امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#20
ادامه

نیم ساعتی قایق تو رودخونه حرکت میکرد ، صدای قل قل عجیبی او اول حرکتمون دنبالمون بود حس
میکردم زیر آب موجودی در حال تعقیب ماست، خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم ، تصمیم
گرفتم این موضوع رو به شاران و ساواش هم بگم
ـ از اول حرکتمون آب قل قل میکنه احساسم میگه موجودی زیر آب در حال تعقیبمونه ، شما هم حس
میکنید ؟
شاران به طرف من برگشت ـ درست حس کردی االن که قل قل آب بیشتر شده معنیش اینه که
میخواد خودش رو برای حمله آماده کنه ، سعی کن تکون نخوری و همه هواست رو به اطراف بدی ،
نباید بزاریم بپره تو قایق ، اون میخواد غرقمون کنه!
رو به ساراش ادامه داد ـ میتونی حرکت قایق رو سریع تر کنی؟
ساواش با اشاره ی سرش جواب مثبتش رو اعالم کرد ، همزمان سرعت قایق رو باال برد و به دو برابر
رسوند ، باد داشت از قایق جدامون میکرد با شنیدن صدای بلند آب که شبیه موجی به طرف ما می
اومد به عقب برگشتم، ساواش قایق رو تو آسمون به پرواز در آورد، از این کارا هم بلد بوده؟؟؟؟؟
نوبتی هم که باشه نوبت منه!!!!
حبابی از اتش روبروم درست کردم و پریدم توش پشت سرم شاران هم پرید داخل ، حباب رو به
طرف غول آبی حرکت دادمو درست روبروش ایست کردم، موجودی سیاه و زشت که از بدنش علف
های دریایی آویزون بود واز بدنش فقط دو چشم سرخش که هیچ سفیدی نداشت معلوم بود.
با غرشی که کرد آب های خون آلود به طرفمون پرتاب شد حباب رو به طرف باال تر حرکت دادم ،
آبها از کنارمون رد شد
ـ شاران نوبت ماست باید با گلوله های آتشین َد ْخلش رو بیاریم
ـ حله شروع کن
گلوله بارونش کردیم، نعره های بلندش گوش فلک رو کر میکرد، گلوله هااز بدنش رد میشد، سوراخ
سوراخ شده بود، توانش رو از دست داد و از باال به داخل آب سقوط کرد امواج آب به طرفمون پرتاب
شد
دیواری از آتش جلومون درست کردم که آبها رو بخار کرد، چند دقیقه بعد دریا آروم شد انگار که
هیچ اتفاقی نیفتاده و همیشه همین طور آروم و ساکت بوده ، به قایق برگشتیم ساواش قایق رو
دوباره به سطح آب رسوند و به حرکت در آورد ، نفس آسوده ای کشیدم
ـ این دیگه چه موجوی بود؟ چه قیافه زشت و ترسناکی داشت!
ساواش ـ نگهبان دریاچه بود! با مرگش تا به ساحل برسیم خطری تهدیدمون نمیکنه.
نیم ساعت بعد به ساحل رسیدیم قصر طرطبه از دور معلوم بود
رو به شاواش گفتم ـ پس منطقه ها.....
ـ دورشون زدیم، بیاین دنبالم قبل از ورود به قصر باید چیزی بهتون بدم
ِی صخره ای جلو رفتم، ساواش چاقوش رو از کمرش باز کرد و مشغول کندن زمین شد سوالی
تا نزدیک
نپرسیدم تا خودش علت کارش رو بگه!با کنار رفتن خاک صندوقچه ی بزرگی نمایان شد، در صندوقچه
رو باز کرد و چند تا شمشیر کوتاه بیرون کشید نفری دو شمشیر سهممون شد
ساواش شمشیراش رو به کمرش زد و گفت ـ نگهبانای این قصر فقط با این شمشیر کشته میشن
ما هم شمشیرامون رو برداشتیم و به طرف در ورودی قصر حرک ت کردیم، سکوت ترسناکی همه جا رو
گرفته بود ، در ورودی به شکل مجسمه ای بود که آتش از اون زبانه میکشید، بدون هیچ مزاحمتی از
در عبور کردیم، چرا کسی اینجا نیست، حتما نقشه ای دارن که خودشون رو پنهون کردن!
اینبار با دو در روبرو شدیم
ساواش ـ باید از هم جدا بشیم تنها راهمون همینه!
ـ باشه من از این در میرم تو و شاران هم از اون در......مراقب خودتون باشید.
ساواش با تردید سرش رو تکون داد، با احتیاط از در وارد شدم با یه سالن بزرگ و خالی از هر چیزی
روبرو شدم، تا وسطای سالن آرام آرام راه رفتم ولی باز هم خبری نشد انتهای سالن یه در دیگه به
چشمم خورد
به قصد عبور از اون در قدمی برداشتم، که صدای بسته شدن در پشت سرم منو از حرکت نگهداشت،
به پشت سرم نگاه کردم، در بسته شده بود و تقریبا صد تا زامبی منو دور کرده بودن
با سر هایی کج شده و دهان هایی پر خون لبخند زشتی به لب داشتن و باکشیدن پاهاشون روی
زمین به سمت من حرکت میکردن
شبه هایی شبیه خودم شبیه سازی کردم حاال من پنج نفر بودم و اونها گیج نگاشون رو بین ما
میچرخوندن، شمشیرام رو از کمرم باز کردمو به حرکتی سریع با دو دست شمشیر رو روی گردنشون
فرود میآوردم و گردنشون رو میزدم، با کشتن آخرین نفر سر جام ایستادم
خواستم شبه ها رو محو کنم که صدای سنگین خوردن پایی به زمین توجه ام رو جلب کرد، به در
انتهای سالن نگاه کردم، وای باز هم زامبی!
ولی اون تنها بود و هیکلش چند برابر من بود، تصمیم برای محو شبه ها لغو شد، نگاهش رو بین من
و شبه ها می چر خوند، چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد،شبه ها دور و ورش رو گرفتن ولی او
مستقیم به چشمای من نگاه میکرد، لعنتی....
شبه ها رو محو کردم خنده ای موزی رو لباش نشست، پوزخندی زدم و شمشیرها رو مستقیم
روبروش گرفتم و خودم رو آتش زدم، آتش تا نوک شمشیر ها حرکت کرد و حاال شمشیرها هم آتشی
بود
خنده از لباش رفت و با یه غرش به طرفم خیز برداشت، جا خالی دادم و با شمشیر پشت کمرش
خطی انداختم که صدای نعره اش بلند شد
پشت کمرش آتش گرفته بود و خاموش نمیشد، خودش رو روی زمین انداخت و کمرش رو روی
زمین میکشید، چرخی دورش زدم و صبر کردم تا از روی زمین بلند شه
آتش خاموش شده بود، از روی زمین بلند شد، با چشمانی غضبناک نگاهم کرد و به طرفم دوید به
هوا پریدم و شمشیر رو به صورت ضربدری روی هم گذاشتم، با یه حرکت سریع سرش رو میان
شمشیر ها قرار دادم، با کشیدن هر دو شمشیر هم زمان سرش از تنش جدا شد و با چند دور چرخش
در هوا روی زمین افتاد
تنش هم پهن زمین شد، نگران ساواش و شاران بودم ، به سمت در حرکت کردم ولی هر کاری کردم
در باز نشد ، صدای شاران تو گوشم پیچید»ما خوبیم نگران نباش، نمیتونی برگردی باید وارد سالن
بعدی بشی«
به در سالن دوم نگاهی کردم، و به طرفش حرکت کردم....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 23-05-2021، 12:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان