد آركا گفت كه چند روز ديگه داره ميره يه دزدي بزرگ و احتمالا
ديگه نميبينتت و من بيام ببرمت.
چون اين خونه ام دزديه اون جور كه اون گفت صاحب خونه چين
زندگي مي كنه و آركا ام تو اينستا پيداش كرده
بوده قبلا به اسم دختر باهاش چت كرده و يارو گفته يه همچين خونه
اي تو فرانسه داره و هيچ اقوامي ام نداره و تا
سه سال آينده بر نمي گرده...
آركا ام با خواهرش اومده اين جا و سنگر انداخته
ولي انگار زمان برگشت يارو رسيده و تو بايد سريع تر از اين جا بري
با بهت گفتم:
-آركا همه رو بهت گفت!
خيره به ناخن هاي كاشته شده اش گفت:
-نه بقيه رو ديان گفت
با حرص گفتم:
-دهنت رو آركا...دهنت..هيچي از خودت نداري ،دزد كثيف لباس
زيرشم امروز فردا معلوم ميشه مال مايكل جكسو ن
شراره خنديد و من لبخند زدم.
-نگفت كي برمي گرده؟
-نه!
نگارانش بودم چند حالت وجود داشت يا سرقت كردن و فرار كردن تا
آبا از اسياب بيوفته يا رفته و پليس گرفتتش يا
رفته و افراد باباش گرفتنش!
به در و ديوار خونه زل زدم احتمالا فيلم باركد رو ديده ياد گرفته از
اين كارا بكنه بابا مگه فيلمه
مگه الكيه...اه
-ميخواي برگردي پيش مامان بابا؟
شراره لبخند غمگيني زد و گفت:
-نه...باهاشون دورادور رابطه دارم در حد زنگ و پيام نمي خوام رابطه
زيادي باهاشون داشته باشم...كارايي كه با تو
كردن...كارايي كه با تو كرديم غير قابل جبرانه.
بغض زده و آروم گفت:
-يه خونه كوچيك حومه شهر اجاره كردم...
يك كافي شاپ كوچيك طبقه پايينش داره خيلي كوچولو و خوشگله
دوستام ادارش مي كنن و منم طراح
دكوراسيونش بودم مي توني اون جا كار كني...روي پاي خودت باشي
آركا ام برگرده خوش حال ميشه ميدونم كه دوست داره تو ام كه
چشمات آلبالو گيلاس ميچينه
لبخند محوي زدم
-اگه از اين جا بريم آركا گمم مي كنه
شراره با حرص بلند شد و گفت:
-آركه اگه تونسته من رو به اين راحتي پيدا كنه پس دوباره مي تونه
از طريق من پيدات كنه درضمن خودش آدرس
داده بيام دنبالت الانم بلند شو بريم.
يه شروع جديد؟با شراره؟
بلند شدم و گفتم:
-خدايي الان قابل تحمل تري قبلا لبات اندازه دو قاچ هندونه بود!با
پروتز هاي مزخرفت موهاتم شبيه اسفنج ظرف
شويي كرده بودي زرد و فرفري!
كوسن رو به سمتم پرت كرد و گفت:
-شادي!
-مرگ با اين صداي جيغت
خنديد و خنديدم باور بعضي چيزا بسي سخته!
فكر نكنم اين همه سال از عمرمون يك بارم حرف زدنمون اين قدر
مدتش طول كشيده باشه
كينه ها و حسرتايي كه از شراره دارم...
حالا حالا ها قرار نيست خوب باشه.
با ياد هر خاطره احتمالا قلبم درد ميگيره و حرصي ميشم...ولي اومده
كه جبران كنه
زمان بره ولي ميشه حتما ميشه
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη
#24
فقط قهوه؟
-بله
نگاهم و از مرد گرفتم و از پشت ميز ليمويي رنگ رد شدم و بلند
گفتم:
-يه قهوه ساده
مارگارت از پشت ميز نارنجي رنگش بلند شد و به سمت فنجون ها
رفت و من پشت ميزم نشستم.
كلاه صورتي رنگم رو چپه گذاشته بودم و به طرز بامزه اي با لباس
پيشبندي هاي صورتيم شبيه پلنگ صورتي شده
بودم با هرقدم حس مي كردم آهنگ دادام دادام...دادام دادام دادام
دادام دادامممم
داداراممم از پلنگ صورتي داره پخش ميشه.
موهام جايي بين كمرم بود و انتهاشون رو ديشب شراره افتاد روم و
خيلي كم صورتي كرد و به قول خودش
ميخواست كامل پلنگ صورتيم كنه
هفت ماه!
هفت ماه كه خبري از آركا نبود
زندان نبود
با شراره آمارش رو دراورديم باباش ورشكست شده بود و هيچي پول
نداشت و به آدماي گردن كلفت و خطرناكي
بدهكار بود
باباي آركا افتاد زندان و زن و بچش ولش كردن!
آركا تو هيچ زنداني نيست!
آركا هيچ جا نيست نه خبري از ديان نه يگانه
همشون ولم كردن و آب شدن و رفتن تو زمين
و من؟خب سه ماه پيش خودم رو با اصرار هاي مكرر شراره به پليس
معرفي كردم و خيلي منطقي اداي آدماي
باكلاس و توپ رو دراوردم هنوزم اون روز رو يادمه
با كفش تق تقي وارد اداره پليس شدم و آرايش مليح و پيراهن كوتاه
مشكي و موهاي فر شدم ازم نه يه ديوونه ي
فراري بلكه يه دختر ترگل ورگل ساخته بود بزنم به تخته چشم
حسودام كورشه ايشالا...
نشستم جلوشون پا روي پا انداختم.
و سرد و جدي گفتم:
-من ديوونه نيستم،از تيمارستان فرار كردم چون نگهبان بخش b
قصد شوك زدن غير قانوني بهم رو داشت و مي
خواست اذيتم كنه ترسيدم و فرار كردم اون پسري كه باهام بودم فقط
قصدش نجات من بود...اواسط راهم ازم جدا
شد و من ديگه نديدمش...و از اون زني كه اومد تيمارستان و مارو مثل
احمقا به دروغ اين كه برنامه تلويزيونه ارايش
كرد و شبيه ترنس ها دراورد...براي توهين به اين افراد اين كارو انجام
داده بود
من ازش شكايت دارم چون ما حق نداريم با ديگران حالا توي
هرجنسيت و شكلي توهين كنيم و اون اين كارو كرد و
آبروي ما و اون افراد رو برد.
كل كسايي كه تو اون اتاق نشسته بودن با دهن باز نگاهم مي كردن
يك دكتر روانشناس آوردن و يك زن مسن و
لاغر با يك دفتر دستش.
يك سوالاي عجيب غريب ازم پرسيدن منم ساده جواب دادم اخرش
بلند شد و با لبخند گفت:
-شما ديگه بيمار نيستيد فقط كمي شيطنت داريد
لبخند زدم؛احساس خوبي داشت كلا ادم بودن حس خوبي داشت
اعتراف مي كنم ديوونگي ام احساس خوبي داره
براي همين من تركيب اين دو تا شدم!يك ديوونه ي آدميزادي!
يك شادي ديوونه ي آركا!
يك شادي و يك آركا تو اين دنيا بودن كه تو تيمارستان دوست شدن
فرار كردن عاشق شدن!
دور شدن...نزديك شدن،آدم شدن
عاشق شدن
يك شادي و آركا تو دنياي تيمارستاني دل بستن
غم زده به مشتري ها زل زدم.
يك شادي ديوونه ي آركا...ولي بي آركا!
آركا دقيقا كجايي؟كجايي تو بي من؟دقيقا كجايي؟جا داشت مثل
محسن چاوشي يه فريادي ام بزنم بين آهنگ
خوندنمكه پُرزاي مشتري ها بريزه...حيف كه الانمثلا ادمم!
ماشالا كافي شاپمون خوب گرفته بود كلا تو اين محله پاتوق شده
بوديم.
دختر و پسراي جوون معمولا مشتري هاي اصلي و هميشگي مون
بودن
دكوراسيونش كار شراره بود دور تا دور كافيشاپ مربعي شكل چهار تا
پنجره بود كه پرده هاي فيروزه اي خيلي
قشنگي داشت ميزا رنگا رنگ بودن ليمويي-صورتي-بنفش-پسته اي
روي هر كدوم از ميزا ام يه گلدون كوچولو شبيه قوري بود كه توش
گل هم رنگ اون ميز قرارداشت
پاركت ها سفيد بودن وديوارا ام كاغذ ديواري به رنگاي مخلوط و شاد
داشتن ما هايي هم كه اين جا كار مي كرديم
هركدوم يك رنگ بود لباسامون اما شكلش درست مثل هم بود
-شادي حساب كن ديگه
سر بلند كردم و نگاهم رو از سوفيا گرفتم و به دختر و پسري كه روبه
روم ايستاده بودن زل زدم
منتظر نگاهم مي كردن يهو به موازات گوشام نيشم رو شل كردم و
كامل دندونام رو انداختم بيرون و گفتم:
-ببخشيد!
با كامپيوتر فوري دو تا بستني وانيلي و دو برش كيك شكلاتي
مخصوص رو حساب كردم و رو به پسره با همون نيش
شل مزخرفم فيش رو گرفتم و خب از اون جايي كه از دست تو دست
بودنش با دختره معلوم بود دوست پسر يا
دوستشه بايد حساب مي كرد ديگه.
پسره لبخندي زد و فيش رو گرفت و داد به دختره!
لبخند رو لبام ماسيد و پلك چپم پريد!
دختره ام عادي دست كرد تو كيفش و حساب كرد و با بهت پول رو
گرفتم و گذاشتم تو كشو و اونا با لبخند رفتن!
كل تارو پود وجودم ريخت!دوره آخر زمان به خدا!
چرا دختره حساب كرد؟من جاش بودم با كيفم دو تا ضربه انتهاري
ميزدم تو سر يارو مرتيكه بي ادب لا جنتلمن؟لا
غيرت؟لا مردانگي و شرف؟
بي شرف؟ كلا ساسي اين آهنگه رو خونده ميگه آقامون جنتلمنه
جنتلمنه...احتمالا توهم فانتزي زده !كو مرد
جنتلمن...كو؟يكي نشون بده من برم زنش بشم...
بيخيال درحال وارد كردن سفارشا تو كامپيوتر بودم.
سرم پايين بود و تا كله تو كامپيوتر جا شده بودم.
-ببخشيد!دوتا بستني شكلاتي با دو تا كيك زنجبيلي
-باشه الان
سر بلند كردم و لبخند زدم و لبخند رو لبام خشك شد و چشمام گرد
شد و خشك شده نگاهش مي كردم
خشك شده گفت:
-شادي!
با بهت دستم را به پشت صندلي گرفتم و بلند شدم و مبهوت گفتم:
-دنيز!
با اشتياق نگاهم كرد و لبخند عريضي زدم و گفتم:
-واي دنيز...دنيز محكم بعلش كردم
ازم جدا شد و موهاي فندقي اش رو از جلوي چشماي خمارش كنار
زد و با هيجان گفت:
-باورم نميشه!غير ممكنه!
خيلي لاغر تر ديده مي شد كمي زير چشماش گود رفته بود.
بلند شدم و رو به سوفيا گفتم:
-سوفي چند دقيقه جاي من بشين الان ميام.
سوفيا سري تكون داد و دست دنيز رو گرفتم و با هيجان پشت يكي از
ميزا گوشه سالن نشستيم و دستش رو گرفتم
و با لبخند نگام كرد و گفت:
-چند سالي ميشه نديدمت فكر مي كردم گمت كردم اين جا
خوبي؟درمان شدي؟خانوادت هنوزم...
ابرو بالا انداختم و با تيش شل گفتم:
-آره خانوادم بعد از اين كه از تهران اومديم اين كشور انداختنم
تيمارستان منم اون جا با يه پسر ديوونه آشنا شدم
با هم فرار كرديم از تيمارستان و تو اين بين فهميدم پسر ديوونه ي
كه اسمش آركاس دزد بوده و بانك باباش رو
ميزده چون باباش خيلي اذيتش كرده بوده و آركا خواهرشم كشته.
بعد از اون جايي كه به شادي مُخ مرغي معروفم عاشقش شدم و بعد
يه شب ولم كرد گفت شادي دارم ميرم بانك
بزنم اگه برنگشتم برو.
البته باز بعدش اوند گفت نرو...بعدش رفت و الانم چند ماهه خواهرم
پيدام كرد و فهميدم حامله بوده بچش افتاده و
عذاب وجدان گرفته و من رو اورد اين جا شروع كردم به كار عقلمم
الان نيم چه سالمه...اينم از داستان من...تو چه
خبر؟
نفس عميقي كشيدم و منتظر دنيز رو نگاه كردم پلك چپش پريد و
مبهوت گفت:
-شادي!
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-جون دلم؟
چند بار خودش رو باد زد و گفت:
-واي!
بلند زدم زير خنده و مبهوت هم چنان نگام مي كرد
به دستش نگاه كردم يادمه عاشق يه پسره بود ميخواست بياد
خواستگاريش.
با بهت گفت:
-تو تيمارستان بودي!اما موقعي كه توي ايران اوردنت پيش من براي
مشاوره بهشون گفتم مشكلت حاد نيست فقط
نبايد اذيتت كنن
گفتم نبرنت كشور ديگه...گفتم نابودت مي كنن.
با نيشخند گفتم:
-آره به عنوان روانشناسم همه اينارو گفتي ولي اونا از تو بيشتر
بارشون بوده انگار تصميم گرفتن رواني ام و
انداختنم تيمارستان!البته اين اواخر واقعا روانيم كردن.
با بهت نفس عميقي كشيد و گفت:
-گفتي پسره اسمش آركاست؟مشكلش چي بود؟
-دقيق نمي دونم دكتر خوشگله،فقط مي دونم بعد مرگ خواهرش
خل شده بوده اما من رو هيچ وقت اذيت نكرد.
ابرو بالا انداخت و دستم را فشرد و گفتم:
-قرار بود با كامران ازدواج كني چي شد؟
برگشت و خيره به پنجره ساكت شد.
هميشه همين طور بو .بغض كه مي كرد مي گشت دنباله پنجره تا
بهش خيره بشه اون موقع ها ام تو ايران داستان
زندگيم و بدبختي هام رو كه ميشنيد زل ميزد به پنجره مطبش.
برگشت و خيره به دستاي سفيدش گفت:
-كامران مرده و منم يه مدت مثل تو ديوونه شدم بودم انگار افسرده
شدم و كارم رو ول كردم اما الان برگشتم رو كار
يكي از استادام اين جاست براي پايان ارشدم بهم يه وظيفه داده خوب
كردن يه پسر تو دنيا فقط چند نفر اين
بيماري رو دارن
بايد اون رو خوب كنم پسره تركيه است چند وقت ديگه پرواز دارم
برم تركيه اون رو كه درمان كنم برمي گردم ايران
نمي دونم استاده در من چي ديده كه ميگه من اونو خوب كنم ولي
چاره اي ندارم.
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-اسم پسره چيه؟
بيخيال شونه بالا انداخت و گفت:
-ميلاد...ميلاد آتشزاد
چه قدر فاميلش آشناستاه كجا شنيدمش!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-پسر عموي فرياد آتشزاد خواننده معروفه
البته اون جوري كه من آمارش رو دراوردم پسر عموي تني نيستن
ولي همه پسر عمو ها فاميلشون آتشزاده خانواده
عجيبين.
گيج ابرو بالا انداختم و گفتم:
-واقعا براي كامران متاسفم!جوون مرگ شد بدبخت.
چشماي دنيز گرد شد و خودمم از تسليت گفتنم خندم گرفت لبخند
محوي زد و گفت:
-مرسي
گيج گفتم:
-الان اين ميلاد تيمارستان ؟
موهاش رو با ناز پشت گوش زد و گفت:
-نه بابا پولدارن خيلي...تا ميبرنش تيمارستان باباش ميارتش بيرون تا
دلت بخواد روان شناس عوض كرده و همشونم
سه روز نشده با وحشت كارشون رو ول كردن و بيخيال پسره شدن
منم بايد يه فرم جديدي برم تو نخش كه منم
مثل بقيه شوت نكنه بيرون.
لبخند زدم و لبخندش چال گونش رو به نمايش گذاشت چال دوست
داشتم ولي خدا نداد!
هعي خدا...شكرت
دستش رو تو كيف مشكيش كه روي ميز بود برد و كارت طلايي
رنگي روي ميز گذاشت و گفت:
-آدرس مطبمه يه چند وقت ديگه فرانسه ام بعدش ميرم تركيه
خواستي ميتوني بياي
لبخندي زد و گفت:
-نه به عنوان مشاور و مريض به عنوان دو تا دوست و كسي كه با يه
پسر رواني سرو كار داشتي حتما ميتوني با
استفاده از تجربياتت براي خوب كردن اين پسره ميلاد كمكم كني.
نيشم شل شد و دستش و فشردم:
-حتما...
بلند شد و گفت:
-يه مريض اين ساعت دارم مطبم همين دور و براست براي همين
اومدم اين جا بايد برم مواظب خودت باش.
بغلش كردم و ازش كه جدا شدم پشتش رو كرد و كيفش رو روي
شونه اش انداخت و خواست بره كه گفتم:
-دنيز!
برگشت و با چشماي ريز شده گفتم:
-فكر كنم آركا يه مدت مخفي شده تا آبا از آسياب بيفته به نظرت
كجا مي تونه پنهون شده باشه؟
لبخندي زد و گفت:
-پسرا هميشه يه دوستي دارن كه پيشش بمونن يا يه مكان خاص كه
تنهاييشون رو بگذرونن
بگرد و پيدا كن!
لبخند شلي زد و نيشم شل شد دست تكون داد و به سمت در
رستوران رفت،عه طفلي هيچي نخورد!
لب گزيدم و از كافي شاپ كه خارج شد با حرص گفتم:
-من هيچ آدرسي ازش ندارم نه ازش نه از ديان و يگانه...
پيدا كردنش غير ممكنه!
كلافه نفس عميقي كشيدم و برگشتم سر كارم.
از سوفيا تشكر كردم و بلند شد و سر جام نشستم.
***
كليد رو تو قفل چرخوندم وارد خونه شدم و برقارو روشن كردم وارد
راه رو شدم و برق راه رو رو هم روشن كردم. از
تاريكي متنفر بودم.
وارد اتاق شدم و بوليزم رو بين راه دراوردم و انداختم رو تخت و
داشتم گيره موهام رو باز مي كردم كه در حموم با
صداي قيژ آروم كشيده اي باز شد و سكوت خونه و همچين صدايي
باعث شد قلبم يه لحظه وايسه يهو سايه اي با
سرعت از حموم خارج شد و تا اومد بيرون با ديدن صورت خوني و
موهاي خيس و سياهش كه تا كمر دورش ريخته
بود جيغ فرابنفشي كشيدم:
-يا موسبن جعفر
با چشماي بسته جيغ زدم:
-به نام پرودگار جهانيان خداااا.
يا حضرت عباس خداااا دور شو اي ابلي
به ياد مهد كودك دستم رو، رو هوا گرفتم و مشت كردم و گفتم:
-بسم االله رحمن الرحيم دم شيطون رو ميگيريم و ميندازيمش بيرون
پوف پوف دور شو
سردي دستش رو دور مچم حس كردم و باز جيغ زدم:
-كثيف،گناهكار خائن رانده شده از بهشت خاك برسر بي لياقتت
هوري هارو ول كردي اومدي چسبيدي به ما برو
گمشو
صداي جيغش باعث شد چشمام رو با بهت باز كنم:
-شادي چه مرگته روان پريش
با بهت نگاش كردم عه اين كه شراره است!
شراره...عه..
با حرص حوله رو روي صورت سرخش كشيد و نصف صورتش مثل
قبل شد و با حرص گفت:
-خير سرم ماسك زد لك گذاشتم رو صورتم
با بهت به رنگ موهاش نگاه كردم و عصبي گفت:
-هي گفتي شبيه جادوگر گيم آف ترونز موهام قرمزه مثل اون پير و
زشتم رفتم موهام رو مثل تو تيره كردم اي بابا
خيلي وقت بود ديگه زياد آرايش نمي كرد لباش رو شبيه دمپايي
ابري نمي كرد،آدم شده بود بچم!
با حرص حولم داد و با غر غر گفت:
-زهرم تركيد به من ميگه رانده شده از بهشت
مگه من شيطونم!
بلند خنديدم و به سمت خارج از اتاق رفت و داد زدم.
-من شام پاستا مي خوام.
بلند داد زد:
-كيك خودم كيك پختم.
با چشماي ريز شده نگاهش كردم كه بلند خنديد و رفت.
بلند داد زدم:
-نهههههههههههههههههه.كيك ،غذا نيست
خودمم نفهميدم چي گفتم خودم رو پرت كردم رو تخت و چشمام رو
بستم
نيم ساعت بعد رو زمين نشسته و داشتيم سر ته قابلمه تو سر هم مي
كوبيديم!
كلا خونه مجردي تو رمانا و فيلما با مال ما فرق داشت ما ديرمون كه
مي شد با بخار كتري لباس اتو ميكرديم،جوراب
هم و ميپوشيديم...
ما همه كاري مي كرديم.
مي ديدم گاهي دوست پسراش زنگ مي زدن و اون تلفن رو جواب
نمي داد فكر مي كنم آدم شده!
و يواشكي با مامان گاهي حرف ميزنه و آمار منو ميده مي گه مامان
مي خواد ببينتم بابا مي خواد ببينتم مي دونم تو
قصه ها تهش خانواده ها به هم مي رسن تو فيلم تركي ها و كلا دنيا
مي خواد به همه نشون بده آخر بايد بخشش
كرد.
عشق به هم هديه كرد ولي من تمام عمرم رو عذاب كشيدم و قرار
نيست به خاطر اين كه همه بگن افرين شادي چه
قدر دلش بزرگه و بخشش زياده ببخشمشون من نمي بخشم،هيچ
وقت
حتي سر خاكشونم نمي رم نمي خوام هيچ بلايي سرشون بياد خوش
باشن ولي از من دور باشن...
*
رسيد و سمت مرد گرفتم و با لبخند پول رو به سمتم گرفت و با نيش
شل گفتم:
-روز خوش
از كافي شاپ خارج شد و نفس راحتي كشيدم.
به دختر و پسرا زل زدم و دستم رو كلافه زير چونم زدم...
-خانوم شادي...
سرم رو بلند كردم و مبهوت به مرد روبه روم زل زدم چشمام گرد شد
و با بهت بلند شدم و چند بار پلك زدم تا
مطمئن شم خودشه.
خدايا اين اين جا چي كار مي كنه؟
مرد بور سي و هشت سي و نه ساله با همون كت شلوار و اسلحه اي
كه مي دونستم زير كتشه همون مامور اف بي آي
كه آركا تو مركز خريد گفت يارو دنبالشه و از باباي اركا پول مي گيره
تا اركا رو شخصا پيدا كنه.
با بهت گفتم:
-من بي گناهم!
چشماش گرد شد و با سرعت گفتم:
-ديوونه ام نيستم،هيچ خلافي ام نكردم فقط يه تير زدم به يه مردي
كه داشت يگانه رو مي زد يگانه ام همون
كاملياي دوست ديان،ديانم دوست آركاعه،آركا ام كه...
-مي دونم!
با بهت ساكت شدم نگاهم كرد و نيشخند زد و كارتش رو بالا گرفت و
رو به سوفيا كه با تعجب نگاهش مي كرد گفت:
-چند لحظه وقت همكارتون رو ميگيرم.
سوفيا گيج سر تكون داد و بلند شدم و دستم رو به ميز گرفتم تا
نيفتم!
نكنه آركا رو گرفتن..مثل خنگا داشتم همه چي رو بهش مي گفتم آخ
شادي دهن گشادتو ببند يك بار اه.
پشت ميز نشست و منم روبه روش نشستم به پشت صندليش لم داد
و كت مارك و سياهش جدي تر نشونش مي داد
خيره بهم نگاه كرد و گفت:
-من از باباي آركا پول جدا گرفته بودم تا كارم رو ول نكنم و هرجور
شده سارق بانكش رو پيدا كنم.
فهميده بودم حتما مشكل دزد خصومت شخصيه
و اين كه زرنگي دزد و تيزيش بد جور عصبيم مي كرد.
سوفيا به سمتمون اومد و رو به ماموره گفت:
-چي ميل داريد؟
مرد بدون نگاه كردن بهش خيره به من گفت:
-آب لطفا!
خاك به سرت كنن آدم مياد كافي شاپ آب بخوره بعد پول بده؟خو
برو سرت رو بكن تو شير سينگ دست شور
دسشويي خنك و گوارا چند بار تست كردم صد در صد تضميني!
سوفيا كه رفت خيره به چشماي روشن مرد زل زدم و ادامه داد:
-اين شد كه گشتم دنبال گذشته ي باباي آركا اون موقع نمي دونستم
باباشه!
فهميدم با بچه هاش چي كار كرده دشمن اولش مي تونستن اونا
باشن،خواهر اركا رو پيدا كردم تو دانشگاه بود دختر
خوشگلي بود و تو ديد!
با ديان...دانشجوي وكالت يه پسر ساده كه تو يتيم خونه با هم بودن
قبلا آمارشون كه دراوردم فهميدم آيلا و ديان
نامزد كردن اون جور كه شنيدم عاشق هم بودن ولي خبري از آركا
نبود.
گيج نگاهش كردم كه چند بار سرفه كرد و ادامه داد:
-رفتم با آيلا حرف زدم گفتم جلوي آركا رو بگير گفتم ميدونم دنبال
انتقامه دركش مي كنم باباش عوضيه ولي
جلوش رو بگير...
آيلا ام گريه كرد و گفت بهش وقت بدم.
ولي نتونست جلوي آركا رو بگيره آركا انتقام مي خواست شب سرقت
رو يادمه هم زمان با آدماي باباي آركا و پليسا
افتاديم دنبال آركا.
تو يك كوچه گيرش انداختيم آركا رو...
پشتش ديوار بود و وقت نداشت بره بالا هدف گرفته بودمش مجبور
بود و اسلحه اش رو برد بالا تا شليك كنه بهم
همون لحظه آرلا كه اومده بود اون جا تا جلوي داداشش رو بگيره
اومد وسط تا بگه شليك نكنه ولي بد موقع پريد
جلو ،گلوله خورد به سينش و افتاد زمين جلوي چشماي ديان و خود
اركا مرد!آرلا مرد و آركا قاتل شد آركا ام
نتونست بمونه فرار كرد...ديگه پيداش نكرديم.
سوفيا با ليوان آب به سمتمون اومد و ليوان بزرگ ليمو و برگ نعنا
انداخته بود،چه خوشگل!
مرد سري تكون داد و سوفيا ام رفت.
منم كه كلا ادم نبودم ازم سفارش بخواد
هعي خدا...كمي از آب رو خورد و بعد چند لحظه ادامه داد:
-بعدشم كه بعد چند سال عكس اركا رو تو ليست فراري هاي
تيمارستان فرانسه پيدا كرديم.
اومدم دنبالش اين جا و آركا ام به شعبه بانك اصلي باباش تو اين جا
دوباره سرقت كرده.
باباش وقتي فهميد آرلا مرده و آركا پسرشه خيلي بهش شوك دست
داد و اما همچنان پول براش مهم تره و كامليا رو
دزديد تا ديان و اركا رو گير بندازه اما كاري از پيش نبرد منم ديگه
باهاش همكاري نمي كنم آركا بعد از سرقت
آخري گم و گور شده...و مي خوام بهت بگم كه پيداش كن نزار دوباره
مثل قبل شه فكر كنم ميترسه بهت آسيب بزنه
واسه همين ازت دور شده سعي كن كمش كني راضيش كن معرفي
كنه خودشو خلافش سنگينه!
گيج گفتم:
-جايي كه آركا به آرلا تير زد...كجا بودين؟
كمي خيره نگام كرد و متفكر گفت:
-پاركينگ...درست نزديك شعبه بانك قبل از ورشكستگي...محله
passyرو مي شناسي؟
سر تكون دادم و دفتر چه اي از جيب كتش دراورد و يا خودكار
مشكي رنگي ادرس رو نوشت.
منتظر نگاهش كردم و براي عادي جلوه دادن گفتم:
-همين طوري ميخوام بدونم نياز به آدرس نبود.
ابرويي بالا انداخت و گفت:
-باشه،من بايد برم تونستم ادرست رو از ادره بگيرم جايي كه رفتي
خودت رو معرفي كردي اميد وارم اون قدر كه
فكر مي كنم باهوش باشي!
سرتكون دادم و دستش و به سمتم گرفت و دست دادم و سري تكون
داد و پشتش و كرد و زير لب گفتم:
-بي قواره
رفتم سر جام نشستم و سوفيا ابرويي بالا انداخت و درحال بستن
پيش بندش گفت:
-چه خبره؟ملاقاتيت زياد شده!
نيشخندي زدم و گفتم:
-اونم چه ملاقاتي اي!
برگه آدرس رو تو جيبم گذاشتم و كلاهم رو يه دور كامل رو سرم
چرخوندم...آركا تو كجايي!
***
جلوي آينه ايستادم و موهام رو محكم با كش بالاي سرم بستم و
خواستم از اتاق خارج شم كه شراره وارد شد و با
بهت گفت:
-كجا؟
كولم و رو دوشم انداختم و گفتم:
-يه جايي رو پيدا كردم آركا اون جاست فكر كنم.
شراره با هيجان دست زد و گفت:
-جون...
خواستم رد شم كه يهو جيغ فرا بنفش كشيد انداختتم رو تخت و با
بهت گفتم:
-آرام حيوان!
دوييد در كمد رو باز كرد و گفت:
-يه در صد فكر كن آركا رو ببيني،شبيه پشم بز شدي
گيج نگاهش كردم كه يه كيف صورتي بزرگ آورد پرت كرد جلوم و با
بهت گفتم:
-مي خواي چي كار كني!
لبخند خبيصي زد و قيچي رو برداشت و باز بسته اش كرد و گفت:
-بكوبم از نو بسازم!
با چشماي گرد شده نگاهش كردم كه اومد جلومنشست.
-دست بهم بزني جيغ ميزنم.
گونم رو قاب گرفت و با حرص به چشماي گردم نگاه كرد و گفت:
-تا كي مي خواي شبيه بچه ها بگردي!
بزرگ شدي خيلي وقته هيجده سالگي و گذروندي مثل بچه ها نباش
تو الان يه دختر جووني!
كمي فكر كردم...راست مي گفت
شبيه پاچه بز شده بودم لبم رو فشردم و هيچي نگفتم و خودش
فهميد حرفي ندارم شروع كرد به شمع انداختن
صورتم و با هر بار كشيدن شمع جيغ مي زدم ما زنا چه قدر بدبختيم!
رو صورتم يكم كرم زد و بعد خط چشم كشيد و ريمل،مثل خنگا
نگاهش مي كردم.
هي نيشش شل تر مي شد هر لحظه!
رژ لب تيره و ماتي رو لبام كشيد و موهام رو با اتو مو لخت تر از قبل
كرد رفت و يه تي شرت مشكي با كت قرمز آورد
شلوار جينمم كه مشكي بود آل استاراي مشكيمم انداخت رو تخت و
با هيجان نگاهم كرد لباسارو پوشيدم و داشتم
بند كفش رو ميبستم كه نگاهم به آينه خورد.
-جلل خالق معشيت خدا رو نگاه
چه قدر عوض شدم شبيه اين دختر گوگوليا! مرتبا و شيكا...مثل
شراره...سوفيا!
لبخند محوي زدم
چشمام قشنگ شده بود و قرمزي كت زيادي به پوستم ميومد...
حالا خوبه برم ماست شم آركا نباشه!
خب نباشه...تنوعه ديگه!
برگشتم و شراره با هيجان نگام ميكرد براش بوس فرستادم و با
سرعت از اتاق خارج شدم.
اميدوارم آركا باشه...اميدوارم!
در حال خارج از خونه جيغ زدم:
-مرسي آتيش پاره!
صداي خندش رو شنيدم و در رو بسته نبسته با سرعت از پله ها
اومدم پايين كه شونم خورد به شونه يكي و شونه
چپم درد گرفت و شونه راستش از شونه چپم رد شد و خورد به ديوار!
با بهت برگشتم و گفتم:
-ببخشي...
صدام خفه شد و مبهوت دست لرزونم رو آوردم بالا و موهام رو از
جلوي چشمام كنار زدم،تا ببينمش!
خودش بود،مامان!
الان كه دوباره لاغر شده بود حالا بيشتر شبيه بوديم با اين همه
شباهت در تعجبم چه طور اون زمان فكر مي كردم
بچش نيستم!
شايد فقط رنگ چشمام تفاوت داشت شايد فقط روشني و تيره گي
پوست كمي تفاوت داشت.
اما چونه و موهاش و ابرو هاولباش حتي اخماش...شبيه بود.
نيشخند زدم و مبهوت آروم گفت:
-شادي!
خيره و متفكر نگاهش كردم اهل ارايش نبود ولي مرتب و شيك مي
گشت جدي بود
خوش تيپ بود،مامان بود...نبود!
-شادي!
دوباره صدا زد قصد نداشتم جواب بدم يه عمر مامان صداش زدم و
جواب نداد و اگه جواب داد با داد و فرياد داد با
حرص و كينه جواب داد.
جواب بدم؟نمي دم...نمي دم...جواب نمي دم!
اين بار صداش لرزيد. كمي لاغر تر از حد معمول شده بود حتما غصه
شراره رو خورده من كه آدم نيستم!من حيوونم
خودش يه بار موقعي كه مي زد تو دهنم مي گفت حيوونم،حيوونم
چون دس
وقت جواب دادن بود اين همه سال بي چاره گيم
عذابم اون همه داغون شدنم تو تيمارستان...بايد تلافي مي شد تو يك
كلمه..تو يك جمله.
بايد تلافي شه...تلافي نشه بغض مي شه.
سابيدن دندون روي هم ميشه تلافي نشه نميشه
بايد بشه...بايد بشه!
-ببخشيد...شما؟
خشكش زد!دستاش جايي بين من و خودش رو هوا موند و دهنش
نيمه باز موند اخمام رو در هم كشيدم و متفكر
نگاهش كردم و جدي گفتم:
-همسايه نيستن،اگه با خواهرم كار داريد تو خونه است من عجله دارم
ببخشيد
-دخترم!
خشكم زد و پاهام قفل شد نفسم گرفت و به بند كيفم چنگ زدم
خودم رو كنترل كردم و نيشخندي زدم و برگشتم
و به چشماي ناباورش زل زدم
-فكر مي كنم اشتباه گرفته باشيد،من مامانم رو قبل از تولد از دست
دادم حتي بهم شيرم نداده اسمم رو پرستارم
انتخاب كرده و بيشتر از يك سال تو تيمارستان بودم چون ديوونه
شدم.
لبخند شيكي زدم و گفتم:
-از اون جايي كه دانشگاه نرفتم دخترتون از دوستاي دانشگاهمنيست
تو مدرسه و دبيرستانم دوستي نداشتم...اابته
شايد دخترتون تيمارستان بوده باشه..؟
سر تكون دادم و با لبخند گفتم:
-آدمايي كه ميرن ديوونه خونه وقتي بر مي گردن كه خوب شده
باشن...وقتي ام كه خوب بشن خيلي چيزا يادشون
مياد..مثلا اين كه چي شد كه ديوونه شدن...اين كه كيا ديوونش
كردن...
رو به روش ايستادم و يقه برگشته شده ي كت ليموييش رو درست
كردم و با لبخند ادامه دادم:
-اميدوارم دخترتون وقتي از تيمارستان برگشت يادش نياد چيا بهش
گذشته...وگرنه حتما دختر بدي ميشه.
چشماش غرق اشك شد و ازش رو برگردوندم و بابا رو گل به دست و
ناباور چند پله پايين تر ديدم...پدر...كوه
استوارم دست هاي نوازش گر و مهربانش...لبخند خسته و پيرش...
چه مزخرف...باباي من فقط بلد بود داد بزنه شادي و بعدشم تو اتاقم
زندونيم كنه از همون ٤يا ٥سالگي تا قبل
تيمارستان...
ابرو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
-خدافظ!
از پله اخر كه پايين رفتم مامان دستش رو به ديوار گرفت و بابا فوري
بازوي مامان رو گرفت.
از ساختمون خارج شدم.
چه پايان خوشي!
كاغذ آدرس و بلند كردم و بهش نگاه كردم.
نفس عميقي كشيدم.
مطمئنم رفته جايي كه خواهرش و كشته.
اگر من خواهرم و مي كشتم.
اگر به اندازه آركا مريض خواهرم بودم.
اگر خودم و سرزنش مي كردم...مي رفتم كجا؟
قاتل به محل حادثه برمي گرده!
تاكسي گرفتم و تو كل راه هندزفري تو گوشم بود.
اگه خواهرم و كشته بودم.تو روزاي خاص مثل تولدش امشب مي رفتم
اون جا...جايي كه كشتمش.
و اگر اون جا آروم نشدم مي رم سر خاكش!
تاريخ تولد آرلا رو روي گردنبندش ديده بودم.
خيلي ريز به لاتين هك شده بود و احتمالا اونگردنبند كه آركا بهش
حساسيت داشت و براي تولد به خواهرش داده
بوده.
بي چاره ديان...عاشق آرلا بوده.
چه طور آركا رو بخشيده؟حتما ميدونسته كه آركا قصد كشتن تنها
كَسش و نداشته.
عمدي نبوده...بلاخره با هم بزرگ شدن!
تاكسي كه نگه داشت حساب كردم و پياده شدم تو كُتم كمي جمع
شدم.هوا كمي سرد بود.
به سمت در هاي ورودي پاركينگ رفتم بسته و متروكه بود.
جلوش پر از آشغال و خاك بود.
معلوم بود پلمبه.لب گزيدم و دست به جيب پاركينگ و دور زدم و با
چشماي ريز شده ساختمون و نگاه كردم.
تو كوچه پشتي يك پنجره كوچيك روي ديوار نزديك سقف قرار
داشت كه درش نيمه باز بود و قفلش و اگر دقت مي
كردي ميديدي كه شكسته.
به اطراف نگاه كردم.كسي تو كوچه نبود.
با سرعت رفتم سمت سطل آشغال و پام و روي لبه بزرگش گذاشتم و
دستم و به ديوار بند كردم و با زور خودم و بالا
كشيدم و با زور و ه ن ه ن زانوم و آوردم بالا و رو لبه گذاشتم.هوف.
خودم و كشيدم داخل كه سرم خورد به قسمت بالاي پنجره و به
خاطر درد سرم هول شدم و دستم و رها كردم و
افتادم پايين و جيغ وحشت زده اي كشيدم و توقع پوكيدن داشتم،اما
افتادم رو يه چيز تقريبا سفتي!
صداي آخي شنيدم و چشماي گرد و وحشت زده ام و باز كردم و با
دهن نيمه باز زل
زده به قيري هاي سياهش آروم و نفس نفس زنون گفتم:
-آر...كا!
با سرعت كنارم زد و افتادم زمين و با بهت نگاهش كردم.
فوري نشست و موهاي در هم برهمش و به بالا هدايت كرد و دستش
و رو سينش گذاشت و با بهت گفت:
-شادي!
خيره نگاهش كردم و بلند شدم و زانوي راستم درد گرفته بود و باعث
شد اخمام بره تو هم.
فوري بلند شد و به تي شرت مشكي جذبش زل زدم و جيغ زدم؛
-چرا اين جا قايم شدي؟
خيره نگاهم كرد و گفت:
-اين جا قايم نشدم...پيش ديانم.
امشب اومدم اين جا.
يهو نگاهش خيره به سرتاپام شد و يك قدم سمتم برداشت و بين
نفساي قفل شدش گفت:
-اين طوري...اومدي اين جا؟
خيره نگاهش كردم كه چنگ زد به موهاش و يهو اومد جلوم و بازوم و
گرفت و توصورتم غريد:
-شادي مي خواي ديوونم كني؟با اين سر و وضع اين وقت شب اومدي
اين جا گور منو بكني؟
با حرص نگاهش كردم.دلم تنگش بود.
تنگ چشماش.اما عصبي بودم.
دستم و بردم بالا و كف دستم و رو گونش فرود آوردم.صدا تو
پاركينگ منعكس شد و سرش به چپ و متمايل به
پايين باقي مونده بود
آب دهنم و قورت دادم و با بغض گفتم؛
-مي دوني چند ماهه ولم كردي؟اون وقت دومين جملت بعد از صدا
زدن اسمم اينه با اين وضع اومدم اين جا؟
زدم به سينش و هولش دادم و داد زدم:
-اين چند وقت اصلا ياد من بودي؟
سرش به همون حالت بود و فكش قفل شده و نمي تونست حرف
بزنه.
با بغض داد زدم:
-اصلا مي دوني چيه فقط پيدات كردم تا بهت بگم برو گمشو!
اشكم و با پشت دست پس زدم و هولش دادم و پشت كردم بهش و
رفتم سمت همون پنجره
و من رو به عقب كشيد سمت خودش و از پشت
گفت:
-يوني فرم صورتيت خيلي بهت مياد.
با بهت و قلبي كه يكي در ميون مي زد خشك شده به روبه روم زل
زده بودم.از كجا مي دونست يوني فرمم صورتيه؟
با بهت تو همون حالت مونده بودم كه دوباره صداي گيراش و شنيدم:
-كلاه صورتيم بهت مياد.حتي وقتي كلافه ميشي و از خستگي
يواشكي مياي بيرون از محل كارت وخودت و خم و
راست مي كني تا خستگيت از بين بره
خشن تر و آروم تر گفت:
-حتي وقتي موهات و باز مي كني و با اون پسر زرده همكارت مي گي
و مي خندي.
يا وقتي اون موقع شب برميگردي خونه پيش شراره و حواست نيست
يكي مثل من تو تاريكي داره نگات مي كنه.
با دهن نيمه باز دست ازادم و جلوي دهنم گذاشتم.
با سرعت برم گردوند وو براي كج نشدن دستم و روي سينش گذاشتم
وكمي از زمين بلندم كرد تا به چشماش برسم.رو پنجه پا بلند شده
بودم
-.مي بيني خانوم كوچولو...من هميشه تو اين مدت مراقبت بودم.
خشك شده نگاهش مي كردم كه نيشخندي زد و ازم فاصله گرفت و
با چشماي گرفته گفت:
-امشب تولد آرلاست و من قاتلشم...
دست برد پشتش و اسلحه اي دراورد و رو هوا گرفتش و گفت:
-ميبيني شادي...با اين آرلا رو كشتم.چند سال پيش از يه خلاف كار
خريدم تا اگر تو دزدي گير افتادم ازش استفاده
كنم.فقط يه بار ازش استفاده كردم اونم موقعي بود كه خواستم به اون
پليسه شليك كنم.ولي آرلا پريد جلوم...چند
روز مونده به عروسيش تير خورد.لباس عروس انتخاب كرده بود و تير
خورد.
بغض كردم...سرش و به دست گرفت و با بغض گفت:
-من كشتمش.من حتي نمي دونستم اسلحه چه جوري كار مي
كنه.من حتي نمي دونستم چه جوري بازش كنم...تير
هاش و بشمرم.
تمام اين مدت اين اسلحه رو داشتم.
قبل تيمارستان رفتنم انداخته بودمش تو كانال كولر نزديك جايي كه
بودم.رفتم برش داشتم.
اوردمش اين جا...براي امشب.
گيج نگاهش كردم.
بلند خنديد و گفت:
-من انتقامم و گرفتم شادي.از رئيس تيمارستان...
انتقامم و از اون عوضيم گرفتم چون تو رو اذيت كرد.اطلاعات لب
تاپش و قبل فرار ريختم تو يك فلش و ديشب بعد
چك كردن فلش فهميدم كلي جرم داره و كلي آدم تو تيمارستانش بر
اثر شوك مردن و دليل مرگشون و الكي جلوه
داده.اطلاعات و دادم به يگانه.خبرنگاره.پخشش كرد.يارو رو امروز
گرفتن.
خيره نگاهش كردم و خواستم برم سمتش كه بلند خنديد و گفت:
-نيا جلو شادي.نيا.
بين خنده اسلحه رو گذاشت كنار شقيقه اش!
نفسم رفت و مبهوت نگاهش كردم.
با خنده گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق پايان تلخ داستان ها بودم؟
تنها يه صدا از هنجره ام خارج شد.يك كلمه گنگ بين لرزش
صدام.بين بغضم بين وحشتم.
-ن...نه
با بهت ناليدم:
-آركا...
با بغض خنديد و گفت:
-به تو ام آسيب ميرسونم،نبايد اين جا مي بودي
نبايد اين صحنه رو مي ديدي من زنده موندم تا انتقامم رو بگيرم...و
بيشتر زنده موندم چون...
يهو سكوت كرد و خيره به چشمام گفت:
-راستي نگفته بودم دوست دارم نه؟
با بهت دستم رو، رو دهنم گذاشتم بغض كرده جيغ زدم:
-خودت رو بكشي منم خودم رو مي كشم.
با لبخند گفت:
-نه،بايد به جاي دوتامون زندگي كني...
خيره نگاهم كرد و گفت:
-بيماريم دوباره برگشته،بهت آسيب مي زنم
مثل آرلا،پليس دنبالمه بابام رو بي چاره كردم...
با بغض رفتم سمتش دهنم باز مي شد ولي بغض نميزاشت حرف بزنم
دستم رو چنگ گلوم كردم و صدامگم شده بود
-ن...ه...نه!
بلند و با بغض خنديد و گفت:
-هيچ وقت وقتي بچه بودم فكر نمي كردم اين طوري بميرم...
با بغض و گريه دستم رو به ديوار گرفتم و يك قدم به سمتش
برداشتم.
-من خ...خيلي...
لبخند زد و گفت:
-منم دوست دارم
ماشه رو كشيد...ماشه اسلحه رو درست كنار شقيقه اش كشيد.
ضربان قلبم و جيغي كه تو عمرم نكشيده بودم.
جيغي كه كل وجودم رو ازم گرفت.
روحم و از تنم جدا كرد!چشمام رو بسته و پشت سر هم و مرتبا جيغ
مي كشيدم...
پايان كدوم داستان تلخي خوش تموم شده بود كه اين يكي تموم
بشه؟
من محكوم بودم به بيچاره گي به منعكس بودن اسمم...به...
با دست و پاي لرزون رفتم سمتش...
دستام مي لرزيد...پاهام بيشتر،قلبم يه جايي بين سينم قفل كرده بود
باورم نمي شد.
افتاده بود زمين؛خون بود!اون قرمزي راه گرفته از كنار شقيقه اش
خون بود
پاهام ياري نكرد نارو زد! پام وزنم رو تحمل نكرد.
افتادم زمين و با بهت گفتم:
-آركا!
خوابيده بود!آروم خوابيده بود چشماش بسته بود و مژه هاي سياهش
خيس بود.
موهاش به هم چنان به هم ريخته بود مثل ديوونه ها سرم رو كج
كردم و دستم رو آروم گذاشتم رو سينش نزديك
قلبش..كم كم دستم رو كشيدم رو قلبش...چرا نمي زنه؟
چرا بوم بوم نمي كنه؟
چرا چسماش رو بسته؟ خوابيده!
-آركا...خ..خوابيدي؟
با دهن نيمه باز زدم زير خنده و گفتم:
-پاشو چرا ازت خون ميره؟لباسات پر شده از خون...
تكونش دادم و بين قهقه هام گفتم:
-پاشو ديگه،پاشو حوصلم سر رفت
ديوانه وارانه مي خنديدم و بين خنده يهو با همه توانم جيغ زدم:
-آركا اگه مرده باشي نه من نه تو
زدم به سينم و جيغ زدم:
-اگه ولم كرده باشي نمي بخشمت
شونه هاش رو تكون دادم و داد زدم:
-تو بيدار شو...هرچه قدر خواستي من رو اذيت كن...اصلا من رو بكش
بهتره...پاشو
سرم رو، رو سينش گذاشتم و گرما رو حس نمي كردم...ديگه داغ نبود
زنده نبود...نبود!
-كرولال بلند شو،كري؟آره لالم هستي لالي كه حرف نمي زني بگو
شادي خفه شو بيا بزن تو گوشم ولي پاشو تو رو
خدا پاشو
حس مي كردم حجم بغضم داره خفم مي كنه.
همه چي تار بود واضح نبود
هيچي واضح نبود!
قلبم تو دهنم مي زد وحشت كرده بودم.
از نبودش...مگه آدم چند بار عاشق ميشه؟
-آركا ديگه اذيتت نمي كنم
هق زدم:
-ديگه غر نمي زنم غلط كردم زدم تو گوشت
غلط كردم...
سرم رو از رو سينش برداشتم به چهره سفيدش زل زدم...يخ بود يا
من يخ بودم!
من كه مثل آتيش دارم مي سوزم چرا بيدار نميشم؟ چرا تموم
نميشه؟
-خانوم...خانوم
چشمام رو با وحشت باز كردم و پير مرد برگشت سمتم و گفت:
-رسيديد چرا پياده نميشيد؟
گيج به اطراف نگاه كردم،عرق رو از روي پيشونيم پاك كردم و قلبم
رو هزار مي زد دستاي لرزونم رو با سرعت تو
كيفم فرو كردم و هرچي پول دم دستم اومد رو انداختم رو پاي راننده
و از تاكسي با سرعت پياده شدم.
ناباور به گلوم چنگ زدم و گيج به اطراف زل زدم
از بچه گي زياد ميرفتم تو فكر الانم جوري تو راه با آهنگ توهم زدم
كه بايد تو ركورد گينس ثبتش كنن! توهم زدم
كه ميرم و آركا رو پيدا مي كنم...بعد آركا خودش رو مي كشه
مور مورم شد...تو توهمم آرزو هاي محالمم انجام دادم مثلا زدم بيخ
گوش آركا! جلل خالق
با بهت نفس نفس زنون به اطراف زل زدم.
مي خواستم چي كار كنم؟آركا رو ببينم.
آره آركا رو ببينم واي خدايا شكرت توهم و فكر بود همش!
نفس عميقي كشيدم...چه چرت اين چه توهمي بود ديگه چه قدر
واقعي...
)اين قسمت رمان فقط جهت اذيت كردن مهديه و يگانه ي عزيزم
نوشته شد( (:
گيج چند بار پلك زدم و يقه كت قرمزم و مرتب كردم و چشمام
هنوزم خيس از اشك بود
به سمت پاركينگ قدم برداشتم درش پلمپ بود!
نكنه مثل اون فيلم خارجكيه مقصد نهايي هرچيزي كه توهم زدم و
فكر كردم واقعيت شه!
با سرعت دوييدم سمت كوچه سمت راست پاركينگ،دنبال پنجره مي
گشتم.
ولي نبود هنوزم بين هر قدمم چهره خون آلود آركا مياد جلو چشمم
جلل خالق از اين خوابا!
پنجره نداشت ولي يك در كوچيك ته كوچه بود كه پشتش چوب
گذاشته بودن
چوپ رو آروم برداشتم و در رو آروم باز كردم و وارد پاركينگ شدم.
هيچ چراغي نداشت و همه جا تاريك بود كمي ترسيدم...
آروم آروم رفتم قسمتي كه براثر پنجره كمي روشن شده بود،كوچه
چند تا چراغ داشت و همين باعث مي شد از
پنجره كمي نور بياد.
قلبم گوم گوم مي زد
-آر..كا!
يه صداي جير جيري شنيدم مثل صداي موش درست از پايين جاي
پام
جيغ زدم و چسبيدم به ديوار كه هم زمان دستاي بزرگي دور مچم
حلقه شد و وحشت زده جيغ زدم و برگشتم و با
ديدن فرد روبه روم قلبم اومد تو دهنم
بلند و مرتبا جيغ ميزدم:
-ولم كن!
يه مرد ژوليده و لاغر كه بوي الكل و سيگار مي داد و مشخص بود
كارتن خواب و معتاده
دندوناي سياه و زردش و از فاصله نزديك مي ديدم و جيغ زدم:
-ولم كن بو گندو،كثيف،كمك!!
-هيس خداتورو فرستاده...
دستش دور كمرم حلقه شد و اون دستش رو محكم رو گونم كشيد و
سرم رو چسبونده بودم به ديوار تا دستش كم
تر بخوره به صورتم
با بغض جيغ زدم:
-ولم كن
همون موقع صداي كشيده شدن يه چيز تيز مثل ميله روي زمين
باعث شد سر دوتامون برگرده اون قسمت تاريكي
فردي كه ميله رو روي زمين مي كشيد بهمون نزديك شد و از
تاريكي كه خارج شد قلبم اومد تو دهنم و آركا سرش
رو رو شونه چپش خم كرد و ميله رو كمي تو دستش جابه جا كرد و
مثل ديوونه ها چشماش رو گرد كرد و به مردي
كه من رو گرفته بود چشم دوخت و گفت:
-قراره خيلي درد داشته باشه
هم زمان با اين حرفش ميله رو بالا اورد و رو كمر مرد فرود آورد مرد
دادي زد و ولم كرد و كمرش رو چسبيد و افتاد
زمين از تو تاريكي ديان اومد بيرون و كلاه كاسكت مشكي رنگي
دستش بود زود آوردش بالا و با اون كوبيد تو سر
مرد.
مرده باز داد زد و افتاد زمين و آركا لگدي به سينه مرد زد و ميله رو
انداخت زمين و دستاي لرزونم و با وحشت جلوم
به حالت دفاع گرفته بودم و با وحشت به مرد نگاه مي كردم.
آركا تو چند تا قدم بلند خودش رو بهم رسوند و يهو بازوم رو كشيد و
جوري كوبيده شدم به سينش كه نفسم گرفت
با بهت و لرزون گفتم:
-ز...نده اي!
هيچي نمي گفت فقط تند تند نفس مي كشيد
ديان به سمتمون اومد و يهو پريد آركا رو بغل كرد و گفت:
-چه قدر به هم مي ياين
خندم گرفته بود و از شوك خارج شده بودم آركا فاصله گرفت و ديان
و هول داد و گفت:
-به يگانه گفتي بيرون مراقب باشه؟
ديان سر تكون داد و گفتم:
-من اومدم تورو پيدا كنم
چشماي آركا رو اجزاي صورت و بعدش لباسام درگردش بود و
حواسش نبود چي ميگه:
-من اين جا نبودم،يعني ...
ديان زد زير خنده و شونه آركا رو گرفت و من لبم رو گزيدم و ديان
گفت:
-ما تو رو تعقيب مي كرديم هميشه مراقبت بوديم امشب ديديم با اين
تيپ اومدي اين جا از دور نگاهت مي كرديم
كه وقتي صداي جيغت رو شنيديم اومديم تو
گيج نگاهشون كردم و هنوزم سرگيجه داشتم و دست و پام مي
لرزيد.
آركا كلافه برگشت سمتم و گفت:
-شادي تو اين جا چه غلطي مي كني؟
با حرص نگاهش كردم گفتم:
-اون پليسه كه تمام اين سالا دنبالت بوده رو گفتي كه برا باباتم كار
ميكنه،اومد سر كارم بهم گفت كه پيدات كنم و
بهت بگم كه خودت رو تسليم كني و اون به فكرته...
آركا يهو برگشت سمت ديان و ديان با بهت گفت:
-تف بهش!
با بهت نگاهشون مي كردم آركا به موهاش چنگ زد و رگاي كنار
گردنش متورم شده بود.
توي نوري كه از پنجره افتاده بود داخل چهره اش ترسناك ترم ديده
مي شد.
آركا آروم غريد:
-تله بوده،تعقيبت كردن تعقيبمون كردن!
صداي قدمايي رو شنيديم و يهو آركا دست برد پشتش و يه اسلحه
سياه در اورد و نفسم گرفت!
با وحشت به سياهي زل زديم و ديان خم شد و ميله رو برداشت و
مرد معتادي كه رو زمين افتاده بود داشت به هوش
ميومد كمي تكون خورد كه آركا ميله رو از ديان گرفت و زد به شقيقه
مرده و با بهت دستم رو، رو دهنم گذاشتم و
آركا غريد:
-خواباي خوب ببيني
چند بار پلك زدم و دوباره به تاريكي زل زدم كه يهو از تو تاريكي
يگانه اومد بيرون و با ديدنمون سريع و با استرس
گفت:
-پليسا اين جان،دور تا دور پاركينگ رو گرفتن...
با بهت نگاهشون كردم رسما گند زدم فاتحه خوندم به همه چي!
با استرس و نگران به آركا زل زدم و به اسلحه اش
اسلحه رو برد سمت شقيقه اش كه جيغي زدم و پريدم سمتش و
جوري پريدم كه يه جهش پنج متري محسوب
ميشه.
افتادم روش و افتاديم زمين و اسلحه افتاد اون ور و با حرص جيغ
زدم:
-حق نداري خودت رو بكشي.
با بهت كنارم زد و داد زد:
-چته شادي داشتم شقيقه ام رو ماساژ مي دادم.
با بهت نگاهش كردم و گفتم:
-اسلحه از كجا اوردي؟
بلند شد و اسلحه رو برداشت و گفت:
-همونيه كه باهاش خواهرم رد كشتم،تو اين سالا قايمش كرده بودم
كلا يه بار ازش استفاده كردم اون يه دفه ام
خواهرم مرد نگهش داشتم تا اون پليسه رو بكشم چون اون بايد اون
شب مي مرد نه آرلا
عصبي داد زدم:
-پليسه داره وظيفه اش رو انجام ميده...تويي كه با دزدي جرم كردي.
عصبي داد زد:
-پليسا محاصرمون كردن تو داري درس اخلاق ميدي!
ديان برگشت سمت يگانه و گفت:
-خوبي؟
يگانه با حرص رو به ديان گفت:
-به تو چه به من كار نگير
چشمام گرد شد و ديان عصبي گفت:
-يگانه،من صد بار برات توضيح دادم...
يگانه ام عصبي داد زد:
-منم نمي خوامگوش كنم.
آركا كلافه گفت:
-شما سه نفر كه جرمي نكرديد،من بايد فرار كنم.
نوراي قرمز و آبي ماشيناي پليس كه دور تا دور پاركينگ رو محاصره
كرده بودن از هوا گيرا و پنجره ها داخل
پاركينگ رو روشن كرده بودن.
يگانه عصبي گفت:
-دراي پاركينگ رو قفل كردم ولي دير يا زود ميان داخل.
آركا دادي زد و به كارتن هايي كه جلوي پاش بودن لگد زد.
بازم گند زدم به همه چي!
باورم نميشه پليسه گولم زده باشه...
از استرس قلبم تو دهنم مي كوبيد.
ديان عصبي گفت:
-حالا چي كار كنيم؟
آركا كلافه گفت:
-من كه در هر صورت تا تَه تو گ لم.فرقي نداره يكي ديگرم قبل
زندان بكشم.من اون پليسه رو مي كشم...
عصبي داد زدم:
-آركا اون بي چاره داره وظيفش و انجام ميده.مگه كشتن عروسك
بازيه كه اين قدر راحت حرف مي زني؟
با حرص اومد سمتم كه صداي در بلند شد و داد مردي كه مي گفت:
-پليس.خودتون و تسليم كنيد.
با وحشت به ديان زل زدم و ديان با بهت گفت:
-هيچ راهي نيست.
با بغض گفتم:
-من واقعا معذرت ميخوام...نمي خواستم اونا رو بكشونم اين جا...
يگانه بازوم و گرفت و با لبخند پر از تشويشي گفت:
-تقصير تو نيست.تقصير هيچ كس نيست.
صداي ضربه هايي كه به در مي خورد هر لحظه بيشتر مي شد.داشتن
در و ميشكستن.
و موفق شدن.
براقاي كل پاركينگ روشن شد و همه پليسا اسلحه به دست با
لباساي مخصوص به سمتمون اومدن و دستم و جلوي
دهنم گرفتم.
چه قدر زيادن!
بينشون همون مامور كت شلواري با لبخند به سمتمون اومد و اسلحه
اش و سمت آركا گرفت و گفت:
-بلاخره به هم رسيديم...البته به لطف دوست دخترت.
جالبه كه بگممثل ترشيدگان خاك برسر تو اين شرايط از لفط دوست
دختر كيلو كيلو قند تو دلم آب شد!
ديان عصبي گفت:
-آركا قصد نداشت آرلا رو بكشه.اگه از عمد بود من از همه بيشتر
دليل داشتم تا تحويلش بدم.نه اين كه برم از
تيمارستان فراريش بدم.چون ميدونستم آرلا بيشتر از هركسي آركا رو
دوست داشت...آركا ام همچنين.
ماموره شونه اش و بالا انداخت و گفت:
-قتل...قتل ...دزدي ام...دزديه!
يگانه سريع در حالي كه دستاش و بالا برده بود گفت:
-آركا هرچي پول تو اين سال ها دزديده بود و تو يك بانك گذاشته.تا
فردا همش و برمي گردوند به دولت...
ماموره داشت به يگانه نگاه مي كرد كه آركا يهو اسلحه اش و بالا برد
و پيشوني ماموره رو هدف گرفت.
چشمام گرد شد و جيغ زدم:
-آركا.
همه مامورا آركا رو نشونه گرفته بودن...
از بين جمعيت يه مرد كت شلواري لاعر با موهاي جوگندمي بيرون
ها
اومد.آركا فكش قفل شد و رگ ي پيشوني و
گردنش متورم شدن.
از بين دندوناي قفل شده و نفس نفساش غريد:
-سلام بابايي.
و نيشخند نفدت انگيزش باعث شد دلم بگيره.
باباش بود و اين جوري بيخيال آركا رو نگاه مي كرد؟
باباش خيره به آركا گفت:
-تو و خواهرت من و بدبخت كرديد...افتادم زندان و با وصيغه ازادم تا
فقط بيام و دستگير شدنت و ببينم...مرگ
خواهرت همش تقصير تو بود.
آركا ناباور خنديد و بين خنده يهو داد زد:
-ما تورو بدبخت كرديم؟تو يتيم خونه ميدوني چي بهمون
گذشت؟زدناي مامان و مشروب خوريت مي دوني باعث
شد مامان بميره؟
به جاي پدر بودن هر شب جاي كمربندات رو تنمون موند.مي دوني
براي اين كه آرلا تو يتيم خونه آسيب نبينه و به
بانداي لوليتا و قاچاغ اعضاي بدن فروخته نشه يه شب نتونستم
بخوابم؟به خاطرت دزد شدم.تو مردي؟
با بغض به آركا زل زدم و اون با حجم از بغض مردونه
اسلحه اش رو سمت باباش گرفت و داد زد:
-كلا يه بار از اين اسلحه استفاده كردم...
اونم باعث مرگ آرلا شد،درست تو همين تاريكي پاركينگ اتفاق
افتاد...حتي يادم نمياد چه جوري شليك كردم ولي
آرلا مرد...حالا ام تو همين جا تو ميميري...تويي كه بچت رو، رو كولت
ميزاشتي مي برديش مسابقه فوتبال و باهاش
اينستا گرام عكس ميزاشتي...ولي...
اين قسمت رو با گريه داد زد:
-ولي توپ من رو با چاقوت پاره كردي چون بايد ياد مي گرفتم كه
فقط كار كنم نه بازي
لبم رو از بغض گاز گرفتم و با بغض گفتم:
-شليك نكن!
باباي آركا با چشماي ترسيده به اسلحه زل زد و
آركا با نيشخند گفت:
-خداحافظ بابا
هم زمان با كشيده شدن ماشه از طرف آركا اون مامور پليس رو به
افرادش داد زد:
-بهش شليك نكنيد!
اما يكي از مامورا شليك كرد سمت آركا...
اما فقط صداي يك شليك به گوش رسيد و نفسم خفه شد و ديان داد
زد و يگانه به بازوم چنگ زد.
چشماي مبهوتم رو به باباي آركا دوختم...هيچ جاش خوني نبود فقط
با بهت به آركا زل زده بود.
وحشت زده برگشتم،آركا خون الود افتاده بود زمين.
جيغ زدم و مرد رو به پليسا داد زد:
-مگه نگفتم شليك نكنيد؟
دوييديم سمت آركا و قلبم تو دهنم مي زد توهماتم به واقعيت تبديل
شده بود.
آركا خون الود و چشم بسته به پهلو افتاده بود.
دسته خونيش رو سينش بود
با بعض رو به اون پليس جوون و كم سني كه به اركا شليك كرده بود
جيغ زدم:
-كشتيش...كرو لالم رو كشتي!
جيغ زدم و برگشتم و صورت آركا رو برگردوندم سمت خودم...
با ديدن چشماي بازش بين گريه لبخند زدم و دستش رو از رو
سينش برداشت.
پيراهنش از خون دستش خوني شده بود
مچ دستش گلوله نخورده بود خراش خورده بود.
و همين باعث شده بود خيلي خون بياد
نيم خيز شد و بلند شد.
بازوش رو گرفتم و مامور خم شد و اسلحه اركا رو از رو زمين برداشت
و بهش زل زد.
خشابش رو دراورد و برعكسش كرد...
آركا بلند شد و خيره به باباش زل زد و داد زد:
-من بهت شليك كردم...چرا تير نخوردي..ها؟
اين اسلحه رو اين همه سال نگه داشتم تا به كسي كه باعث و باني
ماجراس شليك كنم.
ولي پليسه مقصر نبود،تو بودي!ولي چرا زنده اي؟چرا نمردي؟
اين رو داد زد و من هم چنان بازوش رو گرفته بودم.
باباش ناباور و با وحشت به اسلحه زل زده بود.
اما انگار ترسش يه جور ديگه بود!
فقط به اسلحه مبهوت نگاه مي كرد!
مامور پليس برگشت و اسلحه رو از حالت ضامن خارج كرد و به سمت
ديوار شليك كرد.
ديوار سوراخ شد...گيج نگاهش مي كردم.
ماموره برگشت و خشاب اسلحه رو دراورد و همه تير هاي اسلحه رو
ريخت رو زمين.
خم شد و تير هارو برداشت و بلند بلند شروع كرد به شمردن
-يك،دو،سه،چهار.پ،پنج،شيش!
مبهوت نگاهش مي كردم كه گفت:
-يكي رو كه الان به ديوار شليك كردم...شد هفت تا...هفت تير
كامله...پس با كدوم تير اون شب آرلا رو كشتي؟
با بهت گفتم:
-يعني چي؟
آركا گيج گفت:
-من با همين اسلحه به آرلا شليك كردم...
تو همين پاركينگ تو همون شب كه برقا قطع بود
ماموره متفكر رو به آركا گفت:
-جدي؟اين تيرا مشخصه مال الان نيستن...
اگر تو به آرلا شليك نكردي كي كرده!؟
ديان با چشماي به خون نشستش گفت:
-يعني يكي ديگه به آرلا شليك كرده؟
يگانه گيج موهاش رو پشت گوش زد و گفت:
-پاركينگ دوربين داره،مي تونيد برسي كنيد؟
خيره با چشماي ريز شده به باباي آركا زل زدم
همچنان رنگ پريده بود!
ماموره رو به افرادش گفت:
-فعلا آركا رو دستگير كنيد
رو به يك پسر جوون و بور گفت:
-تو ام فيلم دوربينارو دربيار
آركا ناباور به من زل زد و من هم گيج بودم.
يعني ممكنه آرلا اون شب به دست اركا كشته نشده باشه!؟
ديان و يگانه رو كه دستگير نكردن چون مدركي ازشون نداشتن ولي
همه گي رفتيم اداره پليس و اون جا دست آركا
رو معاينه كردن و بستن
تمام مدت تو راه رو با ديان و يگانه نشسته بوديم و ديان شقيقه هاش
رو ماساژ ميداد و چشماش طفلي يك كاسه
خون شده بود.
سخته...عشقت رو چند روز مونده به عروسيت از دست بدي...و سخت
تر اين كه ندوني بلاخره قاتلش كيه!
رو به يگانه گفتم:
-پاشو بريم تو محوطه يكم هوا بخوريم.
نگاه خيره اش رو از ديان خيلي ضايع جدا كرد و لبخندم رو پنهون
كردم.
با هم از اداره پليس خارج شديم و رفتيم تو محوطه نشستيم.
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، Par_122 ، tamana m
#25
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-تو چه جوري وارد اين ماجراها شدي؟
به آسمون زل زد و تي شرت يقه هفت بنفش رنگش رو كمي كشيد
پايين تر از نافش ولي باز رفت بالا...آروم گفت:
-تو دانشكده نزديك آرلا و ديان درس مي خوندم،خبرنگاري...تازه از
ايران اومده بودم و دوستي نداشتم با آرلا
اتفاقي دوست شدم.
دختر فوق العاده مهربوني بوددهمون قدرم خوشگل
اون موقع هنوز ديان به آرلا ابراز علاقه نكرده بود و مثل دوست دور
هم بوديم همون اول با ديدن ديان و خل بازياش
عاشقش شدم
لبخند محوي زد و گفت:
-خيلي بامزه بود،ولي ديان عاشق آرلا بود.
كسي رو جز اون نمي ديد اخرم ازش خواستگاري كرد منم براي دور
موندن از اون حس بد و اون حال بدي كه داشتم
از اون شهر و دنياش دور شدم و اومدم اين جا...
درست چند وقت بعدش فهميدم آرلا كشته شده اونم توسط
آركا،باورم نمي شد آركا واقعا آرلا رو دوست داشت نمي
دوني چه كارايي براش مي كرد!
يه برادر واقعي بود.
ديان اومد اين جا و اتفاقي ديدمش نابود شده بود!
بعدش گفتش از آركا كينه نداره...گفت اركا تنها يادگار از ارلاست كه
ارلا واقعا دوسش داشته و نمي تونه نابود شدن
اركا رو ببينه.
با همگشتيم و اركا رو پيدا كرديم...
بعدشم كه به عنوان خبرنگاري كه داره تحقيقات ميكنه از مديرش
خواستم به عنوان ديوونه بيام تيمارستان،اما
همش نقشه بود قصدمون ديدن اركا بود...چون اگر به عنوان ملاقاتي
مي ديديمش زود ازمون بازخواست مي شد كه
اركا كيه و ما چي كارشيم...
بقيشم كه مي دوني
بهش خيره شدم و خيره گفتم:
-ديان هنوزم دوست نداره؟
بلند خنديد و اشك رو از گوشه چشمش پاك كرد و غمگين گفت:
-چرا ديشب اومد زير پنجره اتاقم...بلند داد زد دوست دارم...چون
باهاش دعوا كرده بودم قبلش
برگشت و نيلي هاي غم گينش رو بهم دوخت:
-ولي دوسم نداره،مطمئنم اون جور كه اون به آرلا نگاه مي كرد اون
جوري به من نگاه نمي كنه...حتما بهم عادت
كرده يا هرچي!
با حرص زدم به بازوش و گفتم:
-چرت نگو...تا جايي كه من يادمه افتاد دنبالت تا پيدات كنه و اومد از
دست ادماي باباي اركا نجاتت بده...همش
نگرانته.
نيشخند زد و گفت:
-من ديگه بيخيال ديان شدم.تو ام سعي نكن به من اميد بدي!
كلافه نگاهش كردم.اين دختر حرف تو كلش نمي رفت! گوشيم رو از
تو جيبم دراوردم.
اوه اوه...بيست و هشت تا تماس از شراره داشتم
گوشيم رو برداشتم و بلند شدم تا بهش زنگ بزنم و خبر بدم كجام.
خداروشكر اون مرتيكه معتاد از ترس معتادي و مزاحمت براي من از
آركا شكايت نكرد و با سر شكسته از بيمارستان
غيبش زده بوده.
وقتي ام از مامور راجب ادي پرسيدم گفت كه دچار برق گرفتگي و
شكستگي تو چند تا ناحيه از بدنش شده بوده و
بردنش بيمارستان اول از اركا شكايت كرده ولي بعد كه آركا گند
كارياي رئيس تيمارستان رو دراورد معلوم شده ادي
همون كاري رو كه مي خواست با من بكنه رو با خيليا كرده و بهشون
تو تيمارستان شوك داده و بعضيا زير دستش
مردن!باورنكردنيه بي چاره اون آدما...
چه مرگ غم انگيزي!
نمي زاشتن آركا رو ببينم و اون متهم به قتل بود.
رو صندلي ها نشسته بودم و ديان با چشماي بسته به ديوار تكيه زده
بود.
يگانه اون طرف من درست مثل ديان چشماش رو بسته بود سرم رو
برگردوندم و ديدم ديان داره يگانه رو نگاه مي
كنه يه جور باحالي نگاهش مي كرد.
اي جان...اي جان
نيش شلم رو به زور بستم و خودم رو مشغول درست كردن موهام
كردم
در اتاق باز شد و ماموره خارج شد و بلند شدم و روبه روش ايستادم و
گفتم:
-دوربين رو چك كرديد؟
كلافه گفت:
-دارم ميرم چك كنم
داشت رد ميشد كه دوباره پريدم جلوش و گفتم:
-بايد قبول كنيد كه من رو تو كافي شاپ گول زديد و ازم براي پيدا
كردن اركا استفاده كرديد پس بهم مديونيد.
گيج نگاهم كرد كه ادامه دادم:
-بزاريد منم اون فيلم رو ببينم.
بيخيال شونه اي بالا انداخت:
-بيا دنبالم!
نيشم شل شد و ديان بلند شد و گفت:
-منم ميام
مرده برگشت:
-نه!
ديان اخم كرده گفت:
-من خار دارم؟
پقي زدم زير خنده و ماموره گفت:
-شايد
ديان دوباره اخم كرد و من پشت ماموره راه افتادم
از پله ها رفتيم پايين و انتهاي راه رو سمت چپ در يك اتاق كوچيك
رو باز كرد و با هم وارد شديم.
چند تا كامپيوتر تو اتاق بود و يه مرد سن بالا با لباس مخصوص از
پشت كامپيوتر بلند شد و اداي احترام كرد و گفت:
-قربان،ويديو رو آماده كرديم فقط يكمي پيدا كردنش سخت بود.
پسر جوون و بوري كه اون ور بود گفت:
-و كيفيتم خيلي پايينه
مرد سر تكون داد و پشت سيستم نشست و منم پشتش ايستادم.
پلي كرد و فيلم پخش شد خم شدم و زوم شدم رو تصوير تو سياه و
سفيدي پاركينگ آركا بود ماسك مشكي سرش
بود وماموراي پليس تو همون پشت پاركينگ محاصره اش كرده
بودن.
آركا اسلحه رو بالا برد و ماموره رو نشونه گرفت
از اون ور يه پسر لاغر ديده مي شد ديان بود.
كنارش يه دختر مو كوتاه و ظريف كه مدام تقلا مي كرد از دست
ديان رها شه.
تو يه لحظه ديان رو هول داد و پريد جلوي ماموره و آركا شليك كرد
و آرلا افتاد زمين!
با بهت دستم رو جلوي دهنم گذاشتم،آرلاي بيچاره! ديان دوييد
سمت آرلا و همهمه شد و تو تاريكي آركايي كه تا
قبل از اون خشكش زده بود غيب شد
بي چاره آرلا...بي چاره ديان و بيچاره آركا
چه قدر همه چيزشون يهو خاكستر شده!
ماموره ويديو رو برگردوند عقب و صحنه اهسته اش كرد همه چيز رو
دور كند رفت
آرلا رفت جلوي ماموره و صداي اسلحه...
هم زمان ماموره تصوير رو يه جايي توي تاريكي زوم كرد...يه مرد
ديگه توي تاريكي ايستاده بود درست پشت آركا
با بهت گفتم:
-اين كيه؟
ماموره كلافه گفت:
-هيس!
نوره صفحه رو زياد كرد و اون پسره كه كنارمون بود رفت برق اتاق رو
خاموش كرد تا واضح تر ببينيم.
حالا چهره مرده تا حدودي ديده مي شد.
اسلحه رو برده بود بالا تا به آركا از پشت شليك كنه
ولي آركا اسلحه رو برد بالا و موقعي كه مي خواست به ماموره شليك
كنه چرخيد و هم زمان دو تا اتفاق افتاد.مردي
كه مي خواست از پشت به اركا شليك كنه شليك كرد و آركا ام
شليك كرد و چرخيد گلوله اي كه قرار بود به اركا
بخوره به خاطر چرخش اركا به آرلايي خورد كه پريد جلوي ماموره!
و گلوله آركا شليك نشد!
-گلوله اسلحه آركا گير كرده،براي همين وقتي تو تاريكي صداي
اسلحه رو شنيده و اسلحه اش لگد زده فكر كرده
اون بوده كه به آرلا تير زده!
ماموره اين رو با بهت مي گفت و من چشمام اندازه نعلبكي شده بود!
-ي..يعني آركا به آرلا شليك نكرده؟
ماموره بلند شد و كلافه گفت:
-نه...همممون توي اون تاريكي و شب باروني دچار خطاي ديد شديم
آركا بود كه اسلحه رو سمت من گرفت و بعد از
اين كه ماشه رو كشيد و صداي گلوله اومد فكر همه از جمله خود اركا
فكر كرديم اون زده!
گيج گفتم:
-آركا چه جوري نفهميده؟
دستش رو تو جيب شلوار پارچه ايش فرو كرد و گفت:
-هول شده بوده،سنش كم بود از اسلحه استفاده نكرده بوده ؛
خواهرش رو ديده كه افتاده زمين و اسلحه تو دست
اون بوده...معلومه كه نمي فهمه!
اون پسر جوون روي صورت اون مرد توي تاريكي زوم كرد و يه چيزي
زد كه كامپيوتر شروع كرد به اسكن كردن
صورت مرد.
بعد چند لحظه صداي دستگاه كنار كامپيوتر در اومد و عكس سياه و
سفيد مرد با كيفيت بالا تر چاپ شد و پسره
عكس رو برداشت و گفت:
-چرا مي خواسته به آركا تير بزنه؟
خم شدم و به عكس زل زدم،چه قدر آشنا بود!
خيلي آشنا بود...خيلي!
-من اين رو ميشناسم...
اما مخم ياري نمي كرد،همشون منتظر نگاهم مي كردن چشمام يهو
گرد شد و جيغ زدم:
-يافتم!
با هيجان گفتم:
-اون روز كه افراد باباي اركا يگانه رو دزديدن و ديان رفت نجاتش بده
من به همين يارو شليك كردم،به دستش يا
كتفش نمي دونم...ولي خودش بود همين كچل!
ماموره خيره به چشمام گفت:
-اين آدم باباي آركاست...آره خب...باباي آركا كه اون موقع نمي
دونست دزدي كه كمر به نابوديش بسته پسرشه،من
اون موقع فهميده بودم ولي نخواستم بگم تا آركا رو پيدا كنه.
اون شب حتما خواسته دزدي كه به بانكش چندين بار ضرر زده رو تا
مرز ورشكستگي بردتش رو بكشه
نخواسته بيفته زندان...گفته تو اون تاريكي و شلوغي كسي متوجه
نميشه،ولي اشتباه شده.
موهام رو با بهت رو به بالا كشيدم و گفتم:
-و تير خورده به آرلا...دخترش!
ماموره با بهت فوري بي سيم رو برداشت و در حال خروج از اتاق بلند
داد زد:
-اطراف خونه هاور د رو پوشش بدين،دستگيرش كنيد اجازه خروج از
شهر يا كشور بهش داده نشه،اطراف خونه
زنشم برسي كنيد.
پشت سرش از اتاق خارج شدم و از پله ها پشت سرش بالا رفتيم و در
اتاق باز جويي باز شد و آركا رو دست بند زده
داشتن مي بردن كه داد زدم:
-آركا!
برگشت و ماموري كه كنارش ايستاده بود اخم كرد.
تو يه حركت سريع دوييدم سمتش و بي توجه به اخماش رفتم
كنارش
سرباز كنارش من رو جدا كرد و آركا گيج نگاهم كرد و گفت:
-شادي!
با ذوق گفتم:
-تو قاتل نيستي،خواهرت رو نكشتي...
چشماش ميخ چشمام موند و خشكش زد حتي پلكم نمي زد...
خشكش زده بود و مبهوت به موهاش چنگ زد و گفت:
-ولي من بهش تير زدم...من كشتمش،براي همين چند سال از عمرم
رو مثل ديوونه ها با هيچ كي حرف نزدم براي
همين از زندگي بريدم.
صورتش رو قاب گرفتم و با اشتياق گفتم:
-همه مدارك رو ديدم،تو نكشتي يكي قصد داشته تورو اون شب از
پشت بزنه ولي خورده به آرلا.
پلكش پريد و رگ هاي متورم گردنش خبراي خوبي نمي داد!
-كي؟
بازوم رو محكم گرفت و داد زد:
-كي؟
سربازه سعي كرد آركا رو ازم جدا كنه ولي موفق نشد آب دهنم رو
قورت دادم و مضطرب گفتم:
-بابات!
مبهوت به چشمام زل زد و دستش شل شد و با غم نگاهش كردم و
دو قدم ناباور عقب رفت و سربازه گرفتش
مثل ديوونه ها هي به من زل مي زد و هي به اطراف نگاه مي
كرد،انگار منتظر بود بگم شوخي كردم...بگم بابات اين
بدي رو ديگه در حقت نكرده!
بگم اين بار رو ديگه بابات تو نابودي زندگي تو خواهرت دست
نداشته!
سرباز آركاي مبهوت رو برد سمت پله ها و بغض گفتم:
-آركا!
اما جواب نداد،خشكش زده بود از شدت بهت نمي تونست درست راه
بره!
ما تا اخر عمرمون بايد تقاص اشتباهات پدر و مادرمون رو پس مي
داديم!
-مي كشمش!
با بهت برگشتم تو پيچ راه رو ديان ايستاده بود.
چهره اش واقعا ترسناك شده بود.
يگانه كه كنارش ايستاده بود گفت:
-ديان!
ديان مبهوت داد زد:
-مي كشمش...مي كشمش!
هم زمان با اين حرفش با سرعت دوييد سمت پله ها و من و يگانه
دوييديم دنبالش.
اون قدر سريع از اداره خارج شد كه نفس واسم نمونده بود.
تو محوطه دنبالش مي دوييديم و با سرعت داشت مي رفت سمت
ماشينش
سريع سوار شد و مي دونستم كه قابليت اينو داره كه قاتل عشقش رو
بكشه! و خودش رو بدبخت كنه
جيغ زدم:
-يگانه جلوش رو بگير
ديان ماشين رو روشن كرد و گاز داد و يگانه سريع پريد جلوي ماشين
و اين كارش باعث شد كمي به كمش ضربه
بخوره و به عقب پرت شه
ديان فوري زد روي ترمز و پياده شد و حتي موقع پياده شدن از هول
زيادش افتاد!
با بهت دوييدم سمت يگانه و بازوش رو گرفتم و ديانم رسيد و فوري
دست دور كمرش انداخت و بلندش كرد اون قدر
لاغر و ظريف بود كه آدم مي ترسيد بشكنه..مخصوصا كه اين مدت
زيادي لاغر ترم شده بود.
ديان ترسيده دستاش رو قاب صورت يگانه كرد:
-چيزيت شد؟چرا پريدي جلوي ماشين ها؟
يگانه با چهره ي در هم رفته دستش رو روي شكمش گذاشت و ناليد:
-آخ
ديان وحشت زده گفت:
-غلط كردم،الان مي برمت بيمارستان،فقط تكون نخور
هم زمان دست دور كمر يگانه انداخت و بلندش كرد و به سمت
ماشينش برد.
نگران خواستم دنبالشون برم كه يگانه سرش رو از لابه لاي بازوي
هاي ديان سمت من برگردوند و چشمكي زد و
زبونش رو تا حلقوم در آورد!
عه...مارمولك!ادا دراورد كه ديان رو از باباي اركا دور كنه البته اين بين
يكمم مي تونست ناز بريزه!
با نيش شل نگاهش كردم كه ديان يگانه رو گذاشت تو ماشين و بي
چاره هول و نگران گفت:
-تو نمياي شادي؟
زود خندم رو خوردم و گفتم:
-قربون دستت،تو ببرش بيمارستان من هواي اين جارو دارم!
سر تكون داد و فوري نشست و گاز داد و منم به سمت اداره
رفتم...زوج خوبي مي شدن.
***
شراره كنارم نشسته بود و يگانه اون سمتم.
ديانم اون طرف سمت چپ يگانه نشسته بود.
در ها باز شدن و آركا رو آوردن،تنش كت شلوار خيلي خوشگلي بود
زير چشماش كمي گود رفته و سرخ بود و
موهاش با وجود تلاشي كه براي مرتب كردنش كرده بودن هم چنان
در هم بود.
جلوي قاضي توي جايگاه ايستاد و دستاش رو باز كردن.
از استرس كل انگشتام رو زخم كرده بودم اون قدر گازگرفته
بودمشون!
قلبم تو دهنم مي زد ،ديان بلند شد و به سمت جايگاه رفت.
وكيل اركا بود...البته خودشم به خاطر كارايي كه براي آركا كرده بود
تنبيه شد و باز خواست شد اما در اخر تبرعه
شد.
ديان از اركا دفاع مي كرد...مي گفت كه آركا قصدش فقط انتقام
شخصي از پدرش بوده نه دزدي و مال خوري.
مي گفت آركا پول دزدي تمام اين سالارو برگردونده...
قاضي گوش داد و گوش داد!
ديان رفت كنار،اون مامور اف بي آي اومد تو جايگاه ايستاد و گفت:
-جناب قاضي با توجه به مدارك به دست اومده متهم به قتل
خواهرش تبرعه ميشه چون معلوم شد پدرش دستور
قتل متهم رو به افرادش داده اما اون شب درست شبي كه خواهر
متهم كشته شد به خاطر خطاي ديد و چرخش آركا
تير به خواهرش اثابت كرده.
قاضي سرتكون داد و لب تاپ رو براي قاضي بردن و فيلم رو نشون
دادن...
برخلاف فيلما و رمانا...قاضي مرد جووني بود
هول و هوش سي و پنج سال
ماموره رفت نشست و به درخواست قاضي باباي اركا رو اوردن،با
ورودش به سالن دستام مشت شد و دستاي آركا
مشت شد آركا با فك قفل شده تمام مدت سرش رو پايين گرفته بود.
ديان به آركا علامت داد و اروم گفت:
-خودت رو كنترل كن
باباي آركا توي جايگاه ايستاد و وكيلش كه يك زن مسن و شيك بود
شروع كرد به دفاع از اين مرتيكه قاتل!
-موكل من هيچ گونه جرمي انجام نداده و از پسرش شكايت داره اين
آقا با دزدي هاي پياپي به بانك هاي موكلم
باعث ورشكستگي ايشون شده و كانون خانوادگي موكلم بر هم
خورده.
من از شما تقاصاي اَشَد مجازات رو دارم.
آركا سرش رو بلند كرد و من با ترس گفتم:
-بيا...بيا ديدي سگش كردن...الان همه شون رو مي خوره.
شراره دستش رو جوري رو دهنش گرفت تا نخنده ولي من از استرس
داشتم مي مردم.
ديان بلند شد و عصبي اما كنترل شده گفت:
-اجازه دارم؟
قاضي سرتكان داد و ديان رفت سمت جايگاه و گفت:
-مدارك رو شده نشون ميده اقاي هاور د پدر موكلم نتونسته مجازات
سارق بانك هاش به دست قانون رو متحمل شه
و دستور به قتل موكلم داده...اما شانس باعث شد اون تير به جاي
موكلم به همسر آيندم..آرلا بخوره و اون رو بكشه.
سرش رو بلند كرد و با نفرت رو به باباي اركا گفت:
-بهتره به جرائمتون اعتراف كنيد،مدارك در هر صورت شمارو مجرم
نشون ميده و اينم بايد در نظر بگيريم كه اگر
مامورين پليس به موقع نمي رسيدن فرار كرده بودين
از هر جمله اش نفرت مي زد بيرون!
باباي آركا نيشخندي زد و ريلكس گفت:
-من جرمي مرتكب نشدم...اون فرديم كه تو اون فيلم به دخترم
شليك كرده من نيستم و نميدونم چرا مي گيد اون
آدم منه!
بلند شدم و جيغ زدم:
-عوضي خودم اون يارو رو ديدم از افراد خودته
قاضي زد به ميز و گفت:
-ساكت!
وكيله باباي آركا گفت:
-اقاي قاضي من مردي كه به اون دختر شليك كرده و اون رو كشته
رو پيدا كردم و تحويل پليسش دادم و مي تونه
اين حا اعتراف كنه كه از افراد موكل من نيست.
ديان عصبي گفت:
-معلومه با پول خريدينش
قاضي زد به ميز و جدي رو به زنه گفت:
-بياريدش!
زن نيشخندي به ديان زد و برگشت چند دقيقه بعد در باز شد و
همون مرتيكه گنده بك اومد تو
خودشه همين بود كه بهش شليك كردم تا يگانه و ديان رو نجات بدم
حتي نگهبانه رو هم كشت.
مرد رو به جايگاه بردن و مرتيكه ريلكس نشست و اون زن وكيله جلو
يارو وايساد و گفت:
-قبول داريد كه در شب سرقت شما به اون دختر شليك كردي؟
مرد به سيبيلاش دست كشيد و گفت:
-بله
ديان فكش قفل شد و آركا تكون خورد،يا ابلفضل!
زن دوباره رو به قاتله گفت:
-آيا شما از افراد اقاي هاورد هستين؟
مرد ريلكس گفت:
-نه من اصلا اين ادم رو تا به حال نديدم.
با حرص بلند شدم و گفتم:
-اقاي قاضي خودم اين يارو رو ديدم نگهبانه رو كشت و از ادماي اين
مرتيكه است.
قاضي اخم كرده نگاهم كرد و گفت:
-بار اخر نظم دادگاه رو به هم مي زنيد بار بعد مي ريد بيرون.
با حرص نشستم و قاضي رو به ديان گفت:
-اگر مدركي بر اثبات اين كه قاتل از افراد هارود نداريد نميشه ايشون
رو باز داشت كرد.
ديان خيره به قاضي نگاه كرد،قلبمگرفت.
يعني باباي آركا ازاد ميشد!
ديان نا اميد گفت:
-من مدركي ندارم كه اينو اثبات كنم.
قاضي رو كرد به جمع و گفت:
-حكم داد گاه...
آركا يهو داد زد:
-صبر كنيد
آركا به لبخند خشك شده رو لباي باباش زل زد و رو به قاتل گفت:
-تو اصلا تو عمرت شادي رو نديدي و اونم بهت شليك نكرده؟
مرتيكه چلغوز با نيشخند گفت:
-نه
آركا سرتكون داد و رو به من گفت:
-شادي تو اون شب گفتي به اين مرد شليك كردي؟
سريع گفتم:
-آره
آركا رو به قاضي گفت:
-اقاي قاضي مامور پليستونم در جريانه اون شب ادماي اين مرتيكه
يگانه رو براي گير انداختن من دزديدن و شادي
رفت تا يگانه رو نجات بده و براي دفاع از خودش به اين مرد شليك
كرد.
و با دست به قاتل سيبيلوي كچل اشاره كرد.
يگانه ام بلند گفت:
-آره خودش بود كه من رو زد و دزديد.
آركابرگشت و در حال نگاه كردن به باباش گفت:
-شادي به كجاش تير زدي؟
رنگ از روي قاتل و باباي اركا پريد و وكيله ام ماست شد!
لبخند گشادي زدم و گفتم.
-كتف چپش
ديان فوري به سمت قاتل رفت و قاتله گفت:
-چي كار مي كني؟
مامورا قاتله رو گرفتن و كت و پيراهنش رو دراوردن
درست كتف چپش رد گلوله بود و يه بخيه ضايع!
ديان با هيجان گفت:
-اين آدم يگانه رو دزديده بوده و اين نشون ميده اون از آدماي
هاروده..مامور اف بي آيم خبر داره.
ماموره كه جلوي من نشسته بود براي قاضي به معناي آره سرتكون
داد.
وكيله باباي آركا كلا خفه شد رفت نشست و قاتل ترسيده رو به باباي
آركا گفت:
-تو ام الان مي افتي زندان،چه جوري پول من رو مي خواي بدي؟تو
كه گفتي اگه دروغ بگم كه تو دستور ندادي بهم
پول ميدي،عوضي...آقا اين مرتيكه دستور داد،آقا من فقط وظيفم رو
انجام مي دادم.
باباي آركا وحشت زده داد زد:
-من بي گناهم!
آركا يهو از رو جايگاه پريد و حمله كرد سمت باباش و داد زد:
-من تورو مي كشم،دروغ گوي نامرد...
مامورا ريختن تا آركا رو بگيرن و آركا يقه باباش رو چسبيده بود و
مامورا آركا رو مي كشيدن عقب.
اخرم موفق شدن و بردنش و دست بند زده اون عقب نگهش داشتن با
استرس بلند شده بودم كه با اشاره مامورا
نشستم.
قاضي عصبي گفت:
-ساكت
باباي آركا ترسيده داد زد:
-نمي خواستم دخترم رو بكشم دستور دادم سارق بانكم و كسي كه
خواب رو بهم حروم كرده و داشت ورشكستم
مي كرد رو بكشن...از كجا مي دونستم پسرمه؟از كجا مي دونستم
اوني كه تير مي خوره دختر كوچولومه؟
آركا داد زد:
-خفه شو!
قاتله اين وسط پارازيت انداخت:
-من بي گناهم اصلا اوني كه تو فيلمه من نيستم
ديان يهو سر مرده رو گرفت كوبيد به ميز و دستاش رو ريلكس تو
جيبش كرد و با لبخند به قاضي مبهوت نگاه كرد و
گفت:
-داشت نظم دادگاه رو به هم ميريخت!
قاتله دستش رو جلوي دماغ خونيش گرفت و من حالم جا اومد.
قاضي عصبي گفت:
-حكم دادگاه...ساموئل هارود به جرم مشاركت در قتل مقتول به
بيست و هفت سال حبس محكوم مي گردد.
دنيل آس ن به جرم قتل مقتول آرلا هارود و نگهبان ساختمان
ساموئل هارود به مرگ محكوم مي گردد.
قلبم اومد تو دهنم برگشت و رو به آركا نگاه كرد و گفت:
-آركا هارو د به جرم سرقت هاي پياپي به بانك هاي پدرش ساموئل
هارود و به خاطر همكاري و تحوي ل پول هاي
دزديده شده كسر جريمه اما به مدت پنج سال زنداني مي گردد، ختم
جلسه!
نفسم بريد و با بهت به آركا زل زدم...
ديان با بهت خواست چيزي بگه ولي قاضي پاشد و دفتر و كيفش رو
برداشت و با اونايي كه كنارش بودن رفت سمت
در
مامورا ام باباي آركا رو كه رنگش مثل گچ شده و نمي تونست درست
راه بره رو با اون قاتل دست به دماغ بردنشون.
تا سر بلند كردم با چشماي پر اشكم ديدم آركا رو بردن بيرون.
دوييدم دنبال آركا و از اون جا اومدم بيرون شراره و يگانه دنبالم مي
دوييدن،داشتن آركا رو سوار ماشين حمل
زنداني مي كردن با گريه جيغ زدم:
-آركا!
با بغض گفتم:
-نرو
در گوشم تند تند بين همهمه نگهبانا گفت:
-وقتي بيام بيرون همه چي درست ميشه...من و تو ، ما مي شيم تو
براي من ميشي شادي من ميشي...تو نبودم حق
نداري ولم كني..شادي اگه بري ديوونه مي شم مي دوني كه...
ديوونه مي شم
با بغض گفتم:
-نميرم...بيخ ريش خودتم
دستاش رو بالا برد و حلقه رو جدا كرد و مامورا كشيدنش عقب ديان
از پشت گرفتم و با گريه گفتم:
-دوست دارم
كشوندنش سمت ماشين و با لبخند گفت:
-من بيشتر
رفت و ماشين دور شد و دور شد و...
من بي اون چي كار كنم؟
آركاي عزيزم...كرولال ديوونم...
طي سه سال گذشته اتفاقات زيادي افتاده
مي دوني كه تو ي زمان محدود ملاقات فقط وقت مي شد هم رو نگاه
كنيم و تو تحديد كني كه با كسي حرف نزنم و
با پسرا نگردم...پس مجبور شدم برات نامه بنويسم و بگم كه اين همه
مدت در نبودت چيا شده:
اول اين كه يگانه بارداره...ببخشيد زود رفتم سر اصل مطلب...ديان
فهميد كه حسش به يگانه عشق و بعد ارلا حالا
عشق رو با يگانه تجربه كرده
هرچند يگانه كلي ديان بيچاره رو سردووند اما بلاخره ديان تو روز
تولد يگانه جلوي همه داد زد كه با من ازدواج مي
كني؟يگانه ام كه نيشش تا گوشش شل شد و بلاخره از ترشيدگي رها
شد و بله داد،عكساي عروسيشونم كه خودت
ديدي
هرچند جشن كوچيكي بود و ديان قول داد بعد برگشتنت يه جشن
بزرگ بگيره...هرچند حالا دختر كوچولوشم بايد
تو جشنمون باشه
اينم از سوتي دوم...بله بچشون دختره،يگانه تازه امروز فهميد
ديان حتما فردا بهت مي گه...
اها يادم رفت منم هنوز تو كافي شاپ دوست شراره كار مي كنم
حسابي حرفه اي شدم و پولام رو جمع كردم تا كافي
شاپ خودم رو داشته باشم...
مامانمم گاهي كيك زنجبيلي درست مي كنه ميزاره دم خونم و بي
صدا ميره
اينم سوتي سوم...بله من خونه مجردي دارم فكر كردم حتما بفهمي
عصبي ميشي براي همين نگفتم راستش شراره
چند ماه پيش ازدواج كرد.
خدايي پسر خوب و آقاييه و هم رو دوست دارن.
اينم بگم كه موهام رو رنگ كردم اگه هفته ديگه ديديم نزني تو
ذوقم...بگو خوشگل شدم.
همون طور كه بهت گفتم دانشگاه ثبت نام كردم و باورم نميشه
نمراتم اين قدر خوب باشه.
راستي نمره هاي تو چه طوره؟غيابي از توي زندان درس خوندن حتما
سخته؟ ولي خوبه كه داري تلاش مي
كني...درست مثل من
راستي يك قناري خريدم اسمش رو گذاشتم آركا!
مثل خودت ديوونه است هي سرش رو مي كوبه به قفسش...واقعا خود
خودته
نخند مگه دروغ مي گم؟
راستي آركا گفته بودم خيلي دوست دارم؟
الان حتما ميگي من بيشتر...
ولي بدون من خيلي بيشتر...
..
نامه رو بلند بلند مرور كردم و در همون بين پاي سيب هاي گوگوليم
رو از توي فر در اوردم،
سيني رو روي كانتر گذاشتم دوباره ادامه نامه رو خوندم...هوم بهتر از
اينم از من توقع نميره همين خوبه.
نامه رو تو پاكت آبي رنگي گذاشتم و روش با خود كار نوشتم براي
آركا
پيشبند صورتيم رو باز كردم و دستكشامم رو كانتر گذاشتم و قهوه
جوش رو خاموش كردم.
توي ظرف شيشه اي كوچيك تند تند پاي سيباي خوشگلم رو
گذاشتم و بدون بستن درش برداشتمش و از
اشپزخونه خارج شدم و در واحدم رو باز كردم و و هم زمان خم شدم
و كليدارو از رو جاكفشي برداشتم،پاكت به
دست از پله ها آروم رفتم پايين
در طبقه پايين زو باز كردم و دوييدم اون سمت كوچه
جلوي در نارنجي رنگ روبه روي خونم ايستادم و دستم رو بي مهبا
روي زنگ در گذاشتم.
در با شتاب باز شد و اول شكمش اومد بيرون بعد خودش...با ترس
گفت:
-شادي سكته كردم،چرا اين جوري زنگ
مي زني؟بابا بچم تركيد!
دستم رو با ذوق رو شكمش گذاشتم و گفتم:
-الهي فداي لوبيام بشم
پاي سيبا رو جلوش گرفتم و چشماش برق زد و با هيجان گفت:
- كرده بودم!مرسي
پوكر نگاهش كردم و گفتم:
-هر بار واست يه چيزي اوردم همين رو گفتي!
مبهوت نگاهم كرد و گفت:
-نزن تو ذوق بچم!
با حرص چشمام رو گرد كردم:
-عروسك تو من رو با اين بچت كشتي...كي مياد بيرون؟
متعجب گفت:
-احتمالا فردا ساعت شيش صبح مياد
به چشماي گردم نگاه كرد و گفت:
-شادي جان چرا چرت ميگي ساعت ده شب؟
بچه چهار ماهه از كجا معلوم كي بياد بيرون؟اونم طبيعي
مثل خنگا نگاهش كردم كه صداي ديان و بعدش حضورش كنار يگانه
باعث شد لبخند بزنم:
-شاديه؟
يگانه سرتكون داد و روبه من با ذوق گفت:
-بيا تو با هم بخوريم،راستي يه س ت ليمويي برا لوبيا گرفتم كه
نگو...شبيه زنبور عسل ميشه بچم
پوكر گفتم:
-لوبياي تو اون قدر پروفايل تلگرامت رو كه اون ا موجي عينكيه كه
مثل خنگاست رو گذاشتي شبيه اون ميشه تا
زنبور
ديان و يگانه با ذوق گفتن:
-بهتر!
زدم به پيشونيم و ديان گفت:
-بيا تو ديگه شادي
زود پاكت رو گرفتم سمتش و گفتم:
-من فردا نمي تونم بيام ملاقات آركا تو اين پاكت رو بده بهش
گيج پاكت و گرفت و گفت:
-چرا؟
با لبخند گفتم:
-هم اين كه بزار يكم دل تنگم بشه هم اين كه دارم ميرم يه كافي
شاپ ببينم اگه قيمتش خوب باشه شايد بتونم
بخرمش
ديان با ابروهاي بالا رفته لبخند زد و يگانه ام به ديان زل زد و لبخند
زد يگانه با هيجان گفت:
-مطمئنم مغازه رو تور مي كني،من تورو مي شناسم
عقب گرد كردم كه ديان دست كرد تو ظرف تا پاي سيب برداره كه
يگانه اخم كرده زد روي
دستش و گفت:
-مال خودمه و من شامل دو نفرم دست بهشون بزني بچت رو نمي
زام.
ديان با چشماي گرد شده گفت:
-يگانه!
يگانه شونه بالا انداخت و رفت داخل با لبخند براي ديان دست تكون
دادم و ديانم با لباي اويزون رفت داخل با خنده
وارد خونه شدم و در رو بستم.
از پله ها بالا رفتم و با كليد در رو باز كردم.
يك فنجون قهوه ريختم و چند تا پاي سيب گذاشتم تو ظرف و
نشستم جلوي تي وي و مثل نخورده ها شروع كردم
به خوردنشون.
من كلا با كلاس بودن رو ياد نمي گرفتم!
*
شلوار جين ليمويي رنگم رو پوشيدم و تاپ سفيدم رو تنم كردم و
فوري موهام رو فر كردم و خط چشم باريكي
كشيدم و يه رژ لب براق صورتي زدم
كولم رو رو دوشم انداختم و صندلاي پاشنه تخت و بندكي سفيدم رو
پام كردم
فوري بعد برداشتن گوشيم و كليدا از خونه خارج شدم.
دوچرخم رو از تو راه رو برداشتم و از پله ها پايين رفتم و در رو باز
كردم و دوچرخه رو اوردم بيرون و برگشتم و در و
بستم سوار شدم و به سمت محل كارم رفتم. دقيقا چند تا كوچه باهام
فاصله داشت و بيست دقيقه اي، مي رسيدم.
به كوچه مورد نظر كه رسيدم از كافي شاپ كه رد شدم درست يك
كوچه پايين تر همون مغازه فروشي!
جلوش نگه داشتم،قبلا ك لباس فروشي بود
الان داره جمع مي كنه ديزاينش كار زيادي مي برد ولي خيلي
خوشگل مي شد
وارد مغازه شدم،خالي بود و فقط صاحبش پشت به من با تلفن حرف
ميزد
-اقا!
برگشت، ميان سال بود و چاق و لباساي ساده
با لبخند با طرف پشت خط خداحافظي كرد و خم شد و باهام دست
داد
-سلام براي مغازه اومدم
صاحب مغازه خنديد و گفت:
-اوه خانوم شادي شما اين جارو سه بار ديديد فكر كنم قصد خريد
نداريد
با لبخند گفتم:
-كجا بريم براي معامله؟
**
بعد امضا كردن برگه هاي سند و...
خسته از صاحب مغازه خداحافظي كردم.
خسته نباشم واقعا،پول برا اجاره خونمم نموند!
تازه شراره براي خريد مغازه بهم قرض داده بود.
دو سال ديگه كه آركا از زندان ازاد مي شد
من تازه سر و سامون مي گرفتم.
دوست داشتم جلوش اون دختر دست و پا چلفتي ديوونه نباشم،ديگه
نه!
وارد خونه شدم و خسته و كوفته بودم رسما
فوري تي وي رو روشن كردم و رفتم تو آشپز خونه تا تونستم با دهن
از شيشه آب خوردم.
جزو كاراي لذت بخش اين روزام شده بود.
قبلا عادت نداشتم ولي الان چرا
-من قبل تو از اون شيشه آب خورده بودم
بيخيال در يخچال رو بستم و گفتم:
-عيب نداره بابا!
درست بعد گفتن اين حرف خشكم زد و حيرت زده با سرعت
برگشتم،جوري كه گردنم رگ به رگ شد
پلكام تند تند باز و بسته مي شد با بهت گفتم:
-ت...تو
با لبخند گفت:
-م...ن؟
با دستاي لرزون گفتم:
-ت...و
سرش رو كج كرد و بازم بهم نزديك شد و گفت:
-م...من؟
با بهت گفتم:
-آرك...
با اين حركت يهوييش باعث شد نفسم فوري بگيره
سرم رو گرفت به چشماش با همه توانم زل زدم.
چشماش...خودشه،چشماي خودشه!
اركا اين جاست تو خونه شصت متري من
درست روبه روي مني كه به يخچال چسبيدم.
اون اين جاست!
-تُ...اين جا...؟
آروم و كشيده گفت:
-هيس خيلي حرف مي زني
لبخند زدم و لبخند زد و دستش رو پس زدم.
سه سال...زمان زياديه!
بلند خنديدم و اون بلندم كرد و چرخوندم.
-ولم كن
از رو كانتر يهو پرتم كرد اون ور كه جيغ زدم و افتادم رو كاناپه
با بهت نگاهش كردم كه در حال خروج از كانتر گفت:
-به خاطر اين كه موهات رو رنگ كردي و تو خونه ات تنهايي
زود نشستم و با هيجان گفتم:
-از زندان فرار كردي؟
سيبي از رو ديس روي ميز برداشت و در حال گاز زدنش ساك
كوچيكي كه اون سمت مبل ها بود رو پرت كرد سمتم
و گفت:
-نوچ ،آزاد شدم
ساكش رو، رو هوا گرفتم و با بهت گفتم:
-دو سال ديگه مونده بود از حبست!
نشست رو كاناپه و گفت:
-به خاطر رفتار خوب و كار تو زندان و تحصيل...
دو سالم رو بخشش گرفتم
با هيجان جيغ زدم و دستام رو به هم كوبيدم كه متفكر گفت:
-هنوزم مثل قبل جيغ جيغويي!
خنديدم و لبخند زد حتي دلم براي خالكوبيشم تنگ شده بود دستم
رو روي گرگي كه دور گردنش بود كشيدم و
بهش زل زدم.
با لبخند گفت:
-شادي!
نگاهش كردم، با همون لبخند گفت:
-اين موقع شب كدوم گوري بودي عزيزم؟
از طرفي خندم گرفته بود از طرفي مي دونستم بخندم از وسط دو
نيمم مي كنه.
خم شدم و كيفم رو از رو ميز برداشتم و پرت كردم سمتش و گفتم:
-بازش كن
بازش كرد و خيره به سند و مدارك هاي مغازه سوتي زد و گفت:
-پولدار شدي كوچولو!
لبخند زدم و گفت:
-كافي شاپ؟
سر تكون دادم و گفتم:
-اهوم
دست به سينه براندازم كرد و گفت:
-منم شريك كن!.
گيج نگاهش كردم كه گفت:
-شنيدم نصف پول رو از شراره قرض گرفتي،من نصفه پول شراره رو
بهش ميدم شريكت تو كافي شاپ ميشم.
با چشماي ريز شده گفتم:
-پول از كجا؟
لبخندي زد و گفت:
-اندازه اي كه بابام بايد اين همه سال براي پسرش خرج مي كرد رو
نكرد و از پولي كه به دولت برگردوندم كم كردم
با بهت گفتم:
-و اين پول چه قدره؟
با لبخند گازي به سيبش زد و گفت:
-اندازه اي كه يه خونه بگيرم و اون كافي شاپ رو درست كنم و يه
ماشين بگيرم و...
خيره و متفكر گفت:
-باقيش رو بعدا ميگم
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-چرا به من خبرندادن كه از زندان ازاد ميشي؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-امروز روز ملاقاته مي خواستم دم زندان يهو بيام بيرون و سوپرايز
شي،ولي ديان و يگانه گفتن نيومدي و فرصت
بهتري برا سوپرايزت دارم...
تو ماشينم نامت رو خوندم.
با لبخند نگاهش كردم...برام اين جا بودنش عجيب بود!خدايا نكنه باز
دارم توهم مي زنم؟
بلند شدم و با چشماي گرد شده رفتم جلوي اركا ايستادم؛خيره نگاهم
كرد
انگشتم رو بردم سمتش و تو سينش فرو كردم.
رفت تو...پس...واقعيه!
مچ دستم رو يهو كشيد كه با بهت گفتم:
-چي كار مي كني؟ولم كن
با لبخند نگام كرد و گفت:
به نظرت وقت تلافي نيست
با نيش شل گفتم:
-نه!پسر خوبيه
متفكر گفت:
-بعيد مي دونم
هم زمان صداي زنگ در اومد و باعث شد با وحشت از جا بپرم قلبم
هنوزم تو دهنم مي زد.
موهام رو هول زدم پشت گوشم و رفتم در رو باز كردم و آركا كلافه
پوفي كشيد.
در رو باز كردم
يگانه و ديان بودن سريع وارد خونه شدن و با لبخند به ست حاملگي
تن يگانه زل زدم،چه خوشگله
آركا پوكر ديان رو نگاه كرد و اروم گفت:
-مگه نگفتم نيايد امشب
ديانم اروم تر گفت:
-يگانه اصرار كرد،اون كه از نقشه شوم پسرا تو اين جور مواقع خبر
نداره
سرخ شدم و از طرفي خندم گرفت.
يگانه با لبخند و ذوق گفت:
-اينم از كرولالت
با لبخند كنار اركا نشستم و گفتم:
-بله ديگه...
ديان دستش رو دور شونه يگانه حلقه كرد كه يگانه زود ديان رو هول
داد و گفت:
-بابا بدم مياد اه!
با بهت نگاهشون كردم كه ديان مظلوم گفت:
-شادي تو يه چيزي بهش بگو!چهار ماهه خون من رو تو شيشه كرده
از بوم بدش مياد از عطرم متنفره از صدام بدش
مياد برم بميرم يهو ديگه؟
بلند زدم زير خنده و آركا متفكر و مثل خنگا به شكم يگانه زل زد و
گفت:
-ميشه بهش دست بزنم؟
يگانه با لبخند سر تكون داد،آركا مثل خنگا به شكم يگانه زل زده بود
خم شد و آروم دستش رو، رو شكم يگانه
گذاشت و بعد با چشماي گرد به ما نگاه كرد.
يگانه با لبخند گفت:
-داغه..و نبض مي زنه...حسش مي كني؟
دارممي رم تو پنج ماه
آركا با بهت به من نگاه كرد و رو به من گفت:
-شادي منم از اينا مي خوام
چشمام اندازه توپ ب يسبال شد و يگانه و ديان منفجر شدن و آركا
مثل خنگا نگاهشون كرد و ديان با لبخند گفت:
-داداش مگه تخم مرغ كه بهت همين طوري از مغازه بده...ببين
طريقه ساختش رو كه بلدي فقط
قبلش بايد كلي ناز شادي رو بكشي بهت بله بده
بعد عروسي و كلي بدبختي؛بعدشم باز بايد نازش رو بكشي...تا شايد
بشه
من رسما شبيه لبو شده بودم و يگانه كه رسما غش كرده بود.
بلند شدم و براي فرار از جمع رفتم تو آشپزخونه
قهوه درست كردم و با همون پاي سيبام بردم براشون
كل شب رو پيش هم بوديم و به افتخار برگشت آركا كلي خنديديم و
يه جشن كوچولو ساختيم.
من آهنگ گذاشتم و يگانه كيك درست كرد.
دور هم كلي تركونديم ديگه...
و در كمال بهت آخر شب ديان به زور آركا رو با خودش برد خونشون
گفت: الان اوضاع احساسي من و اركا فرق داره
و قرار نيست پيش هم بمونيم...
هرچند دوست داشتم پيشم بمونه و سه سال نبودش رو كمي جبران
كنه ولي حق با ديان بود
اركا بسي خطرناك بود
آركا رو كه بردن در رو پشت سرشون بستم و همه اتفاقات امشب رو
براي شراره تلفني توضيح دادم
كم مونده بود از شدت بهت سكته كنه
با لبخند رو تختم دراز كشيدم و نيشم رو نمي تونستم جمع
كنم...يكي از بهترين شباي عمرم بود قطعا.
***
شراره خودكار رو روي گوشش گذاشته و راه مي رفت و نظر مي داد
كه كدوم قسمت كافي شاپ چه رنگي و چه
ديزايني داشته باشه.
منم تند تند قيمتارو با ماشين حساب،حساب مي كردم.
آركا و ديان داشتن ديوار اشپزخونه رو رنگ مي كردن و با اون
سرهمي هاي آبي خيلي بامزه شده بودن.
شراره با هيجان گفت:
-ديوار سمت چپ كافي شاپ رو يه فضاي خوشگل درست مي كنم و
دوربين عكاسي ميزارم كنارش هر مشتري اي
كه مياد و حالا با دوستاشون يا هركي كه باهاشونه ازشون عكس مي
گيريم و عكس رو كه همون لحظه ظاهر ميشه
رو به ديواري كه درست مي كنم مي چسبوني.
نزديك دويست صي صد تا قاب عكس كوچولو و چوبي بايد سفارش
بدم با رنگاي مختلف.
با لبخند گفتم:
-خيلي ناز ميشه!
سر تكون داد و گفت:
-بايد رنگ اميزي شاد و ارامش بخش باشه..
از رنگاي تند استفاده نمي كنيم مي خوام پروانه هاي رنگي و خيلي
ظريفي از لوستراي رنگي آويزون باشن
هر چي كه مي گفت رو مي نوشت و يگانه نشسته بود پشت يكي از
ميزايي كه براي گذاشتن قوطي هاي رنگ روش
گذاشته بوديمش.
و تند تند به ساندويچ تو دستش گاز مي زد.
ديان يه لحظه برگشت و با ديدن يگانه گفت:
-نشستي بيخ اون رنگا چه جوري از بوشون حالت بد نميشه از من بعد
دوري مي كني؟
جوري اين جمله رو با مظلوميت گفت كه بلند زديم زير خنده يگانه
لقمه اش رو قورت داد و لبخند ديان خر كني زد
و گفت:
-عزيزم من بعد از تحقيقاتم فهميدم ادم قبل از بارداري به هرچيزي
بيشتر علاقه داشته باشه تو دوره باردادي از
همون چيز بي زار ميشه و تو اون شخص مورد علاقه مني!
ديان نيشش شل شد و كلا جوري رفت تو حس كه هي آركا مي زد
پس گردنش تا بهش بفهمونه كجارو رنگ كنه.
تا اخر شب كار كرديم و شراره ليست همه كارا رو نوشت و گفت با
كارگرايي كه قبلا باهاشون حرف زده كار مي كنه
تا كافي شاپ رو اوكي كنن.
اگر شراره نبود احتمالا من مثل خر تو گل گير مي كردم.
شراره داشت قفل در رو مي زد كه صداي يكي از كارگرا رو شنيدم:
-خانوم!
برگشتم پسر جووني بود و چهره بامزه اي داشت كه به خاطر بوري و
خال خالي بودنش بود.
-بله؟
با لبخند به چشمام زل زد و گفت:
-اين همون ليستي بود كه مي خواستين،لطفا چك كنيد كه ما از فردا
ميايم سر كار
اومد سمتم و شونش رو بهم چسبوند و دفترش رو بالا گرفت منم
براي ديدن محتويات دفتر خم شدم و اين باعث
شد خيلي بريم تو نَخ هم.
سريع گفتم:
-آره آره همينه
نفس راحتي كشيدم و خواستم دور شم كه يكي بازوم رو محكم
گرفت جوري كه حس كردم صدا داد.
برگشتم،آركا بود با چشماي سياه و براقش به پسره زل زد و من رو از
پسره با كشيدن بازوم دور كرد و با لبخند گفت:
-از كارگراييد؟
پسره نگاهش رو از بازوي من كه قفل دستاي آركا بود گرفت و با اخم
به آركا گفت:
-بله
آركا با دست ازادش زد به شونه پسره و با لبخند گفت:
-چه پسر خوبي
هم زمان با اين حرفش يهو گفت:
-حيف شد!
بعد اين جمله مشتش رو اورد بالا و كوبيد تو دهن پسره!
شراره و ديان و يگانه هول زده دوييدن سمتمون و جيغ زدم:
-آركا ولش كن
افتاده بود رو پسره و مي زدش
-آركا..ولش كن كشتيش
آركا سر پسره رو چسبوند به زمين و داد زد:
-عطرش رو بو مي كني؟عطرش رو نفس مي كشي؟عطرش واسه منه
هم زمان مشتش رو دوباره تو دهن پسره فرود اورد
ديان رو چند تا مرد ديگه اركا رو به زور از روي پسره كنار زدن و مي
كشوندنش عقب.
-ولم كن!
ولش كردن و نفس نفس زنون موهاش رو به بالا چنگ زد و پسره از
زمين به زور بلند شد و خون دهنش رو تف كرد
رو زمين و به آركا فحشي زير لب داد و بعدش باز خيره به من نگاه
كرد كه آركا داد زد:
-باز داره نگاش مي كنه...باز داره نگاش مي كنه...نگاش نكن...نكن!
خيز برداشت سمت پسره كه پسره دويدد رفت
ديان آركا رو گرفت و داد زد:
-تازه از زندان اومدي بيرون،ببينم مي توني دو روز آروم باشي.
آركا برگشت و نگام كرد و دلگير نگام رو ازش گرفتم و پشت بهش
كردم و رفتم سمت ماشين شراره، كه اومد بازوم
رو گرفت و من رو به شدت برگردوند سمت خودش و گفت:
-داشت نگات مي كرد...
از دور خودم ديدم!
با حرص بازوم رو از دستش كشيدم و به سينش كوبيدم و داد زدم:
-نگاه كنه...نگاه كنه تا بميره،ولي نبايد مثل وحشيا همه رو بزني!
بازوم رو گرفت و داد زد:
-نمي تونم
منم جيغ زدم:
-پس منم با تو نمي مونم!
خشك شده نگام كرد و بازوم رو از چنگش بيرون كشيدم و دوييدم
سمت ماشين شراره
شراره ام فوري اومد و نشست و در رو باز كردم و نشستم و بغض زده
گفتم:
-برو سريع
شراره راه افتاد و از آينه بغل به آركا زل زدم.
بغض كرده چشمام رو بستم.
***
سه روز بود شراره و بچه ها مي رفتن كافي شاپ رو تعمير كنن و من
نمي رفتم.
نمي خواستم آركا رو ببينم.
شب بود و نشستم رو طاق پنجره و پاهام رو بغل كردم.
يه شرتك صورتي و يه تاپ رو نافي سفيد تنم بود كه هديه شراره
بود،خيلي دوسش دارم.
مخصوصا پاپوش هاي پشمالو و صورتيش رو
موهام رو گوجه اي بالا جمع كرده و ليوان هات چاكلتم دستم بود و
نم نم بارون ميومد..
دستم رو، رو قطرات بارون پشت شيشه كشيدم ! حس نمي شدن ولي
لمسش از پشت شيشه قشنگ بود
تو سياهي طبقه پايين تو كوچه با ديدن آركا فوري هات چاكلت رو
گذاشتم رو طاق و با بهت چسبيدم به شيشه.
از پايين بهم زل زد هيچي تنش نبود كه گرم باشه و بارون داشت
خيسش مي كرد.
براي بهتر ديدنش در پنجره رو باز كردم در كوله پشتيش رو باز كرد و
يه اسپري رنگ دراورد.
دستش رو، رو موهاي خيسش گذاشت و سريع بزرگ روي ديوار
نوشت.
♡- I love youبا بهت تو اشكايي كه تو چشمام جمع شده بود
نگاهش كردم.
بارون قشنگ خيس خيسش كرده بود.
برگشت و به پنجره زل زد و دوباره برگشت سمت ديوار ولي رنگا همه
رفته بودن؛بارون دوست دارمي كه نوشته بود
رو پاك كرد.
خم شد و دوباره و سريع بزرگ نوشت:
-آروم متنش روMe and you are forever together.
خوندم...من و تو تا ابد با هميم
با لبخند از پشت پرده اشكام نگاهش كردم.
برگشت و نگاهم كرد و چهره اش خوب ديده نمي شد ولي مشخص
بود سردشه!
خيس خيس شده بود برگشت و باز ديد بارون رنگ رو برده مشخص
بود عصبي شده،دوست داشتم اين جا بود تا با
همه وجود بغلش كنم...
خيس شده و داشت مي لرزيد و دست بردار نبود.
با بغض سريع از رو طاق پريدم پايين و در خونه رو با سرعت باز كردم
و از راه رو دوييدم بيرون و در رو باز كردم و
خودم رو بي توجه به بارون و سرما پرت كردم تو كوچه و برگشتم
لرزيدم ولي مهم نبود.
با لبخند جيغ زدم:
-خيلي رمانتيكي..
و بازم خنديدم،لبخندش رو مي تونستم حس كنم.
ازم فاصله گرفت و بي حرف اسپري رو برداشت و رفت سمت ديوار و
سريع رو بزرگ نوشت:
?- Will you marry meبرگشت سمتم و بلند گفت:
-با من ازدواج مي كني؟
نوشته اش باز مثل آب رنگ از ديوار فرو ريخت و پاك شد.
بين بارون از سرما خودم رو بغل زدم و با بهت خنديدم و گفتم:
-چي؟
با خنده داد زد:
-شادي ديوونه با من ازدواج مي كني؟
با بهت نگاهش كردم و اونم خيره نگاهم كرد فقط صداي بارون بود و
سرما و لرزم...
من و آركا با هم براي هميشه؟
در تصميمي آني داد زدم:
-آركاي ديوونه قسم مي خوري هيچ وقت ولم نكني و تا ابد براي من
باشي؟
داد زد:
آره!
با لبخند جيغ زدم:
-با خانواده منتظرتونيم
و با خنده رفتم داخل خونه و در رو بستم.
به در تكيه زدم و با هيجان بي توجه به سرماي رخنه كرده تو تنم
دستم رو، رو قلبم گذاشتم.
لبم و گاز گرفتم و دوييدم تو خونه و پاپوشام رو دراوردم و فوري
لباساي خيسم رو از تنم كندم و پتو رو انداختم روم
و رفتم سمت پنجره.
در خونه ديان رو باز كرد و رفت داخل...
مي خنديد و مي رفت داخل...
امشب دومين شب قشنگ زندگيم بود.
***
-خلاصه كه بعد اون شب آركا فرداش با ديان و يگانه اومدن
خواستگاري و شراره و شوهرشم بودن...و جالبيش اينه
كه مامان و بابامم بودن!
ولي نه اونا روشون مي شد حرف بزنن نه من باهاشون حرف زدم اونم
كار شراره بود كه دعوتشون كرد، بعدشم كه
انگشتر دستم كرد و چند روز بعدش جشن گرفتيم كه خودتم بودي..
با لبخند گفتم:
-واي دنيز وقتي از پله ها اومدم پايين لباس عروس رو تو تنم ديد
همين طوري مثل خنگا نگام مي كرد نمي دونست
چي بگه
دنيز خنديد و خودكار تو دستش رو انداخت رو ميز
-خب بعدش؟
با لبخند گفتم:
-طي اين چند ماه كافي شاپ رو افتتاح كرديم.
اولين عكسم كه انداختيم من و آركا بوديم كه بغل هم نشستيم و آركا
داره كيك رو به زور تو دهن من مي كنه،ديان
عكس رو ظاهر كرد و گذاشتش رو ديوار خاطره هاي كافي شاپ الانم
اون ديوار پر از عكساي رنگا رنگه مثلا عكس از
باده كوچولو و يگانه و ديان هست
با ذوق پريدم و گفتم:
-واي دنيز اين قدر خوشگله كه نگو مثل يگانه سفيده و مثل ديان مو
مشكي،چشماشم دو تا نلبكي مشكي رنگه اين
قدر نازه هر دستش اندازه توپ بيليارده.
دنيز بلند خنديد و گفت:
-خب؟
-خلاصه كه آركا داره درسش رو مثل من تموم مي كنه و كافي
شاپمونم خيلي خوب گرفته و مي خوايم يه دونه ديگه
تا اخر سال بزنيم و اين كه آركا خيلي بچه دوست داره و رفته رو
مخم!
مخصوصا از وقتي باده به دنيا اومده اين علاقش بد ترم شده.
دنيز با لبخند شيكي گفت:
-طبيعيه
با هيجان گفتم:
-تو اين يك هفته كه برگشتي از تركيه سريع گفتم بيام ببينمت و
يكم روان درمانيم كني، آركا رو هم ديروز ديدي
به نظرت ديگه مشكلي نداره؟
دنيز با لبخند گفت:
-نه ديروز كه با اركا حرف زدم تنها نقطه ضعف زندگيش تو بودي و
اون حالتاي جنون آميز و وابستگي ديوونه وارش
رو نداره كه مثلا اگر مثل قبل بود ممكن بود به خاطر ترس از دست
دادنت مي كشتت! ولي الان خوبه و اين عاليه
با هيجان گفتم:
-دمت گرم
خنديد و بلند شدم و كيفم رو، رو شونم انداختم و گفتم:
-خيلي ممنونم دنيز
با لبخند سر تكون داد و گفت:
-خواش مي كنم عزيزم.
به سمت در رفتيم و گفتم:
-راستي اون بيمارت ميلاد چي شد كه رفتي تركيه به خاطرش؟
چشماش رو متفكر به سقف دوخت و گفت:
-ماجراش طولانيه فقط بدون در حال حاضر كه برگشتم اين كشور به
خاطر فرار ازش بوده
با بهت خنديدم:
-اوهو!
در رو برام باز كرد
با لبخند گفت:
-بهت زنگ مي زنم.
-منم
از مطبش خارج شدم و منشيش كه زن جووني بود با لبخند ازم
خدافظي كرد از اونم خدافظي كردم.
رفتم سمت اسانسور،دراي اسانسور كه باز شدن يكي با شدت خورد
بهم و كم مونده بود بيفتم كه بازوم رو گرفت و
برگشت نگاهم كرد.
آبي چشماش رگه هايي از سرخي داشتن.
چه پسر خوشگلي...مبارك مامانش
با صداي فوقالعاده خش داري گفت:
-ببخشيد خانوم كوچولو اين جا مطب دنيزه؟
گيج نگاهش كردم و با اخم گفتم:
-آره!
لبخند ترسناكي زد و گفت:
-چه جالب!
سوار اسانسور شدم و دكمه رو زدم پسره كت رو، رو شونش انداخت و
رفت بالا كه صداي بهت زده منشي رو قبل از
بسته شدن دراي اسانسور شنيدم:
-هيع...آقا ميلاد!
با بهت تو آينه به خودم زل زدم:
-گاوت زاييد دنيز!
از ساخمون خارج شدم و عينك دوديم رو به چشم زدم و به سمت
ماشين پارك شده آركا رفتم.
سرش رو، رو صندلي گذاشته و چشماش رو بسته بود.
با لبخند در رو باز كردم و نشستم چشماش رو باز كرد و برگشت نگام
كرد و گفت:
-چه عجب!
-ببخشيد علاف شدي.
لبخند زد و لبخند زدم
كمربندم رو بستم و گفتم:
-بريم كافي شاپ؟
-آره
راه افتاد و صداي خواننده باعث شد لبخند بزنم.
-ميگي برو ميرم ولي دلم مگه ميتونه
شدي ديوونه...
خيال نكن جدا شدن ازت برام اسونه
شدي ديوونه...
كجا برم مگه نميبيني هوا بارونه
شدي ديوونه...
مگه ميشه ولت كنم برم نگو اسونه
شدي ديوونه...
ميبرم دل تنگيام رو اگه اين طوري راحت تري
درو بستي رو به من اما با گريه پشت دري
تو كه دوست داري هنوز منو چرا از من داري
مي گذري... شدي ديوونه...
با لبخند گفتم:
-ديوونه ديوونه
نيشخند زد و گفت:
-ديوونه
ماشين رو جلوي كافي شاپ پارك كرد.
به اسم بزرگ كافي شاپ خيره شدم.
)♡( Badeدرست افتتاحيه كافي شاپ با درد يگانه شروع شد پس
اسم كافي شاپ رو اسم فسقلي تو راهيمون گذاشتيم.
با لبخند به در ماشين تكيه دادم و به كافي شاپ زل زدم آركا ام
كنارم ايستاد و دستم رو گرفت.
ما هنوزم ديوونه بوديم.هنوزم گاهي آخر شبا كه از كافي شاپ
ميومديم بيرون زنگ خونه مردم و ميزديم و فرار مي
كرديم و پشت ديوارا قليم ميشديم.هنوزم وقتي دعوا مي كرديم و مي
خواستم از پيشش برم در و روم قفل مي كرد
و از پشت در داد مي زد هيچ جا نميري.
ما هنوزم گاهي مردم آزاري مي كرديم.ماشين پنچر ميكرديم...ما
هنوزم ديوونه بوديم.
فرقي نكرده بوديم اداي آدم بزرگا رو درمياورديم.
ولي ديوونه بوديم...ولي حالا ديوونه ي هم.
اركا پسر ديوونه دوست داشتني من بود و احتمالا بچمونم ديوونه
ميشد.و من عاشق تك تك ديوونه هاي دنيام...از
انسان بودن كه خيلي بهتره!
مثلا از انسان بودن مامان و بابام يا باباي آركا خيلي بهتره.مامان سعي
مي كنه خودش و بهم نزديك كنه...بابا سعي
مي كنه به آركا نزديك شه
ولي هيچ وقت نمي تونن گذشته رو پاك كنن.
هيچ وقت نمي تونن قلبي كه شكست و چسب بزنن.شايد بخشش
خوب باشه.ولي من نه انتقام مي گيرم و نه مي
بخشم.بي حسي بهترين حس دنياست...من تمام احساساتم و از اين به
بعد خرج كسايي مي كنم كه پام موندن.مثل
ديان و يگانه.مثل شراره مثل آركا...آركا...آركا...
لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم...شايد پايان همه قصه ها قرار
نيست تلخ باشه!
كي مي دونه؟
آركا خيره به كافي شاپ جدي گفت:
-گفته بودم دوست دارم؟
با لبخند گفتم:
-آره...ولي من بيشتر!
با نيش خند برگشت و نگام كرد و گفت:
-من خيلي خيلي بيشتر
پايان...
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕααяeη ، Par_122 ، @ساحل@ ، єη∂ℓєѕѕღ ، iim_miia
#26
عالی بود
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_
آگهی
#27
سلام ممنون که رمان تیمارستانی ها رو گذاشتی میشه عکس شخصیت بزاری Blush
پاسخ
#28
(14-01-2021، 16:10)صباnafas نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-تو چه جوري وارد اين ماجراها شدي؟
به آسمون زل زد و تي شرت يقه هفت بنفش رنگش رو كمي كشيد
پايين تر از نافش ولي باز رفت بالا...آروم گفت:
-تو دانشكده نزديك آرلا و ديان درس مي خوندم،خبرنگاري...تازه از
ايران اومده بودم و دوستي نداشتم با آرلا
اتفاقي دوست شدم.
دختر فوق العاده مهربوني بوددهمون قدرم خوشگل
اون موقع هنوز ديان به آرلا ابراز علاقه نكرده بود و مثل دوست دور
هم بوديم همون اول با ديدن ديان و خل بازياش
عاشقش شدم
لبخند محوي زد و گفت:
-خيلي بامزه بود،ولي ديان عاشق آرلا بود.
كسي رو جز اون نمي ديد اخرم ازش خواستگاري كرد منم براي دور
موندن از اون حس بد و اون حال بدي كه داشتم
از اون شهر و دنياش دور شدم و اومدم اين جا...
درست چند وقت بعدش فهميدم آرلا كشته شده اونم توسط
آركا،باورم نمي شد آركا واقعا آرلا رو دوست داشت نمي
دوني چه كارايي براش مي كرد!
يه برادر واقعي بود.
ديان اومد اين جا و اتفاقي ديدمش نابود شده بود!
بعدش گفتش از آركا كينه نداره...گفت اركا تنها يادگار از ارلاست كه
ارلا واقعا دوسش داشته و نمي تونه نابود شدن
اركا رو ببينه.
با همگشتيم و اركا رو پيدا كرديم...
بعدشم كه به عنوان خبرنگاري كه داره تحقيقات ميكنه از مديرش
خواستم به عنوان ديوونه بيام تيمارستان،اما
همش نقشه بود قصدمون ديدن اركا بود...چون اگر به عنوان ملاقاتي
مي ديديمش زود ازمون بازخواست مي شد كه
اركا كيه و ما چي كارشيم...
بقيشم كه مي دوني
بهش خيره شدم و خيره گفتم:
-ديان هنوزم دوست نداره؟
بلند خنديد و اشك رو از گوشه چشمش پاك كرد و غمگين گفت:
-چرا ديشب اومد زير پنجره اتاقم...بلند داد زد دوست دارم...چون
باهاش دعوا كرده بودم قبلش
برگشت و نيلي هاي غم گينش رو بهم دوخت:
-ولي دوسم نداره،مطمئنم اون جور كه اون به آرلا نگاه مي كرد اون
جوري به من نگاه نمي كنه...حتما بهم عادت
كرده يا هرچي!
با حرص زدم به بازوش و گفتم:
-چرت نگو...تا جايي كه من يادمه افتاد دنبالت تا پيدات كنه و اومد از
دست ادماي باباي اركا نجاتت بده...همش
نگرانته.
نيشخند زد و گفت:
-من ديگه بيخيال ديان شدم.تو ام سعي نكن به من اميد بدي!
كلافه نگاهش كردم.اين دختر حرف تو كلش نمي رفت! گوشيم رو از
تو جيبم دراوردم.
اوه اوه...بيست و هشت تا تماس از شراره داشتم
گوشيم رو برداشتم و بلند شدم تا بهش زنگ بزنم و خبر بدم كجام.
خداروشكر اون مرتيكه معتاد از ترس معتادي و مزاحمت براي من از
آركا شكايت نكرد و با سر شكسته از بيمارستان
غيبش زده بوده.
وقتي ام از مامور راجب ادي پرسيدم گفت كه دچار برق گرفتگي و
شكستگي تو چند تا ناحيه از بدنش شده بوده و
بردنش بيمارستان اول از اركا شكايت كرده ولي بعد كه آركا گند
كارياي رئيس تيمارستان رو دراورد معلوم شده ادي
همون كاري رو كه مي خواست با من بكنه رو با خيليا كرده و بهشون
تو تيمارستان شوك داده و بعضيا زير دستش
مردن!باورنكردنيه بي چاره اون آدما...
چه مرگ غم انگيزي!
نمي زاشتن آركا رو ببينم و اون متهم به قتل بود.
رو صندلي ها نشسته بودم و ديان با چشماي بسته به ديوار تكيه زده
بود.
يگانه اون طرف من درست مثل ديان چشماش رو بسته بود سرم رو
برگردوندم و ديدم ديان داره يگانه رو نگاه مي
كنه يه جور باحالي نگاهش مي كرد.
اي جان...اي جان
نيش شلم رو به زور بستم و خودم رو مشغول درست كردن موهام
كردم
در اتاق باز شد و ماموره خارج شد و بلند شدم و روبه روش ايستادم و
گفتم:
-دوربين رو چك كرديد؟
كلافه گفت:
-دارم ميرم چك كنم
داشت رد ميشد كه دوباره پريدم جلوش و گفتم:
-بايد قبول كنيد كه من رو تو كافي شاپ گول زديد و ازم براي پيدا
كردن اركا استفاده كرديد پس بهم مديونيد.
گيج نگاهم كرد كه ادامه دادم:
-بزاريد منم اون فيلم رو ببينم.
بيخيال شونه اي بالا انداخت:
-بيا دنبالم!
نيشم شل شد و ديان بلند شد و گفت:
-منم ميام
مرده برگشت:
-نه!
ديان اخم كرده گفت:
-من خار دارم؟
پقي زدم زير خنده و ماموره گفت:
-شايد
ديان دوباره اخم كرد و من پشت ماموره راه افتادم
از پله ها رفتيم پايين و انتهاي راه رو سمت چپ در يك اتاق كوچيك
رو باز كرد و با هم وارد شديم.
چند تا كامپيوتر تو اتاق بود و يه مرد سن بالا با لباس مخصوص از
پشت كامپيوتر بلند شد و اداي احترام كرد و گفت:
-قربان،ويديو رو آماده كرديم فقط يكمي پيدا كردنش سخت بود.
پسر جوون و بوري كه اون ور بود گفت:
-و كيفيتم خيلي پايينه
مرد سر تكون داد و پشت سيستم نشست و منم پشتش ايستادم.
پلي كرد و فيلم پخش شد خم شدم و زوم شدم رو تصوير تو سياه و
سفيدي پاركينگ آركا بود ماسك مشكي سرش
بود وماموراي پليس تو همون پشت پاركينگ محاصره اش كرده
بودن.
آركا اسلحه رو بالا برد و ماموره رو نشونه گرفت
از اون ور يه پسر لاغر ديده مي شد ديان بود.
كنارش يه دختر مو كوتاه و ظريف كه مدام تقلا مي كرد از دست
ديان رها شه.
تو يه لحظه ديان رو هول داد و پريد جلوي ماموره و آركا شليك كرد
و آرلا افتاد زمين!
با بهت دستم رو جلوي دهنم گذاشتم،آرلاي بيچاره! ديان دوييد
سمت آرلا و همهمه شد و تو تاريكي آركايي كه تا
قبل از اون خشكش زده بود غيب شد
بي چاره آرلا...بي چاره ديان و بيچاره آركا
چه قدر همه چيزشون يهو خاكستر شده!
ماموره ويديو رو برگردوند عقب و صحنه اهسته اش كرد همه چيز رو
دور كند رفت
آرلا رفت جلوي ماموره و صداي اسلحه...
هم زمان ماموره تصوير رو يه جايي توي تاريكي زوم كرد...يه مرد
ديگه توي تاريكي ايستاده بود درست پشت آركا
با بهت گفتم:
-اين كيه؟
ماموره كلافه گفت:
-هيس!
نوره صفحه رو زياد كرد و اون پسره كه كنارمون بود رفت برق اتاق رو
خاموش كرد تا واضح تر ببينيم.
حالا چهره مرده تا حدودي ديده مي شد.
اسلحه رو برده بود بالا تا به آركا از پشت شليك كنه
ولي آركا اسلحه رو برد بالا و موقعي كه مي خواست به ماموره شليك
كنه چرخيد و هم زمان دو تا اتفاق افتاد.مردي
كه مي خواست از پشت به اركا شليك كنه شليك كرد و آركا ام
شليك كرد و چرخيد گلوله اي كه قرار بود به اركا
بخوره به خاطر چرخش اركا به آرلايي خورد كه پريد جلوي ماموره!
و گلوله آركا شليك نشد!
-گلوله اسلحه آركا گير كرده،براي همين وقتي تو تاريكي صداي
اسلحه رو شنيده و اسلحه اش لگد زده فكر كرده
اون بوده كه به آرلا تير زده!
ماموره اين رو با بهت مي گفت و من چشمام اندازه نعلبكي شده بود!
-ي..يعني آركا به آرلا شليك نكرده؟
ماموره بلند شد و كلافه گفت:
-نه...همممون توي اون تاريكي و شب باروني دچار خطاي ديد شديم
آركا بود كه اسلحه رو سمت من گرفت و بعد از
اين كه ماشه رو كشيد و صداي گلوله اومد فكر همه از جمله خود اركا
فكر كرديم اون زده!
گيج گفتم:
-آركا چه جوري نفهميده؟
دستش رو تو جيب شلوار پارچه ايش فرو كرد و گفت:
-هول شده بوده،سنش كم بود از اسلحه استفاده نكرده بوده ؛
خواهرش رو ديده كه افتاده زمين و اسلحه تو دست
اون بوده...معلومه كه نمي فهمه!
اون پسر جوون روي صورت اون مرد توي تاريكي زوم كرد و يه چيزي
زد كه كامپيوتر شروع كرد به اسكن كردن
صورت مرد.
بعد چند لحظه صداي دستگاه كنار كامپيوتر در اومد و عكس سياه و
سفيد مرد با كيفيت بالا تر چاپ شد و پسره
عكس رو برداشت و گفت:
-چرا مي خواسته به آركا تير بزنه؟
خم شدم و به عكس زل زدم،چه قدر آشنا بود!
خيلي آشنا بود...خيلي!
-من اين رو ميشناسم...
اما مخم ياري نمي كرد،همشون منتظر نگاهم مي كردن چشمام يهو
گرد شد و جيغ زدم:
-يافتم!
با هيجان گفتم:
-اون روز كه افراد باباي اركا يگانه رو دزديدن و ديان رفت نجاتش بده
من به همين يارو شليك كردم،به دستش يا
كتفش نمي دونم...ولي خودش بود همين كچل!
ماموره خيره به چشمام گفت:
-اين آدم باباي آركاست...آره خب...باباي آركا كه اون موقع نمي
دونست دزدي كه كمر به نابوديش بسته پسرشه،من
اون موقع فهميده بودم ولي نخواستم بگم تا آركا رو پيدا كنه.
اون شب حتما خواسته دزدي كه به بانكش چندين بار ضرر زده رو تا
مرز ورشكستگي بردتش رو بكشه
نخواسته بيفته زندان...گفته تو اون تاريكي و شلوغي كسي متوجه
نميشه،ولي اشتباه شده.
موهام رو با بهت رو به بالا كشيدم و گفتم:
-و تير خورده به آرلا...دخترش!
ماموره با بهت فوري بي سيم رو برداشت و در حال خروج از اتاق بلند
داد زد:
-اطراف خونه هاور د رو پوشش بدين،دستگيرش كنيد اجازه خروج از
شهر يا كشور بهش داده نشه،اطراف خونه
زنشم برسي كنيد.
پشت سرش از اتاق خارج شدم و از پله ها پشت سرش بالا رفتيم و در
اتاق باز جويي باز شد و آركا رو دست بند زده
داشتن مي بردن كه داد زدم:
-آركا!
برگشت و ماموري كه كنارش ايستاده بود اخم كرد.
تو يه حركت سريع دوييدم سمتش و بي توجه به اخماش رفتم
كنارش
سرباز كنارش من رو جدا كرد و آركا گيج نگاهم كرد و گفت:
-شادي!
با ذوق گفتم:
-تو قاتل نيستي،خواهرت رو نكشتي...
چشماش ميخ چشمام موند و خشكش زد حتي پلكم نمي زد...
خشكش زده بود و مبهوت به موهاش چنگ زد و گفت:
-ولي من بهش تير زدم...من كشتمش،براي همين چند سال از عمرم
رو مثل ديوونه ها با هيچ كي حرف نزدم براي
همين از زندگي بريدم.
صورتش رو قاب گرفتم و با اشتياق گفتم:
-همه مدارك رو ديدم،تو نكشتي يكي قصد داشته تورو اون شب از
پشت بزنه ولي خورده به آرلا.
پلكش پريد و رگ هاي متورم گردنش خبراي خوبي نمي داد!
-كي؟
بازوم رو محكم گرفت و داد زد:
-كي؟
سربازه سعي كرد آركا رو ازم جدا كنه ولي موفق نشد آب دهنم رو
قورت دادم و مضطرب گفتم:
-بابات!
مبهوت به چشمام زل زد و دستش شل شد و با غم نگاهش كردم و
دو قدم ناباور عقب رفت و سربازه گرفتش
مثل ديوونه ها هي به من زل مي زد و هي به اطراف نگاه مي
كرد،انگار منتظر بود بگم شوخي كردم...بگم بابات اين
بدي رو ديگه در حقت نكرده!
بگم اين بار رو ديگه بابات تو نابودي زندگي تو خواهرت دست
نداشته!
سرباز آركاي مبهوت رو برد سمت پله ها و بغض گفتم:
-آركا!
اما جواب نداد،خشكش زده بود از شدت بهت نمي تونست درست راه
بره!
ما تا اخر عمرمون بايد تقاص اشتباهات پدر و مادرمون رو پس مي
داديم!
-مي كشمش!
با بهت برگشتم تو پيچ راه رو ديان ايستاده بود.
چهره اش واقعا ترسناك شده بود.
يگانه كه كنارش ايستاده بود گفت:
-ديان!
ديان مبهوت داد زد:
-مي كشمش...مي كشمش!
هم زمان با اين حرفش با سرعت دوييد سمت پله ها و من و يگانه
دوييديم دنبالش.
اون قدر سريع از اداره خارج شد كه نفس واسم نمونده بود.
تو محوطه دنبالش مي دوييديم و با سرعت داشت مي رفت سمت
ماشينش
سريع سوار شد و مي دونستم كه قابليت اينو داره كه قاتل عشقش رو
بكشه! و خودش رو بدبخت كنه
جيغ زدم:
-يگانه جلوش رو بگير
ديان ماشين رو روشن كرد و گاز داد و يگانه سريع پريد جلوي ماشين
و اين كارش باعث شد كمي به كمش ضربه
بخوره و به عقب پرت شه
ديان فوري زد روي ترمز و پياده شد و حتي موقع پياده شدن از هول
زيادش افتاد!
با بهت دوييدم سمت يگانه و بازوش رو گرفتم و ديانم رسيد و فوري
دست دور كمرش انداخت و بلندش كرد اون قدر
لاغر و ظريف بود كه آدم مي ترسيد بشكنه..مخصوصا كه اين مدت
زيادي لاغر ترم شده بود.
ديان ترسيده دستاش رو قاب صورت يگانه كرد:
-چيزيت شد؟چرا پريدي جلوي ماشين ها؟
يگانه با چهره ي در هم رفته دستش رو روي شكمش گذاشت و ناليد:
-آخ
ديان وحشت زده گفت:
-غلط كردم،الان مي برمت بيمارستان،فقط تكون نخور
هم زمان دست دور كمر يگانه انداخت و بلندش كرد و به سمت
ماشينش برد.
نگران خواستم دنبالشون برم كه يگانه سرش رو از لابه لاي بازوي
هاي ديان سمت من برگردوند و چشمكي زد و
زبونش رو تا حلقوم در آورد!
عه...مارمولك!ادا دراورد كه ديان رو از باباي اركا دور كنه البته اين بين
يكمم مي تونست ناز بريزه!
با نيش شل نگاهش كردم كه ديان يگانه رو گذاشت تو ماشين و بي
چاره هول و نگران گفت:
-تو نمياي شادي؟
زود خندم رو خوردم و گفتم:
-قربون دستت،تو ببرش بيمارستان من هواي اين جارو دارم!
سر تكون داد و فوري نشست و گاز داد و منم به سمت اداره
رفتم...زوج خوبي مي شدن.
***
شراره كنارم نشسته بود و يگانه اون سمتم.
ديانم اون طرف سمت چپ يگانه نشسته بود.
در ها باز شدن و آركا رو آوردن،تنش كت شلوار خيلي خوشگلي بود
زير چشماش كمي گود رفته و سرخ بود و
موهاش با وجود تلاشي كه براي مرتب كردنش كرده بودن هم چنان
در هم بود.
جلوي قاضي توي جايگاه ايستاد و دستاش رو باز كردن.
از استرس كل انگشتام رو زخم كرده بودم اون قدر گازگرفته
بودمشون!
قلبم تو دهنم مي زد ،ديان بلند شد و به سمت جايگاه رفت.
وكيل اركا بود...البته خودشم به خاطر كارايي كه براي آركا كرده بود
تنبيه شد و باز خواست شد اما در اخر تبرعه
شد.
ديان از اركا دفاع مي كرد...مي گفت كه آركا قصدش فقط انتقام
شخصي از پدرش بوده نه دزدي و مال خوري.
مي گفت آركا پول دزدي تمام اين سالارو برگردونده...
قاضي گوش داد و گوش داد!
ديان رفت كنار،اون مامور اف بي آي اومد تو جايگاه ايستاد و گفت:
-جناب قاضي با توجه به مدارك به دست اومده متهم به قتل
خواهرش تبرعه ميشه چون معلوم شد پدرش دستور
قتل متهم رو به افرادش داده اما اون شب درست شبي كه خواهر
متهم كشته شد به خاطر خطاي ديد و چرخش آركا
تير به خواهرش اثابت كرده.
قاضي سرتكون داد و لب تاپ رو براي قاضي بردن و فيلم رو نشون
دادن...
برخلاف فيلما و رمانا...قاضي مرد جووني بود
هول و هوش سي و پنج سال
ماموره رفت نشست و به درخواست قاضي باباي اركا رو اوردن،با
ورودش به سالن دستام مشت شد و دستاي آركا
مشت شد آركا با فك قفل شده تمام مدت سرش رو پايين گرفته بود.
ديان به آركا علامت داد و اروم گفت:
-خودت رو كنترل كن
باباي آركا توي جايگاه ايستاد و وكيلش كه يك زن مسن و شيك بود
شروع كرد به دفاع از اين مرتيكه قاتل!
-موكل من هيچ گونه جرمي انجام نداده و از پسرش شكايت داره اين
آقا با دزدي هاي پياپي به بانك هاي موكلم
باعث ورشكستگي ايشون شده و كانون خانوادگي موكلم بر هم
خورده.
من از شما تقاصاي اَشَد مجازات رو دارم.
آركا سرش رو بلند كرد و من با ترس گفتم:
-بيا...بيا ديدي سگش كردن...الان همه شون رو مي خوره.
شراره دستش رو جوري رو دهنش گرفت تا نخنده ولي من از استرس
داشتم مي مردم.
ديان بلند شد و عصبي اما كنترل شده گفت:
-اجازه دارم؟
قاضي سرتكان داد و ديان رفت سمت جايگاه و گفت:
-مدارك رو شده نشون ميده اقاي هاور د پدر موكلم نتونسته مجازات
سارق بانك هاش به دست قانون رو متحمل شه
و دستور به قتل موكلم داده...اما شانس باعث شد اون تير به جاي
موكلم به همسر آيندم..آرلا بخوره و اون رو بكشه.
سرش رو بلند كرد و با نفرت رو به باباي اركا گفت:
-بهتره به جرائمتون اعتراف كنيد،مدارك در هر صورت شمارو مجرم
نشون ميده و اينم بايد در نظر بگيريم كه اگر
مامورين پليس به موقع نمي رسيدن فرار كرده بودين
از هر جمله اش نفرت مي زد بيرون!
باباي آركا نيشخندي زد و ريلكس گفت:
-من جرمي مرتكب نشدم...اون فرديم كه تو اون فيلم به دخترم
شليك كرده من نيستم و نميدونم چرا مي گيد اون
آدم منه!
بلند شدم و جيغ زدم:
-عوضي خودم اون يارو رو ديدم از افراد خودته
قاضي زد به ميز و گفت:
-ساكت!
وكيله باباي آركا گفت:
-اقاي قاضي من مردي كه به اون دختر شليك كرده و اون رو كشته
رو پيدا كردم و تحويل پليسش دادم و مي تونه
اين حا اعتراف كنه كه از افراد موكل من نيست.
ديان عصبي گفت:
-معلومه با پول خريدينش
قاضي زد به ميز و جدي رو به زنه گفت:
-بياريدش!
زن نيشخندي به ديان زد و برگشت چند دقيقه بعد در باز شد و
همون مرتيكه گنده بك اومد تو
خودشه همين بود كه بهش شليك كردم تا يگانه و ديان رو نجات بدم
حتي نگهبانه رو هم كشت.
مرد رو به جايگاه بردن و مرتيكه ريلكس نشست و اون زن وكيله جلو
يارو وايساد و گفت:
-قبول داريد كه در شب سرقت شما به اون دختر شليك كردي؟
مرد به سيبيلاش دست كشيد و گفت:
-بله
ديان فكش قفل شد و آركا تكون خورد،يا ابلفضل!
زن دوباره رو به قاتله گفت:
-آيا شما از افراد اقاي هاورد هستين؟
مرد ريلكس گفت:
-نه من اصلا اين ادم رو تا به حال نديدم.
با حرص بلند شدم و گفتم:
-اقاي قاضي خودم اين يارو رو ديدم نگهبانه رو كشت و از ادماي اين
مرتيكه است.
قاضي اخم كرده نگاهم كرد و گفت:
-بار اخر نظم دادگاه رو به هم مي زنيد بار بعد مي ريد بيرون.
با حرص نشستم و قاضي رو به ديان گفت:
-اگر مدركي بر اثبات اين كه قاتل از افراد هارود نداريد نميشه ايشون
رو باز داشت كرد.
ديان خيره به قاضي نگاه كرد،قلبمگرفت.
يعني باباي آركا ازاد ميشد!
ديان نا اميد گفت:
-من مدركي ندارم كه اينو اثبات كنم.
قاضي رو كرد به جمع و گفت:
-حكم داد گاه...
آركا يهو داد زد:
-صبر كنيد
آركا به لبخند خشك شده رو لباي باباش زل زد و رو به قاتل گفت:
-تو اصلا تو عمرت شادي رو نديدي و اونم بهت شليك نكرده؟
مرتيكه چلغوز با نيشخند گفت:
-نه
آركا سرتكون داد و رو به من گفت:
-شادي تو اون شب گفتي به اين مرد شليك كردي؟
سريع گفتم:
-آره
آركا رو به قاضي گفت:
-اقاي قاضي مامور پليستونم در جريانه اون شب ادماي اين مرتيكه
يگانه رو براي گير انداختن من دزديدن و شادي
رفت تا يگانه رو نجات بده و براي دفاع از خودش به اين مرد شليك
كرد.
و با دست به قاتل سيبيلوي كچل اشاره كرد.
يگانه ام بلند گفت:
-آره خودش بود كه من رو زد و دزديد.
آركابرگشت و در حال نگاه كردن به باباش گفت:
-شادي به كجاش تير زدي؟
رنگ از روي قاتل و باباي اركا پريد و وكيله ام ماست شد!
لبخند گشادي زدم و گفتم.
-كتف چپش
ديان فوري به سمت قاتل رفت و قاتله گفت:
-چي كار مي كني؟
مامورا قاتله رو گرفتن و كت و پيراهنش رو دراوردن
درست كتف چپش رد گلوله بود و يه بخيه ضايع!
ديان با هيجان گفت:
-اين آدم يگانه رو دزديده بوده و اين نشون ميده اون از آدماي
هاروده..مامور اف بي آيم خبر داره.
ماموره كه جلوي من نشسته بود براي قاضي به معناي آره سرتكون
داد.
وكيله باباي آركا كلا خفه شد رفت نشست و قاتل ترسيده رو به باباي
آركا گفت:
-تو ام الان مي افتي زندان،چه جوري پول من رو مي خواي بدي؟تو
كه گفتي اگه دروغ بگم كه تو دستور ندادي بهم
پول ميدي،عوضي...آقا اين مرتيكه دستور داد،آقا من فقط وظيفم رو
انجام مي دادم.
باباي آركا وحشت زده داد زد:
-من بي گناهم!
آركا يهو از رو جايگاه پريد و حمله كرد سمت باباش و داد زد:
-من تورو مي كشم،دروغ گوي نامرد...
مامورا ريختن تا آركا رو بگيرن و آركا يقه باباش رو چسبيده بود و
مامورا آركا رو مي كشيدن عقب.
اخرم موفق شدن و بردنش و دست بند زده اون عقب نگهش داشتن با
استرس بلند شده بودم كه با اشاره مامورا
نشستم.
قاضي عصبي گفت:
-ساكت
باباي آركا ترسيده داد زد:
-نمي خواستم دخترم رو بكشم دستور دادم سارق بانكم و كسي كه
خواب رو بهم حروم كرده و داشت ورشكستم
مي كرد رو بكشن...از كجا مي دونستم پسرمه؟از كجا مي دونستم
اوني كه تير مي خوره دختر كوچولومه؟
آركا داد زد:
-خفه شو!
قاتله اين وسط پارازيت انداخت:
-من بي گناهم اصلا اوني كه تو فيلمه من نيستم
ديان يهو سر مرده رو گرفت كوبيد به ميز و دستاش رو ريلكس تو
جيبش كرد و با لبخند به قاضي مبهوت نگاه كرد و
گفت:
-داشت نظم دادگاه رو به هم ميريخت!
قاتله دستش رو جلوي دماغ خونيش گرفت و من حالم جا اومد.
قاضي عصبي گفت:
-حكم دادگاه...ساموئل هارود به جرم مشاركت در قتل مقتول به
بيست و هفت سال حبس محكوم مي گردد.
دنيل آس ن به جرم قتل مقتول آرلا هارود و نگهبان ساختمان
ساموئل هارود به مرگ محكوم مي گردد.
قلبم اومد تو دهنم برگشت و رو به آركا نگاه كرد و گفت:
-آركا هارو د به جرم سرقت هاي پياپي به بانك هاي پدرش ساموئل
هارود و به خاطر همكاري و تحوي ل پول هاي
دزديده شده كسر جريمه اما به مدت پنج سال زنداني مي گردد، ختم
جلسه!
نفسم بريد و با بهت به آركا زل زدم...
ديان با بهت خواست چيزي بگه ولي قاضي پاشد و دفتر و كيفش رو
برداشت و با اونايي كه كنارش بودن رفت سمت
در
مامورا ام باباي آركا رو كه رنگش مثل گچ شده و نمي تونست درست
راه بره رو با اون قاتل دست به دماغ بردنشون.
تا سر بلند كردم با چشماي پر اشكم ديدم آركا رو بردن بيرون.
دوييدم دنبال آركا و از اون جا اومدم بيرون شراره و يگانه دنبالم مي
دوييدن،داشتن آركا رو سوار ماشين حمل
زنداني مي كردن با گريه جيغ زدم:
-آركا!
با بغض گفتم:
-نرو
در گوشم تند تند بين همهمه نگهبانا گفت:
-وقتي بيام بيرون همه چي درست ميشه...من و تو ، ما مي شيم تو
براي من ميشي شادي من ميشي...تو نبودم حق
نداري ولم كني..شادي اگه بري ديوونه مي شم مي دوني كه...
ديوونه مي شم
با بغض گفتم:
-نميرم...بيخ ريش خودتم
دستاش رو بالا برد و حلقه رو جدا كرد و مامورا كشيدنش عقب ديان
از پشت گرفتم و با گريه گفتم:
-دوست دارم
كشوندنش سمت ماشين و با لبخند گفت:
-من بيشتر
رفت و ماشين دور شد و دور شد و...
من بي اون چي كار كنم؟
آركاي عزيزم...كرولال ديوونم...
طي سه سال گذشته اتفاقات زيادي افتاده
مي دوني كه تو ي زمان محدود ملاقات فقط وقت مي شد هم رو نگاه
كنيم و تو تحديد كني كه با كسي حرف نزنم و
با پسرا نگردم...پس مجبور شدم برات نامه بنويسم و بگم كه اين همه
مدت در نبودت چيا شده:
اول اين كه يگانه بارداره...ببخشيد زود رفتم سر اصل مطلب...ديان
فهميد كه حسش به يگانه عشق و بعد ارلا حالا
عشق رو با يگانه تجربه كرده
هرچند يگانه كلي ديان بيچاره رو سردووند اما بلاخره ديان تو روز
تولد يگانه جلوي همه داد زد كه با من ازدواج مي
كني؟يگانه ام كه نيشش تا گوشش شل شد و بلاخره از ترشيدگي رها
شد و بله داد،عكساي عروسيشونم كه خودت
ديدي
هرچند جشن كوچيكي بود و ديان قول داد بعد برگشتنت يه جشن
بزرگ بگيره...هرچند حالا دختر كوچولوشم بايد
تو جشنمون باشه
اينم از سوتي دوم...بله بچشون دختره،يگانه تازه امروز فهميد
ديان حتما فردا بهت مي گه...
اها يادم رفت منم هنوز تو كافي شاپ دوست شراره كار مي كنم
حسابي حرفه اي شدم و پولام رو جمع كردم تا كافي
شاپ خودم رو داشته باشم...
مامانمم گاهي كيك زنجبيلي درست مي كنه ميزاره دم خونم و بي
صدا ميره
اينم سوتي سوم...بله من خونه مجردي دارم فكر كردم حتما بفهمي
عصبي ميشي براي همين نگفتم راستش شراره
چند ماه پيش ازدواج كرد.
خدايي پسر خوب و آقاييه و هم رو دوست دارن.
اينم بگم كه موهام رو رنگ كردم اگه هفته ديگه ديديم نزني تو
ذوقم...بگو خوشگل شدم.
همون طور كه بهت گفتم دانشگاه ثبت نام كردم و باورم نميشه
نمراتم اين قدر خوب باشه.
راستي نمره هاي تو چه طوره؟غيابي از توي زندان درس خوندن حتما
سخته؟ ولي خوبه كه داري تلاش مي
كني...درست مثل من
راستي يك قناري خريدم اسمش رو گذاشتم آركا!
مثل خودت ديوونه است هي سرش رو مي كوبه به قفسش...واقعا خود
خودته
نخند مگه دروغ مي گم؟
راستي آركا گفته بودم خيلي دوست دارم؟
الان حتما ميگي من بيشتر...
ولي بدون من خيلي بيشتر...
..
نامه رو بلند بلند مرور كردم و در همون بين پاي سيب هاي گوگوليم
رو از توي فر در اوردم،
سيني رو روي كانتر گذاشتم دوباره ادامه نامه رو خوندم...هوم بهتر از
اينم از من توقع نميره همين خوبه.
نامه رو تو پاكت آبي رنگي گذاشتم و روش با خود كار نوشتم براي
آركا
پيشبند صورتيم رو باز كردم و دستكشامم رو كانتر گذاشتم و قهوه
جوش رو خاموش كردم.
توي ظرف شيشه اي كوچيك تند تند پاي سيباي خوشگلم رو
گذاشتم و بدون بستن درش برداشتمش و از
اشپزخونه خارج شدم و در واحدم رو باز كردم و و هم زمان خم شدم
و كليدارو از رو جاكفشي برداشتم،پاكت به
دست از پله ها آروم رفتم پايين
در طبقه پايين زو باز كردم و دوييدم اون سمت كوچه
جلوي در نارنجي رنگ روبه روي خونم ايستادم و دستم رو بي مهبا
روي زنگ در گذاشتم.
در با شتاب باز شد و اول شكمش اومد بيرون بعد خودش...با ترس
گفت:
-شادي سكته كردم،چرا اين جوري زنگ
مي زني؟بابا بچم تركيد!
دستم رو با ذوق رو شكمش گذاشتم و گفتم:
-الهي فداي لوبيام بشم
پاي سيبا رو جلوش گرفتم و چشماش برق زد و با هيجان گفت:
- كرده بودم!مرسي
پوكر نگاهش كردم و گفتم:
-هر بار واست يه چيزي اوردم همين رو گفتي!
مبهوت نگاهم كرد و گفت:
-نزن تو ذوق بچم!
با حرص چشمام رو گرد كردم:
-عروسك تو من رو با اين بچت كشتي...كي مياد بيرون؟
متعجب گفت:
-احتمالا فردا ساعت شيش صبح مياد
به چشماي گردم نگاه كرد و گفت:
-شادي جان چرا چرت ميگي ساعت ده شب؟
بچه چهار ماهه از كجا معلوم كي بياد بيرون؟اونم طبيعي
مثل خنگا نگاهش كردم كه صداي ديان و بعدش حضورش كنار يگانه
باعث شد لبخند بزنم:
-شاديه؟
يگانه سرتكون داد و روبه من با ذوق گفت:
-بيا تو با هم بخوريم،راستي يه س ت ليمويي برا لوبيا گرفتم كه
نگو...شبيه زنبور عسل ميشه بچم
پوكر گفتم:
-لوبياي تو اون قدر پروفايل تلگرامت رو كه اون ا موجي عينكيه كه
مثل خنگاست رو گذاشتي شبيه اون ميشه تا
زنبور
ديان و يگانه با ذوق گفتن:
-بهتر!
زدم به پيشونيم و ديان گفت:
-بيا تو ديگه شادي
زود پاكت رو گرفتم سمتش و گفتم:
-من فردا نمي تونم بيام ملاقات آركا تو اين پاكت رو بده بهش
گيج پاكت و گرفت و گفت:
-چرا؟
با لبخند گفتم:
-هم اين كه بزار يكم دل تنگم بشه هم اين كه دارم ميرم يه كافي
شاپ ببينم اگه قيمتش خوب باشه شايد بتونم
بخرمش
ديان با ابروهاي بالا رفته لبخند زد و يگانه ام به ديان زل زد و لبخند
زد يگانه با هيجان گفت:
-مطمئنم مغازه رو تور مي كني،من تورو مي شناسم
عقب گرد كردم كه ديان دست كرد تو ظرف تا پاي سيب برداره كه
يگانه اخم كرده زد روي
دستش و گفت:
-مال خودمه و من شامل دو نفرم دست بهشون بزني بچت رو نمي
زام.
ديان با چشماي گرد شده گفت:
-يگانه!
يگانه شونه بالا انداخت و رفت داخل با لبخند براي ديان دست تكون
دادم و ديانم با لباي اويزون رفت داخل با خنده
وارد خونه شدم و در رو بستم.
از پله ها بالا رفتم و با كليد در رو باز كردم.
يك فنجون قهوه ريختم و چند تا پاي سيب گذاشتم تو ظرف و
نشستم جلوي تي وي و مثل نخورده ها شروع كردم
به خوردنشون.
من كلا با كلاس بودن رو ياد نمي گرفتم!
*
شلوار جين ليمويي رنگم رو پوشيدم و تاپ سفيدم رو تنم كردم و
فوري موهام رو فر كردم و خط چشم باريكي
كشيدم و يه رژ لب براق صورتي زدم
كولم رو رو دوشم انداختم و صندلاي پاشنه تخت و بندكي سفيدم رو
پام كردم
فوري بعد برداشتن گوشيم و كليدا از خونه خارج شدم.
دوچرخم رو از تو راه رو برداشتم و از پله ها پايين رفتم و در رو باز
كردم و دوچرخه رو اوردم بيرون و برگشتم و در و
بستم سوار شدم و به سمت محل كارم رفتم. دقيقا چند تا كوچه باهام
فاصله داشت و بيست دقيقه اي، مي رسيدم.
به كوچه مورد نظر كه رسيدم از كافي شاپ كه رد شدم درست يك
كوچه پايين تر همون مغازه فروشي!
جلوش نگه داشتم،قبلا ك لباس فروشي بود
الان داره جمع مي كنه ديزاينش كار زيادي مي برد ولي خيلي
خوشگل مي شد
وارد مغازه شدم،خالي بود و فقط صاحبش پشت به من با تلفن حرف
ميزد
-اقا!
برگشت، ميان سال بود و چاق و لباساي ساده
با لبخند با طرف پشت خط خداحافظي كرد و خم شد و باهام دست
داد
-سلام براي مغازه اومدم
صاحب مغازه خنديد و گفت:
-اوه خانوم شادي شما اين جارو سه بار ديديد فكر كنم قصد خريد
نداريد
با لبخند گفتم:
-كجا بريم براي معامله؟
**
بعد امضا كردن برگه هاي سند و...
خسته از صاحب مغازه خداحافظي كردم.
خسته نباشم واقعا،پول برا اجاره خونمم نموند!
تازه شراره براي خريد مغازه بهم قرض داده بود.
دو سال ديگه كه آركا از زندان ازاد مي شد
من تازه سر و سامون مي گرفتم.
دوست داشتم جلوش اون دختر دست و پا چلفتي ديوونه نباشم،ديگه
نه!
وارد خونه شدم و خسته و كوفته بودم رسما
فوري تي وي رو روشن كردم و رفتم تو آشپز خونه تا تونستم با دهن
از شيشه آب خوردم.
جزو كاراي لذت بخش اين روزام شده بود.
قبلا عادت نداشتم ولي الان چرا
-من قبل تو از اون شيشه آب خورده بودم
بيخيال در يخچال رو بستم و گفتم:
-عيب نداره بابا!
درست بعد گفتن اين حرف خشكم زد و حيرت زده با سرعت
برگشتم،جوري كه گردنم رگ به رگ شد
پلكام تند تند باز و بسته مي شد با بهت گفتم:
-ت...تو
با لبخند گفت:
-م...ن؟
با دستاي لرزون گفتم:
-ت...و
سرش رو كج كرد و بازم بهم نزديك شد و گفت:
-م...من؟
با بهت گفتم:
-آرك...
با اين حركت يهوييش باعث شد نفسم فوري بگيره
سرم رو گرفت به چشماش با همه توانم زل زدم.
چشماش...خودشه،چشماي خودشه!
اركا اين جاست تو خونه شصت متري من
درست روبه روي مني كه به يخچال چسبيدم.
اون اين جاست!
-تُ...اين جا...؟
آروم و كشيده گفت:
-هيس خيلي حرف مي زني
لبخند زدم و لبخند زد و دستش رو پس زدم.
سه سال...زمان زياديه!
بلند خنديدم و اون بلندم كرد و چرخوندم.
-ولم كن
از رو كانتر يهو پرتم كرد اون ور كه جيغ زدم و افتادم رو كاناپه
با بهت نگاهش كردم كه در حال خروج از كانتر گفت:
-به خاطر اين كه موهات رو رنگ كردي و تو خونه ات تنهايي
زود نشستم و با هيجان گفتم:
-از زندان فرار كردي؟
سيبي از رو ديس روي ميز برداشت و در حال گاز زدنش ساك
كوچيكي كه اون سمت مبل ها بود رو پرت كرد سمتم
و گفت:
-نوچ ،آزاد شدم
ساكش رو، رو هوا گرفتم و با بهت گفتم:
-دو سال ديگه مونده بود از حبست!
نشست رو كاناپه و گفت:
-به خاطر رفتار خوب و كار تو زندان و تحصيل...
دو سالم رو بخشش گرفتم
با هيجان جيغ زدم و دستام رو به هم كوبيدم كه متفكر گفت:
-هنوزم مثل قبل جيغ جيغويي!
خنديدم و لبخند زد حتي دلم براي خالكوبيشم تنگ شده بود دستم
رو روي گرگي كه دور گردنش بود كشيدم و
بهش زل زدم.
با لبخند گفت:
-شادي!
نگاهش كردم، با همون لبخند گفت:
-اين موقع شب كدوم گوري بودي عزيزم؟
از طرفي خندم گرفته بود از طرفي مي دونستم بخندم از وسط دو
نيمم مي كنه.
خم شدم و كيفم رو از رو ميز برداشتم و پرت كردم سمتش و گفتم:
-بازش كن
بازش كرد و خيره به سند و مدارك هاي مغازه سوتي زد و گفت:
-پولدار شدي كوچولو!
لبخند زدم و گفت:
-كافي شاپ؟
سر تكون دادم و گفتم:
-اهوم
دست به سينه براندازم كرد و گفت:
-منم شريك كن!.
گيج نگاهش كردم كه گفت:
-شنيدم نصف پول رو از شراره قرض گرفتي،من نصفه پول شراره رو
بهش ميدم شريكت تو كافي شاپ ميشم.
با چشماي ريز شده گفتم:
-پول از كجا؟
لبخندي زد و گفت:
-اندازه اي كه بابام بايد اين همه سال براي پسرش خرج مي كرد رو
نكرد و از پولي كه به دولت برگردوندم كم كردم
با بهت گفتم:
-و اين پول چه قدره؟
با لبخند گازي به سيبش زد و گفت:
-اندازه اي كه يه خونه بگيرم و اون كافي شاپ رو درست كنم و يه
ماشين بگيرم و...
خيره و متفكر گفت:
-باقيش رو بعدا ميگم
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-چرا به من خبرندادن كه از زندان ازاد ميشي؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-امروز روز ملاقاته مي خواستم دم زندان يهو بيام بيرون و سوپرايز
شي،ولي ديان و يگانه گفتن نيومدي و فرصت
بهتري برا سوپرايزت دارم...
تو ماشينم نامت رو خوندم.
با لبخند نگاهش كردم...برام اين جا بودنش عجيب بود!خدايا نكنه باز
دارم توهم مي زنم؟
بلند شدم و با چشماي گرد شده رفتم جلوي اركا ايستادم؛خيره نگاهم
كرد
انگشتم رو بردم سمتش و تو سينش فرو كردم.
رفت تو...پس...واقعيه!
مچ دستم رو يهو كشيد كه با بهت گفتم:
-چي كار مي كني؟ولم كن
با لبخند نگام كرد و گفت:
به نظرت وقت تلافي نيست
با نيش شل گفتم:
-نه!پسر خوبيه
متفكر گفت:
-بعيد مي دونم
هم زمان صداي زنگ در اومد و باعث شد با وحشت از جا بپرم قلبم
هنوزم تو دهنم مي زد.
موهام رو هول زدم پشت گوشم و رفتم در رو باز كردم و آركا كلافه
پوفي كشيد.
در رو باز كردم
يگانه و ديان بودن سريع وارد خونه شدن و با لبخند به ست حاملگي
تن يگانه زل زدم،چه خوشگله
آركا پوكر ديان رو نگاه كرد و اروم گفت:
-مگه نگفتم نيايد امشب
ديانم اروم تر گفت:
-يگانه اصرار كرد،اون كه از نقشه شوم پسرا تو اين جور مواقع خبر
نداره
سرخ شدم و از طرفي خندم گرفت.
يگانه با لبخند و ذوق گفت:
-اينم از كرولالت
با لبخند كنار اركا نشستم و گفتم:
-بله ديگه...
ديان دستش رو دور شونه يگانه حلقه كرد كه يگانه زود ديان رو هول
داد و گفت:
-بابا بدم مياد اه!
با بهت نگاهشون كردم كه ديان مظلوم گفت:
-شادي تو يه چيزي بهش بگو!چهار ماهه خون من رو تو شيشه كرده
از بوم بدش مياد از عطرم متنفره از صدام بدش
مياد برم بميرم يهو ديگه؟
بلند زدم زير خنده و آركا متفكر و مثل خنگا به شكم يگانه زل زد و
گفت:
-ميشه بهش دست بزنم؟
يگانه با لبخند سر تكون داد،آركا مثل خنگا به شكم يگانه زل زده بود
خم شد و آروم دستش رو، رو شكم يگانه
گذاشت و بعد با چشماي گرد به ما نگاه كرد.
يگانه با لبخند گفت:
-داغه..و نبض مي زنه...حسش مي كني؟
دارممي رم تو پنج ماه
آركا با بهت به من نگاه كرد و رو به من گفت:
-شادي منم از اينا مي خوام
چشمام اندازه توپ ب يسبال شد و يگانه و ديان منفجر شدن و آركا
مثل خنگا نگاهشون كرد و ديان با لبخند گفت:
-داداش مگه تخم مرغ كه بهت همين طوري از مغازه بده...ببين
طريقه ساختش رو كه بلدي فقط
قبلش بايد كلي ناز شادي رو بكشي بهت بله بده
بعد عروسي و كلي بدبختي؛بعدشم باز بايد نازش رو بكشي...تا شايد
بشه
من رسما شبيه لبو شده بودم و يگانه كه رسما غش كرده بود.
بلند شدم و براي فرار از جمع رفتم تو آشپزخونه
قهوه درست كردم و با همون پاي سيبام بردم براشون
كل شب رو پيش هم بوديم و به افتخار برگشت آركا كلي خنديديم و
يه جشن كوچولو ساختيم.
من آهنگ گذاشتم و يگانه كيك درست كرد.
دور هم كلي تركونديم ديگه...
و در كمال بهت آخر شب ديان به زور آركا رو با خودش برد خونشون
گفت: الان اوضاع احساسي من و اركا فرق داره
و قرار نيست پيش هم بمونيم...
هرچند دوست داشتم پيشم بمونه و سه سال نبودش رو كمي جبران
كنه ولي حق با ديان بود
اركا بسي خطرناك بود
آركا رو كه بردن در رو پشت سرشون بستم و همه اتفاقات امشب رو
براي شراره تلفني توضيح دادم
كم مونده بود از شدت بهت سكته كنه
با لبخند رو تختم دراز كشيدم و نيشم رو نمي تونستم جمع
كنم...يكي از بهترين شباي عمرم بود قطعا.
***
شراره خودكار رو روي گوشش گذاشته و راه مي رفت و نظر مي داد
كه كدوم قسمت كافي شاپ چه رنگي و چه
ديزايني داشته باشه.
منم تند تند قيمتارو با ماشين حساب،حساب مي كردم.
آركا و ديان داشتن ديوار اشپزخونه رو رنگ مي كردن و با اون
سرهمي هاي آبي خيلي بامزه شده بودن.
شراره با هيجان گفت:
-ديوار سمت چپ كافي شاپ رو يه فضاي خوشگل درست مي كنم و
دوربين عكاسي ميزارم كنارش هر مشتري اي
كه مياد و حالا با دوستاشون يا هركي كه باهاشونه ازشون عكس مي
گيريم و عكس رو كه همون لحظه ظاهر ميشه
رو به ديواري كه درست مي كنم مي چسبوني.
نزديك دويست صي صد تا قاب عكس كوچولو و چوبي بايد سفارش
بدم با رنگاي مختلف.
با لبخند گفتم:
-خيلي ناز ميشه!
سر تكون داد و گفت:
-بايد رنگ اميزي شاد و ارامش بخش باشه..
از رنگاي تند استفاده نمي كنيم مي خوام پروانه هاي رنگي و خيلي
ظريفي از لوستراي رنگي آويزون باشن
هر چي كه مي گفت رو مي نوشت و يگانه نشسته بود پشت يكي از
ميزايي كه براي گذاشتن قوطي هاي رنگ روش
گذاشته بوديمش.
و تند تند به ساندويچ تو دستش گاز مي زد.
ديان يه لحظه برگشت و با ديدن يگانه گفت:
-نشستي بيخ اون رنگا چه جوري از بوشون حالت بد نميشه از من بعد
دوري مي كني؟
جوري اين جمله رو با مظلوميت گفت كه بلند زديم زير خنده يگانه
لقمه اش رو قورت داد و لبخند ديان خر كني زد
و گفت:
-عزيزم من بعد از تحقيقاتم فهميدم ادم قبل از بارداري به هرچيزي
بيشتر علاقه داشته باشه تو دوره باردادي از
همون چيز بي زار ميشه و تو اون شخص مورد علاقه مني!
ديان نيشش شل شد و كلا جوري رفت تو حس كه هي آركا مي زد
پس گردنش تا بهش بفهمونه كجارو رنگ كنه.
تا اخر شب كار كرديم و شراره ليست همه كارا رو نوشت و گفت با
كارگرايي كه قبلا باهاشون حرف زده كار مي كنه
تا كافي شاپ رو اوكي كنن.
اگر شراره نبود احتمالا من مثل خر تو گل گير مي كردم.
شراره داشت قفل در رو مي زد كه صداي يكي از كارگرا رو شنيدم:
-خانوم!
برگشتم پسر جووني بود و چهره بامزه اي داشت كه به خاطر بوري و
خال خالي بودنش بود.
-بله؟
با لبخند به چشمام زل زد و گفت:
-اين همون ليستي بود كه مي خواستين،لطفا چك كنيد كه ما از فردا
ميايم سر كار
اومد سمتم و شونش رو بهم چسبوند و دفترش رو بالا گرفت منم
براي ديدن محتويات دفتر خم شدم و اين باعث
شد خيلي بريم تو نَخ هم.
سريع گفتم:
-آره آره همينه
نفس راحتي كشيدم و خواستم دور شم كه يكي بازوم رو محكم
گرفت جوري كه حس كردم صدا داد.
برگشتم،آركا بود با چشماي سياه و براقش به پسره زل زد و من رو از
پسره با كشيدن بازوم دور كرد و با لبخند گفت:
-از كارگراييد؟
پسره نگاهش رو از بازوي من كه قفل دستاي آركا بود گرفت و با اخم
به آركا گفت:
-بله
آركا با دست ازادش زد به شونه پسره و با لبخند گفت:
-چه پسر خوبي
هم زمان با اين حرفش يهو گفت:
-حيف شد!
بعد اين جمله مشتش رو اورد بالا و كوبيد تو دهن پسره!
شراره و ديان و يگانه هول زده دوييدن سمتمون و جيغ زدم:
-آركا ولش كن
افتاده بود رو پسره و مي زدش
-آركا..ولش كن كشتيش
آركا سر پسره رو چسبوند به زمين و داد زد:
-عطرش رو بو مي كني؟عطرش رو نفس مي كشي؟عطرش واسه منه
هم زمان مشتش رو دوباره تو دهن پسره فرود اورد
ديان رو چند تا مرد ديگه اركا رو به زور از روي پسره كنار زدن و مي
كشوندنش عقب.
-ولم كن!
ولش كردن و نفس نفس زنون موهاش رو به بالا چنگ زد و پسره از
زمين به زور بلند شد و خون دهنش رو تف كرد
رو زمين و به آركا فحشي زير لب داد و بعدش باز خيره به من نگاه
كرد كه آركا داد زد:
-باز داره نگاش مي كنه...باز داره نگاش مي كنه...نگاش نكن...نكن!
خيز برداشت سمت پسره كه پسره دويدد رفت
ديان آركا رو گرفت و داد زد:
-تازه از زندان اومدي بيرون،ببينم مي توني دو روز آروم باشي.
آركا برگشت و نگام كرد و دلگير نگام رو ازش گرفتم و پشت بهش
كردم و رفتم سمت ماشين شراره، كه اومد بازوم
رو گرفت و من رو به شدت برگردوند سمت خودش و گفت:
-داشت نگات مي كرد...
از دور خودم ديدم!
با حرص بازوم رو از دستش كشيدم و به سينش كوبيدم و داد زدم:
-نگاه كنه...نگاه كنه تا بميره،ولي نبايد مثل وحشيا همه رو بزني!
بازوم رو گرفت و داد زد:
-نمي تونم
منم جيغ زدم:
-پس منم با تو نمي مونم!
خشك شده نگام كرد و بازوم رو از چنگش بيرون كشيدم و دوييدم
سمت ماشين شراره
شراره ام فوري اومد و نشست و در رو باز كردم و نشستم و بغض زده
گفتم:
-برو سريع
شراره راه افتاد و از آينه بغل به آركا زل زدم.
بغض كرده چشمام رو بستم.
***
سه روز بود شراره و بچه ها مي رفتن كافي شاپ رو تعمير كنن و من
نمي رفتم.
نمي خواستم آركا رو ببينم.
شب بود و نشستم رو طاق پنجره و پاهام رو بغل كردم.
يه شرتك صورتي و يه تاپ رو نافي سفيد تنم بود كه هديه شراره
بود،خيلي دوسش دارم.
مخصوصا پاپوش هاي پشمالو و صورتيش رو
موهام رو گوجه اي بالا جمع كرده و ليوان هات چاكلتم دستم بود و
نم نم بارون ميومد..
دستم رو، رو قطرات بارون پشت شيشه كشيدم ! حس نمي شدن ولي
لمسش از پشت شيشه قشنگ بود
تو سياهي طبقه پايين تو كوچه با ديدن آركا فوري هات چاكلت رو
گذاشتم رو طاق و با بهت چسبيدم به شيشه.
از پايين بهم زل زد هيچي تنش نبود كه گرم باشه و بارون داشت
خيسش مي كرد.
براي بهتر ديدنش در پنجره رو باز كردم در كوله پشتيش رو باز كرد و
يه اسپري رنگ دراورد.
دستش رو، رو موهاي خيسش گذاشت و سريع بزرگ روي ديوار
نوشت.
♡- I love youبا بهت تو اشكايي كه تو چشمام جمع شده بود
نگاهش كردم.
بارون قشنگ خيس خيسش كرده بود.
برگشت و به پنجره زل زد و دوباره برگشت سمت ديوار ولي رنگا همه
رفته بودن؛بارون دوست دارمي كه نوشته بود
رو پاك كرد.
خم شد و دوباره و سريع بزرگ نوشت:
-آروم متنش روMe and you are forever together.
خوندم...من و تو تا ابد با هميم
با لبخند از پشت پرده اشكام نگاهش كردم.
برگشت و نگاهم كرد و چهره اش خوب ديده نمي شد ولي مشخص
بود سردشه!
خيس خيس شده بود برگشت و باز ديد بارون رنگ رو برده مشخص
بود عصبي شده،دوست داشتم اين جا بود تا با
همه وجود بغلش كنم...
خيس شده و داشت مي لرزيد و دست بردار نبود.
با بغض سريع از رو طاق پريدم پايين و در خونه رو با سرعت باز كردم
و از راه رو دوييدم بيرون و در رو باز كردم و
خودم رو بي توجه به بارون و سرما پرت كردم تو كوچه و برگشتم
لرزيدم ولي مهم نبود.
با لبخند جيغ زدم:
-خيلي رمانتيكي..
و بازم خنديدم،لبخندش رو مي تونستم حس كنم.
ازم فاصله گرفت و بي حرف اسپري رو برداشت و رفت سمت ديوار و
سريع رو بزرگ نوشت:
?- Will you marry meبرگشت سمتم و بلند گفت:
-با من ازدواج مي كني؟
نوشته اش باز مثل آب رنگ از ديوار فرو ريخت و پاك شد.
بين بارون از سرما خودم رو بغل زدم و با بهت خنديدم و گفتم:
-چي؟
با خنده داد زد:
-شادي ديوونه با من ازدواج مي كني؟
با بهت نگاهش كردم و اونم خيره نگاهم كرد فقط صداي بارون بود و
سرما و لرزم...
من و آركا با هم براي هميشه؟
در تصميمي آني داد زدم:
-آركاي ديوونه قسم مي خوري هيچ وقت ولم نكني و تا ابد براي من
باشي؟
داد زد:
آره!
با لبخند جيغ زدم:
-با خانواده منتظرتونيم
و با خنده رفتم داخل خونه و در رو بستم.
به در تكيه زدم و با هيجان بي توجه به سرماي رخنه كرده تو تنم
دستم رو، رو قلبم گذاشتم.
لبم و گاز گرفتم و دوييدم تو خونه و پاپوشام رو دراوردم و فوري
لباساي خيسم رو از تنم كندم و پتو رو انداختم روم
و رفتم سمت پنجره.
در خونه ديان رو باز كرد و رفت داخل...
مي خنديد و مي رفت داخل...
امشب دومين شب قشنگ زندگيم بود.
***
-خلاصه كه بعد اون شب آركا فرداش با ديان و يگانه اومدن
خواستگاري و شراره و شوهرشم بودن...و جالبيش اينه
كه مامان و بابامم بودن!
ولي نه اونا روشون مي شد حرف بزنن نه من باهاشون حرف زدم اونم
كار شراره بود كه دعوتشون كرد، بعدشم كه
انگشتر دستم كرد و چند روز بعدش جشن گرفتيم كه خودتم بودي..
با لبخند گفتم:
-واي دنيز وقتي از پله ها اومدم پايين لباس عروس رو تو تنم ديد
همين طوري مثل خنگا نگام مي كرد نمي دونست
چي بگه
دنيز خنديد و خودكار تو دستش رو انداخت رو ميز
-خب بعدش؟
با لبخند گفتم:
-طي اين چند ماه كافي شاپ رو افتتاح كرديم.
اولين عكسم كه انداختيم من و آركا بوديم كه بغل هم نشستيم و آركا
داره كيك رو به زور تو دهن من مي كنه،ديان
عكس رو ظاهر كرد و گذاشتش رو ديوار خاطره هاي كافي شاپ الانم
اون ديوار پر از عكساي رنگا رنگه مثلا عكس از
باده كوچولو و يگانه و ديان هست
با ذوق پريدم و گفتم:
-واي دنيز اين قدر خوشگله كه نگو مثل يگانه سفيده و مثل ديان مو
مشكي،چشماشم دو تا نلبكي مشكي رنگه اين
قدر نازه هر دستش اندازه توپ بيليارده.
دنيز بلند خنديد و گفت:
-خب؟
-خلاصه كه آركا داره درسش رو مثل من تموم مي كنه و كافي
شاپمونم خيلي خوب گرفته و مي خوايم يه دونه ديگه
تا اخر سال بزنيم و اين كه آركا خيلي بچه دوست داره و رفته رو
مخم!
مخصوصا از وقتي باده به دنيا اومده اين علاقش بد ترم شده.
دنيز با لبخند شيكي گفت:
-طبيعيه
با هيجان گفتم:
-تو اين يك هفته كه برگشتي از تركيه سريع گفتم بيام ببينمت و
يكم روان درمانيم كني، آركا رو هم ديروز ديدي
به نظرت ديگه مشكلي نداره؟
دنيز با لبخند گفت:
-نه ديروز كه با اركا حرف زدم تنها نقطه ضعف زندگيش تو بودي و
اون حالتاي جنون آميز و وابستگي ديوونه وارش
رو نداره كه مثلا اگر مثل قبل بود ممكن بود به خاطر ترس از دست
دادنت مي كشتت! ولي الان خوبه و اين عاليه
با هيجان گفتم:
-دمت گرم
خنديد و بلند شدم و كيفم رو، رو شونم انداختم و گفتم:
-خيلي ممنونم دنيز
با لبخند سر تكون داد و گفت:
-خواش مي كنم عزيزم.
به سمت در رفتيم و گفتم:
-راستي اون بيمارت ميلاد چي شد كه رفتي تركيه به خاطرش؟
چشماش رو متفكر به سقف دوخت و گفت:
-ماجراش طولانيه فقط بدون در حال حاضر كه برگشتم اين كشور به
خاطر فرار ازش بوده
با بهت خنديدم:
-اوهو!
در رو برام باز كرد
با لبخند گفت:
-بهت زنگ مي زنم.
-منم
از مطبش خارج شدم و منشيش كه زن جووني بود با لبخند ازم
خدافظي كرد از اونم خدافظي كردم.
رفتم سمت اسانسور،دراي اسانسور كه باز شدن يكي با شدت خورد
بهم و كم مونده بود بيفتم كه بازوم رو گرفت و
برگشت نگاهم كرد.
آبي چشماش رگه هايي از سرخي داشتن.
چه پسر خوشگلي...مبارك مامانش
با صداي فوقالعاده خش داري گفت:
-ببخشيد خانوم كوچولو اين جا مطب دنيزه؟
گيج نگاهش كردم و با اخم گفتم:
-آره!
لبخند ترسناكي زد و گفت:
-چه جالب!
سوار اسانسور شدم و دكمه رو زدم پسره كت رو، رو شونش انداخت و
رفت بالا كه صداي بهت زده منشي رو قبل از
بسته شدن دراي اسانسور شنيدم:
-هيع...آقا ميلاد!
با بهت تو آينه به خودم زل زدم:
-گاوت زاييد دنيز!
از ساخمون خارج شدم و عينك دوديم رو به چشم زدم و به سمت
ماشين پارك شده آركا رفتم.
سرش رو، رو صندلي گذاشته و چشماش رو بسته بود.
با لبخند در رو باز كردم و نشستم چشماش رو باز كرد و برگشت نگام
كرد و گفت:
-چه عجب!
-ببخشيد علاف شدي.
لبخند زد و لبخند زدم
كمربندم رو بستم و گفتم:
-بريم كافي شاپ؟
-آره
راه افتاد و صداي خواننده باعث شد لبخند بزنم.
-ميگي برو ميرم ولي دلم مگه ميتونه
شدي ديوونه...
خيال نكن جدا شدن ازت برام اسونه
شدي ديوونه...
كجا برم مگه نميبيني هوا بارونه
شدي ديوونه...
مگه ميشه ولت كنم برم نگو اسونه
شدي ديوونه...
ميبرم دل تنگيام رو اگه اين طوري راحت تري
درو بستي رو به من اما با گريه پشت دري
تو كه دوست داري هنوز منو چرا از من داري
مي گذري... شدي ديوونه...
با لبخند گفتم:
-ديوونه ديوونه
نيشخند زد و گفت:
-ديوونه
ماشين رو جلوي كافي شاپ پارك كرد.
به اسم بزرگ كافي شاپ خيره شدم.
)♡( Badeدرست افتتاحيه كافي شاپ با درد يگانه شروع شد پس
اسم كافي شاپ رو اسم فسقلي تو راهيمون گذاشتيم.
با لبخند به در ماشين تكيه دادم و به كافي شاپ زل زدم آركا ام
كنارم ايستاد و دستم رو گرفت.
ما هنوزم ديوونه بوديم.هنوزم گاهي آخر شبا كه از كافي شاپ
ميومديم بيرون زنگ خونه مردم و ميزديم و فرار مي
كرديم و پشت ديوارا قليم ميشديم.هنوزم وقتي دعوا مي كرديم و مي
خواستم از پيشش برم در و روم قفل مي كرد
و از پشت در داد مي زد هيچ جا نميري.
ما هنوزم گاهي مردم آزاري مي كرديم.ماشين پنچر ميكرديم...ما
هنوزم ديوونه بوديم.
فرقي نكرده بوديم اداي آدم بزرگا رو درمياورديم.
ولي ديوونه بوديم...ولي حالا ديوونه ي هم.
اركا پسر ديوونه دوست داشتني من بود و احتمالا بچمونم ديوونه
ميشد.و من عاشق تك تك ديوونه هاي دنيام...از
انسان بودن كه خيلي بهتره!
مثلا از انسان بودن مامان و بابام يا باباي آركا خيلي بهتره.مامان سعي
مي كنه خودش و بهم نزديك كنه...بابا سعي
مي كنه به آركا نزديك شه
ولي هيچ وقت نمي تونن گذشته رو پاك كنن.
هيچ وقت نمي تونن قلبي كه شكست و چسب بزنن.شايد بخشش
خوب باشه.ولي من نه انتقام مي گيرم و نه مي
بخشم.بي حسي بهترين حس دنياست...من تمام احساساتم و از اين به
بعد خرج كسايي مي كنم كه پام موندن.مثل
ديان و يگانه.مثل شراره مثل آركا...آركا...آركا...
لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم...شايد پايان همه قصه ها قرار
نيست تلخ باشه!
كي مي دونه؟
آركا خيره به كافي شاپ جدي گفت:
-گفته بودم دوست دارم؟
با لبخند گفتم:
-آره...ولي من بيشتر!
با نيش خند برگشت و نگام كرد و گفت:
-من خيلي خيلي بيشتر
پايان...
عالیییییی بوددددددد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان