21-05-2021، 13:50
به نام خدا
صدای حرف زدن چند نفر تو گوشم می پیچید ، چشام رو آروم باز کردم تا موقعیتم رو درک کنم چند
لحظه طول کشید تا مغزم شروع به کار کنه ، هنوز تو کلبه بودیم و ساواش و هـام مشغول حرف زدن
بودند ، آرسام و بردیا هم تو فکر ، حرف های هـام رو به یاد آوردم قلبم تیری کشید
مطمعن بودم اگه بمیرم هم حاظر نیستم بالیی سر نیهاد بیارم ، چون کشتن اون ، مر ِگ روح و جسم
خودم بود
دوباره چشام رو بستم ، تصویری از نیهاد جلوی چشام ظاهر شد ، ولی رنگ چشاش سرخ شده بود ،
مهربون نگام میکرد و لبخند میزد ، لبخندی روی لبام نشست اون نمیتونه بالیی سرم بیاره چون دوسم
داره ، آره همینه اون منو دوست داره ، پس نباید نگران باشم.
ناگهان لبخندش به پوزخندی تبدیل شد و خنجری توی قلبم فرو کرد ، جیغی کشیدم و چشمام رو باز
کردم ، تند تند نفس میکشیدم قفسه سینه ام به شدت باال و پایین میشد ، آرسام و هـام سریع
خودشون رو بهم رسوندن
آرسام با نگرانی کمرم رو ماساژ میداد ـ چی شدی دختر ؟ چرا جیغ زدی!
نگاهی به هـام کردم ـ نیهاد ...اون
اشکام دوباره راهش رو از سر گرفت
ـ اون ...خنجری تو قلبم فرو کرد
صدای هق هقم بلند شد ـ اون منو کشت.
هام چشاش رو بست و تمرکز کرد بعد از چند دقیقه به حرف اومد ـ طرطبه فهمیده که من چاقو رو
بهت دادم میخواد از طریق نیهاد پسش بگیره ، گولش رو نخور.
ساواش به طرفم اومدـ آسا باید برگردیم آماده ای؟
نگاهم رو به طرف آرسام برگردوندم ـ آرسام منتظر من نباش ، زندگیت رو بکن !
اخمای آرسام تو هم رفت ـ منظورت چیه؟ باید سالم برگردی ، فهمیدی؟
بوی خون آرسام به مشامم رسید ، داشتم وامیدادم.
ـ برو عقب آرسام ، بوی خونت داره وسوسم میکنه
آرسام قدمی عقب گذاشت ، نگاهی بهش کردم ـ ببین آرسام ، من حتی اگه برگردم هم راهم از تو
جداست ، ازت میخوام فکر کنی هیچ وقت خواهری نداشتی.
چشاش پر از آب شد عصبی دستی رو چشاش کشید ـ بسه آسا باید برگردی پیش خودم فهمیدی؟
فقط نگاش کردم ، خودم هم نمیدونستم چی میخوام ، خدا لعنتت کنه طرطبه که همه زندگیم رو
نابود کردی، هر طور شده نیهاد رو نجات میدم نمیزارم اسیر دست اون باشه ، رو به هـام گفتم ـ راه
نجات نیهاد چیه؟
پوکر نگام کرد ـ خیلی سخته آسا ولی اگه بتونی طرطبه رو اول بکشی ، شاید بشه برای نیهاد کاری
کرد.
نیمچه لبخندی رو لبام نشست ـ معلومه که میتونم
هام ـ ولی اون اول نیهاد رو جلو میندازه .
ـ همیشه یه راهی هست .
به طرف ساواش برگشتم ـ بریم من آمادم.
با اشاره ساواش سیاه چاله ای باز شد ، نگاهی به آرسام کردم ، غمگین نگام میگرد، لبخندی بهش
زدم ـ مواظب خودت باش داداشی
نگام رو به طرف هام برگردوندم ـ اگه برنگشتم حواست به آرسام باشه!
اخمای هام تو هم رفت ـ کاری که میخوای انجام بدی دیونگیه، به نیهاد اعتماد نکن ، اون فقط
ِ که قطره های خونت رو بمکه.
منتظر
لبخند غمگینی زدم ـ نگران نباش با احتیاط میرم جلو
این بار نگام رو به طرف بردیا برگردوندم ـ پسر عمو از تو هم میخوام کنار آرسام باشی ، البته میدونم
خواسته های من برات ارزشی نداره!
سرش رو زیر انداخت ، از کی اینقدر کم حرف و خجالتی شده!
به طرف ساواش که منتظر ایستاده بود رفتم ، بهم نگاهی کرد و با گرفتن مچ دستم و اشاره سرش،
داخل سیاه چاله پریدیم ، این بار تو سرزمین زمرد فرود اومدیم
به طرف قصر حرکت کردیم ، به طرف اتاق مشترکم با نیهاد رفتم ، و خودم رو رو تختش انداختم.
اون داشت نقشه قتل من رو می کشید ومن برای دوباره دیدنش لحظه شماری میک ردم
قلب اون پر از کینه ی من شده بود ولی دل من برای چشای قشنگش تنگ شده بود
خستگی عجیبی همه ی وجودم رو گرفته بود ، چشام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم
با صدا زدن های مکرر ماهی چشتم رو باز کردم ، لبخندی به روم پاشید ـ آسا جان بلند شو خیلی
وقته خوابیدی ، شاهزاده برای شام منتظر ِت
آروم سر جام نشستم همه سلولهای بدنم خواب میخواست ولی بلند شدم و به طرف سرویس رفتم ،
تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا خستگی از تنم بیرون بره ، زیر دوش آب ولرم ایستادم ، بیشتر خوابم
گرفت ، شیر آب سرد ر و بیشترباز کردم ، لرزه ای به تنم نشست ولی کم کم بهش عادت کردم و دوش
گرفتم، حوله پیچیدم و بیرون رفتم
در کمد رو باز کردم ، دهنم از تعجب باز موند ، لباسها یکی از دیگری زیبا تر ، لباسی که ترکیبی از سفید
و طالیی بود رو انتخاب کردم ، یه تونیک شیک تا رون پام بود که با حریر طالیی تزیین شده بود ، یه
شلوار سفید هم پوشیدم
نگاهی از آینه به موهام کردم ، ، حوصله شونه زدن رو نداشتم ، شونه ای باال انداختم و از اتاق بیرون
رفتم به طرف سالن پذیرایی حرکت کردم ، با دیدن ملکه که سالم پشت میز نشسته بود لبخندی رو
لبام نشست
به طرفش پا تند کردم ، ملکه هم با دیدنم لبخندی زد ، جلوش ایستادم ،دلم میخواست به جای
مادرم تو آغوش بگیرمش ولی میدونستم کار درستی نیست ، لبخندم رو عمیق کردم ـ خوشحالم
حالتون خوب شده
ـ ممنون بشین عزیزم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ،نگام به طرف صندلی خالی کنارم کشیده شد ، دلم گرفت
ـ آسا جان شروع نمیکنی
ساواش این جمله رو گفت ، سرم رو تکون دادم و برای خودم غذا کشیدم ، هیچ میلی نداشتم ، یعنی
االن نیهاد غذا برای خوردن داره؟ اه چقدر احمقم معلومه که داره، اون دوست طرطبه شده پس
مطمعنا گشنگی نمیکشه ، چند قاشق خو ردم ، و بشقاب رو عقب تر حل دادم
ـ بهتر غذات دو تا آخر بخوری
به چهره ی پر اخم ساواش نگاه کردم و چیزی نگفتم
صدای ملکه بلند شد ـ راست میگه ، این طور انرژی برای جنگیدن نداری ، بعد از غذا هم بیا اتاقم
کارت دارم.
دوباره شروع به غذا خوردن کردم
***
وارد اتاق ملکه شدم ، با لباس خواب سفیدی زیبا رو تخت نشسته بود
ـ بیا جلو آسا
به جایی کنارش رو تخت اشاره کرد ، روی تخت روبروش نشستم ، دستام رو گرفت ـ چشمات رو ببند
کاری که گفت رو انجام دادم ،ـ احساس کردم چیری شبیه روح از جسمم خارج میشه ، و به همون
اندازه احساس سبکی و راحتی میکنم ، نیم ساعت تو همون حالت بودیم ، احساس خیلی خوبی
داشتم ، سبک ،و راحت ، دیگه قلبم سنگین نبود
دستاش رو از دستم جدا کرد ، چشام رو باز کردم و بهش نگاه کردم
ـ نیروهای منفی رو از بدنت خارج کردم، این خاصیت به تو هم منتقل شده و میتونی نیرو های
شیطانی رو از بدن هر کسی بیرون بکشی ، منظرم نیها ِد ، ولی اون اجازه ی همچین کاری رو بهت
نمی ده ، اگه تونستی تو این مامودیت پیروز بشی و نیهاد زنده موند میتونی با این نیرو اونو دوباره
مثل قبل کنی.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و با یه حرکت ملکه رو تو
آغوش گرفتم ، ملکه که انتظار چنین حرکتی رو از من نداشت رو تخت پرت شد ، منم روش افتادم ، با
تکون خوردن قفسه سینش متوحه خندش شدم
نگاهی شرمنده بهش کردم و سر جام نشستم
ـ تو به مادر من نظر داری؟
به طرف صدا برگشتم ، ساواش با چشای شیطون نگام میکرد ، ملکه قهقه ای زد
ببخشید هیجان زده شدم
ولی ساواش دست بردار نبود ـ این حرفا تو گوش من نمیره ، تو عاشق مادرم شدی، گفته باشم من
مادر رو شوهر نمیدم.
با چشای گرد به ساواش نگاه کردم ، حرصم گرفت ، دلم میخواست خفش کنم
ملکه خنده ی دیگه ای کرد و خطاب به ساواش گفت ـ ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواست جای
من باشی .
چشام گرد تر شد و به ساواش که رنگش پریده بود نگاه کردم
دست و پاش رو گم کرده بود ـ ِا مامان؟! من دارم میرم شب بخیر
از در خارج شد ، ملکه خنده ی دیگه ای کرد ـ عزیزم تو هم برو استراحت کن از فردا روزای سختتون
شروع میشه!
ادامه دارد...
صدای حرف زدن چند نفر تو گوشم می پیچید ، چشام رو آروم باز کردم تا موقعیتم رو درک کنم چند
لحظه طول کشید تا مغزم شروع به کار کنه ، هنوز تو کلبه بودیم و ساواش و هـام مشغول حرف زدن
بودند ، آرسام و بردیا هم تو فکر ، حرف های هـام رو به یاد آوردم قلبم تیری کشید
مطمعن بودم اگه بمیرم هم حاظر نیستم بالیی سر نیهاد بیارم ، چون کشتن اون ، مر ِگ روح و جسم
خودم بود
دوباره چشام رو بستم ، تصویری از نیهاد جلوی چشام ظاهر شد ، ولی رنگ چشاش سرخ شده بود ،
مهربون نگام میکرد و لبخند میزد ، لبخندی روی لبام نشست اون نمیتونه بالیی سرم بیاره چون دوسم
داره ، آره همینه اون منو دوست داره ، پس نباید نگران باشم.
ناگهان لبخندش به پوزخندی تبدیل شد و خنجری توی قلبم فرو کرد ، جیغی کشیدم و چشمام رو باز
کردم ، تند تند نفس میکشیدم قفسه سینه ام به شدت باال و پایین میشد ، آرسام و هـام سریع
خودشون رو بهم رسوندن
آرسام با نگرانی کمرم رو ماساژ میداد ـ چی شدی دختر ؟ چرا جیغ زدی!
نگاهی به هـام کردم ـ نیهاد ...اون
اشکام دوباره راهش رو از سر گرفت
ـ اون ...خنجری تو قلبم فرو کرد
صدای هق هقم بلند شد ـ اون منو کشت.
هام چشاش رو بست و تمرکز کرد بعد از چند دقیقه به حرف اومد ـ طرطبه فهمیده که من چاقو رو
بهت دادم میخواد از طریق نیهاد پسش بگیره ، گولش رو نخور.
ساواش به طرفم اومدـ آسا باید برگردیم آماده ای؟
نگاهم رو به طرف آرسام برگردوندم ـ آرسام منتظر من نباش ، زندگیت رو بکن !
اخمای آرسام تو هم رفت ـ منظورت چیه؟ باید سالم برگردی ، فهمیدی؟
بوی خون آرسام به مشامم رسید ، داشتم وامیدادم.
ـ برو عقب آرسام ، بوی خونت داره وسوسم میکنه
آرسام قدمی عقب گذاشت ، نگاهی بهش کردم ـ ببین آرسام ، من حتی اگه برگردم هم راهم از تو
جداست ، ازت میخوام فکر کنی هیچ وقت خواهری نداشتی.
چشاش پر از آب شد عصبی دستی رو چشاش کشید ـ بسه آسا باید برگردی پیش خودم فهمیدی؟
فقط نگاش کردم ، خودم هم نمیدونستم چی میخوام ، خدا لعنتت کنه طرطبه که همه زندگیم رو
نابود کردی، هر طور شده نیهاد رو نجات میدم نمیزارم اسیر دست اون باشه ، رو به هـام گفتم ـ راه
نجات نیهاد چیه؟
پوکر نگام کرد ـ خیلی سخته آسا ولی اگه بتونی طرطبه رو اول بکشی ، شاید بشه برای نیهاد کاری
کرد.
نیمچه لبخندی رو لبام نشست ـ معلومه که میتونم
هام ـ ولی اون اول نیهاد رو جلو میندازه .
ـ همیشه یه راهی هست .
به طرف ساواش برگشتم ـ بریم من آمادم.
با اشاره ساواش سیاه چاله ای باز شد ، نگاهی به آرسام کردم ، غمگین نگام میگرد، لبخندی بهش
زدم ـ مواظب خودت باش داداشی
نگام رو به طرف هام برگردوندم ـ اگه برنگشتم حواست به آرسام باشه!
اخمای هام تو هم رفت ـ کاری که میخوای انجام بدی دیونگیه، به نیهاد اعتماد نکن ، اون فقط
ِ که قطره های خونت رو بمکه.
منتظر
لبخند غمگینی زدم ـ نگران نباش با احتیاط میرم جلو
این بار نگام رو به طرف بردیا برگردوندم ـ پسر عمو از تو هم میخوام کنار آرسام باشی ، البته میدونم
خواسته های من برات ارزشی نداره!
سرش رو زیر انداخت ، از کی اینقدر کم حرف و خجالتی شده!
به طرف ساواش که منتظر ایستاده بود رفتم ، بهم نگاهی کرد و با گرفتن مچ دستم و اشاره سرش،
داخل سیاه چاله پریدیم ، این بار تو سرزمین زمرد فرود اومدیم
به طرف قصر حرکت کردیم ، به طرف اتاق مشترکم با نیهاد رفتم ، و خودم رو رو تختش انداختم.
اون داشت نقشه قتل من رو می کشید ومن برای دوباره دیدنش لحظه شماری میک ردم
قلب اون پر از کینه ی من شده بود ولی دل من برای چشای قشنگش تنگ شده بود
خستگی عجیبی همه ی وجودم رو گرفته بود ، چشام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم
با صدا زدن های مکرر ماهی چشتم رو باز کردم ، لبخندی به روم پاشید ـ آسا جان بلند شو خیلی
وقته خوابیدی ، شاهزاده برای شام منتظر ِت
آروم سر جام نشستم همه سلولهای بدنم خواب میخواست ولی بلند شدم و به طرف سرویس رفتم ،
تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا خستگی از تنم بیرون بره ، زیر دوش آب ولرم ایستادم ، بیشتر خوابم
گرفت ، شیر آب سرد ر و بیشترباز کردم ، لرزه ای به تنم نشست ولی کم کم بهش عادت کردم و دوش
گرفتم، حوله پیچیدم و بیرون رفتم
در کمد رو باز کردم ، دهنم از تعجب باز موند ، لباسها یکی از دیگری زیبا تر ، لباسی که ترکیبی از سفید
و طالیی بود رو انتخاب کردم ، یه تونیک شیک تا رون پام بود که با حریر طالیی تزیین شده بود ، یه
شلوار سفید هم پوشیدم
نگاهی از آینه به موهام کردم ، ، حوصله شونه زدن رو نداشتم ، شونه ای باال انداختم و از اتاق بیرون
رفتم به طرف سالن پذیرایی حرکت کردم ، با دیدن ملکه که سالم پشت میز نشسته بود لبخندی رو
لبام نشست
به طرفش پا تند کردم ، ملکه هم با دیدنم لبخندی زد ، جلوش ایستادم ،دلم میخواست به جای
مادرم تو آغوش بگیرمش ولی میدونستم کار درستی نیست ، لبخندم رو عمیق کردم ـ خوشحالم
حالتون خوب شده
ـ ممنون بشین عزیزم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ،نگام به طرف صندلی خالی کنارم کشیده شد ، دلم گرفت
ـ آسا جان شروع نمیکنی
ساواش این جمله رو گفت ، سرم رو تکون دادم و برای خودم غذا کشیدم ، هیچ میلی نداشتم ، یعنی
االن نیهاد غذا برای خوردن داره؟ اه چقدر احمقم معلومه که داره، اون دوست طرطبه شده پس
مطمعنا گشنگی نمیکشه ، چند قاشق خو ردم ، و بشقاب رو عقب تر حل دادم
ـ بهتر غذات دو تا آخر بخوری
به چهره ی پر اخم ساواش نگاه کردم و چیزی نگفتم
صدای ملکه بلند شد ـ راست میگه ، این طور انرژی برای جنگیدن نداری ، بعد از غذا هم بیا اتاقم
کارت دارم.
دوباره شروع به غذا خوردن کردم
***
وارد اتاق ملکه شدم ، با لباس خواب سفیدی زیبا رو تخت نشسته بود
ـ بیا جلو آسا
به جایی کنارش رو تخت اشاره کرد ، روی تخت روبروش نشستم ، دستام رو گرفت ـ چشمات رو ببند
کاری که گفت رو انجام دادم ،ـ احساس کردم چیری شبیه روح از جسمم خارج میشه ، و به همون
اندازه احساس سبکی و راحتی میکنم ، نیم ساعت تو همون حالت بودیم ، احساس خیلی خوبی
داشتم ، سبک ،و راحت ، دیگه قلبم سنگین نبود
دستاش رو از دستم جدا کرد ، چشام رو باز کردم و بهش نگاه کردم
ـ نیروهای منفی رو از بدنت خارج کردم، این خاصیت به تو هم منتقل شده و میتونی نیرو های
شیطانی رو از بدن هر کسی بیرون بکشی ، منظرم نیها ِد ، ولی اون اجازه ی همچین کاری رو بهت
نمی ده ، اگه تونستی تو این مامودیت پیروز بشی و نیهاد زنده موند میتونی با این نیرو اونو دوباره
مثل قبل کنی.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و با یه حرکت ملکه رو تو
آغوش گرفتم ، ملکه که انتظار چنین حرکتی رو از من نداشت رو تخت پرت شد ، منم روش افتادم ، با
تکون خوردن قفسه سینش متوحه خندش شدم
نگاهی شرمنده بهش کردم و سر جام نشستم
ـ تو به مادر من نظر داری؟
به طرف صدا برگشتم ، ساواش با چشای شیطون نگام میکرد ، ملکه قهقه ای زد
ببخشید هیجان زده شدم
ولی ساواش دست بردار نبود ـ این حرفا تو گوش من نمیره ، تو عاشق مادرم شدی، گفته باشم من
مادر رو شوهر نمیدم.
با چشای گرد به ساواش نگاه کردم ، حرصم گرفت ، دلم میخواست خفش کنم
ملکه خنده ی دیگه ای کرد و خطاب به ساواش گفت ـ ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواست جای
من باشی .
چشام گرد تر شد و به ساواش که رنگش پریده بود نگاه کردم
دست و پاش رو گم کرده بود ـ ِا مامان؟! من دارم میرم شب بخیر
از در خارج شد ، ملکه خنده ی دیگه ای کرد ـ عزیزم تو هم برو استراحت کن از فردا روزای سختتون
شروع میشه!
ادامه دارد...