امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!!

#21
ممنونم اگه حال کردید یه سپاس بدید
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
آگهی
#22
(23-05-2013، 17:38)محسن جون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.



یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.



روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.





پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.



پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟



کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
اس اس که دایمی است نمیتونم بهش شارژ بدم اگه داستان بهتری نبود محسن و نادیا برنده میشن فقط محسن نگفتی اپراتورت چیه؟
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#23
روزی در زهره
شرشر صدای باران صدایی که یک سال تمام فضای مناظر سرسبز خانه های مردم وجاهای دیدنی سیاره زهره را پر کرده است.
اگر هفت سال پیش کسی به من می گفت که هفت سال آینده اینقدر باران می بارد که مردم سیاره زهره باران زده می شوند حسابی با مشت و لگد از خجالتش در می آمدم ولی حالا که این چنین است او حسابی با مشت و لگد از خجالتم در می آمد.
حالا خدا را شکر می کنم که این چنین نیست مگر نه باید راهی بیمارستان می شدم
ومعلوم نبود که کی از آنجا جان سالم به در ببرم.
حالا از این حرف ها که که بگذریم می خواهم یک داستان جالب برایتان بازگو کنم :
برای اولین بار که در سیاره ی زهره آمده بودم فکر می کردم که هیچ جک و جونوری در ان نباشد و در آن روز اول که رفتم به جنگل حسابی ضایع شدم وکلی جک جونور کوچیک ریزه میزه دیدم که با خودم گفتم که جک و جونورهای سیاره زهره خیلی ریزه میزن که یک هو دایناسورهای فوق پیشرفته با سیستم های امروزی البته از نوع اصلش نه تقلبی را دارا بودند داشتندباسرعت صوت به طرفم می آمدند. حالا منو بگو که از دیدن اون هم دایناسور سر جام میخکوب شده بودم نمی تونستم حرکت کنم در همون لحظه اشهدم رو خوندم و خودم رو میون جهنم وبهشت دیدم که سر قضا خرمگس معرکه آمد
و خودشو با سرعت نور انداخت جلوی اون دایناسور بیریخت و بد هیکل و منو نجات داد.
و بعد رفتم که از اوتشکر کنم که دیدم ای وای بر من قیافه او خیلی برایم آشناست.
بله اشتباه نمی کردم او یک ... اویک داینو تینو سرکس رکس بود و جالب تر از آن که او می توانست حرف بزند به من گفت: که لازم نیست بترسم آخر من هم از ترس آن که او مرا بک لقمه چپم کند فرار می کردم دو تا پا که داشتم هیچ به کنار یه هفت هشت تا پای دیگه از اونجا برداشتم و ده فرار.
از آن به بعد ما برای هم دوستان خوبی شدیم ودر جنگل همیشه با هم بودیم.
زمانی که باران می آمد او به عنوان یک سایبان می آمد و مانع ریختن باران بر روی سر و صورتم می شد.
ما برای هم دوست های خوبی هستیم .دوست هایی با دوستی های جاودانه.
تازه همین الان که من در سیاره زمین هستم با او از طریق ایمیل ارتباط برقرار می کنم
و روز های اول رو به یادش می آورم.
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#24
(23-05-2013، 18:32)po1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
روزی در زهره
شرشر صدای باران صدایی که یک سال تمام فضای مناظر سرسبز خانه های مردم وجاهای دیدنی سیاره زهره را پر کرده است.
اگر هفت سال پیش کسی به من می گفت که هفت سال آینده اینقدر باران می بارد که مردم سیاره زهره باران زده می شوند حسابی با مشت و لگد از خجالتش در می آمدم ولی حالا که این چنین است او حسابی با مشت و لگد از خجالتم در می آمد.
حالا خدا را شکر می کنم که این چنین نیست مگر نه باید راهی بیمارستان می شدم
ومعلوم نبود که کی از آنجا جان سالم به در ببرم.
حالا از این حرف ها که که بگذریم می خواهم یک داستان جالب برایتان بازگو کنم :
برای اولین بار که در سیاره ی زهره آمده بودم فکر می کردم که هیچ جک و جونوری در ان نباشد و در آن روز اول که رفتم به جنگل حسابی ضایع شدم وکلی جک جونور کوچیک ریزه میزه دیدم که با خودم گفتم که جک و جونورهای سیاره زهره خیلی ریزه میزن که یک هو دایناسورهای فوق پیشرفته با سیستم های امروزی البته از نوع اصلش نه تقلبی را دارا بودند داشتندباسرعت صوت به طرفم می آمدند. حالا منو بگو که از دیدن اون هم دایناسور سر جام میخکوب شده بودم نمی تونستم حرکت کنم در همون لحظه اشهدم رو خوندم و خودم رو میون جهنم وبهشت دیدم که سر قضا خرمگس معرکه آمد
و خودشو با سرعت نور انداخت جلوی اون دایناسور بیریخت و بد هیکل و منو نجات داد.
و بعد رفتم که از اوتشکر کنم که دیدم ای وای بر من قیافه او خیلی برایم آشناست.
بله اشتباه نمی کردم او یک ... اویک داینو تینو سرکس رکس بود و جالب تر از آن که او می توانست حرف بزند به من گفت: که لازم نیست بترسم آخر من هم از ترس آن که او مرا بک لقمه چپم کند فرار می کردم دو تا پا که داشتم هیچ به کنار یه هفت هشت تا پای دیگه از اونجا برداشتم و ده فرار.
از آن به بعد ما برای هم دوستان خوبی شدیم ودر جنگل همیشه با هم بودیم.
زمانی که باران می آمد او به عنوان یک سایبان می آمد و مانع ریختن باران بر روی سر و صورتم می شد.
ما برای هم دوست های خوبی هستیم .دوست هایی با دوستی های جاودانه.
تازه همین الان که من در سیاره زمین هستم با او از طریق ایمیل ارتباط برقرار می کنم
و روز های اول رو به یادش می آورم.
داستان خوبی بود ولی نگفتی ایرانسلی یا همراه
پاسخ
#25
حکمت تاریکی شب
آفتاب نگاه کوتاهی انداخت وسرش را برگرداند!
گفتم چرا به ما نگاه نمیکنی؟
گفت من از دیدن انسان هایی چون شما بیزارم!
گفتم حتی من هم بد هستم گفت نه! ولی تر و خشک باهم می سوزند!

از آن روز به بعد با تنفر به اطرافیانم نگاه می کردم تنها به خاطر تک نگاه آفتابی که آنان،آن را از من گرفته بوند....
وهر گاه از من میپرسیدن چرا آفتاب نیست جواب می دادم بخاطر تو ودیگران!
و آنان مرا یک دیوانه می پنداشتند گر چه نمی دانسند که خود دیوانه اند نه من.........

اینو2سال پیش نوشتم!

لطفا نظر بدییییییییییییییییییییییید!
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#26
پشیمون شدم..

افتخار نمیدم::-
زندگی کوتاه است ؛ تازمانیکه دندان دارید لبخند بزنید !!




پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
آگهی
#27
(23-05-2013، 18:58)ستاره ی دنباله دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
پشیمون شدم..

افتخار نمیدم::-

این نشان از بی استعدادی شما میده

تا اینجا نادیا جان داش محسن برنده جایزن
پاسخ
 سپاس شده توسط ناديا ، مانلي ناز
#28
(23-05-2013، 7:48)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حسين حسين اين صداي مادرم بودكه داشت منوبراي تعطيلات تابستوني بيدارميكردتا به خونه ي داييم برم خوشحال بودم كه اونجاميتونم خيلي راحت تفريح

كنم و...خب كاراي منوپسرداييم عجيب بوداماازنظرمن خيلي سرگرم كننده ميومد.من قدبلندموموهاي مشكي دارم 16 سالمه پسرداييمم همسن من بودولي اون از من

قدكوتاه تربودوروصورتش كك ومك بودواسمشم علي بود.بابامامانمم ميخواستن برگردن خونه تابه كاراشون برسن.سوارماشين شدمووسايلاي شيطونيمم فراموش

نكردم.درصندوقوبستم وسوارشدم توراه شمال بوديم اخه خونه ي داييم اونجاس.توراه بوديم كه من يه دفعه اي ازجام پريدمو به پدرم گفتم هي داري راه واشتباه ميري پدرم

به مادرم نگاه كردوگفت مگه بهش نگفتي باتعجب نگاشون كردموگفتم چيروبه من نگفتين/مامانم اول به پدرم گفت ديشب خسته بودم حوصله ي حرف زدن باهاشونداشتم

ي راست رفتم تورخت خواب.بعدازتوايينه برگشت به من نگاه كردوگفت خونه ي داييت عوض شده .منم گفتم اون وقت كجارفتن محله اشون خوبه و...كه مامانم گفت وقتي

رسيديم اونجاميتوني ازداييت بپرسي نه من اونجاروديدم نه توپس حالاكه ميريم اونجاهمه جاروميبيني يه خورده جلوكنجكاويتوبگير تادودقيقه ديگه همه چيزوميفهمي خوب

همين طوري كه داشتم بامامانم بحث ميكردم يه دفعه اي بابام يه جوري نگه داشت كه پرت شدم توشيشه ي جلوي ماشين بااه وناله بهش گفتم چي شده پدرهم بالحن

خوشحالي گفت رسيديم من هم تاچشمانم رابازكردم اولين چيزي كه ديدم امام زاده ي بقلم بودكه باعث شدازخونه ي جديدداييم بدم بيادوخيلي راحت وبااسودگي به

پدرومادرم گفتم هه اونجابازنده هاشم كنارنمياومديم حالا از اين به بعدبامرده ها سروكله ميزنيم واقعاعاليه چقدبامرده هاخوش بگذره ممنون واقعاچه تعطيلات خوب وراحتي

مامانم برگشت به من گفت حسين قرقركردن بسه توبايديه دخترميشدي اگه يه دختربودي حق قرقركردن داشتي ولي الان نه ولي تنهاچيزي كه منوخوشحال ميكردبودن

باپسرداييم بودوتيغ زدن جيب داييم خوب باخودم اين فكراروكردم خودم به خودم دلداري دادم چيزي نگذشت كه يكي داشت صدام ميكرد.برگشتم وپسرداييم وديدم كه

باشادي دنبالم بود داييمم اومدوبامامان بابام احوال پرسي كردوبعدهمه باهم رفتيم تووبازنداييم چاي خورديم البته چايي من به خاطرشوخي هاي احمقانه ي منوپسرداييم

ريخت روفرش وفرش همه ي چايي منوبلعيداماپسر داييم يه جوري رفتارميكردكه انگاركه نه انگاركاري كرده به هرحال منم بايه پس گردني تواتاق براش تلافي كردم.شب

ودركنارهمديگه باپسرداييم شب زنده داري كرديم وكولي براي همديگه جوك وازاين جورخاطره هاي مردم ازاري گفتيم وبراي همديگه ازوضع زندگي واينجورحرفاگفتيم كه

نصف بيشترحرفامون چرت وپرت بودواصلادوهزارنمي ارزيدمن كه نفهميدم چه طوري خوابم بردولي تنهاچيزي كه يادم بودصداي خروپف هاي پسرداييم كه مثل يه خرس

خوابيده بودوميشنيدم يادم مونده بود.خوب بلاخره صبح شدوداييم مارم بالگدازخواب بيداركردمن كه دوباره دورازچشم داييم خوابيدم ولي مگه ميشداز دست پسرداييم

خوابم ببره حضرت اقابراي پذيرايي و صبح بخيرگففتن به من لطف كردند وپارچ اب ورومن خالي كردندوبه من گفتندبلندشوبريم اين دورواطراف يكمي بهت نشون بدم وبرات

ازمحله ي جديدمون تعريف كنم منم بهش گفتم مگه راه ديگه اي هم دارم كه بخوام انتخاب كنم رفتيم سرميزويه صبحونه ي شاهانه وباارامش خورديم چون پسرداييم رفته

بودنون بخره منم باخيال راحت صبحانمونوش جان كردم وبعدازدو دقيقه سروكله ي پسرداييم بادوتانون سرد...پيداش شدزنداييم بهش گفت خاك برسرت كه بلدنيستي مثل

يه ادم عاقل دوتانون بخري منم بلندشدم وخودشيريني كردموبه زنداييم گفتم من باعلي واسه ي ظهرميرم نون ميخرم البته اين دفعه فقط علي دنبالم ميادكه راه نون وايي

رونشونم بده زنداييمم اومدبه من گفت دستت دردنكنه پسرم وبعدرفت پول اوردوبه من دادمنم باپوزخندبه پسرداييم نگاه كردم اونم زيرلبي فوشم دادبعدباعلي ازخونه رفتيم

بيرون من اولين چيزي كه به چشمم خورداون امام زاده بودبه علي گفتم اينجاچيه اونم گفت اينجاهم امام زاده اس هم قبرستون منم گفتم پس ديشب بامرده هامشورت

ميكردي كه اون جوكاي بي مزه روبه من بگي.پسر داييمم برگشت به من نكاه كردگفت بامزه منم گفتم خواهش ميكنم كه يكدفعه يكي داشت پسرداييموصداميكردوميگفت

علي علي خبرجديدوشنيدي دوست پسرداييم نيومدپيشمون علي به من گفت بيابريم ببينم چيكارم داره منم گفتم نه توبرواونم بدون يك تعارف كوچولوي ديگه رفت پيش

دوستش وباقيافه ي متعجب وماتم زده برگشت پرسيدم چي شده گفت هيچي بابامنم يهبارديگه ازش پرسيدم كه زنداييم زنگ زدبه علي وبهش گفت زودباشيد نونتون

وبخريدوبيايدكه داييت اومده وغذاميخوادولي نون نداريم پسرداييم قطع كردگوشيورفتيم به سمت نون وايي ولي ديگه يادم رفت كه ميخواستم چه سوالي ازعلي بپرسم پس

بيخيال شدمورفتم بازدوباره شب شدامشب علي مثل يه ميكروفن صداي خروپفش ميومدومنم خوابم نميبردوفوشش ميدادم رفتم توپذيرايي ديدم هنوزداييم نخوابيده بهش

گفتم من ميرم اين دورواطراف يه دوري بزنم داييم گفت برومواظب خودت باش رفتم امامزاده بقليه نشستم ازنسيم لذت بردم كه يه دفعه اي كلي ادم دم مورده شورخونه

جمع شده بودن ده دقيقه داشتن باهم بحث وجدال ميكردندوقيافه هاشون انگارازترس مثل گچ ديوارشده بود وقتي رفتن ازسركنجكاوي خواستم برم ببينم توي مرده

شورخونه چيه كه ايناانقدازش ميترسن .منم باخودم فك ميكردم كه نكنه اينازدن يه ادم كشتن انداختن اين تونميخوان كسي بفهمه يانكنه .....بلاخره رفتم دم دروازاون

شيشه اي كه كرده بودن توي ديوارمرده شور خونه همه چيزوببينم.سرم وبرگردوندم نگاه كردم خداي من يعني اين چي بودچشام چهارتاشده بوددقيق ترنگاه كردم چشام

وماليدم و....اونوديدم اون يه جن بودداشت بااون چشاي دايره اي شكلش وگوشاي دراز شيطاني ملنندش به من نگاه ميكردوگوش ميدادكه ببينه من چيزي يافريادي ميزنم

يانه منم توان هيچ كاري رونداشتم صدام ازتوگلوم درنميومدتابه حال يه همچين موجودي نديده بودم گردن نداشت يااگه هم كه داشت خيلي كوتاه بودازپايين تنه به بعدمثل

يه اسب يايه گاوبودتمام تنش وموهاي قرمزبلندپوشونده بودنتونستم ديگه نگاش كنم وزودبرگشتم دودقه به خودم گفتم ديوونه شدم توذهنم پرسوال بودگفتم حتمااشتباه

ديدم برگشتم ودباره نگاه كردم كسي رونديدم به خودم گفتم ديدي فقط يه توهم وخيال بوديه رويايه پوزخندزدم كه يه دفعه اي اومدقشنگ جلوي پنجره اگه اون شيشه

نيودشايدالان بهم ديگه چسبيده بوديم چشام كلاگردشده بودتواون لحظه حتي نتونستم كه فكركنم بايدچي كاركنم به راست ازاونجافاصله گرفتم ودويدم به سمت خونه

ازترس دست وپاهام ميلرزيدقلبم تندتندشروع بهتپيدن كردوقتي كه رسيدم دم خونه دروبازكردم وگفتم حالااين قضيه روچه طوري به دايي بگم شايداونفكركنه من ديوونه

وخرافاتي ام ولي داييم تاديدمن دم دروايسادم گفت چيزي شده پسرم؟گفتم:نه.دايي صدام لرزون بودداييم گفت سعي نكن منوگول بزني حالابگوچي شده.منم گفتم دايي

فول ميدي درموردم فكراشتباه نكني داييم گفت نه حسين وحرفت وبزن شايدبتونم كمكت كنم.منم كه هيچي به مخم نميرسيدگفتم:دايي يه عده دم مرده شورخونه جمع

شده بودن منم ازسركنج كاوي وقتي اونارفتن نگاه كردم ببينم چي رودارن نگاه ميكنن ودرموردش بحث ميكنن رفتم ديدم شك ندارم بابت چيزي كه ديدم مطمئنم اون

يه....ديگه نتونستم حرف بزنم.داييم گفت نكنه منظورت جنه؟منم باتعجب گفتم مگه شماهم اونوديديد؟!!گفت:بزارازاول برات تعريف كنم. راستش چندروزه پيش

توشاليزاريكي ازهم ولايتي هامون وتنهاپيداكرده بودوتاميخورده اين جنه هم ميزدتش ياروروروزمين زخمي پيداكرديم يه دفعه اي اومدوبه يكي ديگه حمله كرديكي

دوروزبعديكي ازاين جن گيرااومدوبايه سوزن اونوگرفتش بعدانداختنش توي مرده شورخونه كه فرارنكنه.حرف داييم كه تموم شدگفتم حالاكي ميخواهيدازادش كنيدگفت :دوسه

نفرميگن ازادش كنيم ولي دوسه نفرديگه ام ميگن انقداينجا نگهش داريم كه بميره حالاتوهم ذهن توانقددرگيرنكن بروبخواب رفتم تواتاق پيش پسرداييم خوابيدم واونم كه

مثل هميشه بدجورخوابيده بودنذاشت من بخوابم ولي خوب انقدرفكروخيال بافتم وتنم كردم كه ديگه خوابم برد فرداصبح كه ازخواب بيدارشدم ديدم هواگرگ وميش پسرداييم

تواتاق نبودتعجب كردم گفتم يعني اون زودترازمن ازخواب بيدارشده بعديه صداي گوش خراش مثل صداي يه جيغ اومدامااون يه صداي جيغ معمولي اين يه صداي گوش

خراشي بودكه تابه حال نشنيده بودم كه يهوزنداييم اومدوگفت پسرم ازخواب بيدارشدي؟منم گفتم اره اماامااين صداصداي چيه صدابلندترشداحساس كردم زنداييمم

ميترسه گفتم زن دايي نترس چيزي نيست اروم باش كه پسرداييم اومدجفتشونم داشتندازترس ميمردندگفتم چي شده براچي انقدميترسيد؟زنداييم گفت:مگه داييت برات

تعريف نكرده؟منم گفتم چيرو؟يه دفعه اي چشش به پنجره فلزي افتادوگفت ج ج جن.منم گفتم اره داييم تعريف كرده كه پسرداييم دستموگرفت وكشونده مون بقل مبل قايم

شيم منم گفتم چي شده شماهامعلوم هست چتون شده؟گفت نزديك هاي گرگ وميش صبح ميان اينجاكه يكي يكي ماروبكشن اونانبايدماروببينن منم گفتم فيلم

ترسناكه؟پسرداييمم گفت باوركن الان وقت خوبي براي شوخي نيست.تاخواستم بلندشم زنگ درخوردهمه مون رفتيم به درنگاه كرديم زنداييم گفت بشينيدسرجاهاتون

منم گفتم زن دايي من فقط ميخوام برم ببينم پشت اون دركيه؟!اروم اروم رفتم دم دروازچشمي نگاه كردم باورم نميشداون اون داييم بودچه طوري ازبين اوناردشده بودواومده

بودخونه كم كم هواروشن شدوافتاب دراومدداييم گفت امروزازاون امضاميگيريم كه ديگه اينجامينجاهانپرن منم گفتم منم ميام دوس دارم كه ببينمش داييم گفت ميترسي

بهتره كه نياي منم گفتم دايي جان من ديگه بزرگ شدم اين حرفاروبه پسرداييم بگوكه فك كنم شلوارشوخيس كرده پسرداييم گفت توواقعانميترسي ياالان داري بازي

درمياري كه خودتوپرزوروترسونشون ندي؟منم گفتم اون شب باهم فيس توفيس بوديم ميخواي الانم ازش بترسم؟حتي حاضرم برم بوسش كنم.دايييم وزن داييم زدن

زيرخنده منم گفتم والا زندايي واسه اين يه پوشك بزرگسالان بگيردتوي اين شرايط.ديدم پسرداييم داره ناراحت ميشه گفتم شوخي كردم ناراحت نشو.بعدازخوردن صبحانه

ودعواي منوپسرداييم (زايه كزدنش)يكي اومددم درخونه مون وانقدرتند تنددرميزد كه دوباره ترس وتوصورت زن داييم ديدم داييم رفت دروبازكردويكي بهش گفت الان وقتشه كه

بريم وكاروتموم كنيم منم گفتم منم ميام باهاتون وايسيدبرم لباس مو عوض كنم وبيام داييم گفت بهتره كه نياي گفتم حالالشايدنيام توولي باهاتون ميام كه كمكتون كنم

شايدبهم نيازداشته باشين كسي چه ميدونه؟!رفتم پسرداييمم بادوستش دم دروايساده بودندداييم صدام كردوگفت پسرم نميتونيم دروبازكنيم ميشه بياي دروبازكني؟؟منم

كه ازخدام بوديه خورده روي پسرداييموكم كنم رفتم تادرو بازكردم ديدم داره صداي نفس ميادازسمت چپم برگشتم وهمه جارونگاه كردم هيج جانبودولي صداي نفس درست

بقل گوشم بودبرگشتم وكنارم ونگاه كردم وباورم نميشداون اون اون درست تاشونه ي من بودهمممممممممممم يه لحظه خواستم دادبكشم اماصدايي ازم درنيومدنه اين

كه نخوام درنيومدانگارلال بودم داييم دستشو گذاشت پشت گردنم وگفت خوبي پسرم منم اب گلوم وقورت دادم وگفتم اره خوبم داييم گفت گفتم كه نيااماتواومدي من گفتم

دايي من ميرم پيش پسرداييم وايسم اگه كاري باهام داشتيدصدام كنيد.منم رفتم بيرون ودستام وگذاشتم روي پاهام نفس كشيدم پسرداييم اومدپيشم وگفت چي

شدترسومنم گفتم هيچي فقط هرچي كه فكرميكنم نميتونم بفهمم كه خداچرايه همچين موجودي روافريده.بعدازگذشت تقريبايك ساعت اينطوراداييم اومدبيرون وگفت

بريدكنارميخوايم ازادش كنيم اون ازادشدامامونده بودم كه چراپس غيب نميشه يهويادم افتادكه سوزن روازش نكندن رفتم وسوزن ووقتي حواسش نبودازش كندم اون يه

جوري نگام كردامابعدش رفت ازپسرداييم پرسيدم كه امروزچندمه اون هم گفت امروزمامان بابات ميان دنبالت داري لحظه شماري ميكني كه ازپيشمون بري نه؟منم گفتم

دلم برات تنگ ميشه ميشه يه كاري بكنم گفت تاچي باشه يكي زدم پس گردنش وفراركردم.ديگه من اونجانبودم كه ببينم اياصبح هاهم جن هاميان اونجايانه؟ولي خوب

بلاخره اين همه اتفاقات عجيب وغريب هم تموم شد.

اين داستان واقعيت داردالبته به جزبعضي ازشوخي هاش درضمن اين داستان براي يكي ازهمراهان مان درسفراتفاق افتاده بود
ترسناك ترين جاذهن شماست l.k

ببخشيدااگه چشاتون دراومد
رايتله نه باباازاين شانسانداريم ايرانسله

من کتاب اینو خوندم قبلا :|
پاسخ
#29
(23-05-2013، 22:53)First Class نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-05-2013، 7:48)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حسين حسين اين صداي مادرم بودكه داشت منوبراي تعطيلات تابستوني بيدارميكردتا به خونه ي داييم برم خوشحال بودم كه اونجاميتونم خيلي راحت تفريح

كنم و...خب كاراي منوپسرداييم عجيب بوداماازنظرمن خيلي سرگرم كننده ميومد.من قدبلندموموهاي مشكي دارم 16 سالمه پسرداييمم همسن من بودولي اون از من

قدكوتاه تربودوروصورتش كك ومك بودواسمشم علي بود.بابامامانمم ميخواستن برگردن خونه تابه كاراشون برسن.سوارماشين شدمووسايلاي شيطونيمم فراموش

نكردم.درصندوقوبستم وسوارشدم توراه شمال بوديم اخه خونه ي داييم اونجاس.توراه بوديم كه من يه دفعه اي ازجام پريدمو به پدرم گفتم هي داري راه واشتباه ميري پدرم

به مادرم نگاه كردوگفت مگه بهش نگفتي باتعجب نگاشون كردموگفتم چيروبه من نگفتين/مامانم اول به پدرم گفت ديشب خسته بودم حوصله ي حرف زدن باهاشونداشتم

ي راست رفتم تورخت خواب.بعدازتوايينه برگشت به من نگاه كردوگفت خونه ي داييت عوض شده .منم گفتم اون وقت كجارفتن محله اشون خوبه و...كه مامانم گفت وقتي

رسيديم اونجاميتوني ازداييت بپرسي نه من اونجاروديدم نه توپس حالاكه ميريم اونجاهمه جاروميبيني يه خورده جلوكنجكاويتوبگير تادودقيقه ديگه همه چيزوميفهمي خوب

همين طوري كه داشتم بامامانم بحث ميكردم يه دفعه اي بابام يه جوري نگه داشت كه پرت شدم توشيشه ي جلوي ماشين بااه وناله بهش گفتم چي شده پدرهم بالحن

خوشحالي گفت رسيديم من هم تاچشمانم رابازكردم اولين چيزي كه ديدم امام زاده ي بقلم بودكه باعث شدازخونه ي جديدداييم بدم بيادوخيلي راحت وبااسودگي به

پدرومادرم گفتم هه اونجابازنده هاشم كنارنمياومديم حالا از اين به بعدبامرده ها سروكله ميزنيم واقعاعاليه چقدبامرده هاخوش بگذره ممنون واقعاچه تعطيلات خوب وراحتي

مامانم برگشت به من گفت حسين قرقركردن بسه توبايديه دخترميشدي اگه يه دختربودي حق قرقركردن داشتي ولي الان نه ولي تنهاچيزي كه منوخوشحال ميكردبودن

باپسرداييم بودوتيغ زدن جيب داييم خوب باخودم اين فكراروكردم خودم به خودم دلداري دادم چيزي نگذشت كه يكي داشت صدام ميكرد.برگشتم وپسرداييم وديدم كه

باشادي دنبالم بود داييمم اومدوبامامان بابام احوال پرسي كردوبعدهمه باهم رفتيم تووبازنداييم چاي خورديم البته چايي من به خاطرشوخي هاي احمقانه ي منوپسرداييم

ريخت روفرش وفرش همه ي چايي منوبلعيداماپسر داييم يه جوري رفتارميكردكه انگاركه نه انگاركاري كرده به هرحال منم بايه پس گردني تواتاق براش تلافي كردم.شب

ودركنارهمديگه باپسرداييم شب زنده داري كرديم وكولي براي همديگه جوك وازاين جورخاطره هاي مردم ازاري گفتيم وبراي همديگه ازوضع زندگي واينجورحرفاگفتيم كه

نصف بيشترحرفامون چرت وپرت بودواصلادوهزارنمي ارزيدمن كه نفهميدم چه طوري خوابم بردولي تنهاچيزي كه يادم بودصداي خروپف هاي پسرداييم كه مثل يه خرس

خوابيده بودوميشنيدم يادم مونده بود.خوب بلاخره صبح شدوداييم مارم بالگدازخواب بيداركردمن كه دوباره دورازچشم داييم خوابيدم ولي مگه ميشداز دست پسرداييم

خوابم ببره حضرت اقابراي پذيرايي و صبح بخيرگففتن به من لطف كردند وپارچ اب ورومن خالي كردندوبه من گفتندبلندشوبريم اين دورواطراف يكمي بهت نشون بدم وبرات

ازمحله ي جديدمون تعريف كنم منم بهش گفتم مگه راه ديگه اي هم دارم كه بخوام انتخاب كنم رفتيم سرميزويه صبحونه ي شاهانه وباارامش خورديم چون پسرداييم رفته

بودنون بخره منم باخيال راحت صبحانمونوش جان كردم وبعدازدو دقيقه سروكله ي پسرداييم بادوتانون سرد...پيداش شدزنداييم بهش گفت خاك برسرت كه بلدنيستي مثل

يه ادم عاقل دوتانون بخري منم بلندشدم وخودشيريني كردموبه زنداييم گفتم من باعلي واسه ي ظهرميرم نون ميخرم البته اين دفعه فقط علي دنبالم ميادكه راه نون وايي

رونشونم بده زنداييمم اومدبه من گفت دستت دردنكنه پسرم وبعدرفت پول اوردوبه من دادمنم باپوزخندبه پسرداييم نگاه كردم اونم زيرلبي فوشم دادبعدباعلي ازخونه رفتيم

بيرون من اولين چيزي كه به چشمم خورداون امام زاده بودبه علي گفتم اينجاچيه اونم گفت اينجاهم امام زاده اس هم قبرستون منم گفتم پس ديشب بامرده هامشورت

ميكردي كه اون جوكاي بي مزه روبه من بگي.پسر داييمم برگشت به من نكاه كردگفت بامزه منم گفتم خواهش ميكنم كه يكدفعه يكي داشت پسرداييموصداميكردوميگفت

علي علي خبرجديدوشنيدي دوست پسرداييم نيومدپيشمون علي به من گفت بيابريم ببينم چيكارم داره منم گفتم نه توبرواونم بدون يك تعارف كوچولوي ديگه رفت پيش

دوستش وباقيافه ي متعجب وماتم زده برگشت پرسيدم چي شده گفت هيچي بابامنم يهبارديگه ازش پرسيدم كه زنداييم زنگ زدبه علي وبهش گفت زودباشيد نونتون

وبخريدوبيايدكه داييت اومده وغذاميخوادولي نون نداريم پسرداييم قطع كردگوشيورفتيم به سمت نون وايي ولي ديگه يادم رفت كه ميخواستم چه سوالي ازعلي بپرسم پس

بيخيال شدمورفتم بازدوباره شب شدامشب علي مثل يه ميكروفن صداي خروپفش ميومدومنم خوابم نميبردوفوشش ميدادم رفتم توپذيرايي ديدم هنوزداييم نخوابيده بهش

گفتم من ميرم اين دورواطراف يه دوري بزنم داييم گفت برومواظب خودت باش رفتم امامزاده بقليه نشستم ازنسيم لذت بردم كه يه دفعه اي كلي ادم دم مورده شورخونه

جمع شده بودن ده دقيقه داشتن باهم بحث وجدال ميكردندوقيافه هاشون انگارازترس مثل گچ ديوارشده بود وقتي رفتن ازسركنجكاوي خواستم برم ببينم توي مرده

شورخونه چيه كه ايناانقدازش ميترسن .منم باخودم فك ميكردم كه نكنه اينازدن يه ادم كشتن انداختن اين تونميخوان كسي بفهمه يانكنه .....بلاخره رفتم دم دروازاون

شيشه اي كه كرده بودن توي ديوارمرده شور خونه همه چيزوببينم.سرم وبرگردوندم نگاه كردم خداي من يعني اين چي بودچشام چهارتاشده بوددقيق ترنگاه كردم چشام

وماليدم و....اونوديدم اون يه جن بودداشت بااون چشاي دايره اي شكلش وگوشاي دراز شيطاني ملنندش به من نگاه ميكردوگوش ميدادكه ببينه من چيزي يافريادي ميزنم

يانه منم توان هيچ كاري رونداشتم صدام ازتوگلوم درنميومدتابه حال يه همچين موجودي نديده بودم گردن نداشت يااگه هم كه داشت خيلي كوتاه بودازپايين تنه به بعدمثل

يه اسب يايه گاوبودتمام تنش وموهاي قرمزبلندپوشونده بودنتونستم ديگه نگاش كنم وزودبرگشتم دودقه به خودم گفتم ديوونه شدم توذهنم پرسوال بودگفتم حتمااشتباه

ديدم برگشتم ودباره نگاه كردم كسي رونديدم به خودم گفتم ديدي فقط يه توهم وخيال بوديه رويايه پوزخندزدم كه يه دفعه اي اومدقشنگ جلوي پنجره اگه اون شيشه

نيودشايدالان بهم ديگه چسبيده بوديم چشام كلاگردشده بودتواون لحظه حتي نتونستم كه فكركنم بايدچي كاركنم به راست ازاونجافاصله گرفتم ودويدم به سمت خونه

ازترس دست وپاهام ميلرزيدقلبم تندتندشروع بهتپيدن كردوقتي كه رسيدم دم خونه دروبازكردم وگفتم حالااين قضيه روچه طوري به دايي بگم شايداونفكركنه من ديوونه

وخرافاتي ام ولي داييم تاديدمن دم دروايسادم گفت چيزي شده پسرم؟گفتم:نه.دايي صدام لرزون بودداييم گفت سعي نكن منوگول بزني حالابگوچي شده.منم گفتم دايي

فول ميدي درموردم فكراشتباه نكني داييم گفت نه حسين وحرفت وبزن شايدبتونم كمكت كنم.منم كه هيچي به مخم نميرسيدگفتم:دايي يه عده دم مرده شورخونه جمع

شده بودن منم ازسركنج كاوي وقتي اونارفتن نگاه كردم ببينم چي رودارن نگاه ميكنن ودرموردش بحث ميكنن رفتم ديدم شك ندارم بابت چيزي كه ديدم مطمئنم اون

يه....ديگه نتونستم حرف بزنم.داييم گفت نكنه منظورت جنه؟منم باتعجب گفتم مگه شماهم اونوديديد؟!!گفت:بزارازاول برات تعريف كنم. راستش چندروزه پيش

توشاليزاريكي ازهم ولايتي هامون وتنهاپيداكرده بودوتاميخورده اين جنه هم ميزدتش ياروروروزمين زخمي پيداكرديم يه دفعه اي اومدوبه يكي ديگه حمله كرديكي

دوروزبعديكي ازاين جن گيرااومدوبايه سوزن اونوگرفتش بعدانداختنش توي مرده شورخونه كه فرارنكنه.حرف داييم كه تموم شدگفتم حالاكي ميخواهيدازادش كنيدگفت :دوسه

نفرميگن ازادش كنيم ولي دوسه نفرديگه ام ميگن انقداينجا نگهش داريم كه بميره حالاتوهم ذهن توانقددرگيرنكن بروبخواب رفتم تواتاق پيش پسرداييم خوابيدم واونم كه

مثل هميشه بدجورخوابيده بودنذاشت من بخوابم ولي خوب انقدرفكروخيال بافتم وتنم كردم كه ديگه خوابم برد فرداصبح كه ازخواب بيدارشدم ديدم هواگرگ وميش پسرداييم

تواتاق نبودتعجب كردم گفتم يعني اون زودترازمن ازخواب بيدارشده بعديه صداي گوش خراش مثل صداي يه جيغ اومدامااون يه صداي جيغ معمولي اين يه صداي گوش

خراشي بودكه تابه حال نشنيده بودم كه يهوزنداييم اومدوگفت پسرم ازخواب بيدارشدي؟منم گفتم اره اماامااين صداصداي چيه صدابلندترشداحساس كردم زنداييمم

ميترسه گفتم زن دايي نترس چيزي نيست اروم باش كه پسرداييم اومدجفتشونم داشتندازترس ميمردندگفتم چي شده براچي انقدميترسيد؟زنداييم گفت:مگه داييت برات

تعريف نكرده؟منم گفتم چيرو؟يه دفعه اي چشش به پنجره فلزي افتادوگفت ج ج جن.منم گفتم اره داييم تعريف كرده كه پسرداييم دستموگرفت وكشونده مون بقل مبل قايم

شيم منم گفتم چي شده شماهامعلوم هست چتون شده؟گفت نزديك هاي گرگ وميش صبح ميان اينجاكه يكي يكي ماروبكشن اونانبايدماروببينن منم گفتم فيلم

ترسناكه؟پسرداييمم گفت باوركن الان وقت خوبي براي شوخي نيست.تاخواستم بلندشم زنگ درخوردهمه مون رفتيم به درنگاه كرديم زنداييم گفت بشينيدسرجاهاتون

منم گفتم زن دايي من فقط ميخوام برم ببينم پشت اون دركيه؟!اروم اروم رفتم دم دروازچشمي نگاه كردم باورم نميشداون اون داييم بودچه طوري ازبين اوناردشده بودواومده

بودخونه كم كم هواروشن شدوافتاب دراومدداييم گفت امروزازاون امضاميگيريم كه ديگه اينجامينجاهانپرن منم گفتم منم ميام دوس دارم كه ببينمش داييم گفت ميترسي

بهتره كه نياي منم گفتم دايي جان من ديگه بزرگ شدم اين حرفاروبه پسرداييم بگوكه فك كنم شلوارشوخيس كرده پسرداييم گفت توواقعانميترسي ياالان داري بازي

درمياري كه خودتوپرزوروترسونشون ندي؟منم گفتم اون شب باهم فيس توفيس بوديم ميخواي الانم ازش بترسم؟حتي حاضرم برم بوسش كنم.دايييم وزن داييم زدن

زيرخنده منم گفتم والا زندايي واسه اين يه پوشك بزرگسالان بگيردتوي اين شرايط.ديدم پسرداييم داره ناراحت ميشه گفتم شوخي كردم ناراحت نشو.بعدازخوردن صبحانه

ودعواي منوپسرداييم (زايه كزدنش)يكي اومددم درخونه مون وانقدرتند تنددرميزد كه دوباره ترس وتوصورت زن داييم ديدم داييم رفت دروبازكردويكي بهش گفت الان وقتشه كه

بريم وكاروتموم كنيم منم گفتم منم ميام باهاتون وايسيدبرم لباس مو عوض كنم وبيام داييم گفت بهتره كه نياي گفتم حالالشايدنيام توولي باهاتون ميام كه كمكتون كنم

شايدبهم نيازداشته باشين كسي چه ميدونه؟!رفتم پسرداييمم بادوستش دم دروايساده بودندداييم صدام كردوگفت پسرم نميتونيم دروبازكنيم ميشه بياي دروبازكني؟؟منم

كه ازخدام بوديه خورده روي پسرداييموكم كنم رفتم تادرو بازكردم ديدم داره صداي نفس ميادازسمت چپم برگشتم وهمه جارونگاه كردم هيج جانبودولي صداي نفس درست

بقل گوشم بودبرگشتم وكنارم ونگاه كردم وباورم نميشداون اون اون درست تاشونه ي من بودهمممممممممممم يه لحظه خواستم دادبكشم اماصدايي ازم درنيومدنه اين

كه نخوام درنيومدانگارلال بودم داييم دستشو گذاشت پشت گردنم وگفت خوبي پسرم منم اب گلوم وقورت دادم وگفتم اره خوبم داييم گفت گفتم كه نيااماتواومدي من گفتم

دايي من ميرم پيش پسرداييم وايسم اگه كاري باهام داشتيدصدام كنيد.منم رفتم بيرون ودستام وگذاشتم روي پاهام نفس كشيدم پسرداييم اومدپيشم وگفت چي

شدترسومنم گفتم هيچي فقط هرچي كه فكرميكنم نميتونم بفهمم كه خداچرايه همچين موجودي روافريده.بعدازگذشت تقريبايك ساعت اينطوراداييم اومدبيرون وگفت

بريدكنارميخوايم ازادش كنيم اون ازادشدامامونده بودم كه چراپس غيب نميشه يهويادم افتادكه سوزن روازش نكندن رفتم وسوزن ووقتي حواسش نبودازش كندم اون يه

جوري نگام كردامابعدش رفت ازپسرداييم پرسيدم كه امروزچندمه اون هم گفت امروزمامان بابات ميان دنبالت داري لحظه شماري ميكني كه ازپيشمون بري نه؟منم گفتم

دلم برات تنگ ميشه ميشه يه كاري بكنم گفت تاچي باشه يكي زدم پس گردنش وفراركردم.ديگه من اونجانبودم كه ببينم اياصبح هاهم جن هاميان اونجايانه؟ولي خوب

بلاخره اين همه اتفاقات عجيب وغريب هم تموم شد.

اين داستان واقعيت داردالبته به جزبعضي ازشوخي هاش درضمن اين داستان براي يكي ازهمراهان مان درسفراتفاق افتاده بود
ترسناك ترين جاذهن شماست l.k

ببخشيدااگه چشاتون دراومد
رايتله نه باباازاين شانسانداريم ايرانسله

من کتاب اینو خوندم قبلا :|
منم كه تاجايي ميدونم اينارواطالاعات بندي كردم ازاعضاي فاميل وروزنامه هابعداوردم به شكل يه داستان دراوردم ببخشيداونوقت ميشه بگيداسم كتاب چيه؟
خداوندگفت:اورابه جهنم ببريد.برگشت ونگاهي به خداكرد.خداوندگفت:صبركنيداورا به بهشت ببريد.فرشتگان پرسيدند:چرا؟خداوندگفت:اوهنوزبه من ايمان دارد
پاسخ
 سپاس شده توسط pink lady
#30
من همراهیی هستم

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

اگر قشنگ بود سپاس بدیدHeart
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! 3

پاسخ
 سپاس شده توسط !erfan


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان