امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سه به علاوه یک

#1
Clocket 
به نام خدایی که در این نزدیکیست....


رمان سه به علاوه یک (1+3)



نویسنده(M.i)Angry Writer



سخن نویسنده:نکته:هرگونه اسم ها و اتفاقات این رمان زاده تخیلات بنده است و هرگونه تشابه اسمی صرفا اتفاقی می باشد .(خواندن این رمان برای افراد 16_ توصیه نمی شود)



ژانر:عاشقانه،پلیسی-جنایی ،اجتماعی، طنز



خلاصه:رمان درمورد هشت پلیس جوان و با استعداد به نام های *آرسین(پسر آریایی-ایرانی).آرتین(نام هفتمین پادشاه ماد-ایرانی).آرمین(آرامش،آسودگی-ایرانی). الوند(توانا و تیزپا-ایرانی).آلما(سیب جنگلی -ترکی).مهدیه(عروس یا هدیه داده شده-عربی).حیفا (بندری در فلسطین-عربی). باستیان(بردبار و شکیبا- ایرانی)*است که ماموریتی را شروع میکنند تا به هدف هایشان برسند . در این بین اتفاقاتی پیش بینی نشده می افتد و گذشته هایی رو میشود که طعم تلخ جدایی را به زوج های عاشق می چشانند.آیا پایان این فراق های دردناک رسدن است؟یا هر کدام میسوزند در گوشه ای از این زمین خاکی به یاد عشق پیشین خود؟.......برای فهمیدن ماجرا، رمان من رو دنبال کنید.&___&



مقدمه:



دست بند هایی که از کمربند های مخصوص آویزان اند و با هر بار دویدن صدای خوش جیرینگ جیرینگشان حس امنیت می دهد به مردمان کشورم .



ماشین ها و نقاب های پارچه ای مشکی نوپو و ذوق و نگرانی مردم و خبرنگارانی که اطرافمان فیلمبرداری میکنند و رعب و وحشت برای انان که پا روی حریم امنیت کشورم نهاده اند و سعی در سلب ارامش مردمانم دارند...



کلت ها و کلاشینکف ها و اسلحه های مهارتی تک تیراندازان که نشانه گرفته شده .سپرهای بزرگ و گروه هایی که برای پیشروی پشتشان قرار گرفته اند...



کواد کوپتر هایی که توسط ماهر ترین همکاران کنترل میشوند و صدای جیغ لاستیک های چندین موتور و ماشین...



ردیاب ها و صداها و تصویر هایی که در اتاق مانیتورینگ سیار ثانیه به ثانیه چک می شوند...



و ماموریتی که اغاز میشود...







#پارت _1



الوند+



کلتمو بالا میگیرم و با سرش یه ضربه آروم به کتف رضا میزنم که حواسشو به موقعیت جمع کنه



متوجه اشاره ام که میشه سرشو آروم به نشونه فهمیدن تکون میده و ضربه محکمی به گردن بادیگارد بدبخت میزنه



دستمو محکم میکشم به صورتم و آروم و با حرص میگم:احمقققققققققققققققققق گفتم بیهوشش کن نه این که گردنشو بشکنی.



نیششو باز میکنه و بادیگارد بعدی رو ملایم تر بیهوش میکنه



سرمو از روی تاسف تکون میدم و با یه جهش از نرده ها بالا میرم که دختر ریزنقشی که احتمالا از همکاران جدید بود رو میبینم که یه پاشو تو هوا برد محکم زد جای حساس یکی از مجرمین که سعی داشت بی صدا اونو گروگان بگیره و فرار کنه



نا خوداگاه اونجام درد گرفت و همزمان نیشم به طور خودکار باز شد. بعد از خم شدن مرد، دخترک با آرنج دست مخالف ضربه ای کاری به بین دو کتف مجرم زد که با سر روی زمین فرود اومد و بیهوش شد .نزدیک رفتم و با تحسین دستبند به دست مجرم زدم و به سرباز ها اشاره کردم انتقالش بدن توی ون.



انقدر که از حرکت همکارم که این دختر باشه کیفور شدم که برای کم نیاوردن به قول آرتین دو سه تا رو نفله کردم و بدون بیهوش کردنشون ردیفی دستبند به دست به سمت ون کشیدمشون



که همزمان ارسین و ارمین و ارتین با گروگان ها به همراه دخترک شجاع به سمت مینی بوس اداره رفتن تاراهنماییشون کنن و بعد از کارای معمول اداری مرخص.



با نیش باز اون سه نفر رو تحویل ون دادم و پریدم توی مینی بوس و کنار ارمین جا گرفتم



اروم در گوشش با نیش باز گفتم:ارمین...ارمین ... اون دختره کیه پشت نشسته.



با لحن جدی برگشت سمتم و اروم گفت :هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس شوهر داره



قشنگ با این جمله اش خالی شدن بادمو حس کردم و دیگه تا رسیدن به اداره دست به سینه و با اخم ساکت نشستم سرجام



کم چیزی که نبود ، شکست عشقی خورده بودم بلاخره .....



با صدای انفجار بالا پریدم و نگران به اطراف چشم دوختم که......

به نام خدایی که در این نزدیکیست...

#پارت 2

باستیان+(17آذر ماه سال 1397)

همزمان با پیچیدن صدای خوش اذان توی محوطه خوابگاه چشمام رو باز میکنم . مثل همیشه هر دو پامو باز کردم و یکی رو به تخت بالاییم که تخت فاطمه و اون یکی رو به تخت بغلیم که تخت مریم و ستاره بود کوبوندم و اونا هم مثل همیشه بعد از کلی کش اومدن بیدار شدن و با هم به سمت نماز خونه محوطه حرکت کردیم.

بعد از دوسال پیاپی کار کردن به عنوان استاد بلاخره امروز مدرک هامون رو میگرفتیم و هرکی پی کار خودش میرفت.

خمیازه بلند بالایی کشیدم و قامت بستم به نماز

آرامشی غیر قابل توصیف وجودمو پر کرده بود. سلام نماز رو دادم و بعد از تعقیبات نماز بدون توجه به بچه ها به سمت خوابگاه برگشتم و با برداشتن کوله‌پشتی و چادرم و عوض کردن لباس های شخصی با لباس های نظامیم از محوطه دانشکده افسری زدم بیرون . دخترک تازه وارد سرکار دم در احترام نظامی ای داد و راه رو باز کرد.

کار های روز جدید رو توی ذهنم برنامه ریزی کردم و طبق برنامه فرمون ماشین رو به سمت آش فروشی چرخوندم.

پوزخندی توی آینه بغل ماشین به خودم زدم برای خرید آش و نان سنگک از ماشین پیاده شدم. بعد از کلی انتظار خرید هامو گرفتم و توی ماشین گذاشتم.

از اموزش دادن خسته شده بودم‌ ‌؛ تصمیم داشتم ماموریت جدید بگیرم و ارتقاء درجه پیدا کنم. گوشه ای پارک کردم و به سمت فضای سبز نزدیک حرم قدم برداشتم. با دیدن بچه های کار راهم رو به سمتشون کج کردم تا یکی از ظرف های اش رو بهشون بدم، نون ها رو به دستشون دادم و با برداشتن یه تیکه از نون خودم بقیشو به اونا دادم تا بخورن.

هه بلاخره یه روز خودمم از اینا بودم.

دستی به صورتم میکشم و ظرف خالی از آشی که خوردمو توی سطل میندازم و راهمو به سمت حرم امام رضا کج میکنم. وارد اتاق خادم ها میشم و با دست دادن به بچه ها شیفتمون رو عوض میکنیم. امروز رو مرخصی گرفته بودم تا یه سر بیام اینجا با امام رضا درد و دل کنم.

از زهرا میخوام که چند دقیقه به جام بمونه تا یه سر برم زیارت و برگردم.

اذن دخول رو با بغض خوندم و وارد صحن شدم با دیدن گنبد طلایی رنگ حرم،بغضم شکست و اشکام راه افتاد.

یه گوشه رو به روی ضریح زانو زدم و تو دلم شروع کردم به حرف زدن با آقا : سلام اقا منو یادت هست؟ من همون باستیانم که از گوشه کنار خیابون به اینجا رسوندیش. همونی که غیرتت اجازه نداد طعمه گرگای جامعه بشه. امروز اومدم برای خدا حافظی. من که مامان بابا نداشتم اقا. اومدم دعای خیر برام کنی.

اهی میکشم و میگم : یادته؟ هشت سالم بود اومدم اینجا. لبخند تلخی میزنم و با بیشتر شدن شدت اشکام ادامه میدم: تازه معنی غیرتو یاد گرفته یودم. از کتک هایی که محمود بهم میزد فرار کرده بودم. اومدم گفتم اقا غیرتت اجازه میده یه دختر یتیم بی پدر و مادرِ تنها کتک بخوره؟ الحق غیرتت اجازه نمیداد اقا هنوز از حرم دور نشده بودم که پلیسا با وسایلم گرفتنم و بردنم و بعد گوش دادن حرفام گذاشتنم خانه رشد حضرت معصومه

خیلی مردی اقا. هق هقم شدت گرفت و بلند شدم با گذاشتن دستم رو سینه ام خم شدم و اشکامو پاک کردمو خم شدم و با احترام از ضریح دور شدم و زمزمه کردم: آقا مثل همیشه هوامو داشته باش
مخصوصا توی این راه جدیدی که دارم پامو میزارم.
اهی میکشم و وارد صحن میشم
با رسیدن به حوض بزرگ حرم یه ذره اب به صورتم میزنم و با پره چادرم نم صورتمو میگیرم و به سمت اتاقک خادمین حرکت میکنم.....

با زهرا خدا حافظی میکنم و اونم بعد از صحبت های معمول و دادن گزارشش میره.

منم میرم روی صندلی خودم میشینم وشروع به گشتن زائرین میکنم....

با دیدن دختر کوچولوی بامزه ای که به سمتم میومد و با یه دست دست مامانشو محکم گرفته بود و با دست دیگه چادرشو محکم دور گلوش نگه داشته بود که باعث بیرون افتادن لپ های بامزه ی سرخ و سفیدش شده بود . دستامو باز کردم بهش اشاره کردم بیاد سمتم که با اجازه از مامانش اروم به سمتم قدم برداشت.

در حالی که میگشتمش اروم توی گوشش گفتم چند سالته خانوم کوچولو؟

لبخند قشنگی زد که دندونای مثل مرواریدش از بین لب های کوچولوی اناری رنگش بیرون ریخت و همزمان دستشو بالا اورد و با نشون دادن سه تا از انگشتاش گفت :دو سالمه.

لبخندی زدم و انگشتاشو بوسدم وشکلاتی به دستش دادم تا کنارم به ایسته تا مامانشو بازرسی کنم.

مامانش هم بعد از تموم شدن کارم دستشو گرفت که صداش زدم
:خانوم کوچولو یه لحظه بیا عزیزم.

دخترک اومد کنارم وایستاد و گفت: جانم خاله

تو گوشش گفتم: اسمتو نگفتی بهم

لبخندی زد و گفت :معصومه

سرشو بوسیدم و تو گوشش گفتم اسم منم باستیانه رفتی زیارت به امام رضا بگو خاله باستیان چشمش به دعای شماست

سرشو بامزه تکون داد و لپمو بوسید و بدو بدو از دیدم دور شد....

مهدیه +

دستی به لباس نظامی ام میکشم و صافش میکنم

با صدای سردار دوباره روی صندلیم میشینم که فرم رو رو به روم میزاره و ازم میخواد امضاش کنم.

فرم رو امضا میکنم و با احترام نظامی به سمت در میرم که صدام میکنه و بلیطم رو بهم میده و تاکید میکنه فقط دو روز برای خداحافظی وقت دارم.

سرمو تکون میدم با خدا حافظی مجدد از اداره خارج میشم......
ذهنم پر میکشه به شش سال پیش و لبخند تلخی روی لبام میشینه
زندگی سخت بود، خیلی سخت. دختری بودم که از وقتی یادش میومد تو عذاب بود. وقتی چشم باز کرد و اون اتفاق وحشتناک از اون کل ارزو هاشو گرفته بود و فقط داشت تو اتشی که از ارزو هایش برخواسته بود میسوخت و کسی دست نجات که دراز نمی کرد هیچ، بیشتر مواد سوختنی میریختند رویش. پوزخندی رو به خانه به اصتلاح پدر و مادرم میزنم و در ساختمان رو به رویش را باز میکنم. اینجا خانه من بود به ظاهر نزدیک خانواده ام و در باطن هزاران مایل دورتر از ان.
ماگ ابی رنگم را پر از شیر میکنم و رو به روی پنجره می ایستم.
پودر کاکائو را در ماگ حل میکنم و گوشه ی پنجره میگذارمش به انتظار سرد شدن.
از پله های مارپیچی پایین می ایم و به سمت اتاق مشکی رنگم قدم میگذارم. اتاقی پر از زندگی. خنده دار بود ولی زندگی من فقط با رنگ مشکی گره خورده بود. به عکس هایم با ژست های نظامی لبخندی میزنم و لباس های نظامی ام را با شلوار گشاد سفید رنگ و تاپ نیم تنه مشکی رنگ عوض میکنم و بعد از شانه کردن موهای فر و بلندم به قصد خوردن شیر کاکائوی خوش طعمم از پله ها با ناز بالا میروم.
لیوان را با ذوق در دستانم میگیرم و روپوش صدفی حریرم را رویم می اندازم و کلاهش را روی موهایم رها میکنم و با قر و فر فراوان روی صندلی بزرگ تاب مانند پشت بام پارک مانند خانه ام می نشینم و زل میزنم به خانه رو به رویم. خیلی وقت بود که دیگر بدون حسرت نگاهشان میکردم. راهمان خیلی وقت بود جدا بود به لطف پدری که پدر نبود.
به محتوای ماگ نگاه میکنم و با دیدن سوسک سیاه رنگ و چندش درونش بدون هیچ رحمی ماگ را از ارتفاع پنج طبقه به سمت پایین پرتاب میکنم که دقیقا درون سطل بزرگ زباله متعلق به شهرداری فرود می آید.
با صدای بلندش همه چشم های اطراف به سمت سطل میچرخند و سر مادرم هم از پنجره سطل را تماشا میکند. سپیدی موهایش به لطف رنگ ها قابل دیدن نبود با حسرت نگاه میکنم به....
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
آگهی
#2
به نام خدایی که در این نزدیکیست...



#پارت3

حیفا _2 دی ماه سال1397
با بهت به بابا زل میزنم و با کج کردن قیافم و سعی در لوس شدن پامو به زمین میکوبم و انگشتامو توی هم میپیچونم و مثل دخترای جلف میگم :ددی ژونَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از این حرکت جلف همزمان با بابا ادای عوق زدن رو در میارم که باعث میشه با هم بزنیم زیر خنده
یا صدایی که هنوز ته مایه های خنده داشت میگه :کافیه سرگرد عباسی.
جدی ادامه میده : همین که گفتم شما تنها گزینه مونث انتقالی تهران به این ماموریت هستید.
اخم هامو توی هم فرو میبرم و جدی و با احترام نظامی میگم :ببخشید سردار اما درخواستتون رو رد میکنم. گزینه های بهتری هم برای این ماموریت هست.
لب پایینشو پشت دندون های جلوش قایم میکنه و ادامو درمیاره و بعد با خنده میگه:
زهر مار
بعدشم با لجبازی میگه؛ همین که گفتم حیفا،من افرادم رو انتخاب کردم و به زودی همشون جمع میشن اینجا و این که قبل از تحویل سال مجرم رو توی ایران، تاکید میکنم توی ایران میخوام. روش دستگیریش هم با خودتون.
حرصی میگم: ولی بابا...
اخماشو توی هم میکنه و زیر لب میگه : میخوام چند ماه دکت کنم با ننت تنها باشم، ببینم میزاری یا نه
حیفای شیطون درونم نیششو تا بناگوش باز میکنه و راضیم میکنه که برخلاف تصمیم قبلیم برم.
یهو جنی پا میشم و میگم :باشه قبوله
با این حرفم لبش کش میاد و از ذوق هر سی و دوتا دندونش بیرون میریزه.
هنوز کاملا خوشحالی نکرده بود که میگم :ولی یه شرط داره
مثل توپی که سوزن خورده باشه بادش خالی شد و با حرص گفت : باشه اصلا سگ خورد هرچی بگی قبوله

نیشم و باز میکنم و میگم :.......



آلما+
یه پس گردنی ملس میچسبونم پشت گردن سینان و با دست اون یکیم موهای اجه رو میکشم که مامان از هم جدامون میکنه و بهم میگه یه ایمیل از اداره برام اومده. با بغض ساختگی و چشمایی که با اشک تمساح خیس شده خیره میشم به مامان که خندش میگیره و نمایشی گوش اجه و سینا رو میگره و بیرون میبره. با نیش باز میشینم پشت مانیتور صورتیم میشینم و تا بالا اومدن ویندوز چند دور با صندلی صورتیم دور خودم میچرخم
سینان پسر خاله ام بود واجه نامزدش که به عبارتی می شد دختر داییم. سه تامون از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و کاملا صمیمی. هر کدوم هر کاری می کرد دو تای دیگه به تقلید ازش دنباله رو همون کار بودن تا جایی که هر سه ی ما پلیس بودیم. البته تنها کاری که تا الان من ازشون تقلید نکرده بودم تشکیل خانواده بود که قصدشم داشتم و لی بنا به دلایلی نشد و نامزدم روز نامزدی تیر خورد و مرد! درست خوندید مرد.
حسی به این موضوع نداشتم یعنی کلا نسبت به هیچ موضوعی هیچ حسی نداشتم دست خودمم نبود از بچگی همینطور سرد و یخ و بی حس بودم نسبت به همه.
بیخی خی (بی خیال منظورشه)
با بالا اومدن ویندوز و دیدن ایمیل قشنگ سه دور کف کردم و یا داد پت و مت (اجه و سینان) رو صدا کردم که اونا هم با دیدنش کف کردن.خلاصه که بعد از کف کردن کل خانواده به ترتیب همزمان داد هممون در اومد. چیز کمی نبود با همچین عنوانی ماموریت رفتن اونم عنوانِ......
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
#3
به نام خدایی که در این نزدیکیست...4

# پارت 4

آرسین+(1آذر ماه سال1397)

چشمامو لوچ میکنم و در همون حالت زل میزنم به الوند و آروم در حالی که سعی میکرم کسی به جز خودمون صداشو نشنوه میگم صدای آلارم گوشی منه.
با تعجب میگه: نه، نه ببین صدا از زیر من اومد...
یه لحظه به جمله مضحکی از دهنش خارج شد فکر کرد وبعد لبخند سکته ای معروفش رو زد و محو شد تو افق و با دست ازادش گوشیمو از زیرش در آورد و در همون حالت گذاشت کف دستم که صدای خنده ترمز مانند آرتین بلند شد و همون شد استارت خنده آروممون...



باستیان✓(۱۸آذر ماه سال ۱۳۹۷)
با عجله با بچه ها که توی فرودگاه جمع شدن رو بوسی میکنم و مشهد رو به مقصد تهران و ماموریت جدید ابلاغ شده ترک میکنم.
رسما هیچی از ماموریت جدیدم نمیدونستم و این نگرانم می کرد. همه چی خیلی یهویی شده بود و دیروز سردار با شنیدن این که میخوام ماموریت بگیرم یهو یه برگه حکم ماموریت برام امضا کرد و یه بلیط دستم داد و فقط گفته بود وسایلم رو جمع کنم که امروز برم تهران. کل زمان پرواز رو از استرس خوابم نبرد و کلا توی دستشویی هواپیما چپیده بودم و اجازه ورود و خروج به شخص دیگه ای رو نمی دادم. خوبیش این بود که صندلیم نزدیک به سرویس بهداشتی بود.
بعد از اخطار مهماندار مبنی بر بستن کمربند ـ فرود اومدیم و از هواپیما خارج شدم. و بعد از تحویل بار و کار های معمول به سمت جوجه سربازی که اسم رمز دستش بود حرکت میکنم.
هنوز کاملا روی صندلی ماشین جاگیر نشده بودم که شروع کرد به حرف زدن.
: رحمتی هستم و از امروز تا موعد ماموریتتون سرباز شخصی شما
برنامه امروزتون طبق گفته سردار عباسی جاگیر شدنتون توی اپارتمانی هست که هر هفت نفر ماموریت در اون اقامت دارن و شما با هم به زودی اشنا می شید. و بعد از اون ساعت هفت شب جلسه ای هست که بنده شما رو میرسونم.

با تموم شدن حرفش ماشین رو نگه میداره و به اپارتمان اشاره میکنه و پیاده میشه. به تبعیت از اون پشت سرش میرم که سوار اسانسور میشه و دکمه طبقه ششم رو میزنه و بعد از رسیدن چمدون رو توی خونه میزاره و در اخر با احترام نظامی خارج میشه.
بی حوصله خودم رو روی تخت پرت میکنم و نگاهم رو به ساعت می دوزم. دقیقا ده ساعت وقت داشتم.
ترجیح می دادم به جای تنبلی و خواب لباس ها و وسایلمو توی خونه جدیدم بچینم و همینم شد و سه ساعت بعد در حالی کار ها تموم شده بود به سمت حموم رفتم.

هدیه +(۱۸آذر ماه ۱۳۹۷)
طبق ایمیل دریافتی به سمت ادرس رفتم و طبقه چهارم ساکن شدم
که راس ساعت 6و نیم صدای در واحدم بلند شد. و سماوات سرباز شخصیم که طبق گفته های خودش مسئول رسوندن من بود اومد تو
بعد از تعویض لباس باهاش همراه شدم که توی اسانسور با یه دختر دیگه رو به رو شدم که اونم کنار پسری که بهش میخورد سرباز باشه ایستاده بود و مثل ما به پارکینگ میرفتن.
بدون هیچ حرفی توی اسانسور ایستادم و با گوشی ای که سماوات بهم داده بود ور رفتم. اینجا زیادی کسل کننده بود و خبری از رنگ مشکی نبود.....

حیفا+(۱۸آذر ماه ۱۳۹۷)
با به یاد آوردن شرط دویست شیش مشکی رنگ مورد علاقم در برابر ماموریت میزنم زیر خنده و قیافه اویزون شده و در مونده بابا جلوی چشمام اومد . تلخ خندی میزنم و تو دلم میگم دیدی اخر حماقت محض کردیو قراره بری تو دل ماموریتی که برگشت نداره و اگه داشته باشه هم سالم برنمیگردی.
اگه مامان میدونست اون ماموریتی که بابا هر شب از خطراتش میگفت و اونم گریه میکرد برای جوونایی که قراره پرپر بشن تو این راه، همون مأموریتیه که من راهیشم صد در صد شده از بابا طلاق بگیره هم؛ اجازه رفتن تک دخترشو نمیداد. شغلمو با همه خطراتش دوست داشتم و بابا هم میدونست مخالفتام از ترس نیست و فقط میترسم که نتونم اونجوری که باید از پس ماموریت به این مهمی بر بیام. بابا منو دوست داشت ولی به درخواست خودم و قسم هایی که داده بودمش منو مثل بقیه مامور هاش می دید و این باعث میشد گاهی به عواطف پدریش فکر نکنه و منم بفرسته ماموریت های خطرناک... البته معلوم بود که هنوزم باهاش کنار نیومده و بغض مردونه اش صداشو موقع حرف زدن درمورد ماموریتم خش دار کرده بود...
لبخندمو جمع میکنم و بی خیال فکر و خیال و دویست شیشی که شاید هیچ وقت نمیتونستم پشتش بشینم کوله مسافرتیمو روی دوشم میندازم و کلید میندازم و در واحد ماموریتم که توی طبقه دوم بود باز می کنم. خودمو به اتاق میرسونم و با پرت کردن لباسا یه گوشه ولو میشم.
گوشی ماموریت رو از رو میز بر میدارم و زیر و روش میکنم و بعد از این که هیچی دستگیرم نشد ساعتو برای ساعت شش که عارف سرباز شخصیم میومد دنبالم تنظیم کردم. و تصمیم گرفتم تا اون موقع یه دل سیر بخوابم.

آرتین+ (2آذر ماه 1397)
از استرس هی توی جام لول میخوردم و خوابم نمی برد. میدونستم که الوند هم از صدای جیر جیر تختم مثل جغد بیداره چون بیچاره تخت طبقه پایین من رو برداشته بود.
ولی هرچی فکر کردم تو اون موقعیت خدا بیامرز تر از من و بیچاره تر از من پیدا نمی شد. اونم با ماموریتی که بدون خبر بهشون جور کرده بودم.
آروم صداش زدم
:دایی
صدای هوممم عصبی و خواب الودش لبخندی استرسی رو به لب هام اورد.
:اگه یه معموریت تو دل داعش برات جور بشه میری؟
صدای تخت نشون میداد که از حالت دراز کشیده بلند شده و صدای هشیار شدش میگفت که نصف ماجرا رو فهمیده
_چی شده آرتین، مشکوک میزنی. تو فقط وقتی گند بالا اورده باشی بم میگی دایی
:نگفتی؟
_آره خوب خیلی دلم میخواست جورشه برام که برم ولی خوب ما چهارتا کسی رو به جز هم نداریم
:اگه جورشه با هم بریم چی؟
با صدای آرسین و آرمین که میگفتن چی شده رک و واضح بگو. از تخت پایین اومدم و چراغ رو روشن کردم و جریان ایمیل و قبول ماموریت رو بهشون گفتم که برخلاف تصورم بی خیال خواب بعد از ظهر شدنو با استقبال از کارم، شروع کردن به جمع کردن لباس هاشون. تصمیم داشتیم طبق ایمیل با یه مرخصی و مسافرت وضعیت رو سفید کنیم و این کار باید زود تر انجام می شد.
آرمین. (18آذر 1397)
طبق ادرس ایمیل و کلید هایی که برامون پست شده بود ماشین هامونو به ترتیب پارک کردیم و پشت سر هم داخل آپارتمان شدیم
من که به شخصه تبریز خودمونو به هزار تای تهران و هوای آلودش نمیدادم.
با صدای سربازامون که توضیح میدادن باید چیکار کنیم دمغ گوشیمون و سوییچ ماشینمون رو تحویل دادیم و سویچ و گوشی ماموریت رو گرفتیم و بعد هر کی طبقه خودش جاگیر شد.
تو جمع چهار نفرمون که تشکیل میشد از ما سه تا و الوند من از همشون بیشتر وابسته جمعمون بودم و دلخور از جدا شدن اتاق هامون.
البته استقلال هم خوب بود و من به سوییت ام توی طبقه سوم کاملا راضی بودم
طبق گفته سرباز. همسایه های بالا و پایینم دوتا دخترن و نمیشد کولی بازی در آورد برای صدا زدن اون سه تا پس بیخیال گرفتم خوابیدم و این اوج وابستگیمو میرسوند.
به افکار مالیخولیاییم لبخند میزنم و تو دنیای بی خبری فرو میرم.
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان