امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#19
ادامه..


وارد اتاق نیهاد شدم و رو تختش خوابیدم ، تا شاید با بوی تنش آروم بشم ، چشام رو بستم دلم
میخواست به یه خواب ابدی برم
خسته بودم از همه چیز ، از دنیا و آدماش از خودم
دلم گرفته بود ، یه آرامش ابدی میتونست حالم رو خوب کنه
با سنگین شدن پلکام تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
چشام رو به آرومی باز کردم ، واقعا خواب آرومی رو تجربه کردم که اینو مدیون ملکه میدونم
از جام بلند شدم ، خستگی چند ساله از تنم بیرون رفته بود ، بعد از یه ربع آماده از اتاق بیرون زدم و
به خارج از قصر رفتم
شاران رو ستون شکسته ای نشسته بود و دمش رو تو هوا میچرخوند و با افتخار به حرکت دمش
نگاه میکرد .
ـ به شاران خان احوال ُدم گرام؟
به طرفم چرخید ـ بیدار شدی؟ چقدر میخوابی دختر ، پارتیت هم که کلفت ، ملکه اجازه نداد بیدارت
کنیم.
ـ مگه چقدر خوابیدم ؟
ـ یه روز کامل؟
متعجب نگاش کردم ـ شوخی میکنی؟
ـ شوخیم کجا بود اصال گشنت هم نشد؟
دلم داشت ضعف میرفت ـ چرا خیلی گشنمه!
از ستون پرید ـ اتفاقا منم گشنمه بریم نهار بخوریم بعدشم باید راه بیفتیم.
ـ باشه بریم
وارد آشپز خونه شدیم ، شاران صداش رو انداخت رو سرش ـ وای دلم ، دارم از گشنگی میمیرم زود
غذا بیارید.
پشت میز نشست منم کنار خودش نشوند.
آشپز و دستیارش با دهن گشاد نگامون میکردن ، آشپز خودش رو به ما رسوند و گفت ـ ولی غذا یه
ساعت دیگه حاضر میشه!
لبخندی به روش پاشی دم ـ اشکال نداره ، میشه یه کم میوه بیارید آخه دلم داره ضف میره.
اونم لبخندی زد ـ چشم خانم االن میارم.
شاران نگاهی که تا به تمام وجودم نفوذ میکرد بهم انداخت چشماش رو ریز کرد و گفت ـ تو همه رو
تلسم کردی که دوست دارن؟
بی حال نگاهی بهش کردم ـ آره تلسم جمجم ه ی سیاه مایل به بنفش
چیشی گفت و روش رو برگردوند ، چون این حرکت رو شبیه زنا انجام داد نتونستم جلو خودم رو
بگیرم و خندم گرفت
ظاهرم خندید ولی باطنم پر از غم شد ، دو تا از عزیز ترینام رو با هم از دست دادم
نفرتم از طرطبه به حدی شده بود ، که یک لحظه هم برای کشتنش درنگ نمی کردم ، کاش نیهاد
باهام میومد ، آخرش غرورش کار دستش داد.
با قرار گرفتن میوه های رنگارنگ جلومون چشام برقی زد و شروع به خوردن کردم ، شاران هم بد تر
از من به جون میوه ها افتاده بود ،وقتی احساس ضعفم برطرف شد از اشپزخونه بیرون زدم ، باید از
ساواش بپرسم که مقصدمون کجاست؟
تا حاال به اتاق ساواش نرفته بودم ، از خدمه آدرس اتاقش رو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم
چند ضربه به در زدم ، وقتی اجازه ی ورود صادر شد وارد شدم پشت میزش نشسته بود و مطالعه
میکرد ، با دیدن من ابروهاش رو داد باالـ چه عجب خانم سیر خواب شدن!
بی حوصله صندلی جلوش نشستم ـ مگه دست خودم بود؟ باورم نمیشه یه روز خوابیده باشم.
سرش رو تکونی داد ـ درسته، کاری داشتی؟
دوباره سرش رو کرده بود تو کتاب
ـ میخواستم بپرسم میریم سراغ گویها یا نیهاد؟
همون طور که خودش رو مشغول نشون میداد گفت ـ گویی در کار نیست که بریم سراغشون ، طرطبه
اونا رو برداشته ، باید بریم طرف نیهاد و طرطبه!
سرش رو بلند کرد و نگاش رو قفل چشام کرد ـ برای نجات نیهاد راه حلی داری؟
نفسم رو دادم بیرون ـ نه ولی من نمیتونم اونو بکشم ، تو میتونی؟
ـ برای منم سخته ، بریم ببینیم سرنوشت میخواد با ما چیکار کنه ! اگه با پای خودش اونجا رفته بود
به راحتی میکشتمش ولی همین که با حیله طرطبه به این روز افتاده کار رو برام سخت کرده ، البته
اون االن خیلی قوی شده ، تنها تو میتونی باهاش مقابله کنی!
سرم رو زیر انداختم و تو فکر فرو رفتم
ـ آسا
به ساواش چشم دوختم ، سرش رو زیر انداخت و گفت ـ دوسش داری؟
نفسم رفت ، حتی گفتن اینکه دوسش دارم هم دلم رو میلرزوند ، چه کردی با من بی معرفت!
ـ آره
عصبی نفسی کشید ـ این طور میخولی باهاش بجنگی؟ اون تو رو میکشه به خودت بیا دختر!
ـ میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم
ـ بعد از نهار راه میفتم ، این سفر معلوم نیست چند روز طول بکشه ،ولی تا پایان ماموریت نمیتونیم
برگردیم ، وسایل مورد نیازت رو بردار.
باشه
از اتاقش بیرون زدم و به اتاق خودم رفتم ، دو دست لباس برداشتم و تو ساکم گذاشتم ، لباس
مخصوص ماموریت هم که یه شلوار چرم سیاه و پیرهن و جلیقه ای به همون رنگ بود رو پوشیدم
موهام رو دم اسبی بستم و اتاق بیرون زدم
غذا رو با توجه ها و مهربونی های ملکه خوردیم ، رفتارش با من خیلی مهربونتر شده بود ، شاید اونم
دردم رو فهمیده بود و دلش برام میسوخت ، شاید هم به خاطر آوردن پادزهر خوشحال شده بود
سعی نکردم علت مهربونیش رو از ذهنش بخونم چون برام مهم نبود ، همه آماده ی سفر شدیم
سفری که شاید برگشتی نداشته باشه ، شاید افسرده شده باشم ولی حتی برام مهم نبود که سالم
برمیگردم یا نه!
به طرف دری که بار اول با نیهاد از اون وارد شهر زمرد شدیم رفتیم ، بعد از گذشتن از تونل تاریک وارد
شهر تاریکی شدیم.
دوباره همون رودخونه ی خون ، ساواش به طرف رودخونه حرکت کرد من و شاران هم به دنبالش ،
علف های کنار رودخونه رو کنار زد و قایقی از اون بیرون کشید و رو به ما گفت ـ پاتون به دریاچه
با
ِ
ِن والبته سمی هم هست ، افتادن توش برابر
نخوره ، همون طور که میدونید آب دریاچه از خو
مردن.
همگی درون قایق نشستیم ساواش بدونی که به خودش زحمتی بده با نیروش قایق رو به حرکت در
آورد ، بر خالف فکرم که عرض رودخونه رو پیش میگیره در طول رودخونه شروع به حرکت کرد...


ادامه دارد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 21-05-2021، 15:37

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان