امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#16
ادامه

دستام رو برای روشن کردن آتش باال آوردم ولی قبل از اینکه آتش روشن بشه حرکت چیزی رو روی
پاهام حس کردم
ـ خدایا هر چی هست مار نباشه!
صدای ساواش بلند شد ـ پس چی شد آسا؟
ولی من تمرکزم رو پاهام و چیزی بود که روش حس میکردم ، کم کم به طرف باال حرکت کرد و ساق
پام رو با دست گرفت ، چی دست؟
جیغ زدم ـ وای خدا غلط کردم همون مار باشه ، شکر خوردم.
بدنم یخ بسته بود و توان حرکت نداشتم ، اونم کم کم خودش رو به سمت باال میکشوند
این بار صدای نگران نیهاد بلند شد ـ چی شده آسا ، مار کجاست ، زود اینجا رو روشن کن.
با شنیدن صدای نیهاد انگار جون تازه گرفتم و سریع کامل خودم رو آتیش زدم ، پام رو با صدای جیغ
بلندی رها کرد و به عقب رفت و تو تاریکی ایستاد
فقط پاهاش رو می تونستم ببینم ، یه جفت ُسم ، مطمعنا اون یک جن بود ، درسته هام هم جن بود
ولی منو اذیت نمی کرد ، پس ترسی ازش نداشتم ، نگام رو از پاش با باال تر کشوندم و بهش نزدیک
شدم ، از اینکه چیزی تو صورتش ببینم که تو ذهنم بمونه واهمه داشتم ، باید به حسم اعتماد کنم و
به صورتش نگاه نکنم
اگه قصد جنگ داره ،پس چرا جلو نمیاد؟
این بار ساواش کنارم ایستاد و دو دستش رو جلو دراز کرد و کف دستاش رو به سمت جن گرفت ،
انگار با نیرویی اونو به سمت خودش میکشید
از فرصت استفاده کردم و گویی آتشین به سمتش پرتاب کردم ، مستقیم به هدف خورد ، ولی این بار
جیغ نزد انگار داشت آتش رو میبلعید و باهاش سازگار میشد ، این دیگه چه جونوریه؟ از زاک هم
خطرناک تره.
مجبور شدم برای خوندن ذهنش به صورتش نگاه کنم ولی نگاهم را که باالتر کشاندم متوجه ُدم و
عصای عجیب دستش شدم ، بدون شک او یک نگهبان بود !
آتشم را خاموش کردم و به جلو رفتم چهراش پر از تعجب شد و متقابال آتشش را خاموش کرد ، در دو
قدمیش ایستادم ، نیهاد و ساواش هم خودشون رو نزدیک کردند
نگاهی به چشمانش کردم شرور نبود ، امیدی در دلم روشن شد ، او خیلی قدرتمند بود ، مطمعنا در
این ماموریت میتونست کمک بزرگی برای ما باشه
دستانم را به طرفش دراز کردم ـ آسا هستم
با چشمان گرد نگاهم کرد
ـ اینجا اومدین که خودتون رو معرفی کنید؟
لبخندی رو لبام نشست ، او رام شدنی بود ـ نه برای پادزهر اومدیم ، میتونی کمکمون کنی؟
ـ چه پادزهری؟
این بار ساواش به حرف اومد ـ پادزهر مار سیاه
با تعجب به ساواش چشم دوخت ـ ولی این یه سم قویه برای چی میخواینش؟
ساواش ـ برای ملکه ، او مسموم شده
سرش رو تکون داد ـ باشه بهتون میدم نیازی نیست به دره برین
از جلومون غیب شد ، همه جا تاریک شد ، یعنی چی؟ اون که آتشی نداشت چه طور همه جا رو
روشن نگه داشته بود؟
آتشی روشن کردم و به سمتشون برگشتم
ساواش نگاه خوشحالی بهم کرد ـ از کجا میدونستی کمکمون میکنه؟
ـ اون نگهبان اینجاست ، نمیتونست از افراد طرطبه باشه ، پس بهش اعتماد کردم.
ولی نیهاد ساکت و بدون حرف ایستاده بود ، آشتی کرده بود ولی حرفی نمیزد ، زیادی مغرور بود ، و
من از غرور متنفر.
صدای نگهبان بلند شد ـ پادزهر آماده ست
به طرفش برگشتم و با لبخند پادزهر رو ازش گرفتم ،
نگهبان ـ حاال برید ، اگه اینجا کاری داشتید در غار صدام بزنید ، شاران هستم
ـ نه
نگاهش رو سوالی به من دوخت
ـ تو هم باهامون بیا ، به کمکت نیاز داریم .
ـ چه کمکی؟ من نگهبان اینجام نمیتونم اینجا رو رها کنم.
ـ ببین شاران ما برای شکست طرطبه به کمکت نیاز داریم تو خیلی قوی هستی، خواهش میکنم
بهمون کمک کن.
به عممق چشمانش نگاه کردم تا صداقتم را از چشمانم بخواند
ـ ولی اینجا رو چه کنم؟من نگهبان این غارم کسی نباید از اینجا عبور کنه.
لبخندی به پهنای صورتم زدم ـ این با من ، اینجا روبا یه دیوار نامرئی مخفی میکنم.
ـ میتونی
چشمکی به او زدم ـ معلومه که میتونم ، اگه خواستی بهت انتقالش میدم.به شرطی که تو هم قدرت
سازگار شدنت رو به من انتقال بدی؟
این بار لبخند گشادی زد ـ از کجا فهمیدی؟
نیهاد دیگه طاقت نیاورد و به حرف اومد ـ ماجرا چیه؟
بدونی که چشم از شاران بردارم گفتم ـ شاران میتونه با یک بار لمس نیرو اونو با بدنش سازگار کنه!
دستم رو به طرف شاران دراز کردم ، دستم را گرفت و نیرویی سرد به بدنم وارد کرد ، کل بدنم سرد شد
ولی بعد از یک دقیقه به حالت عادی برگشتم ، لبخندی زد و دستم رو رها کرد.
تموم شد ، حاال نوبت منه ، اول بیاید از غار خارج بشیم
به سمت خارج از غار حرکت کردیم ، و درب ورودی غار ایستادیم ، دستم را روی دیواره ی غار گذاشتم
ـ شاران دستت رو بزار رو دیوار تا بتونی انرژیم رو حس کنی!
شاران همین کار رو انجام داد ، دیوار رو نامرئی کردم، انگار همچین غاری اینجا وجود نداشته باشه
شاران با خوشحالی گفت ـ وای آسا منو از زندان این غار راحت کردی ، دیگه با خیال راحت میتونم
همه جا برم
ـ آره ولی بعد از پایان ماموریت .
ـ باشه من بهتون کمک میکنم.
با صدای سوتی که ساواش زد ،شاهین به زمین نشست و ساواش و شاران سوار شدند ، ولی نیهاد
دستم رو گرفت و گفت شما برین ما خودمون میایم
ساواش سرش رو تکون داد و شاعین رو به پرواز در آورد ، به نیهاد که با لبخند نگام میکرد چشم
دوختم
دوباره تو حبابی از هوا قرار گرفتیم و به آسمون رفتیم ، دستم رو به دیواره ی حباب زدم و با و نیرو رو
بلعیدم ، نگاهی به نیهاد کردم و گفتم ـ نیروت رو به دست آوردم
لبخندی زد ـ ولی قدرت تو آت ِش ، تو میتونی حباب آتشی درست کنی .
ـ اشکال نداره ، اون باحال تره.
عشق رو از چشاش میخوندم ولی چیز دیگه ای هم تو چشاش بود که منو میترسوند و اون اینکه
اوهیچ وقت غرورش رو کنار نمی زاره و اعتراف نمیکنه
ولی چرا یعنی غرور این قدر مهمه؟ شاید او مثل من دل نداده باشه و راحت بتونه منو فرامکش کنه!
نگام رو از چشاش گرفتم تا بیشتر از این لو نرم
چون نگاهش فهمیده بود که دوستش دارم.....


(پ.ن=گلاي تو خونه خواهشا زود قضاوت نكنين اين آساي قصه ما يكم دلش گاراژه :1

ادامه

زودتر از شاهین به قصر رسیدیم ، دلم گرفته بود و نگاه از نیهاد میگرفتم
ساواش و شاران که رسیدند از ساواش خواستم اتاقی جدا از نیهاد به من بدهد ،نمیخواستم بیشتر از
این وابسته اش بشوم
تقصیر خودم بود که حرف های هـــام رو گوش نکردم ، بهم هشدار داده بود که تو این بازی
شکست میخورم ، مقابل چشمان غضبناک نیهاد به اتاق خودم رفتم ، لباسم را عوض کردم و روی
تخت خوابیدم
حاال که اتاقمان جدا بود احساس بهتری داشتم ، هر لباسی که دوست داشتم میتوانستم بپوشم ،
چشمانم را بستم ، تصویر آرسام و مامان جلوی چشام نمایان شد ، آرسام لباسی سیاه پوشیده بود و
نگاهش به در خانه خشک شده بود ، عرق سردی روی پیشانیم نشست ، این چه بود که من دیدم ؟
فکر کنم یکی از قدرت های شاران بود که به من منتقل شده ، ولی چه بالیی سر خانواده ام اومده ، از
جا بلند شدم ، لباسم رو به سرعت عوض کردم و از در بیرون زدم ، شاران و ساواش مشغول صحبت
بودند ، خودم رو به آنها رساندم ، حرف هایشان قطع شد و نگاهشون به سمت من کشیده شد ، رو
به شاران گفتم ـ تصویر خانواده ام رو دیدم
لبخندی زد ـ درسته این قدرت رو از من گرفتی؟
ـ ولی چرا آرسام سیاه پوشیده بود؟
این بار ساواش جواب داد ـ شاید یه نفر از دنیا رفته
قلبم ایستاد ـ مادرم ،خدایا خودت به دادم برس
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت ، جوابم رو گرفتم ، ولی من این رو نمیخواستم ، دلم براشون
تنگ شده بود ، چشمان مملو از اشکم رو به ساواش دوختم ، نگاهش ناراحت بود ، سرم رو پایین
انداختم
ـ آسا اگه بخوای میتونم ببرمت اونا رو ببینی.
به سرعت سرم رو بلند کردم ، فکر کنم گردنم رگ به رگ شد
ـ آروم تر گردنت شکست
پوزخندی زدم ـ نگران نباش من به این راحتی نمی میرم.
ـ ولی فقط همین بار میتونی ببینیشون ، جا به جایی خطرناک و سخته ما هم فرصتمون کم.
ـ باشه من میرم اماده شم که بریم
ـ برو
به طرف اتاق نیهاد دویدم ، چون لباس مخصوص اونجا بود ، تقه ای به در زدم و وارد شدم ، نیهاد
روی تخت خوابیده بود ، با باز شدن در سر جایش نشست ، چشمانش سرخ و عصبانی بود
بدون توجه به او به سمت کمد رفتم و لباس مخصوص رو بیرون کشیدم و به سمت در پا تند کردم ،
نرسیده به در بازویم کشیده شد ، به طرف نیهاد برگشتم و منتظر به چشمانش نگاه کردم ، چشمانی
که مرا دیوانه ی خودش کرده بود ، عصبی غرید
ـ چرا اتاقت رو عوض کردی؟
پوزخندی زدم ـ نمیخواستم بعد از این ماموریت جای خالیت رو کنارم حس کنم
ساکت شد و با غم و دودلی غرق چشمام شد
ـ ولم کن باید برم دیرم شده.
ـ کجا ؟
ـ باید برگردم زمین برای خانوادم اتفاقی افتاده.
ـ چه طور مب خواب بری؟
ـ ساواش گفت منو میبره
اخماش رو تو هم کشید و دوباره ساکت شد
ـ مواظب خودت باش
این بار من بدون حرفی خیره اش شدم ، فقط همین؟ مواظب خودم باشم؟ چرا نگفت همراهت
میآیم؟
به طرف در پا تند کردم و از در خرج شدم ، به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم ، و به سرعت خودم
رو به ساواش رساندم ، تازه یادم آمد که آدرس خانه آرسام را نمیدانم
ـ ساواش من آدرس خونه آرسام رو ندارم
لبخندی زد ـ نگران نب اش خودم اونو بلدم
عصای طالیی اش را بر زمین کوبید ، تونلی سیاه و ترسناک دهن باز کرد ، ساواش مچ دستانم را
گرفت و با گفتن بپر خودش را در تونل انداخت ، به همراهش پریدم ، دوباره همون مسیر رو طی
کردیم و در مقابل ساختمانی زیبا و بزرگ فرود آمدیم
*نیهاد*
عصبی بودم ، اما نمیدانم از کی ، از خودم که نتوانستم افسار دلم به به دست بگیرم و مرا به بیراهه
کشاند یا از آسا که فکر ذهنم رو برای خودش کرد ، طوری که نمیتوانم بهش فکر نکنم
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم ، دلم نا آرامی میکرد ، با احساس گرمای شدیدی سر
جایم نشستم ، خواستم برای رفع گرما لباسم رو ِبکنم که با دیدن شخص روبروم قالب تهی کردم ، این
دیگه کیه اینجا چی میخواد؟
تا به خودم بجنبم جلوم وایساد و دستش رو رو قلبم گذاشت ، قلبم آتش گرفت و همه توانم رو از
دست دادم ، چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*دانای کل*
نیهاد را روی دوشش انداخت و از قصر بیرون رفت ، بهترین طعمه را برای به دست آوردن دخترک
به دست آورده بود ، مطمعن بود که آسا برای نجات جان نیهاد ، به آن قصر نحس پا میگذارد ،
قصری که وسط دره ای که دور تا دورش را مواد مذاب گرفته و تنها راه رفتن به آن قصر پلی فرسوده
بود قرار گرفته بود
تازه اگر هم میتوانست خودش را به قصر برساند تازه اول ماجرا بود ، نیهاد دیگر همان نیهاد قبل نبود
، با امواج منفی که وارد قلبش کرده بود او دیگر جزِء نیروهای خودش شده بود و مطیع دستور او بود
، وارد قصر نفرین شده شد و نیهاد را روی تخت انداخت ، کم کم چشمانش باز شد و به طرطبه نگاه
کرد از جایس پرید و از او دور شد
نیهاد ـ تو کی هستی ، چرا من را به این جا آورده ای؟
قهقهه ی طرطبه بلند شد ، طوری که نیهاد به خود لرزید ، آن زن دختر شیطان بود ، و خندهایش
وحشتناک و چهره ی بی روحش ترس را مهمان هر دلی میکرد
رو به نیهاد با لحنی شرور غرید ـ تو دیگر از افراد من هستی و ماموری به محض رسیدن آسا به اینجا
او را بکشی.
نیهاد پلکی زد آبی چشمانش سرخ شد و خشم تمام وجودش را گرفت در جلوی طرطبه زانو زد ـ بله
بانوی من.....
ادامه دارد....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 15-05-2021، 16:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان