امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#10
ادآمهـ

درب اتا زده شد و ماهی با سینی پر از خوراکی وارد شد و روی میز را با خوراکی های رنگارنگ تزئین
کرد ، آسا با لبخند به طرف ماهی رفت
ـ ممنون ماهی جان من فقط از تو نوشیدنی خواستم ولی حاال با دیدن این خوراکی ها فهمیدم که
خیلی گرسنه ام.
ماهی لبخندی زد و با گفتن نوش جان از اتاق خارج شد.
آسا پشت میز نشست و نگاهی به نیهاد که داشت آب دهانش را قورت میداد کرد
خنده ای بلند سر داد ـ نیهاد خان برای هردومون آورده بیا بخوریم.
نیهاد تصمیم گرفت بد خلفی را برای بعد بگذارد چون با شکمش نمیشد مبارزه کرد بلند شد و خود را
به میز رساند و شروع به خوردن کرد ولی دیگر به آسا نگاه نمیکرد تا باز دلش ساز مخ الف نزند و اما
آسا از بی توجهی نیهاد دلگیر شد و او نیز تصمیم گرفت با بی اهمیتی این جوان خود خواه را سر
جایش بنشاند.
***
ِن ما به شهر زمرد می گذشت ، و حاال ماهی میخواست اطالعات دقیق تری از سفر به
یک روز از اومد
شهر تاریکی در اختیار ما قرار بده.
ماهی رو به روی ما روی مبل نشست ـ من امروز اطالعاتی که ملکه به شما داده رو کامل میکنم ،
شاید پیش خودتون فکر کردید که چرا باید از هفت منطقه ی شهر تاریکی عبور کنیم در صورتی که
هر هفت منطقه به شهر زمرد راه داره؟
نیهاد لبخندی زد ـ دقیقا من همین فکر رو میکردم
ماهی هم جوابش را با لبخندی داد ـ در هر منطقه یک گوی قرمز پنهان شده که در حقیقت اون گوی
یک قسمت از هشت قسم ِت جان طرطبه است ، شما باید در هر منطقه گوی را پیدا کنید و به شهر
زمرد بیارید ، علت اینکه نمی خوایم اون گوی نابود بشه هم اینه که اگه گوی رو نابود کنید طرطبه
میفهمه که کسانی برای نابودیش اومدن و اونم دست به کار میشه ، شما اون هفت گوی رو پیدا
میکنید و به اینجا میارید و قبل از رفتن به قصر طرطبه هر هفت تا رو با هم نابود میکنید این طور یه
شُـک قوی بهش وارد میشه و شما راحت تر می تونید اونو نابود کنید
به عالمت تایید سرم رو تکون دادم ولی نیهاد دوباره به او لبخندی زد
ماهی دختری چشم آبی با گوش های بلند بود و از اینکه نیهاد با لبخند با او صحبت میکرد و به من
نیم نگاهی هم نمی کرد به شدت حسودی میکردم ، ولی نباید به این احساسات بها بدم من
ماموریتی مهم تر دادم...
ماهی از جایش بلند شد ـ لباسهایی که بهتون دادم رو بپوشید ، باید وارد منطقه اول بشید!
از اتاق بیرو رفت نیهاد بدون توجه به حضور من مشغول باز کردن دکمه لباسش شد ، در دل فهشی
مثبت هجده در سرش کوبیدم ، لباسم را برداشتم و وارد حمام شدم ، لباس جدید را تنم کردم ، حرفم
را پس میگیرم از لباس خوشم آمد واقعا در تن زیبا بود به خصوص که با چشمانم تضاد زیبایی داشت
از حمام بیرون امدم نیهاد پشتش به من بود ولی لباس در تن او هم بسیار زیبا و برازنده بود ، برای
اینکه پر رو نشود رو از او گرفتم و به طرف در اتاق رفتم.
ـ آسا
سر جام وایسادم و به طرفش برگشتم
از چشاش شگفتی میبارید ـ چقدر ...
یهو حرفش رو قطع کرد ـ بهتر زودتر راه بیفتیم.
زود تر از من از در خارج شد !
خدایا اینــو بی نوبت شفا بده!!.......
به همراه ماهی به سمت اولین دریچه که مربوط به منطقه اول میشد حرکت کردیم ، دریچه درکلبه ای
خرابه در خارج از شهر بود ، ماهی دریچه را باز کرد ، همگی وارد شدیم
در هین ورود انگار موجی از ترس به قلبم هجوم آورد ناخواسته گوشه ی لباس نیهاد را گرفتم که از
حرکت ایستاد برگشت و به من که از استرس در دلم رخت می شستند نگاهی کرد ، ابرهایش را باال
داد ـ چی شده می ترسی ؟
نه ولی یه باره به هم ریختم.
ماهی به طرف من برگشت ـ این خوبه!
با تعجب به ماهی نگاه کردم که گفت ـ تو را قبل از حادثه مطلع می کنند ، این حال تو ای معنی رو
ِن ، احتماال به محض ورود باید آماده ی جنگ باشید ،همیشه به احساست
داره که خطر در کمی
اعتماد کن ! اینو هیچ وقت یادت نره ، چون احساست هیچ وقت بهت دروغ نمیگه ، میشه گفت
شبیه یه پیش بینی عمل میکنه! دنبالم بیایین.
لباس نیهاد رو رها کردم و دنبال ماهی راه افتادم ، با حرفاش حالم بهتر شد و دیگه این استرس با
اینکه همراهِم اذیتم نمی کنه بعد از چند دقیقه راه رفتن در راهرو تاریک به دری که در سقف راهرو باز
میشد رسیدیم.
ماهی نگاهی به ما کرد و کیفی به دستم داد ـ بعد از پیدا کردن گوی اون رو تو این کیف بزارید تا
کسی نبینه و از همین جا برگردید
من دیگه میرم یه قدم رفت و دوباره برگشت ـراستی تو هر منطقه از یکی از قدرت ها تون نمی
تونید استفاده کنید ، مراقب خودتون باشید ، خدا حافظ
ماهی از ما دور شد ، کیف رو کولم زدم ، نیهاد در رو به باال فشار داد که باعث شد از اطراف در کمی
خاک بریزد در رو به آرامی باز کرد و با یک پرش خود را باال کشید من هم به همین طریق باال رفتم ،
درون جایی شبیه غار بودیم ، در را به باال کشیدم و بستم
نگاهی به نیهاد که داشت اطراف را تماشا میکرد کردم
ـ حاال گوی رو از کجا گیر بیاریم؟ اصال باید کجا دنبالش بگردیم
به طرف من برگشت ـ گفتم که من برای مسیر یابی همراهتم ، جاش دو میدونم برای بیرون رفتن
بهتره غیب شیم تا کسی ما رو نبینه !
هر کاری میکردم نمی تونستم غیب شم ، نیهاد هم هنوز غیب نشده بود
ـ من نمی تونم غیب شم!
ـ پس نمیتونیم غیب شیم ، کار سختی در پیش داریم بریم .
به طرف بیرون غار حرکت کردیم که به جنگلی سیاه و خوفناک رسیدیم ، صدای قدم هامون روی برگ
های خشک شده باعث شد در اطرافمون نیروهایی غیر عادی و داغی رو حس کنم ، آروم به نیهاد
گفتم ـ حسشون میکنی ؟ اومدن!
ـ سرش رو تکون داد ـ آتیششون بزن.
تو یه لحظه همشون رو به آتش کشیدم ، صدای جیغ بلندشون کل جنگل رو فرا گرفت و باعث شد
موجودات دیگه ای به سمتمون کشیده بشن ، دو گرگ که هیکلی دو برابر ما داشتند جلویمان ظاهر
شدند رو به نیهاد گفتم ـ گرگ زشته برای تو
به طرف گرگ یه کم خوشگل تر دویدم و با یه پرش روی گردنش نشستم ناخن هایم را در گردنش
فرو بردم و با یه ضربه کشیدم ، گرگ ناله ای کرد و گردنش رو محکم تکون داد که به زمین افتادم
به طرفم خیز برداشت ، به سرعت از جا بلند شدم و جا خالی دادم ، خونریزی گردنش باعث شده بود
گیج بزنه ولی چرا من با دیدن خونش تحریک نمیشم؟
به سرعت به طرفش دویدم و لگدی به سرش کوبیدم ، صدای خورد شدن استخوان های گردنش بلند
شد و به زمین افتاد.
نگاهی به نیهاد کردم با گرگ گالویز بود به کمکش رفتم ، با لگدی که در شکم گرگ زدم نیهاد را رها
کرد و به طرف من برگشت ، غرشی کرد و به طرفم دوید ، همزمان به سمتش دویدم و ضربه ای
محکم به سرش زدم که به زمین افتاد
به طرف نیهاد رفتم جون دستش زخم بود ، دستانش را گرفتم و از زمین بلندش کردم و به دنبال زخم
دستش گشتم ، کو پس کجاست
ـ نگرد خوب شد.
با تعجب به نیهاد چشم دوختم ، ولی با دیدن چشم هایش زوم او شدم ـ چرا چشمات رگه های
قرمز داره؟
نفس عمیقی کشید و چشم ازم دزدید ـ وقتی خون آشام میشم این طور میشه! خیلی بد شده؟
پس به این خاطر چشم دزدید ، لبخندی گوشه ی لبم نشست و با بد جنسی گفتم ـ اتفاقا جذاب شده
بودی.
لبخندش را خورد ـ بهتر راه بیفتیم
به طرف جلو حرکت کرد.
پسره ی چلمنگ ، اگه دیگه ازت تعریف کردم آسا نیستم .
به دنبالش راه افتادم ولی باز دلم آشوب شد ، خودم را به او رساندم ـ خیلی راه تا رسیدن به گوی
مانده ؟
ـ آره چه طور مگه ؟
ـ دارن میان باید بریم باالی درخت ، به طرف درخت بزرگی رفتیم و میان شا خه های درخت قایم
شدیم ، سرم را برای دیدنشان به طرف پایین خم کردم ولی با دیدن صحنه ی روبرویم ،لرز کردم و به
عقب برگشتم
نیهاد خودش را به من نزدیک کرد ـ چی شد؟
نگاهی درمانده به او کردم ـ نیهاد مار ، من از مار میترسم.
این بار خندید ـ نگران نباش مارها با من!
خیالم راحت شد ـ می خوای چیکار کنی؟
نیهاد از جا بلند شد و دستش را در هوا چرخواند ، گرد بادی به سوی ما آمد ، پای نیهاد را سفت
ِل
چسبیدم ، گرد باد از کنار ما رد شد و مارها را با خود برد ، چه قدرت های این پسر باحا
ولی این بار ازش تعریف نمیکنم پر رو شده!
ده دقیقه ای راه رفتیم تا اینکه به مجسمه هایی عجیب و غریب رسیدیم همه جا تاریک بود ولی
احساس میکردم یه نفر داره ما رو نگاه میکنه
ـ میدونی دقیقا کجاست؟
ـ نه فقط میدونم اینجاست.
ـ حس میکنم یکی اینجاست مواظب با....
هنوز حرفم تمام نشده بود که نیهاد با سرعت به عقب پرت شد و به تنه درختی برخورد کرد،با چیزی
شبیه تار عنکبودت ولی محکم تر به درخت بسته شده بود
این چی بود سریع خودم رو بهش رسوندم و مشغول باز کردن طناب شدم که سایه ای بزرگ روی
خودم احساس کردم، دستم از حرکت ایستاد و به عقب برگشتم ، از چیز ی که دیدم وحشت کردم
عنکبوت ...
دو برابر من بود ،آماده ی پرتاب تار به طرفم شد که جاخالی دادم و روی سرش پریدم ،با لمس سرش
فکرش رو خوندم و جای گوی رو پیدا کردم ، گوی تو سرش بود ، برای به دست آوردن گوی ، عنکبوت
باید بمیرد
شروع به چرخیدن به دور خودش کرد ، با این کار میخواست منو زمین بزنه ، خودم را محکم نگه
داشتم و به نیهاد نگاه کردم ، داشت طناب ها رو پاره میکرد، طناب ها رو آتش زدم که نیهاد سریع
پارشون کرد و دور انداخت
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 05-05-2021، 8:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان