امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خاطرات سربازی من

#1
Heart 
سلام سلام
یه رمان به قلم خودم هفته ای یه پارت میزارم سلام چند شنبه اش رو نمیدونم دقیقا. در دنبال کنید پلیز. Tongue



: ☆مقدمه☆
خودکارم رو برمیدارم و آخر دفتر خاطراتی که مخصوص دوسال از زیبا ترین لحضه های عمرم بود امضا میزنم. و کلمه پایان رو دقیقا زیر امضام درج می‌کنم. دوسالی که هر چند سخت و گاهی طاقت فرسا ولی زیبا گذشت. اون سختی ها برای آدمی مثل من زیبا ترین تجربه بود برای محک زدن خودم. با صدای دخترم مریم بلند میشم و آروم در آغوشش میکشم تا آروم شه. فردا روز بزرگی بود و قرار بود سرباز های جدیدی رو توی پادگان تحویل بگیرم.......
: #پارت_یک
برای اولین بار برای سفر و در جایی چمدان بزرگم را نمی بردم و تنها با ساک ورزشی کوچکی و تنها دو دست لباس آن هم برای 24ماااااااااااااه به سربازی میرفتم!!!!!!?
ما اولین دختر های ایرانی و غیر نظامی بودیم که به سربازی میرفتیم و هر استان 21اتوبوس دختر کچل رو اعضام میکرد??
بله درست حدس زدین منم تابع جمع کچل کرده بودم و اگر این مقنعه های نظامی نبود، تشخیص مون از سیب زمینی کار خدا بود???‍?
اتوبوس‌ ما به ارتش تبریز اعضام می شد و قرار بود توی نیروی مرزبانی مستقر بشیم. به دخترایی که اکثرا در حال چرت زدن و آرایش بون نیم نگاهی میندازم و سری از روی تاسف تکون میدم. این ها هنوز نرسیده به بازداشتگاه فرستاده میشدن مطمئنم. این دوره از نظر من بهترین دوره زندگی یه دختر میتونست باشه. ولی این همه آدم بی ذوق کفرم رو در می آورد. به جای خالی کنار دستم نگاه میکنم و بدون هیچ عکس العملی از پنجره به بیرون خیره میشم که یادم به پلاستیک بزرگ خوردنی هام میوفته. نیشمو گوش تا گوش باز میکنمو کلمو توی پلاستیک فرو میکنم و بعد از زیر و رو کردنش یه پاکت گنده از چیپسام در میارم و به کل اتوبوس تعارف میکنم. هیشکی برنداشت?بهتر??‍♀️رژشون خراب میشه ??
ایش، دختر هم اینقدر سوسول اخه. بیخیال یه مشت چیپس تو دهنم میچپونم و دوباره کلمو به پنجره میچسبونم تا از منظره کوهستانی جنوب دیدن بفرمایم یکی نیست بگه کوه هم دیدن داره اخه اونم کوه های تو راه بوشهر?
خدایا یه عقلی بهم عطا بفرما. ??
چیپس ها بلاخره کار خودشونو کردن و منو چند جا دسشویی لازم کردن که قشنگ فیض بردم از تمیزی سرویس بهداشتی های بین راهی. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه بلند بگو آمین??
بغل دستیمم خرموج بهمون اضافه شد. که از شانس گندم از بقیشون نچسب تر بایه خروار آرایش و ناخن های مانیکور شده اندازه.... دراز بود دیگه من از کجا بدونم اندازه چی بود... بیخیال رژشو دیگه نگوووووو.....
گلم اگه واسه جذب کردن پسرا اینارو زدی پاکشون کن، چون بیشتر ازت فرار میکنن تا جذبت شن به نظرم. به من چه اصلا همه ثوابای نکرده ام پرید با غیبت از این ایکبیری. خدایا غلط خوردم بیخیال. کلمو به صندلی چسبوندم تا بلکه با خوابیدن کمتر وحشت کنم ازش ??
فک کن با تون آرایش ها و اون ناخن ها یه کچل زیر اون مقنعه خوابیده. ?
اصلا با این فکر روح و روانم شاد شد. یه نگاه به ناخن های کوتاهم میندازم. مرتب و خوشگل و بدون رنگ ولعاب حال کردم ?(خود شیفتگی مزمن دارم مشکلیه؟ ? )
بعد از خوردن شام و ناهار که کوفت بهتر از اونا بود راه افتادیم. من عدسی اونم برای شام دوس ندارم به کی بگم؟
البته این که میگن هرکی خربزه خورد پای لرزشم میشینه مصداق کاملش من بودم. یکی نيست بگه مگه مرض داری وقتی میفهمی سرباز ی چجوریه مثل گوسفند سرتو میندازی پایین میری داوطلب میشی. ??
بعد از چندساعت حرکت بی وقفه بلاخره خدارو صد هزار مرتبه شکر رسیدیم که کمرم از بس نشسته بودم راست نمیشد. به همین دلیل موجه چنتا از این پلنگا?(گودزیلا های خودمون?)
کشون کشون بردنم بیرون و یکمی کمرم رو ماساژ دادن تا راست و ریست شدم. پلنگیشون رو فاکتور میگرفتم بچه های خوبی بودن?
یکی یکی به هم معرفی شدیم که به ترتیب اسماشونو گفتن:زهره معروف به زحل?
فاطمه ملقب به پروانه?
شکوفه معروف به شوکولات ?
منم که اصلا بینشون با اون تیپ اسپرتم وصله ناجور بودم?اینجوری خودمو معرفی کردم:به نام خدا آرام هستِم ملقب به کوماندو ?
بعدشم خم شدم طرفشون و گفتم چاکر شوما
و در مرحله بعد کیفمو شبیه این لاتا سروته انداختم رو شونمو بلانسبت گوسفند با قدم های که فاصله هر پا تا اون یکی دو سه متری میشد در طول راه رفتن وارد پادگان شدم و اصلا هم به دهنشون که بلانسبت اندازه گاو باز شده بود هم نگاه نکردم??
حالا چون شمایید یه کوچولو نگاه کردم بعد رفتم.
با راهنمایی مسئول پادگان رفتیم توی خوابگاه و بعدشم گیس و گیس کشی سر اینکه کیا طبقه بالا بخوابن. اول از همه همچون یابو ساکمو انداختم بالا که می‌شد طبقه سوم تخت. بعد هم مانند آن دراز دست معروف از میله ها آویزون شدمو رفتم بالا رو تصاحب کردم که فاطی و زحل هم دو طبقه بالایی تخت بغلی رو تصاحب کردن و شکوفه هم طبقه دوم تخت ما رو برداشت.
ساعت نه خاموشی زدن که بقیه رو نمیدونم ولی خوروپف به دور از منش خانومانه من از خستگی رو هوا بود.??
این ننه من تو خوابم ولمون نمیکنه. تو خوابم میخواد دبه ترشی بخره. تو خوابم نصیحت میکنه?نمیخوامممممممممممممم☹️
من اومدم دوسال نفس راحت بکشم از دست نصیحت هاش الان اومده توخوابم?
دیگه داشت روم سرکه می‌ریخت تو دبه که با صدای تیر اندازی سیخ نشستم سرجام که سیخ نشستم همانا و سرته فرود اومدنم رو تخت شکوفه و دقیقا تو شکمش همانا. سرمو بلند کردم که عذر خواهی کنم که یه پاندای کچل رو بروم دیدم. آب دهنمو قورت دادم و یه جیغ الله اکبری سرش کشیدم که هرکی با صدای تیر هوایی ها بلند نشده بود با جیغ من سیخ شد. اون پاندا کچله هم با چشایی وق زده زل زده بود بهم و هیچی نمیگفت
فک کنم رفت تو شک بنده خدا?
هیچی دیگه جمیعا پوتین هامونو تند تند پوشیدیم و بعد از سر کردن مقنه های نظامی رفتیم تا توی حیاط پادگان تا سگ لرز بزنیم.
بعد کلی بشین پاشو و کلاغ پر سر این که دیر کردیم سخنرانی فرمانده شروع شد ?
خسته و کوفته رفتیم خودمون رو پرت کردیم روی تخت ها که دوباره سوت بیدار باش رو زدن. قبل از هرگونه تنبیهی مث جت پریدیم توی حیاط و حرکت به سمت سرویس بهداشتی...............
با صدای سوت دوم سرویس بهداشتی ها تخلیه شد وهمه درحال وضو گرفتن و با به صدا در اومدن سوت سوم همه توی نماز خونه بودن.
داشتم از توی سوراخ هواکش دید میزدم که چجوری بچه هایی که هنوز توی خواب ناز بودن رو با چک و لگد بیرون می آوردن و به سمت روشویی ها میبردن. آخيش که این طرف نیومدن. نفسمو آروم یکجا بیرون دادم و برگشتم که برم دستشویی که چشمتون روز بد نبینه. یدونه از این هیکلی گنده ها که چهرشون خشن بود جلوم سبز شد. نفسم تو گلوم گیر کرده بود و سرفه میزدم و از این اون طرف سکسکه ام گرفته بود. یه وضع ناجوری بود خلاصه
_سلام.....هیع..... با......اهم اهم.... اجازه.... هیع.... برم.... اهم اهم..... دسشویی....... هیع
طرف که یه لحظه به مجسمه بودنش شک داشتم گفت بشمار سه بیرون باشه
?
من اون همه هله هوله خوردم ?بشمار سه شماره یکمم تخلیه نمیشه ?
مظلوم بهش نگاه کردم که روشو برگردوند رفت بیرون?ملت بی تربیت شدن
تا پاشو گذاشت بیرون یهو پوکید از خنده?
خو جلو من میخندیدی چی میشد حالا?? گولاخ انگار میخواستم بخورمش.....
سریع پریدم تو دسشویی و فک کنم اون بنده خدا تا سه ملیار شمارد تا من دراومدم ?
بیرون که اومدم هوا روشن بود ??
چیه فشار روم بود خو??‍♀️
بعد از خروج از دسشویی دستامو از هم باز کردم و یه آخيش عمیق گفتم که دیدیم یه پادگان زد زیر خنده??
خجالت زده سرمو پایین انداختم که فرستادنم وضو بگیرم نمازم قضا نشه مثل این که بچه‌ها برای صبحگاه بیدار شده بودن. بعد نماز با نیش باز رفتم بین فاطمه و شکوفه وایسادم که یهو زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود ناجور ولی میخندیدم اون گوریله کف پامو به فرق سرم پیوند میداد ??
یه مشت سخرانی و بعدم دفترچه های سربازی رو بینمون تقسیم کردن. چون بهیار بودم مستقیم فرستادنم بخش بهیاری....
بعد کوه نوردی و آموزش منطقه چپیدم توی بهیاری و کیف و حال میکردم که دکتر تشریف آوردن عیشو نوشمو بهم زدن. بعد از توضیح موارد مهر درمانگاه رو بهم داد و گفت اگه گم بشه گم و گورت میکنم از صفحه روزگار(چه خشن?)
با صدای انفجار هول زده بلند شدم که دفتر و خودکار و پرونده و هرچی بود و نبود چپه شد رو زمین. با حرص جمعشون کردم که جسد شکوفه رو آوردن گذاشتن رو تخت(دور از جونش?)
سر یه ترکش نارنجک که پوستشو فقط خراشیده بود اینقدر کولی بازی درآورد که دلم میخواست یه گلوله تو ملاجش خالی کنم?
حتی خون هم نیومده بود دیگه خودتون بفهمین چی به چی بوده....
یکم دقیق به صورتش نگاه میکنم که با دیدن شباهت چشماش به چشمای پاندا ای که صبح دیدم چشمام چهار تا میشه. ?
_شکو؟!!!
_ای ننه من میدونم خون زیادی از دست دادم میمیرم نه؟ راستشو بهم بگو آرام؟ چقدر دیگه دووم میارم?
از حرص سرمو رو ساعتم خم کردم و مطمئن گفتم
_پنج دقیقه
بنده خدا خشکش زد و بعد با بغض گفت
_من، من فکر کردم چیزی نشده، گلوله سمی بوده آرام؟به مامانم بگو دیگه نمیخواد دبه بخره خو بگو همونجا یه حوری جور میکنم با هم میایم به خوابش. به اون فاطی و زحل هم بگو خیلی خرن. بگیا خو؟ من یه عمره اینا رو تو دلم نگه داشتم. مطمئن باشم که میگی؟ نمیگی رو کاغذ بنویسم.
اشکم دیگه از دست دیونه بازیش داشت در می‌اومد که یکی از سربازه ها(به دخترای سرباز میگن سربازه) اومد بیرونش انداخت.
الحمدالله
خسته و کوفته از بهیاری زدم بیرون و رفتم سالن غذا خوری تا عصر تمرین تیر اندازی رو شروع کنیم....
خیلی سخته، خیلی. که بخوای شکوفه رو تحمل کنی.
با ذوق به دستش نگاه می‌کرد میگفت_خاک تو
سرت آرام دیدی هنوز زندم تا زنگ بزنم به مامانم دبه و سرکه بخره?
خدا وکیلی قیافه من این بود اون وسط?
بعد تمرین رفتم رو تختم و نمیدونم چی شد که بیهوش شدم....
.........................??
هنوز نخوابیده بودم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. آروم شکو رو رو تکون دادم. که با دیدن من که تا کمر از تختم آویزون بودم هین بلندی کشید و گفت...........
(?حرف بد بد زد)
قیافمو لوس کردمو گفتم:_شوکولات من گند عسلم،اوجل من، گلسنمه?
‌‌_مرگ. نکن اون جوری. قلبم وایمیسته.(از وحشت?)
تند تند پلکامو به هم زدم که بيسکوییت ساقه طلایی کرم کاکائوییش رو پرت کرد تو بغلم.
منم وقتی دیدم همه چی امن و امانه یه پس گردنی ملس بهش زدم که با احترام رفتار کنه بعدشم چهار زانو و با ذوق حمله کردم به ساقه طلایی و ده پونزده تایی که تو بسته بودو فرستادم بالا وقتی قشنگ احساس سیری کردم بطری آب یخی که شکو بهم داده بود رو رفتم بالا و بعدشم یه خواب توپ??
الکی میگم.
خواب کجا بود از وقتی اومدم عقده اش تو دلم مونده?
تند تند پریدم تو سرویس بهداشتی و بعدشم حموم و که از شانس همیشه خوبم?آب یخ بود تو اون هوای بهمن ماه تبریز دیگه از سرما شده بودم شبیه به شلغم?
مو هم که الحمدالله نداشتیم که سه ساعت درگیرش باشیم تند تند یه کیسه کشیدم و گربه شور کرده پریدم بیرون. بیرون اومدنم با اذان صبح و سوت بیدار باش یکی شد. وضو گرفتم و نمازو خوندم و در آخر رفتیم تو صف آمار و بعدشم نخود نخود هرکی سر پست خود. پریدم تو آشپز خونه و به آشپز هایی که از بچه های خودمون بودن گفتم قرمه سبزی بار بزاریم. منم که استاد??‍♀️??‍?تا جا افتاد رنگ و لعاب گرفت یه گیس و گیس کشی مشتی افتادیم هرچند بهتر بود به جای گیس میگفتم شیوید کشی مشتی??
خلاصه که تا تموم شد و غذا ها رو خوردن و ظرفا رو تو اون هوای یخی شستیم پریدیم تو حموم و بشور بشور لباسا. بوی قرمه گرفته بودیم ناجور. باز خوبه بر خلاف صبح آب‌گرم کن ها روشن شده بودن و قرار نبود ویبره بندری بریم.
بعد از حموم رفتم بهیاری یه سری بزنم که دیدم بعلههههههه.......
دکترم دکترای قدیم ?
آب دهنش آویزون بود و رو صندلی ولو شده بود. آب دماغشم شبیه این کارتون پلنگ صورتی حباب میشد میرفت تو دوباره میومد بیرون ?
خلاصه وضع ناجوری بود.
یه جیغ فرا بنفش کشیدم سرش که سیخ نشست و با مخ رفت تو میز. حالا مگه هرهر و کرکر من سر این بدبخت بند میاد. ?
هیچی دیگه همون اول کاری دوماه اضافه خدمت خوردم??
بعدشم تا آخر وقت منو گذاشت بهیاری گفت تا صبح بمونم?
خودشم رفت کپه مرگشو گذاشت یعنی نه ببخشید رفت لالا کرد?
تا صبح بیست نفرو ویزیت کردم ?
دیگه آخرش گریم دراومده بود که بازرس اومد نجاتم داد و دکتر رو توبیخ کرد?
دکترم لج کرد گفت عمرا اگه بزاره تشویقی به اون دوماه بخوره?
.........سپاس نشه فلاموش10
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، Prometheus
آگهی
#2
233361284-talab-org.jpg 
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
#3
: #پارت _دو
یه هفته ای از توبیخ شدنم می‌گذشت و یه روز در میون شیف وایمیستادم توی بهیاری. دیگه واقعا به غلط کردن افتاده بودم.
اصا منو چه به سربازی??‍♀️
ولی یه نیروی توی مغز نوخودیم بود که مانع از انصراف میشد.نمیدونم چرا.
از بی خوابی زیر چشام گود افتاده بود و پوستم زرد شده بود. یکسالی میشد که خواب مفیدمون توی یکی دو ساعت خلاصه میشد و همه امون عاصی از این وضعیت.
اکثرا نا امید بودن و پشیمون.
دروغ چرا منم یه وقتایی دلم می خواست بی خیال همه چی بشم و برگردم پیش خانواده ام.
ولی بی انصافی نکنم تجربه های خوبی به دست آورده بودم. یه جورایی یاد گرفتم کاملا مستقل باشم. به خودم قول داده بودم حتی مرخصی هامم نرم تا یاد بگیرم استقلال کامل رو هرچند که از وقتی دو سه سالم بود توی خونه بند نمیشدم و همش توی خونه فامیل میموندم?
ولی انصافا هم به خاطر چهره بانمکم و هم به خاطر این که نوه اول خاندان بودم و تا هفت هشت سال بعد از من کسی بچه نیاورده بود همه عاشقم بودن.
اگه پسر بودم حتما بعد از سربازی میرفتم زن میگرفتم. با این فکر نیشم تا بناگوش باز شد و یکی خوابوندم پس کله ام و بعد از تن کردن رو پوش رفتم تا به معاینه چنتا از مریضای پادگان برسم.
دیروز وقتی فهمیدم دکتر بارداره از شدت ذوق میخواستم همون وسط بندری برم ?. اونم سه چهار ماه بعد رفت و چون ارتش پزشک های خانومش کم بودن یه پسر جوون اومد تو پادگان ما. در با اومدن اون به دستور فرمانده دیگه شب شیفت نمی ایستادم و فقط روز ها میرفتم کمک.
انصافا از دکتر قبلی خوش برخورد تر و وضیفه شناس تر بود و بر عکس پسرای دیگه ای دیده بودم با حیا??‍♀️
یکی دیگه خوابوندم پس کله ام و به کوزه هایی که برای هدف گذاشته بودن شلیک کردم. تو این چند ماه تیر اندازیم در حد یه تک تیر انداز خوب شده بود و ارتش ازم تقاضای استخدام به عنوان یک تکاور زن رو کرده بود.
منم بدم نمی اومد و تقریبا فقط منتظر بودم حکم از بالا بیاد تا رسما بیخیال سربازی بشم برم دوره تکاوری ببینم.
خنده دار بود برام. منه دانش اموخته بهیاری قرار بود به جای سلامت مردم امنیتشون رو تضمین کنم. با غروب کردن آفتاب از روی خاک ریز بلند میشم و راه نماز خونه رو پیش میگیرم که صدای داد فرمانده متوقفم میکنه.
:دل آرااااااااااااااااااااااااااااااا
احترام نظامی میزارم و با صدای محکم میگم:بله فرمانده
با لبخند روی شونه ام میزنه و آزاد باش میده.
:مژدگانی بده سرباز دارید به عنوان اولین تکاوران زن ارتش ایران استخدام میشید.
توی این مدت آنقدر شبیه پسرا شده بودم که به جای این که مث یه دختر قر بدم یه عربده زدم و گفتم :خیلی مردی فرمانده. خدا از مردی کمت نکنه
با این حرفم فرمانده قشنگ ریسه رفت جلوم?
حرفامو یه بار مرور کردم تا ببینم چی به چیه که فرمانده ی جدی ارتش اینجوری ریسه رفته. اون هم آدمی به شدت جدی که جز اخم کسی حالت دیگه از اون به یاد نداره.
با یاد اوری سوتی عظیم اش که فرمانده را مرد خطاب کردم خودمم سرم رو پایین انداختم و ریز ریز خندیدم.
فرمانده هم ضربه محکمی به شانه ام زد و بعد از آرزوی موفقیت ازم دور شد.
به بهیاری رفتمو از آقای دکتر خدا حافظی کردم و بعد هم به خوابگاه تا با همه دختر ها یک دل سیر خدا حافظی کنم ...............
(دکتر)
از ارتش تبریز فراخوان گرفته بودم که برای چند ماه تا برگشت خانوم دکتر فرحی اونجا خدمت کنم. بدون خوندن محتوای نامه و با توضیحات منشی بلند میشم و بهش میگم ایمیل بزنه که حاضر به همکاری هستم. برام عجیب بود که یه خانوم توی پادگان باشه اونم جایی که کلی سرباز رفت و آمد دارن ?
با برداشتن کیف سامسونتم سوار ماشین میشم و به سمت پادگان میرم تا کارم رو شروع کنم.
????
یه دختر در پادگان رو باز کرد.
دختررررررر؟! ?
تو پادگان چیکار میکنه؟
اونم تو منطقه مرزی?
بی خیال شونه ام رو بالا میندازم و به سمت مقر فرماندهی میرم.
?
چرا منشی فرمانده یه دختره???
خبر ورودمو میده و بعد از اجازه ورود میرم به دفتر فرمانده.
دهانم رو مثل ماهی باز و بسته میکنم و به دختر روی برجک اشاره می‌کنم که فرمانده میزنه زیر خنده ?
:فرمانده این همه دختر توی پادگان چی میخوان؟
با خنده ای که بند اومده بود اشاره میکنه تا روی مبل بشینم و توضیح میده که اینجا فرمانده نیست?
و فقط به عنوان ناظره ?
چشمام و دهنم دیگه بیشتر از این باز نمی شد?
با خنده گفت:باز تو محتوای نامه رو نخوندی و سرتو انداختی پایین اومدی؟ ??
سرمو پاین انداختم و گفتم :هی بگی نگی??
با دستش محکم زد پس گردنم که صدای جابه جایی مهره هاش توی گوشم پیچید.
درد مند بهش نگاه کردم و نامه رو از کیفم درآوردم تا بلکه معمای حضور این همه دختر توی پادگان توی نامه باشه??‍♂️
با خوندن هر سطر از نامه چشمام باز تر و باز تر می شد. کل کشور به مدت دوساللل پذیرای سربازه های غیر نظامی و من هم به عنوان پزشک باید توی این پایگاه کار میکردم?
با لبخندی که مصنوعی بودنش و زوری بودنش از هر فاصله ای یافت میشد ?
‌‌‌‌‌:میشه منو به محل کار جدیدم راهنمایی کنید؟
سرشو تکون داد و حرفم رو تایید کرد بعدش هم به فرمانده دخترا بیسیم زد و حضور منو بهش اطلاع داد. بعدشم دختری رو صدا زد تا منو راهنمایی کنه.
با ورودم به بهیاری چشمم به دختر زیبایی افتاد که با روپوش پزشکی ای که روی مانتوی سربازی پوشیده بود دختر دیگه ای که روی تخت از حال رفته بود رو معاینه می‌کرد. بعدشم بهش سرم زد. یپدا بود دستش سبکه چون خیلی راحت انژیوکت رو توی پوست دختری که از حال رفته بود فرو کرد. بعدش هم توی سرمش با سرنگ محلولی رو تزریق کرد و بعد از اتمام کار به سمت میز و صندلی ها اومد. سرمو تکون دادم و خودم رو معرفی کردم. که سری به نشونه آشنایی تکون داد و گفت سرباز همیار منه
بعد هم احترام نظامی گذاشت و با در آوردن رو پوشش از درمانگاه بیرون رفت
گوشمو آروم پیچوندم که دیگه واسه دخترای مردم هیز بازی در نیارم.
بعدشم نشستم به چک کردن چارت روی تخت ها.....
نه خوشمان آمد دستیار با نظمی بود....
.......... این پارت به افتخار اولین سپاس بود........سپاس نشه فراموش Big Grin
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان