13-07-2021، 6:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-07-2021، 6:44، توسط THEDARKNESS.)
به نام خدا پارت 5.
خب سلام دوستان با یک وقفه طولانی برگشتیم خدمت شما.
____________________________________________________
داستان به آنجا رسد که من و حسین حرکت کردیم به سمت کاخ حاج صابر برای ملاقات ایشان.............
مهدی: خب حسین رسیدیم حسین: اره رسیدیم
مهدی:حالا چیکار کنیم؟چی بگیم؟ حسین من نمیدونم خودت بگو
مهدی: خب پس حسین نگاه کن تو در بزن من حرف میزنم باشه!
حسین: مگه اومدی دم دفتر مدرسه که اینطوری میکنی! اینا نگاه کن اینجا یه نخ از در اویزون کردن نخو میکشی در باز میشه میری تو . بعدش از منشی وقت میگیری برای دیدن حاج صابر!
مهدی : اها اوکی خب بریم تو......
منشی: سلام خوش آمید از همین اول بگم که سر حاج صابر خیلی شولوغه واصلا وقت ملاقات با کسی رو ندارن اما اگه کار ضروری دارید این فرم رو پرکنید تا شاید تا 100 یا 200 سال دیگه نوبتتون بشه برید پیششون
مهدی: پسمل خانم حسین: عه راستی یادم رفت بگم ریهام منشی حاج صابر شده
مهدی: بی هنر برو بگو من اومدم حاج صابر بیاد بیرون کارش دارم
ریهام: پسره خار کروموزوم ناقص اون تابلو ورود مهدی ها ممنون رو ندیدی رو دیوار؟ حالا برو اونور بزار باد بیاد
مهدی:whattt????????
حسین: عه راست میگه اینم یادم رفت بهت بگم
مهدی:
حسین: حاج صابر گفته چون قدت بلنده حق نداری بیای توی شهر مردم میترسن فرار میکنن فکر میکنن گوریل اومده
مهدی: نفس کششششششششش
در این لحظه مهدی عصبانی شده و با لگد در اتاق حاج صابر را باز مینماید و با صحنه عجیبی رو به رو میشود
مهدی:
بله درست حدس زدید حاج صابر را در حالی دید که بر روی تخت دراز کشیده و عروسک خرس تدی خود بغل کرده است
حاج صابر:
حاج صابر به سرعت برق تدی خرسه را بر زیر تخت می اندازد و با یک جهش بلند خودش را به مبل میرساند
حسین: مهدییییی!!!! چییی شددددد زندهه ااییی؟
مهدی: فعلا اره از ابهت حاج صابر قلبم ایستاد یه لحظه
حسین: عه چه بد فکر کردم مردی راحت شدیم از دستت..
ریهام: وای ببخشید باور کنید بهشون گفتم جلسه دارید اما حرف گوش نکردن و اومدن داخل
مهدی و حسین: کلیشه کل سریالای ایرانی
مهدی: حاجی این چه وضعشه؟؟
حاج صابر پایش را بر روی پایش دیگر میاندازد و صدای خود را صاف میکند و می پرسد: کدام وضع؟ همه چی خوب خوش است همه در ارامش و صلح زندگی می کنند و هم خوب میخورند و میخوابند!!!
مهدی: حسین مگه با اونوریا تو جنگ نبودیم؟
حسین: چرا هستیم.
حاج صابر: حالا همچین میگین جنگ انگار کل چه خبره یه دعوای کوچولوعه دیگه ارتشو فرستادم زود تموم میشه میان
مهدی: حسین مگه مبینا براتون انواع و اقسام غذا های سوخته و ذغالی رو سرو نمیکرد؟
حسین: چرا میکرد و میکنه
حاج صابر: اوه حالا چه شلوغشم میکنن یکم غذا هاش برشته تره دیگه اینم شد دلیل بگی غذاش بده
مهدی: اها یه دعوای کوچیکه که براش ارتش فرستادی و اون غذای های سوختم فقط یکم برشته ترن=///
خب بگذریم ما برای این چیزا نیومدیم اومدم ببینم برای برگشت چیکار کردید چه فکری دارید؟
حاج صابر: خب ما قطعا برای برگشت به راه کار های زیادی فکر کردیم و هزاران طرح و نقشه برای رفتن از اینجا داریم.
مهدی: میشه یکی ازین طرحا و نقشه هارو بگی؟
حاج صابر: مثلا صبر کنیم یه کشتی کروز رد شه سوار شیم بریم
مهدی: خب میشه چند تا دیگشم بگی؟
حاج صابر : بله میتونیم صبر کنیم یه اماس مگا اسمرالدا بیاد دنبالمون یا یه اماس اوئیسیس آو دسیز بیاد یا یه کوئین الیزابت بیاد یا ......( تمامی موارد گفته شده اسم کشتی است.)
مهدی: حاجی راه کارات بد جور زخمیم کرد بجز کشتی راه کار دیگه نداری؟
حاج صابر : بله خب میتونیم صبر کنیم یه ایرباس A300 یا ایرباس A310 یا بوئینگ 727 و ....... رد بشن درخواست کمکم بدیم. یا میتونیم........
مهدی: خب دیگه بسه خلاصه هیچ راه کاری نداری نه؟
حاج صابر: چرا دیگه این همه راهکار بود.....
مهدی: خب اول از همه ازت میخوام این قانون ورود مهدی ها ممنون رو لغو کنی
حاج صابر: نه راه نداره
ریهام:
مهدی: پس شاید باید یه سر برم زیر تخت ها؟
حاج صابر: نه حالا که فکر میکنم قانون چرتیه! منشی سریع لغوش کن
ریهام:
مهدی:
مهدی: خب باید بهم اختیار تام بدی تابرم همه رو جمع کنم و باهم یه فکری برای برگشتن بکنیم.
حاج صابر: نه راه نداره
مهدی: زیر تختت....
حاج صابر: اهم اهم خب باشه ولی به شرط اینکه ریهام و حسینم با خودت ببری!
مهدی: زیر تختتتت.....
حاج صابر: خیر اخرش همینه
مهدی: عه پس راه نداره باشه پس قبوله!
ریهام و حسین: ماهم ادمیم ها!!1 یعنی نظر ما اهمیتی نداره؟
مهدی و حاج صابر: نه نظرتون اهمیتی نداره!
ریهام وحسین:
و اینگونه بود که ماجراجویی سه کله پوک برای گرد اوری تمامی اعضا شروع شد!
از اتاق فرمان اشاره میکنن جمله اخری رو حاج صابر نوشته به جای کله پوک( ماجراجو. یار . رفیق. همراه. مکتشف. و.... هرچی عشقتون یکشه بزارید)
_______________________________________________________________________________________________________________________________ با سپاس پایان پارت پنجم!
و اینم هم تگ بازیگران. پارت 5 قرار گرفت!
@شـــقآیــق
@*VENUS*
@"☆coииoя☆"
@βάરãɲ
@"BTS.ARMY"
@"☆мᴇʜяᴀʙ☆"
@"Alien"
@моои
@"AVA_MADI*"
@"نــــــــــⓐنسی"
@سهَند
@"ƤᴏᴏƁᴏи"
@"ʟeмoи"
@☪爪尺.山丨几几乇尺☪
@THEDARKNESS
@"вɪʟʟɪє"
@ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ
شما سه تاهم قراره در اینده چن خط باشین پس بخونین
@"ɱơཞɖɛɱơɬɛɧąཞɛƙ"
@Setayesh.s
@shghyegh
@فرنودِ بن گیومرث
@"BTS__ARMY"
خب سلام دوستان با یک وقفه طولانی برگشتیم خدمت شما.
____________________________________________________
داستان به آنجا رسد که من و حسین حرکت کردیم به سمت کاخ حاج صابر برای ملاقات ایشان.............
مهدی: خب حسین رسیدیم حسین: اره رسیدیم
مهدی:حالا چیکار کنیم؟چی بگیم؟ حسین من نمیدونم خودت بگو
مهدی: خب پس حسین نگاه کن تو در بزن من حرف میزنم باشه!
حسین: مگه اومدی دم دفتر مدرسه که اینطوری میکنی! اینا نگاه کن اینجا یه نخ از در اویزون کردن نخو میکشی در باز میشه میری تو . بعدش از منشی وقت میگیری برای دیدن حاج صابر!
مهدی : اها اوکی خب بریم تو......
منشی: سلام خوش آمید از همین اول بگم که سر حاج صابر خیلی شولوغه واصلا وقت ملاقات با کسی رو ندارن اما اگه کار ضروری دارید این فرم رو پرکنید تا شاید تا 100 یا 200 سال دیگه نوبتتون بشه برید پیششون
مهدی: پسمل خانم حسین: عه راستی یادم رفت بگم ریهام منشی حاج صابر شده
مهدی: بی هنر برو بگو من اومدم حاج صابر بیاد بیرون کارش دارم
ریهام: پسره خار کروموزوم ناقص اون تابلو ورود مهدی ها ممنون رو ندیدی رو دیوار؟ حالا برو اونور بزار باد بیاد
مهدی:whattt????????
حسین: عه راست میگه اینم یادم رفت بهت بگم
مهدی:
حسین: حاج صابر گفته چون قدت بلنده حق نداری بیای توی شهر مردم میترسن فرار میکنن فکر میکنن گوریل اومده
مهدی: نفس کششششششششش
در این لحظه مهدی عصبانی شده و با لگد در اتاق حاج صابر را باز مینماید و با صحنه عجیبی رو به رو میشود
مهدی:
بله درست حدس زدید حاج صابر را در حالی دید که بر روی تخت دراز کشیده و عروسک خرس تدی خود بغل کرده است
حاج صابر:
حاج صابر به سرعت برق تدی خرسه را بر زیر تخت می اندازد و با یک جهش بلند خودش را به مبل میرساند
حسین: مهدییییی!!!! چییی شددددد زندهه ااییی؟
مهدی: فعلا اره از ابهت حاج صابر قلبم ایستاد یه لحظه
حسین: عه چه بد فکر کردم مردی راحت شدیم از دستت..
ریهام: وای ببخشید باور کنید بهشون گفتم جلسه دارید اما حرف گوش نکردن و اومدن داخل
مهدی و حسین: کلیشه کل سریالای ایرانی
مهدی: حاجی این چه وضعشه؟؟
حاج صابر پایش را بر روی پایش دیگر میاندازد و صدای خود را صاف میکند و می پرسد: کدام وضع؟ همه چی خوب خوش است همه در ارامش و صلح زندگی می کنند و هم خوب میخورند و میخوابند!!!
مهدی: حسین مگه با اونوریا تو جنگ نبودیم؟
حسین: چرا هستیم.
حاج صابر: حالا همچین میگین جنگ انگار کل چه خبره یه دعوای کوچولوعه دیگه ارتشو فرستادم زود تموم میشه میان
مهدی: حسین مگه مبینا براتون انواع و اقسام غذا های سوخته و ذغالی رو سرو نمیکرد؟
حسین: چرا میکرد و میکنه
حاج صابر: اوه حالا چه شلوغشم میکنن یکم غذا هاش برشته تره دیگه اینم شد دلیل بگی غذاش بده
مهدی: اها یه دعوای کوچیکه که براش ارتش فرستادی و اون غذای های سوختم فقط یکم برشته ترن=///
خب بگذریم ما برای این چیزا نیومدیم اومدم ببینم برای برگشت چیکار کردید چه فکری دارید؟
حاج صابر: خب ما قطعا برای برگشت به راه کار های زیادی فکر کردیم و هزاران طرح و نقشه برای رفتن از اینجا داریم.
مهدی: میشه یکی ازین طرحا و نقشه هارو بگی؟
حاج صابر: مثلا صبر کنیم یه کشتی کروز رد شه سوار شیم بریم
مهدی: خب میشه چند تا دیگشم بگی؟
حاج صابر : بله میتونیم صبر کنیم یه اماس مگا اسمرالدا بیاد دنبالمون یا یه اماس اوئیسیس آو دسیز بیاد یا یه کوئین الیزابت بیاد یا ......( تمامی موارد گفته شده اسم کشتی است.)
مهدی: حاجی راه کارات بد جور زخمیم کرد بجز کشتی راه کار دیگه نداری؟
حاج صابر : بله خب میتونیم صبر کنیم یه ایرباس A300 یا ایرباس A310 یا بوئینگ 727 و ....... رد بشن درخواست کمکم بدیم. یا میتونیم........
مهدی: خب دیگه بسه خلاصه هیچ راه کاری نداری نه؟
حاج صابر: چرا دیگه این همه راهکار بود.....
مهدی: خب اول از همه ازت میخوام این قانون ورود مهدی ها ممنون رو لغو کنی
حاج صابر: نه راه نداره
ریهام:
مهدی: پس شاید باید یه سر برم زیر تخت ها؟
حاج صابر: نه حالا که فکر میکنم قانون چرتیه! منشی سریع لغوش کن
ریهام:
مهدی:
مهدی: خب باید بهم اختیار تام بدی تابرم همه رو جمع کنم و باهم یه فکری برای برگشتن بکنیم.
حاج صابر: نه راه نداره
مهدی: زیر تختت....
حاج صابر: اهم اهم خب باشه ولی به شرط اینکه ریهام و حسینم با خودت ببری!
مهدی: زیر تختتتت.....
حاج صابر: خیر اخرش همینه
مهدی: عه پس راه نداره باشه پس قبوله!
ریهام و حسین: ماهم ادمیم ها!!1 یعنی نظر ما اهمیتی نداره؟
مهدی و حاج صابر: نه نظرتون اهمیتی نداره!
ریهام وحسین:
و اینگونه بود که ماجراجویی سه کله پوک برای گرد اوری تمامی اعضا شروع شد!
از اتاق فرمان اشاره میکنن جمله اخری رو حاج صابر نوشته به جای کله پوک( ماجراجو. یار . رفیق. همراه. مکتشف. و.... هرچی عشقتون یکشه بزارید)
_______________________________________________________________________________________________________________________________ با سپاس پایان پارت پنجم!
و اینم هم تگ بازیگران. پارت 5 قرار گرفت!
@شـــقآیــق
@*VENUS*
@"☆coииoя☆"
@βάરãɲ
@"BTS.ARMY"
@"☆мᴇʜяᴀʙ☆"
@"Alien"
@моои
@"AVA_MADI*"
@"نــــــــــⓐنسی"
@سهَند
@"ƤᴏᴏƁᴏи"
@"ʟeмoи"
@☪爪尺.山丨几几乇尺☪
@THEDARKNESS
@"вɪʟʟɪє"
@ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ
شما سه تاهم قراره در اینده چن خط باشین پس بخونین
@"ɱơཞɖɛɱơɬɛɧąཞɛƙ"
@Setayesh.s
@shghyegh
@فرنودِ بن گیومرث
@"BTS__ARMY"