امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تیر آخر

#1
سرباز تمام طول عمرش رو سرباز بود و همیشه توی میدون جنگ.جوری که هیچ چیزی بجز جنگیدن نمیدونست و هیچ چیز دیگه ای هم براش مهم ‌نبود تا اینکه یروز وقتی به یک دهکده حمله کردن و متوجه شد یه دختر خانوم تنها و زیبا داخل اتاقی خودشو قایم کرده.

از گردانش جدا شد و آروم آروم وارد اتاق شد و اون دختری که از ترس به خودش میلرزید رو کول کرد و با خودش برد یه جای دور.

کلی از گردان و جنگ و خونریزی دور شد.

دخترک رو با خودش برد و اونو به یک‌ مسافرخونه رسوند و به صاحب اونجا سپرد که در ازای مبلغی،مراقب دخترک باشه و بهش رسیدگی کنه.

سرباز دوباره به میدون جنگ رفت و برگشت به تنها کاری که بلد بود.
هربار که مسیرش به اون طرف میوفتاد راهش رو کج میکرد و میرفت پیش دختر و بهش سر میزد و باهاش معاشقه میکرد.سرباز دیگه عاشق و دلداده دخترک شده بود.دختر هم دلباخته سرباز شده بود طوری که وقتی سرباز میخواست ازش جدا بشه هردوشون گریه میکردن.

چندین سال سرباز پنهانی عاشق این دخترک اسیر بود.دختر هم عاشق پسر بود و هم اسیرش اما اونقدر همدیگه رو دوست داشتن که هیچ وقت رابطه 'سرباز و‌ اسیر' معلوم ‌نمیشد.

یک روز که سرباز از مسیرش خارج شد تا بره و به مسافرخونه سر بزنه متوجه شد که مسافرخونه رو با بمب تخریب کردن و از همه چیز و همه کس خالی شده و اونجا رو به کل غارت کردن.

پسرک خاک بر سرش ریخت و شروع کرد به گریه و زاری کردن تا که دید یه نفر اونجا روی زمین درحال جون دادنه.سریع رفت بالای سرش و پرسید که چی شده؟آدمای اینجا رو کجا بردن؟

اون مجروح جواب داد که همه رو به اسارت بردن.مسیر رو به سرباز نشون داد و طولی نکشید که مُرد.

سرباز گریه کنان بلند شد و به دنبال مسیر رفت.

خسته و گرسنه و باحالی خراب روزها و شب ها مسیر ها رو میگذشت و میگذشت که حسابی از منطقه خودشون جدا شد جوری که کاملا در یک جبهه و گردان دیگه بود. گردانی که اونو نمیشناخت.

اون فقط ده تا فشنگ داشت و برای باز کردن مسیرش تا قرارگاه مجبور بود تا از راه دور چنتایی از دشمن ها رو بزنه تا بتونه راهش رو با امنیت ادامه بده.

اون ۹ تا از فشنگ ها رو شلیک کرد و فقط ۱ گلوله براش باقی مونده بود.

از مسیر های سخت عبور میکرد و سختی راه رو فقط به امید نجات دختر میگذروند. تا اینکه روزی رسید روی تپه که پایین اون تپه قرارگاه اسیرها بود، اسیرهایی که تا چند لحظه دیگه به افراد پولدار فروخته میشدن.

سرباز از دوربین تفنگش به پایین تپه نگاه کرد.چشمش رو چرخوند تا دخنر رو ببینه.اونقدر گشت تا بالاخره دخترک‌رو پیدا کرد.

دید دختری که عاشقش بود با لباس کثیف و بدنی زخمی و حالی خراب، از موهاش گرفتن و کشون کشون دارن میبرنش تا به صاحبی که اونو خریده تحویل بدن.
چند قطره اشک ریخت و قلبش به هزاران تیکه شکست.هق هق میکرد و دستاش اونقدر میلرزید که نمیتونست خودشو‌کنترل بکنه.

اون فقط یک فشنگ براش باقی مونده بود.

ماشه رو کشید.

دختر رو زد.

اون که نمیتونست دخترک رو نجات پس کاری کرد تا دیگه زجر نکشه.

آروم سرش رو همونجا روی تخته سنگ گذاشت و چشماش رو بست.

و دیگه هیچ وقت باز نکرد...



پایان.

(نویسنده :سجاد سالاری)♡
☆هیچ مخدری مثل احترام بیش از حد...
                               توهم زا نیست ...♡


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16332835215615 ♡
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان