امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#9
ادآمهـ

یک کار مشترک ، نترس در رو باز کن دوستیم!
پوزخندی زدم ـ من دوستی ندارم
؟ـ نمیخوای در رو باز کنی؟ شاید میترسی؟
کلید رو زدم و خودم را مثل برق به پنج متری شان رساندم.
سه نفر وارد شدند ، از تعجب چشام گرد شد یه دختر خون آشام و دو مرد از نوع آدمیزاد ، با حرکتی
سریع درست روبروی دخترک ایستادم انقدر حرکتم سریع بود که هوای ایجاد شده موهایم را روی
صورتم ریخت و شال دخترک را از سرش انداخت، موهای خرماییش از زیر شال بیرون آمد ، چشم و
لبانی سرخ به رنگ خون داشت ، درست مثل خون آشامی اصیل ، از سکوتش تعجب نکردم همه در
اولین دیدار محوم میشدند
پوزخندی بر لبانش نشست و گفت ـ همیشه مهمونات رو در خونه نگه میداری.
از پوزخند بی موردش عصبانی شدم ـ کی گفته شما مهمونید من که دعوتتون نکردم!
با حرص گفت ـ کار مهمی باهات داریم.
به آدمی زادها نگاه کردم با ابروی گره خورده نظارگر بحث ما بودند
ـ بیایین تو
به سمت ویال حرکت کردم بقیه هم دنبالم راه افتادند
وارد ويلا شدیم دعوتشان کردم به روی مبل بنشینند
خوب باید کار مهمی باشه ، چون من شما رو نمشناسم اول خودتون رو معرفی کنید و بگید منو از کجا
میشناسین.
دختره شروع به حرف ، چیزهایی که میشنیدم برام باور کردنی نبود
ـ شما کار بزرگی کردید ولی من آرامشم رو دوست دارم نمیخوام بی جهت بمیرم
چشمهای سرخش ترسناک شد مثل برق خودش را به من رساند و یقه ام را گرفت ـ این همه راه
نیومدیم که این جواب رو بشنویم ، دستم را روی دستش قرار دادم و از ان جا غیب شدم و توی باغ
ظاهر شدم
با چشمانی گرد اطراف رو نگاه کرد ـ چطور این کار رو کردی؟ حاال میفهمم چرا هام میخواد با ما بیای!
چه قدرت های دیگه ای داری؟
ـ اگه یقم رو ول کنی میگم
به خودش اومد و یقه لباسم رو رها کرد
ـ آب و باد تحت فرمان من است

با دست باد را با سمتش هدایت کردم ، باد جلوی موهایش را به بازی گرفت ، چشمانش را بسته بود
تا اذیت نشود ، از بازی باد با موهایش خوشم آمد و باد را با قدرت ببشتری فرستادم ، صدای
ِی فهمیدم ، نیاز به ثابت کردن نیست
اعتراضش بلند شد ـ کاف
باد را قطع کردم به سمتم برگشت ـ خوب کی حرکت کنیم؟
ـ من که هنوز جواب مثبت نداده ام!
ـ ببین وقت نداریم ، قول میدم اتفاقی برات نیفته ، از این وضعیت خسته شدم کمک کن زود تر
تمومش کنیم ، اگه هام ازم نخواسته بود به سراغت نمی آمدم.
کالفه دستیم را در موهایم فرو بردم
ـ باشه باید چکار کنیم؟
ـ بریم تو تا هام بیاد و بگه که باید کجا بریم!
پارت بیست و دو
وارد ويلا شدیم هام قبل از ما رسیده بود
هام ـ بشینید باید در مورد سفرتون چیزهایی بهتون بگم!
روی مبل نشستیم ، هام از جاش بلند شد و روبروی ما ایستاد ، با دست اشاره به دیوار کرد نگاهمون
رو به دیوار دوختیم ، دریچه ای تونل مانند باز شد زیادی ترسناک بود ، آب دهانم را قورت دادم
ـ هام این چیه؟
هام تو چشمام نگاهی کرد ـ آسا اونجایی که میخواید برید خبری از آسایش نیست ، این تونل شما
رو به یه دنیای دیگه وصل میکنه ، البته اونجا هم دوستای دارم که به سراغتون میان و شما رو به
جایی امن میبرن، ولی از این به بعد نمیتونی با من ارتباطی برقرار کنی ، چون دنیاها از هم جداست.
پس از کجا بفهمیم باید چیکار کنیم و کجا بریم؟
ـ با نشانه هایی که براتون گذاشتم!
به آرسام و بردیا نگاه کرد ـ وشما امکان داره زنده به اون دنیا نرسید!!
وحشت همه ی وجودم را گرفت ـ چـــــــــــــــی؟
اونا ضعیفن ، حتی با اون لباسا شانسشون پنجاه درصده
ـ پس اونا نمیان!
آرسام ـ نه آسا من تنهات نمیزارم.
ولی آرسام اگه اتفاقی برات بیفته خودم رو نمی بخشم .
به طرف هام برگشتم ـ نمیخوام ببرمشون!
هام ـ باشه ، نیهاد برو و لباس مخصوص رو بپوش باید راهیتون کنم!
نیهاد بلند شد و به طرف اتاقش رفت ، بلند شدم و کنار آرسام نشستم ، چشاش شده بود دو کاسه ی
خون ،دستام رو دور گردنش انداختم ،روش رو ازم بر گردوند
ـ داداش از همه ی دنیا برام با ارزش تری ، نمیخوام اتفاقی برات بیفته
نگام کرد
لبخندی به روش پاشیدم ـ قول میدم سالم برگردم ، یه قول آسایی !
اینبار اون لبخند زد
ـ تو هم قول بده مواظب خودت و مامان زری باشی ، تنهاش نزار باشه؟
سرش رو تکونداد ، با صدای که میلرزید گفت ـ مثل مادر خودم هواش رو دارم
صورتم رو جلو بردم و لپش رو بوسیدم ـ اوم چه خوشمزه به نظر میای ، میتونم یه لقمه چپت کنم!
خنده ی آرسام بلند شد ـ آجی کوچولو رحم کن! منونخور.
محکم تو بغلم فشردمش پیشونیم رو بوسید ـ زود برگرد خواهری ، تازه پیدات کرده بودم!
دیگه نتونستم جلوی ریختن اشکام رو بگیرم و آروم شروع به گریه کردم.
صدای هام بلند شد ـ آسا تو هم برو لباست رو عوض کن.
سرم رو بلند کردم و به نیهاد با اون کاپشن و شلوار مشکی که اندام ورزیده اش رو زیبا تر به نمایش
میگذاشت نگاه کردم
از آرسام جدا شدم ، اشکام رو پاک کردم ، کوله پشتی ام رو برداشتم و وارد یکی از اتاقهای ی ویال
شدم
لباسم را عوض کردم ولی شال نداشت شالم خودم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم ، هام به من
نزدیک شد و شالم را از سرم برداشت ـ بهش نیاز نداری برید رو به روی تونل بایستید.
کفشی های از جنس عجیب جلویمان ظاهر شد
هام ـ بپوشید!
کاری رو که گفت انجام دادیم به داخل تونل نگاه کردم ، زیادی عمیق و ترسناک بود ، نگاهی به نیهاد
کردم ،ترسی در چهره نداشت و به تونل نگاه میکرد
پس چرا من می ترسم، واقعا که روی همه ی خون آشام ها را سفید کردم!!!
هام ـ همدیگه رو نگه دارید که یک جا فرود بیایید وگم نشید. نیهاد دستم راگرفت
هام ـ خوب دیگه بپرید تو
آخرین نگاهم را به آرسام و بردیا کردم و با چشمان بسته درون چاله پریدم .
درون هوا شناور بودیم و با سرعت به طرف انتهای تونل پیش میرفتیم هوا به سرعت به صورتم
میخورد و امانم را بریده بود ، نیهاد من رو به طرف خوردش کشید لباسش را چسبیدم و صورتم را در
سینه اش مخفی کردم
بعد از چند دقیقه فشار هوا کمتر شد ، به اطرافم نگاه کردم همچنان ظلمت به همه جا حکم میکرد
فشار هوا کمتر و کمتر شد تا به صفر رسید آرام روی سطحی صاف فرود اومدیم ، لباسش را رها کردم
و به اطراف نگاه کردم هوا تاریک تاریک بود ، نگاه هاج و واج و مستاصلم رو به نیهاد دوختم
با نگاهی گذرا به من گفت ـ شاید علت همراهی من با تو قدرت مسیر یابی من بوده
شگفت زده نگاهش کردم
به جلو حرکت کرد ـ دنبالم بیا!
نیم ساعتی حرکت کردیم تا به جایی مرتفع رسیدیم ، مثل اینکه نوک قله ی کوه ایستاده باشی ، زیر
پایمان شبیه یک شهر بود که به هفت قسمت تقسیم میشد و هر قسمت با دیواری بلند و ضخیم از
هم جدا میشد و در آخرین قسمت قصری بزرگ به رنگ سرخ دیده میشد.
ما برای رسیدن به او باید از هفت دیوار عبور کنیم!!!

پارت بیست و سه
به طرف پایین تپه به راه افتادیم ، صداهایی از اطراف به گوشم میخورد
ـ تو هم میشنوی؟
بهم نگاهی کرد و دستام رو گرفت ، خیلی زیادن باید غیب شیم ، تو یه چشم بهم زدن پایین تپه ی
کوه مانند بودیم جلومون یه رودخونه بود که جریان آبش خیلی سریع بود ، صداشون داشت نزدیک
میشد راهی جز مبارره باقی نمی موند
ـ فرار فایده نداره باید مبارزه کنیم
سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد ، با نزدیک شدنشون باز همون حس به سراغم اومد ناخونام
شروع به حرکت کردن و بلند تر شدن دندونام هم به طرف بیرون حرکت کرد ولی این بار دردی حس
نکردم ، حدود ده تا گرگ بزرگ دورمون کرده بودن ، دو تایی به جون گرگ ها افتادیم خیلی قوی
بودن با یک ضربه از پا در نمی اومدن ،ولی قدرت بدنیم و سرعتم خیلی باال بود و توان صدمه زدن به
من رو نداشتن .
همشون نابود شدن ، نیهاد با تحسین نگام میکرد ـ دختر تو از منم قوی تری!
ـ آره گفتم که همه قدرتای اون پنج نفر بهم رسیده ، به دستام نگاه کردم خونی شده بود ، همشون
رو با ناخونام کشتم دوست نداشتم از دندونام استفاده کنم نیهاد هم همین کار رو کرد ، به طرف
چشمه ی آب رفتم که دستام رو بشورم
ـ صبر کن اون آب نیست!
نگاه گیجی بهش کردم چون تاریک بود معلوم نبود که آب نیست
ـ پس چیه؟
ِن برای پیدا کردن آب باید دوستای اینجاییمون رو پیدا کنیم.
ـ خون ، این چشمه خو
ـ تو اینا رو از کجا میدونی ؟
ٍن.
ـ اینم یکی از قدرت ها ی م
ـ کجا باید پیداشون کنیم؟


ادآمهـ دارد...

ادآمــهـ

دنبالم بیا .
به طرف تپه حرکت کرد غار کوچکی زیرش بود ـ بیا باید بریم این تو
آب هانم رو قورت دادم و به طرفش رفتم ، وارد غار شدیم اول همه جا تاریک بود ولی کمکم نوری سبز
به چشم میخورد به طرف نور سبز حرکت کردیم تا به دری آهنی رسیدیم ، نیهاد در زد ، در سریع باز
شد و ما داخل شدیم مثل اینکه ما رو از قبل میشناختن! بدون هیچ سوالی راهمون دادن ، از در که
عبور کردیم با شهری بزرگ روبرو شدیم همه چیز سبز بود به چشمه کوچک آبی که از زمین
میجوشید نزدیک شدم و دست و صورتم را شستم نیهاد هم همین کار رو کرد
به طرف شخصی که در رو برامون باز کرد برگشتم به قیافش دقت نکرده بودم ، شبیه انسان بود ، ولی
گوشهای درازی داشت
ـ من خدمت کار مخصوص ملکه ی بزرگم اومدم شما رو پیش اون ببرم ، دنبالم بیایید.
دنبالش راه افتادیم تا به وسط شهر رسیدیم ، قصری بزرگ به رنگ سبز در وسط ش هر قرار داشت ،
ستون های بلند و سبز رنگش که با پیچک های سبز تر از خودش احاطه شده بود و با گلهای ریز
سفید زینت داده شده بود شکوه و زیبایی خاصی به قصر بخشیده بود ، دو طرف در قصر هفت تا از
این ستون ها وجود داشت ، من که دلم نمیخواست برم داخل ، دوست داشتم همین جا بشینم و
قصر رو نگاه کنم!
ولی مجبوری وارد قص شدیم وای داخلش که خوشگل تره!!!
داخلش هم دو ردیف ستون تا تخت ملکه کشیده شده بود ولی به جای پیچک با گل هایی به رنگ
سرخ تزئین شده بود.
خودمون رو به تخت ملکه رسوندیم ، ملکه با ابهت خاصی وارد شد و روی تختش نشست دهانم از
زیباییش باز موند البته لباسش بیشتر دلم رو برد ، چی میشد منم ملکه بودم؟!!
صدای ملکه بلند شد ـ من ساریان ملکه شهر زمرد هستم خوشحالم که باالخره کسانی پیدا شدن که
مقابل طرطبه بایستند ، همه جوره همایتتون میکنم ، درباره ی انجام ماموریت تون هم چیزهایی
هست که که ماهی بهتون میگه ، تو شهر ما روز و شب وجود داره ولی شهر تاریکی همیشه ش ِب ،
شهر تاریکی توسط هفت دیوار به هفت منطقه تقسیم شده ، تو هر منطقه راهی مخفی به شهر زمرد
وجود داره که نشونه اش رو ماهی بهتون میده ، لباس های مخصوص شهر تاریکی رو در اختیارتون
قرار میدم ، االن هم برید استراحت کنید چون میدونم تونل انرژی زیادی ازتون گرفته.
ما رو به اتاقی بزرگ رهنمایی کردن ، یعنی هر دوتامون باید تو این اتاق باشیم؟
نیهاد ببخیال خودش رو رو تختش انداخت ، حاال بازم خوبه تختا جداس.
در زده شد و ماهی با چند دست لباس وارد شد نگاهی به لباسا کردم و وا رفتم چی میشد مثل لباس
خودشون بهمون میدادن!
لباسهایی که به ما داده بودن مشکی بود که با نوارهای قرمز تزئین شده بود ماهی از اتاق بیرون رفت
منم مثل نیهاد خودم رو روی تخت انداختم ، از خستگی زیاد چشام داشت رو هم میرفت ، تسلیم
شدم و چشام رو بستم
ولی با سنگینی نگاه یه نفر چشام رو باز کردم و در کمال تعجب چهره ی نیهاد رو نزدیکی صورتم دیدم
، هینی کشیدم و خواستم بشینم که دستاش رو رو شونم قرار داد و گفت ـ نترس کاریت ندارم ، کال با
دخترا کار ندارم فقط رنگ چشات توجهم رو جلب کرده ، میتونی تغییرش بدی؟
ـ نه چه طور باید بتونم؟
ـ وقتی میتونی تغییر قیافه بدی اینم نباید برات سخت باشه!
بی جا نمی گفت چشام رو بستم و چشای نیهاد رو تصور کردم و دوباره باز کردم ، خنده ای روی لبهای
نیهاد ننشست و گفت نمیدونستم چشام اینقدر خوشگله!
چشام رو به حالت قبل برگردوندم
چشاش رو قفل چشام کرد و گفت ـ ولی یه خون آشام چشاش باید قرمز باشه مثل تو!
پارت بیست و چهار
کم کم چشمانش سرخ و غضبناک شد به یک باره از جا پرید و از اتاق بیرون زد
ـ خدایا گیر عجب آدم خود در گیری افتادم چش شد یهو ؟
وارد حمام شدم بعد از یک حمام طوالنی ودلچسب حوله را دورم پیچیدم و وارد سالن کناری حمام
شدم درب کمد روبرویم را باز کردم و با انبوهی لباس روبرو شدم پیرهن و شلوار راحتی پوشیدم و
بیرون آمدم نیهاد با ابرو های گره خورده روی صندلی نشسته بود و عمیق در فکر بود
از اتاق بیرون زدم راه خروج را در پیش گرفتم و از در خارج شدم کمی اطرافم رو نگاه کردم جای
قشنگی بود ، هنوز راهی نشده دلتنگ شده بودم ، دلم دلگرمی ها و مهربانی های آرسام رو
میخواست کاش اینجا بود ، صدای ماهی از پشتم به گوش رسید
ـ می تونم کمکی بهتون کنم ؟
بی طاقت شده بودم ، چرا یکباره به هم ریختم
ـ ممنون ، میتونی یک نوشیدنی آرام بخش برام بیاری ؟
ـ بله حتما
ـ من میرم اتاق برام بیار اونجا!
ورد اتاق شد نیهاد عمیق در فکر بود و توجهب به ورودم نکرد ؛ خودم رو بی اهمیت نشون دادن و
روی تختم نشستم
***
نیهاد از اینکه برای اولین بار دختری توجهش رو جلب کرده عصبی و نا آرام بود ، هم دوست داشت به
دخترک نگاه کند هم خود خوری میکرد که هرگز جلوی دختری خود را کوچک نمیکند و هیچ دختری
رو در حد خود نمیدید ، با خود گفت با بی اهمیتی و بدخلقی حس به وجود آمده در درونم را از بین
میبرم ، نیم نگاهی به دخترک که در اون لباس کم سن وسال تر نشون میداد کرد و دلش دوباره هم
صحبتی با او را طلب کرد ، خودش خوب میدانست که قبول کردن این ماموریت فقط و فقط بودن
کنار دخترک است....


ادآمهـ دارد..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 03-05-2021، 8:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان