امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوشته های عمیق من شماره1184

#1
Shocked 
آن چیزهایی که مرا به گذشته می‌برد روز به روز کم رنگ‌تر شده است. هم زمان، مدت هاست جلوی ساخته شدن چیزی که فردا من را به گذشته ببرد مقاومت کرده‌ام. این جا که ایستاده م پشت سرش با زحمت بسیار دفن شده است، و من یاد گرفته‌ام تلاش کنم دیگر کاری نکنم که بعدش باز به زحمت بیفتم. بده بستان من با زندگی خودم؛ از او کمتر طلب می‌کنم و به او کمتر تکیه؛ او هم آرام آرام از من قطع امید کرده است در شگفت زده کردن م، و خوش بختانه هم این میان او اخته شده در باز زمین زدن م.




زن و شوهرها، شش سال بعد

زن و شوهرهای وودی آلن رو بعد از شش سال مجدد تماشا می‌کنم. فیلم که تموم می‌شه بی‌اختیار می‌رم روی بالکن یه نخ سیگار می‌گیرونم و به این فکر می‌کنم که سرم کلاه رفته. شش سال پیش هم که این فیلم رو تماشا کردم آخر فیلم همین تلقی رو داشتم. اون موقع فیلم باعث شد باور کنم من و کلن هر آدمی که داخل ازدواجه بازی رو باخته، این بار ولی می‌خوام باور کنم هر کس حرف‌های وودی آلن رو جدی بگیره سرش کلاه رفته. یه مثال می‌زنم: فرض کن توی جاده اصفهان تهران ماشین ت چپ کنه و این برات تبدیل به یک کابوس بشه. تو هم شروع کنی قصه‌ی چپ کردن ماشین ت رو با جزییات بنویسی و ازش یک روایت به دردبخور بیاد بیرون که آدم‌های زیادی اون رو می‌خونن و تحسین ش می‌کنن. خاطره و تاثیرات اون تصادف روی زندگی تو این قدر زیاده- و تو از قضا این قدر هنرمند موفقی هستی- که از موضوع تصادف ۴۰ تا قصه می‌نویسی. حالا توی بعضی از قصه هات طرف مجروح می‌شه. تو بعضی هاش راننده ت می‌میره، توی بعضی از اون‌ها هم هیچ اتفاقی برای قهرمان ماشین چپ کرده‌ی تو نمی‌افته. وجه مشترک همه قصه هات اینه که داخل اون‌ها تصادفی اتفاق می‌افته. تو تبدیل شدی به یک نویسنده مطرح با موضوع تصادف. حالا این میون، کسی که همه آثار تو رو بخونه و ازش لذت ببره همیشه در معرض این خطر هست که تصادف کردن رو نه یک روایتِ شخصی از نویسنده، که امری انسانی و اجتناب ناپذیر فرض کنه. چنین آدمی حتی قبل از این که تصادف کنه داره برای بعد از حادثه برنامه می‌ریزه، و ناخودآگاه به سمت چپ کردن حرکت می‌کنه. چیزی که این میون ازش غافل یم پیش فرض غلطی ست که در نتیجه تعمیم روایت ی شخصی به کل آدم‌هایی که رانندگی می‌کنن وجود داره. تو رانندگی کردی و تصادف کردی؛ این ضرورتن به این معنا نیست که هرکس رانندگی می‌کنه ناگزیر با فاجعه روبرو می شه. یک خطای تحلیلی دیگه در تفسیری رادیکال‌تر که روشن فکرانه هم به نظر می‌رسه خودش رو نشون می ده؛ این که بگیم اون کسی که تصادف نمی‌کنه هم در واقع تصادف کرده- خودش نمی‌دونه- و داره به خودش دروغ می‌گه! قصه های وودی آلن حاوی یک روایت از میون ده‌ها روایت ممکن ی ست که تجربه زناشویی می‌تونه برای آدم به همراه بیاره. تعمیم اون به همه رابطه های زن و مردی خطاست. در بیانی کلی تر، هر قصه- با هر موضوعی که داشته باشه- اگر کاملن هم صادقانه بیان بشه تازه صرفن قصه‌ی آدم‌هایی ست که داخل ش تصویر شدن، نه همه‌ی آدم‌های زمین. همون شش سال پیش در دورانی که وسواس گونه فیلم تماشا می‌کردم دوستی می‌گفت سینما هرگز نه می‌تونه فلسفی باشه، نه اجتماعی، و نه روان‌شناختی؛ سینما صرفن قصه ست، علوم مقولاتی جدای از سینما هستن و بی‌ارتباط به اون. الان که به گذشته نگاه می‌کنم حدس می‌زنم در مقطعی از زندگی م سینما رو بیش از اندازه جدی گرفتم، هرچند نتایج مفیدی از این کودنی نصیب م شده، و امروز از اتفاقاتی که افتاده و جایی که ایستادم ناراضی نیستم.






آگهی واگذاری گربه آنتی هیستامین حال م رو جا می‌آره. فین فین م قطع، و یک خروار خلطی که توی مغزم جمع شده ناپدید و سرم سبک می‌شه. هم زمان کله م شروع می‌کنه سنگین شدن، انگار یک ماده آرامش بخش قوی بهم تزریق شده. آنتی هیستامین باعث می‌شه کاسه سرم از خلط سبک و از یک سبکی لذت بخش سنگین بشه. الان بیش از یک ماهه حالت‌های شدید سرماخوردگی دارم، که انگار آلرژیک هستن- فکر می‌کنم آلرژی به گربه‌ای که از اردی بهشت اومده پیش م. تعجب می‌کنم چرا بعد از شش هفت ماه تنها حالا آلرژی خودش رو نشون می‌ده؛ اگه آلرژی به گربه بود نباید از همون ابتدا فین فین می‌کردم؟ تنها توضیحی که ممکنه داشته باشم اینه که قبلن تابستون بود و کولر توی خونه روشن بوده و لابد به گردش هوا کمک می‌کرده که پشم و پیلی گربه یا هرچیز آلرژی زای اون از پنجره بیرون بره. روی فیس بوک یک آگهی گذاشتم که کسی اگه پاکاره بیاد سرپرستی این گربه رو قبول کنه، هم من رو از این آبشاری که از دماغ م جاری ست نجات بده، هم جلوی تلف شدن این پستان دار بی‌دفاع وسط خیابون‌های وحشی و زمختِ تهرون رو بگیره. من برام راحت نیست گربه رو در شهر ِ عابران گرسنه و هار‌‌ رها کنم، هم از طرفی واقعن این وضعیت جسمی م برام قابل تحمل نیست. اگر از خواننده‌های پایین هم کسی هست که دل ش یک گربه ملوس ۷ ماهه می‌خواد که از تولدش تا الان فقط داخل آپارتمان من زندگی کرده کافیه تمایل خودش رو اعلام کنه.






باز افسرده شدم. خیلی وقت بود بیماری افسردگی م کنترل شده بود. احتمالن همین خوب شدن و تداوم ش باعث شد سه ماهِ پیش خیال کنم بهبودی کامل حاصل شده و سرِخود بی‌اجازه پزشک، ۵۰ میلی گرم سرترالین ی که هر شب می‌خوردم رو قطع کنم. روزهای اولِ بعد از قطعِ دارو حالت گیجی، اندکی تهوع، و تمرکز پایین حسابی نگران م کرد؛ ولی این قدر یک دنده هستم که دکتر نروم؛ نرفتم و بعد از حدود یک هفته حال م خوب شد و در بیش از دو ماهِ گذشته انگار نه انگار که دارو رو بعد از یک و نیم سال به ناگاه ترک کردم! خوبِ خوب بودم تا تقریبن یک هفته پیش؛ از اون موقع باز افسردگیه عود کرده و حسابی حالمو گرفته. زیاد خوش ندارم باز کارم به دارو بکشه. ولی خوب، اون دوره ی دارو هم دوره ی بدی نبود. کلن اگه خودِ نفس ِ شبی یه دونه قرص خوردن رو چیز بدی ندونم، دوره ای که وصل به قرص بودم برای من عوارض دیگه‌ای نداشت که بخوام ازش پرهیز کنم. باید باز برم سراغ قرص خیال می کنم.








می‌توان گفت در رابطه‌های اجتماعی شروع کرده ام دفاعی بازی می‌کنم تا تهاجمی. اتفاقن نیامده‌ام این جا که بگویم این چیز بدی ست. حتی شاید خوب باشد. از بازی دفاعی منظورم این است که مثلن وقتی با آدم جدیدی هم خانه می‌شوم تا می‌توانم تلاش می‌کنم از طریق رعایت حقوق ش و احترام به حریم‌هایش زمینه ای بسازم که او هم به حریم‌های من تعرض نکند. مثلن اگر قرار نیست غذای م را با کسی قسمت کنم، بیش از این که روی قسمت نکردن غذای م با آدم هم خانه متمرکز شوم روی دست نزدن به غذای او جدیت به خرج می‌دهم. این طوری- بی‌آن که بنشینیم چیزی را توافق کنیم- قواعدی که ساخته می‌شود‌‌ همان چیزی خواهد شد که می‌خواهم. اشکال این بازیِ دفاعی شاید محافظه کاریِ پنهان آن است، که باعث می‌شود عملن از آن چه دارم چیز بیشتری به دست نیاورم؛ ولی خوب، تا حدود زیادی خیال م را از حفظ آن چه دارم هم راحت می‌کند. این سبک بازی برای کسی بیشتر مفید است که تلاش می‌کند وضع موجود را حفظ کند. این بازی اشکال دیگری هم دارد و آن این است که عملن از ورودم به فاز اشتراک جلوگیری می‌کند. این نوعی دفاع از فردیت و مرزهاست تا ایجادِ یک نظام اشتراکی جدید. در چنین شرایطی منطقن از هر مزیت ی که اشتراک برای آدمیان به همراه دارد بی‌بهره خواهم ماند، و البته ناگفته پیداست که آسیب‌های آن هم گلوی مرا را نخواهد گرفت. در این چند وقت که خود را تماشا می‌کنم، به این سبک بازی دفاعی خودم خوب واقف شده‌ام. واقعیت این است که من از ترس آسیب‌های اشتراک عملن به آن وارد نمی‌شوم. حالا ریشه این ترس را می‌شود در گذشته‌ام جست‌و‌جو کرد یا در ژن م یا در چیزی دیگر. به گذشته‌ام که نگاه می‌کنم می‌بینم در ۴ سالی که در ازدواج بودم- برخلاف الان- کاملن تهاجمی بازی می‌کردم، یعنی از‌‌ همان روز اول حمله را آغاز کردم و در ‌‌نهایت هم پارتنرم را از زندگی م بیرون انداختم. شاید دلیل ش این بود که پارتنرم وارد حریم م شده بود. در آن مقطع، من کل خانه را حریم م می‌دانستم. الان- ولی- همین اتاق حریم من است. نه ضرورتن به این دلیل که الان دوست دارم با آدم دیگری هم خانه باشم، بلکه صرفن به این دلیل که این خانه مال من نیست و پول کافی برای اجاره یک خانه تکی هم ندارم. خیال می‌کنم بازی الان م پخته‌تر، حساب شده‌تر، و البته پیچیده‌تر از بازی آن روزهاست. نمی‌خواهم بحث را وارد حوزه‌های اخلاقی و مقولات مربوط به انصاف کنم. این موضوع اصلن فاقد ارزش یک پرداخت اخلاقی ست. این بیشتر یک مقوله طبیعی ست در جنگِ پنهانِ ناگزیر بین آدم‌ها وقتی منافع شان شروع می‌کند با هم هم پوشانی پیدا کند یا وقتی منافع یکی سد منافع دیگری می‌شود. این بازی آن قدر پیچیده، احتمالن ناخودآگاه، و غالبن طبیعی ست که آن را با چوب کلمات گنده و غیردقیقی مثل اخلاق یا انصاف راندن ما را به جای به درد بخوری نمی‌رساند. حتی گیرم که کلیت قضیه را بتوان در چارچوبی اخلاقی تحلیل کرد، چنین تحلیلی ضمانت اجرایی ندارد و به درد زمین نمی‌خورد. بگذریم. حس می‌کنم در این جنگ‌های سردِ پنهان بسیار حرفه‌ای‌تر از قبل شده‌ام و حالا جالب این جاست که می‌بینم هم خانه جدیدم هم بسیار پخته به نظر می‌رسد. نتیجه این شده که مثل دو کشتی گیر مدت طولانی ی فقط یک دیگر را تماشا می‌کنیم بی‌آن که بخواهیم بازی را وارد فاز جنگی ش کنیم. من اگر به خودم باشد می‌گویم اصلن تا آخر هم از همین فاز خارج نشویم و بی‌ هر خطر کردنی، قید منافع دوستی و اشتراک را بزنیم و در عوض از شر دشمنی هم در امان بمانیم. اگر از برد صرف نظر کنیم این ضمانت را خواهیم داشت که هرگز نخواهیم باخت.
هرگزموفقیت راپیش ازموقع عیان نکن.Confusediv:
درروزتولدت درختی بکار.899[/size]
پاسخ
آگهی
#2
ممنون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نوشته های عمیق من شماره1184 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  دست نوشته ها
Subarrow دل نوشته های دخترک بارانی..♡
  وقتی پسرا ولی دخترا..........(از نوشته های خودم)
  جملات گرانبها و درس های عمیق از سخن بزرگان و اندیشمندان
Star نوشته های علی قاضی نظام
  دست نوشته های خودتون
Heart دست نوشته های من fateme._.yas (لطفا همه بیاین)
  مجموعه دل نوشته های جدید و شنیدنی
  طنز نوشته های کوتاه و جالب
  زیباترین عکس نوشته های عرفانی و پرمعنا

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان