امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تلخ ترین رمان کوتاه خیانت (حتما بخونید)

#1
《داستان خیانت شنتیا به دختر دانشجو》

روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می‌شدم، ناگهان شنتیا جوانی زیبارو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد. چنان به من خیره شده بود که گویا سال‌هاست مرا می‌شناسد! با بی‌‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی‌کرد و قدم‌زنان پشت سرم حرکت می‌کرد،با صدایی آرام و کودکانه گفت:«به خدا دوستت دارم، عاشقت هستم، مدت‌هاست به تو فکر می‌کنم، می‌خواهم با تو ازدواج کنم، شیفته اخلاقت شدم!»
به سرعتم افزودم. قدم‌هایم می‌لرزید و عرق از پیشانی‌ام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم، نمی‌دانستم چه کنم. هراسان به خانه رسیدم، میترسیدم قضیه را با خانواده‌ام درمیان بگذارم. آن شب تا صبح صحنه‌ای که اتفاق افتاده بود را مرور می‌کردم.
روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره شنتیا را دیدم. در حالی‌که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود، در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه‌ دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بی‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما روزهای بعد هم رهایم نمی‌کرد.
نهایتاً نامه‌ای به سویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت. مردد بودم که نامه را بردارم یا نه. او که دیگر رفته بود و نمی‌دید که من نامه را برداشته‌ام یا نه. دستانم می‌لرزید، دلهره داشتم. پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم. نامه‌ای بود مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت‌خواهی بابت اعمال نسنجیده‌اش. نامه را پاره کردم و در سطل آشغال انداختم.
فردا دوباره سر راهم سبز شد. می‌خواست بداند نامه‌اش را خوانده‌ام یانه. گفتم:«اگر می‌خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده‌ام
را خبر می‌کنم.»
قسم خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد. می‌گفت بازمانده‌ یک خانواده‌ ثروتمند است و شاهزاده‌ رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.
با این حرف‌ها قلبم نرم شد و باب سخن با او را باز کردم. شماره تلفن همدیگر را گرفتیم تا بیشتر آشنا شویم.
از سخن گفتن با او خسته نمی‌شدم. چند دقیقه به چند دقیقه به صفحه تلفنم نگاه می‌کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت دانشگاه لحظه‌های طولانی منتظرش می‌ماندم بلکه ببینمش.
روزی از روزها که از دانشگاه خارج شدم، ناگهان جلوی دانشگاه دیدمش، از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. سوار ماشینش شدم تا خیابان‌های شهر را دور بزنیم و برایم از عشق و احساساتش بگوید. چنان عاشق و شیفته‌اش شده بودم که گویا هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم. تمام حرف‌هایش را باور داشتم به ویژه وقتی می‌گفت:«تو پری قصه‌هایم هستی، بی‌تو نمی‌توانم زندگی کنم.» چنان احساس خوشبختی می‌کردم گویی که خوشبخت‌‌تر از من در دنیا کسی نیست.
روزی از روزها که تاریک‌ترین روز زندگی‌ام بود، با آینده‌ام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم کرد. طبق معمول سوار ماشینش شدم تا خیابان‌ها را دور بزنیم اما شنتیا مرا به خانه‌اش برد که کسی بجز او در آن زندگی نمی‌کرد. با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم. من به خودم مطمئن بودم ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق شنتیا فریفته بود. او مدام می‌گفت هدف ما ازدواج است و من هم که تو را دوست دارم. تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی‌اش شده‌ام و گوهر پاکدامنی‌ام را از دست داده‌ام!
فریاد زدم:«با من چه کردی!؟»
شنتیا گفت:«نترس من باهات ازدواج می‌کنم.»
غمگین گفتم:«چطور!؟ درحالی‌که با من عقد نکرده‌ای؟»
موذیانه خندید و کفت:«هرجور مایلی...»
دیوانه‌وار روانه‌ خانه شدم. پاهایم به زور وزن مرا تحمل می‌کردند. آتشی در درونم شعله می‌زد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود، بشدت می‌گریستم،چنان روحیه‌ام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم.
هیچ یک از اعضای خانواده نمی‌دانستند که قضیه چیست.
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد. خودش بود! گوشی را برداشتم، گفت:«باید ببینمت.» خوشحال شدم، تصور کردم می‌خواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.
به ملاقاتش رفتم. در اولین لحظه که با چهره عبوسش مواجه شدم، تعجب کردم. بلافاصله گفت:«به ازدواج فکر نکن! می‌خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همان‌گونه که من می‌خواهم.»
ناخودآگاه سیلی محکمی به گونه‌اش نواختم و گفتم:«ای پست فطرت! فکر می‌کردم می‌خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می‌بینم خیلی رذل هستی.»
گریان می‌خواستم از ماشینش پیاده شوم که گفت:«یک لحظه صبر کن!»
ناگهان متوجه شدم یک ویدئو را در دست دارد. با لحنی موذیانه گفت:«اگر به خواسته‌ام عمل نکردی، با این ویدئو نابودت می‌کنم.»
گفتم:«چیست؟»
با لحنی تمسخرآمیز گفت:«تو که چیزی برای از دست دادن نداری. بیا با هم به خانه من برویم و خودت ببین.»
به خانه‌اش رفتم و فیلم را تماشا کردم. دنیا بر سرم فرود آمد. تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود.
فریاد زدم:«ای پست فطرت!»
گفت:«دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می‌کنم.»
به شدت گریه کردم و چون آبروی خانواده‌ام در میان بود، تسلیم شدم.
تا به خود آمدم، اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می‌داد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت می‌کرد و چنین بود که زندگی‌ام به هرزگی کشیده شد؛ در حالی‌که خانواده‌ام از همه‌جا بی‌خبر بودند.
دیری نگذشت که فیلم پخش شد و به‌دست پسر عمویم افتاد. خبرش چون بمب در شهرمان صدا کرد و قصه‌ رسوایی‌ام در سراسر شهر پیچید. برای حفاظت از جانم از دیده‌ها مخفی شدم. خانواده‌ام به شهر دیگر کوچ کردند تا بلکه این لکه ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.
قصه‌ ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی‌ام میان جوانان دست به‌دست می‌شد.
اکنون خواری و ذلت را تحمل می‌کنم و به گذشته‌ خود می‌اندیشم که چگونه شنتیا نابودش کرد. به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با خرده سنگی شکسته خواهد شد. روانی شده‌ام و هر وقت به یاد آن فیلم می‌افتم احساس می‌کنم دوربین‌ها مرا زیر نظر دارند.
پدرم با سرافکندگی از دنیا رفت و تا آخرین لحظه‌ زندگی‌اش می‌گفت: «نمی‌بخشمت.»

*سپاس و نظر یادتون نره*
☆هیچ مخدری مثل احترام بیش از حد...
                               توهم زا نیست ...♡


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16332835215615 ♡
پاسخ
 سپاس شده توسط Âɴɢ℮ℓ Evιℓ ، Par_122 ، BIG-DARK
آگهی
#2
خوبه که واقعیت نداره Sad
هوممم اما متاسفانه بعضی اینطورین ):


+
شنتیا رو برای اولین بار میشنوم اولش متوجه نشدم اسمه :/
پاسخ
 سپاس شده توسط βάરãɲ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان