ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 2
سپاس شده 21 بار در 9 ارسال
حالت من: هیچ کدام
28-05-2012، 14:51
هنوز اندیشه ام پر از حضور توست و خیالم پر از تصویر توست
هوای دلم طوفانیست،طوفانی بس سهمگین که مرا چون برگ گاهی به هر سو که بخواهد میکشاندو بر در و دیوار ویرانه های حسرت زده میکوباند
گاهی از خود می پرسم چرا همه جا توهستی؟
چرا همیشه با منه؟چرا نامت همیشه بر زبانم جاریست؟
نمیدانم دلم میخواهد ببینمت یا نه ؟
دلم میخواهد هم کلامت شوم یا نه یا اصلا دوستت دارم یا...
فقط می دانم که این دل دیوانه هنوز اسیر توست...
بتو می اندیشد...
ارسالها: 1
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2012
سپاس ها 0
سپاس شده 2 بار در 1 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خوب بود
به چشمانت بیاموز که هرکس ارزش دیدن ندارد
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 2
سپاس شده 21 بار در 9 ارسال
حالت من: هیچ کدام
آسمان کوچک من همه شب بارانیست
همه شبدر شب چشمان ترم مهمانیست
شکوه از فاصله ها نیست که از قلب من است
غم اندوه دل عاشق من پنهانیست
در باغ دلم جوانه ای باید و نیست
شوق غزل ترانه ای باید و نیست
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 2
سپاس شده 21 بار در 9 ارسال
حالت من: هیچ کدام
[/size]هر روز غروب وقتی هوا منو دیوونه میکنه
کبوتر دلم باز تورو بهونه می کنه
بازدلم به یاد تو گریه رو از سر میگیره
اگه نیایی به عشق تو،تو بیکسی هاش میمیره
حالا که نیستی پس بدون عاشق چشم تو کیه
پیرهن مشکیمو ببین رنگه غمو جداییه
وقتی که اینجا بودی تو قدرتو هیچکی ندونست
از اون بالا نگاه بکن که گریه میکنن چه زشت
ای روزگار لعنتی مرام آدما اینه
وقتی که هستی پیششون قدرتو هیچکی ندونه
وقثی که میری همشون دروغی گریه میکنن
جای سوالی داشت برام پس همه اینو میدونن
خدانگه دارت عزیز تو رو یه روزی می بینم
اونجای که این آدما نمی تونن دروغ بگن[/align][/font]
ارسالها: 4
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 2
سپاس شده 21 بار در 9 ارسال
حالت من: هیچ کدام
وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .
شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
یک جور صدای خاص شبیه موسیقی
خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .
یک موسیقی ملایم ...
در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گریه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .
من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .
له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .
و این حالت در خواب های من تشدید می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم .
از این سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشیده ام .
خدا زیاد هم بزرگ نیست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذیان می گویم .
خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .
می دانم زیاد مهمان نخوام بود .
این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم .
مدتی هست که خیلی افسرده ام .
از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از این متاسفم .
و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های سیاه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من این روزها مدام هذیان می گویم
آسمان برای من بنفش است .
باید کمی قدم بزنم .