نظرسنجی: بریم برای ادامه؟خوب بود؟
بلههه
ناحح
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کرم ریزی به سبک سلطنتی

#1
سلام.امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد.Smile

به قلم:  ..VICTORGIRL..@
دوست عزیزم. Heart

الهی برینم به هفت جد ابادت ساعت مونگول بیریخت!
یدونه زدم تو سر ساعت بد بختم.
رفتم جلوی اینه گندم.یه اینه که کل دیوارم رو گرفته بود.معمولا برای رقص یا موقعی که میخوام برم مهمونی ازش استفاده میکنم.خلاصه که بعد از کلیغوحش دادن به سر و وضعم یه دوش گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون.بله دیگه همه اعضای خانواده در حال خوردن ناهارن ولی من بد بخت اینجا رهای رها!
دوباره بیخیالش شدم و برگشتم تو اتاقم.
یه استین کوتاه و یه شلوارک که تا زانوم بود رو پوشیدم.
درمو زدن.
من:کیه؟
باران:منم دنیزمیشه بیام؟
من:اره بیا بیا.
من:چه خبرا بارون جونم.
باران:هیچی والا.
من:کی اومدی؟
باران:از ساعت 9 صب اینجام.ولی تو  خواب بودی.
من:ساعت چنده؟
باران:ساعت به اون گندگی رو نمیبینی؟
نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت2 بعد از ظهر بود.
من:وای چقدر خوابیدم!
باران:خیلی خوابیدی!حالا هم برو پیش مامان و بابات میخوا یه چیزی بهت بگن.
قلبم ریخت.
من:باران مگه کاری کردم؟
باران:چه میدونم والا.
من:نکنه فهمیدن!
باران:چیو؟
اون موقع کل نمک ها رو خالی کردم تو غذای پیشخدمتا!
باران:نمیدونم!والا تو هر گوه کاری میکنی میای بم میگی!اینبار نمیدونم چیکار کردی!
خلاصه کل کارهایی که تو طول زندگیم انجام دادم رو مرور کردم تا فکر کنم ببینم ممکنه چی رو فهمیده باشن.
اب دهنمو قورت دادم و رفت از اتاقم بیرون.
مامان:به به!دنیز خانم یکم بیشتر میخوابیدی!
من:وای مامان جون خودت.
حتما یه کاری کردم که اینطوری حرف میزنه!
بابا:سلام.ظهرت بخیر.
من:سلام بابا.
مامان:میخوام یه چیزی بهت بگم.
من:چی شده مامان؟
مامان:راستش.....پادشاه انگیلیس با خانوادش میخوان بیان ایران.
افتادم به سرفه.
تا مامان خواست بزنه پشت کمرم خوب شدم(جلل خالق)
من:برای چی اخه؟
مامان:برای جشن عروسی برادرت یا بهتر بگم ولیعهد.یه سری کار های اداری هم داریم که باید انجام بدیم.
من:اخه اونا برای چی باید بیان؟
مامان:بالاخره اگر اونا بخوان تو جشن عروسی ولیعهد ایران شرکت کنن چیز عجیبی نیست.اتفاقا این یکی از رسم ها بین پادشاهی ها هست.
من:این چه قانون چرتیه؟من حوصله مهمونداری ندارما!
بابا:بالاخره که دعوتشون کردیم و اونا هم قبول کردن.
من:ه مدت اینجا میمونن؟
بابا در حالی که قهوشو میخورد گفت:1 ماه
من:1 مااااه؟چه خبره؟
مامان:عزیزم نمیشه بیرونشون کنیم که.بعدشم این به نفع اینده کشورمونم هست.
من:کی قراره بیان؟

مامان:ساعت 6 عصر میرسن تهران.الان باید تو هواپیما باشن.ما باید شخصا بریم برای خوش امد گوییشون.

بلند شدم و در حالی که پاهامو به زمین میکوبیدم رفتم تو اتاقم.
بله به درست فهمیدید من پرنسس یا بهتره بگم شاهزاده ایرانم.بهتره یه بیوگرافی از خودم بدم:
سلام بنده دنیز هستم .16 سالمه و در حال حاضر با 1 داداش بزرگترم شاهزاده ایران هستم و الان تو یه قصر ...قصر که نه.یه عمارت خیلی خیلی گنده زندگی میکنیم.
الان سال 1500 شمسیه.ایران تو قرن اخیر به یکی از بهترین کشور های دنیا تبدیل شده و یه پادشاهی داره. تازه حجاب اجباری هم که رفت تو اشغال دونی .فقط6 کشور تو دنیا هست که پادشاهی داره مثل ما.ایران،انگیلیس،فرانسه،چین،
روسیه و کره جنوبی. ولی در کل بگم از رندگیم راضیم ولی خیلی از اوقات مثل ادم رفتار کردن برام سخته.مخصوصا وقتی از کشورای دیگه مهمون داریم.این باران خانم هم که ندیمه یا همون خدمتکار بنده هستن.همسن خودمه و بهترین دوستمه.خلاصه سرتون رو درد نیارم.ولی خوب باید میفهمیدید چی به چیه دیگه!
باران رو صدا زدم.
اومد پیشم.
من:باران فهمیدی چی شده؟
باران:نه
من:پادشاه انگیلیس میخواد بیاد ایران.
باران:واقعا؟
من:اوهوم!یه ماه تمام اینجا پلاسن!
باران:اونو ول کن!شنیدم یه 3 تا پسر دارن.
من:واقعا؟
باران:اره!اینقدرم جیگر و خوشگلن!
من:جمع کن خودتو!
گوشیمو برداشتم و بعد از یه سرچ تو تو گوگل عکسای سه تا گل پسر اقای پادشاه اینگیلیس رو دیدم.
من:چه جیگرایین!بیان مخشونو بزنم.
باران یدونه زد تو سرم و گفت:خجالت بکش!
من:شوخی کردم بابا!منو چه به این کارا!اونا اینقدر خوشگل تو کشورشون دارن که نخوان به من نگاه کنن(و خنده ای کردم).



هی تویی که داری میخونی!سپاس یادت نره تا بهمم خوشت اومده یا نه!
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، آرمان کريمي 88 ، il-asa-il ، єη∂ℓєѕѕღ ، shaghayeegh ahmadi ، paree.s ، Âɴɢ℮ℓ Evιℓ ، βάરãɲ
آگهی
#2
میگما بقیه رمان از دفترچه خاطرات یک دختر دیوونه رو نمی زاری؟

ولی خیلی باحال بود
ای کاش تو سال ۱۵۰۰ این واقعی بشه
البته اون موقع من عمرمو دادم به شما
وای اگه بشه چی میشه
ولی من که نیستم ):
پاسخ
#3
(21-02-2021، 21:37)Par_122 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
میگما بقیه رمان از دفترچه خاطرات یک دختر دیوونه رو نمی زاری؟


ولی خیلی باحال بود
ای کاش تو سال ۱۵۰۰ این واقعی بشه
البته اون موقع من عمرمو دادم به شما
وای اگه بشه چی میشه
ولی من که نیستم ):
سلام!
اون رمانو رو اگه بتونم تا ۵ اسفند میذارم.



منم که فکر کنم عمرمو دادم به بقیه??????
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط آرمان کريمي 88
#4
من:مامان ساعت چند میرین؟
مامان:الاناست که دیگه بریم.برو اماده شو!
من:مامان تو رو خدا بزار من نیام!
مامان:اگه بیای اجازه میدم یکم ارایش کنیا!اگه بیای دیگه کلن اجازه میدم بهت.
من:من گول این وعده هاتو نمیخورم!
وای خدا چه پیشنهاد وسوسه کننده ای!مامانم اجازه نمیداد ارایش کنم!میگفت هنوز بچه ای!برای همین خیلی پیشنهاد خوبی به نظرم بود.
من:قبول میکنم!به وعدت عمل کنیا!
مامان:باشه!حال برو!یه لباس درست بپوشیا!
من:باش.داران کو؟
مامان:با الناز رفته بودن خرید.الان دارن میان که با هم بریم.
من:مامان الان میان میبینی اینا حتی یه کیسه هم دستشون نیست!اینا رفتن نامزد بازی!من میدونم.
مامان هلم داد تا برم تو اتاقم.
من:باران کجایی؟
مامان:رفت .بهش مرخصی دادم.
من:وای مامان من حالا چیکار کنم؟
مامان:خیلی حرف میزنیا!
رفتم تو اتاقم.رفتم تو اتاق لباسام.ماشالله اندازه یه غول لباس دارم.همیشه هم هیچی ندارم بپوشم.(فقط دخترا میفهمن)
یه شومیز که تا وسطای رونم میومد و سفید بود پوشیدم.یه شلوار جین تنگ قد نود .یه مانتو سفید هم روش پوشیدم.
نگاهی تو اینه اندختم.یه تیپ خانمانه و با کلاس.
نشستم سر میز ارایشم.بالاخره مامان گذاشت ارایش کنم.بعضی موقع ها کلی لوازم ارایش میخریدم و برای همچین روزی میذاشتم تو کشوم.فقط تو خونمون ارایش میکردم.بیرون از خونه نمیتونستم.
یه خط چشم نازک پشت چشم درشت مشکیم کشیدم. بهت میگم مشکی منظورم قهوه ای سوخته نیستا!منظورم واقعا سیاهه!نور خورشیدو بزاری تو چشمم هم چشمام سیاهه!
خلاصه ریمل زدم و یه رنگ لب مالیدم به لبام.
من:وای چه خوشگل شدم!
نگاهی انداختم.چشمای درشت و کشیده مشکی.ابروی کمونی و بلند.پوست نرم و سفید عین برف.دماغ قلمی و لب های قرمز قلوه ای.موهای کوتاه که تا شونم بود و لخت بود.خلاصه که دختر نازی هستم از نظر خودم.تازه چتری هم دارم.هر هر هر.(چه ربطی داشت؟)
عطری به خودم زدم.
من:مامان من امادم.
مامان:به به!خوشتیپ کردی!
من:میخوای با لباس دوره قاجاریا بیام؟
مامان:منم که امادم.بابا:بریم.
من:داران چی؟
مامان:تو ماشین منتظرمونه.
رفتیم و سوار لیموزین گندمون شدیم.اه اینقدر بدم میاد!اینقدر همه نگاه میکنن!تازه کلی هم بادیگارد اینور و اونورمون دارن با موتور میان.از جلب توجه زیادی بدم میاد.
رسیدیم فرودگاه.
معلوم بود که با یه هواپیما شخصی یا همچین چیزی اومدن.
با کلی ادم دورشون.وارد شدن.خبرنگارا خودشونو کشتن از بس عکس گرفتن.دیگه اینا برام عادیه!
با هم دست دادن.
من:داران ابرومونو نبری!
داران:تو نبر من نمیبرم.حالا هم حواست باشه .بعد مامان میاد سمت ما.
من:ولی چه قد باحالنا!3 تا پسر خوشگل.زنشم خیلی خوشگله!چشاش طوسیه!
داران:اونا ارزوی یه چشم و ابروی مشکی مثل تو رو دارن اسکل خان!
من:تو کشور ما برعکسه!
اومدن سمتمون.کمی خم شدم و دست دادیم.
بعدش زنش.خیلی دوستانه رفتار کرد.خیلی خانم محترمی بود.
بعدش نوبت پسراش رسید.
من:به کشور ما خوش اومدید!
پسره هم ممنونی گفت و با قیافه پوکرش رفت سمت مادر و پدرش.
نوبت پسر دومی رسید.چه جهره شاد و خندونی داشت.به نظر میومد 17 سالشه.
خلاصه که بعد از کلی خوش امد گویی رفتیم و سوار لیموزین شدیم و پیش به سوی کاخ.
من:داران دیدی چه پسرای خوشگلی بودن؟
داران:دنیز بخوای از این کارا بکنی خودم با دستای خودم خفت میکنم.
من:وای خیلی ضد حالی!
رسیدیم به قصر.
بابام بهشون میگفت که بیان داخل.رفتیم داخل .همش نگاهم به اون پسر اولیه بود.خداییش هیچی از جذابیت کم نداشت.فقط یکم پوکر بود که اونم فکر کنم چون خجالت میکشه اینطوریع.
رفتم تو اتاقم.فقط مانتومو در اوردم.برگشتم تو سالن.مامان:برو تو سالن غذاخوری میخوایم ازشون پذیرایی کنیم.
من:عصرونه؟
مامان:نه پس نهار.




سپاس بده1
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط آرمان کريمي 88 ، Par_122 ، il-asa-il ، єη∂ℓєѕѕღ ، shaghayeegh ahmadi
#5
رفتیم تو سالن غذاخوری و نشستیم.پیشخدمتا کلی کیک و نوشیدنی گذاشتن رو میز.دلم میخواست شیرجه یزنم همه رو بخورم.ولی مگه میشد؟یه تیکه کیک توتفرنگی برداشتم و با یه اب میوه نشستم به خوردن.شاه های محترم با هم حرف میزدن.ملکه های محترم با هم.منو داران و اون 3 تا پسرا هم نشسته بودیم بی سر و صدا داشتیم کیک میخوردیم.
سرمو اوردم بالا پسر کوچیکه که به نظر میرسید 17 سالش باشه یدونه زد تو پهلوی دومیه و یه چشمک بهم زد.چشمام اندازه هندونه باز شد.سرمو انداختم پایین.تیکه اخر کیکم هم خوردم و بعد از تشکر و خداحافظی رفتم تو اتاقم.
من:وای خدا باران چقد عنی تو!منو تنها گذاشتی رفتی!دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی(و این داستان ادامه دارد)

مامان اومد تو اتاقم.
مامان:دنیز پاشو برو از پسراشون دعوت کن برین تو اون یکی سالنه ازشون پذیرایی کن.
من:وا ی مامان نه!مگه چقدر جا دارن که بازم ازشون پذیرایی کنم؟
مامان:خیلی حرف میزنیا!پاشو!
از اتاق رفت بیرون.سر و وضعم رو یکم مرتب کردم.
نفسی کشیدم و با استرس رفتم پیششون.
من:اگه دوست دارین خوشحال میشم با من بیاین سالن پذیرایی.
ماریا(ملکه انگیلیس) رو به مامانم گفت:چه دختر زیبا و با شخصیتی دارین!
مامان تشکری کرد.
ماریا:پسرا پاشید وبا شاهزاده خانم(یه چشمک زد)برید تا بهتون قصر رو نشون بده.
پسرا بدون معطلی پاشدن و اومدن سمتم.جذابیت ازشون میبارید.
لبخندی زدم و رفتیم تو سالن پذیرایی.
من:بفرمایید بشینید.چیزی میل دارید؟
پسر کوچیکه:نه چیزی لازم نیست بیا بشین با هم حرف بزنیم با هم اشا شیم!بالاخره اولین باره همو میبینیم.
من:شما فارسی بلدین؟
پسر بزرگه:بله.ما ها برای اینکه بتونیم با بقیه پادشاهی ها ارتباط بهتری برقرار کنیم تمام زبان های 5 کشور رو بلدیم.
من:پس چرا من بلد نیستم؟البته من فرانسوی ،کره ای و روسی و انگلیسی رو بلدم.ولی چینی رو بلد نیستم.
پسر کوچیکه:من اِریکم.
پسر دومیه:من ادواردم.
پسر اولیه لبخندی دختر کش زد و گفت:من دَنیِل هستم.
من:منم دنیز هستم.
اریک:چند سالته؟
من:16
ادوارد:پس از لورن هم کوچیک تری!من فکر میکردم اون کوچیکترین شاهزادس!
من:لورن کیه؟
اریک:نمیشناسیش؟دختر پادشاه روسیه.
من:پس من یعنی الان کوچیک ترین شاهزاده جهانم؟(و خنده ای کردم.)
سری تکون دادن.
من:چیزی میل دارید؟
سری به نشانه منفی تکون دادن.
من:اگر دوست دارید همراهم بیاید تا اتاقا و قصر رو بهتون نشون بدم.
قبول کردن و راه افتادن دنبالم.
همه جا رو نشونشون دادم.
من:ما چند اتاق اضافه هم برای مهمونامون داریم.فکر کنم اتاقاتون باید اونا باشن!اونجا هم اتاق منه.
دنیل:میشه اتاقتو ببینم؟
من:اره اره بفرمایید.
در اتاقمو باز کردن.
اریک:اتاقش 100 برابر اتاق منه!
ادوارد:چرا همه چیش صورتیه؟
دنیل:تو گیمری؟
من:بله دیگه.
اریک:میشه بازی کنیم؟
من:اره اره بیاین.
نشستن رو صندلی.کنسولم رو روشن کردم.
ادوارد:دختر گیمر ندیده بودیم که دیدیم.
خنده ای کردم.
اریک:میای بازی؟میخوام ببینم کی برنده میشع!البته فکر نکنم بتونم به این دسته صورتیت عادت کنم.
من:سرویس میشیا!
اریک:حالا میبینیم.
نشستم کنارش.همینطور بازی میکردم اخرشم بردم.
ادوارد:بابا تو خیلی ماهری!
من:بله دیگه.
مامان از پشت سرمون گفت:میبینم که خوب شدین با هم!راستی دنیز اگر دوست دارین میتونین با بادیگاردا برید و بیرون بگردید تا حوصلتون سر نره!
دنیل:واقعا؟
مامان سری تکون داد.
مامان:البته تا قبل از شام اینجا باشید.
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، آرمان کريمي 88 ، єη∂ℓєѕѕღ ، shaghayeegh ahmadi
#6
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کرم ریزی به سبک سلطنتی 1

جلد رمان
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، il-asa-il
آگهی
#7
پارت بده
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، LUGAN
#8
دنیل:ما میریم تا یه لباس مناسب تر بپوشیم.تو هم اماده شو.سری تکون دادم تا در اتاقم همراهیشون کرد.وقتی رفتن درو بستم و چند تا زدم تو سر خودم.وای حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟من اینا رو بردارم ببرم بیرون؟اخه کجا ببرم؟
دیگه چیزیه که شده!
به قول مامان بزرگم تا مامان منو دق نده اروم نمیگیگیره!
خداییش چه نوستالژی های جالبی داشتنا!
هنوزم که هنوزه مامان بزرگم اونا رو یادشه و بعضی اوقاتم انا رو به من یاد میده!
فکر کنم یه بنده خدایی هم بوده اون زمان بهش میگفتن جون دل!یا خدا!مامان بزرگم میخواد شوخی کنه میگه:چطوری جون دل؟برقراری عزیز؟
خداییش از خنده میپوکم.تازه مامان بزرگ و بابابزرگمم اون زمان شاخ یه برنامه ای به اسم اینستا بودن!الان کلی برنامه های دیگه بهتر و کامل از اون اومده بابا!

وای خدا چی دارم میگم؟الان باید لباس بپوشم برم بیرون دارم این چرت و پرتا رو میگم.
من:ولش کن بابا همین تیپم خوبه.اومممم.....نه خیلی رسمیه برای تفریح.
یه نیم تنه هودی مشکی پوشیدم و یه ساپورت مشکی هم پوشیدم.خداییش به خاطر ورزش هایی که میکردم و مجبور بودم انجام بدم هیکلم حرف نداشت.
ارایشمو تمدید کردم و بعد از بستن یه کیف کمری کوچیک مشکی به کمرم از اتاق خارج شدم.نگاهی به اینور و اونور انداختم.
هنوز نیومده بودن.از پیشخدمت خواستم بهشون بگه وقتی اماده شدن بیان تو ماشین.
رفتم تو محوطه.
رفتم سمت بادیگاردا.
من:سلام اقای زاکری.اگه میشه خودتون و بقیه بادیگاردا امروز که من میخوام با مهمونام برم گردش لطفا همراهمون نباشن.
کمی خم شد و گفت:اما بانوی من ملکه دستور دادن.
خندیدم و گفتم:لازم نیست با من اینقدر رسمی حرف بزنی.اشکال نداره من با مادرم صحبت میکنم.
زاکری:ولی....
من:به من اعتماد کن.
سوار ماشین شدم.حال میداد وسطش بگیری بکپی اینقدر بزرگ بود توش.
انگشترم رو لمس کردم و صفحه گوشیم توی هوا نمایان شد.با انگشت میتونستم روش بکشم.
همون لحظه پسرا اومدن تو ماشین.
حرکت کردیم.
اریک:خوب خوب.کجا داریم میریم؟
من:فقط با ماشین میریم تو تهران یه گشتی بزنیم و شاید تو مراکز خرید یه گشتی بزنیم.
لبخندی زد .
با شوق به بیرون نگاه میکردن.
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ
#9
سلام!


بنا به دلایلی باید یه ذره از رمان رو تغییر میدادم.اینم پارت 1 و 2 اصلی.





بانوی من لطفا از خواب بیدار شید!
عین جن زده ها از خواب پریدم.
با صدای خاب الود گفتم:اگه گذاشتید بخوابیم.
یکی از ندیمه هام گفت:اولیا حضرت دستور دادن شما رو بیدار کنیم و برای خوش امد گویی به میهمانان اماده کنیم.
من:مهمون؟حالا کی هست که خواب منو به هم زده این ساعت از روز؟
ندیمه:مثل اینکه پادشاه انگلستان به همراه خانوادشون به مدت 3 ماه به ایران میان و در قصر مستقر میشن.و اینکه الان ساعت 9 صبحه.
تو دلم گفتم:9 صب و زهر مار
من:الان واقعا 6 نفری اومدید منه بد بختو بیدار کنید و اماده کنید؟
ندیمه:بهتره الان اماده شید.الاحضرت میخوان که همهی شما با هم به استقبال و خوش امدگویی تو فرودگاه برید.
من:وای خدا پادشاه انگلستان دیگه کوفتیه؟
ندیمه:پادشاه اینگلیس برای شرکت در مراسم ولیعهد به ایران میان.همینطور برای سفر.در تعطیلات تابستان.
من:چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟
ندیمه:بالاخره شما شاهزاده هسید و بزرگوار!باید باهاتون درست رفتار بشه.
من:باشه باشه.من میرم دستشویی.
دست صورتم و شستم بعد از کلی فوحش دادن به خودم و ریخت و قیافم اومدم بیرون.سریع هلم دادن سمت حمام اتاقم.
اومدن پشت سرم.
من:میخواین تا حمومم با من بیاین؟
ندیمه:دستور داریم.متاسفم.
من:من به مامان چیزی نمیگم.شما لباسامو اماده کنید من خودم حموم میکنم.نا سلامتی 18 سالمه.
ندیمه:بله بانوی من.
من:باز گفت.
ببین با من راحت باش بگو دنیز.اصلا لازم نیست.
ندیمه:تلاشمونو میکنیم.
رفتم تو حموم.بلی بلی درست فکر میکنید.من شاهزاده ایرانم.اسمم دنیزه و در حال حاضر 18 سالمه و یه بدبخت بیچاره بیش نیستم.یه داداش بزرگتر به اسم داران دارم که داره ازدواج میکنه و جانشین بابامه.(الان این اتفاقا تو سال 1570 شمسیه)الانم که از اینگیلس مهمون داریم.هعی زندگی.
سریع حموم کردم و اومدم بیرون.
یه لباس ساده تنم کردم .ندیمه تند تند بردنم سمت میز ارایشم. یکی موهامو درست میکرد یکی ارایشم میکرد.
من:واقعا لازمه؟
ندیمه:حتما هست که اولیا حضرت اینطور دستور دادن.
امادم کردن.
من:دیگه برید بیرون بزارید خودم لباسامو میپوشم.
سری تکون دادن و از اتاقم رفتن بیرون.
معلوم نیست اینا کین که مامان اینطوری فته امادم کنن.اخه سه ماه میخوان اینجا پلاس باشن؟هعی خدا.یه هو باران(یکی از ندیمه هام که دوست صمیمیه و همسن خودمه)با وحشت اومد تو اتاق.
من:یا پشم چته اینطور عین خل وضعا میای تو؟
باران :ام چیزه...ببخشید در نزدم.
من:مشکلی نداره.بیا تو ببینم چه خبرا.
باران:هیچی.راستی چه خوشگل شدی.ارایش کردی؟
من:اره.این پادشاه اینگیلس با خانوادش برای تعطیلات و یه سری کار ها میخوان بیان 3ماه به اندازه کل تابستون ایران بمونن.سه ماه.فکر کن من 3 ماهه تمام باید با احترام حرف بزنم و عین یه خانم با شخصیت رفتار کنم!اصلا نمیشههههههه.من طاقت ندارم.
همینطور بهم میخندید.من:زهر مار.راستی باران بیا با هم از اینجا فرار کنیم.
باران:اینقدر ححرف نزن برو لباستو بپوش مامان و بابات دارن حرکت میکنن.
پوفی کشیدم.
رفتم سمت اتاق گنده ی لباسام.به قول باران دستشویی تو اتاقت اندازه اتاق منه.خیلی اتاقم بزرگه.
خندم گرفت.
یه تونیک سفید حریر دار با یه شلوار جین تنگ پوشیدم.رسمی و شیک.مانتوی سفیدم هم پوشیدم روش.
نگاهی تو اینه به خودم انداختم.هیکلم،فیافم،همه چیم عالی بود.به قول باران نصف پسرای ایران روت کراشن.
چشمای درشت مشکی جذاب و گیرایی داشتم.بهت میگم مشکی منظورم قهوای تیره نیستا!منظورم مشکی واقعیه!هر چقدر ور بندازی توش بازم مشکیه.خللاصه داشتم میگفتم.ابروی کمونی و بلند مشکی داشتم .لبام کوچولو و گوشتی و صورتی بود.دماغمم که قلمی و سر بالا بود.پوستمم سفید عین برف بود.موهای کوتاه و لخت مشکی داشتم که تا بالای شونم بود.چتری هم داشتم که به صورت گردم میومد.
باران صدام کرد:دنیز ببین چی پیدا کردم.
من:چی؟
عکسیو تو گوشیش بهم نشون داد.
من:این چیه؟
باران:این خانواده پادشاه انگیلیسه دیگه!
3 تا پسر خیلی خوشگل و جذاب داشت با دو تا دختر که دو قلو بودن.
من:جون.چه جیگرایی.
باران:درد.کیفتو بردار برو تا مامانت جیغش نرفته هوا.
من:باش باش.
کیف کوچولوی سفیدمو گرفتم دستم و رفتم جلوی قصر.
مامان و بابام و داران وزنش تارا که پرنسس هند هست توی لیموزین منتظر من بودن.
سوار شدم.
مامان:یکم دیر تر میومدی.
من:من الان واقعا نمیدونم این کارا برای چیه.
بابا:حالا بزارید بریم.
حرکت کردیم.کلی بادیگارد دور و برمون بود.از جلب توجه زیادی بدم میومد.
من:چرا پادشاهی های دیگه باید برای عروسی داران بیان؟
مامان:این یه رسم بین پادشاهی هاست.
من:بعنی الان همهی پادشاهی ها میخوان بیان عروسی؟اصلا حوصله دارن؟
بابا:جز ایران مگه کلا چند تا پادشاهی هست؟6 تا پادشاهی.ایران،عربستان،فرانسه،روسیه،انگلستان،هند،ژاپن
من:باز خوبه بقیشون فقط یه روز میان فقط برای عروسی.
تارا:دنیز اینو ببین!
گوشیشو گرفت سمتم.
من:این چیه؟
تارا :پادشاه انگیلیسه با خانوادش.
من:عه 5 تا بچه داره!دیدم عکسشونو.
مامان:میتونی با دختراش دوست شی.
من:وایسا ببینم.2 تا دختر که دو قلو هستن و 3 تا پسر؟ماشالله چه خوشگلن.
داران:خوشگلن دیگه؟
من:اره.خوب.مخصوصا اون پسر وسطیه.
داران:بزنم تو دهنت؟
من:بابا!نگاش کن چه بی ادبه!
بابا:هی خدا این داران داره ازدواج میکنه و عنوز دارن این دو تا دعوا میکنن.
چشم غره ای به هم رفتیم.
مامان:رسیدیم.
از ماشن پیاده شدیم.خبرنگارا همینطور دنبال ما ره افتاده بدن.دیه عادی شده بود برام.
تو یه سالن منتظر بودیم.تا اینکه خانواده سلطنتیشون با کلی تشریفات اومدن.از نزدیک خیلی خوشگل تر بودن.
من:داران زنش چه نانازه!چشماش طوسیه.
داران:اونا اروی یه چشم و ابروی مشکی مثل تو رو دارن خنگول.
من:خب تو کشور ما برعکسه.
پوفی کشید.خبرنگارا هی عکس میگرفتن.
قشنگ خیلی خانمانه باهاشون سلام کرد.تا اینکه فرزندان عزیزشون تشریف ائردن.از نزدیک خیلی بهتر بودن.
اول دختراش اومدن.دختراش با خنده رویی جوابمو دادن.یکیشون در گوش اونیکی یه چیزی گفت بعدش رفتن .
بعد پسراش.
..........................
خیلی معذب بودیم تو ماشین که میرفتیم.شاه ها و ملکه های محترم با داران و تارا رفته بودن تو یه لیموزین ما بچه ها هم تو یدونه.
یکی از دخترا رو به من کرد و گف:اسمت چیه؟
من:ام.....من دنیزم.
_من اریانا هستم.اینم خواهرم خلم اریِل.
اریل:خودت خولی.
خندیدیم.
اریانا:چند سالته؟
من:ام.من 18 سالمه.شما چی؟
اریانا:عه ما هم 18 سالمونه!چه باحال.میتونیم دوست بشیم.
من:حتما!
اریل:خب بیا بقیه رو معرفی کنیم.
اریانا:باشه!خب این داداش کوچیکترم اِدوارده که 18 سالشه.و قل سوم ما دو تاست.
من:3 قلویید؟
اریل:فکر کنم از تعجب پشماش ریخت.اره ایشون قول سوممونه.
سری به هم به نشونه:خوشبختم تکون دادیم.
اریانا:این داداش وسطیم اِریک هست که 20 سالشه.
اریکه خیلی ناناز بود.چشمکی بهم زد که تعجب کردم.
اریل:اریک جون خودت اینجا دیگه دختربازی رو بزار کنار.
اریانا:راست میگه ابرومونو میبری.
خندید.
اریل:اینم برادر بزرگترمون الِن هست که 22 سالشه.

سری تکون دادیم.
باز خوبه انگیلیسی بلدم.میتونستم باهاشون حرف بزنم.مثل قبلا نیست که.الان کلا 3 تا زبان بیشتر تو دنیا نیست.یکی همین فارسی خودمونه.یکی انیگیلیسیه یکی هم فرانسوی.البته فکر کنم اونا هم مثل من به 3 تا زبان مسلطن.
اریل:خب الان میریم قصرتون؟
من:اره.
اریل:وای خیلی خوشحالم.قیبلا برای تعطیلات تابستونی میرفتیم روسیه و مجبور بودیم اون دختره لورن و داداش چندش و هیزش لینکُن رو تحمل کنیم.
من:مگه بد بودن.؟
اریانا:اوف نگم برات.لورن خیلی دختر جذابیه ها!ولی اصلا نباید گول خوشگلیش رو بخوری.خیلی مغرور و اب زیر کاهه!
اریل:ولی خوب میدونی!تو هم خیلی خوشگلی.راستش از لورن هم خوشگل تری ولی امیدوارم مثل اوون نباشه اخلاقت و فکر ههم نمیکنم که اینطور باشی.
خندیدم و گفتم:خیالت راحت.
راننده نگه داشت.
راننده:رسیدیم بانوی من.
اریل هو کشید و گفت:واو!چه با احترام!
پیاده شدیم.همشون زل زده بودن به قصر.
ادوارد:هیق!چه خوشگله.
خندم گرفته بود.رفتیم داخل.ندیمه ها و خدمتکاراراهنماییمون میکردن به داخل.
مامان اومد سمتمون رو رو به خدمتکارا گفت:لطفا لوازمشون رو به اتاقاشون ببرید.
بعد رو به اونا گفت:میتونید دنبال خدمتکارا بررید تا اتاقتون رو بهتون نشون بدن.
با لبخند ادامه داد:تا نیم ساعت دیگه بیاید تو سالن غذاخوری تا با هم ناهار بخوریم.

رفت.
من:هوف.خدا خیلی گیر میده.
اریل:خب خب اتاق ما کجاست؟
من:خودم بهتون نشونش میدم.
.................................
برگشتم تو اتاقم.اونام رفتن تا برای ناهار اماده بشن.
لباسامو عوض نکردم.فقط مانتومو در اوردم.ارایشم رو تمدید کردم رفتم سمت سالن.
نشستیم پشت میز.بقیه هم اومدن.مامانا و بابا ها گرم صحبت بودن.
پیشخدمتا شروع کردن به گذاشتن غذا ها رو میز.از زرق و برقی که ترتیب دیده بوده خیلی تعجب کرده بودم.
غذار و کشیدیم و روع کردیم به خوردن.
اریل:تو میری مدرسه؟
من:نه مادر و پدرم برام معلم میگیرن .تو قصرر مجبورم درس بخونم.
اریل:ما همینطوریم.ولی 18 سالمون بشهکه هست.پاییز امثال مثل اریک باید بریم مدرسه سلطنتی.
من:وا مدرسه سلطنتی؟پس چرا پدر و مادرم چیزی دربارش نگفتن؟
اریل:خوب به زودی باید میگفتن.
اریانا:من شنیدم فقط اشراف زاده ها میرن اونجا.و اینکه اونجاافراد زیادی برای حصیل نمیان.فوقش 60 یا 70 نفر بشیم با هم.و یه بدی که داره اینه که تا 22 سالگیت باید اونجا درس بخونی.مدرسه نیست یه جور اموزشگاهه در واقع.
من:الان الن هم داره اونجا درس میخونه؟
َاریل:خوب میدونی الن کلا از سلطنت فراریه.داره توی دانشگاه معمولی درس میخونه.همین الانم فکر نمیکنم الن بخواد پادشاه بعدی بشه.
من:چه جالب انگیز ناک.
خندیدیدم.
من:یه سوال پس چرا دران داداشم نرفته؟29 سالشه تقریبا.
اریل:این مدرسه حدودا 10 سال پیش درست شده.ولی من نمیدونم.
من:اطلاعات زیاده ها!
اریل:اره دیگه.
من:لورن ه به همونجا میره؟
اریانا:اره ماسفانه.و بدبختی اینه که نصف بیشتر اشراف زاده ها و تمام پرنسا و پرنسسا از اون حساب میبرن و خلاصه که برای خودش نوچه جمع کرده.
من:چند سالشه؟
اریانا:اونم 18 سالشع.امسال مثل ما میره اونجا.
من:اینطور که تو میگی یه کمپین بزنیم با هشتگ قلبه بر زورگویی و بودن لورن تو مدرسه.
اریل:زدی تو خال.
خندیدیم.تموم کردیم غذامونو.
مامان:دنیز میتونی قصر رو به دوستات نشون بدی.
من:بله حما.
ماریا(ملکه انگیلیس):چه دختر با شخصیت و زیبایی دارین.
مامان تشکر کرد و بهم اشاره کرد که بریم.
پسرا هم بلند شدن اومدن دنبالم.
اریک:قصرتون خیلی قشنگ و بزرگه.
من:ممنون.
رفتیم تو باغ پشتی قصر.با شوق به اینطرف و اونطرف زل زده بودن.بعد رفتیم سمت اسخر.
اریانا:فکر کنم این تابستون قراره بهترین تابستون عمرمون بشه!
اریل:البته باید از 1 هفته بعد بیافی دنبال خوشگذرونی چون مامانامون مارو میفرستن کلاس رقص تا تو عروسی بتونیم با یه بدبخت بیچاره ای برقصیم.
تاییدش کردم.
................
فردا

با صدای ندیمه ها از خواب بیدار شدم.
ندیمه:بانوی من لطفا بیدار شید.برای صرف صبحونه دیر میرسید.بعد از اون هم به همراه 5 شاهزاده میخواید در کلاس رقص شرکت کنید.
داد زدم:مامان نمیبخشمتتتت!
امادهش دم.
یه شلوار مشکی راسته با یه استین بلند مشکی پوشیدم.رفم سمت میز صبونه.مثل ایکه پدر و مادرای محترم.قبلا خوردن و رفتن یه جایی.
اونا هم اومدن سر میز.یکی از یکی خواب الود تر.
حتی حوصله حرف زدن با هم هم نداشیم.یه هو ندیمه گفت:اگر صبحانه رو موم کردید باید لباس بپوشید و برای کلاس رقصتون اماده بشید.
هممون با هم اهی گفتیم.خندمونم گرفته تازه.
رفتیم پشت سر ندیمه ها تو سالن رقص.
رو به ندیمه گفتم:به مامانم بگو حلالش نمیکنم.
خنده ریزی کرد.معلم رقص برگشت سمتمون .
اومد سمتمون و گف:سلام بانوی من توماس هستم معلم رقصتون.
من:ایرانی هستی بعد اسمت توماسه؟
توماس:ام...لقبمه.
من:خب خب.ببین اقا سریع این کلاس چرت رو موم کن چون واقعا نه من و نه هیچکودممون اصلا علاقه ای نداریم که اینجا باشیم.
توماس.:ب.ب.باشه.
پشماش ریخت بیچاره.
توماس:پرنسس شما اول میاین؟
من:باوش.دستشو سمتم گرف و بلندم کرد.
یکی از دستامو گذاشت رو شونش و یکی هم قفل کرد به دست خودش.یه دستشو گذاشت دور کمرم.خوشم نیومد از حرکتش.
رو به بچه ها گفت:شما هم با هم گروه شید.
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، m.eyvazkhani ، єη∂ℓєѕѕღ
#10
خعلی قشنگه
فقط زود به زود بزارش خواهشا
من که خعلی مشتاقم بخونم ادامشو D:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط LUGAN


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان