امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#15
لباسهايي که ماهی برامون آورد رو پوشیدیم و از قصر بیرون زدیم ، لباسی سفید با خط هایی طالیی
در تن ساواش میدرخشید
برخالف ما که لباسمون سیاه خالص بود، ولی لباس با وجود تیرگیش بسیار خوش پوش بود ، و روی
تنمون زیبا جلوه میکرد ، نیهاد قصد کوتاه اومدن و آشتی نداشت با اینکه دلم برای صحبت باهاش
بیتابی میکرد ولی غرورم اجازه نمیداد برای آشتی پیش قدم بشم
خودم رو به ساواش که با افتخار عصایی طالیی به دست در محیطی باز جلوی قصر ایستاده بود
رسوندم ، نگاهش رو به طرف من برگردوند ، پشت چشمی براش نازک کردم ـ چرا لباس تو از مال ما
ِ؟
خوشگل تر
لبخندی رو لباش نشست ـ چون من شاهزاده ام.
نیهاد هم به ما رسید و با فاصله کنارم ایستاد
اخمام رو تو هم کردم ـ دفعه بعد منم از این لباس خوشگال میخوام فهمیدی؟
لبخند رو لبای شاهزاده خشک شد و به حالت گنگی گفت ـ ها؟
با اینکه به نیهاد نگاه نمیکردم ولی متوجه لرزیدن شونه هاش شدم ، شونه ای باال انداختم ـ گفتم
آفرین پسرم چرا راه نمیافتم ؟
ـ منتظرم شاهین بیاد!
ـ اها ، اقا شاهین هم مثل ما قدرت خاصی داره؟
باز نیشاش شل شد ـ نه اون آدم نیست!
ـ ها؟
ـ االن میاد میبینیش!
هنوز حرفش تموم نشده بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و موهام رو به صورت شالقی به
صورتم میکوبوند ، با دست حرکت موهام رو مهار کردم و به منشا باد نگاه کردم ، در کمال تعجب
شاهینی که طولش راحت به شش متر میرسید جلومون نشست ، ساواش با پرشی پشت گردنش
نشست ـ سوار شید وقت نداریم
نیهاد هم پرید و با فاصله از ساواش نشست ، با چشمای گرد نگاشون میکردم که ساواش دستاش رو
به طرفم دراز کرد ـ بیا تو بغل من جات امنه!
چند ثانیه مثل خنگا نگاش کردم ، اصال دلم نمی خواست همچین کاری کنم ، نگاهی به نیهاد که روش
رو ازم گرفته بود و به یه شیء فرضی نگاه میکرد انداختم ، متوجه دستای مشت شدش که به سیاهی
میزد شدم ، اگه ناراحته پس چرا ازم نمیخواد پیشش بشینم؟!
غرورم رو کنار گذاشتم و رو به شاهزاده گفتم ـ ولی من دوست ندارم جلو بشینم .
به طرف شاهین رفتم و با یه پرش تو بغل نیهاد یه وری نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم ،
ه شد ، نگاه هاج و واجش بین چشام در نوسان بود و دستاش تو هوا مونده بود
نیهاد از کارم ُشکّ
کم کم نگاهش پر از خنده و شیطنت شد و دستاش رو سفت دورم کمرم گره زد و من رو به خودش
نزدیکتر کرد ، نگام رو از چشایی که باهام آشتی کرده بود گرفتم و رو به ساواش گفتم ـ ما آماده ی
حرکتیم.
ساواش نفسش رو بیرون فرستاد و پاهاش رو به گردن شاهین کوبید ، شاهین بالهاش رو باز کرد و
چند بار تو هوا تکون داد ، دوباره باد شدیدی به سر و صورتمون کوبیده شد ، شاهین بال زد و
خودش رو به آسمون رسوند ، پرواز تو آسمون ، تجربه شیرینی بود که دلم نمیخواست به این زودی
تموم شه
نگام رو به سمت نیهاد برگردوندم که نگاش رو دزدید ، مثال منم نفهمیدم که میخ من بودی! لبخندی
رو لبهام نشست ، دستم رو از دور گردنش باز کردمو پایین آوردم ، سرش رو به سمتم برگردوند و
نگاش رو تو چشام قفل کرد، آهسته با حرکت لب گفتم ـ ببخشید
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید و باز تو چشام زل زد ، کم کم هوا تاریک شد ، هواسم رو به اطراف
دادم ، از شهر دور شده بودیم و به منطقه ای تاریک نزدیک میشدیم ، حرکت شاهین رو به سمت
پایین حس کردم و موجی از وحشت وجودم رو گرفت ، مطمعنا اتفاقات خوشی در اونجا در
انتظارمون نبود
شاهین تو نقطه ی تاریکی رو زمین نشست از شاهین پایین پریدم و مشعلی از آتش کف دستام
درست کردم تا اطرافمون رو ببینیم ، اطراف که روشن شد تازه متوجه شدم که لبه ی پرتگاهی
ایستادیم جلو رفتم و داخل دره رو نگاهی کردم رو به ساواش گفتم ـ ما باید بریم پایین؟
ِ
ـ آره پادزهر اون گوی یک مار
چشام گرد شد و به خودم لرزیدم ، خدایا من از مار متنفرم!
شعله ی آتش رو بزرگتر کردم تا شاید پایین دره رو ببینیم ولی باز هم جز سیاهی چیزی معلوم نبود
ـ دنبالم بیایید
با حرف ساواش دنبالش راه افتادیم و به قسمت غر مانندی رسیدیم نگاهی به ما کرد و گفت ـ این
مسیر ما رو به وسط دره میرسونه ، داخل غار شروع به حرکت کردیم ، حرکت باد از حفرهای موجود در
غار صدای وحشت ناکی رو به وجود آورده بود ، با وجودی که میدونستم صدای با ِد بازم لرزه به تنم
میافتاد ، صداش درست شبیه جیغ زدن زنی با صدای نازک بود ، وسط غار چشمه ی جوشان و زاللی
از آب بود که مثل جادو هر چیزی رو به سمت خودش میکشوند .
ِن؟
ساواش به طرف ما برگشت ـ به نظرتون این آب شیری
ـ فکر کنم آره
ـ دلتون میخواد ازش بخورید؟
ـ آره بدم نمیاد
ـ ولی باید بدت بیاد چون ایت آب سمیه!
فکر کرده خیلی بامزس ـ گفتن این مطلب نیاز به این همه پرسش داشت؟
نیشاش باز شد ـ میخواستم َجو عوض شه جوش نیار مشعل جان.
بیشعور داره منو مسخره میکنه!
ـ ساواش خان به نظرت مشعل تو دستم الزممون میشه؟
ـ آره
ـ پس بهتره نشه چون دارم خاموشش میکنم.
یه باره همه جا تاریک شد ، صدای خندهی نیهاد و اه گفتن ساواش قاطی شد
ساواش ـ آسا جنبه داشته باش شوخی کردم خواهشا روشنش کن وقت نداریم.
ـ باشه فقط به خاطر ملکه...


ادامهـ دارد .....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 11-05-2021، 11:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان