#داستان_خیانت
کشیش یک کلیسا بعد از مدتی میبیند کسانی که برای اعتراف به گناهانشان نزد او میآیند، معمولاً خجالت میکشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکند که از این به بعد هر کس میخواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحتتر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم.
از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود.
کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!

کشیش یک کلیسا بعد از مدتی میبیند کسانی که برای اعتراف به گناهانشان نزد او میآیند، معمولاً خجالت میکشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکند که از این به بعد هر کس میخواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحتتر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم.
از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود.
کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!