امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#18
به نام خدا

صدای حرف زدن چند نفر تو گوشم می پیچید ، چشام رو آروم باز کردم تا موقعیتم رو درک کنم چند
لحظه طول کشید تا مغزم شروع به کار کنه ، هنوز تو کلبه بودیم و ساواش و هـام مشغول حرف زدن
بودند ، آرسام و بردیا هم تو فکر ، حرف های هـام رو به یاد آوردم قلبم تیری کشید
مطمعن بودم اگه بمیرم هم حاظر نیستم بالیی سر نیهاد بیارم ، چون کشتن اون ، مر ِگ روح و جسم
خودم بود
دوباره چشام رو بستم ، تصویری از نیهاد جلوی چشام ظاهر شد ، ولی رنگ چشاش سرخ شده بود ،
مهربون نگام میکرد و لبخند میزد ، لبخندی روی لبام نشست اون نمیتونه بالیی سرم بیاره چون دوسم
داره ، آره همینه اون منو دوست داره ، پس نباید نگران باشم.
ناگهان لبخندش به پوزخندی تبدیل شد و خنجری توی قلبم فرو کرد ، جیغی کشیدم و چشمام رو باز
کردم ، تند تند نفس میکشیدم قفسه سینه ام به شدت باال و پایین میشد ، آرسام و هـام سریع
خودشون رو بهم رسوندن
آرسام با نگرانی کمرم رو ماساژ میداد ـ چی شدی دختر ؟ چرا جیغ زدی!
نگاهی به هـام کردم ـ نیهاد ...اون
اشکام دوباره راهش رو از سر گرفت
ـ اون ...خنجری تو قلبم فرو کرد
صدای هق هقم بلند شد ـ اون منو کشت.
هام چشاش رو بست و تمرکز کرد بعد از چند دقیقه به حرف اومد ـ طرطبه فهمیده که من چاقو رو
بهت دادم میخواد از طریق نیهاد پسش بگیره ، گولش رو نخور.
ساواش به طرفم اومدـ آسا باید برگردیم آماده ای؟
نگاهم رو به طرف آرسام برگردوندم ـ آرسام منتظر من نباش ، زندگیت رو بکن !
اخمای آرسام تو هم رفت ـ منظورت چیه؟ باید سالم برگردی ، فهمیدی؟
بوی خون آرسام به مشامم رسید ، داشتم وامیدادم.
ـ برو عقب آرسام ، بوی خونت داره وسوسم میکنه
آرسام قدمی عقب گذاشت ، نگاهی بهش کردم ـ ببین آرسام ، من حتی اگه برگردم هم راهم از تو
جداست ، ازت میخوام فکر کنی هیچ وقت خواهری نداشتی.
چشاش پر از آب شد عصبی دستی رو چشاش کشید ـ بسه آسا باید برگردی پیش خودم فهمیدی؟
فقط نگاش کردم ، خودم هم نمیدونستم چی میخوام ، خدا لعنتت کنه طرطبه که همه زندگیم رو
نابود کردی، هر طور شده نیهاد رو نجات میدم نمیزارم اسیر دست اون باشه ، رو به هـام گفتم ـ راه
نجات نیهاد چیه؟
پوکر نگام کرد ـ خیلی سخته آسا ولی اگه بتونی طرطبه رو اول بکشی ، شاید بشه برای نیهاد کاری
کرد.
نیمچه لبخندی رو لبام نشست ـ معلومه که میتونم
هام ـ ولی اون اول نیهاد رو جلو میندازه .
ـ همیشه یه راهی هست .
به طرف ساواش برگشتم ـ بریم من آمادم.
با اشاره ساواش سیاه چاله ای باز شد ، نگاهی به آرسام کردم ، غمگین نگام میگرد، لبخندی بهش
زدم ـ مواظب خودت باش داداشی
نگام رو به طرف هام برگردوندم ـ اگه برنگشتم حواست به آرسام باشه!
اخمای هام تو هم رفت ـ کاری که میخوای انجام بدی دیونگیه، به نیهاد اعتماد نکن ، اون فقط
ِ که قطره های خونت رو بمکه.
منتظر
لبخند غمگینی زدم ـ نگران نباش با احتیاط میرم جلو
این بار نگام رو به طرف بردیا برگردوندم ـ پسر عمو از تو هم میخوام کنار آرسام باشی ، البته میدونم
خواسته های من برات ارزشی نداره!
سرش رو زیر انداخت ، از کی اینقدر کم حرف و خجالتی شده!
به طرف ساواش که منتظر ایستاده بود رفتم ، بهم نگاهی کرد و با گرفتن مچ دستم و اشاره سرش،
داخل سیاه چاله پریدیم ، این بار تو سرزمین زمرد فرود اومدیم
به طرف قصر حرکت کردیم ، به طرف اتاق مشترکم با نیهاد رفتم ، و خودم رو رو تختش انداختم.
اون داشت نقشه قتل من رو می کشید ومن برای دوباره دیدنش لحظه شماری میک ردم
قلب اون پر از کینه ی من شده بود ولی دل من برای چشای قشنگش تنگ شده بود
خستگی عجیبی همه ی وجودم رو گرفته بود ، چشام بسته شد و به خواب عمیقی رفتم
با صدا زدن های مکرر ماهی چشتم رو باز کردم ، لبخندی به روم پاشید ـ آسا جان بلند شو خیلی
وقته خوابیدی ، شاهزاده برای شام منتظر ِت
آروم سر جام نشستم همه سلولهای بدنم خواب میخواست ولی بلند شدم و به طرف سرویس رفتم ،
تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا خستگی از تنم بیرون بره ، زیر دوش آب ولرم ایستادم ، بیشتر خوابم
گرفت ، شیر آب سرد ر و بیشترباز کردم ، لرزه ای به تنم نشست ولی کم کم بهش عادت کردم و دوش
گرفتم، حوله پیچیدم و بیرون رفتم
در کمد رو باز کردم ، دهنم از تعجب باز موند ، لباسها یکی از دیگری زیبا تر ، لباسی که ترکیبی از سفید
و طالیی بود رو انتخاب کردم ، یه تونیک شیک تا رون پام بود که با حریر طالیی تزیین شده بود ، یه
شلوار سفید هم پوشیدم
نگاهی از آینه به موهام کردم ، ، حوصله شونه زدن رو نداشتم ، شونه ای باال انداختم و از اتاق بیرون
رفتم به طرف سالن پذیرایی حرکت کردم ، با دیدن ملکه که سالم پشت میز نشسته بود لبخندی رو
لبام نشست
به طرفش پا تند کردم ، ملکه هم با دیدنم لبخندی زد ، جلوش ایستادم ،دلم میخواست به جای
مادرم تو آغوش بگیرمش ولی میدونستم کار درستی نیست ، لبخندم رو عمیق کردم ـ خوشحالم
حالتون خوب شده
ـ ممنون بشین عزیزم.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ،نگام به طرف صندلی خالی کنارم کشیده شد ، دلم گرفت
ـ آسا جان شروع نمیکنی
ساواش این جمله رو گفت ، سرم رو تکون دادم و برای خودم غذا کشیدم ، هیچ میلی نداشتم ، یعنی
االن نیهاد غذا برای خوردن داره؟ اه چقدر احمقم معلومه که داره، اون دوست طرطبه شده پس
مطمعنا گشنگی نمیکشه ، چند قاشق خو ردم ، و بشقاب رو عقب تر حل دادم
ـ بهتر غذات دو تا آخر بخوری
به چهره ی پر اخم ساواش نگاه کردم و چیزی نگفتم
صدای ملکه بلند شد ـ راست میگه ، این طور انرژی برای جنگیدن نداری ، بعد از غذا هم بیا اتاقم
کارت دارم.
دوباره شروع به غذا خوردن کردم
***
وارد اتاق ملکه شدم ، با لباس خواب سفیدی زیبا رو تخت نشسته بود
ـ بیا جلو آسا
به جایی کنارش رو تخت اشاره کرد ، روی تخت روبروش نشستم ، دستام رو گرفت ـ چشمات رو ببند
کاری که گفت رو انجام دادم ،ـ احساس کردم چیری شبیه روح از جسمم خارج میشه ، و به همون
اندازه احساس سبکی و راحتی میکنم ، نیم ساعت تو همون حالت بودیم ، احساس خیلی خوبی
داشتم ، سبک ،و راحت ، دیگه قلبم سنگین نبود
دستاش رو از دستم جدا کرد ، چشام رو باز کردم و بهش نگاه کردم
ـ نیروهای منفی رو از بدنت خارج کردم، این خاصیت به تو هم منتقل شده و میتونی نیرو های
شیطانی رو از بدن هر کسی بیرون بکشی ، منظرم نیها ِد ، ولی اون اجازه ی همچین کاری رو بهت
نمی ده ، اگه تونستی تو این مامودیت پیروز بشی و نیهاد زنده موند میتونی با این نیرو اونو دوباره
مثل قبل کنی.
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و با یه حرکت ملکه رو تو
آغوش گرفتم ، ملکه که انتظار چنین حرکتی رو از من نداشت رو تخت پرت شد ، منم روش افتادم ، با
تکون خوردن قفسه سینش متوحه خندش شدم
نگاهی شرمنده بهش کردم و سر جام نشستم
ـ تو به مادر من نظر داری؟
به طرف صدا برگشتم ، ساواش با چشای شیطون نگام میکرد ، ملکه قهقه ای زد
ببخشید هیجان زده شدم
ولی ساواش دست بردار نبود ـ این حرفا تو گوش من نمیره ، تو عاشق مادرم شدی، گفته باشم من
مادر رو شوهر نمیدم.
با چشای گرد به ساواش نگاه کردم ، حرصم گرفت ، دلم میخواست خفش کنم
ملکه خنده ی دیگه ای کرد و خطاب به ساواش گفت ـ ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواست جای
من باشی .
چشام گرد تر شد و به ساواش که رنگش پریده بود نگاه کردم
دست و پاش رو گم کرده بود ـ ِا مامان؟! من دارم میرم شب بخیر
از در خارج شد ، ملکه خنده ی دیگه ای کرد ـ عزیزم تو هم برو استراحت کن از فردا روزای سختتون
شروع میشه!


ادامه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 21-05-2021، 13:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان