امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.

#21
به نام خدا
با سلام ابتدا جای داره خداوند را سپاس بگویم که توانستم تا این لحظه با همه شما عزیزان همراه باشم حالا جمع ما به بیش از سه هزار نفر رسیده است. از بودن تک تک شما متشكرم.
پارت 19 ام
همانطور که گفتم دست روزگار انگاری قصد نداشت که دست از سر من بردارد. گفتم که میخواهم فراموشش کنم...
درست بعد این تصمیم در طی تماسی از سمت یکی از دوستان مونث خود از من درخواست شد که برای آموزش دادن آمار به وی به دانشگاه برم و در آنجا برای اون آمار تدریس کنم.... حقيقتا حال و حوصله اینکار را نداشتم و رد کردم. کاملا بی حوصله و کسل بودم هر چیزی و هرکاری بجز همان شخص خاص برایم معنی نداشت، از طرف دیگر کار هایم در تیم والیبال و کسب و کارم به شدت به مشکل خورده بود و از جهات زیادی تحت فشار بودم. و باید جهت رفع این فشار ها قدمی برمی‌داشتم...
اما ذهنم درگیر چیزی غیر ضروری بود... چیزی که هنوز زمان داشتن آن نبود و به هیچ عنوان شرایط لازم برای آن را نداشتم. هرچند قبلا هر بار که ذره کوچکی با اون برخورد داشتم کاملا شاد و شنگول میشدم و کارها را بهتر انجام می‌دادم اما اخیرا چیزی جز درد و رنج و ناراحتی برایم نداشت. برخورد هایم با اون حتی برای لحظه ای، برایم زجر آور بود هر بار که با او برخورد میکردم به این فکر میکردم که او درباره من چی فکر میکنه؟ رفتار درستی داشتم؟ مزاحمش بودم؟ تو رو دروایسی جوابمو میده یا مایل به این کار هست؟ دارم اذیتش میکنم با حرف زدن باهاش؟ اصلا توجهی به من داره؟ اصلا اصلا اصلا..... اصلا میدونه منی وجود داره؟
خب جواب آخری که قطعا مثبته مگه نه؟ =)
ذهنم پر از چیز های غیر ضروری بود پر از سوال ها و دغدغه هایی که نیازی به بودنشون نبود و تنها برایم آزار دهنده بودند.
حقیقتا دلم میخواست برم بهش بگم و خودمو راحت کنم یا قبول میکرد یا رد می‌کرد دیگه.. ولی خب گفتن و اعتراف کردنم فقط برای راحت شدن خودم بود. نمیگم از اینکه ردم کنه یا اینکه خیلی بد ردم کنه و قهوه ای بشم نمی‌ترسیدم. چرا ترس داشتم اما دلیل اصلی نگفتم این بود که در شرایط سختی قرار نگیره و شرایط رو براش آزار دهنده نکنم.... میدونم که گند زدم اگه از اول از مژگان نمی‌خواستم که ازش بپرسه سینگله یا نه اگه از اول به هیچ کس نمیگفتم چه حسی دارم....
الان واقعا شرایط خیلی آسون تر بود. هرچی گذشته رو نمیتونستم تغییر بدم و فقط حال و آینده رو داشتم. پس باید برای درست کردن اوضاع تلاشمو میکردم.
ولی خب نهایت تلاش من فرار کردن و فراموش کردنش میتونست باشه؟
عجب آدم شجاعی هستم...
دوباره از طرف دوست مونث ام با من تماس گرفته شد و این بار عنوان شد که خانم اسدی و دوستش هم برای آموزش میان . بازم نمیای؟
حقیقتا فرصت طلایی بود. باید یک بار دیگه میدیدمش و از احساسم مطمئن میشدم که میخوام برای به دست آوردن اون تلاش کنم یا نه؟
گفتم قبول میکنم ولی باید طوری رفتار کنی که انگار من نمیدونستم که اونا هم میان. اونم گفت میدونم بابا و تمام شد مکالمه ما.
فردای آن روز ساعت ۴ و نیم قرار گذاشتیم . ابتدا ساعت ۲ و نیم تا ۴ تمرین والیبال داشتم ، پس اول رفتم اونجا  و بعد از آنجا بدون رفتن به خونه به سمت دانشگاه حرکت کردم و حتی ساک ورزشی را هم با خودم بردم....
پایان پارت ۱۹ ام
این داستان ادامه دارد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
آگهی
#22
به نام خدا
پارت بیستم
یا عجله خودمو به دانشگاه رسوندم خبری از دوست مونث(زهرا هاشمی) نبود پس باید منتظر زهرا خانم میموندم. به سمت اتاق مطالعه برادران رفتم و تا برای دقایقی خودمو علاف کنم.
ساعت حدود ۵ بود که زهرا با من تماس گرفت: الو سلام فرشاد ببین من دیر میرسم.
فرشاد: الانشم دیره.
زهرا: تا ۵:۳۰ اونجام قول. فعلا.
فرشاد: فعلا.
اوفففففف خب از اونجایی که قرار بود مثلا من ندونم اون دو تا هم قراره بیان پس نمیتونستم خودم برم پیششون.
هرچی... مجبور بودم صبر کنم پس جزوه رو برداشتم و خودم رو مشغول کردم... ساعت به کندی می‌گذشت.
انگار اصلا قصد رد شدن نداشت و من دل تو دلم نبود.
حتی لحظه ای به فکرم رسید که نکنه ممکنه نبینمش امروز....
بالاخره ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که سر و کله خانم هاشمی پیدا شد . بهم گفت که برم بیرون تو آلاچیق تا اون هم خانم اسدی و خانم قاسمی رو از اتاق مطالعه خواهران صدا کنه و بیان بیرون.
منم همینکارو کردم و رفتم بیرون. وقتی رفتم بیرون تازه متوجه شدم که دست باندپیچی شده ام رو باز نکردم پس مشغول کندن چسب های اون شدم. وقتی کارم تموم شد به پشت سرم نگاه کردم....
داشتن به طرف من میومدن....
لعنتی چطوری میتونی همیشه وقتی میخوام فراموشت کنم انقدر زیبا باشی؟ این دفعه خبری از روسری صورتی نبود ولی یک روسری سفید گل دار بود. یک روسری بسیار زیبا که با مانتو تنش هم خونی داشت و زیر چادرش باعث می‌شد صورتش بدرخشه. آخه من با خودم چه فکری کردم که رو همچین دختری کراش زدم؟ خیلی خیلی از سرم هم زیاده این دختره. محو تماشاش بودم و نگاهم روش قفل شده بود انگار که فقط اونو می‌دیدم. کاملا ضایع بودم که زهرا نجاتم داد تا گند نزنم...
زهرا واقعا ممنونتم. به سمت اومد و بلند گفت سلامممم.
به خودم اومدم و باهاشون سلام کردم بعدش رفتیم نشستیم. نحوه نشستن طوری بود که من و زهرا پشت به آفتاب بودیم و اونا رو به آفتاب و خب بازممم لعنتی صورتش تو نور آفتاب چقدر خوشگل شده بود... واقعا اصلا منظره محشری بود منظره ای که میخواستم تمام عمر بهش نگاه کنم..
و خب فکر کنم اون روز روز سوتی دادن من بود و زهرا هم قرار بود فرشته نجات من باشه..
من بازم داشتم به طرز ضایعی بهش نگاه میکردم و اینبارم زهرا نجاتم داد...
زهرا گفت: وای شما دوتا چشماتون تو نور آفتاب چقدر خوشگل میشه.
با این جمله اش به خودم اومدم . میدونم ربطی به من نداشت حرفات ولی واقعا امروز فرشته نجاتم شدی زهرا مدیونیم.
تدریس شروع شد . حقیقتا من فقط رفته بودم خانم اسدی رو ببینم وگرنه نیازی به تدریس خانم قاسمی نداشتم برای همینم تدریس رو به خانم قاسمی سپردم و اون برای خانم هاشمی و خانم اسدی توضیح می‌داد و فقط هر از گاهی از من تایید می‌گرفت. واقعا برای زهرا ناراحت بودم می‌خواست درس یاد بگیره و بهش درس بدم ولی من این کارو نمیکردم چقدر میتونستم بیشعور باشم آخه.
وسط این تدریس ها بود که صابری بهم پیام داد و مشغول چت کردن با صابری شدم . خب الهام آخه الان وقت پیام دادن بود؟
سرم اونجا گرم بود که خانم قاسمی هم ول کن نبود و سوال های انحرافی می‌پرسید و منم چرت و پرت می‌گفتم تمرکزم اصلا جای دیگه بود. شت لعنتی گند زدم. از چرت و پرتا مشخص بود که تمرکز ندارم و خانم اسدی هم که فهمید فکر کنم ناراحت شد چون روی صحبت هاشو از من گرفت و سعی کرد بین خودشون ۳ تا حلش کنه. لعنتی واقعا بد شد ها.
این وسطم زهرا گیر داده بود کیه؟
و منم با ایما اشاره و لب زدن خواستم بگم صابریه. ولی خب نفهمید.
حقیقتا دلم نمیخواست جلو خانم اسدی بگم که داشتم با ین دختر دیگه چت میکردم. اوضاع به قدر کافی پیچیده بود. برای همین صفحه چت رو به سمتش گرفتم که بخونه و اونم نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلند گفت: اهاااا الهامهههه.
هعی زهرا هرچی نجاتم داده بودی اینجا به بادم دادی..
خلاصه کلاس آموزشی تموم شد . یعنی زهرا باید میرفت و رفت.
من موندم و اون دوتا.
سعی کردم یک سوال بپرسم برای همین دفترمو در آوردم تا ازشون بخوام و خب صفحه ای که مساله داخلش نوشته شده بود را رو به روشون گذاشتم و تازه اونجا فهميدم که وای سر کلاس آمار بالای برگه با خط درشت نوشته بودمSad( خدایا میشه با مبینا حرف بزنم؟)) و به خودم پاسخ داده بودمSad(نه!))
یعنی گند کاری شد ها .___.
سریع دفتر رو برداشتم و بالای برگه رو پاره کردم.
از اونجایی که پرسیدن چرا پاره میکنی احتمالا توجهشون به مسأله بود و نه بالای برگه و احتملا ندیده باشن اونو البته اگه خدا بخواد.
سریع گفتم: شاید یکم دیر شد ولی خب ...
و برگه رو پار کردم و بخش پاره شده رو انداختمش تو سطل آشغال پشت سرم. و دوباره به حل سوال برگشتیم.
کلاس با خوبی تموم شد هرچند من خیلی گند زدم.
تو راه برگشت بودم که زهرا بهم زنگ زد و گفت: من هیچی نفهميدم.
فرشاد: نگران نباش اونش با من.
به خونه که رسیدم سریعا براش چند تا فیلم آموزشی گرفتم و براش فرستادم خب میشد گفت این یک جورایی ادای دین من به زهرا بود.
پایان.
این داستان ادامه دارد.....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#23
به نام‌ خدا
پارت ۲۱_ پایانی
بعد از قضیه آمار دیگه امیدی به ارتباط برقرار کردن نداشتم زیاد. یعنی اگه میخواستم هم ایگنور می‌شدم.
ولی خب بدون هیچ تلاشی نمیشد دیگه؟ میشد؟
حقیقتا باید می‌شد.
تصمیم نهاییمو گرفتم دیگه واقعا آخرشه. طبق قراری که با خودم گذاشتم روز ۱۷ ام تیر در آخرین امتحان ترم میرم جلو و بهش اعتراف می‌کنم خب اگه قبول می‌کرد که خیلی عالی بود میتونستیم تو تعطیلات بین ترم باهم چت کنیم و بیشتر آشنا بشیم و اگر هم رد میکرد بازم خوب بود تعطیلات بین ترم بود و بدون اینکه مدام جلو چشمم باشه میتونستم فراموشش کنم.
پس تو این مدت کم باقی مونده حداقل باید یک رابطه کوچیک ایجاد میکردم. برای همین هر آزمون عین کنه میرفتم ازش می‌پرسیدم چیکار کرده و امتحانش چطوری بوده. اینطوری حداقل باهاش کمی حرف می‌زدم.
کاملا مصمم به انجام اعتراف بودم که روز ۱۰ ام دیدم دختری که با من عین یه تیکه یخه و هیچ ری اکتی نداره داره با یک پسر میگه و می‌خنده. =)
حالم انقدر گرفته شد.
خیلی گرفته شد. البته خودمم همین بودم با اون بگو بخندی نداشتم. خب دلیلشم این بود راه نمیداد. ولی با بقیه اوکی بودم.
حقیقتا دو دل شدم. گفتم نکنه از پسره خوشش میاد.
ولی خب خوشش هم میومد من باید کار خودمو میکردم.
مرغی که یک پا داره قطعا منم. دیگه واقعا حوصله و اعصابم نمی‌کشید که بخوام یه عشق یه طرفه داشته بشم =(.
گذشت و گذشت تا که به ۱۷ ام روز موعود رسیدیم.
حقیقتا انتظار داشتم بازم نیاد عین دفعه های قبلی ولی این بار اومد. و توی امتحان دقیقا یک صندلی عقب تر از من و تو ردیف کناری من بود. یک اتفاق بی سابقه اصلا امکان نداشت همچین چیزی معمولا فاصله خیلی زیاد بود. که البته بعد گذشت چند دقیقه مشخص شد من به جای صندلی ۴۲۲ باید روی صندلی ۴۰۲ میشستم و جامو عوض کردم =)).
امتحانمو به سرعت دادم و از کلاس زدم بیرون و منتظر موندم تا در بیاد.
خب همینجا داشته باشین تا یکم برگردیم عقب تر.
چند روز قبلش من پیشنهادی از زهرا دریافت کردم که انگاری یکی از دوستانش از من خوشش اومده و نظرم چیه باهاش آشنا بشم؟
براش توضیح دادم و گفتم که فعلا نمیتونم و از خانم اسدی خوشم میاد.
زهرا با تعجب بهم گفت: خانم اسدی؟
فرشاد:آره.
زهرا: بیخیالش شو. من قبل اینکه به تو بگم دو دل بودم. حقیقتا چون تو، تو کارا بهم کمک میکنی و خوب رفتار میکنی برای همیت خواستم از یکی که باهات صمیمی نیست بپرسم ببینم از دید اونا چطوری بعد خب دیدم کی بهتر از این خانم اسدی . رفتم ازش پرسیدم گفتم شرایط اینطوریه راجبش چی فکر می‌کنی؟ برگشت بهم گفت: هیچ نظری ندارم. بعد بهش گفتم فرشاد فکر نکنم رل بزنه مگه نه؟ بازم بهم گفت: واقعا هیج نظری ندارم. رسما قهوه ایم کرد.
درحالی که نمیتونستم جلو خندمو بگیرم گفتم: واقعا اینکارو کردی؟
زهرا: آره.  به نظرم بیخیال شو . این اصلا نگاهتم نمیکنه.
فرشاد: هعی خدارو چی دیدی.
جالب اینجاست که من داشتم تو ذهنم موقعی که می‌گفت هیچ نظری ندارم رو تصور می‌کردم و از نظرم خیلی فان بود.
خیلی فان.
برگردیم زمان حال.
همونطور که منتظر بودم. بیاد یهو گوشیم از دستم افتادم.  خم شدم که بردارم  و وقتی سرمو بالا آوردم دیدم با دوستش داره داره میاد پایین ، ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. با ترس و خجالت و رفتم جلو و بهش گفتم ببخشيد خانم اسدی میشه چند دقیقه باهاتون تنها حرف بزنم؟ اوکی داد و از سالن دانشگاه رفتیم بیرون.
خانم اسدی: بله بفرمائید؟
فرشاد: اوم. آآ .... چطوری بگم.... میخواستم بهتون بگم که...
*حرفمو قطع کرد و وسط حرفام گفت
خانم اسدی: ببینید آقای همتی من میدونم که شما از من خوشتون میاد.
*ایش برگام درست بود حدسم میدونست و محل نمی‌داد.
ادامه داد: و خب راستشو بگم شما من از شما خوشم نمیاد از طرز رفتارتون و اخلاقتون اصلا خوشم نمیاد و فکر نمی‌کنم بخوام با شما وارد رابطه بشم.
* بچه پرو قشنگ داشت قهوه ایم می‌کرد.  پرو از خود راضی خب نمی‌خواستم این کارو بکنم ولی اون بود که حمله رو شروع کرد و منم که به جوابم رسیده بودم پس باید طوری پاتک میزدم که اون آتیش بگیره نه من. =))
با نگاهی تعجب آمیز و با یک پوزخند گفتم: چی میگی خانم اسدی؟ گی گفته من از شما خوشم میاد؟ فکر کنم زیادی زیر نور آفتاب وایستادیم باعث شده توهم بزنی.
خانم اسدی: جالبه چقدر ترسویی حالا داری انکار میکنی؟ پس چیکار داشتی؟
* هعی خانم اسدی راست گفتی دارم انکار میکنم ولی خب تقصیر خودته اگه میخوای حمله کنی باید صبر کنی طرف کاملا تو دام گیر کنه و حرف دلشو بزنه وقتی نزاری بگه اینطوری پاتک میخوری. =)
فرشاد: اونی که من ازش خوشم میاد شما نیستی. بلکه خانم قاسمیه و فقط میخواستم ازت بپرسم راجب من چی فکر میکنه تا ببینم برم جلو یا نه‌.
خانم اسدی حسابی شوک زده شده بود قیافه اش طوری بود که هیچ وقت از دیدنش سیر نمی‌شدم. سرخ شده بود و چشاش گرد گرد بود.
بعد چند ثانيه خودش و جمع و جور کرد و گفت: اها نمیدونم چی فکر میکنه حرف شما پیش نیومده خودتون میدونید.
بعد خداحافظی کردیم و از هم دیگه جدا شدیم.
خب اینگونه بود که ماجرای کراش ترسناک منم به پایان خودش رسید
ممنون از همراهیتون تا به اینجا.
ببخشید بابت هر کم و کسری که احیانا وجود داشت
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#24
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
نظر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان