امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#8
ادآمهـ

داشت تمام خونم رو میمکید ، بدنم کم کم بی حس میشد صدای هام تو گوشم پیچید ـ چاقو رو بزن
تو قلبش وگر نه میمیری
چشمانی که داشت از شدت درد روی هم می آمد با این حرف هــام گشاد شد ، آدرنالینم به نقطه
اوج رسید با تمام قدرت به عقب حلش دادم و چاقو رو در قلبش فرو بردم و به بیرون کشیدم ، با
چشمای گشاد و دهن خونی نگاهی به سینه سوراخ شده اش کرد و از درخت پایین افتاد
چشمانم سیاهی میرفت توان نگه داشتن خودم را باالی درخت نداشتم ، دنیا دور سرم چرخی زد ، از
درخت پایین افتادم ولی بر خالف تصورم در آغوشی داغ فرود آمدم
چشمانم را آرام باز کردم ، هـــام بود فرشته ی نجاتم شایدم دیو تمام دردسر هایم ، نگاهی به روی
زمین کردم خبری از خون آشام نبود چشمانم آرام روی هم رفت
اما حرکت هـام به سمت کلبه رو حس کردم ، در را باز کرد و داخل رفت به آرامی روی تخت قرارم داد
صدای نگران آرسام و بردیا را میشنیدم ولی توانایی باز کردن چشمهایم رو نداشتم کم کم این درکم از
محیط اطراف از بین رفت و در خوابی عمیق فرو رفتم...
تو خوابم آروم چشام رو باز
جام غلطی زدم پتوم رو محکم تو بغل گرفتم وای احساس میکنم دو روز
کردم هنوز خوابم میومد ولی بینهایت گشنم بود ، سر جام نشستم ،اینجا کجاست!
شبیه یه غار بود ، پس آرسام و بردیا کجان؟
در چوبی خونه ی سنگی باز شدو هام وارد شد
ـ هام اینجا کجاست؟ آرسام و بردیا کجان؟
هام خودش رو به من رسوند ـ آسا باید موضوعی رو بهت بگم !
ـ چی؟
هام کمی نگام کرد و گفت ـ تو دیگه انسان نیستی!
ـ هان؟؟؟؟
هـام ـ مجبور شدم تبدیلت کنم .
گیج شده بودم از حرفاش چیزی نمیفهمیدم ـ چی میگی هام درست حرف بزن بفهمم.
هام ـ خون زیادی از دست داده بودی داشتی میمردی مجبور شدم تبدیلت کنم به خون آشام!!!
ـ چـ.....ی
هام ـ راهی نبود آسا وگر نه این کار رو نمی کردم.
دنیا رو سرم خراب شد چه فکرایی برای خودم میکردم حاال دیگه حتی نمیتونم داداشم رو داشته باشم
ـ ولی من نمیخوام خون آشام باشم!
هام ـ نترس تو نیازی به خون خوردن نداری ، ولی خون تحریکت میکنه اگه بتونی خودت رو کنترل
کنی میتونی پیش خانوادت زندگی کنی.
بغض گلوم رو فشرد ـ اگه نتونم چی ؟ اگه گردنشون رو مثل این یارو پاره کنم چی؟ هام من نمیخوام
بهشون آسیبی برسونم ، اونا تو حالت عادی منو نخواستن حاال که خون آشام شدم دیگه اصال منو
نمی خوان .
هام ـ ولی آرسام همه چیز رو میدونه خودش اجازه داد برای نجات جونت این کار رو کنم!
ـ االن کجاست ؟ پس چرا پیشم نیست؟
هام ـ تو یه هفته اس بیهوشی اونا رو فرستادم خونه دیگه مشکلی نیست در امانن! تو هم برو سری
به خانوادت بزن باید تنها این سفر رو بری ! چون ممکنه تو کشت و کشتار خون ببینی و نتونی خودت
رو کنترل کنی و به آرسام و بردیا صدمه بزنی !
ـ تنها میتونم از عهدشون بر بیام؟
هام ـ تو االن یه خون آشامی قدرتت چند برابر شده در ضمن تو تنها نیستی باید بری و نیهاد رو
مجبور به همراهیت کنی؟
ـ وقتی برای آرسام خطرناکم نیهاد هم همین طوره.
هام ـ ولی اون یه خون آشامه!
امروز مغزم منفجر میشه از این اطالعات ـ تو میخواستی ما رو سراغ یه خون آشام بفرستی؟
هام . اون میتونه خودش رو کنترل کنه مشکلی نداره.
هام لباسی مشکی روی تخت انداخت
ـ این چیه؟
هام ـ برای مبارزه باید این لباس رو بپوشی تا ازت محافظت کنه ، لباست رو امتحان کن و برو از
خونوادت خداحافظی کن .
هام بیرون رفت منم بلند شدم و کمی غذا خوردم لباسم رو برداشتم و از اونجا بیرون زدم ، به سمت
کلبه حرکت کردم ، حتی از این فاصله دور هم کلبه رو میدیدم ، در یک چشم به هم زدن به کلبه
رسیدم و داخل رفتم از یاد آوری آرسام چشمام پر از اشک شد از همین االن دلم براش تنگ شد.
رو برداشتم و به حموم رفتم ، احساس میکردم پوستم سفید تر شده خودم رو به آینه رسوندم و
به چهرم نگاه کردم ، حدسم درست بود پوستم سفید و لبانم قرمز و قرمزی چشمانم ترسناک شده بود
چون زیادی قرمز بود ، هم زیبا بود هم ترسناک .
بعد از حمام لباسی که هام داده بود رو امتحان کردم تاپو شلواری به رنگ چرم سیاه که با یک کت
بلند سیاه که به زیر باستم میرسید تکمیل میشد.
لباس را از تنم کندم و شلوار لی و بلوزی پوشیدم ، موهام رو بستم و شالی رو سرم انداختم، ساکم رو
برداشتم و لباسام رو توش ریختم و به سمت خونه حرکت کردم.
اگه مامان زری منو این طور ببینه نمیترسه؟ چقدر دلم براش تنگ شده ، در یک چشم به هم زدن به
در حیاط رسیدم در مثل همیشه باز بود وارد شدم ، برای روبروشدن باهاشون کمی دلشوره داشتم ،
دلم رو زدم به دریا و وارد شدم .
همه تو حال نشسته بودن جلو رفتم و روبروشون ایستاده ، تو چهرهی همشون ترس بود از
چشماشون خوندم که ازم ترسیدن ولی آرسام نه ، خودش رو به سرعت به من رسوند و جلوی
چشمای همه تو آغوش کشید.
آروم تو گوشش گفتم ـ نمیترسی بخورمت؟
تو چشام نگاه کرد و گفت ـ حتی اگه تیکه پارم کنی هم دوست دارم.
چشام لبالب اشک شد ، دیگه هیچی نمیخوام اینکه آرسام هنوز دوسم داره برام کافیه.
مامان زری جلو اومد ـ آسای من
آرسام رو ول کردم و مامان زری رو تو آغوش کشیدم ، مهمه که کی به دنیات آورده ولی مهم ترای
ِن نه مادری که برای به آغوش کشیدن دخترش میترسه!
برات مادری کرده ، مامان زری تنها مادر م
پارت بیستم
به طرف اتاقم حرکت کردم و چند دست لباس و وسایل مود نیازم رو تو ساکم گذاشتم از اینکه به
تنهایی میخوام به این سفر برم دلم گرفت
کولم رو پشتم زدم و از اتاق بیرون رفتم آرسام و بردیا ساک به دست تو پذیرایی وایساده بودن
آرسام ـ ما هم میایم آسا نمی تونم بزارم تنها بری
نگاهی به آقای رشیدی که نارضایتی از چشاش می بارید کردم .
ـ نه آرسام نمیخوام براتون مشکلی پیش بیاد بهتر تنها برم
آرسام اخماش رو تو هم کشید و با صدای بلند گفت ـ حتی فکرشم نکن تنها بزارم بری.
لبخندی به خوش قلبیش زدم ـ باشه ولی بردیا بمونه
بردیا سریع جبهه گرفت ـ نه منم میام.

ادآمهـ دارد...

ادآمهـ

برای تو خطر ناکه بهتر بمونی!
با حرص دندوناش رو رو هم فشرد ـ من میتونم از خودم محافظت کنم.
بیاین بریم بیرون حرف میزنیم ، از بقیه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم ، هام جلومون ظاهر شد ـ
حاال که تصمیمتون رو گرفتین مشکلی نیست این لباس ها هم برای شما
لباس رو آرسام گرفت .
هام ـ اینم آدرس نیهاد تنها زندگی میکنه ، تو یه ویال ، زیاد بیرون نمیاد ، اگه الزم شد تو ذهنت
صدام کن تا بیام.
آرسام به طرف ماشینش حرکت کرد ـ بیایین بریم.
ـ صبر کن آرسام ،به بردیا بگو برگرده.
بردی با خشم به طرفم برگشت ـ گفتم گه میام!
ـ میدونم میخوای کمک کنی ولی وضعیت من مثل گذشته نیست میدونی که؟
بردیا ـ خوب که چی؟
با بد جنسی تو چشاش زل زدم ـ نمی خوای که اولین طعمم باشی؟ خیلی رو اعصابم میری میترسم
گردنت رو تیگه پاره کنم!!!
آرسام لباش رو گاز میگرفت که بلند نخنده ، به بردیا نگاه کردم نگاش به نظرم عجیب اومد ، خواستم
ذهنش ور بخونم که نگاهش رو دزدید.
بردیا ـ برام مهم نیست.
این بار اون با بدجنسی بهم نگاه کرد ـ سعی میکنم رو مخت یورتمه نرم ، چطوره؟
با به چشم غره نگام رو ازش گرفتم
ـ بهتره زودتر بریم داره دیر میشه!
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم به طرف اصفهان ، حالم خیلی خوب نبود ، عقب دراز کشیدم و
چشام رو بستم ، صدای زوزه ی چند گرگ تو گوشم پیچید صاف سر جام نشستم ، هر دو شون از
عکس العملم جا خوردن
آرسام با نگرانی گفت ـ چی شده آسا؟ حالت خوبه؟
ـ صدای زوزه ی گرگ شنیدم .نگران مامان زری شدم!
چشام رو بستم و...
هام ـاز این به بعد فقط دنبال تو هستن کاری با خانوادت ندارن ، هر جا تو هستی خطر هم هست،
مواظب همراهانت باش.
اهی از سر بدبختی کشیدم ، تو دلم برای سرنوشتم زار زدم ولی ظاهر خونسردم رو حفظ کردم.
ـ بچه ها آماده باشید ممکنه چند تا گرگ بیان عیادتم.
آرسام خندید ـ راضی به زحمتشون نبودیم.
جواب لبخندش رو مثل خودش دادم ـ میدونی زیادی منو دوست دارن!
انتظارمون به درازا نکشید ، وسط راه سه گرگ بزرگ ایستاده بودن ، آرسام سرعتش رو کم کرد و کم
کم ماشین متوقف شد .
ـ شما همین جا بمون ید؟
آرسام به طرفم بر گشت ـ ولی....
ِن.
نذاشتم حرفش رو کامل بزنه ـ نگران نباش ، کشتنشون برام مثل آب خورد
از ماشین پیاده شدم و روبروشون ایستادم ، از جاشون تکون نمیخورون ، چشاشون پر از ترس بود ،
لبخندی رو لبام ظاهر شد ، اونا قدرت منو حس کرده بودن
یه قدم جلو گذاشتم ، قدمی به عقب رفتن که صدای زوزه ای بلند اونا رو متوقف کرد ،احتماال
رئیسشون بود ، از هم فاصله گرفتن ، یکیشون جلوم و دو نفر دیگه به سمت چپ و راستم حر کت
کردن و همون جا متوقف شدن
هر سه همزمان به سمتم حرکت کردن ، تو آخرین لحظه از جام پریدم و پشت سرشون رو بروی
ماشین ایستادم ، هر سه شون محکم به هم بر خورد کردن و به زمین افتادن
به طرفم برگشتن و به سمتم حمله کردن ، احساس کردم حالتم داره عوض میشه ناخونام بلند و تیز
شد ، درست مثل شمشیر به طرفشون دویدم و به طور غیر ارادی گردن هر سه شون رو تو یه حرکت
سریع که با چشم دیده نمیشد به ناخونام بریدم
ِن تازه خواست ،فکرم به سمت
هر سه به زمین افتادن ، نگاهم به ناخن های خونیم افتاد و دلم خو
افراد توی ماشین کشیده شد و دندونای نیشم درد گرفت.
صدای هام پیچید ـ از اون جا دور شو ، زود با ش.
به حرفش گوش کردم و به سرعت نور از اون جا دور شدم ، خودم رو به جوی آبی رسوندم و دستام رو
شستم ، حالم کم کم بهتر شد و احساس درد دندونم از بین رفت ، دستم رو روی دندونم گذاشتم
خونی بود ، دهانم رو شستم و به سمت ماشین رفتم
اثری از گرگ ها نبود ،آرسام و بردیا از ماشین پایین اومده بودن و به اطراف نگاه میکردن با
طرفشون رفتم ، آرسام به سمتم دوید ـ چی شد آسا ؟کجا رفتی؟
به طرف ماشین حرکت کردم ـ چیزی نیست آرسام دستام خونی بود تحریک شدم ، ازتون دور شدم تا
بهتون آسیب نزنم
خودم رو تو ماشین انداختم ، اونا هم سوار شدن.
ـ وقتی خون اطراف من دیدین بهم نزدیک نشین نمیتونم خودم رو کنترل کنم.
آرسام لبخندی زد ـ خودت رو ناراحت نکن آجی ، میدم اول بردیا رو نوش جان کنی تا سیر شی!
بردیا مشتی به بازوی آرسام زد ـ بچه پر رو چرا اول من
داستان از زبان نیهاد
سیگارم را به لبم نزدیک کردم و نیمه ی باقی مانده اش را یک نفس تا آخر کشیدم ، دود سیگار را با
شدت از بینی ام خارج کردم و سیگار را در جاسیگاری خاموش کردم ، کنترل تلویزیون رو برداشتم و
شبکه ها رو باال و پایین کردم ، آهی از سر تنهایی کشیدم
صدای زنگ در بلند شد ، اولین بار بود که کسی زنگ خانه رو فشار میداد
به سمت ایفون رفتم
ـ کیه
؟ـ باز کنید آقا نیهاد باهاتون کار دارم!
صدای زنی که اسمم را میدانست کنجکاوم کرد ، دکمه پخش تصویر را زدم دو مرد هم کنارش بود
ـ کار داری؟ یا کار دارین؟


ادآمه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 01-05-2021، 10:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان