28-07-2021، 10:18
ببخشيد بخاطر تاخير ):
قدمی به عقب گذاشتم و به چشمانش زل زدم برق پیروزی در چشمانش درخشید
متعجب به او خیره شهههدم یعنی اینقدر به خودش مامئن بودکه می تواند مرا
شکست دهد؟
قدمی به سمتم برداشت قدمی به پهلو برداشتم کار مرا تقلید کرد مثل ببری درنده
خیره به هم بهصورت دایرهوار دور هم شروع به چرخش کردیم
چاقو در دست راستم بود یکی از شمشیرها را با دست چپم از کمرم بیرون کشیدم
به دستان خالی او خیره شدم و پوزخندی زدم
برخی از خباثت در چشمانش درخشید و دو شمشیر آتشین در دستانش ظاهر شد
ناله وار نداهش کردم
هنوز نمیدانستم چه قدرتهایی دارد ولی برگ برنده در دست راست من بود باید
شروع میکردم خودم را آتش زدم چاقو و شمشیر نیز شعله ور شدند
ابرویی باال انداخت و به طرفم خیز بردا شت ضربههای شم شیرش را دفع کردم و
قدمی عقب گذاشتم فکرم درگیر بود
چیزی میدانسههت که من از آن بیاطالع بودم او که اینقدر از من میترسههید چرا
حاال که روبرویش ایستادهام اینقدر خیالش آسوده است؟!!!
باید او را لمس کنم تا نمیتوانم فکرش را بلوانم چون چشهههمانش رازش را فاش
نمیکرد
اینبار من به سمتش پریدم که جاخالی داد و از او رد شدم قبل از اینکه سرش را
برگرداند غیب شدم
پایم را به کمرش کوبیدم که به زمین افتاد ولی سههریع برگشههت وقتی چیزی ندید
غیب شد بسرعت خودم را رویش انداختم و پیشانیاش را تصادفی لمس کردم از
حیلهاش باخبر شدم
ولی با فرورفتن شمشیرش در پهلویم از او جدا شدم برای ترمیم زخمم به چند ثانیه
زمان نیاز داشتم
با فهمیدن افکارش حسهههابی بهم ریلته بودم فکر میکردم با کشهههتنش این بازی
تمام میشهود ولی او دو نفر که دسهت راسهت و چپش بودند و قدرتهای زیادی
داشتند را برای انجام ماموریت به زمین فرستاده بود
و سه روز دیدر کارشان را شروع میکردند، زنده یا مرده بودن طرطبه خللی در این
ماموریت ایجاد نمیکرد ولی برای پیشدیری از چنین نقشههایی او باید میمرد
با احساس راحتی در پهلویم فهمیدم که زخمم ترمیم شده ولی چند ثانیهای بود که
خبری از طرطبه نبود دیدر میتوانستم با خیال راحت از شرش خالص شوم افکارم
را جمع کردم تا نقشهای بکشم ظاهر شدم و گفتم
-نامرئی شدن فایده ای ندارد بهتر است تو هم ظاهر شوی
در فا صله نزدیک به من ظاهر شد همان موقع در باز شد و دو ندهبان غول صفت
از در وارد شدند و خیره به ما نداه کردند طرطبه در حالی که به آنها نگاه مي كرد
قهقهه ای زد سپس سرش را به طرف من برگرداند ولی با دیدن من خنده اش بند
آمد
اینبار نوبت من بود که قهقهه بزنم خودم را شبیه طرطبه کرده بودم
ندهبان ندهبان ها هاج و واج ما را نداه میکردند تشههلیص اینکه کدام یک از ما
طرطبه ی واقعی ست کار سلتی بود
صدای طرطبه بلند شد ه برید جلو بدیریدش من سرورتآنم
خنده بلندی کردم ه دروغ میگوید من طرطبه ی واقعی هستم او را بدیرید
مثل دو دیوانه خنگ بهم نداهی کردند و دوباره به سهههمت ما نداهشهههان را تغییر
دادند
طرطبه دندانهایش را بهم سایید هههه شما هنوز نمیتوانید نیروهای متضاد اش را
حس کنید واقعًا که بی عرضه اید.
قدمهایشان را به سمت من تند کردند لبلندی بر لبهای طرطبه نشست
عصبی غریدم هههه احمقها معلوم است که واقعًا نفهم هستید اشتباهی میخواهید
سرتان را بکشید!
مردد شههدند و سههر جایشههان ایسههتادند قبل از اینکه طرطبه حرف دیدری بزند و
حقیقت برمال شود به سمتش دویدم و ضربهای به بازویش زدم
عقب رفت دوباره خودم را آتش زدم و با ضههربههای پیدرپی به سههمتش نشههانه
میگرفتم وقتی دید امانش نمیدهم که حرفی بزند بیلیال آن غول ها شهههد و
شروع به مبارزه کرد
خراشهایی که برمیدا شت خیلی سریع خوب می شد و برخالف من که که با نداه
نمیتوانسهههتم ذهنش را بلوانم با نداه کوتاهی به چشهههمانم
ذهنم را ميخواند و ضربه ام را دفع ميكرد
عصبی شدم ولی ناگهان حرفهایی هام در گوشم پیچید من نباید عصبی شوم ولی
باید طرطبه را عصبی کنم
نفس عمیقی کشیدم ه شنیدم عاشق شدی ولی از جانب یار هیچ مهری ندیدی حق
دارد تو خیلی زشتی
ابروهایش را درهم کشید عالی بود باید همین طور
پیش بروم ولی مثل اینکه بازهم ذهنم خواند چهرهاش به حالت عادی برگ شت و
پوز خندی زد
لعنتی یادم رفت نباید به چشمانش نداه کنم سرم را زیر انداختم فقط یک راه باقی
میماند باید ریسهک میکردم چاقو را محکم در دسهتانم گرفتم به سهمتش حرکت
کردم دستی که شمشیر در آن بود را باال بردم ولی برای اجرای نقشهام کمی مکث
کردم
بیدرنگ هر دو شمشیر را در شکمم فرو برد طوری که از بدنم رد شد
با زانو به زمین افتادم چشمانش برقی زد و روبرویم زانو زد و گفت
ه آسا هم به آخر خط رسید.....
درد طاقتفرسایی را تحمل میکردم احساس کردم واقعًا مرگم نزدیک شده
چهرهام ناامید و ترحم براندیز شده بود ولی این تنها موقعیت بود باید تمام تال شم
را میکردم
چهره مهربان آرسهام در ذهنم نقش بسهت برای دوباره دیدن او هم که شهده باید
موفق شوم با به یاد آوردن مهربانیهایش قلبم گرم شد
با تمام قدرتم چاقو را در د ستانم ف شردم و با یک حرکت سریع درون قلب طرطبه
که حاال مامئن بود من مردهام فرو بردم
به چشمان بیفروغ و وحشت زده اش نگاهي كردم و نيشخندي از پيروزي زدم^^
قدمی به عقب گذاشتم و به چشمانش زل زدم برق پیروزی در چشمانش درخشید
متعجب به او خیره شهههدم یعنی اینقدر به خودش مامئن بودکه می تواند مرا
شکست دهد؟
قدمی به سمتم برداشت قدمی به پهلو برداشتم کار مرا تقلید کرد مثل ببری درنده
خیره به هم بهصورت دایرهوار دور هم شروع به چرخش کردیم
چاقو در دست راستم بود یکی از شمشیرها را با دست چپم از کمرم بیرون کشیدم
به دستان خالی او خیره شدم و پوزخندی زدم
برخی از خباثت در چشمانش درخشید و دو شمشیر آتشین در دستانش ظاهر شد
ناله وار نداهش کردم
هنوز نمیدانستم چه قدرتهایی دارد ولی برگ برنده در دست راست من بود باید
شروع میکردم خودم را آتش زدم چاقو و شمشیر نیز شعله ور شدند
ابرویی باال انداخت و به طرفم خیز بردا شت ضربههای شم شیرش را دفع کردم و
قدمی عقب گذاشتم فکرم درگیر بود
چیزی میدانسههت که من از آن بیاطالع بودم او که اینقدر از من میترسههید چرا
حاال که روبرویش ایستادهام اینقدر خیالش آسوده است؟!!!
باید او را لمس کنم تا نمیتوانم فکرش را بلوانم چون چشهههمانش رازش را فاش
نمیکرد
اینبار من به سمتش پریدم که جاخالی داد و از او رد شدم قبل از اینکه سرش را
برگرداند غیب شدم
پایم را به کمرش کوبیدم که به زمین افتاد ولی سههریع برگشههت وقتی چیزی ندید
غیب شد بسرعت خودم را رویش انداختم و پیشانیاش را تصادفی لمس کردم از
حیلهاش باخبر شدم
ولی با فرورفتن شمشیرش در پهلویم از او جدا شدم برای ترمیم زخمم به چند ثانیه
زمان نیاز داشتم
با فهمیدن افکارش حسهههابی بهم ریلته بودم فکر میکردم با کشهههتنش این بازی
تمام میشهود ولی او دو نفر که دسهت راسهت و چپش بودند و قدرتهای زیادی
داشتند را برای انجام ماموریت به زمین فرستاده بود
و سه روز دیدر کارشان را شروع میکردند، زنده یا مرده بودن طرطبه خللی در این
ماموریت ایجاد نمیکرد ولی برای پیشدیری از چنین نقشههایی او باید میمرد
با احساس راحتی در پهلویم فهمیدم که زخمم ترمیم شده ولی چند ثانیهای بود که
خبری از طرطبه نبود دیدر میتوانستم با خیال راحت از شرش خالص شوم افکارم
را جمع کردم تا نقشهای بکشم ظاهر شدم و گفتم
-نامرئی شدن فایده ای ندارد بهتر است تو هم ظاهر شوی
در فا صله نزدیک به من ظاهر شد همان موقع در باز شد و دو ندهبان غول صفت
از در وارد شدند و خیره به ما نداه کردند طرطبه در حالی که به آنها نگاه مي كرد
قهقهه ای زد سپس سرش را به طرف من برگرداند ولی با دیدن من خنده اش بند
آمد
اینبار نوبت من بود که قهقهه بزنم خودم را شبیه طرطبه کرده بودم
ندهبان ندهبان ها هاج و واج ما را نداه میکردند تشههلیص اینکه کدام یک از ما
طرطبه ی واقعی ست کار سلتی بود
صدای طرطبه بلند شد ه برید جلو بدیریدش من سرورتآنم
خنده بلندی کردم ه دروغ میگوید من طرطبه ی واقعی هستم او را بدیرید
مثل دو دیوانه خنگ بهم نداهی کردند و دوباره به سهههمت ما نداهشهههان را تغییر
دادند
طرطبه دندانهایش را بهم سایید هههه شما هنوز نمیتوانید نیروهای متضاد اش را
حس کنید واقعًا که بی عرضه اید.
قدمهایشان را به سمت من تند کردند لبلندی بر لبهای طرطبه نشست
عصبی غریدم هههه احمقها معلوم است که واقعًا نفهم هستید اشتباهی میخواهید
سرتان را بکشید!
مردد شههدند و سههر جایشههان ایسههتادند قبل از اینکه طرطبه حرف دیدری بزند و
حقیقت برمال شود به سمتش دویدم و ضربهای به بازویش زدم
عقب رفت دوباره خودم را آتش زدم و با ضههربههای پیدرپی به سههمتش نشههانه
میگرفتم وقتی دید امانش نمیدهم که حرفی بزند بیلیال آن غول ها شهههد و
شروع به مبارزه کرد
خراشهایی که برمیدا شت خیلی سریع خوب می شد و برخالف من که که با نداه
نمیتوانسهههتم ذهنش را بلوانم با نداه کوتاهی به چشهههمانم
ذهنم را ميخواند و ضربه ام را دفع ميكرد
عصبی شدم ولی ناگهان حرفهایی هام در گوشم پیچید من نباید عصبی شوم ولی
باید طرطبه را عصبی کنم
نفس عمیقی کشیدم ه شنیدم عاشق شدی ولی از جانب یار هیچ مهری ندیدی حق
دارد تو خیلی زشتی
ابروهایش را درهم کشید عالی بود باید همین طور
پیش بروم ولی مثل اینکه بازهم ذهنم خواند چهرهاش به حالت عادی برگ شت و
پوز خندی زد
لعنتی یادم رفت نباید به چشمانش نداه کنم سرم را زیر انداختم فقط یک راه باقی
میماند باید ریسهک میکردم چاقو را محکم در دسهتانم گرفتم به سهمتش حرکت
کردم دستی که شمشیر در آن بود را باال بردم ولی برای اجرای نقشهام کمی مکث
کردم
بیدرنگ هر دو شمشیر را در شکمم فرو برد طوری که از بدنم رد شد
با زانو به زمین افتادم چشمانش برقی زد و روبرویم زانو زد و گفت
ه آسا هم به آخر خط رسید.....
درد طاقتفرسایی را تحمل میکردم احساس کردم واقعًا مرگم نزدیک شده
چهرهام ناامید و ترحم براندیز شده بود ولی این تنها موقعیت بود باید تمام تال شم
را میکردم
چهره مهربان آرسهام در ذهنم نقش بسهت برای دوباره دیدن او هم که شهده باید
موفق شوم با به یاد آوردن مهربانیهایش قلبم گرم شد
با تمام قدرتم چاقو را در د ستانم ف شردم و با یک حرکت سریع درون قلب طرطبه
که حاال مامئن بود من مردهام فرو بردم
به چشمان بیفروغ و وحشت زده اش نگاهي كردم و نيشخندي از پيروزي زدم^^