امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قدیسه ی نجس

#1
خلاصه: اینجا خبری از موهای طلایی و چشمای رنگی نیست...

خبری از هیکل بی نقص و خبری از ویلای شمال و خبری از مامان بابای مهربون

نیست... خیلی از عشقا دروغی ان... ولی ما هنوز عشق ناب داریم... عشقی که

از خواهش تن بگذره... بازم دختر مون غش غشی نیست... خيلى قويه... خيلى

مهربونه ولى خودشو سنگ دل نشون ميده... بازم دختر قصه مون خیلی درد تو

زندگی ش داره ولی بی خیاله... چون مجبوره... خیلی حرفا داره... بیشتر از

من... بیشتر از تو... ولی به یه زبون دیگه میگه... به زبون بی خیالی... اما یه

درد مشترک با من و تو داره... اونم از بدجنسی آدما بدش میاد...

به حرف مردم اهمیتی نمیده... دختر قصه مون با اینکه نمی خواد،اما یه اسم

روشه... اسمی که زندگی شو عوض کرده... نمی خواد این جوری باشه... نمی

خواد تن فروشی کنه... و این کارم نمی کنه... ولی این اسم روشه... دختر

خراب... و یه اسم بدتر... که آزارش میده... که بهش می فهمونه نمی دونه پدر و

مادرش کین... حروم زاده..


نیک نام من؟! چی کار میکنی دخی؟!

اين روز سگى تولدم بود... رها اومده بود كه باهم جشن بگيريم... اين سوداى

گور به گورى م نميدونم كجاست!

با حرص کیفمو پرت کردم رو زمین وشالمو انداختم رو کیفم... دکمه های مانتوی

رنگ و رو رفته مو همونطور که غر میزدم باز کردم: صد بار بت گفتم اسم مزخرف

منو مزخرف ترش نکن... حرف تو گوشت نمیره که...

رفت سمت یخچال کهنه ی توی آشپزخونه و گفت: باز کدوم سگى گازت گرفته

که اینجوری هار شدی؟!

دکمه هام حالا دیگه باز شده بود... مانتومو کندم و انداختم رو زمین و پامو

محکم روش کوبیدم: آخرم نتونستم یه مانتو بخرم... جر خورده این بی صاحاب

دیگه...

یه لیوان آب ریخت و بدون اینکه بهم تعارف کنه ازش خورد...

- سر قبرت نمی تونی یه تعارف کنی؟!

خندید: جون رها بگو بینم باز چی شده؟!

نفسمو با حرص دادم بیرون: اخراج...

آّب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد: چی؟!

- مرگ و چی؟! میگم اخراج شدم... همه ش تقصیر اون پسره ی ک... يه!

یکم دیگه آب خورد: بی تربیت!

دستمو رو هوا تکون دادم: قربون تربیتت! میدونی الآن سگم پس بی خیال من

شو...

رها: اى بابا... مى خواستيم جشن بگيريما!

رفتم تو اتاقو گفتم: اون سودای گور به گوری کجاست؟!

از همونجا داد زد: رفته نگین بکاره به دندونش...

همونطور که غر غر می زدم سعی کردم به اینکه چرا اخراج شدم فکر نکنم وبه

این فکر کنم که سودا چرا الکی خوشه؟! یه تاپ سفید... فقط همینو داشتم و یه

مشکیش که باهم خریده بودمشون... پوشیدم و رفتم تو جایی که مثلا بهش

می گفتیم هال... رها هنوز تو آشپزخونه نمی دونم چه جونی میداد... رفتم و در

یخچالو که همه ش زنگ زده بودو باز کردم... لعنتی... این که از جیب منم خالی

تره... برهوت!!!

رها پشت گاز بود...

- چی درست میکنی؟!

- زرشک پلو با مرغ... خب معلومه اُملت دیگه...

پوفی کردم: من دلم مرغ میخواد...

قاشقو کنار تابه کوبید: گرونه عزیزم... گرونه... فكر جيبت باش... والا...

- تو دیگه غمت چیه؟!

خندید: چه مى دونم والا... تو رو مى بينم ياد غم و غصه هام مى افتم...

همونجا گوشه ی دیوار به حساب آَشپزخونه که کاشی هاش یکی در میون کنده

شده بود نشستم و گفتم: مى دونم... ولی بی خیال... این همه غصه خوردیم

چی شد؟! از فردا می افتم دنبال یه کار دیگه...

می دونستم دارم زر زیادی میزنم... کار کجا بود؟! همینم با بدبختی گیر آورده

بودم... دستمو مشت کردم... چقدر دلم میخواست اون پسره ی شارلاتانو خفه

ش کنم...

تو خیالم غرق بودم که با صدایی ازجام تکون خوردم... صدای زنگ بود... پا شدم

و رفتم و درو باز کردم... سودا با خنده اومد تو...

- نیشتو ببند بینم... میخوای نگین تو نشون بدی؟!

صورتشو کج کرد که نگین دندونش بهتر معلوم شه...

سودا: بد کاشتش... بینی م بهتر بود...

- برو بابا دلت خوشه...

با خنده دستاشو وا کرد: این روزای سگی هم تموم میشه... ولش بابا...

از کاراش خنده م گرفت... هر سه تامون با اینکه همیشه مشکلای خاص

خودمونو داشتیم ولی همیشه همدیگرو خوشحال می کردم... حتی شده

باحرفامون...


رها: بیاین غذای سرآشپز آماده س...

سودا: چی واسمون درست کردی سرآشپز؟!

رها: گوجه فرنگی لهيده ى بو گرفته با تخم مرغ های سوخته همراه با روغن

مونده...

سودا خندید: چه شود؟!


رها: همینم از سرتون زیاده... نیک نام؟؟؟؟!

چشامو چرخوندم: نیک نام و مرض...

سودا مانتوشو کند: هونام اون کولرو بزن پختم گرمی...

خندیدم و پنکه ی داغونی که داشتمو روشن کردم... گردنش نمی چرخید و ثابت

بود... سودا جلوش نشست و سرشو برد جلو... چون باد پنکه مستقیم رو

صورتش بود صداش مرتعش شده بود:

- هونام؟! هوووووووووووونام؟!

- مرگ هونام... برو كنار بزار باد بیاد...

سودا: اسمت باحاله... وقتی تو پنکه میگم صدام باحال میشه...

به چرت و پرتای سودا اهمیتی ندادم و چون گشنه م بود رفتم پیش رها و

نشستم پای سفره... یه تیکه نون برداشتم و زدم تو املت و انداختم تو دهنم...

نفس صدا داری کشیدم که رها گفت: بد مزه س؟!

- مگه املتو چطوری درست میکنن که بدمزه یا خوشمزه بشه؟! دارم نون خشک

سق می زنم دیگه...

رها لباشو جمع کرد: هونامی... خودتو ناراحت نکن... بابا یه کار دیگه پیدا

میشه...

خندیدم: آره... میتونم برم قبر بکنم یا مرده بشورم...

سودا اومد پیشمون: امروز کی پایه ی سینماست؟!

من و رها خندیدیم و سر تکون دادیم...

سودا: چیه باو؟! هونام خانوم مثلا تولدته... خوش باش دو روز دنیا رو...

- بله اگه پول باشه منم بلدم خوش باشم...

سودا بی تفاوت گفت: من که بهت میگم بیا...

میون حرفش اومدم: سودا تمومش کن...

سودا: من هر شب واست دعا می کنم یکی پیدا شه یه ارثی واست بزاره... چه

میدونم ننه بزرگی... بابا بزرگی... عمویی... خاله ای...

پوزخند زدم... رها ساکت و تو فکر بود... سودا نگاش کرد و گفت: تو دیگه چرا

خفه خون گرفتی؟!

رها: چی بگم؟!

سودا با چشاش به من اشاره کرد: این کره خرو راضی ش کن...

با حرص نونو پرت کردم تو سفره...

- کره خر با کی بودی؟!

از حرفی که زده بود پشیمون شده بود...

سودا: ببخش تو رو خدا... حواسم نبود...

رها: هونامی خودتو ناراحت نکن... این عقل نداره یه چیزی گفت دیگه...

نفسمو با حرص دادم بیرون و از آشپزخونه زدم بیرون... صدای رها رو پشت سرم

شنیدم: نمی تونی ساکت شی؟!

سودا: بخدا منظوری نداشتم... خب من به تو هم میگم...

رها: می دونی که من با هونام فرق دارم...

رفتم تو اتاق... هه! دل سوزوندن شونم با طعنه بود... رها منظوری نداشت! این

یه عادت بود... واسه همه... من با هونام فرق دارم... راست میگه... اون حداقل

میدونه مامان باباش کین!

نشستم یه گوشه و یه روزنامه برداشتم... از وقتی یادمه همین بوده... همیشه

به اسم بچه سرراهی... بی پدر و مادر... بدبخت... آواره... نجس... دختر

خراب... می شناختنم... از همه بدترش وقتی بود که تو صورتم نگاه می کردن و

میگفتن حروم زاده...

حالم از این اسم بهم میخوره... حلال زاده کیه؟! کسی که مامان باباش باهم

عقد کردن؟! آره دیگه... اونا حداقل میدونن اصل و نسبی دارن... مثل رها و

سودا... مزخرف ترش این بود که وقتی میگفتم معنی اسمت چیه و با خجالت

میگم: نیک نام! بهم پوزخند میزدن! خب حقم داشتن... منو چه به نیک نامی؟!


ديپلممو كه گرفتم بى خيال درس شدم! دانشگاه خرج داشت! چه شبايى كه از

تنهايى نلريزدم... چه شبايى كه با چاقوم تو اتاق قدم رو نرفتم... ولى تا همين

الان از جیب خودم خوردم... با کار خودم... سه سال پیش، وقتی هیفده سالم

بود با سودا آشنا شدم... یه دختر پولدار، اما فراری... مامان باباش از هم جدا

شده بودن... اونم از خونه فرار کرده بود... دو ، سه روزى پيش من موند ولى

طاقت خرابه ها رو نداشت... برگشت پيش مامانش...

یه ماه بعدش با رها دوست شدیم... منو سودا تو یه خیابون خلوت بالا شهر

بودیم... طرفاى خونه ى سودا اينا... یهو یکی دوید و با طعنه از کنارمون رد شد...

سودا که همیشه سر دعوا داره با داد گفت: هوی عمو... جلوتو ببین...

دختره که نفس نفس میزد گفت: ترو خدا کمکم کنید...

رفتم سمتش: چی شده؟!

سودا مانتومو کشید: بیا بریم... شر میشه ها...

دختره هنوز نفس نفس میزد: شما رو بخدا... میخوان به زور شوهرم بدن...

سودا خندید: حتما باباتم معتاده! اونی م که قراره باهاش ازدواج کنی پنجاه

سالشه! ها؟!

بعد دوباره خندید... دختره داشت گریه ش میگرفت... یه نگاه به پشت سرش

انداخت و دوید تو کوچه کناری...

- سودا راسی راسی مثله اینکه یه چیزی هست...

سودا: به ما چه؟!


چپ چپ نگاش کردم... خواستم یه چی بهش بگم که یهو یه عده قلچماق

اومدن سمتمون: شما دوتا... اینجا یه دختر جوون ندیدین؟! سودا: من یکی


دیدم! با چشای گرد شده نگاش کردم... بازوشو چنگ زدم و در گوشش گفتم:

خفه ت میکنم اگه بگی... یکی شون گفت: کجا رفت؟! سودا: همینجاست...

مرده عصبانی شد: داری بازی میکنی؟! دِ یالا بگو کجاست دیگه... سودا:

ایناهاش... و به من اشارهکرد... مرده خواست بزنه تو گوش سودا که پریدم

جلوش: هووووو... یکی دیگه شون اومد جلو: زبون دارین... چاقوی ضامن دارم و

درآوردم و گرفتم طرفش: من زودتر کوتاش میکنم... همه شون با هم خندیدن:

برو ج... خانوم... ما شاخ تر از ایناشم شکوندیم... نمی خواستم بزنمش...

وگرنه همه منو میشناختن... هونام چاقو کش معروف بود... دیدن جدی جدی اگه

سربه سرم بزارن میزنمشون، دمشونو گذاشتن رو کول شونو رفتن... پدر سگا

فقط بلد بودن ضعیف کشی کنن... اونا که رفتن دختره هم از کوچه زد بیرون...

دختر خوبی بود... اسمش رها بود... بچه ی بالا شهر و پدرش پولدار بود... ولی

واسه شراکتش میخواست قربانی ش کنه... کسی م که واسش درنظر گرفته

بودن پیرو پاتال نبود... فقط زیادی هرزه بود... اونم چند روز بعدش با پسرخاله ش

على نامزد كرد و برگشتخونه شون... ولى هنوزم كه هنوزه نامزدن... پدرش لج

كرده و نميزاره ازدواج كنن... هميشه يه مشكلى پيش مياد... ولى رها و سودا

هردوشون با اينكه بچه پولدارن منو فراموش نكردن و گاهى بهم سر ميزنن...

امرزوم خير سرم تولد بیست سالگی م بود... بين ماسه نفر مشکلات من از

بقيه بیشتر بود... سودا که همیشه جیبش پر پوله... رهام كه بچه پولداره و

هرچى بخواد واسش فراهمه... بين شون فقط من بی پول و بدبخت بودم... بی

پدر مادر... حروم زاده... آخ که چقدر از این اسم بدم میاد... پوفی کردم و روزنامه

رو انداختم کنار... باید دنبال کار باشم... این کارم با بدبختی پیداش کرده بودم...

روزنامه های چاپ جدیدو تا می کردمو تحويل ميدادم... ماهی هم چندغاز بهم

میدادن... کار خوبی نبود ولی اونقدری بود که به بدبختی هام برسم و شکممو

باهاش سیر کنم... تو محل به بى حيايى معروف بودم... به بى همه چيز...

واسشون سوال شده بود چطور يه دختر ميتونه خرج خودشو دربياره و محتاج

كسى نباشه؟! و واسه سوال شون جوابى جز هرزه بودن طرف نداشتن... آدماى ا
طرافم كور بودن... نمى ديدن صبح تا شب جون ميكنم... همه با يه چشم نگام

مي كردن... دختر خراب... هونام روشن فکر... چه اسمی هم دارم... توی

پرورشگاه بزرگ شدم... میون یه عالمه بچه یتیم و مثل خودم سر راهی... هه...

سرمو چند بار تکون دادم... دوست ندارم اون روزا رو حتی یه لحظه به یاد بیارم...

خوش ترين خاطره م وقتى يه كه يكى بهم بگه يتيم... حد اقل از حروم زاده ب

هتره... صدای داد رها اومد: آهای نیک نام؟! کجایی دخی؟! زمزمه کردم: نیک

نامو مرگ... - اینجام... چه مرگته؟! دوتا شون اومدن تو اتاق... سودا: هونامی...

ببخش... منظوری نداشتم... پوزخند زدم: بی خیال داش... من دیگه عادت

کردم... سودا: متاسفم... خندیدم: نباش... املتو کوفت کردین؟! رها: واسه تو

هم هست... بیارم؟! - نمی خواد... رها شونه بالا انداخت... از جام پاشدم و

رفتم و همون مانتوی کهنه مو پوشیدم... شالمو سرم کردم و برگشتم کیفمو ب

رداشتم... سودا ناخناشو سوهان میزد و رها ساکت نگاش می کرد... فهمیدم

ذهنش درگیره... رها پر شر و شور بود... وقتی ساکت بود یعنی یه مشكلی

داره... بيچاره ها اومده بودن جشن بگيريم... ولى با اخراج شدنم همه چيز بهم

ريخت... همونطور که کیفمو رو دوشم جا به جا می کردم گفتم: بنال...

هردوشون باهم گفتن: ها؟! چی؟! خندیدم: رها بنال بگو بینم چه مرگته؟!

لباشو جمع کرد: چیز مهمی نیست... - پس یه چیزی هست... فقط مهم

نیست... حالا بگو بینم چیه؟! سودا م کنجکاو به رها نگاه میکرد... رها: خب...

راستش... علی می گفت باید ازدواج کنیم... سودا: ای جان... شام عروسی...

فقط ترو خدا املت نباشه... رها بهش چشم غره رفت: برو بابا... بی خیال

هردوشون رفتم سمت در... اين كه مشكل هميشگى بود... حتما باز با باباش

دعواش شده... تا در حیاطو باز کردم یهو یکی جلوم در اومد...


یه مرد خوش پوش و مسن... عین لاتای چاله میدون گفتم: امری باشه؟! مرده:

شما خانوم هو... - هونام... - بله... هونام خوش فکر هستید؟! بی حوصله

گفتم: روشن فکر... مرده: بله... روشن فکر... - امری باشه؟! لبخند زد: می تونم

بیام تو خانم؟! به پشت سرش نگاه كردم... يه زن كه نمى شناختمش دم در

حياطشون واستاده بود و چادرشو گرفته بود جلو صورتش و به من و مرده نگاه

مى كرد... مى دونستم چى تو ذهنشه... اهميتى ندادم و مشکوک به مرده

نگاه کردم... بهش نمی اومد آدم بدی باشه... از جلوی در کنار رفتم که اومد تو...

اومدم درو ببندم كه زنه يه سر تكون داد و تف انداخت رو زمين... درو بستم و ب

رگشتم سمت مرده... یه نگاه به سر و وضع خونه ی داغونی که توش زندگی

می کردم انداخت وگفت: - خونه ی خودتونه؟! جوابی ندادم که گفت: ببخشید...

منتظر بود بگم كجا بشينه... صندلى و مبل كه نداشتم... رو زمين بايد مى

نشست ديگه... والا... جلوى در دوتا پله بود كه رو دوميش نشست... سودا و

رها پشت پنجره بودن و نگامون میکردن... خندم گرفت... ولی خیلی جدی رو به

مرده گفتم: خب؟! تک سرفه ای کرد و گفت: دخترم... شما نوه ی پسری خانوم

صالحی هستین... چشامو ریز کردم و با خنده گفتم: عمو... من فامیلیم روشن

فکره... به قول خودت خوش فکر... اونی که تو میگی صالحیه... مرده: می دونم

دخترم... قضیه ش مفصله... ولى ايشون مادربزرگتونه... بی حوصله گفتم: حتما

این يارو... پيرى يه خیلی پولداره و من تنها نوه شم و همه ی ارث و میراثش به

من میرسه و اینا... نه؟! خندید: تا حدودی بله... بی حوصله تر از قبل و خیلی

جدی گفتم: عمو جان بفرمائید... من حوصله ی دردسر ندارم... - دخترم... شما

به حرفای من گوش کن بعد قضاوت کن... چهار زانو جلوش رو زمین نشستم:

میشنُفَم... به آرومی پلک زد: ببین دخترم... پدرت وقتی جوون و خام بود با یه

خانومی رابطه داشته... کار از کار میگذره و مادرت باردار میشه... وقتی موضوعو ب
ه پدرت میگه و اونم مخالفت می کنه و میگه که باید بچه سقط بشه راشو

میکشه و میره... پدرتم پشیمون میشه و میره دنبالش ... ولی تو راه تصادف

می کنه و دم به دم فوت میکنه... مادرت می مونه و یه بچه تو شکمش... با

اینکه خیلی دوست داشته ولی وسعشو نداشته که بزرگت کنه... پس می

سپارتت به پرورشگاه... خودشم بعد از یه مدت خودکشی میکنه... چونه مو

خاروندم: بعدشم یه مامان پیری پیدا میشه که بعد این همه سال، چشم به

راهه تنها نوه شه... درست گفتم؟! سرشو تکونداد... - خب... فیلم نامه ی

خوبی بود... ولى يه كوچولو، همچين بگى نگى تكرارى يه... حالا کارگردانش

کيه؟! کلافه گفت: آخه دختر جون من قد توام که باهات شوخی کنم؟! - آخه

عمو جون... انتظار داری من حرفاتو باور کنم؟! - باور نمیکنی آزمایش بده... یه

ابرومو انداختم بالا: من وقت آزمایش و این مسخره بازیا رو ندارم که آخرش

بگن... اه تو نبودی... اشتباه شده... الانم باید برم دنبال کار بگردم... زت زیاد...

در کیفشو باز کرد و یه پوشه از توش درآورد: ببین دختر جون... من وکیل خانوم

صالحی م... اینم کپی وکالت نامه و حق و حقوق تو که از مادربزرگت بهت

میرسه... بعد یه کاغذ درآورد و روش یه چیزایی نوشت: اینم آدرس خونه ی

مادربزرگت... مطمئن باش ارثی که قراره بهت برسه حقته! کاغذو گذاشت روی

پوشه ای که تو دستم بود و رفت... تا درو بست رها وسودا اومدن بيرون... رها:

اين يارو كى بود؟! سودا: عجب سقى دارم من... همين ظهرى سر ناهار دعا

كردم يه پيرى پيدا شه بهت ارث برسه ها... جلل خالق... كاش يه دعاى ديگه

ميكردم... رها: يه لحظه زر نزن بزار ببينم قضيه چيه... سودا: مرده چى ميگفت

هونام؟! - چرت و پرت... بعدشم پوشه رو همون جا كف حياط انداختم و زدم ب

يرون... يه زن كه دست يه بچه رو گرفته بود از كنارم رد شد... عروسک بچه هه

پيش پام افتاد... زنه دستشو كشيد... خم شدم و عروسكشو برداشتمو بردم ب

هش بدم كه زنه يه جورى نگام كرد كه فكر كردم عروسكشو من دزديدم... بچه

هه دست دراز كرد عروسكو بگيره كه زنه يكى زدش: پدر سگ چرا محكم نگه ش

نداشتى؟! بعدشم دستشو كشيد و به زور بردش... صداى گريه ى بچه هه تو

فريادى كه تو دلم بود گم شد... چشامو براى يه لحظه بستم و رفتم سر خيابون و يه ماشين گرفتم... سر چهارراه گفتم: پياده ميشم...


بعد يه پونصدى بهش دادم كه گفت: كرايه گرون شده... ميشه هفتصد... - تا

ديروز پونصد بود... مگه چقدر راه اومدى؟! - مى خواسى پياده بياى! كرايه

هفتصده... مى دونستم از اون لاشى هاست... مى دونستم مرضش چيه...

بدون اينكه بهش پولى بدم پياده شدم و درو محكم بستم... مى خواست پياده

شه دعوا راه بندازه... نمى دونم چى شد كه پشيمون شد و يه تف انداخت تو

جاده و راه افتاد... عادت كرده بودم واسم تف بندازن... با دليل... كه هيچوقت

دليلشو نفهميدم... بى دليل... كه هيچ وقت نفهميدم واسه چى؟! تا شب دنبال

كار گشتم... نشد كه نشد... حتى دوبارم رفتم سركار قبليم... تنها حرفى كه

بهم زد اين بود: مى خواستى كثافت كارى راه نندازى! آخه بى انصاف چيزى

نديده قضاوت ميكنه... يكى شون زير آبمو زده بود... چرا... گناهم اين بود كه پاک بودم به اسم نجس!!!


دست از پا درازتر برگشتم خونه... ساعت نه شب بود و مى دونستم رها و سودا

رفتن... تا اومدم درو بازكنم صابخونه رو جلوم ديدم... بهش اهميتى ندادم و

اومدم درو باز كنم كه گفت: - ناز زيادى دارى دختر... اين در بى صاحاب چرا باز

نمى شه؟! با لگد بازش كردم كه گفت: - دو روز ديگه تخليه مىكنى! نگاش

كردم... اين ديگه اين وسط چى ميگه؟! - مگه كرايه عقب افتاده؟! يه لبخند كثيف

زد: همسايه ها اعتراض كردن... ميگن اينجا كه ج... خونه نيست! مى دونستم

نمى تونم قانعشون كنم كه مردى كه امروز اومده بود اينجا واسه يه كار ديگه

اومده بود... مى دونستم سطح فكرشون همين قده... پس بى خيال گفتم: مگه

طرف اومده خونه ى همسايه ها؟! سرشو تكون داد: مردم دارن اينجا زندگى

ميكنن... بعد آروم تر ادامه داد: خودت نميخواى... بيا صيغه م بشو... هرچى دارم

مال تو... كثافت خودش زن و بچه داشت... خونه ى خدا رو زيارت كرده بود ولى

هيچى از دين نمى دونست... تو محل بهش ميگفتن حاج آقا... ولى خودشم

مى دونست كه يه كثافت بيشتر نيست... بدون هيچ حرفى رفتم تو و درو محكم

بستم... عوضى! حالم از اين آدماى هرزه بهم مى خوره... كسى كه تسبيح تو

دستش مى چرخونه و بجاى ذكر اسم زناى صيغه اى شو مى بره... پدر سگ هر

ماه يه زن صيغه ميكنه... نفسمو با حرص دادم بيرون و رفتم و روى اولين پله

نشستم... سرمو بين دستام گرفتم... حالا كدوم گورى برم؟! حرص نخور

هونام... اين بدبختى هام تموم ميشه... پا شدم و رفتم تو... همونطور كه ل

باسامو مى كندم رفتم تو اتاق... وسط اتاق دو تا جعبه كادو بود... يكى سفيد با

خط خطى هاى سياه كه از اون يكى بزرگتر بود و شكل مستطيل بود... يكى

صورتى با قلباى ريز قرمز كه خودشم شكل قلب بود... لبخندى زدم و رفتم

سمتشون... مانتومو كندم و سر جعبه ى صورتى رو باز كردم... يه ادكلن خيلى

خوشگل بين يه عالمه پوشال بود... ادكلنو برداشتم كه ديدم كنارش يه كارت

تبريكه... برش داشتم و بازش كردم: قربون نيک نامى خودم... مى دونست از

اين كلمه متنفرما... ولى بازم مى گفت... سر اون يكى جعبه رو باز كردم... يه

خرس پشمالوى سفيد و خوشگل توش بود... توى گردنشم يه كارت آويزون بود:

خاک تو سرت كه نيومدى سينما... منو اين اسكل مى ريم خوش ميگذرونيم... ت

و هم تو اون خراب شده بپوس... با خنده پا شدم و رفتم كه از آشپزخونه واسه

خودم آب بردارم... اينا ديوونه ن! ولى با معرفت! مى دونستن الآن بيشتر از اين

عروسكا به يه مانتو احتياج دارم ولى نخريده بودن كه غرورم نشكنه!!! ***

دورخودم مى چرخيدم... نا اميد رفتم تو پاركى كه همون نزديکى ها بود...

خسته روى يه نيمكت نشستم و يكم از آب معدنى م خوردم... تموم شد... بى

توجه به سطل زباله اى كه كنارم بود بطرى رو پرت كردم رو چمنا! شهر ما خانه

ى ما... من كه خونه ندارم... پس اين شهرم بى خوده... - از چى ناراحتى

جيگر؟! - از آدماى كثيفى مثل شما... دوتاشون خنديدن... يكى شون كه خيلى

پر رو تر بود اومد نزديكم: با ما ارزون تر حساب كن... به قول شاعر... با ما به از

اين باش... حوصله ى دعوا نداشتم... رومو برگردوندم سمت ديگه... اوليه اومد

وكنارم نشست... اون يكى م دور و برو مى پاييد... - ببين... ناز الكى نكن... بعد

دستشو آورد جلو سمت صورتم... قبل از اينكه بتونه بهم دست بزنه چاقومو

گذاشتم زير چونه ش: بزن به چاک... كپ كرده بود... اون يكى اومد كمكش كه

سريع با پام يه لگد بين پاهاش زدم كه نقش زمين شد... ديگه ياد گرفته بودم

بايد چه جورى باهاشون حرف زد... به زبون خودشون... مثل حيوونا... - همين

الآن ميزنى به چاک... اون لاشه هم جمعش كن... سرشو تكون داد... چاقومو

بستم: يالا... دوباره نشستم رو نيمكت... سريع دوستشو بلند كرد و باهم

رفتن... خندم گرفته بود... از اين همه كثافت كه تو شهر ريخته بود... نزديک

غروب بود... واسه همين پا شدم كه برم...



همونطور كه كيفمو رو آسفالت دربه داغون كوچه مى كشيدم به بازى پسر بچه

ها نگاه مى كردم... جلوى خونه ى صابخونه وايسادم... زنگشو زدم كه دختر

كوچيكش درو باز كرد... يه عروسک كچل دستش بود و موهاى خودش دوگوشى

بسته شده بود كه كش سمت چپش شل شده بود و موهاش تقريبا باز شده بود... - كيه بچه؟! قبل از اينكه بچه هه حرفى بزنه زنه خودشو رسوند: چى مى

خواى؟! - حاج آقا هستن؟! - داره وضو مى گيره... خنده م گرفت... حالا ببين به

جاى نيت كردن تو فكر چيه... - كيه زن؟! زنه يه نگاه پر نفرت به من انداخت و گ

فت: مستاجره... معلوم نيست چى ميخواد... بعد دسته بچه هه رو كشيد و با

خودش برد... - چى ميخواى دخترجون؟! حالا ديگه زنش نبود كه بهش بگم

حاجى... پس مثل خودش باهاش حرف زدم: دو روز وقت مى خوام... چونه شو

خاروند: راه نداره جون تو... ولى چرا... بعد آروم تر گفت: مى دونى راش چيه...

پس بيا لجبازى رو كنار بزار... من اومدم از كى وقت بگيرم؟! پوفى كردم و به جاى

اينكه برم سمت اون خراب شده رامو كج كردم و راه افتادم سمت خيابون... از

روى جدولاى پياده رو مى رفتم و نگام به نوک كفشم بود كه ديگه داشت باز مى

شد... يه بوق... اهميتى ندادم... يه بوق ديگه: سوار شو... بازم اهميتى

ندادم... - بد نمى بينى!


نگاش كردم... شايد راست مى گفت... اين همه وقت بهشون اهميت ندادم بد

ديدم... بزار يه بار بد نبينم! بزار يه بارم همونى باشم كه همه مى گن... توى يه

تصميم آنى در جلوى 206 نقره اى رو باز كردم و نشستم... يه نگاه به پسرى كه

پشت فرمون بود انداختم... فقط وسط سرش مو داشت... پشت گوشاشو تيغ

زده بود... گوشش سوراخ بود ولى گوشواره نداشت... يه زنجير تو گردنش بود كه

پلاکش "الله" بود... پوزخندى زدم و نگامو دوختم به تى شرت جذب مشكى

ش... با يه شلوار لى كه همه جاش پاره پوره بود... هيكل چاغى داشت كه تو

ذوق ميزد... نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم... دستشو گذاشت رو پام: مى

تونى با دو نفر باشى؟! با چشام به دستش اشاره كردم: دستتو بكش...

خنديد: بهت پول بدم بعد دستمم بكشم؟! - گفتم دستتو بكش...


دستشو از رو پام برداشت: خيله خب بابا... نزن... نگفتى... دو نفر باشيم

قبوله؟! بيشتر گيرت ميادا... هيچى نگفتم... من مى خوام چيكار كنم؟! چرا

سوار شدم؟! چشامو بستم و لحظه هايى كه در پيشم بود رو تصور كردم... -

نگه دار...

- چى؟!

- گفتم نگه دار...

خنديد: امكان نداره... - نگه دار...

بى توجه به من سرعتشو زياد كرد... از سلاح هميشگى م استفاده كردم... -

اااااا! چيكار ميكنى؟!

- دور بزن و برم گردون همونجا كه بودم...
-
خيله خب... خيله خب...

ولى بجاى اينكه دور بزنه سعى كرد بزنه زير دستم... چاقو رو يكم رو گردنش

فشار دادم: بخواى لج كنى هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! - باشه...

باشه...

از يه دور برگردون دور زد... چاقو رو هنوز زير گردنش نگه داشته بودم... مى

دونستم چون هوا تاريكه كسى تو ماشينو نمى بينه... شيشه هاشم كه دودى

بود... همونجا كه سوار شده بودم پياده شدم و درو محكم بستم... من نمى ت

ونم... نمى تونم تن فروشى كنم...


صبح كه بيدار شدم حتى حوصله ى اينكه از جام پاشم هم نداشتم... يه غلت

زدم كه نگام افتاد به پوشه ى روى طاقچه... چرا ديروز نديدمش؟! چون نمى

خواستم ببينم... ولى... راه ديگه اى ندارم...


پا شدم و سريع آماده شدم و كاغذو برداشتم و راه افتادم...


به خودم كه اومدم جلوى يه قصر بودم... پشيمون شدم از اومدنم... من كجا و

اين خونه كجا؟! با ترديد دستمو روى زنگ فشار دادم...

- بفرمائيد...

كلمه ها رو گم كردم...

- خانوم؟!

- من... من... خانم صالحى هستن؟!

- بله... شما؟!

عصبى گفتم: چقدر سين جيم مى كنى بابا... باز كن اين وا مونده رو ديگه...

چند لحظه طول كشيد و بعد در باز شد... با ديدن حياط ترديدم بيشتر شد... مى

خواستم از همين راهى كه اومدم برگردم... ولى دخترى كه جلوى در منتظرم بود

فرصت فرار كردنو ازم گرفت... همونطور كه به سمت دختره مى رفتم نگامو از

استخر بزرگى كه تو حياط بود گرفتم و بهش كه لباس فرم پوشيده بود دوختم...


- خانم صالحى هستن؟!

- بله... شما؟!

- هونام روشن فكر...

بعد زمزمه كردم: شايدم صالحى...

- خانم منتظرتونن... بفرمائيد...

دنبالش راه افتادم... با ديدن داخل خونه فكم افتاد زمين... دهنم باز مونده بود...

يه خونه ى خيلى خيلى بزرگ... چيزى كه بيشتر از همه جلب توجه مى كرد دو

رديف پله هاى مارپيچ بود كه از دو طرف سالن بزرگى كه توش بودم به طبقه ى

دوم مى رسيد... بين اين دو رديف پله يه آسانسور بود... پروردگارا... واسه دو

طبقه آسانسور گذاشتن... نگامو از در آسانسور گرفتم و به پردهاو تابلو ها و

مبل هاى سلطنتى دوختم...


- بفرمائيد...

صداى دختره بهم فهموند كه زيادى اينور و اونورو نگاه كردم... فضاى خونه طورى

بود كه معذبم كرده بود... روى يه مبل نشستم و اينبار نگامو به روبرو دوختم... يه

سالن گرد با دوتا پله از اون جايى كه من توش نشسته بودم جدا شده بود...

انگار اونجا مال مهموناى ويژه بود... و مسلما من جزو اون دسته نبودم... نگام

افتاد به ميز جلوم... چندتا مجله رو ميز بود كه عكس اين مانكنا روش بود...


صداى تق تقى نگامو از مجله گرفت و به خودش جلب كرد... صندلاى پاشنه ده

سانتى مشكى و براق... و بعد از اون پاهاى صاف و كشيده و بزنر... يه دامن


كوتاه و شيک مشكى... يه كت آستين سه ربع مشكى... سينه ريز طلا كه از

همون فاصله برقش چشم رو ميزد... و در آخر صورت كشيده و آرايش شده ى يه

زن مسن... حدودا شصت ساله... چشماى مشكى و ابروهاى كمونى... بينى

استخوانى و لباى نه چندان بزرگ... موهاى لخت و مشكى و نه چندان بلند كه

آزادانه دور شونه ش ريخته بود...

چهره ش نه خيلى جوون بود و نه خيلى پير... تو يه نگاه كلى يه اسم به ذهنم

رسيد... مستبد...

منو باش كه فكر ميكردم الان بايد برم دم در يه اتاق... يه پيرزن نود ساله رو

ببينم كه رو تخت دراز كشيده و با انگشتش اشاره بزنه برم جلو...

بعد منم برم جلو و اون سرمو ناز كنه و بگه: نوه ى عزيزم تا حالا كجا بودى؟! منم

بگم واى مادر جون... مادرجون؟! نه خيلى لوسه! عزيز؟! اين كه از اون لوس تره!

مادربزرگ؟! خيلى رسميه! همون مامان پيرى خوبه...

- بفرمائيد...

نگاش كردم... بى اختيار جلوش ايستاده بودم...

چطور بودAngel
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط عشق لامبورگینی ، Moji Viper
آگهی
#2
ابهتش منو هم گرفته بود... لبخند مسخره اى زدم و نشستم... همون دختره واسمون قهوه آورد... يكى دوبارى رها و سودا از اين نوشيدنى تلخ به خوردم داده بودن... هرچى م توش شكر ريختم باز تلخ

بود... با يادآورى اون خاطره ى تلخ يهو از دهنم پريد: - چايى ندارين؟! دختره چشاش گرد شد... با تته پته گفت: بد مزه س؟! - من كه هنوز نخوردم... ولى دوستم ندارم! دختره: الآن واستون

ميارم... - دستت درست... يه نگاه پر از سوال بهم انداخت و رفت... مامان پيرى تا اومد ادامه بده دختره باز پيداش شد... ماشالله عجب سرعت عملى داره... چايى رو ازش گرفتم و مثل اين باكلاسا

گذاشتم رو ميز... مامان پيرى: مى دونستم بلآخره مياى... هيچى نگفتم... ادامه داد: نمى خوام واست مقدمه چينى كنم... از اين كارم خوشم نمياد... پس ميرم سر اصل مطلب... قبل از اينكه بره سر

اصل مطلب گفتم: خواهشا قبل از اين مطلب اصلى بگيد منو چه طورى پيدام كردين؟! اصلا من واقعا نوه تونم؟! بعد اين همه سال چرا يهو ياد من افتادين؟! مامان پيرى: مادرت كه خودكشى كرد باردار

بود... هيچى نگفتم كه گفت: از پدرت نبود... اخم كردم... منظورشو مى فهميدم: خب؟! - گاهى به پرورشگاه سر مى زنم... خيلى اتفاقى خانومى مشخصات تو رو بهم داد و گفت كه كى آوردت... البته

اون خانومى كه تو رو تحويل گرفته فوت شدن... ولى خب به حرفاى اين خانومم... سريع پريدم وسط حرفش: ولى فاميلى من تو شناسنامه... - خيلى عجولى دختر جون... بله... مى دونم... مادرت

نگفته بوده كه تو بچه ى كى هستى... گفته بود تو رو پيدات كرده... و خودشو به اسم صالحى معرفى كرده... - خب از كجا مى دونين بچه اى كه تو شكم مادرم بود بچه ى پدرم نبود؟! يعنى خواهرم يا

برادرم؟! - چون پدرت چهارماه قبلش فوت شده بود و اون بچه سه ماهه بود... دهنم چفت شد... فنجونو گذاشت رو ميزو گفت: نمى دونم چه گناهى كردم كه خدا بچه هامو ازم گرفت... بگذريم... من

الآن از دار دنيا دو تا نوه دارم... تو يه پسر عمو دارى! توى لندن زندگى ميكنه... از وقتى بچه بوده اونجا بزرگ شده... پدر و مادرشم همونجا فوت كردن... بزرگ شده ى اروپاست... به من نگاه نكن

جلوت با اين وضعم... من آدم معتقديم... الآن اينجورى جلوت نشستم چون نامحرم تو خونه نيست... ولى اين پسر عموت پاک اروپايى يه... هرشب ديسكو و رقص... هرشب با يكى... - چرا اينا رو به

من ميگين؟! مامان پيرى: صبر داشته باش... و مشغول توضيح دادن شد... هرلحظه كه مى گذشت عصبانيتم بيشتر ميشد... با خشم پا شدم: شما در مورد من چى فكر كردين؟! اصلا از اولشم نبايد مى

اومدم اينجا... - بشين... هنوز حرفم تموم نشده! مى خواستم بى خيالش بشم و برم كه باز اون دختره اومد: خانوم آقا تيرداد اومدن... مامان پيرى سريع گفت: زود برو قايم شو... نبايد ببينتت... مونده

بودم چيكار كنم كه دختره گفت: دنبالم بياين... دنبالش رفتم طبقه ى دوم... جلوى يه در وايساد و گفت: برين تو... با ترديد درو باز كردم و رفتم تو... يه اتاق خيلى شيک... از اونا كه همه ش تو فيلما

ديده بودم... پنجره هاى بزرگ و پرده هاى خوشگل... به جاى ديوار يه سمت اتاق همه ش شيشه بود... از پشت پرده هاى نازک حياط معلوم بود... مشخص بود اين حياط پشتى يه چون وقتى مى اومدم

اين تاب بزرگو نديده بودم... آه حسرت بارى كشيدم و رفتم سمت آينه اى كه گوشه ى اتاق و متصل به يه ميز آرايش بود... يه خودم نگاه كردم... غمو تو چشماى خودم مى ديدم... چشماى مشكى و نه

چندان درشت... ابروهايى كه سودا و رها با زور مجبورم كردن برشون دارم... صورت نه چندان سفيد و مى شد گفت به قول سودا برنز... بينى متانسب و كمى سر بالا... لباى خوشفرم و گونه هاى

برجسته... موهاى لخت خرمايى... و عيبى كه صورتم داشت فكم بود كه يكم جلو بود... اما نه اونقدر كه تو ديد باشه... با يكم دقت ميشد اينو فهميد... دركل دختر خيلى خوشگلى نبودم... اما خب بدم

نبودم...

روى يه مبل چرم نشستم... من اينجا چيكار ميكنم؟! اين خونه و اين تشريفات به من چه دخلى داره؟! من كجا و اونا كجا؟! ذهنم به حرفاى اين مامان پيرى يه مشغول بود... آروم رفتم سمت درو بازش

كردم... رفتم سمت نرده ها و از بالا به پسرخوش پوشى كه پشتش به من بود نگاه كردم... يه كت اسپرت مشكى پوشيده بود و شلوار جين... از اونجا فقط لباسش معلوم بود چون پشتش به من بود... ولى

با توضيحاتى كه اين مامان پيرى يه داد معلومه از اون بچه سوسولاست... اين نفله اسمشم كه مزخرف تر از اسم منه... تيرداد... تير، داد كه داد... مهر هم داد... حالا تقصير دى و فروردين چيه؟!

والا... صداشونو مى شنيدم... برخلاف انتظارم كه فكر ميكردم بايد با عشوه وناز دخترونه مثل اين خارجكى هاى نديد بديد كه تو فيلما ديدم حرف بزنه خيلى راحت فارسى صحبت ميكرد: مامان جون مهمون

داشتين؟! مامان پيرى: يكى از دوستام بود... چطور؟! تيرداد: هيچى آخه دو تا فنجون اينجاست... - كى برمی گردى لندن؟! - فعلا كه كارا عقب افتاده... فكر كنم شيش ماه ديگه... - از اون دختره چه

خبر؟! - اون دختره منظورتون به سمر ديگه؟! - واسه من اون دختره س... همون دختره واسه تيرداد قهوه آورد... تيرداد برداشت و گفت: مشكل شما با سمر چيه؟! مامان پيرى: دخترى كه قبل از

ازدواج هرشب خونه ى... لا اله الاالله... تيرداد: ولى من سمرو دوست دارم... - دوست داشته باش... ولى باهاش ازدواج نكن... اون دختر زن زندگى نيست... تيرداد يكم از قهوه ش خورد و گفت:

هيچ كس نمى تونه نظرمو عوض كنه... مامان پيرى يه چيزى زير لب زمزمه كرد كه نشنيدم... تيرداد: مامان جون خودتو ناراحت نكن... كم كم به وجود سمر عادت ميكنى... حالا من بايد برم... فعلا...

- واسه چى اومده بودى؟! - اينورا يه كارى داشتم گفتم يه سر هم به شما بزنم... خداحافظ... مامان پيرى بدرقه ش كرد... برگشتم تو اتاق... كاش لا اقل قيافه شو مىديدم... چند لحظه بعد دختره اومد

دنبالم و باهم برگشتيم پايين... جلوى مامان پيرى نشستم كه گفت: دو روز وقت دارى فكر كنى... ولى عاقل باش... تيرداد پسر بدى نيست... من مى دونم اونى كه دوسش داره چه مار هفت خطى يه...

نمى خوام اين ثروت دست غريبه ها بيفته... - يعنى خودمو بهش آويزون كنم؟! هيچى نگفت... يعنى هرچى ميخواى اسمشو بزار... سكوتو شكست: ببين دختر جون... حتى اگه قبولم نكنى تو سهم خودتو

ازاين ثروت ميگيرى... ميون حرفش اومدم: پول واسه من مهم نيست... هيچى نگفت... ولى خودم از حرفى كه زدم پشيمون شدم... شايد واقعا واسم مهم نباشه... ولى بى پول بودنم باعث ميشه خيلى

دردا رو تحمل كنم... واسه همينه كه الآن اينجام... مگه نميگه من نوه شم؟! پس حتما يه سهمى از اين پولا دارم... چطور اون پسره ی مزخرفه ى لندنى ميتونه سهمشو بگيره اونوقت من بايد با منت يه

آدم كه فقط فكر كثافت كارى هاشه توى يه اتاق چهار مترى زندگى كنم؟! مامان پيرى: خب نظرت چيه؟! تا اومدم يه چى بگم گفت: الآن قرار نيست بهم جواب بدى... تا دو روز ديگه بهم خبر بده... سرمو

تكون دادم و پا شدم... از همون لحظه مى دونستم تصميمم چيه... راه ديگه اى نداشتم...از اونجا كه زدم بيرون يه نگاه به خونه هاى اطرافم انداختم... واقعا من از اين قماشم؟! پوفى كردم و پياده راه

افتادم تا سر خيابون... توى افكار خودم غرق بودم كه يهو يه ماشين همونطور كه بوقو يک سره كرده بود و با سرعت داشت مى اومد نزديكم جلو پام ترمز كرد... داد زدم: مگه كورى؟! با ديدن سودا و

رها كه داشتن بهم مى خنديدن كيفمو كوبيدم رو كاپوت ماشين سودا... سرشو از شيشه آورد بيرون: الاغ ماشينم خط افتاد... رها: بپر بريم خر سوارى... سودا: هوى! به عروسک من توهين نكنا! با خنده

رفتم و پشت ماشين سودا سوارشدم... با رها و سودا كه بودم غمام يادم ميرفت: نفله داشتى زيرم ميكردى... سودا همونطور كه فرمونو مى چرخوند گفت: مى خواستى وسط خيابون راه نرى... راست مى

گفت تقريبا وسط خيابون بودم... صداى آهنگو زياد كرد و گفت: حالا من بهت رحم كردم يكى ديگه بود كه ميزد ناكارت ميكرد... - خب حالا... كجا لش مى بريم؟! دوتاشون خنديدن... مى دونستم از يه

چيزى خوشحالن... رها: اصلا بگو بينم تو اينجا چه غلطى ميكنى؟! اينام مى دونستن جاى من اين جور جاها نيست... - اومده بودم خونه ى ننه بزرگم... سودا محكم زد رو ترمز... دوتا پسر كه

موهاشونو اجق وجق درست كرده بودن بوق كشدارى زدن و همونطور كه از كنارمون رد ميشدن يكى شون داد زد: فلج شه اونى كه به تو گواهى نامه داده... سودا بهشون اهميتى نداد و راه افتاد: جدى

رفتى خونه ش؟! چطور بود؟! مهربون بود؟! رها: اون بى صاحابو كم كن سودا بزار بشنويم چى ميگه... سودا با خنده صداشو كم كرد كه رها باز گفت: با اون حالتى كه تو گفتى مرده چرت و پرت گفت

من گفتم عمرا برى... حالا بگو بينم ننه هه چيا مى گفت؟! همه چيزو واسشون تعريف كردم... از حالت صورتشون هيچى دست گيرم نشد... سودا جلوى يه بستنى فروشى نگه داشت: حالا مى خواى

چيكار كنى؟! رها: من اگه جاى تو بودم بى چون و چرا قبول ميكردم... با اون صابخونه ى آشغالى كه تو دارى... لبامو جمع كردم... اينجورى كه مى كردم فكم جلوتر مى اومد... سودا: ااااااه... نكن

اونجورى ضايع... از حرصش بيشتر فكمو دادم جلو... رها: بجاى مسخره بازى بگو بينم مى خواى چه غلطى كنى؟! - الآن تنها چيزى كه تو مخمه اينه كه من از اون بستنى ها مى خوام... سودا: كارد

به شكمت بخوره... بعد پياده شد تا بره واسم بخره... مى دونستن تا از اون بستنى ها نخورم حرفى نمى زنم... - حالا تو بنال بينم نفله شوما چرا اينقد شنگوليد؟! رها: باز تو اينطورى حرف زدى؟! -

خب بابا... بفرمائيد شما چرا اينقدر شادين؟! خنديد: خاک تو سرت نكنم... بعد با هيجان گفت: واى هونام بابام موافقت كرد بلآخره... راحت شديم... بجاى اينكه از خوشحالى جيغ بزنم بىخيال لم دادم رو

صندلى هاى چرم ماشين سودا و گفتم: خب باو... من فكر كردم چى شده حالا... رها: خاک تو سر بى ذوقت... سودا درو باز كرد و نشست: بيا كوفت كن بترک بگو بينم مى خواى چه غلطى كنى؟!

بستنى قيفى كاكائويى كه واسم خريده بودو ازش گرفتم و با لذت ليس زدم... واسه اينكه دقشون بدم تا جايى كه تونستم لفتش دادم و الكى ليس زدم... اونام با حرص و همراه با هيجان نگام مى كردن...

آخرش سودا طاقت نياورد و بستنى مو از دستم گرفت و با يه گاز همه شو انداخت تو دهنش كه يخ زد و با داد پريد بيرونو همه شو تف كرد... منو رها زديم زيرخنده... سودا برگشت و با ديدن خنده ى ما

خودشم خنده ش گرفت: كوفت! تقصير توئه ديگه آشغال... - با اينكه بستنى مو خوردى ولى از اونجايى كه من خراب رفيقم... ديگه بيشتر از اين تو خمارى نميزارمتون... پس... ساكت شدم كه رها داد

زد: هونام خفه ت ميكنما...- باشه باشه... قبول مى كنم... دوتا شون ساكت شدن... رها: مطمئنى؟! تو حتى اين پسره رو نمى شناسى... طبق عادت فكمو آوردم جلو... سودا يكى زد زير چونه م:

مرض گرفته اينقدر اينجورى كردى فكت اومده جلو ديگه... خنديدم كه رها گفت: چطور مى تونى اينقدر خونسرد باشى؟! - ميگى چيكار كنم؟! تو راه حل ديگه اى دارى؟! - گفتم كه منم جاى تو بودم قبول

ميكردم... اما هونام تو مجبور نيستى! ببين... من و سودا مى تونيم... ميون حرفش اومدم: مى دونى كه از ترحم الكى بدم مياد... الآنم راه ديگه اىندارم... خودتون شاهدین چقدر سگ دو زدم واسه يه

كار... حد اقل اينجورى عذاب وجدان اينكه الكى يه پولى گيرم اومده يقه مو نمى گيره... لا اقل مى دونم اين يارو ننه بزرگمه و اون نره خر پسر عموم... سودا: بى تربيت... بعد دوباره گازشو گرفت:

حالا كه قبول كردى بايد بى افتيم دنبال كارا... مگه نمى گى اين يارو شيش ماه ديگه ميره؟! پس زياد وقت نداريم... رها: هونامى... تو هم بايد باهاش برى؟! يه دفعه سودا زد رو ترمز كه رها داد زد:

مرض دارى مگه هى اون بى صاحابو فشار مى دى؟! سودا: خب چيكار كنم هى شوكه ميشم... بعد دوباره راه افتاد و با يه لحن غمگين گفت: رها راست ميگه... تو هم بايد باهاش برى؟! اين رهاى گور


به گورى كه پريد... اونوقت من باز تنها ميشمكه... - پس سنگ خودتو به سينه مى زنى... رها: ماشالا تو هم سرت همچين خلوت نيستا... بعد يه چشمک بهش زد كه سودا با خنده گفت: كوفت... از

بين دوتا صندلى پريدم جلو: اااااااا! خبريه؟! خوشم باشه... انگار ديگه غريبه شديم... پيچيد توى يه خيابون: نه بابا اين رها الكى شلوغش كرده... رها: آره ديگه خواستگار مياد ولى الكى شلوغ شده...

سودا: رهااااااا... رها: هوناااااام... - ها؟! رها: ااااا! اشتباهى صدات كردم... مى خواستم بگم سودا... - زهرمار... سودا جلوى يه پاساژ شيک نگه داشت: بپريد پايين... - اينجا واسه چى نگه

داشتى؟! رها: راست ميگه... ما كه نمى خواستيم خريد كنيم... سودا: احمق جونا... وقتى اين هونام قراره با آدم پولداراسر و كله بزنه بايد سر و وضعشم شيک باشه ديگه... بهم بر خورد... ولى چيزى

نگفتم... سودا دختر خوبى بود وخيلى دوسش داشتم ولى گاهى بدون اينكه منظورى داشته باشه زبونش نيش دار ميشد... رها بهش اشاره كرد كه سريع گفت: بخدا منظورى نداشتم هونام... - مى دونم

باو... بىخيال... سودا: خاک تو سرم هروقت بخوام يه چى بگم تر مى زنم به حالمون... رها: ااااااااااااه... بى ادب حالمونو بهم زدى! سودا همونطور كه درو باز مى كرد گفت: خيله خب ديگه زر زياد

نزنيد... بپريد... راست مى گفت والا... با اون ماشين شاسى بلندى كه سودا داشت بايد مى پريديم... مخصوصا من كه قدم خيلى هم بلند نبود... با رها پياده شديم و سودا دزدگيرو زد و رفتيم تو پاساژ...

تو تموم عمرم تو پاساژاى بالا شهر قدم نزده بودم... حس يه موجود اضافى رو با اون كفشاى نيمه پاره و اون مانتوى كهنه داشتم... و مى دونستم پولى كه همرامه حتى به خريد يه لنگه دمپايى از اون

پاساژم نميرسه... و حس حقارت بخاطر اينكه بين دو تا پچه پول داربودم... مى دونستم رها و سودا هيچ منتى سرم نميزارن ولى بازم قبول كردنش واسم سخت بود... هركسى با غرورش زنده ست...

حتى اگه ديگران به زور و با حرفاشون سعى در شكستنش داشته باشن... سودا: ببين اون خوبه؟! خيلى تو تنت قشنگ ميشه... هيچى نگفتم... سودا: هى دختر... چرا همچين مى كنى؟! ما كه با هم رو

درواسى نداريم... تازه شم... مگه قرار نيست پول دار شى؟! خب پولشو ازت ميگيرم ديگه... رها كه داشت با گوشيش ور مى رفت گفت: راست ميگه... سودا: تو خفه.. اس ام استو بده آقا على

ناراحت نشه قهر كنه... رها: خودت خفه... خوبه باز ما دوساله نامزديم تو كه نرسيده با اين يارو ميرين بيرون... سودا: درست صحبت كن يارو كيه؟! ابرومو انداختم بالا: به به... چيزاى جديد مى

شنوم...سودا چشاشو گرد كرد و با ابروهاش واسه رها خط و نشون كشيد: ت... هويج... رها دهن شو قد يه اسب دريايى وا كرد: خاک تو سرت كه روز به روز بى ادب تر مى شى... سودا با لبخند

موذيانه ش لب ورچيد: ديگه كاريه كه از دستمون برمياد... هر سه تامون خنديديم كه رها گفت: نظرتو نگفتى هوناما... - خوبه... ولى يكم كوتاه نيست؟! سودا: ... بخور بابا... رها: هونام مى گم بيا

بريم اين ما روبه رگبار فحش بسته... معلوم نيست امرزو صبح چى خورده... سودا موذيانه خنديد كه كوبيدم پس كله ش: لب و لوچه تو جمع كن نفله... خجالت نمى كشى؟! خنديد: بچه ها بريم تو اين

پسره فروشنده هه مرد از بس ما رو نگاه كرد ببينه ميريم تو يا نه... با خنده رفتيم تو... پسره يه نگاه به رها و سودا انداختو بعد يه نگاه پر از تعجب به سر و وضع من... بيچاره شده بود يه علامت

سوال گنده... سعى كردم بهش فكر نكنم و چندتا مانتويى كه سودا داد دستمو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو... يكى از يكى اجق وجق تر بودن... يكى شون كه اصلا نفهميدم مدلش چيه...زرشكى بود و آستيناش

تا آرنجم بود و كوتاهيش تا
وسط باسنم... يقه ش يه جورى آويزون بود كه هيچ طورى نمى موند... سودا: اين
خيلى خوبه... - غلط كردى يقه شو ببين... رها: لب شترى يه ديگه... - لب چى
چى؟!

سودا: لب شترى... رها: اين بيشتر شبيه لباى تو هه! سودا خواست بزنه تو سرش كه رها به فروشنده هه اشاره كرد... سودا پوفى كرد و گفت: درآر بريم... مانتو ها رو دادم دستش و مانتوى خودمو

پوشيدم و رفتيم بيرون... سودا: همه رو مى بريم... فروشنده: مباركه... گذاشتشون تو ساک دستى و گفت: قابل نداره... بعد بدون اينكه اجازه ى تعارف به كسى رو بده گفت: 370 تومن... چشام افتاد

كف دستم... سيصد و هفتاد هزار تومن چهار تا مانتو؟! سودا خونسرد انگار كه از حراجى خريد كرده كارتشو به پسره داد و اونم پولو حساب كرد و زديم بيرون... داشتم با خودم فكر مى كردم من اگه

پولى م بهم برسه همه رو بايد بدم به سودا... رها: هونام... هونام... اين كفشا چقدر خوشگلن... يه نگاه به كفشى كه رها مى گفت انداختم و بعد نگامو به كفشاى خودم دوختم... يه پوزخند تلخ رو لبام ن

قش بست... رها دستمو كشيد و رفتيم تو... بازم همون نگاه... دو جفت كفشم خريديم و اومديم بيرون... سودا: بچه ها شما دوست دارين شوهر آينده تون چه جورى باشه؟! رها: صادق باشه... سودا:

شوهر تو كه على يه... صادق كيه؟! رها: مسخره... سودا: خودتى... - خودت چه جور شوهرى دوست دارى؟! سودا: واى اين پيراهنه چه خوشگله... به پيراهنى كه مى گفت نگاه كردم... آستين سه

ربع بود و بلندى ش تا زانو بود... يقه هفتى و رنگش مشكى و در كل مى شد گفت پوشيده س... نگام به پيراهنه بود كه سودا گفت: من دوست دارم شوهرم عاشقم باشه... خيلى زياد... كه هيچ وقت با

هم اختلاف پيدا نكنيم... مى دونستم بخاطر پدر و مادرش همچين حرفى ميزنه... رها: هونام تو دوست دارى شوهرت چه جورى باشه؟! در حالى كه مى رفتم سمت پله هاى پاساژ گفتم: دوست دارم شوهرم

پولدار باشه... هزار تا معشوقه داشته باشه ولى پولدار باشه... ديگه كارى ندارم با كى رابطه داره و نداره... رها: دروغ ميگى مثل سگ... همچين كه ديدى با يه زن ديگه س ميميرى و دق ميكنى

بدبخت... - خواهيم ديد... سودا دستمو كشيد: كجا در ميرى؟ بيا بريم اين لباسه رو پرو كن... اون روز تا شب فقط خريد كرديم و من تمام عمر بدهكار رها و سودا شدم... هم پولى و هم شرمندگى...

سودا منو جلوى در رسوند... تا اومدم پياده شم با ديدن وسايلم جلوى در خشكم زد... همه ى همسايه ها هم جمع شده بودن و نگاه مى كردن... خواستم پياده شم كه سودا نزاشت... - تو بشين من الآن

ميام... بعدش پياده شد و رفت سمت صابخونه م: اينجا چه خبره؟! صابخونه: گفته بودم امروز تخليه كنه... سودا: خجالت نمى كشين اسباب وسيله ى يه دخترو مى ريزين تو خيابون؟! حداقل صبر مى

كردين خودش بياد... پسر صابخونه اومد جلو: هى خانوم... حواستو جمع كن... سودا: جمع نكنم چى ميشه؟! نزاشتم بيشتر بحث كنن و پياده شدم... رها هم پشت سرم اومد پايين...با احترام گفتم: حاجى

من كه قرار نبود فرار كنم... صبر مى كردين برگردم... صابخونه: زوره؟! نمى خوام همچين آدمى تو خونه م زندگى كنه... مى دونستم چون به خواسته ش عمل نكردم داره تلافى ميكنه... پسرش كه

معلوم نبود به سرش چى ماليده بود كه اونجورى موهاش چسبيده بود به كف سرش گفت: ببين ج... خانوم... سيلى اى كه سودا به صورتش زد باعث شد حرفش نيمه تموم بمونه... اون لحظه صداى پچ

پچ همسايه ها داشت كَرم مى كرد... رها دستمو گرفت تو دستشو فشار داد... پسره اومد دست رو سودا بلند كنه كه سودا يكى ديگه خوابوند تو اون يكى گوشش: فكر نكن چون تنها زندگى ميكنه بى كس

وكاره... وقتى مى خواى حرف بزنى حواست باشه چى از اون دهن كثيفت مياد بيرون... تو تاحالا از اين دختر چى ديدى كه بهش فحش ميدى؟! بعد داد زد: ها؟! يكى از همسايه ها: خودم پريروز ديدم يه

نفر اومد خونه ش... پسره كه تازه از شوک سيلى دوم سودا در اومده بود اومد طرفش كه يه نفر گرفتش... حالا هى الكى زور ميزد مرده ولش كنه... سودا: واقعا واستون متاسفم... نمى دونم چرا...

ولى اون لحظه دلم مى خواست هيچ وقت به دنيا نمى اومدم... اين همه خفت واسه چى؟! بى پولى؟! تنهايى؟! دليلش چيه؟! چيه كه ما آدما گاهى اينقدر سنگ دل مى شيم؟! منو باش كه با كى با احترام

حرف ميزدم... سودا: هونام جان بزار دلشون خوش باشه به اينكه وسايل تو ريختن بيرون... بيا بريم عزيزم... اينام صدقه ى اين گداگودولا... دستمو كشيد و با رها خواستيم بريم كه صابخونه گفت:

وايسين بينم... كرايه ى اين ماه چى ميشه؟! همسايه رو به رويى: مى خواد اينجورى دربره... همه حرفشو تاييد كردن... نمى دونم آخه من چه هيزم ترى به اين جماعت فروختم؟! خواستم يه چى بگم و

ازش وقت بگيرم كه رها آروم كيف پولشو انداخت تو دستم... بغض گلومو گرفت... كاش خودم مى تونستم... نگاش كردم كه با لبخند مهربونش آرومم كرد... اونقدر شعور داشت كه خودش پولو نده...

نمى خواست جلوى بقيه بيشتر از اين سرشكسته بشم... در كيف پولشو باز كردم و هرچند مى دونستم لياقتش چقدره ولى بجاى اينكه پولو پرت كنم تو صورتش گرفتم جلوش و آروم گفتم: حيف كه نمى خوام

من آبروتو بريزم... وگرنه خودتم مى دونى چى كاره اى... اخماش رفت تو همو با حرص پولوكشيد... سودا بازومو گرفت و گفت: بيشتر از اين تو اين خراب شده موندن كفاره مى خواد... بازم سوار

ماشين سودا شديم و راه افتاديم... يه حس عجيب داشتم... حس دوگانه... بين غم و شادى... غم از اينكه چرا بايد با يه آدم كه تو اين جامعه زندگى ميكنه اينجورى برخورد بشه و شادى بخاطر اينكه ديگه

قرار نيست روم تو روى اون آدما بيفته! هرچند نمى دونستم امشب قراره كجا شبمو به صبح برسونم... سودا: بچه ها من هنوز خسته نيستم... يه آرايشگاه مى شناسم آشناست... مشترى هاى خاص داره...

تا ديروقتم هست... پايه اين؟! رها: من كه خونه كارى ندارم! هونام تو چى ميگى؟! شونه بالا انداختم... وقتى آويزون باشى چه فرقى ميكنه كجا مى خواى برى؟! سودا پيچيد تو يه خيابون و چند دقيقه بعد

جلوى يه سالن بزرگ نگه داشت: بپريد... من و رهام پريديم و دنبال سودا رفتيم تو... با اينكه تقريبا دير وقت بود اما آرايشگاه شلوغ بود... يه زن كه موهاش به طرز عجيبى درست كرده بود و همه شو

سيخ كرده بود رو هوا اومد سمتمون: به به... سوداجان... سودا رو هوا بوسيدش و گفت: مى خوام يه صفايى به صورت اين دوستم بدين خانوم شهابى... زنه كه انگار اسمش خانوم شهابى بود يه نگاه

پر ناز بهم انداخت: بشين اينجا عزيزم... با تعجب به سودا نگاه كردم... واسه چى من بايد بشينم زير دست اين زنه؟! رها: برو بشين ديگه... و سودا يه چشمک بهم زد... با ترديد روى يه صندلى كه به

حالت خوابيده و چرم بود نشستم... زنه دستشو گذاشت زير چونه مو يكم سرمو اينور اونور كرد و بعد گفت: فيس جذابى دارى... طبق عادت فكمو دادم جلو... فيس جذابى دارى! مى مردى بگى صورت

جذابى دارى؟! انقده بدم مياد از اين آدماى پر افاده اى! سودا و رها هم نزديكم نشستن... خانوم شهابى با صداى نسبتا بلندى گفت: گلنوش كجايى؟! بيا مشترى دارى! يه دختر با هيكل تپل اومد و سلام كرد و ب

عد نشست كنار دستم و دستمو گرفتم تو دستش و گفت: ناخناش كه كوتاهه... بكارم؟! سودا سر تكون داد... مونده بودم يعنى من اينجا چغندرم نيستم؟! يه نگاه پر خشم به سودا انداختم كه خنديد... زير لب ي

ه فحش آبدار بهش دادم كه اين بار رها هم باهاش خنديد... از حرص خوردن من خر كيف بودن...حوصله م داشت حسابى سر مى رفت... هى نفسمو با حرص فوت مى كردم بيرون... يكى دستش تو

موهام بود و يكى تو صورتم و يكى هم نمى دونم داشت چه بلايى سر ناخن هام مى آورد... لبامو فشار دادم... خيلى خودمو كنترل كرده بودم كه داد نزنم... آخه تو اين بدبختى من بايد يه گوشه بشينم

غصه بخورم نه اينكه بيام آرايشگاه به خودم برسم... والا... خانوم شهابى: دختر جون چقدر وول مى خورى؟! سرتو صاف نگه دار موهات خراب نشه... هيچى نگفتم... رها و سودا هم كه با هم حرف

مى زدن و اين بيشتر عصبانى م مى كرد... بلآخره بعد از نمى دونم چند قرن هر سه تاشون دست از كار كشيدن... خانوم شهابى: با اينكه خيلى اذيت كردى ولى بد نشد... با عجله از رو صندلى پا

شدم... نگاه رها و سودا هم روم ميخ شده بود... - چيه؟! رها با خنده: چقدر خنده دار شدى... - كار شما هاست ديگه... منو بگو گفتم الآن مى گين واى چقدر جيگر شدى! رفتم جلوى آينه... دهنم وا

موند... موهام شبيه موهاى خانوم شهابى شده بود... با اين تفاوت كه يكم بلند تر بود... هر كدومش يه طرف بود... ناخنام هركدوم اندازه ى يه بيل مكانيكى بود و از ابروهام چيزى جز يه نخ باريک

هيچى نمونده بود... ولى قيافه م بيشتر شبيه يه علامت تعجب بزرگ شده بود... وقتى همه شون ديدن ساكتم خانوم شهابى گفت: مثل اينكه نپسنديدين؟! سرم چرخيد سمتش... اونقدر شوكه شده بودم كه معنى

حرفشو نفهميدم: هان؟! سودا از بازوم يه ويشگون گرفت و رها بزور جلوى خودشو گرفته بود كه نخنده... خانوم شهابى: بشين... بى اختيار به حرفش گوش كردم... باز مشغول شد... يه يه ربعى گذشت

كه آينه رو داد دستم: ببين از اين مدل مو خوشت مياد؟! ناخنام اونقدر بلند بود كه يه لحظه نتونستم آينه رو تو دستم بگيرم! دلم مى خواست از ته بكنمشون! بى خيال ناخنام يه نگاه به موهام انداختم... حالا

بهتر شده بود... صاف و لخت يه طرفه ريخته بودشون... خانوم شهابى: واست فارا زدم... چشامو چرخوندم... الآن اينى كه گفت يعنى چى؟! سودا كه ديد هيچى نميگم گفت: مرسى خانوم شهابى...

عاليه... مانتومو پوشيدم و سه تامون از اونجا زديم بيرون... يه لحظه هر سه تامون ساكت شديم و بعد يهو باهم زديم زير خنده... هيچوقت فكر نمى كردم منم يه روز خودمو اين شكلى كنم... رها با خنده:

كوفت... چرا اينقدر مى خندين؟! سودا اشک چشماشو كه از خنده اومده بود پايين پاک كرد: نمى دونم... شما چرا مى خندين؟! منم كه انگار غصه هامو يادم رفته بود و واسه خودم الكى مى خنديدم گفتم:

آخه اين چه سرو وضعيه؟! حالا من برم پيش اين زنه چى ميگه؟! سودا: هيچى... بگو من از اولشم اينجورى بودم... واسه مظلوم نمايى اونجورى اومدم پيشت... رها خنديد و خواست يه چيز بگه كه گ

وشيش زنگ خورد... سودا: بيا... على جون زنگ
زد... رها همونطور كه با گوشيش حرف ميزد بى خيال ما رفت سمت ماشين سودا و
چون مى دونست سودا درارو باز كرده درو باز كرد و نشست...

منو سودا هم رفتيم دنبالش و سودا گاز داد و صداى آهنگ پر ضربى كه پخش ميشدو زياد كرد... رها: سودا اون بى صاحابو كم كن تا نشكوندمش... دارم حرف ميزنما... سودا از حرصش صداشو زياد

تركرد... تا من تو رو ديدم پريد عقل ازسرم... بخاطر تو من رو اسم همه ضربدرزدم... رها: يه دقيقه گوشى... مى زنم اينو مى شكونما... سودا هى ابروهاشو بالا پايين كرد... خندم گرفته بود از

كاراشون... وقتى باهاشون بودم غم و غصه هامو يادم مى رفت... سودا با ناز با خواننده همراهى كرد: على من دوست دارم... با خنده گفتم: خب مى دونم... دستشو رو بازوى رها كشيد: بگو پيشم مى

مونى... - مى دونى مى مونم... سودا با خنده: اگه باهات فک نزنم... با ديدن قيافه ى آماده ى پرخاش رها خندم شدت گرفت: مى دونى ميميرم... هر سه تامون مى خنديديم... رها م ديگه گوشى رو

قطع كرده بود و با ما مى خنديد...سودا اومد از دور برگردون دور بزنه كه حواسش به ماشين خوشگل و مدل بالاى ديگه اى كه داشت نزديک ميشد نبود و سريع زد رو ترمز... ولى ديگه دير شده بود...

خودشو رها به جلو سوق پيدا كردن ولى چون كمربند بسته بودن چيزى شون نشد... ولى من كه كمربند نبسته بودم افتاده بودم وسطشون... دستمم ضربه ديده بود و داشت اذيتم مى كرد... رها جيغ جيغ

كرد: همه ش تقصير مسخره بازى هاى توئه... سودا: هونام زنده اى؟! بعد كمكم كرد پا شم ... چند ضربه به شيشه خورد... با حرص همونطور كه زير لب غر ميزدم پياده شدم: مرتيكه انگار كوره...

پسره كه انگار نگرانمون بود با شنيدن اين حرفه من اخماش رفت تو هم: نخير بنده كور نيستم... ولى بهتره راننده ى شما خودشونو به يه چشم پزشک نشون بدن كه بدون راهنما نبايد از دوربرگردون دور

بزنن... اونم وقتى كه می بينن يه ماشين ديگه درحركته... دهنم چفت شد... ولى كم نياوردم: اصلا اين كوره... شما چرا ترمز نزدين؟! خودمم از چيزى كه گفتم خندم گرفت... سودا يه جورى نگام كرد

كه مى خواستم خودمو بكشم... از يه طرف خنده م گرفته بود و از يه طرف عصبانى بودم... پسره سعى كرد نخنده: ببخشيد وسط بزرگراه بزنم رو ترمز؟! اين ديگه خيلى واسم زياد بود... با دهن باز ن

گاش كردم... پاک قاطى كرده بودم... اومدم يه چى بگم كه سودا نزاشت كارو خراب تر كنم: آقا خسارتش هرچى بشه من ميدم... بهش خيره شدم... قد بلند و هيكل خوش فرمى داشت... موهاى مشكى و ل
خت كه شلوغ روى صورتش پريشون كرده بود... بينى خوشگل... يكم شبيه بينى من بود... چشماى قهوه اى تيره... لباى خوشگل... در كل به قول سودا از اون دختر كشا بود... مخصوصا چشاش...

سگ داشت لامصب... اونقدر بهش خيره شده بودم كه رها با دستش آروم زد پشتمو در گوشم گفت: بميرى... چقدر نگاش مى كنى؟! - دارم فكر مى كنم چاقومو كجاى صورتش بكشم... رها با دهن باز

نگام كرد كه خنديدم... پسره يه نگاه به من كه مى خنديدم انداخت و گفت: من از شما خسارت نخواستم... بعد با يه نگاه مسخره اضافه كرد: اگه مشكلى نيست، با اجازه خانوم... لا اله الا الله... خدايا

خودت شاهدى من نمى خوام هيچى بگما... اصلا همون بهتر كه نمى گم كه كار خراب ترنشه... رها: خواهش مى كنيم... بفرمائيد... سودا بغ كرده نگاش كرد: بفرمائيد... ولى من چشمام مشكلى ن

داره... خنديد: جسارت نشه... منظورى نداشتم... نيش سودا شل شد و با ناز گفت: خواهش مى كنم... منم منظورى نداشتم... خندم گرفته بود... چه زود تغيير رفتار داد... پسره: با اجازه... و رفت...

ماشين سودا تقريبا سالم سالم بود فقط چند تا خراش كوچيک خورده بود... ولى ماشين پسره كه نمى دونستم اسمش چيه به مراتب از ماشين سودا بيشتر ضربه ديده بود... سوار شديم كه راه بيفتيم... سودا:

عجب پسره خوشگلى بودا... رها: خيلى هم باشخصيت... خندم گرفت: رها تو ديگه چرا؟! رها: اى بابا مگه من چى گفتم؟! سودا: ماشينش داغون شد بيچاره... رها: وقتى بى ام و داره و ميگه خسارت

نميخواد حتما پولشو داره و ككشم نگزيده... والا... - ا پس بى ام و اينه؟! رها و سودا يه نگاه به من انداختن و يه دفعه دوتاشون زدن زير خنده... سودا: ما تو چه فكرى هستيم اين تو چه فكريه... چشم

غره اى بهش رفتم و چيزى نگفتم... ولى راست ميگفتن... معلوم بود از اون آدماى متشخصه... سودا جلوى خونه شون نگه داشت: بپريد... قرار بود رهام امشب با ما بمونه... من و رها رفتيم پيش

مامان سودا كه خاله شيدا صداش ميزديم... سودا هم رفت ماشينو پارک كنه... رها: سلام خاله شيدا... مزاحم شديم... خاله شيدا: مراحميد عزيزم... بفرمائيد... بعد برگشت سمت من كه باديدن قيافه م يه

لحظه ماتش برد و با خنده صورت منم بوسيد و گفت: چه خوشگل شدى تو... و تعارفمون كرد بريم تو... مادر سودام مثل خودش پر انرژى و خون گرم بود... روى كاناپه نشستيم و خاله شيدا رفت

واسمون شربت بياره... سودا م اومد و مانتوشو كند: شما چرا لباساتونو در نميارين؟! خاله شيدا بهمون آب پرتقال تعارف كرد و روبه سودا گفت: - خانوم جواديان زنگ زد... سودا هيچى نگفت كه رها با

خنده بهم اشاره كرد... خنده مو قورت دادم و يكم از آب پرتقالم خوردم... نگام به خونه ى سودا اينا بود... اولين بارى نبود كه مى اومدم اينجا... ولى هميشه اين تفاوت واسم زجر آور بود... كاش... آه

پر حسرتى كشيدم و ليوانمو گذاشتم رو ميز...
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط Moji Viper
#3
ایقدر طولانی بودن نتونستم بخونمشون ولی خیلی ممنون
ایــــنا رو نمیــــگم کــه بگـــی نا امیـــدی حتــی اگــه یــه روز خـــوش ندیــدی
فقــط تـویی تـویی که فــردا تو میــسازی تــو رئیس خودتـــی واس خودت ســربازی
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان