امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#17
ادامه...

خاک سرد رو تو آغوش گرفتم ، صورتم از سرمایش لرزید
منو ببخش مامان ، ببخش که تنهات گذاشتم ، دختر خوبی نبودم برات ، ولی بدون هیچ کس جای
تو رو تو قلبم نمی گیره
اشکام روانه شد و قلبم مچاله ، تنها دارایی که تو این دنیا داشتم رو از دست دادم ، اگه دلگرم حضور
آرسام نبودم ، صد بار جون داده بودم
ک بود با لب های لرزون
نالید ـ آسا منو ببخش که امانت دار خوبی نبودم
شدت باریدن اشکام بیشتر شد، خودم رو تو آغوشش انداختم و ب ا صدای بلند شروع به گریه کردم
آرسام ـ گریه کن عزیزم ، گریه کن تا آروم شی .
اینقدر زار زدم گه دیگه اشکی برام نموند ، آرسام خواست منو به خونه ی خودشون ببره ولی من فقط
تو خونه ی مامان زری دلم آروم میگرفت
سوار ماشین آرسام شدیم و به طرف شمال حرکت کردیم ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو
بستم صدای هام تو گوشم پیچید
ـ آسا میدونم فشار زیادی رو ِت ولی باید باهات حرف بزنم ، هر وقت تونستی به جنگل بیا!
نفس عمیقی کشیدم و چشام رو باز کردم ، که با بردیا چشم تو چشم شدم ، عقب کنار من نشسته
بود و بهم زل زده بود ، نگام رو تو چشاش ثابت کردم تا ذهنش رو بخونم ولی مثل اینکه او زودتر
ذهنم رو خوند و نگاش رو دزدید
یاد حرفایی که بهم زد تو ذهنم زنده شد »کی عاشق یه دختر چشم سرخ میشه؟«
نگام رو ازش گرفتم و به جلوم دوختم ، پوزخندی تو دلم به بد بختیام زدم ، حتی اگه عاشقم هم بشه
بهم نمیگه ، یاد نیهاد افتادم ، دلم براش تنگ شد
چرا گذاشت بفهمم که دوستم دارد وقتی نمیخواست به عشقش اعتراف کند؟!
از شدت خستگی چشام رو هم رفت و در خواب عمیقی فرو رفتم
***
با تکو نای آرومی چشام رو باز کردم ، آرسام با لبخند صدام کرد
ـ خانم خوش خواب رسیدیم بلند شو.
نتونستم جواب لبخندش رو بدم ، چون بی معنی ترین چیز دنیا لبخند زدن بود از ماشین پیاده شدم
، آرسام کلید انداخت و در رو باز کرد ، نگام به سمت جنگل کشیده شد
چه خاطره های قشنگی با مامان زری تو این جنگل داشتیم ، دلم هوای جنگل کرده بود ، دست
آرسام رو شونم نشست
ـ برو تو دیگه دختر چرا ماتت برده؟
وارد خونه شدیم ، بی چاره ساواش بدون هیچ حرفی همراهیم میکرد ، دوباره صدای هام تو گوشم
پیچید
ـ بچه ها من باید برم جنگل هام صدام میکنه!
همشون از جا بلند شدن ـ ما هم میایم
شونه ای باال انداختم ـ میل خودتونه!
از خونه خارج شدیم و به طرف جنگل حرکت کردیم ، راه رفتن تو جنگل برام مرور خاطرات گذشته بود
، اینقدر غرق خاطرات شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!
روبروی کلبه بودیم ، تو دلم هام رو صدا زدم ، در کلبه باز شد و قیافه ی انسان نماش ظاهر شد ، با
دیدنم دستاش رو باز کرد ، بی درنگ خودم رو تو آغوشش انداختم ، اشکام دوباره راهشون رو پیدا
کردن ، شونه هام دو نوازش کرد
هام ـ چیزهایی هست که باید بدونی ، بیایید تو بچه ها .
وارد کلبه شدیم ، این بار به جای تخت مبل دور تا دور کلبه را گرفته بود
خودمو رو مبل تک نفره انداختم و منتظر به هام نگاه کردم ، موقع دیدنش متوجه ناراحتیش شدم
ولی چیزی نگفتم ، عصبی هم بود، چه چیزی میتونه اونو این طور به هم بریزه؟!
همه منتظر به هام نگاه میکردند ، مستقیم به چشام نگاه کرد
ـ دوتا خبر بد برات دارم
قلبم تیر کشید ، من ظرفیتم پر بود دیگه نمیتونستم درد دیگه ای رو تحمل کنم
از جاش بلند شد و روبروم نشست ، دستام رو گرفت و نیرویی وارد بدنم کرد ، حال روحیم کمی بهتر
شد ، سر جاش نشست
ـ اماده ای ؟
سرم رو تکون دادم ، چشاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ـ مادرت رو طرطبه کشت.
چند لحظه منگ نگاش کردم ، نفسم بند اومد ، فکر میکردم به خاطر قلبش از دنیا رفته ـ یعنی چی
چرا باید این کار رو کنه؟
نگاه غمگینی بهم کرد ـ معلومه حال و روزت رو نمیبینی ، هیج انرژی برای جنگیدن نداری! خبر دومم
برات سنگین تره پس خودت رو جمع کن!
ـ باشه بگو
ـ یادته گفتم سه نفر هستن که مثل طرطبه فقط با اون چاقو کشته میشن؟
ـ آره
ـ تو دو نفر رو کشتی ، باید بگم نفر سوم....
منتظر بهش نگاه کردم ، از غم مچاله شد و عصبی چنگی به موهاش زد.
ـ نفر سوم کیه؟
چشاش رو قفل چشام کردـ نفر سوم نیها ِد
ابروهام باال پرید و قهقهه ام بلند شد ، میون خنده هام گفتم ـ چرا باید نیهاد رو بکشم اون که با
ماست.
نفسش رو فرستاد بیرون ـ نه آسا ، طرطبه مادرت رو کشت که از نیهاد دور بشی و بتونه نقشش رو
عملی کنه!
اون نیروی شیطانی وارد قلب نیهاد کرده ، وتا طرطبه زندس فرمانبردار اونه ، وحاال طرطبه ازش
خاسته تو رو بکشه ، منتظر ِت اون میخواد تو رو بکشه!
فقسه سینم سنگین شد و نفس کشیدن یادم رفت ، مگه یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه ، چقدر
میتونه تحمل داشته باشه ، این چه امتحانیه ، خدایا من چه طور عشقم رو بکشم ، مطمعنم که نمی
تونم همچین کاری کنم .
ـ آروم باش آسا میدونم برات سخته ، من نیهاد رو بزرگ کردم اون مثل پسرم ، دردی که من میکشم
کمتر از تو نیست ، اون بی گناه قربانی شد ، مجبوری برای نجات بشر این کار رو کنی!
بدنم تحمل این فشار رو نداشت چشام سنگین شد و از هوش رفتم
***
از پنجره به دریاچه ی پر از مواد مذاب نگاه میکرد ، چیزی کم داشت ولی نمی دانست چه چیزی !
ِم فکر و ذکرش کشتن دختری بود که چهراش از جلوی چشمش دور نمیشد
تما
و حاال که نقطه ضعف دخترک را میدانست همه چیز راحت بود ، دخترک به او دل داده بود و در
مقابلش ناتوان بود خباثت تمام وجودش را گرفت
از نیهاد مهربان گذشته چیزی نمانده بود او شیطان شده بود شیطانی قوی و تشنه ، تشنه ی خون
دختری زیبا با چشمانی سرخ.
صدای طرطبه او را از خیال بیرون کشید ، طرطبه با ناز و کرشمه با چهرای جدید که برای خودش
ساخته بود روی مبل لم داد، او نیز دلش از زیبایی نیهاد لرزیده بود و میخواست نیهاد را به طرف
خودش بکشاند
میتوانست با استفاده از نیرویش او را مال خود کند ولی مغرور بود میخواست نیهاد با پای خودش به
سراغش برود
ـ بشین نیهاد باید چیزی در مورد کشتن آسا بهت بگم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 20-05-2021، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان