امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعار زیبا و عاشقانه احمدرضا احمدی

#1
اشعار زیبا و عاشقانه احمدرضا احمدی 1



احمدرضا احمدی متولد ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان شاعر، نمایشنامه‌نویس و نقاش ایرانی می باشد، آشنایی عمیق وی با ادبیات کهن ایران و شعر نیما باعث شد تا حرکتی کاملاً متفاوت را در شعر معاصر آغاز کند وی زمانی که 20 سال داشت به‌طور جدی به سرودن شعر پرداخت. احمدرضا احمدی بنیان‌گذار سبک موج نو در دهه ۱۳۴۰، در شعر معاصر ایران است.


تمام دست تو روز است

و چهره‌ات گرما

نه سکوت دعوت می‌کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ…



از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف‌ها را بخوانیم

که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.



بمان:

که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله‌یی که در قصه‌ها

عتیقه شده است

روبروی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد.


اشعار زیبا و عاشقانه احمدرضا احمدی 1


شب بدون تو چگونه تمام ميشود ؟

شب

بدون تو

چگونه تمام ميشود ؟

شاخه هاي شکسته ي

گل هاي نرگس را

در ليوان آب

گذاشتم



بدون تو

در مهتاب

شمشادهاي سبز

از رنگ آبي مهتاب

آبي رنگ شده بودند



ما براي عابران

از عقايد گذشته

مي گفتيم



در همان زيرزمين نمور

که زندگي مي کردم

به تو

گفتم :

دست هايت را

براي من

بگذار و برو



من مي توانم

بدون تو

با سايه هاي

دستهاي تو

روي ديوار

زندگي کنم



کودکان

با لپ هاي قرمز

در باران

به دنبال توپ سفيد

مي دوند

کاش

تو بودي

که در باران

به اين کودکان

بوسه و عيدي

ميدادي

شاعر : احمدرضا احمدي


قلب تو هوا را گرم كرد

در هوای گرم

عشق ما تعارف پنير بود و

قناعت به نگاه در چاه آب

مردم كه در گرما

از باران آمدند

گفتی از اتاق بروند

چراغ بگذارند

من تو را دوست دارم

ای تو

ای تو عادل

تو عادلانه غزل را

در خواب

در ظرف‌های شكسته

تنها نمی‌گذاری

در اطراف انفجا

یک شاخه له‌شده‌ی انگور است

قضاوت فقط از توست

شاخه‌ی ابريشم را از چهره‌ات برمی‌دارم

گفتم از توست

گفتي: نه بادآورده است

هنگام كه در طنز خاكستری زمستان

زمين را تازيانه مي‌زدی

خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت



اشعار زیبا و عاشقانه احمدرضا احمدی 1


صدای تو را

از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی

صورتت را نمی دیدم

به شیشه های مه آلود نگاه کردم

بخار شیشه ها آب شده بود

شفاف بودند ، اما تو نبودی

صدای تو را از دور می شنیدم


تو در باران راه می رفتی

تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی

از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد

سرد بود

به خانه آمدم

پشت پنجره تا صبح باران می بارید




اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم

تو گوش کن

که چگونه از دل‌ها پرده بر می‌دارم

بگو: بنفشه

بگو: پرده‌ها

بگو: دل

امّا من در کنار در

در انتظار تو

در حُزن ایستاده‌ام

عجب نیست: مخمورم

سلامم را بر زبان دارم

عابران خبر از مرگ من دارند

جامه‌های عابران را برای زمستان

افروختم

صورتشان را

با عطیه‌های بهاری پوشاندم

در خانه‌ها ستم می‌شد

من خبر داشتم

همیشه از آن غمناک بودم

که در جاده‌ای مرطوب

گُم شوم.

درخت بر خانه‌ی ما سایه گسترد

ما آن‌ها را از پنجره دیدیم

شایسته بودند

که پنجره برای آن‌ها گشوده شود

همه مژده دادند

همه سلام کردند

صدای آن‌ها را شنیدم

بر کف خیابان بودند

پس پایدار

غزل‌ها را خواندم

بیم از مرگ بود

غزل‌ها زیبا بود.


اشعار زیبا و عاشقانه احمدرضا احمدی 1


آیا من وعده‌های آنان را

فراموش کرده بودم

که به من گفته بودند:

باغ را آب بده

همه‌ی گیلاس‌ها برای تو باشد

سینه‌ام را برای آنان گشودم

قلبم را شناختند

پیرهن را رها کرده بودم

آیا تو آنان را می‌شناختی؟

دشوار بود

که آنان را از بام بشناسم

باور کنید

سوگند به بام

سوگند به باور

ولی باور کنید من آن‌ها را از بام

ندیده بودم

پس چه دشواری بود

آنان تا غروب

در خیابان ماندند

سوگند به خیابان.

بزودی از پله‌های بام پایین

می‌آیم

به خیابان می‌آیم

باز آواز می‌خوانم

مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟







پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان