امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.

#1
اطلاعیه مهم!
برای دیدن ادامه داستان به صفحات بعدی بروید
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی. 1 [/img]
سلام خدمت هم انجمنی ها و کسانی که به عنوان مهمان وارد شده اند و در آینده با ثبت نام در انجمن به جمع ما خواهند پیوستTelegh_53
این اولین تجربه من برای داستان عاشقانه است پس پیشاپیش ازتون بابت کمبود های احتمالی معذرت میخوام و ازتون میخوام با صبوری همراه من باشید و با ارسال نظرات خودتون از من حمایت کنید.
داستان احتمالا به صورت هفته ای حداقل یک پارت قرار خواهد گرفت.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
میتونین نظرات خودتون رو با لینک ناشناس بالا هم ارسال کنید
خب وقتتون رو بیشتر از این نمیگیرم بریم سراغ پارت اول داستان.
به نام خدا
پارت اول
سلام فرشاد همتی هستم بعد از کلی کش و قوس فراوان بالاخره بعد کنکورم رشته روانشناسی قبول شدم و تصمیم گرفتم ادامه زندگی خودم رو در این رشته جست و جو کنم( حرف مفت میزنه رتبه کنکور به جای بهتر نمیخورد) ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که یه زندگی عاشقانه رو برای اولین بار تو دانشگاه تجربه کنم..
روز اول با کلی استرس آماده شدم که به دانشگاه برم، هیجان داشتم که ببینم با چه جور آدم هایی سر و کار دارم  ولی خب خوبیش این بود که یکی از دوستای دبیرستانم ( جواد کاظمی ) هم با من یک جا قبول شده بود و حداقل میدونستم تنها نیستم.
به محض اینکه وارد دانشگاه شدم به سمت بُرد رفتم تا شماره کلاس هارو چک کنم و خب تا اینجا مشکلی نبود مشکل اینجا بود وقتی که وارد کلاس شدم با ۳۰ نفر آدم غریبه رو به شدم که هیچ کدام را نمیشناختم =) سریع دستم به سمت گوشیم رفت و با جواد تماس گرفتم: الو جواد کجایی چرا نیومدی سر کلاس؟
جواد: هوم؟ حالت خوبه؟ من که امروز کلاس ندارم.
فرشاد: شوخی نکن =| پس چرا من دارم؟
جواد: ظاهرا روانشناسی دو گروه داره و کلاس های دو گروه باهم فرق دارن انگار تو توی گروه اولی و من دوم .
وقتی این حرف رو از جواد شنیدم انگار یه پارچ آب یخ رو کلم خالی شد واقعا باورم نمیشد که الان اون حداقلی که بهش دل خوش بودم رو هم رو دیگه ندارم .
آروم وارد کلاس شدم و یک گوشه که ازدحام جمعیت کمتر بود نشستم به طور واضحی تعداد دختر های کلاس از پسرا خیلی بیشتر بود . ۱۰ تا پسر و مابقی دختر. بدون اینکه با کسی حرفی بزنم سرم رو تو گوشیم کردم. البته کسی رو هم نمی‌شناختم که بخوام باهاش حرف بزنم. چند دقیقه ای که گذشت استاد وارد کلاس شد. موقع حضور و غیاب به شدت اصرار داشت که بدونه چرا اومدیم دانشگاه روانشناسی بخونیم خب استاد گرامی به هدف ما چیکار داری؟ تو بیا درستو بده برو دیگه.
همینطوری گذشت و استاد به اسم من رسید.
استاد( جلال مشکات ) : فرشاد همتی
فرشاد همتی: بله استاد!
جلال مشکات: خب پسرم هدف تو از اینکه اومدی دانشگاه چیه؟
اهوم موندم چی بگم! واقعا موندم پس تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم و برگشتم به استاد گفتم: برای اینکه سربازی نرم.
جلال مشکات: برای اینکه سربازی نری؟ اهوم اینم خودش دلیلیه.
واو باورم نمی‌شد خیلی ساده از کنار من گذشت و عین بقیه ازم سوال و جواب نکرد احتمالا صداقت رو توی کلماتم به طور کامل حس کرده!
(حتما همتون منتظرین به دختر برسه اره؟ شرمنده هنوز خیلی مونده به جاهای عاشقانه برسیم =) گفتم که بابت صبوریتون متشکرم )
بعد کلاس یکی از پسر های کلاس بدون هیچ دلیلی اومد و باهام حرف زد گفت خیلی آشنا میزنی و اینا قبلا ندیدمت و این حرفا خب مشخص بود اونم تنهاس و منم تنها بودم پس تصمیم گرفتم به اینکه اصلا همو ندیدیم گیر ندم و باهم این روزای دانشگاه رو رد کنیم. اسمش حمید رضا بود حمید‌رضا شکوهی. وقتی در حدود نیم ساعت فاصله بین کلاس هارو با حمید رضا حرف زدم فهمیدم آدم بی راهی نیست و میتونیم کنار بیایم و اینطوری بود که گروه ۲ نفره روز اول دانشگاه تشکیل شد. ( البته بخوام دقیق تر بگم روز دوم چون خیلی هامون روز اول رو دانشگاه نرفتیم =) )
در کلاس بعدی کنار پسری نشستیم که چند سالی از ما بزرگ تر بود و ظاهرا از یک رشته دیگه انصراف داده بود و دوباره کنکور داده بود و در خدمت ما رسیده بود. بله استراحت بعدی گروه ما به سه نفر افزایش یافت و محمد صالحی هم به جمع ما به عنوان بزرگ ترمون اضافه شد و گروه سه نفره ما رفت تا با چالش ها و موارد متعدد پیش رو مواجه شود.
پایان پارت اول
ممنون از شما که وقت گذاشتید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
منتظر نظرات شما هستیم
میتونید نظرات خودتون رو به لینک ناشناس بفرستيد به صورت کاملا ناشناس
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط מַברִיק ، моои ، سهَ‌ند ، SABER ، Âɴɢ℮ℓ Evιℓ ، haniyeh.n ، کوهان
آگهی
#2
به نام خدا پارت دوم
بعد از اتمام کلاس ها برای تهیه جزوه یکی از اساتید به محل انتشارات دانشگاه رفتیم. در آنجا با تعدادی از پسر ها هم کلام شدیم و به یک دختر که روز اول دانشگاه سر کلاس رفته بود و به دنبال یک هم‌گروهی که لپ تاپ داشته باشد می‌گشت برخورد کردیم. و خب انقدر ازش سوال پرسیدم که فکر کنم تو دلش کلی بهم فحش داد.
فرشاد همتی: الان شما روز اول اومدید دانشگاه؟
الهام صابری: آره اومدم.
فرشاد همتی: خب استادا چیزی نگفتن؟
الهام صابری: نه چیز خاصی نگفتن فقط درس روانشناسی بهمون یه ارائه داد که دنبال یه عضو دیگه که لپ تاپ داشته باشه برای گروهمون می‌گردیم.
*با سر به سمت محمد اشاره می‌کند و می‌پرسد: شما لپ تاپ دارید؟ میاین تو گروه ما؟
محمد اشاره ای به ما دو نفر کرد و گفت: لپ تاپ که دارم ولی خب با بچه ها تو یک گروهم.
که من پریدم وسط حرفش که ارائه چیه؟
با بی حوصلگی جواب داد: چمیدونم استاد گفته راجب یک موضوع بیاین ارائه بدید همه باید بدن‌‌.
و دوباره ادامه داد: خب حالا گروه ما گروه اوله بیاین با ما باشین بعدش با دوستاتون جای دیگه میتونید بردارید.
در این بین حمید قاسمی گفت: من لپ تاپ ندارم کامپیوتر دارم نمیشه من بیام؟ =)
در حالی همه تعجب کرده بودیم محمد گفت: چرا نشه داداش کیس رو بزار رو کولت و بردار بیار اینجا ارائه بده =))).
در حالی که همه از خنده ریسه میرفتن و اون دختره هنوز سعی داشت مخ محمد رو بزنه که بره تو گروهشون وسط حرفاشون پریدم و پرسیدم: خب الان مطمئنی بقیه استاد ها ارائه و کتاب چیز دیگه ای معرفی نکردن؟
دختره یه جوری بهم نگاه کرد که فهمیدم اگه بخوام به سوال پرسیدن ادامه بدم پودرم میکنه ولی خب بازم جواب داد: نه نگفتن دیگه.
( پ.ن مطمئنم تو ذهنش میگفته اه این پسره باز چه خرخونیه =).)
به هر شکل که بود محمد را برای گروه خودمان حفظ اش کردیم هرچند که اعتقاد داشت باید براش ناهار بخریم چون به خاطر وفا داری به ما یک موقعیت خیلی خوب را رد کرده است =)).
روز ها پس از دیگری می‌گذشتند و سعی می‌کردم که با بقیه زیاد قاطی نشم و ارتباط خودمو در حد گروه سه نفره حفظ کردم تا اینکه سر و کله دختر زورگوی کلاس (ریحانه خانی ) که از قضا مدیر گروه چت کلاس هم بود پیداش شد و گفت: از این به بعد کسانی که تو گروه چت نکنند رو ریمو میکنم یعنی چی هیچی نمیگید.
اخه کسی نیست بگه به تو چه عه دلمون میخواد ساکت باشیم چرا به ما بد بخت های ساکت گیر میدید؟
پایان پارت دو
ماجرای چت در گروه هم باشه برای پارت ۳
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط моои
#3
به نام خدا
پارت سوم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که در گروه کلاسی پیام بدم و خب فرار تر از انتظارم پیش رفت.
فرشاد همتی: سلام.
خب انگاری کسی جواب پسرارو نمی..
الهام صابری: عه شماهم چت کردن بلدید؟
(بچه پرو رو ببین داره منو مسخره میکنه)
فرشاد همتی: نمیدونم دارم امتحان میکنم.
الهام صابری: کار خوبی میکنی ادامه بده.
فرشاد همتی: امر دیگه ندارید؟
الهام صابری: که قربانت.
خب چند روزی به این منوال با بچه های دانشگاه یشتر آشنا شدم تا اینکه بازم گیر های این دختر پرو شروع شد.
الهام صابری: چرا وقتی چت میکنی ایموجی نمیفرستی؟
فرشاد همتی: چون دوست ندارم.
الهام صابری: خب اینطوری فکر میکنم جدی میگی با ایموجی بگو.
فرشاد همتی: باشهTelegh_43
الهام صابری: خوب شد.
چند روز بعد.
الهام صابری: بچه ها قدتون چنده؟
دانشجو شماره۱: ۱۸۷
دانشجو شماره۲: ۱۶۵
دانشجو شماره۳: ۱۵۷
دانشجو شماره۴: ۱۷۴
دانشجو شماره۵: ۱۶۰
الهام صابری: آقای همتی چرا تو نمیگی؟
فرشاد همتی: خودت چندی؟
الهام صابری: ۱۵۵
فرشاد همتی: آخی کوچولو
الهام صابری: چندی ؟
فرشاد همتی: ۱۸۶
الهام صابری: اوکی.
اصلا فضوله انگاری این دختره.
چند روزی به این منوال گذشت و بدون آنکه خود متوجه شوم با الهام صابری به شدت صمیمی شدم و جزو دوستان صمیمی من قرار گرفت.
اما هنوزم صابری دختر ترسناکی نیست( حداقل از جنبه خوبش =))
روز ها می‌گذشتند و من بیشتر و بیشتر با بچه های دانشگاه صمیمی میشدم و این حتی از بهترین تصور خودم هم خارج بود شاید بخش بسیار زیادی اش را مدیون صابری بودم ولی بدون اینکه متوجه بشم دیدم وسط یک گروه از دوستان نسبتا خوب هستم و کنار هم دیگر دانشگاه را می‌گذرانیم.
ترم یک به اواسط خود نزدیک می‌شد و من زمانی که تصمیم به لغو کلاس ها در یکی از روز های سرد آذر ماه داشتیم با یک دختر ترسناک مواجه شدم.
طبق قرار قبلی کلاس هارا کنسل کردیم و قرار بود کسی دانشگاه نره ولی خب از اون جایی که فرصت نابی بود با صابری و دانشجوی شماره ۱( جواد خلعتبری ) هماهنگ کردیم تا به گردش بریم، پس قرار شد اون روز به دانشگاه‌ بریم تا هم مطمئن بشیم کسی سر کلاس ها نمیره و هم برای گردش از اونجا حرکت کنیم. در این روز بود که خبر دار شدیم تعدادی از دانشجو ها (۵) نفر به سر کلاس رفتن و استاد پیام داد که بیاین اینارو ببرید من برم سر خونه زندگیم =) .
یکی از دختر ها به سمت ساختمون رفت و وارد کلاس شد و اون ۵ نفر رو به کافه تریا آورد (کلاس ۸ تا ۱۰ با موفقیت کنسل شد) . و خب مشکل اصلی از اونجایی شروع شد که دو نفر از ۵ نفر( مبینا اسدی و زهرا قاسمی) قصد داشتند ‌که برای کلاس بعدی برن سر کلاس.
تا حالا با اون دو نفر حرف نزده بودم اما خب قصد داشتند برنامه گردش مارو خراب کنند پس با محمد رفتیم سمتشون و تا از این کار منصرفشون کنیم.
محمد: سلام.
اون دوتا: سلام.
محمد: شنیدم میخواین برای کلاس بعدی برین درسته؟
مبینا اسدی: آره این استاد سخت گیریه پس میخوایم بریم.
فرشاد همتی: خب این فکر نمی‌کنید یکم نامردی باشه؟ ما با بقیه هماهنگ کردیم که نریم سر کلاس....
مبینا رو به من کرد و اخمی کرد و با عصبانیت و تُن صدای صدای بالایی گفت: خب به من چه! من که باهاشون مخالفت کردم میخواست که بیان.
بقیه حرفمو خوردم و ادامه ندادم تا حالا هیچ دختری اینطوری جوابمو نداده بود و عادت نداشتم و تعجب کردم.
یکمی که گذشت گفتم: الان مشکل شما اینه که استاد لج نکنه؟
مبینا اسدی: اره.
فرشاد همتی: خب باشه با استاد حرف میزنم ببینم چی میگه. اینطوری مشکل حل میشه؟
مبینا اسدی: آره.
به سراغ استاد رفتم و شرایط و تعداد حاضرین را شرح دادم و استاد گفت مشکلی بابت عدم تشکیل کلاس نیست و اجازه تشکیل نشدن کلاس ساعت ۱۰ تا ۱۲ را هم گرفتیم.
به سراغ بقیه رفتم و خبر را دادم و مبینا و دوستش هم قبول کردن که به سر کلاس نروند.
پ.ن: در تمام این مدت دلیل حضور ما در دانشگاه خواب ماندن الهام صابری و تاخیر ۱ ساعت و نیمه ایشان بود. وگرنه ما در دانشگاه نبودیم که بخواهیم با مبینا بحث کنیم.
بعد از حل و فصل کردن قضیه کلاس ماهم به همراه جواد و صابری به گردش خود در یکی از پارک های شهر پرداختیم و پس از آن نیز به خانه رفتیم.
پایان پارت سوم.
پاسخ
#4
به نام خدا
پارت چهارم
خب باید اعتراف کنم قبل از اینکه با دختر ترسناک کلاسمون حرف بزنم هم ازش خوشم میومد درسته ترسناک بود ولی هم زیبا بود، هم باهوش و هم سر سنگین و موجه. حقیقتا بعد از اولین هم کلامی که باهم داشتیم به شدت ناراحت شدم و فکر کردم شاید اصلا فرد درستی نیست و از لحاظ اخلاقی مقداری خرده شیشه دارد(همه ما خرده شیشه رو داریم) از طرفی با موج کلاس هماهنگ نشده بود از طرف دیگه داشت خودشو به دیگران ترجیح میداد. هرچی بود گذشت حداقل تا این زمان هیچ حس عاشقانه ای به این فرد نداشتم و صرفا تا قبل از آن یک حس تحسین واقعی بود.
هفته بعد امتحان میان ترم داشتیم و خب با وجود اینکه هیچ درسی نخونده بودم نمرات قابل توجهی کسب کردم که باعث تحسین من و افزایش نسبی محبوبیت سواستفاده گری من در بین دیگر دانشجو ها بود(محبوبیت سو استفاده گری= نزدیکش بشیم بهمون برسونه با اینکه ازش خوشمون نمیاد) فارغ از این مسائل به امتحان فیزیولوژی اعصاب و غدد رسیدیم، خب برای منی که تجربی بودم امتحان راحتی بوو اما از شانس بد حمید رضا اون ته کلاس کنار من و محمد و بقیه بچه ها جایی گیر نیاورد پس مجبور شد ردیف اول بشینه و درست کنار مبینا اسدی( ازین پس خانم اسدی ذکر می‌شود) و خب با خودم گفتم اوه کنار اون خودخواه نشسته امکان نداره بهش برسونه و برای اون مقدار زیادی تاسف خوردم. امتحان به پایان رسید و در کمال تعجب نمره حمیدرضا با من برابر شد =) . بعد کلاس با محمد خفتش کردیم و گفتم: عه نامرد تو ازونایی که میگن نخوندن و عین چی خوندن اره؟
حمیدرضا: نه بابا به خدا  این خانم اسدی بهم رسوند. دمش گرم هیچی بلد نبودم.
محمد: همین اسدی بهت رسوند؟ واقعا؟ دمش گرم.
فرشاد: واقعا اسدی بهت رسوند؟ روت کراش زده دلیل دیگه ای نداره برسونه.
حمید‌رضا: نه بابا کراش چیه. خیلی بچه معرفتی بود این دید هیچی ننوشتم خودش گفت کجارو موندی بهت بگم.
محمد: بابا واقعا دمش گرم.
خب ظاهرا اونطوری هم که فکر میکردم نبود و نامرد نیست اما خب بازم برای نتیجه گیری زود بود و هنوزم ترسناکه =))
امتحانات میان ترم را به سلامت گذراندیم و وارد دوره یکنواختی دانشگاه شده بودیم تا باز به امتحانات پایان ترم برسیم . به طور دقیق بخوام بگم حوصله ام به شدت سر رفته بود، خب کسی که حوصله اش سر میره هر کاری میکنه دیگه برای همین سعی کردم خانم اسدی را بیشتر بشناسم و مقداری درباره اش اطلاعات کسب کنم. بر طبق اطلاعات نا مفیدی که به دست آوردم فقط فهمیدم که ایشان اهل شهر ما نیست و در خوابگاه زندگی می‌کند و همین و تمام =) . ( قشنگ روی هرچی سرویس و سازمان اطلاعاتی بود رو کم کردم ها)
پیشرفت خاصی در شناخت من نسبت به او حاصل نمیشد و از آن طرف نیز هنوز برایم ترسناک تر از آن بود که بخواهم نزدیکش شوم پس تصمیم گرفتم بیخیال او شوم و به زندگی ام بپردازم.
اما بدون اینکه بخواهم و حواسم باشد گوشه ای از ذهنم را در اختیارش گذاشته بودم و با هربار غیبت در کلاس همیشه نگران و به فکرش بودم چه زمانی که از سر کلاس ریاضی رفت و دوستش به استاد گفت حالش خوب نیست و چه موقعی که روز بعد آن را هم غیبت داشت و من هیچ راه ارتباطی با او نداشتم..
پایان پارت ۴ ام
از همراهی شما سپاسگزارم و از تاخیر در ارسال پارت ها شرمسار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER
#5
به نام خدا
پارت پنجم
به امتحانات پایان ترم رسیدیم. به خاطر بعضی از مشکلات امتحانات پایان ترم ما با کمی جابه‌جایی بازه زمانی همراه شد که به واسطه اون ما فقط یک هفنه تعطیلات بین ترم قرار بود داشته باشیم =( خب چه می‌شود کرد مشکلات همیشه هست.
در امتحانات پایان باید ابتدا خدارا سپاسگزارم بابت وجود شب امتحان =) اگه شب امتحان نبود قطعا امتحان هارو می افتادم. حقيقتا از ابتدای ورود به دانشگاه علاقه چندانی به درس خواندن نداشتم ولی خب برای حفظ ظاهر و آبروم هم که شده بود مجبور بودم بخونم تا نمره پایینی نیارم.
متأسفانه یا شاید هم خوشبختانه با توجه به چینش شماره های آزمون من با گروه دوستان خود در یک کلاس قرار نداشتم و امکان تقلب عملا برای من صفر شده بود ، پس  مجبور شدم ۴ کلمه درس بخونم و حداقل یکم چیز میز از درسای دانشگاه رو یاد بگیرم.
خب شاید دلتون بخواد بدونین اینا چه ربطی به کراش من داره درسته؟ در جواب باید بگم من با کراشم هم تو یک کلاس نبودم و عملا قرار بود برای دو هفته اصلا اونو نبینمش، ولی خب آدمی نبودم که کم بیارم، نمیدونم اسمش چیه ولی خب اولش به طور اتفاقی بود هر آزمون که وارد سالن اصلی میشدم میدیدمش که داره با دوستش حرف میزنه و درست وقتی که عادت کرده بودم به دیدنش، یهو غیب شد =)
مثل این بود که بهم بگه هرچی لقمه حاضر و آماده خوردی بسه حالا اگه میخوای منو ببینی باید خودت بیای دنبالم، ذاتا آدمی نیستم که خودمو به دردسر بندازم و بخوام برای یکی خودمو به آب و آتیش بزنم اما بازم میل من به دیدنش از میل من به تنبلی ام بیشتر بود و وادارم کرد که مقداری سختی به تن دهم . =) پس فکر کنم یه جورایی حس خوش اومدن و خواستنش از اون موقع بود که شروع شد..
به نحوی بود در زمان امتحانات هر دفعه به هر شکلی که ممکن بود بجز یکی دو امتحان فقط به دیدنش بسنده کردم. ولی هنوزم جرات حرف زدن با اورا نداشتم...
پایان پارت پنجم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#6
به نام خدا
پارت ششم
با پایان امتحانات و شروع تعطیلات میان ترم مشکل جدیدی در راه رسیدن به مراد دل من پدیدار شد و اون مشکل هم مشکل انتخاب واحد برای ترم جدید و استرس اینکه آیا باز هم میتوانم همه کلاس های خودمو باهاش مشترک داشته باشم یا نه. ولی خب تنها دل خوشی من این بود حداقل یکیش که مشترک میشه جوش نزن و اینطوری به خودمم دلداری میدادم. ( و جالبه اصلا به این فکر نیافتم که از الهام صابری بخوام تا چارت تحصیلی فرد مورد نظر رو ازش بگیره و دیگه استرس این موضوع رو نداشته باشم.)
با هر بدبختی که بود انتخاب واحد را با سایت ضعیف دانشگاه انجام دادیم، متأسفانه به خاطر افتادن چند تن از دوستان در یک درس نتوانستم کلاس هایم را با آنها هماهنگ کنم و بجز ۳ کلاس، ساعت مشترک دیگری با دوستانم نداشتم. خب این می‌تونست یه انگيزه باشه برای اینکه منم در حذف و اضافه ساعت کلاس های خودم را تغییر دهم. اما همه چیز تحت تاثیر عامل قدرتمند تری قرار گرفت.
خب شاید نباید اینطوری بگم ولی وقتی وارد اولین کلاس شدم و مبینا را داخل کلاس دیدم به شدت ذوق زده شدم و خوشحال و این خوشحالی و ذوق زدگی زمانی به حد مرگ رسید که... بله تمامی کلاس های درسی ما مشترک بود =))( یعنی خدا خواست خدا بود؟) به شدت از این اتفاق خوشحال بودم و از طرف دیگر باید جواب سینجین های دوستانم را در جهت عدم تغییر ساعت های کلاسی میدادم که با این جمله تموم شدSad از یکی خوشم اومده Smile) خب حالا به فضولی های بعدش نمی‌پردازم تا وقتتون رو بیشتر از این نگیرم.
اما باید به مشکل اساسی پرداخت . عدم توانایی من ود برقراری ارتباط با مبینا. مبینا دختری نبود که راحت اجازه بده بهش نزدیک بشی و جفت و جور بشی و خب همونطور که مشخصه برای من ترسناک تر از اون چیزی بود که یک مکالمه ساده و معمولی رو بدون دلیل باهاش شروع کنم. برگردیم به اتفاقات هفته اول ترم جدید خب خوشبختانه کلاس های هفته اول دانشگاه کاملا لق و پق هستند و آدمای زیادی نمیرن سر کلاس و این یک فرصت عالی بود برای من که بتونم به خانم اسدی نزدیک تر بشم. هرچند که نتونستم. روز یک شنبه بدون هیچ عملی گذشت و تنها تغییر آن نسبت به ترم پیش این بود که باهم سلام و خداحافظی داشتیم ، خب بازم این خودش یه پیشرفت محسوب می‌شد. روز دوشنبه هم به منوال روز قبل بود، بدون تغییری. و یان ناامید کننده بود. پس عزم خودم را جزم کردم تا بتوانم سه شنبه‌ که آخرین کلاس ما در ان هفته بود با اون حرف بزنم و بتونم خودمو بهش نزدیک کنم و خب از حق نگذریم خدا هم فرصتش بهم داد ولی من گند زدممممم. روز سه شنبه وارد کلاس که شدم کاملا خالی بود خب ساعت ۷ و نیم صبح بود و قابل پیش بینی. بعد از گذشت چند دقیقه خانم اسدی وارد کلاس شد و یادم نیست که تونستم بهش سلام کنم یا نه=(
بعد از ورودش به کلاس بوی خیلی خوبی را همراه خودش آورد احتمالا بوی عطرش بود، عطر دل انگیزی داشت. حداقل با همین موضوع می‌شد باهاش صحبت کرد ولی مگه من میتونستمم=( انگار لال شده بودم هیچ گونه حرکتی نداشتم در کل آن نیم ساعتی که با خانم اسدی تو کلاس تنها نشسته بودم . یعنی واقعا از خودم نا امید شدم. بعد از چند دقیقه دو تا دیگه از دخترای کلاس وارد شدند و خب با من صميمي تر بودند تا خانم اسدی پس سما قاسمی و ساحل ایمانی برای خوش بش به سمت من آمدن و اینگونه خلوت ما به پایان رسید.
ولی هنوز روز تموم نشده بود و یک کلاس دیگه فرصت داشتم پس باید فکری میکردم تا بتوانم به نتیجه برسم.
پایان پارت ششم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
آگهی
#7
به نام خدا
پارت هفتم
همانطور که گفتم کلاس های دانشگاه در هفته اول کاملا لق و پق هستش و اساتید نیز گاهی نمی آیند و خب اون افرادی که تو خوابگاه هستند معمولا بیشتر خبر دارند که کدوم استاد هفته اول رو میاد یا نه!
و از شانس خوب من استاد کلاس اول ما نیامد و کلاس دوم نیز بنا به برگزاری نداشت اما با هر مشقتی که بود برگزار گردید. خب حتما میگید ربط اینا با هم چیه؟ ربطش تو اینه که خانم اسدی تو خوابگاه است و اساتید نمیان و ماهم بعد ازظهر یه کلاس دیگه داریم پس این یه فرصت عالیه که ازش راجب استاد بعدازظهر بپرسم و بتونم اینطوری باهاش حرف بزنم =)).
وقتی که کلاس تموم شد توی راهرو منتظر ماندم تا از کلاس خارج شود پس از خروجش از کلاس بعد اینکه چند قدمی از ما دور شد با صدای معمولی گفتم: خانم احمدی. جوابی نیومد.
بار دوم با صدای بلند تر گفتم: خانم احمدییی. باز هم جوابی نیامد.
حقیقتا فکر کردم داره بهم بی توجهی میکنه و از عمد جوابمو نمیده پس با عصبانیت و تن صدایی مشابه با فریاد گفتم: خانم احمدیییییییییییی.....
بعد از این فریاد بود که با چهره متعجب خانم اسدی رو به رو شدم =).
به سمت من برگشت و با انگشت با خودش اشاره کرد و گفت: منو میگی؟
برای یک لحظه ذهنم خالی شد و کاملا مبهوت شدم و کاملا بی اختیار این جمله از دهنم خارج شد: واییی این اسدی بود...
خانم اسدی ادامه داد: کارم داری؟
و منی که هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم با عجله جواب دادم: نه نه کاری نداشتم ببخشید.  خداحافظ.
و با تمام سرعت پا به فرار گذاشتم و از ساختمون دانشگاه خارج شدم.
یعنی به معنی واقعی کلمه گند زدممم. واییییییییییی ولی خب باید چیکار میکردم؟؟ واقعا نميدونستم.
بعد از کلی فکر و سرزنش و لعنت کردن خودم به این نتیجه رسیدم که بعد از ظهر گندی که صبح زدم رو جمع کنم. پس آماده شدم و به دانشگاه رفتم . متأسفانه در کلاس بعد از ظهر باید با یک سری آدم به معنی واقعی کلمه خُنوک و معدن نمک سر و کله میزدیم. ولی خب این از یه جهتی برام خوب بود چون شاید کمک می‌کرد خانم اسدی برای دوری از اونها به ما نزدیک تر بشه. (زهی خیال باطل) هرچند که باعث شد به بقیه دخترای باقی مانده از ترم پیش نزدیک تر بشه نه به من و دوستانم. هرچی. بگذریم و به داستان برگردیم...
بعد از ظهر زودتر رسیدم و وقتی دیدم مجبورم با اون معادن نمک تو کلاس تنها بمونم تصمیم گرفتم به بیرون کلاس برم و اونجا صبر کنم.
تو همین حال بودم و با گوشی خودم رو سرگرم میکردم که خانم اسدی اومد. به سمت کلاس رفت که در آن  بسته بود.  فکر کرد کلاس درسی برقرار است برای همین با ایما و اشاره انگشت به کلاس  از من پرسید: کسی داخله؟
و من هم جواب دادم: بچه های خودمون هستند.
ولی خب برداشت ما از بچه های خودمون فرق داشت من به منظور دانشجو ها گفتم ولی ایشون خوشحال شد و فکر کرد همکلاسی های سابق خودمان را می‌گویم.در نتیجه وقتی از پنجره کوچک در به داخل کلاس نگاه کرد چهره اش در هم کشیده شد و علائم نارضایتی به طور کامل در آن پیدا بود.
اونجا و اون لحظه نتونستم باهاش حرف بزنم، پس صبر کردم تا بعد از کلاس بتونم باهاش هم صحبت بشم و خب این اتفاق به لطف خانم ریحانه قوامی رخ داد. در سالن منتظر بودم تا بتوانم با خانم اسدی هم کلام بشم که از پشت سر کسی مرا صدا زد: آقای همتی.
به عقب که برگشتم خانم قوامی به همراه خانم اسدی بود.
خانم قوامی: سلام. خوب هستید؟
فرشاد همتی: سلام. ممنون شما خوب هستید؟
خانم قوامی: ببخشید معدل شما چند شد؟
فرشاد همتی: ۱۸/۵.
خانم قوامی: واقعا! چه جالب باهم ست شده.
فرشاد همتی: چی ست شده؟؟
خانم قوامی: معدل هامون دیگه منم ۱۸/۵ شدم.
اینجا فرصت و غنیمت شمردم و با بی‌شعوری تمام نسب به ذوق خانم قوامی گفتم.
فرشاد همتی: عه چه جالب. ببخشید معدل شما چند شده؟
خانم اسدی: من یک نمره اشتباه ثبت شده هنوز مشخص نیست.
فرشاد همتی: اها که اینطور. راستی بابت صبح معذرت میخوام من یکم هول شدم( آره جون عمت فقط یکم هول شدی).
وای بعد گفتن این جمله بود که خانم اسدی لبخندی بهم تحویل داد که می‌خواستم آب بشم برم تو زمین و محو بشم .
خانم اسدی با لبخند تمسخرآمیز خودش گفت: متوجه‌ شدم. عیب نداره.
و خب چون کاری از دستم برنمی‌آمد پس تصمیم گرفتم مثل صبح فرار را به قرار ترجیح دهم و با یک خداحافظی خوشحالشان کنم..
پایان پارت هفتم.
دوستان عزیز نظری ارسال نمی‌کنید‌. دلیلشو نمیدونم ولی خب اگر مشکل ثبت نام دارید میتونید از لینک ناشناس زیر استفاده کنید که تمام پیام های شمارو به صورت ناشناس به دست ما خواهد رساند و نیازی به ثبت نام ندارد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
منتظر نظرات شما هستم.❤️
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#8
به نام خدا
پارت هشتم
بعد از گندی که سر فامیل زدم دیگه نتونستم خودمو به خانم اسدی نزدیک کنم. پس تصمیم گرفتم تا مدتی بیخیال بشم.
در همین بازه بیخیالی قرار داشتم که در گروه دوستانه خود با این پرسش از سمت مژگان سهیلی رو به رو شدم: تو چرا هنوز سینگلی؟
فرشاد همتی: خب چیکار کنم. تو برو یکی رو پیدا کن من رل میزنم.
مژگان سهیلی: خب تو برو خودت یکی رو پسند کن بعدش من کمکت میکنم بتونی باهاش اوکی شی دیگه.
فرشاد همتی: نه نه من سلیقه ام خیلی بده تو انتخاب کن بعدش اوکی هم بکن.
مژگان سهیلی: بگو تنبلم دیگه.
فرشاد همتی: آره همون. =)
مژگان سهیلی: بیا پی.
فرشاد همتی: اوکی
*پیوی
مژگان سهیلی: الان واقعا کسی رو مد نظر نداری؟
فرشاد همتی: هوم نه با سلیقه خودت یکی پیدا کن.
مژگان سهیلی: خب ببین به نظر من مبینا اسدی خیلی دختر خوبیه و بهت هم میاد.
( چی چی چی شد؟ درست فهمیدم؟ درست خوندم؟ یعنی الان یکی پیدا شد که باهام هم نظره؟ اوه مای گاد . لعنتی یه حس خوب و ذوق و دلپذیریههه. حس تایید شدن)
بدون اینکه به روی خودم بیارم ادامه دادم: یعنی سلیقه ات ایشونه؟
مژگان سهیلی: آره بابا دختر خیلی خوبیه.
فرشاد همتی: واقعا سلیقه ات خیلی خوبه. خب همین خوبه شروع کنیم.
مژگان سهیلی: ولی خب چطوری بهش نزدیک بشیم؟ =)
فرشاد همتی: سوال خوبیه. بزار بعدا فکر‌کنیم.
بعد گذشت چند دقیقه پیامی با مضمون زیر از الهام صابری دریافت کردم: که حالا مژگان جونت برات انتخاب کنه؟ پس ما چی؟
فرشاد همتی: خب چرا ناراحت میشی توهم سلیقتو بگو باهم تبادل نظر می‌کنیم.
الهام صابری: نمیخوام برو لز مژگان جونت بپرس.
فرشاد همتی: نه نه فقط نظر تو .___. حالا بیا بگو ببینم کی مد نظرته؟؟
الهام صابری: مبینا اسدی.
(آقا منو و این همه خوشبختی محاله محاله محاله. خب واقعا بعد دوبار تایید شدن ممکن بود از هوش برم و ذوق مرگ بشممم =)))
فرشاد همتی: مبینا اسدی؟
الهام صابری: آره انقدر دختر گلیه که نگو.
فرشاد همتی: آره میدونم روش کراش دارم.
الهام صابری: واقعا؟!! اییی ببین دوست خوبتم ها سلیقه هامون چقدر مشترکه. فقط فرشاد حواست باشه از دستش ندی ها. حیفه حیففف خیلی دختر خوبیه خیلی.
فرشاد همتی: میدونم بابا ولی خب چطوری بهش نزدیک بشممم.
الهام صابری: نمیدونم ازش جزوه بگیر یا همچین چیزهایی دیگه.
فرشاد همتی: باشه مرسی =___= خیلی کمک کردی.
الهام صابری: خواهش میکنم قابل نداشت =))
شاید در بهترین تصورم هم فکر نمیکردم که دو نفر همزمان بهم خانم اسدی را پیشنهاد بدن و خب شاید حکمتی توش بوده دیگه شاید واقعا بهم میایم. نه؟
موضوع جایی جالب تر شد که مژگان و الهام باهم دیگه به کافه رفتند و در طی صحبت هاشون با هم دیگه به این جمله رسیدن( من با فرشاد مبینا اسدی رو پیشنهاد کردم.! _ عه واقعا؟؟؟_ منم همینطور =)) و بعدش جفتشون با ذوق زدگی این حسن اشتراک تصمیم هاشون را برای من تعریف کردن=))
پایان پارت هشتم
ممنون از همراهی شما عزیزان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#9
1000تاییی شدنمون مبارک باشه
ازتون متشکرم دوستان به لطف همراهی شما توانستیم به 1000 بازدید در عرض ۸  قسمت برسیم
لطفا به دنبال کردن داستان من ادامه بدید❤️
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#10
به نام خدا
دوستان عزیز به بیش از ۱۰۰۰ بازدید در طی این مدت رسیدیم و واقعا جا داره از همتون تشکر کنم که با وجود کم و کاستی هایی که در داستان وجود داره همچنان همراه من هستید. سپاسگزار شما هستم❤️
پارت نهم
خب به حساب قرار بود با یک نقشه حساب شده و درست و درمون با کمک مژگان و الهام پا در مأموریت به دست آوردن دل خانم اسدی بگذاریم. اما اما اما باید به نکته مهم تری توجه میکردیم و اون این بود که خانم اسدی در حال حاظر سینگله یا نه =)
خب از اونجایی که اعتماد زیادی به مژگان داشتم این مأموریت به وی سپرده شده و قرار شد تا مژگان از خانم اسدی در رابطه با این موضوع پرسش کنه. اما خب این فرایند با کمی تاخیر آغاز شد چرا که خانم اسدی درست روز بعد تصمیم ما به مسافرت رفته و تا یک هفته بعدش پیدایش نشد. بعد از گذشت یک هفته بالاخره توانستیم روز سه‌شنبه ساعت ۸ صبح ایشان رو پیدا کنیم و مژگان قرار شد که جلو بره و باهاش صحبت کنه، صد البته که به صورت ناشناس بپرسه و اصلا لو نده برای کی میخواد=)). خب شاید بتونم بگم بعد کنکور یکی از پر استرس ترین موقعیت های زندگیم بود چون ممکن بود که همه چیز در آن واحد و در یک لحظه تموم بشه. مژگان بعد حدود ۵ دقیقه برگشت.
فرشاد همتی: خب خب چی شد؟
مژگان سهیلی: هومممممم. گفت که..... سینگله و خب روی کسی هم کراش نداره.
فرشاد همتی: هوففف خوبه خداروشکر پس.
مژگان سهیلی: برای چی گفتی فقط بپرسم سینگله یا نه . میتونستم بگم تویی و نظرشم بپرسم دیگه.
فرشاد همتی: نه نه اینطوری خوب نیست اگه قراره گفته بشه ای.ن باید خودم بگم بدون هیچ واسطه ای.
اون روز بدون هیچ مشکلی و به خوبی و خوشی تموم شد.
اما چیزی که من و مژگان بهش فکر نکرده بودیم این بود که دوره تحصیلی ما پسران کمی داره و در گروه دوستان مژگان تنها پسری که عملا سینگل بود. من بودم=) و به طور ناخواسته انگاری به خانم اسدی گفته بودیم که چه شخصی‌اش خوشش میاد و این موضوع کاملا با تغییر رفتارش در روز های آینده روشن و روشن تر میشد.
به طور ‌کلی در ترم جدید حداقل در حد سلام و خداحافظی رو عادی سازی کرده بودم ولی .. بعد اون ماجرا حس میکنم به طور واضح فاصله گرفته بود. قبلا اون سلام می‌کرد و من جواب می‌دادم و حالا من باید سلام میکردم بدون اینکه بدونم جوابی خواهد بود یا نه.
ارتباطی که کاملا رو به سردی می‌رفت و من بی عرضه تر از آن بودم که بتوانم آن را سر و سامانش دهم . چند باری عزم خودم را جزم کردم تا باهاش صحبت کنم برای جزوه و سوالات اما خب بازم با بی توجهی رو به رو شدم و واقعا و عمیقا حس کردم که این دختر قطعا از من بدش میاد =).
نمیدونستم که باید چیکار کنم، تجربه ای نداشتم در این مورد پس به سراغ احمقانه ترین ایده ممکن رفتم _اعتراف_ مستقیم.
حدود ۱ و ماه دو هفته از پرسش ما رد می‌شد و من نه تنها پیشرفتی نکرده بودم بلکه حتی داشتم آهسته آهسته به عقب هم رانده می‌شدم
پس بعد کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم که اعتراف کنم حتی با وجود اینکه می‌دانستم به طور قطع قراره شکست بخورم و رد بشم اما دیگر تحمل نداشتم، استرس زیادی بهم وارد می‌کرد که خارج از حد تحملم بود، همینطوری هم سرم با کار و افکار آینده ام پر شده بود و مغزم دیکه گنجایش بیشتری نداشت از طرفی بعد گذشت مدتی کلی اما و اگر درباره خانم اسدی در ذهنم شکل گرفته بود که هر کدام به نوعی مشکل ساز بود. اگر فلان باشد چی؟ اگر فلان کند چه؟ اگر فلان جور نباشد؟ باید هرطوری که شده به او نزدیک میشدم و راجب او اطلاعات به دست میارودم و اورا به خوبی می‌شناختم و تنها راهم برای نزدیک شدن به او این بود که حس خودم را بهش بگم و ازش بخوام که مدتی باهم آشنا بشیم.
موضوع را با مژگان در میان گذاشتم.
مژگان سهیلی: واقعا خوبه بگی ها من از انتظار بدم میاد برو بگو.
فرشاد همتی: خب چقدر برام شانس قائلی؟
مژگان سهیلی: ۳۰ درصد؟
فرشاد همتی: واقعا ۳۰ درصد شانس میدی؟ چه زیاد امید وار شدم.
مژگان سهیلی: زیاده؟ خب ۱۰ تا=)
فرشاد همتی: هرچی‌بالای ۰ زیاده =)
مژگان سهیلی: کی میخوای بهش بگی؟
فرشاد همتی: فردا میگم دیگه.
مژگان سهیلی: پیام بدی بهتر نیست؟
فرشاد همتی: نه رو در رو بهتره.
مژگان سهیلی: خب باشه خودت میدونی.
چند ساعت بعد
مژگان سهیلی: ببین به نظرم نگو
فرشاد همتی: چرا؟
مژگان سهیلی: آخه این رد میکنه.
فرشاد همتی: میدونم=))
مژگان سهیلی: خب پس مریضی میخوای بگی؟
فرشاد همتی: آره
مژگان سهیلی: پس یه جا تنها باشه بگو.
فرشاد همتی: باشه
اون شب به پایان رسید و صبح روز بعد فرار رسید. بازم یک صبح سه شنبه دیگر.
پایان پارت نهم
ممنون از توجه و همراهی شما
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان