امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دخــــتريـ با چشمانـ سرخـ....

#21
ادامه

وارد سالن دوم شدم مردی که تمام بدنش از آهن پوشیده شده بود یا شایدم کال جنسش از آهن بود
جلوم سبز شد هیکلی اندازه ی زامبی قبلی داشت و زره ای به دست، از صورتش چیزی معلوم نبود،
چون با ماسکی آهنی ب دون اینکه جایی برای دید داشته باشه پوشیده شده بود
آب دهانم رو هنوز قورت نداده بودم که زره اش و طرفم گرفت، وا مگه بهش حمله کردم که
همچین میکنه!
در صدم ثانیه از وسط زره ده ها نیزه هایی به سمتم پرتاب کرد که سریع جاخالی دادم
اگه این سرعت رو نداشتم کارم تموم بود ولی هنوز پام به زمین نرسیده بود که دوباره به طرفم نیزه
پرتاب کرد
این بار به سمت خودش پریدم و پشتش سنگر گرفتم با لمس بدنش قدرتش رو کش رفتم، تنها راه
از ببن رفتن این غول آهنی ذوب شدن بود، توی گویی آتشی قرارش دادم و با پرتاب آبشاری از شعله
آتش ذوبش کردم
با ذوب شدن مرد آهنی در بعدی باز شد وارد سالن سوم شدم ، از تعجب چشام گرد شد واقعا زیبا
بود، زمین سالن از جنس شیشه بود و گل و گیاه های زیبا و خوش رنگ زیرش رو میشد دید دور تا
دور اتاق ستون های شیشه ای و زیبایی دیده میشد
به شمشیر توی دستم نگاه کردم، قطره ای خون از شمشیر چکید و روی سطح شیشه ای افتاد، انگار
این زیبایی همش تلسم بود چون اون قطر خون مثل اسید عمل کرد و شروع به نفوذ به عمق شیشه
کرد
اطرافش ترک های ریزی برداشت، نگام به زیر شیشه ها کشیده شد دیگه اثری از گل و گیاه نبود و
به جاش نیزه ها و شمشیرهای تیز که به حالت ایستاده قرار داشتند نمایان شد، شیشه زیر پام شروع
به لرزیدن کرد، سریع درون حباب آتشی قرار گرفتم که سطح شیشه ای زمین فرو ریخت
درب سالن بعدی بازشد
به کمک حباب آتشین به سمت در سالن حرکت کردمو از آن خارج شدم
آتشم را خاموش کردم و اطرافم را تماشا کردم روبرویم پلی بلند و مخروبه وجود داشت که به قصری
بزرگ می رسید و سمت راستم نیز قصری بزرگ و باشکوه بود، بین دوراهی گیر کردم
نمی دانستم که به کدام سمت بروم ولی در درونم چیزی مرا به سمت پله های مخروبه می کشاند
تصمیم نهایی را گرفتم و به سمت پل حرکت کردم
با گذاشتن اولین قدم بر روی پل مخروبه چوب های پوسیده زیر پایم شکست و به طرف انتهای دره
پرتاب شدم ولی با درست کردن حبابی از آتش دوباره خودم را به سمت باال کشاندنم و به سمت قصر
بزرگ حرکت کردم
با رسیدن به انتهای پل کنار پرتگاه ایستادم و با شگفتی به دور و برم نگاه کردم قلبم در سینه ام بی
تابی می کرد انگار که قرار است اتفاق بزرگی بیفتد
محو اطراف بودم که صدایش مرا به خودم آورد با شنیدن صدایش قلبم آرام گرفت و به سمت صدا
برگشتم
ـ باالخره آمدی منتظرت بودم؟
از سردی چشمانش به خود لرزیدم
دستانش را به کمر زد و با پوزخندی
گفت به استقبال مرگ آمدهای؟
مرا فراموش کرده بود اگر ذره
ً
دلم گرفت واقعا ای از عشق در قلبش مانده بود اینگونه با من سخن
می گفت
ولی من ناامید نشدم و خطاب به او گفتم
ـ اوتو را طلسم کرده و نیروهای شیطان ی وارد قلبت کرده تو هام را هم فراموش کرده ای؟ فراموش
کرده برای چه به اینجا آمده ایم؟
خواهش می کنم به خودت بیا
انگار به فکر فرو رفت چهره اش را پشیمان نشان داد ولی مصنوعی بودن پشیمانی اش را متوجه شدم
قلبم نمی خواست باور کندکه او دارد تو را فریب می دهد قدمی به سمتم برداشت دستانم را گرفت و
با چشمانی که هیچ عشقی در آن دیده نمی شد خیره به چشمانم با صدای آرامی گفت
ـ تو درست می گویی با دیدنت دوباره عشقت در قلبم جوانه زد آسا من تو را دوست دارم بدون تو
زندگی کردن برای من امکان پذیر نیست بیا باهم از اینجا برویم
لبخندی بر لب هایم نشست ـ ولی نیهاد ما یک مأموریت داریم باید اول آن را به اتمام برسانیم
لبخند مرموزی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد *"و بازوی مرا فشرد
به حالت قبل برگشته بود؟
ً
باورم نمیشد گیج بودم، آیا واقعا
با برخورد نفس های گرمش به صورتم ناخواسته چشمانم را بستم ولی ای کاش نمی بستم...
به جای بوسه ای از عشق تیزی و دردی در شکمم احساس کردم چشمانم را باز کردم و به دستان نیهاد
که نصف آن در شکمم فرو رفته بود نگاه کردم قطره ای اشک از چشمانم چکید فاصله را از بین بردم و
بوسه ای بر گونه اش زدم ـ خدانگهدار عشق من
خودم را از دستانش آزاد کردم و به عقب رفتم ولی زیر پایم چیزی حس نکردم و در دره تاریک که پر
از مواد مذاب بود سقوط کردم
با حیرت به جای خالی آسا نگاه کرد اشکهایش ، بوسه اش، غم درون چشمانش قلبش را فشرد
او برگشته بود ولی خیلی دیر دیگر آسایی وجود نداشت او با دستان خود همه وجودش را نابود کرده
بود دستی به صورتش کشید خیس اشک بود کی گریه کرده بود؟
زانوهایش شل شد و سر جایش نشست چه کار کرده بود؟
از جایش بلند شد و با قدم های شل و خسته خود را داخل قصر رساند و روی تخت انداخت.
چشمانش خیره به دستان خونیش بود.
تنها چیزی که از او برایش مانده بود، قطره های خونی بود که از دستانش می چکید.
در باز شد و طرطبه با خوشحالی وارد شد ـ آفرین پسر کارت عالی بود
نیهات سرجایش نشست و با چشمانی بی روح خیره طرطبه شد طرطبه از نگاه خالی از حس نیهاد
ترسید و ترجیح داد او را تنها بگذارد تا زمان او را مداوا کند...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
آگهی
#22
ادامه

سر ْخ بود درون گوی آتشین میان دریایی از
چشمانش را گشود و به اطراف نگاه کرد همه جا سرخ
مواد مذاب شناور بود دستی به شکمش کشید خبری از زخم یاد چیز دیگری نبود
پوزخندی بر لبانش نشست نیهاد نمی دانست که او نیز مانند طرطبه و خودش فقط با چاقو کشته
میشود
دستی روی کمرش کشید با لمس چاقو نفس راحتی کشید حباب را به طرف باال حرکت داد و بعداز
چند دقیقه به سطح مواد مذاب رسید تصمیمش را گرفته بود نیهاد را برای همیشه فراموش میکرد
چون جز بی رحمی چیزی در چشمانش ندید ولی هرگز او را نمی کشت، او بی گناه بود و دلیلی برای
کشتنش وجود نداشت
حاال که نیهاد فکر می کند آسا مرده بهترین فرصت را بدست آورده بود تا کارش را به اتمام برساند
گوی آتشین را تا لبه پرتگاه باال برد و همان جا نگه داشت نمی دانست چقدر خواب بوده! شاید چند
ساعت، شاید هم چند روز!
وقتی کسی را در اطراف ندید آرام باال پرید وبه طرف پشت قصر حرکت کرد به سمت پنجره ای که نور
از آن به بیرون می رسید رفت پشت پنجره ایستاد و به داخل اتاق نگاه کرد
تصویر نیهاد با زنی که دستش روی سینه نیهاد درحال بازی بود اشک را مهمان چشمانش کرد با
خودش گفت پس طرطبه این شکلی است
ولی نیهاد به زور جلوی خود را گرفته بود تا گردن طرطبه را خرد نکند درست بود که هنوز وجودش پر
از نیروی شیطانی بود ولی انگار با بوسه آسا همه عشقش برگشته بود مگر آدم بدها عاشق
نمی شوند؟! او نیز عاشق بود و از کارش پشیمان.
تعجب کرده بود آسا خیلی راحت تسلیم شد، شاید باور نداشت که نیهاد به او صدمه ای بزند چقدر از
او مطمئن بود،در دل اهی کشید
ولی خودش می دانست که خیلی خراب کرده است چطور فراموش کرده بود که چقدر دوستش دارد
طرطبه وقتی همراهی و میلی از طرف نیهاد ندید ناامیداز او جدا شد به طرف در رفت و به قصر خود
برگشت
آسا خود را نامرئی کرد و به دنبال طرطبه رفت اطراف قصر طرطبه را نگاهی انداخت نگهبانهای
زیادی داشت اگر به صورت نامرئی هم به طرفش می رفت متوجه میشد، از زیرکی طرطبه با خبر بود
فقط یک راه برایش باقی مانده بود و آن هم نقطه ضعف طرطبه بود لبخندی بر لبانش نشست
چشمانش را بست تا با شاران ارتباط برقرار کند شاران و ساواش در اتاقی زندانی شده بودند و راه
خروجی نداشتند
وقتی فهمید خطری تهدیدشان نمی کند نجات دادن آنها را به چند ساعت دیگر به تا خیر انداخت در
ذهنش نقش اش را مرور کرد...
به طرف قصر طرطبه حرکت کرد نگهبان ها با دیدن نیهاد کنار کشیدند و راه را برایش باز کردند
پوزخندی بر لبانش نشست با نزدیک شدنش به اتاق سلطنتی طرطبه نگهبانای مخصوصش را دید هر
کدام اندازه ی غولی جلوی در ایستاده بودند، آنها نیز کنار کشیدند و در را برایش باز کردند
طرطبه با ناز روی مبل لم داده بود و شراب مینوشید احتماالً جشن پیروزیاش بود به رویش
لبخندی زد چشمان طرطبه درخشید و به سمت نیهاد پرواز کرد
ـ باالخره آمدی عزیزم؟ میدانستم دلم را نمی شکنی
لبخند نیهاد پررنگ تر شد ـ مگر می شود دل بانویم را بشکنم!
طرطبه دیگر روی پایش بند نبود و از شدت خوشی نزدیک بود غش کند نیهاد را به آغوش کشید و
کنار خود روی مبل نشاند برایش شرابی ریخت اما نیهاد میوه ای برداشت و شروع به خوردن کرد بعد
از خوردن میوه از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت و بیرون را تماشا کرد، آتش و مواد مذاب تنها
چیزی بود که می دید
طرطبه از اینکه نیهاد مستقیم به چشمانش نگاه نمی کند ناراضی بود و سعی کرد بیشتر خودش را در
دلش جا کند خودش را به نیهاد که روبروی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد رسان د و به
دیوار تکیه داد و با لبخند دانهای انگور در دهانش گذاشت
نیهاد نگاه گذرایی به او کرد ولی باز خیره چشمانش نشد انگوری جلوی دهانش قرار گرفت، با لبخند
دهانش را باز کرد و انگور را خورد
روبروی طرطبه ایستاد و سرش را پایین انداخت یکی از دستانش را به دیوار پشت طرطبه تکیه داد
و سرش را به گردن طرطبه نزدیک کرد حواسش را به چشمان خمارش دوخت که آرام آرام بسته
میشد در یک حرکت سریع چاقو را از کمرش باز کرد و به سمت قلب به طرطبه نشانه گرفت
ولی قبل از این که چاقو وارد قلبش شود دستانش اسیر دستان طرطبه شد با تعجب به او نگاه کرد
طرطبه با پوزخندی چشمانش را گشود ـ خوب راهی را انتخاب کردی آسا، ولی یادت رفته که
نیروهای من منفی است و به راحتی موج مثبت را حس می کنم، نقشه ات نگرفت، درضمن من مثل
تو زود وانمی دهم
ً پشت بند حرفش قهقهه ای زد آسا فشار دستش را بیشتر کرد ولی زورشان برابر بود و راه خوبی
تقریبا
برای کشتن طرطبه نبود از او دور شد و به شکل واقعی خودش تغببر قیافه دادو گفت
ـ درهرصورت تو امشب می میری من دست خالی از اینجا بیرون نمی روم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
#23
حالا چرا چشاش سرخ بوده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ
#24
(23-05-2021، 18:08)سهَ‌ند نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حالا چرا چشاش سرخ بوده

نخوندی اولشو؟
برای این که از طرف ÷سر شیطان هام که توبه کرده بوده منتخب شده برای کشنت طرطبه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
#25
ببخشيد بخاطر تاخير ):

قدمی به عقب گذاشتم و به چشمانش زل زدم برق پیروزی در چشمانش درخشید
متعجب به او خیره شهههدم یعنی اینقدر به خودش مامئن بودکه می تواند مرا
شکست دهد؟
قدمی به سمتم برداشت قدمی به پهلو برداشتم کار مرا تقلید کرد مثل ببری درنده
خیره به هم بهصورت دایرهوار دور هم شروع به چرخش کردیم
چاقو در دست راستم بود یکی از شمشیرها را با دست چپم از کمرم بیرون کشیدم
به دستان خالی او خیره شدم و پوزخندی زدم
برخی از خباثت در چشمانش درخشید و دو شمشیر آتشین در دستانش ظاهر شد
ناله وار نداهش کردم
هنوز نمیدانستم چه قدرتهایی دارد ولی برگ برنده در دست راست من بود باید
شروع میکردم خودم را آتش زدم چاقو و شمشیر نیز شعله ور شدند
ابرویی باال انداخت و به طرفم خیز بردا شت ضربههای شم شیرش را دفع کردم و
قدمی عقب گذاشتم فکرم درگیر بود
چیزی میدانسههت که من از آن بیاطالع بودم او که اینقدر از من میترسههید چرا
حاال که روبرویش ایستادهام اینقدر خیالش آسوده است؟!!!
باید او را لمس کنم تا نمیتوانم فکرش را بلوانم چون چشهههمانش رازش را فاش
نمیکرد
اینبار من به سمتش پریدم که جاخالی داد و از او رد شدم قبل از اینکه سرش را
برگرداند غیب شدم
پایم را به کمرش کوبیدم که به زمین افتاد ولی سههریع برگشههت وقتی چیزی ندید
غیب شد بسرعت خودم را رویش انداختم و پیشانیاش را تصادفی لمس کردم از
حیلهاش باخبر شدم
ولی با فرورفتن شمشیرش در پهلویم از او جدا شدم برای ترمیم زخمم به چند ثانیه
زمان نیاز داشتم
با فهمیدن افکارش حسهههابی بهم ریلته بودم فکر میکردم با کشهههتنش این بازی
تمام میشهود ولی او دو نفر که دسهت راسهت و چپش بودند و قدرتهای زیادی
داشتند را برای انجام ماموریت به زمین فرستاده بود
و سه روز دیدر کارشان را شروع میکردند، زنده یا مرده بودن طرطبه خللی در این
ماموریت ایجاد نمیکرد ولی برای پیشدیری از چنین نقشههایی او باید میمرد
با احساس راحتی در پهلویم فهمیدم که زخمم ترمیم شده ولی چند ثانیهای بود که
خبری از طرطبه نبود دیدر میتوانستم با خیال راحت از شرش خالص شوم افکارم
را جمع کردم تا نقشهای بکشم ظاهر شدم و گفتم
-نامرئی شدن فایده ای ندارد بهتر است تو هم ظاهر شوی
در فا صله نزدیک به من ظاهر شد همان موقع در باز شد و دو ندهبان غول صفت
از در وارد شدند و خیره به ما نداه کردند طرطبه در حالی که به آنها نگاه مي كرد
قهقهه ای زد سپس سرش را به طرف من برگرداند ولی با دیدن من خنده اش بند
آمد
اینبار نوبت من بود که قهقهه بزنم خودم را شبیه طرطبه کرده بودم
ندهبان ندهبان ها هاج و واج ما را نداه میکردند تشههلیص اینکه کدام یک از ما
طرطبه ی واقعی ست کار سلتی بود
صدای طرطبه بلند شد ه برید جلو بدیریدش من سرورتآنم
خنده بلندی کردم ه دروغ میگوید من طرطبه ی واقعی هستم او را بدیرید
مثل دو دیوانه خنگ بهم نداهی کردند و دوباره به سهههمت ما نداهشهههان را تغییر
دادند
طرطبه دندانهایش را بهم سایید هههه شما هنوز نمیتوانید نیروهای متضاد اش را
حس کنید واقعًا که بی عرضه اید.
قدمهایشان را به سمت من تند کردند لبلندی بر لبهای طرطبه نشست
عصبی غریدم هههه احمقها معلوم است که واقعًا نفهم هستید اشتباهی میخواهید
سرتان را بکشید!
مردد شههدند و سههر جایشههان ایسههتادند قبل از اینکه طرطبه حرف دیدری بزند و
حقیقت برمال شود به سمتش دویدم و ضربهای به بازویش زدم
عقب رفت دوباره خودم را آتش زدم و با ضههربههای پیدرپی به سههمتش نشههانه
میگرفتم وقتی دید امانش نمیدهم که حرفی بزند بیلیال آن غول ها شهههد و
شروع به مبارزه کرد
خراشهایی که برمیدا شت خیلی سریع خوب می شد و برخالف من که که با نداه
نمیتوانسهههتم ذهنش را بلوانم با نداه کوتاهی به چشهههمانم
ذهنم را ميخواند و ضربه ام را دفع ميكرد
عصبی شدم ولی ناگهان حرفهایی هام در گوشم پیچید من نباید عصبی شوم ولی
باید طرطبه را عصبی کنم
نفس عمیقی کشیدم ه شنیدم عاشق شدی ولی از جانب یار هیچ مهری ندیدی حق
دارد تو خیلی زشتی
ابروهایش را درهم کشید عالی بود باید همین طور
پیش بروم ولی مثل اینکه بازهم ذهنم خواند چهرهاش به حالت عادی برگ شت و
پوز خندی زد
لعنتی یادم رفت نباید به چشمانش نداه کنم سرم را زیر انداختم فقط یک راه باقی
میماند باید ریسهک میکردم چاقو را محکم در دسهتانم گرفتم به سهمتش حرکت
کردم دستی که شمشیر در آن بود را باال بردم ولی برای اجرای نقشهام کمی مکث
کردم
بیدرنگ هر دو شمشیر را در شکمم فرو برد طوری که از بدنم رد شد
با زانو به زمین افتادم چشمانش برقی زد و روبرویم زانو زد و گفت
ه آسا هم به آخر خط رسید.....
درد طاقتفرسایی را تحمل میکردم احساس کردم واقعًا مرگم نزدیک شده
چهرهام ناامید و ترحم براندیز شده بود ولی این تنها موقعیت بود باید تمام تال شم
را میکردم
چهره مهربان آرسهام در ذهنم نقش بسهت برای دوباره دیدن او هم که شهده باید
موفق شوم با به یاد آوردن مهربانیهایش قلبم گرم شد
با تمام قدرتم چاقو را در د ستانم ف شردم و با یک حرکت سریع درون قلب طرطبه
که حاال مامئن بود من مردهام فرو بردم
به چشمان بیفروغ و وحشت زده اش نگاهي كردم و نيشخندي از پيروزي زدم^^
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
#26
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://uupload.ir/view/doktare_ba_chaman_sork_(1)_skps.pdf/

عزیزانم با این فایل نسخه کامل رمان دختری با چشمان سرخ را دانلود کنین
امیدارم خوشتون بیاد(:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
آگهی
#27
مصرف مواد مخدر عوارض شدیدی بر ذهن و جسم شما دارد عزیزان.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان