امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چهار دیگر شعر / بیژن الهی

#1
۱

اینک

شعر نخست

کودکی درنده شد.

آخرین خبر این است.

بر من اگر دندان نشان می دهم ببخشایید.

من که پیشتر با گردن ِ زنده ام

به جنگ تیغ هاتان می آمدم

این بار با خورشیدهای استوایی ی دیوانه ای می آیم

که ساطورها را مذاب کرده ست.

پس از هزار کس

که گفته بودند،

و پس از هزار کس که (به دنبال ایشان)

نگفته بودند،

من پشت سر نهادم دورانی را

که نخستین کس باشم در طلوع سومین هزاره

که خاک را به عذاب می درد

تا به دهقان نشسته ای که

سال ها بر مرگ باران ماتم دارد

رویاندن بیاموزد.

من اینک

با تیشه ی عتیقه ی فرهاد

نخستین کلنگ میلاد خود و برادرانم را

بر فرق شما می کوبم.

شعر دوم

من اسفنجیم.

در گذار باد بودم.

و بادم تا به دریاهای درنده برد.

باد

همان باد که پیشترم انباشته بود

همان باد که پیشترم بادبادک کودکان کور ساخته بود

و دلم را به این خواهش انباشته

که مهربانی را

نگین کرانه ها سازم.

و اینک می دانم، نیک می دانم از سوی دیگر خود،

مهربانی،

به دهان گشاده ی تمشاحان می رسد

که پرندگان گرسنه را می بلعند،

به خون فرهاد می رسد

که وارونه ی بیستون سنگی را در خود دارد.

و اینک

جمجمه ای شکافته

آخرین تندیس فرهاد…

نیکان من که هنوز مهربان مانده اید!

بر وجود اسفنجی ی من ببخشایید.

من این بار از دریاهای بی مهار بازمی گردم

از آن دریاها که

ای جلّاد!

هرگز نیارستی

ناو بر آبش نهی و جولان دهی.

پای بر من مفشار!

من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم

دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی سر

بر کرانه آورد.

پای بر من مفشار

تو را غرق خواهم کرد.

شعر سوم

کودکی درنده شد.

نخستین خبر این است.



۲

شبانه ی آفتاب

صیغه ی آفتابی وحدانیت را

میان ماهیان تُنگ روان کردیم

که این چنین در آینه ی رودررو

بر تصویر خویش منطبق اند.

چون تابستان

اندام بزرگوارت را

برای من می زایی.

تکخال و شیهه

تپش های نوظهور من است.

شب غرابه های خالی ی عطش.پ

شب شاهرگ و دو ریه

که به نام شب بو های مؤمن ثبت می شود.

ما دو، مکمّل واقعیت این شب

که تنها از آن ما دو، مبیّن ما دو ست.

شبی که فلس می فشاند

شبی که حیاط های کوچک آفتاب رو

بر آن گسترده ست

و بوته هایی را

از خورشید و باران بی نیاز می دارد

شفقی سرخ خواندمت

میان ختمی و خون:

نیمی از تو

در تابستان جاری ست.



۳

مدیحه ی بهمن

ناقوس خون تو می زد

یک دقیقه مانده به مهتاب

آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود

که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود

آسیب نادیده می داشت

خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.

و که بود از آن باد

که یک دقیقه مانده به مهتاب

ستون های جدا جدا را

بر پای هم قربانی می کرد؟

یک دقیقه مانده به مهتاب

تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم

و نگاهم چون دستی دراز شد.

مرا باز می آوردند

از بنفش عطسه آور زنبق ها

از سنتورهای جوباری

از روح تو که زلزله ای بود

تا بهمنی عظیم فروریزد

در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند

از گام های تو

که در قلب من ندا می داد

از چشم گریه ام

که روز را به شب

از خط به دایره می برد

از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها

تا با کمال احترام

در نوروز نفس هایم

شقّه کنند.

یک دقیقه مانده به مهتاب

(مهتابی از گوشت جغدها

که در یخ فاسد نمی شد)

ناقوس خون تو می زد

از زیر ساعت مچیت

(و در خنده ی فراخ ارّه

که برای نمودن دندان بود،)

ای الامان درختان!



۴

تو را خوانده ام

به فرسی

در وادی ی ماهیان

(وادی ی تاریکی

که نموری را در خود بی معنا می سازد)

تو را خوانده ام.

به این امید که دست کم

یک ماهی

در لحظه ی کوتاهی

که بر خاک کرانه می تپد

بشنود که چه می خوانم.

ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-

در لحظه ای که بر خاک است

معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد

و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:

صدای دنیایی را

که می توانست در آن امید بدارد.

از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان