امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«کنج بهشت» اثر «تکین حمزه‌لو»

#1
«کنج بهشت» کتابی اثر «تکین حمزه‌لو» است که در ژانر خانوادگی و اجتماعی نوشته شده است. نویسنده در این کتاب سراغ سوژه‌ای ناب و تازه رفته و مخاطبان را با دنیایی تازه روبه‌رو کرده است. تا جایی که این کتاب مدت کمی پس از انتشار مورد استقبال زیادی از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه شد. کتاب کنج بهشت در سال 93 در انتشارات برکه خورشید منتشر شده است.

«کنج بهشت» اثر «تکین حمزه‌لو» 1



خلاصه داستان کتاب کنج بهشت

خانواده‌ای ایرانی موفق می‌شوند با سرمایه‌گذاری، اقامت در یک کشور خارجی را بگیرند. پسر این خانواده برخلاف سایرین، علاقه‌ای به زندگی در غربت ندارد. او چند سال در فرانسه زندگی می‌کند، اما سرانجام چمدان‌اش را می‌بندد و به ایران برمی‌گردد. او می‌خواهد با مادربزرگ‌اش در خانه‌ای که تنها دارایی پدرش در ایران است، زندگی کند.

از طرفی ماجرای دختری را هم می‌شنویم که او هم پس از پنج سال به ایران برگشته و متوجه می‌شود مادربزرگ‌اش ناپدید شده است. او که ظاهرا برای فروش خانه‌ی پدری‌ به ایران برگشته، حالا به دنبال مادربزرگ‌اش می‌گردد و فکرها و طرح‌های جدیدی برای آن خانه دارد.

درباره کتاب کنج بهشت

مادربزرگ‌ها در این کتاب همان میراث ارزشمند بازمانده از روزهای خوب گذشته هستند، مادربزرگ‌ها همان ایران هستند: کهن، پر از خاطره، و غمگین و دل‌شکسته. همه می‌روند به سرزمین‌های بهتر و تنها‌ی‌اش می‌گذارند. حالا باید این میراث را که گم شده پیدا کرد، دست‌اش را گرفت و از توی آپارتمان‌های دلگیر و غم‌زده برد به ته همان بن‌بست قدیمی، به همان خانه‌ی بزرگ اجدادی و از آب حوض وسط حیات به سر و روی‌اش آبی تازه زد.

در این کتاب آدم‌ها به دنبال آن گوشه‌ی امن و آرامی هستند که در آن بخزند و میراث عاطفی و معنوی خود را دوباره پیدا کنند، یک خانه‌ی کوچک و نقلی در ته یکی از بن‌بست‌های تهران شاید برای خیلی از آدما‌هایی که بارشان را بسته و رفتنه‌اند، همان تکه‌ای از بهشت باشد. اما وقتی می‌روی دیگر نباید انتظار داشته باشی همه چیز مثل روزی باشد که رفتی. نباید تعجب کنی که وقتی بعد از چند سال برمی‌گردی، مادربزرگ افسرده و پژمرده شده و آخرش هم یک روز بی‌خبر می‌گذارد و می‌رود جایی که دست کسی به‌اش نرسد. آدم‌ها هر کدام سر به لاک خودشان فرو برده‌اند، فقط امیدوارند مادربزرگ حال‌اش خوب باشد. همین، باید امید داشت و هیچ کاری نکرد.

در این کتاب دو راوی اول شخص داستان را روایت می‌کنند. به نظر می‌رسد این دو ماجرا ارتباط چندانی با هم نداشته باشند. به ویژه در ابتدای کتاب که شخصیت‌های زیادی ناگهان وارد داستان می‌شوند و توصیفات نویسنده هم از زمان و مکان، دید مشخصی از روند جریانات در اختیار مخاطب نمی‌گذارد. با این حال با جلو رفتن داستان، کم‌کم همه چیز واضح می‌شود، درست مثل مه غلیظی که کم‌رنگ می‌شود و حالا تصویر داستان و ارتباط شخصیت‌ها و ماجراها بیشتر مشخص می‌شود.

شخصیت‌های زیادی در کتاب وجود دارد. اما شاید قدرتمندترینِ آن‌ها دو راوی داستان باشند که واقعیت زندگی در غرب را دیده‌اند و حالا برگشته‌اند تا چیزی را که به اصرار و اجبار دیگران از دست داده‌اند، بار دیگر به دست آورند. با این حال نویسنده از سایر شخصیت‌ها هم غافل نشده و توانسته به خوبی به همه‌ی آن‌ها هویت بدهد. توصیفات حمزه‌لو از اتفاقات و رویدادها گاهی گنگ می‌شود. زمان هم مدام در گذر است و مخاطب را در نوسانی آرام بین خاطرات گذشته و حوادث امروز تاب می‌دهد. با همه‌ی این‌ها نویسنده توانسته فضایی تعلیق‌آمیز و معمایی در کتاب‌اش ایجاد کند و باعث جذابیت و کشش بیشتر آن شود.





«کنج بهشت» اثر «تکین حمزه‌لو» 1



در بخشی از کتاب کنج بهشت می‌خوانیم

ساعتی بعد صبحانه خورده و دوش گرفته روی تخت قدیمی مهرشاد که حالا اتاقش به اتاق مهمان تبدیل شده بود، دراز کشیده و فکر می‌کردم اول چه کار کنم. آذر جون با مهربانی صورتم را بوسیده بود و ازم پرسیده بود برای ناهار چی دوست دارم؟ عمو اسماعیل هم با روی باز استقبالم کرده و دنبالم تا فرودگاه آمده بود. اما من دلتنگ خانه‌ی خودمان بودم. نمی‌شد به آن سرعت به آنجا بروم باید اول بی‌بی را راضی می‌کردم. می‌دانستم خانه کوچکی اجاره کرده و مجید پسرش کمکش کرده تا پول رهن خانه‌اش جور شود. بابا هم کمکش کرده بود. از داشتن یک چاردیواری پنجاه متری در دلش قند آب می‌شد. دوست نداشت سر بار دختر و پسرش باشد. فکر کردم بعد از عمری زحمت کشیدن در خانه مردم هنوز نتوانسته بود یک خانه نقلی برای خودش بخرد.

موبایلم را از جیب کوچک کیفم بیرون آوردم و دنبال شماره مرجان گشتم. خط موبایلم تنها چیزی بود که زورم رسیده بود نگهش دارم و شهلا نتوانسته بود بفروشدش... ماه آخر خانه‌مان مثل بازارشام شده بود، شلوغ و درهم‌برهم و پر رفت‌و‌آمد... غریبه‌هایی که می‌آمدند تا وسایل حراجی را ببینند و با چرب‌زبانی و هزار اداواصول تخفیف بگیرند و غنیمتی به چنگ آورند. البته که شهلا هر چه در توان داشت کرد تا بابا خانه را هم بفروشد اما بابا مقاومت کرد.

به نام‌های درون لیست موبایلم نگاه کردم روی هر کدام مکث می‌کردم تا یادم بیاید سارا کیست؟ و کدام رومینا؟ خانم عدلی معلم خصوصی زبانم که وقتی می‌خندید اشک از چشمان‌اش راه می‌افتاد و آقای فرهودی که قرار بود برای آموزش دف به خانه‌مان بیاید، اما شهلا نگذاشت.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شرق بهشت، اثر جان اشتاین بک
  فرشته هرگز به بهشت برنگشت
Heart راه بهشت

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان