28-04-2021، 7:39
ادامهـ
ـ این دیگه کیه؟
هام ـ خواهرمه
ـ چرا میخوای با خواهرت بجنگی؟
هام ـ چون اون میخواد همه انسانها رو نابود کنه
ـ و چرا تو نمی خوای کمکش کنی؟
هام ـ چون دیگه نمی خوام بد باشم
دوباره قدمی جلو گذاشت
ـ سر جات بمون
هام ـ پس چه طور نیرو ها رو بهت منتقل کنم؟
ـ اصال چرا خودت باش نمی جنگی؟ تو که خودت قدرتمندی؟
ِ ولی تو چیزی تو وجودته که با نیریی که من بهت میدم میتونی اونو
هام ـ من قدرتم با اون برابر
شکست بدی اما یه مشکل داری و اون ترسته اون برای جنگیدن با تو تغییر شکل نم یده باید به
ترست غلبه کنی حاال دست رو به من بده
ـ نه
هام ـ باشه خودت خواستی اگه دست رو میدادی دردش کمتر بود
یک باره جلو اومد و با چشمان سیاهش سرخی چشمانم را نشانه گرفت و کف دستش را روی
پیشانیم گذاشت انگار جریان برق از سرم رد شد و به تمام بدنم رسید چشمانم بسته شد همه ی بدنم
شروع به لرزیدن کرد بی حس و دردناک روی زمین افتادم
هام ـ از االن به هر کسی دست بزنی ذهنش رو میتونی بخونی با فکرت هر جایی رو خواستی آتیش
بزنی قدرت بدنیت از منم بیشتر شده سرعت دویدنت چند برابر شده حاال پاشو نوبت به مرحله دوم
رسید
رس
َ
ت ت از االن دیگه نگهبانی نداری چون خودت میتونی از خودت مواظبت کنی ولی اینو بدون که
هر لحظه باید مواظب باشی چون نیروهای طرطبه بهت حمله میکنن چند روزی بدن درد داری روز به
روز قدرتت بیشتر میشه این چاقو رو داشته باش فقط با فرو کردن این چاقو تو قلبش میتونی اونو
این راز بین منو تو بمونه با من کار داشتی بیا اینجا
ِ
بکشی اون نمیدونه که من بهت کمک کردم بهتر
حاال هم برو خونه مهمون داری
چاقو رو روی زمین گذاشت
تمام مدتی که حرف میزد من روی زمین افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم
ـ من چطور با این درد خونه برم؟
جوابی نداد سرم را بلند کردم کسی نبود
به سختی از از جایم بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم کمی که حرکت کردم دردم کمتر شد
با تنی دردناک به خانه رسیدم چند ماشین جلوی درب خانه پارک شده بود در حیاط باز بود وارد
شدم دست و رویم را داخل حوض کوچک وسط حیاط شستم آب از سر و رویم میچکید حوصله
خشک کردنش را نداشتم درد بدنم کمتر شده بود در خانه را باز کردم و وارد شدم چشمانم خسته بود
دلم خواب میخواست سرم را زیر انداختم و راهی اتاقم شدم
ـ آسا اومدی مادر کجا بودی دیشب ؟
به طرف صدا برگشتم چند نفر نشسته بودند در چشمان مادرم زل زدم ـ رفتم دنبال خرگوش راه رو گم
کردم
واقعا چه دروغگوی ماهری شدم افرین بر خودم
مادر هنوز با تعجب به من خیره بود ـ چشات چی شده ؟
از سوالش تعجب کردم به بقیه نگاه کردم تو نگاه هشون ترس و شگفتی بود
ـ ببخشید سالم نکردم خیلی خوش آمدین با اجازتون لباسم رو عوض کنم خدمت میرسم
منتظر جواب نموندم و وارد اتاقم شدم خودم رو به آینه رساندم خودم هم تعجب کردم سرخی
ِگانم درست کرده بود و هر چشمی رو جذب
چشمانم چند برابر شده بود و تضاد زیبایی با سیاهی مژ
خودش میکرد لبخند بدجنسی به خودم زدم و لباسی با مدل مردانه به رنگ سفید و شلوار لی سیاه
پوشیدم
موهایم هم جلوی پدر و مادر نیاز به پوشیدن ندارند آنها را به صورت دم اسبی بستم و از اتاق خارج
شدم
جلوی پدر و مادر واقعیم نشستم چشمام از خستگی خمار شده بود با فکری پلید لبخندی بر لب
نشاندم مستقیم به چشمان مادرم نگاه کردم
ـ مامان زری میگه شما از اقوام دور ما هستید خوشحالم که میبینمتون.
زبانش قفل شده بود و با پشیمانی و ناراحتی نگاهم میکرد ، پدرم به حرف آمد ـ بله دخترم ما هم از
دیدن شما خوشحال ش دیم
ـ تا به حال شما رو ندیدم شما کی هستین؟
دروغ دوم
پدر ـ بزار خودم رو معرفی کنم من محمد رشیدی و ایشون هم همسرم رها کیان هستن
بعد به پسری که کنارش نشسته و شباهت عجیبی به من داشت اشاره کرد
ـ ایشون هم پسرم آرسام
به خاطر شباهت زیادش بهم خیلی به دلم ن شست
و بعد به دختری که کنار آرسام بود و ایشون هم دخترم ُدرسا و نامزدش اهورا
البته برادر زادم هم هست و ایشون هم برادرش بردیا
درسا دختری زیبا با چشمان قهوای بود نامزدش هم خوش تیپ و خنده رو بود بردیا شخصی جدی و
اخمو بود فقط به گفتن خوشحالم از آشنایتون بسنده کردم
مامان زری ـ دخترم چرا بچه ها رو نمیبری کنار رودخونه
این یعنی برین دنبال نخود سیاه
ـ باشه اگه دوست دارین بریم
همه بلند شدن و دنبالم راه افتادن آرسام خودش رو به من رسوند و با من هم قدم شد
آرسام ـ واقعا جای زیبایی زندگی میکنید.
لبخندی بهش زدم ازش خوشم اومده بود ـ آره مخصوصا جنگلش عالیه
دلم میخواست بدونم اونم چیزی میدونه یا نه ولی نمیتونستم مستقیم ازش بپرسم
ِی رودخونه رسیدیم
به نزدیک
ِق هوس شنا نکنید
ـ رودخونه خیلی عمی
بردیا بدون توجه به کسی روی تخته سنگی نشست و اخمی عمیق روی چهراش نشاند دقیق و
موشکافانه نگاهم میکرد یک لحظه دلم خواست ذهنش رو بخونم درسا کنار اهورا ایستاد و سعی کرد
نگاهش که مستقیم به چشمان من بود را منحرف کند....
ادامهـ دارد ....
ـ این دیگه کیه؟
هام ـ خواهرمه
ـ چرا میخوای با خواهرت بجنگی؟
هام ـ چون اون میخواد همه انسانها رو نابود کنه
ـ و چرا تو نمی خوای کمکش کنی؟
هام ـ چون دیگه نمی خوام بد باشم
دوباره قدمی جلو گذاشت
ـ سر جات بمون
هام ـ پس چه طور نیرو ها رو بهت منتقل کنم؟
ـ اصال چرا خودت باش نمی جنگی؟ تو که خودت قدرتمندی؟
ِ ولی تو چیزی تو وجودته که با نیریی که من بهت میدم میتونی اونو
هام ـ من قدرتم با اون برابر
شکست بدی اما یه مشکل داری و اون ترسته اون برای جنگیدن با تو تغییر شکل نم یده باید به
ترست غلبه کنی حاال دست رو به من بده
ـ نه
هام ـ باشه خودت خواستی اگه دست رو میدادی دردش کمتر بود
یک باره جلو اومد و با چشمان سیاهش سرخی چشمانم را نشانه گرفت و کف دستش را روی
پیشانیم گذاشت انگار جریان برق از سرم رد شد و به تمام بدنم رسید چشمانم بسته شد همه ی بدنم
شروع به لرزیدن کرد بی حس و دردناک روی زمین افتادم
هام ـ از االن به هر کسی دست بزنی ذهنش رو میتونی بخونی با فکرت هر جایی رو خواستی آتیش
بزنی قدرت بدنیت از منم بیشتر شده سرعت دویدنت چند برابر شده حاال پاشو نوبت به مرحله دوم
رسید
رس
َ
ت ت از االن دیگه نگهبانی نداری چون خودت میتونی از خودت مواظبت کنی ولی اینو بدون که
هر لحظه باید مواظب باشی چون نیروهای طرطبه بهت حمله میکنن چند روزی بدن درد داری روز به
روز قدرتت بیشتر میشه این چاقو رو داشته باش فقط با فرو کردن این چاقو تو قلبش میتونی اونو
این راز بین منو تو بمونه با من کار داشتی بیا اینجا
ِ
بکشی اون نمیدونه که من بهت کمک کردم بهتر
حاال هم برو خونه مهمون داری
چاقو رو روی زمین گذاشت
تمام مدتی که حرف میزد من روی زمین افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم
ـ من چطور با این درد خونه برم؟
جوابی نداد سرم را بلند کردم کسی نبود
به سختی از از جایم بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم کمی که حرکت کردم دردم کمتر شد
با تنی دردناک به خانه رسیدم چند ماشین جلوی درب خانه پارک شده بود در حیاط باز بود وارد
شدم دست و رویم را داخل حوض کوچک وسط حیاط شستم آب از سر و رویم میچکید حوصله
خشک کردنش را نداشتم درد بدنم کمتر شده بود در خانه را باز کردم و وارد شدم چشمانم خسته بود
دلم خواب میخواست سرم را زیر انداختم و راهی اتاقم شدم
ـ آسا اومدی مادر کجا بودی دیشب ؟
به طرف صدا برگشتم چند نفر نشسته بودند در چشمان مادرم زل زدم ـ رفتم دنبال خرگوش راه رو گم
کردم
واقعا چه دروغگوی ماهری شدم افرین بر خودم
مادر هنوز با تعجب به من خیره بود ـ چشات چی شده ؟
از سوالش تعجب کردم به بقیه نگاه کردم تو نگاه هشون ترس و شگفتی بود
ـ ببخشید سالم نکردم خیلی خوش آمدین با اجازتون لباسم رو عوض کنم خدمت میرسم
منتظر جواب نموندم و وارد اتاقم شدم خودم رو به آینه رساندم خودم هم تعجب کردم سرخی
ِگانم درست کرده بود و هر چشمی رو جذب
چشمانم چند برابر شده بود و تضاد زیبایی با سیاهی مژ
خودش میکرد لبخند بدجنسی به خودم زدم و لباسی با مدل مردانه به رنگ سفید و شلوار لی سیاه
پوشیدم
موهایم هم جلوی پدر و مادر نیاز به پوشیدن ندارند آنها را به صورت دم اسبی بستم و از اتاق خارج
شدم
جلوی پدر و مادر واقعیم نشستم چشمام از خستگی خمار شده بود با فکری پلید لبخندی بر لب
نشاندم مستقیم به چشمان مادرم نگاه کردم
ـ مامان زری میگه شما از اقوام دور ما هستید خوشحالم که میبینمتون.
زبانش قفل شده بود و با پشیمانی و ناراحتی نگاهم میکرد ، پدرم به حرف آمد ـ بله دخترم ما هم از
دیدن شما خوشحال ش دیم
ـ تا به حال شما رو ندیدم شما کی هستین؟
دروغ دوم
پدر ـ بزار خودم رو معرفی کنم من محمد رشیدی و ایشون هم همسرم رها کیان هستن
بعد به پسری که کنارش نشسته و شباهت عجیبی به من داشت اشاره کرد
ـ ایشون هم پسرم آرسام
به خاطر شباهت زیادش بهم خیلی به دلم ن شست
و بعد به دختری که کنار آرسام بود و ایشون هم دخترم ُدرسا و نامزدش اهورا
البته برادر زادم هم هست و ایشون هم برادرش بردیا
درسا دختری زیبا با چشمان قهوای بود نامزدش هم خوش تیپ و خنده رو بود بردیا شخصی جدی و
اخمو بود فقط به گفتن خوشحالم از آشنایتون بسنده کردم
مامان زری ـ دخترم چرا بچه ها رو نمیبری کنار رودخونه
این یعنی برین دنبال نخود سیاه
ـ باشه اگه دوست دارین بریم
همه بلند شدن و دنبالم راه افتادن آرسام خودش رو به من رسوند و با من هم قدم شد
آرسام ـ واقعا جای زیبایی زندگی میکنید.
لبخندی بهش زدم ازش خوشم اومده بود ـ آره مخصوصا جنگلش عالیه
دلم میخواست بدونم اونم چیزی میدونه یا نه ولی نمیتونستم مستقیم ازش بپرسم
ِی رودخونه رسیدیم
به نزدیک
ِق هوس شنا نکنید
ـ رودخونه خیلی عمی
بردیا بدون توجه به کسی روی تخته سنگی نشست و اخمی عمیق روی چهراش نشاند دقیق و
موشکافانه نگاهم میکرد یک لحظه دلم خواست ذهنش رو بخونم درسا کنار اهورا ایستاد و سعی کرد
نگاهش که مستقیم به چشمان من بود را منحرف کند....
ادامهـ دارد ....