امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#11
ادآمهـ...

از روی سرعنکبوت به باالی درختی پریدم ، نیهاد هم خودش رو به من رسوند
ـ گوی توی سر عنکبو ِت ، میتونی با استفاده از باد درخت رو از ریشه در بیاری و روی سر عنکبوت
بکوبی؟
ـ آره
ـ من سرش رو گرم میکنم تو هم این کار رو کن.
از درخت پایین پریدم و روبروی عنکبوت ایستادم ، شکل ترسناک و چندشی داشت ، پاهای بلند و پرز
دار و رنگی سیاه با چشمانی سفید ، ولی مجبور بودم سرگرمش کنم
خودم رو آتش زدم عنکبوت ترسیده قدمی عقب گذاشت ، اگه گوی رو نمیخواستیم با آتش زدنش
کارش رو تمام می کردم
گلوله ای از آتش به زیر پاش پرتاب کردم که عقب پرید ، باد شروع به وزیدن کرد ، پس نیهاد کارش
رو شروع کرده، دوباره گلوله ای به طرفش پرتاب کردم ،این بار به یکی از پاهاش خورد، که با آب
دهانش خاموشش کرد
باد شدید تر شده بود و نزدیک بود ما رو از زمین بلند کنه ، عنکبوت به درختی چسبید ، بعد از یک
دقیقه باد آروم شد ، عنکبوت از درخت پایین آمد ولی با برخورد تنه درخت به بدنشش خونی آبی به
اطراف پاشید ، نیهاد خودش رو به عنکبوت رسوند و با نیروی باد گوی رو از سرش بیرون کشید ، کیفم
رو باز کردم ، گوی رو تو کیف گذاشت ، نفسی از سر آسودگی کشیدم و در کیف رو بستم
ـ تا یه جونور دیگه نیومده بهتر بریم
راه برگشت رو پیش گرفتم ، نیهاد خودش رو به من رساند و با هم قدم برداشتیم و در عرض چند
ثانیه خودمون رو به دریچه رسوندیم و داخل شدیم ، به قصر برگشتیم ، ملکه با دیدنمان برقی از
شادی چشمانش رو پر کرد ، این بار کنار ماهی دختری دیگر ایستاده بود
حسی بد نسبت به او قلبم در قلبم حس کردم ، اون یه دشمن بود ولی این جا چه میکرد؟
نباید اجازه بدم نقشمون روخراب کنه، برای استراحت به اتاق رفتیم ولی فکر اون دختر رهام نمیکرد
نیهاد به حمام رفت خواستم به سراغ ماهی بروم که در اتاق زده شد و ماهی همراه دختر مرموز وارد
اتاق شدند
ماهی با لبخندی جلوی من ایستاد و دخترک لباس ها را روی تخت گذاشت
ماهی ـ در هر منطقه باید لباس مخصوص به اون رو بپوشی
نگاهی به دخترک که چشمانش اطراف کیفم در کند وکاش بود انداختم
ـ باشه ممنون بعدا بیا میخوام در مورد موضوعی باه ات حرف بزنم
دخترک کنجکاو به سمت من برگشت ، لبخندی بهش زدم
ـ ماهی دوست پیدا کردی؟
ماهی لبخندی زد ـ جدید نیست تو ندیدیش اسمش زا ِک
لبخندم رو حفظ کردم رو به دختر گفتم ـ خوشحالم از آشناییتون
ماهی نگاهی بهم کرد ـ گوی رو ببرم؟
ـ نه بزار بمونه تا بعدا براش تصمیم بگیریم.
ـ باشه ، پس استراحت کن ، من یک ساعت دیگه به همراه غذا میام سراغت.
از در خارج شدن ، زاک انرژی منفی زیادی داشت و این منو می ترسوند ، نیهاد از حمام خارج شد ،
لباسی راحت پوشیده بود بدون نگاه کردن به من به سمت تختش رفت و خودش رو روی اون
انداخت بل ند شدم و به طرف حمام رفتم و دوشی گرفتم ، لباس عروسکی خوشگلی پوشیدم ، و وارد
اتاق شدم ، لرزم گرفته بود ، چون هوا رو به سردی میرفت
به کف دستانم نگاه کردم و شعله ای آتش تصور کردم ، همان طور که میخواستم از کف دستانم مثل
مشعل آتش شعله ور شد ، حرکت بادی را می ان موهایم حس کردم نگاهمی به نیهاد که باد رو در
میان موهایم میچرخواند انداختم ، مخالفتی نکردم چون موهای خیسم داشت خشک میشد ، بعد از
چند دقیقه موهایم خشک شد ، نگاهی تشکر آمیز به نیهاد کردم و شعله های آتش را خاموش کردم
بلند شدم و روی تخت کنار نیهاد که حاال چشمانش را بسته بود نشستم
ـ من به دختره مشکوکم ، چشمش دنبال گوی هاس
چشماش رو باز کرد و نگام کرد ـ مطمعنی؟
ـ آره
بلند شد و سر جاش نشست ـ حاال باید چیکار کنیم؟
ـ باید گویها رو پیش خودمون نگه داریم ، تا بفهمیم ماجرا چیه !
در اتاق زده شد و ماهی وارد شد ، میز رو چید
ـ ماهی بیا بشین کارت دارم
ماهی روی صندلی روبروی ما نشست.
ـ درباره ی زاک بگو .
با کمی تعجب گفت ـ مشکلی پیش اومده؟
ـ آره
ِی از اونجا فرار کرده
ِی ولی چند سال
ـ اون متعلق به شهر تاریک
ـ چرا فرار کرده؟
ـ میگه طرطبه لیاقت ملکه بودن رو نداره
ـکه این طور ، من احساس میکنم اون میخواد خودش ملکه بشه
ماهی ـ چه طور؟
ِ و مهمتر از همه اهل شهر
ـ چشماش دنبال گوی هاس ، انرژی منفی باالیی داره ، ساکت و مرموز
ِی
تاریک
ترس تو چهره ی ماهی ظاهر شد ـ اون قدرتای عجیبی داره ، اگه گوی ها رو به دست بیاره از طرطبه
خطر ناک تر میشه
ـ گوی ها به چه دردش میخوره؟
ماهی ـ هر کسی هفت گوی رو داشته باشه میتونه با جذب انرژیش خیلی قدرتمند بشه
نیهاد از جاش بلند شد و پشت میز نشست و گفت ـ گوی ها پیش خودمون میمونه ، حواست باشه
از چهرت پی به اینکه لو رفته نبره ، و چیزی نگی که شک کنه.
ماهی ـ نگران نباشید من کارم رو خوب بلدم......


ادآمـهـ دارد...

ادآمهـ

ماهی از اتاق بیرون رفت ، بلند شدم و پشت میز نشستم ، دلم برای دست پخت مامان زری تنگ
شده بود ، نگاهی به نیهاد کردم ، احساس کردم هیچ غمی نداره ، به حالش حسادت کردم آهی
کشیدم و شروع به غذا خوردن کردم
ـ چی شده آسا؟
نیهاد با کنجکاوی نگام میکرد ـ چیزی نیست
دوباره پرسید ـ دروغ نگو ، شاید بتونم کمکت کنم!
تو چهرش نگرانی موج میزد
ـ فقط دلم برای مامان و آرسام تنگ شده .
لبخندی کم یا بی زد و دستش رو رو دستام گذاشت همه ی وجودم گرم شد ـ تو حداقل امید داری
برمیگردی پیش عزیزات ، من که هیچ کسی رو ندارم باید چه کنم؟!
دلم به حالش سوخت ، دست آزادم رو رو دستاش گذاشتم
نمیخوام فضولی کنم ولی دلم میخواد بدونم خانوادت کجان!
دستم رو فشاری داد ـ ا گه هم صحبتی با من خستت نمیکنه بعد غذا بهت میگم.
لبخندی رو لبام نشست و شروع به غذا خوردن کردم ، این نیهادم اگه بخواد میتونه مهربون باشه ولی
نمیدونم چرا بعضی وقتا اخالقش غیر قابل تحمل میشه!
غذا که تموم شد دست نیهاد رو گرفتم و کشوندم طرف مبل و نشستم نیهادم مجبور شد بشینه
خندش گرفته بود البد پیش خودش فکر میکرد با چه دختر پرو و فضولی طرفه!
ـ خوب بگو تا از کنجکاوی نمردم!
تک خنده ای کرد و جدی به تقطه ای زل زد ـ پدرم ایرانی و مادرم آلمانی بودن ، مثل اینکه وقتی
برای گردش به آلمان میره مامان رو میبینه و عاشقش میشه ، اونو با خودش به ایران میاره و ازدواج
میکنن و ثمره ی عشقشون من میشم.
سرش رو برگردوند و تو چشای گرد و کنجکاوم زوم شد لبخندی تلخ زد و ادامه داد ـ مادرم موقع به
دنیا آوردن من میمیره و من رو با پدرم تنها میزاره.
قطره ای اشک از چشام چکید و از گونم سرازیر شد
سرش رو زیر انداخت و چشماش رو محکم فشرد ـ اگه بخوای گریه کنی چیزی نمیگم!
سریع اشکام رو پاک کردم ـ نه نه بگو
ادامه داد ـ من زیر دست نامادری بزرگ شدم تا زمانی که پنج سالم شد ، با اینکه سنم کم بود ولی
هنوز یادمه که چه طور منو وسط جنگل رها کرد و رفت ، گرگا بهم حمله کردن و جای سالم تو بدنم
نمونده بود ولی اون نجاتم داد.
ـ کی؟
ـ هام . برای اینکه زنده بمونم به خون آشام تبدیلم کرد ، و بزرگم کرد تا به سنی رسیدم که بتونم از
خودم محافظت کنم ، بعد از اون از همه زن ها متنف ر شدم ...
باورم نمی شد با دهن باز بهش نگاه میکردم ، اون هام رو میشناخته؟ پس برای این بود که هام
میگفت بهش اعتماد داره! دوباره دستاش رو گرفتم که باعث شد یه تکونی بخوره ، خواست از دستم
بکشش بیرون که محکم تر گرفتمش
ـ تو رو نامادریت نخواست ولی منو مادرم.
دیگه تالشی برای بیرون کشیدن دستاش نکرد و متعجب به سمتم برگشت و گفت ـ چی میگی؟ مگه
نگفتی دلت براش تنگ شده؟
لبخندی یه وری زدم ـ دلم برای اونی که بزرگم کرده تنگ شده ، نامادریم، میبینی نیهاد خان همه ی
زنا بد نیستن ، مامان زری منو با جون و دل بزرگ کرد و هیچ وقت به روم نیاورد که بچش نیستم
ولی مادرم منو به خاطر رنگ چشام نخواست
بغضم گرفته بود و دیگه نتونستم ادامه بدم ،چشام لبالب آب شد واز گونم به پایین ریخت ، جلوی
چشام مه آلود شده بود و درست نیهاد رو نمی دیدم ، سرم رو زیر انداختم تا شاهد اشک ریختنم
نباشه
یه باره تو جایی گرم فرو رفتم ، گریه فراموشم شد سرم رو بلند کردم و به نیهاد که محکم منو به
خودش میفشرد نگاه کردم ، دستاش رو شل کرد و به چشام نگاهی کرد و گفت ـ ضرر کرد همچین
دختری رو از دست داد ، چشات خیلی قشنگه ، هر کسی رو دیونه میکنه
ولم کرد و ایستاد و به سرع ت از اتاق بیرون زد .
چقدر زود رفت نمیشد بیشتر بغلم میکرد ، خسیس!
ولی همین چند لحظه وجودم رو پر از آرامش کرد ، از رو تخت بلند شدم و به سراغ گوی رفتم ، در
کیفم رو باز کردم و به گوی سرخ که شباهت زیادی به گوی سرخ چشام داشت نگاه کردم ، انگار
درونش دنیایی دیگه وجود داره مثل کهکشان زیبا و خیره کننده ، احساس کردم گوی منو به سمت
خودش میکشه ، نمیتونستم چشم ازش بردارم دستام رو به طرفش بردم که لمسش کنم ، که تو وسط
راه گرفته شد ، با وحشت به طرفش برگشتم که صدای عصبی نیهاد بلند شد ـ چیکار میکنی؟ نباید
بهش خیره بشی، نی روی شیطانیش جذب بدنت میشه!
ترسیده از گوی فاصله گرفتم ـ عمدی نبود ، منو به سمت خودش میکشید!
در کیف رو بست و به سمتم برگشت ـ تنها که هستی سراغش نرو
سرم رو تکون دادم
نیهادـ آمادگیش رو داری بریم سراغ منطقه دوم؟
ـ آره بریم تا سریع تموم بشه ، از اینجا خوشم نمیاد.
نیهاد ـ باشه برو لباسات رو بپوش تا بریم.
***
همراه ماهی راه زیر زمین قصر رو پیش گرفتیم
ماهی جلو تر از ما حرکت میکرد ـ دریچه منطقه دوم از زیر زمین قصر باز میشه .
از اتاق های تو در تو گذشتیم تا به آخرین اتاق رسیدیم
ماهی به سمت ما برگشت ـ من از اتاق بیرون میرم و در رو میبندم بعد شما میتونید در رو باز کنید،
باید بهتون بگم که دارید وارد جهنم میشید.
از اتاق بیرون رفت و در رو بست ، آب دهنم رو قورت دادم و به سمت دریچه برگشتم ، پیش قدم
شدن و دریچه رو باز کردم که با حرارتی غیر قا بل تحمل رو برو شدم، سعی کردم خودم رو آتش بزنم
ولی نشد ، نگاهی به نیهاد کردم ـ نمیتونم خودم رو آتش بزنم!
لبخندی زد ـ نگران نباش این با من ، فقط از کنار من تکون نخور
دستام رو گرفت و به خودش نزدیک کرد، با احساس حرکت هوا در اطرافم سرم رو چرخوندم و به دور
و ورم نگاه کردم ، درون حبابی از هوای خنک قرار گرفته بودیم ، با لبخند به سمت نیهاد برگشتم ـ مگه
کولر بهت وص ِل
لبخندش پر رنگ شد و منو به سمت دریچه کشوند ، برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و وارد
دریچه شدیم ، اطراف پر از حوضچه های آب مذاب بود مثل اینکه آتش فشانی فوران کرده و همه جا
پر از مواد مذاب شده ، از میان مواد مذاب به سمت جلو حرکت کردیم که به دره ای وحشتناک
رسیدیم......
پارت بیست و هشتم
از باال به دره ی پر از مواد مذاب نگاه کردیم ، نگاهش رو به انتهای دره دوخت ـ گوی توی دریاچه ی
پر از مواد مذاب انتهای دره س
با وحشت نگاهی بهش کردم ـ ما چطور باید از رو دره رد شیم و به گوی برسیم اینجا جا برای راه
رفتن نیست!
ـ کی گفته ما میخوایم راه بریم! باد ما رو به پرواز در میاره و میبره پایین ، این منطقه رو بدون دردسر
تموم میکنیم نگران نباش.
بادی که ما رو احاطه کرده بود به حرکت در اومد و ما رو به پایین دره برد و باالی مواد مذاب تو هوا
نگه داشت ، نیهاد با حرکت دستش شروع کرد به کشیدن گوی از مواد مذاب ، بعد از چند دقیقه ...

ادآمهـ دارد....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 05-05-2021، 10:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان