امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بينـــــوايان...اثر ويكتور هوگو

#1
به نام خدا

درباره کتاب بینوایان
رمان بینوایان با داستان پر فراز و نشیب خود تاکنون دست مایه خلق آثار متعدد از جمله فیلم، کارتون و سریال های مختلف شده است.

هوگو از همان ابتدا قصد داشت رمانی در سطح بین المللی بنویسد که نظر مردم سراسر دنیا را به خود جلب کند، او برای ناشر ایتالیایی اش نوشت: “نمی دانم این کتاب توسط همه مردم جهان خوانده خواهد شد یا خیر، اما برای همه مردم جهان نوشته شده است. هر جا که مردانی که در جهل یا نا امیدی به سر می برند، هر جا زنان برای تامین نان شب مجبور به انجام هر کاری می شوند و هر کجا کودکانی به دنبال کتابی برای یادگیری باشند بینوایان در می زند و می گوید که باز کن، من برای تو این جا هستم!”

این کتاب اگرچه خیلی زود به فروش فوق العاده ای دست یافت اما با انتقادات متعددی نیز مواجه شد، به عنوان مثال برخی داستان آن را بی فایده و بی مزه دانستند و گروهی نیز به دلیل تحریکات سیاسی، احساساتی بودن و وقایع غیر واقعی از آن انتقاد کردند که صد البته هیچ یک نتوانست از محبوبیت بینوایان در سطح جهان بکاهد.

خلاصه ای از کتاب بینوایان
دوران محکومیت 19 ساله ژان والژان، که به دلیل سرقت تنها یک قرص نان و البته چندین بار اقدام به فرار افزایش یافته بود، سرانجام به پایان می رسد و او از زندان آزاد می شود.

والژان پس از آزادی به دنبال غذا و سر پناه این در و آن در می زند اما هر بار، وقتی مردم متوجه می شوند مدتی در زندان بوده به او پشت می کنند تا این که با اسقف مهربانی آشنا می شود.

اسقف به او جا و غذا می دهد اما والژان ظروف نقره ای اش را می دزد و در نهایت به جرم دزدی دوباره دستگیر می شود اما اسقف می گوید خودش آن ها را به والژان هدیه داده است و او را نجات می دهد.

ژان والژان تحت تاثیر مهربانی اسقف تصمیم می گیرد به مرد درستکاری تبدیل شود، او با نام مستعار مادلین به زندگی خود ادامه می دهد و مدت ها بعد به دلیل تلاش هایی که برای رونق شهر محل زندگی اش انجام می دهد به سمت شهردار منصوب می شود.

در این بین بازرس ژاور به گذشته والژان مشکوک می شود و همین باعث می شود تا سال های سال به دنبال دستگیری اش باشد.

فانتین، زن جوانی که به دنبال عشقی بی سرانجام باردار شده و عشقش او را ترک کرده است دختری به دنیا می آورد و نامش را کوزت می گذارد. او برای گذران زندگی باید کار کند اما از آن جا که مردم به زن مجرد با یک کودک نگاه خوبی ندارند مجبور می شود کوزت را به دست خانواده تناردیه بسپارد تا از او مراقبت کنند و هر ماه پولی برای آن ها ارسال کند.

فانتین زندگی سختی می گذراند و خانواده تناردیه پول بیشتری از او طلب می کنند در حالی که زندگی را برای کوزت بسیار سخت و طاقت فرسا کرده اند.

یک شب فانتین در مقابل مردی که او را به تمسخر گرفته بود از خود دفاع می کند و توسط ژاور دستگیر می شود اما والژان که شاهد این ماجرا است از او حمایت می کند.

والژان از فانتین ضعیف و بیمار مراقبت می کند و قول می دهد دخترش را نزدش بیاورد اما طی اتفاقاتی هویت واقعی او برملا می شود و به دنبال آن فانتین بدون آن که بتواند دخترش را برای آخرین بار ببیند از دنیا می رود.

والژان دستگیر و راهی زندان می شود اما چند سال بعد از زندان فرار کرده و به سراغ خانواده تناردیه می رود. او وقتی می فهمد کوزت طی این سال ها چقدر سختی کشیده با پرداخت مبلغی کوزت را از خانواده تناردیه تحویل می گیرد.

والژان و کوزت در پاریس ساکن می شوند اما مدتی بعد ژاور محل زندگی آن ها را پیدا کرده و والژان دوباره مجبور به فرار می شود. آن ها سرانجام در یک صومعه ساکن شده، کوزت به مدرسه می رود و والژان به عنوان باغبان مشغول به کار می شود.

ماریوس پون مرسی مرد جوانی است که به دلیل فوت مادرش و اختلافاتی که از گذشته میان خانواده مادری و پدرش که از دلاوران جنگ بوده پیش آمده است نزد پدربزرگ ثروتمندش زندگی می کند، پدربزرگ ماریوس از انقلابی ها متنفر است اما ماریوس نیز عقاید انقلابی پدرش را در ذهن دارد.

ماریوس بعد از شنیدن خبر مرگ پدرش که سال ها به نا حق از فرزندش دور بوده و به دلیل اختلاف با پدربزرگش از او جدا شده و به عنوان یک دانشجوی حقوق فقیر به زندگی اش ادامه می دهد.

چند سال بعد او به طور اتفاقی و برای اولین بار کوزت و والژان را در پارک می بیند و عاشق این دختر می شود اما والژان که نگران این مسئله است به همراه دخترش از صومعه نقل مکان کرده و چندین بار محل سکونت خود را تغییر می دهد.

ماریوس از دوری کوزت افسرده می شود اما دست سرنوشت دوباره آن ها را در مسیر زندگی هم قرار می دهد، زمانی که والژان و کوزت برای کمک به همسایگان فقیر ماریوس به آن جا آمده اند ماریوس از دور آن ها را می بیند، یکی از همسایگان او خانواده تناردیه هستند که بعد از دست دادن مسافرخانه خود با نام مستعار به پاریس آمده اند.

ماریوس متوجه می شود تناردیه قصد دارد سوء استفاده و دزدی از والژان را دارد و این مسئله را به پلیس اطلاع می دهد، رئیس پلیس ژاور به موقع خانواده تناردیه را دستگیر می کند اما قبل از آن که بتواند والژان را شناسایی کند او می گریزد.

مدتی بعد ماریوس نشانی محل زندگی کوزت را پیدا کرده و با کوزت درباره عشقی که در سینه دارد صحبت می کند، آن ها قصد ازدواج دارند اما والژان به دلیل مسائلی که زندگی اش را تهدید می کند تصمیم می گیرد به همراه کوزت به انگلستان برود.

در این بین ماریوس نزد پدربزرگش می رود تا از او اجازه ازدواج بگیرد اما این دیدار نتیجه خوبی به دنبال ندارد و وقتی ماریوس برای دیدن کوزت بر می گردد متوجه می شود آن ها از محل نقل مکان کرده اند.

کوزت آدرس خانه جدید را برای ماریوس می فرستد، این نامه درست در شرایط آشفته انقلابیون و زمانی که ماریوس توسط دشمنان محاصره شده به دستش می رسد. او در نامه ای از کوزت خداحافظی کرده و نامه را از طریق یکی از همراهانش برای کوزت می فرستد.

والژان نامه را دریافت می کند و برای کمک به ماریوس به محل درگیری می شتابد.

در ادامه داستان می خوانیم که ژان والژان بعد از نجات دشمن دیرینه اش یعنی ژاور که به جرم جاسوسی دستگیر شده، ماریوس زخمی و بیهوش را از طریق راه فاضلاب از مهلکه خارج می کند.

ژان والژان و ژاور در آن سوی فاضلاب با هم روبرو می شوند و والژان از ژاور می خواهد بعد از نجات ماریوس او را دستگیر کند.

ماریوس به منزل پدربزرگش منتقل می شود و نجات پیدا می کند، ژاور که بین دستگیر کردن والژان و رها کردن او دچار تردید شده خودکشی می کند و پدبزرگ ماریوس با ازدواج او و کوزت موافقت می کند.

ماریوس بعد از ازدواج از گذشته ژان والژان مطلع می شود و سعی می کند خودش و کوزت را از او دور نگه دارد تا این که والژان در بستر بیماری می افتد و ماریوس طی جریاناتی متوجه می شود این والژان بوده که در صحنه شورش و جنگ جانش را نجات داده است.

او و کوزت به دیدن والژان بیمار می روند تا آخرین لحظات زندگی اش را در کنارش بگذراند.

جملات زیبای کتاب
حتی تاریک ترین شب نیز تمام می شود و خورشید طلوع خواهد کرد.
دوست داشتن شخص دیگر مانند دیدن چهره خداوند است.
شنیده نشدن دلیلی برای سکوت نیست.
خنده، آفتاب است که زمستان را از صورت انسان فراری می دهد.
کسانی که اشک نمی ریزند هرگز نمی بینند.
قول بده زمانی که از دنیا رفتم بوسه ای روی پیشانی ام بزنی، من آن را احساس خواهم کرد.
از من می پرسی چه چیزی من را مجبور به سخن گفتن می کند؟ یک چیز عجیب، وجدان من!
هیچ چیز مانند رویای ساختن آینده نیست.

درباره نویسنده کتاب
ویکتور هوگو نویسنده مشهور فرانسوی و خالق آثار برتر ادبیات جهان از جمله بینوایان، گوژپشت نتردام و مردی که می خندد می باشد که در بسیاری از آثارش می توان رد پای باورها و دیدگاه های سیاسی و اجتماعی را دنبال کرد.

جالب است بدانید این نویسنده در زادگاهش، فرانسه، بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده است تا نویسنده.

کتاب بینوایان تاکنون به زبان های مختلف از جمله فارسی ترجمه شده است، از جمله مترجم های ایرانی بینوایان می توان به حسینقلی مستعان و محسن سلیمانی اشاره کرد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان