ادامه
دستام رو برای روشن کردن آتش باال آوردم ولی قبل از اینکه آتش روشن بشه حرکت چیزی رو روی
پاهام حس کردم
ـ خدایا هر چی هست مار نباشه!
صدای ساواش بلند شد ـ پس چی شد آسا؟
ولی من تمرکزم رو پاهام و چیزی بود که روش حس میکردم ، کم کم به طرف باال حرکت کرد و ساق
پام رو با دست گرفت ، چی دست؟
جیغ زدم ـ وای خدا غلط کردم همون مار باشه ، شکر خوردم.
بدنم یخ بسته بود و توان حرکت نداشتم ، اونم کم کم خودش رو به سمت باال میکشوند
این بار صدای نگران نیهاد بلند شد ـ چی شده آسا ، مار کجاست ، زود اینجا رو روشن کن.
با شنیدن صدای نیهاد انگار جون تازه گرفتم و سریع کامل خودم رو آتیش زدم ، پام رو با صدای جیغ
بلندی رها کرد و به عقب رفت و تو تاریکی ایستاد
فقط پاهاش رو می تونستم ببینم ، یه جفت ُسم ، مطمعنا اون یک جن بود ، درسته هام هم جن بود
ولی منو اذیت نمی کرد ، پس ترسی ازش نداشتم ، نگام رو از پاش با باال تر کشوندم و بهش نزدیک
شدم ، از اینکه چیزی تو صورتش ببینم که تو ذهنم بمونه واهمه داشتم ، باید به حسم اعتماد کنم و
به صورتش نگاه نکنم
اگه قصد جنگ داره ،پس چرا جلو نمیاد؟
این بار ساواش کنارم ایستاد و دو دستش رو جلو دراز کرد و کف دستاش رو به سمت جن گرفت ،
انگار با نیرویی اونو به سمت خودش میکشید
از فرصت استفاده کردم و گویی آتشین به سمتش پرتاب کردم ، مستقیم به هدف خورد ، ولی این بار
جیغ نزد انگار داشت آتش رو میبلعید و باهاش سازگار میشد ، این دیگه چه جونوریه؟ از زاک هم
خطرناک تره.
مجبور شدم برای خوندن ذهنش به صورتش نگاه کنم ولی نگاهم را که باالتر کشاندم متوجه ُدم و
عصای عجیب دستش شدم ، بدون شک او یک نگهبان بود !
آتشم را خاموش کردم و به جلو رفتم چهراش پر از تعجب شد و متقابال آتشش را خاموش کرد ، در دو
قدمیش ایستادم ، نیهاد و ساواش هم خودشون رو نزدیک کردند
نگاهی به چشمانش کردم شرور نبود ، امیدی در دلم روشن شد ، او خیلی قدرتمند بود ، مطمعنا در
این ماموریت میتونست کمک بزرگی برای ما باشه
دستانم را به طرفش دراز کردم ـ آسا هستم
با چشمان گرد نگاهم کرد
ـ اینجا اومدین که خودتون رو معرفی کنید؟
لبخندی رو لبام نشست ، او رام شدنی بود ـ نه برای پادزهر اومدیم ، میتونی کمکمون کنی؟
ـ چه پادزهری؟
این بار ساواش به حرف اومد ـ پادزهر مار سیاه
با تعجب به ساواش چشم دوخت ـ ولی این یه سم قویه برای چی میخواینش؟
ساواش ـ برای ملکه ، او مسموم شده
سرش رو تکون داد ـ باشه بهتون میدم نیازی نیست به دره برین
از جلومون غیب شد ، همه جا تاریک شد ، یعنی چی؟ اون که آتشی نداشت چه طور همه جا رو
روشن نگه داشته بود؟
آتشی روشن کردم و به سمتشون برگشتم
ساواش نگاه خوشحالی بهم کرد ـ از کجا میدونستی کمکمون میکنه؟
ـ اون نگهبان اینجاست ، نمیتونست از افراد طرطبه باشه ، پس بهش اعتماد کردم.
ولی نیهاد ساکت و بدون حرف ایستاده بود ، آشتی کرده بود ولی حرفی نمیزد ، زیادی مغرور بود ، و
من از غرور متنفر.
صدای نگهبان بلند شد ـ پادزهر آماده ست
به طرفش برگشتم و با لبخند پادزهر رو ازش گرفتم ،
نگهبان ـ حاال برید ، اگه اینجا کاری داشتید در غار صدام بزنید ، شاران هستم
ـ نه
نگاهش رو سوالی به من دوخت
ـ تو هم باهامون بیا ، به کمکت نیاز داریم .
ـ چه کمکی؟ من نگهبان اینجام نمیتونم اینجا رو رها کنم.
ـ ببین شاران ما برای شکست طرطبه به کمکت نیاز داریم تو خیلی قوی هستی، خواهش میکنم
بهمون کمک کن.
به عممق چشمانش نگاه کردم تا صداقتم را از چشمانم بخواند
ـ ولی اینجا رو چه کنم؟من نگهبان این غارم کسی نباید از اینجا عبور کنه.
لبخندی به پهنای صورتم زدم ـ این با من ، اینجا روبا یه دیوار نامرئی مخفی میکنم.
ـ میتونی
چشمکی به او زدم ـ معلومه که میتونم ، اگه خواستی بهت انتقالش میدم.به شرطی که تو هم قدرت
سازگار شدنت رو به من انتقال بدی؟
این بار لبخند گشادی زد ـ از کجا فهمیدی؟
نیهاد دیگه طاقت نیاورد و به حرف اومد ـ ماجرا چیه؟
بدونی که چشم از شاران بردارم گفتم ـ شاران میتونه با یک بار لمس نیرو اونو با بدنش سازگار کنه!
دستم رو به طرف شاران دراز کردم ، دستم را گرفت و نیرویی سرد به بدنم وارد کرد ، کل بدنم سرد شد
ولی بعد از یک دقیقه به حالت عادی برگشتم ، لبخندی زد و دستم رو رها کرد.
تموم شد ، حاال نوبت منه ، اول بیاید از غار خارج بشیم
به سمت خارج از غار حرکت کردیم ، و درب ورودی غار ایستادیم ، دستم را روی دیواره ی غار گذاشتم
ـ شاران دستت رو بزار رو دیوار تا بتونی انرژیم رو حس کنی!
شاران همین کار رو انجام داد ، دیوار رو نامرئی کردم، انگار همچین غاری اینجا وجود نداشته باشه
شاران با خوشحالی گفت ـ وای آسا منو از زندان این غار راحت کردی ، دیگه با خیال راحت میتونم
همه جا برم
ـ آره ولی بعد از پایان ماموریت .
ـ باشه من بهتون کمک میکنم.
با صدای سوتی که ساواش زد ،شاهین به زمین نشست و ساواش و شاران سوار شدند ، ولی نیهاد
دستم رو گرفت و گفت شما برین ما خودمون میایم
ساواش سرش رو تکون داد و شاعین رو به پرواز در آورد ، به نیهاد که با لبخند نگام میکرد چشم
دوختم
دوباره تو حبابی از هوا قرار گرفتیم و به آسمون رفتیم ، دستم رو به دیواره ی حباب زدم و با و نیرو رو
بلعیدم ، نگاهی به نیهاد کردم و گفتم ـ نیروت رو به دست آوردم
لبخندی زد ـ ولی قدرت تو آت ِش ، تو میتونی حباب آتشی درست کنی .
ـ اشکال نداره ، اون باحال تره.
عشق رو از چشاش میخوندم ولی چیز دیگه ای هم تو چشاش بود که منو میترسوند و اون اینکه
اوهیچ وقت غرورش رو کنار نمی زاره و اعتراف نمیکنه
ولی چرا یعنی غرور این قدر مهمه؟ شاید او مثل من دل نداده باشه و راحت بتونه منو فرامکش کنه!
نگام رو از چشاش گرفتم تا بیشتر از این لو نرم
چون نگاهش فهمیده بود که دوستش دارم.....
(پ.ن=گلاي تو خونه خواهشا زود قضاوت نكنين اين آساي قصه ما يكم دلش گاراژه :1
ادامه
زودتر از شاهین به قصر رسیدیم ، دلم گرفته بود و نگاه از نیهاد میگرفتم
ساواش و شاران که رسیدند از ساواش خواستم اتاقی جدا از نیهاد به من بدهد ،نمیخواستم بیشتر از
این وابسته اش بشوم
تقصیر خودم بود که حرف های هـــام رو گوش نکردم ، بهم هشدار داده بود که تو این بازی
شکست میخورم ، مقابل چشمان غضبناک نیهاد به اتاق خودم رفتم ، لباسم را عوض کردم و روی
تخت خوابیدم
حاال که اتاقمان جدا بود احساس بهتری داشتم ، هر لباسی که دوست داشتم میتوانستم بپوشم ،
چشمانم را بستم ، تصویر آرسام و مامان جلوی چشام نمایان شد ، آرسام لباسی سیاه پوشیده بود و
نگاهش به در خانه خشک شده بود ، عرق سردی روی پیشانیم نشست ، این چه بود که من دیدم ؟
فکر کنم یکی از قدرت های شاران بود که به من منتقل شده ، ولی چه بالیی سر خانواده ام اومده ، از
جا بلند شدم ، لباسم رو به سرعت عوض کردم و از در بیرون زدم ، شاران و ساواش مشغول صحبت
بودند ، خودم رو به آنها رساندم ، حرف هایشان قطع شد و نگاهشون به سمت من کشیده شد ، رو
به شاران گفتم ـ تصویر خانواده ام رو دیدم
لبخندی زد ـ درسته این قدرت رو از من گرفتی؟
ـ ولی چرا آرسام سیاه پوشیده بود؟
این بار ساواش جواب داد ـ شاید یه نفر از دنیا رفته
قلبم ایستاد ـ مادرم ،خدایا خودت به دادم برس
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت ، جوابم رو گرفتم ، ولی من این رو نمیخواستم ، دلم براشون
تنگ شده بود ، چشمان مملو از اشکم رو به ساواش دوختم ، نگاهش ناراحت بود ، سرم رو پایین
انداختم
ـ آسا اگه بخوای میتونم ببرمت اونا رو ببینی.
به سرعت سرم رو بلند کردم ، فکر کنم گردنم رگ به رگ شد
ـ آروم تر گردنت شکست
پوزخندی زدم ـ نگران نباش من به این راحتی نمی میرم.
ـ ولی فقط همین بار میتونی ببینیشون ، جا به جایی خطرناک و سخته ما هم فرصتمون کم.
ـ باشه من میرم اماده شم که بریم
ـ برو
به طرف اتاق نیهاد دویدم ، چون لباس مخصوص اونجا بود ، تقه ای به در زدم و وارد شدم ، نیهاد
روی تخت خوابیده بود ، با باز شدن در سر جایش نشست ، چشمانش سرخ و عصبانی بود
بدون توجه به او به سمت کمد رفتم و لباس مخصوص رو بیرون کشیدم و به سمت در پا تند کردم ،
نرسیده به در بازویم کشیده شد ، به طرف نیهاد برگشتم و منتظر به چشمانش نگاه کردم ، چشمانی
که مرا دیوانه ی خودش کرده بود ، عصبی غرید
ـ چرا اتاقت رو عوض کردی؟
پوزخندی زدم ـ نمیخواستم بعد از این ماموریت جای خالیت رو کنارم حس کنم
ساکت شد و با غم و دودلی غرق چشمام شد
ـ ولم کن باید برم دیرم شده.
ـ کجا ؟
ـ باید برگردم زمین برای خانوادم اتفاقی افتاده.
ـ چه طور مب خواب بری؟
ـ ساواش گفت منو میبره
اخماش رو تو هم کشید و دوباره ساکت شد
ـ مواظب خودت باش
این بار من بدون حرفی خیره اش شدم ، فقط همین؟ مواظب خودم باشم؟ چرا نگفت همراهت
میآیم؟
به طرف در پا تند کردم و از در خرج شدم ، به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم ، و به سرعت خودم
رو به ساواش رساندم ، تازه یادم آمد که آدرس خانه آرسام را نمیدانم
ـ ساواش من آدرس خونه آرسام رو ندارم
لبخندی زد ـ نگران نب اش خودم اونو بلدم
عصای طالیی اش را بر زمین کوبید ، تونلی سیاه و ترسناک دهن باز کرد ، ساواش مچ دستانم را
گرفت و با گفتن بپر خودش را در تونل انداخت ، به همراهش پریدم ، دوباره همون مسیر رو طی
کردیم و در مقابل ساختمانی زیبا و بزرگ فرود آمدیم
*نیهاد*
عصبی بودم ، اما نمیدانم از کی ، از خودم که نتوانستم افسار دلم به به دست بگیرم و مرا به بیراهه
کشاند یا از آسا که فکر ذهنم رو برای خودش کرد ، طوری که نمیتوانم بهش فکر نکنم
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم ، دلم نا آرامی میکرد ، با احساس گرمای شدیدی سر
جایم نشستم ، خواستم برای رفع گرما لباسم رو ِبکنم که با دیدن شخص روبروم قالب تهی کردم ، این
دیگه کیه اینجا چی میخواد؟
تا به خودم بجنبم جلوم وایساد و دستش رو رو قلبم گذاشت ، قلبم آتش گرفت و همه توانم رو از
دست دادم ، چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*دانای کل*
نیهاد را روی دوشش انداخت و از قصر بیرون رفت ، بهترین طعمه را برای به دست آوردن دخترک
به دست آورده بود ، مطمعن بود که آسا برای نجات جان نیهاد ، به آن قصر نحس پا میگذارد ،
قصری که وسط دره ای که دور تا دورش را مواد مذاب گرفته و تنها راه رفتن به آن قصر پلی فرسوده
بود قرار گرفته بود
تازه اگر هم میتوانست خودش را به قصر برساند تازه اول ماجرا بود ، نیهاد دیگر همان نیهاد قبل نبود
، با امواج منفی که وارد قلبش کرده بود او دیگر جزِء نیروهای خودش شده بود و مطیع دستور او بود
، وارد قصر نفرین شده شد و نیهاد را روی تخت انداخت ، کم کم چشمانش باز شد و به طرطبه نگاه
کرد از جایس پرید و از او دور شد
نیهاد ـ تو کی هستی ، چرا من را به این جا آورده ای؟
قهقهه ی طرطبه بلند شد ، طوری که نیهاد به خود لرزید ، آن زن دختر شیطان بود ، و خندهایش
وحشتناک و چهره ی بی روحش ترس را مهمان هر دلی میکرد
رو به نیهاد با لحنی شرور غرید ـ تو دیگر از افراد من هستی و ماموری به محض رسیدن آسا به اینجا
او را بکشی.
نیهاد پلکی زد آبی چشمانش سرخ شد و خشم تمام وجودش را گرفت در جلوی طرطبه زانو زد ـ بله
بانوی من.....
ادامه دارد....
دستام رو برای روشن کردن آتش باال آوردم ولی قبل از اینکه آتش روشن بشه حرکت چیزی رو روی
پاهام حس کردم
ـ خدایا هر چی هست مار نباشه!
صدای ساواش بلند شد ـ پس چی شد آسا؟
ولی من تمرکزم رو پاهام و چیزی بود که روش حس میکردم ، کم کم به طرف باال حرکت کرد و ساق
پام رو با دست گرفت ، چی دست؟
جیغ زدم ـ وای خدا غلط کردم همون مار باشه ، شکر خوردم.
بدنم یخ بسته بود و توان حرکت نداشتم ، اونم کم کم خودش رو به سمت باال میکشوند
این بار صدای نگران نیهاد بلند شد ـ چی شده آسا ، مار کجاست ، زود اینجا رو روشن کن.
با شنیدن صدای نیهاد انگار جون تازه گرفتم و سریع کامل خودم رو آتیش زدم ، پام رو با صدای جیغ
بلندی رها کرد و به عقب رفت و تو تاریکی ایستاد
فقط پاهاش رو می تونستم ببینم ، یه جفت ُسم ، مطمعنا اون یک جن بود ، درسته هام هم جن بود
ولی منو اذیت نمی کرد ، پس ترسی ازش نداشتم ، نگام رو از پاش با باال تر کشوندم و بهش نزدیک
شدم ، از اینکه چیزی تو صورتش ببینم که تو ذهنم بمونه واهمه داشتم ، باید به حسم اعتماد کنم و
به صورتش نگاه نکنم
اگه قصد جنگ داره ،پس چرا جلو نمیاد؟
این بار ساواش کنارم ایستاد و دو دستش رو جلو دراز کرد و کف دستاش رو به سمت جن گرفت ،
انگار با نیرویی اونو به سمت خودش میکشید
از فرصت استفاده کردم و گویی آتشین به سمتش پرتاب کردم ، مستقیم به هدف خورد ، ولی این بار
جیغ نزد انگار داشت آتش رو میبلعید و باهاش سازگار میشد ، این دیگه چه جونوریه؟ از زاک هم
خطرناک تره.
مجبور شدم برای خوندن ذهنش به صورتش نگاه کنم ولی نگاهم را که باالتر کشاندم متوجه ُدم و
عصای عجیب دستش شدم ، بدون شک او یک نگهبان بود !
آتشم را خاموش کردم و به جلو رفتم چهراش پر از تعجب شد و متقابال آتشش را خاموش کرد ، در دو
قدمیش ایستادم ، نیهاد و ساواش هم خودشون رو نزدیک کردند
نگاهی به چشمانش کردم شرور نبود ، امیدی در دلم روشن شد ، او خیلی قدرتمند بود ، مطمعنا در
این ماموریت میتونست کمک بزرگی برای ما باشه
دستانم را به طرفش دراز کردم ـ آسا هستم
با چشمان گرد نگاهم کرد
ـ اینجا اومدین که خودتون رو معرفی کنید؟
لبخندی رو لبام نشست ، او رام شدنی بود ـ نه برای پادزهر اومدیم ، میتونی کمکمون کنی؟
ـ چه پادزهری؟
این بار ساواش به حرف اومد ـ پادزهر مار سیاه
با تعجب به ساواش چشم دوخت ـ ولی این یه سم قویه برای چی میخواینش؟
ساواش ـ برای ملکه ، او مسموم شده
سرش رو تکون داد ـ باشه بهتون میدم نیازی نیست به دره برین
از جلومون غیب شد ، همه جا تاریک شد ، یعنی چی؟ اون که آتشی نداشت چه طور همه جا رو
روشن نگه داشته بود؟
آتشی روشن کردم و به سمتشون برگشتم
ساواش نگاه خوشحالی بهم کرد ـ از کجا میدونستی کمکمون میکنه؟
ـ اون نگهبان اینجاست ، نمیتونست از افراد طرطبه باشه ، پس بهش اعتماد کردم.
ولی نیهاد ساکت و بدون حرف ایستاده بود ، آشتی کرده بود ولی حرفی نمیزد ، زیادی مغرور بود ، و
من از غرور متنفر.
صدای نگهبان بلند شد ـ پادزهر آماده ست
به طرفش برگشتم و با لبخند پادزهر رو ازش گرفتم ،
نگهبان ـ حاال برید ، اگه اینجا کاری داشتید در غار صدام بزنید ، شاران هستم
ـ نه
نگاهش رو سوالی به من دوخت
ـ تو هم باهامون بیا ، به کمکت نیاز داریم .
ـ چه کمکی؟ من نگهبان اینجام نمیتونم اینجا رو رها کنم.
ـ ببین شاران ما برای شکست طرطبه به کمکت نیاز داریم تو خیلی قوی هستی، خواهش میکنم
بهمون کمک کن.
به عممق چشمانش نگاه کردم تا صداقتم را از چشمانم بخواند
ـ ولی اینجا رو چه کنم؟من نگهبان این غارم کسی نباید از اینجا عبور کنه.
لبخندی به پهنای صورتم زدم ـ این با من ، اینجا روبا یه دیوار نامرئی مخفی میکنم.
ـ میتونی
چشمکی به او زدم ـ معلومه که میتونم ، اگه خواستی بهت انتقالش میدم.به شرطی که تو هم قدرت
سازگار شدنت رو به من انتقال بدی؟
این بار لبخند گشادی زد ـ از کجا فهمیدی؟
نیهاد دیگه طاقت نیاورد و به حرف اومد ـ ماجرا چیه؟
بدونی که چشم از شاران بردارم گفتم ـ شاران میتونه با یک بار لمس نیرو اونو با بدنش سازگار کنه!
دستم رو به طرف شاران دراز کردم ، دستم را گرفت و نیرویی سرد به بدنم وارد کرد ، کل بدنم سرد شد
ولی بعد از یک دقیقه به حالت عادی برگشتم ، لبخندی زد و دستم رو رها کرد.
تموم شد ، حاال نوبت منه ، اول بیاید از غار خارج بشیم
به سمت خارج از غار حرکت کردیم ، و درب ورودی غار ایستادیم ، دستم را روی دیواره ی غار گذاشتم
ـ شاران دستت رو بزار رو دیوار تا بتونی انرژیم رو حس کنی!
شاران همین کار رو انجام داد ، دیوار رو نامرئی کردم، انگار همچین غاری اینجا وجود نداشته باشه
شاران با خوشحالی گفت ـ وای آسا منو از زندان این غار راحت کردی ، دیگه با خیال راحت میتونم
همه جا برم
ـ آره ولی بعد از پایان ماموریت .
ـ باشه من بهتون کمک میکنم.
با صدای سوتی که ساواش زد ،شاهین به زمین نشست و ساواش و شاران سوار شدند ، ولی نیهاد
دستم رو گرفت و گفت شما برین ما خودمون میایم
ساواش سرش رو تکون داد و شاعین رو به پرواز در آورد ، به نیهاد که با لبخند نگام میکرد چشم
دوختم
دوباره تو حبابی از هوا قرار گرفتیم و به آسمون رفتیم ، دستم رو به دیواره ی حباب زدم و با و نیرو رو
بلعیدم ، نگاهی به نیهاد کردم و گفتم ـ نیروت رو به دست آوردم
لبخندی زد ـ ولی قدرت تو آت ِش ، تو میتونی حباب آتشی درست کنی .
ـ اشکال نداره ، اون باحال تره.
عشق رو از چشاش میخوندم ولی چیز دیگه ای هم تو چشاش بود که منو میترسوند و اون اینکه
اوهیچ وقت غرورش رو کنار نمی زاره و اعتراف نمیکنه
ولی چرا یعنی غرور این قدر مهمه؟ شاید او مثل من دل نداده باشه و راحت بتونه منو فرامکش کنه!
نگام رو از چشاش گرفتم تا بیشتر از این لو نرم
چون نگاهش فهمیده بود که دوستش دارم.....
(پ.ن=گلاي تو خونه خواهشا زود قضاوت نكنين اين آساي قصه ما يكم دلش گاراژه :1
ادامه
زودتر از شاهین به قصر رسیدیم ، دلم گرفته بود و نگاه از نیهاد میگرفتم
ساواش و شاران که رسیدند از ساواش خواستم اتاقی جدا از نیهاد به من بدهد ،نمیخواستم بیشتر از
این وابسته اش بشوم
تقصیر خودم بود که حرف های هـــام رو گوش نکردم ، بهم هشدار داده بود که تو این بازی
شکست میخورم ، مقابل چشمان غضبناک نیهاد به اتاق خودم رفتم ، لباسم را عوض کردم و روی
تخت خوابیدم
حاال که اتاقمان جدا بود احساس بهتری داشتم ، هر لباسی که دوست داشتم میتوانستم بپوشم ،
چشمانم را بستم ، تصویر آرسام و مامان جلوی چشام نمایان شد ، آرسام لباسی سیاه پوشیده بود و
نگاهش به در خانه خشک شده بود ، عرق سردی روی پیشانیم نشست ، این چه بود که من دیدم ؟
فکر کنم یکی از قدرت های شاران بود که به من منتقل شده ، ولی چه بالیی سر خانواده ام اومده ، از
جا بلند شدم ، لباسم رو به سرعت عوض کردم و از در بیرون زدم ، شاران و ساواش مشغول صحبت
بودند ، خودم رو به آنها رساندم ، حرف هایشان قطع شد و نگاهشون به سمت من کشیده شد ، رو
به شاران گفتم ـ تصویر خانواده ام رو دیدم
لبخندی زد ـ درسته این قدرت رو از من گرفتی؟
ـ ولی چرا آرسام سیاه پوشیده بود؟
این بار ساواش جواب داد ـ شاید یه نفر از دنیا رفته
قلبم ایستاد ـ مادرم ،خدایا خودت به دادم برس
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت ، جوابم رو گرفتم ، ولی من این رو نمیخواستم ، دلم براشون
تنگ شده بود ، چشمان مملو از اشکم رو به ساواش دوختم ، نگاهش ناراحت بود ، سرم رو پایین
انداختم
ـ آسا اگه بخوای میتونم ببرمت اونا رو ببینی.
به سرعت سرم رو بلند کردم ، فکر کنم گردنم رگ به رگ شد
ـ آروم تر گردنت شکست
پوزخندی زدم ـ نگران نباش من به این راحتی نمی میرم.
ـ ولی فقط همین بار میتونی ببینیشون ، جا به جایی خطرناک و سخته ما هم فرصتمون کم.
ـ باشه من میرم اماده شم که بریم
ـ برو
به طرف اتاق نیهاد دویدم ، چون لباس مخصوص اونجا بود ، تقه ای به در زدم و وارد شدم ، نیهاد
روی تخت خوابیده بود ، با باز شدن در سر جایش نشست ، چشمانش سرخ و عصبانی بود
بدون توجه به او به سمت کمد رفتم و لباس مخصوص رو بیرون کشیدم و به سمت در پا تند کردم ،
نرسیده به در بازویم کشیده شد ، به طرف نیهاد برگشتم و منتظر به چشمانش نگاه کردم ، چشمانی
که مرا دیوانه ی خودش کرده بود ، عصبی غرید
ـ چرا اتاقت رو عوض کردی؟
پوزخندی زدم ـ نمیخواستم بعد از این ماموریت جای خالیت رو کنارم حس کنم
ساکت شد و با غم و دودلی غرق چشمام شد
ـ ولم کن باید برم دیرم شده.
ـ کجا ؟
ـ باید برگردم زمین برای خانوادم اتفاقی افتاده.
ـ چه طور مب خواب بری؟
ـ ساواش گفت منو میبره
اخماش رو تو هم کشید و دوباره ساکت شد
ـ مواظب خودت باش
این بار من بدون حرفی خیره اش شدم ، فقط همین؟ مواظب خودم باشم؟ چرا نگفت همراهت
میآیم؟
به طرف در پا تند کردم و از در خرج شدم ، به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم ، و به سرعت خودم
رو به ساواش رساندم ، تازه یادم آمد که آدرس خانه آرسام را نمیدانم
ـ ساواش من آدرس خونه آرسام رو ندارم
لبخندی زد ـ نگران نب اش خودم اونو بلدم
عصای طالیی اش را بر زمین کوبید ، تونلی سیاه و ترسناک دهن باز کرد ، ساواش مچ دستانم را
گرفت و با گفتن بپر خودش را در تونل انداخت ، به همراهش پریدم ، دوباره همون مسیر رو طی
کردیم و در مقابل ساختمانی زیبا و بزرگ فرود آمدیم
*نیهاد*
عصبی بودم ، اما نمیدانم از کی ، از خودم که نتوانستم افسار دلم به به دست بگیرم و مرا به بیراهه
کشاند یا از آسا که فکر ذهنم رو برای خودش کرد ، طوری که نمیتوانم بهش فکر نکنم
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم ، دلم نا آرامی میکرد ، با احساس گرمای شدیدی سر
جایم نشستم ، خواستم برای رفع گرما لباسم رو ِبکنم که با دیدن شخص روبروم قالب تهی کردم ، این
دیگه کیه اینجا چی میخواد؟
تا به خودم بجنبم جلوم وایساد و دستش رو رو قلبم گذاشت ، قلبم آتش گرفت و همه توانم رو از
دست دادم ، چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*دانای کل*
نیهاد را روی دوشش انداخت و از قصر بیرون رفت ، بهترین طعمه را برای به دست آوردن دخترک
به دست آورده بود ، مطمعن بود که آسا برای نجات جان نیهاد ، به آن قصر نحس پا میگذارد ،
قصری که وسط دره ای که دور تا دورش را مواد مذاب گرفته و تنها راه رفتن به آن قصر پلی فرسوده
بود قرار گرفته بود
تازه اگر هم میتوانست خودش را به قصر برساند تازه اول ماجرا بود ، نیهاد دیگر همان نیهاد قبل نبود
، با امواج منفی که وارد قلبش کرده بود او دیگر جزِء نیروهای خودش شده بود و مطیع دستور او بود
، وارد قصر نفرین شده شد و نیهاد را روی تخت انداخت ، کم کم چشمانش باز شد و به طرطبه نگاه
کرد از جایس پرید و از او دور شد
نیهاد ـ تو کی هستی ، چرا من را به این جا آورده ای؟
قهقهه ی طرطبه بلند شد ، طوری که نیهاد به خود لرزید ، آن زن دختر شیطان بود ، و خندهایش
وحشتناک و چهره ی بی روحش ترس را مهمان هر دلی میکرد
رو به نیهاد با لحنی شرور غرید ـ تو دیگر از افراد من هستی و ماموری به محض رسیدن آسا به اینجا
او را بکشی.
نیهاد پلکی زد آبی چشمانش سرخ شد و خشم تمام وجودش را گرفت در جلوی طرطبه زانو زد ـ بله
بانوی من.....
ادامه دارد....