ادامه...
خاک سرد رو تو آغوش گرفتم ، صورتم از سرمایش لرزید
منو ببخش مامان ، ببخش که تنهات گذاشتم ، دختر خوبی نبودم برات ، ولی بدون هیچ کس جای
تو رو تو قلبم نمی گیره
اشکام روانه شد و قلبم مچاله ، تنها دارایی که تو این دنیا داشتم رو از دست دادم ، اگه دلگرم حضور
آرسام نبودم ، صد بار جون داده بودم
ک بود با لب های لرزون
نالید ـ آسا منو ببخش که امانت دار خوبی نبودم
شدت باریدن اشکام بیشتر شد، خودم رو تو آغوشش انداختم و ب ا صدای بلند شروع به گریه کردم
آرسام ـ گریه کن عزیزم ، گریه کن تا آروم شی .
اینقدر زار زدم گه دیگه اشکی برام نموند ، آرسام خواست منو به خونه ی خودشون ببره ولی من فقط
تو خونه ی مامان زری دلم آروم میگرفت
سوار ماشین آرسام شدیم و به طرف شمال حرکت کردیم ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو
بستم صدای هام تو گوشم پیچید
ـ آسا میدونم فشار زیادی رو ِت ولی باید باهات حرف بزنم ، هر وقت تونستی به جنگل بیا!
نفس عمیقی کشیدم و چشام رو باز کردم ، که با بردیا چشم تو چشم شدم ، عقب کنار من نشسته
بود و بهم زل زده بود ، نگام رو تو چشاش ثابت کردم تا ذهنش رو بخونم ولی مثل اینکه او زودتر
ذهنم رو خوند و نگاش رو دزدید
یاد حرفایی که بهم زد تو ذهنم زنده شد »کی عاشق یه دختر چشم سرخ میشه؟«
نگام رو ازش گرفتم و به جلوم دوختم ، پوزخندی تو دلم به بد بختیام زدم ، حتی اگه عاشقم هم بشه
بهم نمیگه ، یاد نیهاد افتادم ، دلم براش تنگ شد
چرا گذاشت بفهمم که دوستم دارد وقتی نمیخواست به عشقش اعتراف کند؟!
از شدت خستگی چشام رو هم رفت و در خواب عمیقی فرو رفتم
***
با تکو نای آرومی چشام رو باز کردم ، آرسام با لبخند صدام کرد
ـ خانم خوش خواب رسیدیم بلند شو.
نتونستم جواب لبخندش رو بدم ، چون بی معنی ترین چیز دنیا لبخند زدن بود از ماشین پیاده شدم
، آرسام کلید انداخت و در رو باز کرد ، نگام به سمت جنگل کشیده شد
چه خاطره های قشنگی با مامان زری تو این جنگل داشتیم ، دلم هوای جنگل کرده بود ، دست
آرسام رو شونم نشست
ـ برو تو دیگه دختر چرا ماتت برده؟
وارد خونه شدیم ، بی چاره ساواش بدون هیچ حرفی همراهیم میکرد ، دوباره صدای هام تو گوشم
پیچید
ـ بچه ها من باید برم جنگل هام صدام میکنه!
همشون از جا بلند شدن ـ ما هم میایم
شونه ای باال انداختم ـ میل خودتونه!
از خونه خارج شدیم و به طرف جنگل حرکت کردیم ، راه رفتن تو جنگل برام مرور خاطرات گذشته بود
، اینقدر غرق خاطرات شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!
روبروی کلبه بودیم ، تو دلم هام رو صدا زدم ، در کلبه باز شد و قیافه ی انسان نماش ظاهر شد ، با
دیدنم دستاش رو باز کرد ، بی درنگ خودم رو تو آغوشش انداختم ، اشکام دوباره راهشون رو پیدا
کردن ، شونه هام دو نوازش کرد
هام ـ چیزهایی هست که باید بدونی ، بیایید تو بچه ها .
وارد کلبه شدیم ، این بار به جای تخت مبل دور تا دور کلبه را گرفته بود
خودمو رو مبل تک نفره انداختم و منتظر به هام نگاه کردم ، موقع دیدنش متوجه ناراحتیش شدم
ولی چیزی نگفتم ، عصبی هم بود، چه چیزی میتونه اونو این طور به هم بریزه؟!
همه منتظر به هام نگاه میکردند ، مستقیم به چشام نگاه کرد
ـ دوتا خبر بد برات دارم
قلبم تیر کشید ، من ظرفیتم پر بود دیگه نمیتونستم درد دیگه ای رو تحمل کنم
از جاش بلند شد و روبروم نشست ، دستام رو گرفت و نیرویی وارد بدنم کرد ، حال روحیم کمی بهتر
شد ، سر جاش نشست
ـ اماده ای ؟
سرم رو تکون دادم ، چشاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ـ مادرت رو طرطبه کشت.
چند لحظه منگ نگاش کردم ، نفسم بند اومد ، فکر میکردم به خاطر قلبش از دنیا رفته ـ یعنی چی
چرا باید این کار رو کنه؟
نگاه غمگینی بهم کرد ـ معلومه حال و روزت رو نمیبینی ، هیج انرژی برای جنگیدن نداری! خبر دومم
برات سنگین تره پس خودت رو جمع کن!
ـ باشه بگو
ـ یادته گفتم سه نفر هستن که مثل طرطبه فقط با اون چاقو کشته میشن؟
ـ آره
ـ تو دو نفر رو کشتی ، باید بگم نفر سوم....
منتظر بهش نگاه کردم ، از غم مچاله شد و عصبی چنگی به موهاش زد.
ـ نفر سوم کیه؟
چشاش رو قفل چشام کردـ نفر سوم نیها ِد
ابروهام باال پرید و قهقهه ام بلند شد ، میون خنده هام گفتم ـ چرا باید نیهاد رو بکشم اون که با
ماست.
نفسش رو فرستاد بیرون ـ نه آسا ، طرطبه مادرت رو کشت که از نیهاد دور بشی و بتونه نقشش رو
عملی کنه!
اون نیروی شیطانی وارد قلب نیهاد کرده ، وتا طرطبه زندس فرمانبردار اونه ، وحاال طرطبه ازش
خاسته تو رو بکشه ، منتظر ِت اون میخواد تو رو بکشه!
فقسه سینم سنگین شد و نفس کشیدن یادم رفت ، مگه یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه ، چقدر
میتونه تحمل داشته باشه ، این چه امتحانیه ، خدایا من چه طور عشقم رو بکشم ، مطمعنم که نمی
تونم همچین کاری کنم .
ـ آروم باش آسا میدونم برات سخته ، من نیهاد رو بزرگ کردم اون مثل پسرم ، دردی که من میکشم
کمتر از تو نیست ، اون بی گناه قربانی شد ، مجبوری برای نجات بشر این کار رو کنی!
بدنم تحمل این فشار رو نداشت چشام سنگین شد و از هوش رفتم
***
از پنجره به دریاچه ی پر از مواد مذاب نگاه میکرد ، چیزی کم داشت ولی نمی دانست چه چیزی !
ِم فکر و ذکرش کشتن دختری بود که چهراش از جلوی چشمش دور نمیشد
تما
و حاال که نقطه ضعف دخترک را میدانست همه چیز راحت بود ، دخترک به او دل داده بود و در
مقابلش ناتوان بود خباثت تمام وجودش را گرفت
از نیهاد مهربان گذشته چیزی نمانده بود او شیطان شده بود شیطانی قوی و تشنه ، تشنه ی خون
دختری زیبا با چشمانی سرخ.
صدای طرطبه او را از خیال بیرون کشید ، طرطبه با ناز و کرشمه با چهرای جدید که برای خودش
ساخته بود روی مبل لم داد، او نیز دلش از زیبایی نیهاد لرزیده بود و میخواست نیهاد را به طرف
خودش بکشاند
میتوانست با استفاده از نیرویش او را مال خود کند ولی مغرور بود میخواست نیهاد با پای خودش به
سراغش برود
ـ بشین نیهاد باید چیزی در مورد کشتن آسا بهت بگم
خاک سرد رو تو آغوش گرفتم ، صورتم از سرمایش لرزید
منو ببخش مامان ، ببخش که تنهات گذاشتم ، دختر خوبی نبودم برات ، ولی بدون هیچ کس جای
تو رو تو قلبم نمی گیره
اشکام روانه شد و قلبم مچاله ، تنها دارایی که تو این دنیا داشتم رو از دست دادم ، اگه دلگرم حضور
آرسام نبودم ، صد بار جون داده بودم
ک بود با لب های لرزون
نالید ـ آسا منو ببخش که امانت دار خوبی نبودم
شدت باریدن اشکام بیشتر شد، خودم رو تو آغوشش انداختم و ب ا صدای بلند شروع به گریه کردم
آرسام ـ گریه کن عزیزم ، گریه کن تا آروم شی .
اینقدر زار زدم گه دیگه اشکی برام نموند ، آرسام خواست منو به خونه ی خودشون ببره ولی من فقط
تو خونه ی مامان زری دلم آروم میگرفت
سوار ماشین آرسام شدیم و به طرف شمال حرکت کردیم ، سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو
بستم صدای هام تو گوشم پیچید
ـ آسا میدونم فشار زیادی رو ِت ولی باید باهات حرف بزنم ، هر وقت تونستی به جنگل بیا!
نفس عمیقی کشیدم و چشام رو باز کردم ، که با بردیا چشم تو چشم شدم ، عقب کنار من نشسته
بود و بهم زل زده بود ، نگام رو تو چشاش ثابت کردم تا ذهنش رو بخونم ولی مثل اینکه او زودتر
ذهنم رو خوند و نگاش رو دزدید
یاد حرفایی که بهم زد تو ذهنم زنده شد »کی عاشق یه دختر چشم سرخ میشه؟«
نگام رو ازش گرفتم و به جلوم دوختم ، پوزخندی تو دلم به بد بختیام زدم ، حتی اگه عاشقم هم بشه
بهم نمیگه ، یاد نیهاد افتادم ، دلم براش تنگ شد
چرا گذاشت بفهمم که دوستم دارد وقتی نمیخواست به عشقش اعتراف کند؟!
از شدت خستگی چشام رو هم رفت و در خواب عمیقی فرو رفتم
***
با تکو نای آرومی چشام رو باز کردم ، آرسام با لبخند صدام کرد
ـ خانم خوش خواب رسیدیم بلند شو.
نتونستم جواب لبخندش رو بدم ، چون بی معنی ترین چیز دنیا لبخند زدن بود از ماشین پیاده شدم
، آرسام کلید انداخت و در رو باز کرد ، نگام به سمت جنگل کشیده شد
چه خاطره های قشنگی با مامان زری تو این جنگل داشتیم ، دلم هوای جنگل کرده بود ، دست
آرسام رو شونم نشست
ـ برو تو دیگه دختر چرا ماتت برده؟
وارد خونه شدیم ، بی چاره ساواش بدون هیچ حرفی همراهیم میکرد ، دوباره صدای هام تو گوشم
پیچید
ـ بچه ها من باید برم جنگل هام صدام میکنه!
همشون از جا بلند شدن ـ ما هم میایم
شونه ای باال انداختم ـ میل خودتونه!
از خونه خارج شدیم و به طرف جنگل حرکت کردیم ، راه رفتن تو جنگل برام مرور خاطرات گذشته بود
، اینقدر غرق خاطرات شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!
روبروی کلبه بودیم ، تو دلم هام رو صدا زدم ، در کلبه باز شد و قیافه ی انسان نماش ظاهر شد ، با
دیدنم دستاش رو باز کرد ، بی درنگ خودم رو تو آغوشش انداختم ، اشکام دوباره راهشون رو پیدا
کردن ، شونه هام دو نوازش کرد
هام ـ چیزهایی هست که باید بدونی ، بیایید تو بچه ها .
وارد کلبه شدیم ، این بار به جای تخت مبل دور تا دور کلبه را گرفته بود
خودمو رو مبل تک نفره انداختم و منتظر به هام نگاه کردم ، موقع دیدنش متوجه ناراحتیش شدم
ولی چیزی نگفتم ، عصبی هم بود، چه چیزی میتونه اونو این طور به هم بریزه؟!
همه منتظر به هام نگاه میکردند ، مستقیم به چشام نگاه کرد
ـ دوتا خبر بد برات دارم
قلبم تیر کشید ، من ظرفیتم پر بود دیگه نمیتونستم درد دیگه ای رو تحمل کنم
از جاش بلند شد و روبروم نشست ، دستام رو گرفت و نیرویی وارد بدنم کرد ، حال روحیم کمی بهتر
شد ، سر جاش نشست
ـ اماده ای ؟
سرم رو تکون دادم ، چشاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ـ مادرت رو طرطبه کشت.
چند لحظه منگ نگاش کردم ، نفسم بند اومد ، فکر میکردم به خاطر قلبش از دنیا رفته ـ یعنی چی
چرا باید این کار رو کنه؟
نگاه غمگینی بهم کرد ـ معلومه حال و روزت رو نمیبینی ، هیج انرژی برای جنگیدن نداری! خبر دومم
برات سنگین تره پس خودت رو جمع کن!
ـ باشه بگو
ـ یادته گفتم سه نفر هستن که مثل طرطبه فقط با اون چاقو کشته میشن؟
ـ آره
ـ تو دو نفر رو کشتی ، باید بگم نفر سوم....
منتظر بهش نگاه کردم ، از غم مچاله شد و عصبی چنگی به موهاش زد.
ـ نفر سوم کیه؟
چشاش رو قفل چشام کردـ نفر سوم نیها ِد
ابروهام باال پرید و قهقهه ام بلند شد ، میون خنده هام گفتم ـ چرا باید نیهاد رو بکشم اون که با
ماست.
نفسش رو فرستاد بیرون ـ نه آسا ، طرطبه مادرت رو کشت که از نیهاد دور بشی و بتونه نقشش رو
عملی کنه!
اون نیروی شیطانی وارد قلب نیهاد کرده ، وتا طرطبه زندس فرمانبردار اونه ، وحاال طرطبه ازش
خاسته تو رو بکشه ، منتظر ِت اون میخواد تو رو بکشه!
فقسه سینم سنگین شد و نفس کشیدن یادم رفت ، مگه یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه ، چقدر
میتونه تحمل داشته باشه ، این چه امتحانیه ، خدایا من چه طور عشقم رو بکشم ، مطمعنم که نمی
تونم همچین کاری کنم .
ـ آروم باش آسا میدونم برات سخته ، من نیهاد رو بزرگ کردم اون مثل پسرم ، دردی که من میکشم
کمتر از تو نیست ، اون بی گناه قربانی شد ، مجبوری برای نجات بشر این کار رو کنی!
بدنم تحمل این فشار رو نداشت چشام سنگین شد و از هوش رفتم
***
از پنجره به دریاچه ی پر از مواد مذاب نگاه میکرد ، چیزی کم داشت ولی نمی دانست چه چیزی !
ِم فکر و ذکرش کشتن دختری بود که چهراش از جلوی چشمش دور نمیشد
تما
و حاال که نقطه ضعف دخترک را میدانست همه چیز راحت بود ، دخترک به او دل داده بود و در
مقابلش ناتوان بود خباثت تمام وجودش را گرفت
از نیهاد مهربان گذشته چیزی نمانده بود او شیطان شده بود شیطانی قوی و تشنه ، تشنه ی خون
دختری زیبا با چشمانی سرخ.
صدای طرطبه او را از خیال بیرون کشید ، طرطبه با ناز و کرشمه با چهرای جدید که برای خودش
ساخته بود روی مبل لم داد، او نیز دلش از زیبایی نیهاد لرزیده بود و میخواست نیهاد را به طرف
خودش بکشاند
میتوانست با استفاده از نیرویش او را مال خود کند ولی مغرور بود میخواست نیهاد با پای خودش به
سراغش برود
ـ بشین نیهاد باید چیزی در مورد کشتن آسا بهت بگم